رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. ندا

    ندا

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      20

    • تعداد ارسال ها

      44


  2. HADIS

    HADIS

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      25


  3. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      263


  4. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      448


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/31/2025 در همه بخش ها

  1. سلام دخترا بابت تاخیر عذرمیخوام عزیزای دلم اول از هرچیزی مرسی از اینکه شرکت کردید، واقعا با قلم نابتون سورپرایزمون کردید🌻🤍🌻 انتخاب مثل همیشه سخت بود و حتی سخت تر هم شد برام چون تعداد بیشتر شد و موضوع عکس هم تلخ بود💔 هشت شرکت کننده عزیز داشتیم که خب از نظر من همه شما برنده هستید و اون دسته از عزیزانی که منو میشناسن می‌دونن که زری کسی رو خالی خالی از مسابقه اش نمیفرسته پس تصمیم گرفتم پنج نفر اصلی انتخاب کنم و به سه نفر عزیز دیگه پنجاه امتیاز بدم🤍 خب بریم با پنج نفرمون آشنا بشیم؟😉 اول جوایز رو میگم عجله نکنید بعدش برنده هامون رو تگ میکنم😎 نفر اول: 1000 امتیاز نفر دوم: 500 امتیاز نفر سوم: 300 امتیاز نفر چهارم: 200 امتیاز نفر پنجم: 150 امتیاز حالا دیگه حاضرید؟ بریم؟ برو که رفتیم🌻🤍🌻 نفر اول: @Amata نفر دوم: @سایه مولوی نفر سوم: @Alen نفر چهارم: @shirin_s نفر پنجم: @Kahkeshan تبریک بهتون عزیزان واقعا قلم های تک تکتون جذاب بود برام و برای من همتون نفر اول هستید منتهی به رسم بازی مسابقات باید از این قانون پیروی کنیم، دوستون دارم و تو قسمت سوم می‌بینمتون🌻🤍🌻
    3 امتیاز
  2. نام رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: ترسناک،هیجانی ،معمایی خلاصه: بازی، ساعت دو بامداد شروع می‌شه. وقتی گروهی از نوجوان‌ها یک اپلیکیشن مرموز روی گوشی‌هاشون پیدا می‌کنن که فقط ساعت ۳ نصف شب باز می‌شه، ناخواسته وارد دنیایی ترسناک و موازی می‌شن. این فقط یه بازی نیست — بازی‌ایه که نمی‌تونی ازش خارج بشی، حداقل نه بدون عواقب. تو این دنیا، باید با معماهای مرگبار، جنگل‌های شبح‌زده، قطارهای متروکه و ساختمان‌های عجیب‌وغریب با درهای سیاه روبه‌رو بشن. هر مرحله، ذهنشون رو به چالش می‌کشه — و اراده‌شون برای زنده موندن رو امتحان می‌کنه. اگر شکست بخورن، یکی از اونا برای همیشه اونجا گیر می‌افته. به «بازی مرگ» خوش اومدی. آماده‌ای بازی کنی؟
    1 امتیاز
  3. فصل اول پارت شیشم همه به خودشون اومدن لیا که سعی می‌کرد به خود آیینه ها توجه نکنه و به بغل های آیینه نگاه کنه تلاش بر این بود گه تعداد لکه های خون رو روی هر آیینه بشماره یکی بیشترین خون رو داشت لیا : - بچه ها این یکی فرق داره فک کنم اینه ایرا گفت: - مطمئنی چون این سریع اشتباه کنیم یکیمون میمیره نایا با ترس گفت: - بچه ها دو دقیقه مونده فقط لیا : - یا باید کلن هر سه تامون بمیریم یا ریسک کنیم انجام بدیم وقتی سکوتشون و دیدم دستم بردم جلو وقتی به چشای پسره نگاه کردم موهای مشکی پسر بهم ریخته شده بود و با چشایی که پر شده بود از اشک نگاهم می‌کرد دستمو جلو بردم و با چند ثانیه مکث جلو بردم و ... لحظه‌ای که دستم به آیینه خورد، حس کردم انگار فرو رفتم تو یه سطل آب یخ... ولی هم‌زمان، پوست دستم می‌سوخت. دست پسر ناشناس رو گرفتم. کشیدمش بیرون ولی یه نیروی عجیب، مثل جاذبه‌ی معکوس، نمی‌ذاشت بیاد. انگار آیینه داشت می‌بلعیدش. [زمان باقی‌مانده: یک دقیقه] دستم داشت از جا کنده می‌شد. نایا و ایرا با وحشت داد زدن: -«بکشش بیرون دیگه! چرا نمیاد!» - «دستم نمیاد بیرون... بچه‌ها کمک کنین! کمـــرمو بگیرین! وقت نداریم!» اول ایرا از پشت کمرمو گرفت. زورش از همه بیشتر بود. اون‌قدر محکم فشار داد که حس کردم ناخناش پوستمو شکافتن. از درد یه جیغ زدم، ولی اهمیتی نداد. نایا هم پشت ایرا رو گرفت. با هم شمردیم: - «یک... دو... سه!» [زمان باقی‌مانده: سی ثانیه] یه نیروی وحشی ما رو به عقب پرت کرد.
    1 امتیاز
  4. فصل اول پارت پنجم اینبار نایا رف جلو و سعی کرد تفاوتی بین آیینه ها پیدا کنه نزدیک یکی از آیینه ها شد چشای مشکی پسری که زل زده بود بهش مثل یک تیر نفوذ می‌کرد به کل بدن نایا نایا از سردی نگاه پسر تنش لرز افتاد صدای کلفت خش دار پسر سکوت شکست - لطفا کمکم کن دارم از بین میرم بدنم سرد سرد داره میشه چیزی نمونده به پایان زندگیم نایا حتی اجازه مخالفت به کسی نداد و دستشو جلو برد تا صورت پسر رو لمس کنه و دستش از آیینه مشکی رد نشد اینبار صدای آژیر بلند شد و نایا به خودش اومد با لکنت لیا گفت: - چیکار کردی؟ صدای بلند خودکار بلند شد : دومین اشتباه یک اشتباه مونده تا مرگ دقت کنین. دوباره یه تصویر مثل پرژکتور روی تمام آیینه ها پخش شد اینبار گذشته نایا بود که افتاده بود روی صحنه دختر دوازده ساله ای که موهای بلوند طلایی بلندش دورش ریخته بود و دستاشو گذاشته بود روی گوشش و گریه میکرد و از ترس داخل کمد قایم شده بود بدنش مثل زلزه چند ریشتر میلرزید تصویر زن و مردی روی کل آیینه پخش شد مرد چاقو به دست زنی که روی زمین افتاده بود و غرق در خون بود و تصویر بعدی شکنجه شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن نایا توسط پدرش بود . ایرا باورش نمیشد که اینارو نایا بهترین دوستش و که مثل خواهر براش بود پنهون کرده بود صدای هق هق نایا کل فضا رو گرفت دخترا بغلش کردن گفتن: زمان کمی مونده خودتو جمع جور کن باید زودتر از اینجا بریم بیرون دنبال راه حل باشین - زمان باقی مانده پنج دقیقه
    1 امتیاز
  5. فصل اول پارت چهارم و بعد یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای های آیینه ای پخش شد با کیفیتی مثل دوربین‌های قدیمی، با صدای خش‌دار. یه خونه‌ی لوکس. درِ چوبی بزرگ باز میشه. یه مرد میانسال، کت‌و‌شلواری، دختربچه‌ای حدوداً یک‌ساله رو بغل کرده دختر به طرز عجیبی موهای سفیدی که تازه رشد کرده اطراف صورتش پوشونده چشای خاکستری خمارش پر از اشک شده بود. مرد با صدای خفه و گرفته به زنی که پشت دره می‌گه: -بگیرش... دیگه نمی‌تونم نگهش دارم. زن با تردید نوزاد رو بغل می‌کنه. مرد ادامه می‌ده: -مادرش موقع زایمان مرد... این بچه بدشگون بود... نمی‌تونم نگاهش کنم. در بسته می‌شه. زنی که بچه رو گرفته، لحظه‌ای به صورتش نگاه می‌کنه، بعد با سردی می‌گه: - فقط تا وقتی کوچیکه نگهش می‌داریم.. صحنه تغییر می‌کنه. دخترک حالا پنج سالشه. بیرون در خونه ایستاده. در پشت سرش با صدا بسته می‌شه. صدای زن: دیگه بزرگ شده... ما قولی ندادیم. دخترک به در زل زده، چشماش پر اشک، ولی گریه نمی‌کنه. فقط زمزمه می‌کنه: - مامان؟ من دیگه کجا برم...؟ تصویر محو می‌شه. لحظه‌ای سکوت کل فضا رو پر می‌کنه. آیرا همون‌جا ایستاده. بدنش می‌لرزه. لباش از درد گزیده شده. دستش رو روی سینه‌اش می‌ذاره، انگار سعی داره یه زخم قدیمی رو بپوشونه. لیا آهسته گفت: تو... فرزند خونه بودی؟ آیرا... آیرا بدون اینکه به کسی نگاه کنه زمزمه کرد: من هیچ‌وقت نمی‌دونستم... فکر می‌کردم مامانم ولم کرد... ولی حالا می‌فهمم هیچ‌وقت حتی منو نخواستن... نایا دستش رو روی شونه‌اش گذاشت: - ولی الان تنها نیستی، آیرا. ما باهاتیم. زمان باقی‌مانده: ده دقیقه. همه یک‌دفعه به خود اومدن. مرحله هنوز تموم نشده بود. باید ادامه میدادن آدم درست انتخاب میکردن اینبار نایا رف جلو و..
    1 امتیاز
  6. فصل اول پارت سوم لحظه‌ای بعد، آیینه‌ها با صدایی ترک‌خورده شروع به لرزیدن کردند. صدایی شبیه به نفس کشیدن سنگین از اعماق تمام آینه‌ها بلند شد، انگار چیزی پشت آن‌ها در حال بیدار شدن بود. ما فقط بهم نگاه می‌کردیم... بی‌حرکت، مبهوت، ترس‌خورده. دیگه تو هیچ‌کدوم از آینه‌ها انعکاس خودمون نبود. فقط انعکاس یه پسر، با موهای تیره و چشمایی که سیاهی‌شون انگار آدم رو می‌کشید توی خودش. صداش آهسته ولی پر از التماس بود: - کمکم کنین... تو رو خدا... نذارین اینجا بمونم... از همه‌ی آینه‌ها، صدای اون پسر میومد. صدای یکنواخت و پخش‌شده. هم‌زمان، تصویرش تو تک‌تک آینه‌ها تکرار می‌شد، اما انگار تو هر کدوم، حالت چهره‌اش یه‌ذره فرق داشت. یکی می‌ترسید، یکی می‌خندید، یکی زل زده بود. لیا با لکنت و صدای لرزون گفت: - مگه ممکنه؟... این دیگه چه کوفتیه؟ پسر، فقط با چشمای سیاه و گودافتاده‌ش بهمون خیره شده بود. هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌گفت. فقط کمک می‌خواست. ناگهان، صدای خودکار دوباره پخش شد؛ واضح‌تر از قبل: -یک نفر از بین آن‌ها واقعی‌ست. دست او را بگیر. با هر انتخاب اشتباه، یک بخش از گذشته‌ات پخش خواهد شد. و چیزی را از دست خواهی داد. زمان باقی‌مانده: دوازده دقیقه. از زبان سوم شخص: آیرا نگاهش رو از چشمای پسر برنداشت. چیزی تو نگاهش بود... یه حس آشنا. انگار یه تیکه‌ی گم‌شده از گذشته‌ش، قفل‌شده تو اون چشما. با دست لرزونش به سمت آیینه رفت. لیا فریاد زد: - آیرا نه! صبر کن هنوز نمی‌دونیم واقعی‌ـه یا نه! ولی دیر شده بود. انگشت آیرا آیینه رو لمس کرد. لحظه‌ای سکوت... بعد، یه صدای شکستن، مثل ترک خوردن شیشه‌ی یخ‌زده. آیینه سیاه شد. و بعد، یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای آیینه‌ای پخش شد. گذشته‌ی آیرا:
    1 امتیاز
  7. فصل اول:دعوت نامه مرگبار [پارت دوم] با صدای آهسته گفتم: ــ بچه‌ها... عدد دوازده با خون نوشته شده. انگار شبیه خون تازه‌ست.. سکوت کردن. نایا یه‌دفعه گفت: - مهم نیست چیه. وایسادن اینجا، ما رو نجات نمی‌ده. خب چطوری این درو باز کنیم رد بشیم لیا : از ترس داشتم به خودم میلرزیدم یعنی خون کی میتونه باشه سعی می‌کردم مثل بقیه بچه ها ترسمو پنهون کنم قوی باشم رفتم نزدیک در یه دکمه قرمز بود زدمش با کلی گرد خاک باز شد بچه ها یه قدم رفتن عقب آیرا سریع دستمو کشید و برد عقب آیرا با صدایی که هیچ ترسی توش بود گفت: - بازی فک کنم شروع شد بیاین بریم داخل سری تکون دادیم. قدم اول رو برداشتم، و دروازه شروع کرد به صدا دادن... مثل نفسی که آماده‌ی بلعیدن باشه. وقتی وارد شدیم، دروازه با صدای مهیبی پشت سرمون بسته شد. صداش مثل انفجار بود… انگار یه دنیای کامل قفل شد. باورم نمی‌شد چیزی که جلو روم بود رو دارم می‌بینم. تمام فضا با آیینه پوشیده شده بود؛ دیوار، سقف، حتی زمین. زیر پام، بازتاب خودم بود که توی مه خفیف جنگل محو و محوتر می‌شد. انگار دیگه اصلاً توی جنگل نبودیم. این‌جا بیشتر شبیه یه خونه‌ی شیشه‌ای کابوس‌وار بود. یه صدای بلند شروع کرد تیک‌تیک کردن. برگشتم و به در نگاه کردم؛ با رنگ خونی، یه زمان هک شده بود روش: زمان مانده: پونزده دقیقه نفس‌هام سنگین شد. با احتیاط رفتم سمت یکی از آیینه‌ها. روی سطحش بخار سردی نشست، طوری که انگار آیینه نفس می‌کشید. انگشتم رو بالا آوردم، لمسش کردم. جمله‌ای آروم ظاهر شد: اگر تصویرت پلک زد، دیگر خیلی دیر شده... و بعد، صدای یک بلندگوی بی‌روح: بیشتر از پنج ثانیه نگاه نکن. خشکم زد. سرم رو بالا گرفتم… بازتاب خودم هنوز اون‌جا بود. تا این‌که… لبخند زد. یه لبخند بی‌احساس. لبخند من نبود. نایا سریع مچم رو گرفت و کشید عقب. نفسش لرزون بود، ولی محکم گفت: - فقط به خودمون نگاه کنیم… فقط همدیگه. به هیچ‌چی دیگه نگاه نکن آیرا. ناگهان حس درد مثل جرقه‌ای از زیر پوستم پرید بالا. دستم داشت می‌سوخت. سوزشش انگار از زیر پوست شروع شده بود. با لکنت و وحشت گفتم: - چـ… چی داره میشه؟ آیرا با دست لرزون آستینمو زد بالا. روی پوست بازوم، با چیزی مثل سوزن‌های داغ، یه جمله حک شده بود: اخطار اول و زیرش با خون قر‌مز: تا سه اخطار میتوانید دریافت کنید… بعد از سومین، مرگ. خون از زیر نوشته جاری شده بود. نایا بدون حرف، یه تیکه از لباسش رو پاره کرد و پیچید دور بازوم. با صدای آرومش گفت: - قراره زنده بمونیم لیا… نترس. زود تمومش می‌کنیم. ولی از ته چشم‌های خودش هم می‌تونستم ببینم که اونم ترسیده.
    1 امتیاز
  8. فصل اول : دعوت نامه مرگ بار پارت اول رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی ژانر: فانتزی، ترسناک، معمایی، هیجانی روی میز مطالعه نشسته بودم و با لپ‌تاپ مشترکمون ،همون که من، نایا و لیا باهاش کار می‌کردیم ، داشتم پروژه‌ی میکروب‌شناسی رو که استاد داده بود، جلو می‌بردم. ساعت از دو گذشته بود، خواب از سرم پریده بود و فقط لیا هنوز بیدار بود. ناگهان یه نوتیف عجیب وسط صفحه ظاهر شد. لیا سرش رو بالا آورد و گفت: ـ نوتیف چی اومد؟ صفحه رو با تعجب نگاه کردم و بلند خوندم: ـ سطح اول آماده‌ی فعال‌سازیه. ورود؟ زیرش فقط یه دکمه بود: شروع لیا اخم کرد: ـ این چیه دیگه؟ برنامه نصب کردی؟ سریع سرم رو تکون دادم: ـ نه... قسم می‌خورم حتی به وای‌فای هم وصل نبودم. نایا از گوشه‌ی اتاق، خمیازه‌کشان گفت: ـ نزن اون دکمه رو... نصف شبی حوصله‌ی دردسر جدید ندارم. ولی من؟ داشتم از کنجکاوی می‌مردم. دیگه خسته شده بودم از پروژه‌های بی‌پایان. با خودم گفتم شاید یه بازی هیجانی باشه... و زدم. در یک لحظه، نور سفید خیره‌کننده‌ای کل صفحه رو گرفت... و بعد همه‌چی تاریک شد. وقتی به خودمون اومدیم، دیگه داخل اتاق نبودیم. جلوی رومون، یه دروازه‌ی عظیم از سایه و دود باز شده بود. بالای اون نوشته شده بود: به دنیای ممنوعه خوش اومدین. از اینجا به بعد، قانون‌ها فرق دارن. هر اشتباه، یه نفر رو حذف می‌کنه. گیج و منگ به دوروبرم نگاه کردم. توی یه جنگل تاریک و پر از مه ایستاده بودیم. هوا سرد بود، لرزه افتاده بود به تنم. لیا با صدای لرزون گفت: - آیرا... چی‌کار کردی؟ این دیگه کجاست؟ چی رو زدی؟ با لکنت گفتم: ـ نمی‌دونم... به خدا فکر کردم یه بازیه. اصلاً نمی‌دونستم ممکنه همچین چیزی بشه. نایا سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه: ـ بچه‌ها... آروم باشین. همین‌جا وایستادن فایده نداره. خطرناکه. بیاین آروم از دروازه رد شیم. با تایید من و لیا، دست همو گرفتیم و به سمت دروازه حرکت کردیم. قدم به قدم، بین درخت‌های عظیم و سبزی که توی تاریکی شب تیره دیده می‌شدن، جلو می‌رفتیم. ناگهان صدای جیغ لیا فضا رو لرزوند. برگشتم سمتش. با ترس به کفشش نگاه می‌کرد. یه عنکبوت روش بود. با بی‌تفاوتی با گوشه‌ی پام عنکبوت رو پرت کردم اون‌ور و گفتم: ـ یکم آروم‌تر جیغ بزن، از این به بعد... دوباره به راه افتادیم. صدای خش‌خش برگا زیر پامون بود و سکوت وهم‌آور جنگل، مثل یه پتوی سنگین پیچیده بود دورمون. لیا آروم گفت: ـ بچه‌ها... شما هم حس می‌کنین یه نفر از لای درختا نگاهمون می‌کنه؟ نایا نگاهی به اطراف انداخت و سری به تأیید نشون داد. دروغ نگم، منم خیلی بیشتر این حس رو داشتم. ولی برای اینکه نترسن ـ مخصوصاً لیا که حساس‌تره ـ بروز ندادم. گفتم: ـ نه فکر نکنم. چون تو یه جنگل تاریکیم و سایه‌های درختا و مه همه‌جا هستن، باعث شده فکر کنی یکی نگات می‌کنه. اما ته دلم مطمئن بودم ما تنها نیستیم. انقد راه رفته بودیم که حس می‌کردم پاهام دیگه جون ندارن. عجیب بود که هیچ‌کدوممون اعتراضی نمی‌کرد. هرکی یه گوشه‌ی ذهنش گیر کرده بود. اون سکوت کش‌دار داشت مغزمونو می‌جَوید. نگاهی به بقیه انداختم. صورت‌هاشون رنگ‌پریده بود، لب‌ها خشک، چشم‌ها گیج و خسته. وسط اون جنگل تاریک و پرمه، فکر خونه ولم نمی‌کرد. خونه؟ نه… بیشتر یه زخم کهنه بود. هر کدوم‌مون یه مدل زخمی از خانوادمون داشتیم… جز لیا. لیا همیشه انگار از دنیای دیگه‌ای بود. یه دختر اصیل با خانواده‌ای کامل. موهای مشکی بلندش همیشه مرتب، مثل سیاهی شب. چشم‌هاش کشیده و پر رمز و راز… همون‌جوری که همه‌ی پسرا رو جذب می‌کرد. ولی نمی‌دونست پشت اون نگاه، من چقدر حسرتش رو می‌خوردم. از اون‌طرف، نایا کنارم بود. چشای آبیش از کل زندگی من قشنگ‌تر بود. حتی اون موهای بلوند موج‌دارش مثل دریا بود، انگار خدا نقاشی‌ش کرده بود. از وقتی کلاس پنجم باهاش آشنا شدم، تا حالا. اون مادرشو از دست داده بود، از بچگی. با اینکه همیشه سعی می‌کرد قوی باشه، ته چشم‌های درشتِ آبیش یه غم قدیمی بود. ولی تو اون سادگی، یه چیز خاص بود. یه جور نوری که فقط من می‌دیدم. همون لحظه صدای خش‌خشی از لای درخت‌ها اومد. نفس‌هامون تو سینه حبس شد. ولی هنوز چیزی نیومده بود. یا شاید، فقط داشت نگاهمون می‌کرد. لیا یه‌دفعه با صدای ترس‌خورده گفت: ـ وایسا... اون چیه؟! از فکر کشیده شدم بیرون. جلو رومون، یه دروازه‌ی غول‌پیکر بود. نه... این در نبود. بیشتر شبیه یه مرز بود. مرزی که تمام جنگل رو می‌برید به یه جای دیگه. وسط دروازه، با خطی زمخت و قطره‌چکون، عددی حک شده بود: دوازده رنگش مثل خون خشک‌شده بود. قرمز تیره، وحشی. زیر نور کم جنگل می‌درخشید. نایا با صدای لرزون گفت: ـ دوازده؟... یعنی چی؟ واقعاً یعنی چی این عدد؟ لیا نزدیک‌تر شد، چشم دوخت به دروازه و آروم گفت: ـ شاید... شاید تعداد مرحله‌هائه؟ یا شاید هر بار کسی حذف می‌شه، یه عدد کم می‌شه... تا برسه به صفر... @Khakestar
    1 امتیاز
  9. #پارت۳۸ سارا ماشین رو روشن کرد و با لبخند گفت: یادت میاد هفته پیش چی گفتم؟ باید یه دور توی شهر بزنیم تا از استرس دانشگاه خلاص بشیم من که تازه با دردسرهای امتحان‌ها و کلاس‌ها دست و پنجه نرم کرده بودم، سری تکون دادم و گفتم: آره، یادمه فقط یادم باشه وقتی دوباره امتحانات نزدیک بشه، باید به جای درس خوندن، همینطور به دل شهر بزنیم با یه حرکت سریع و شجاعانه، ماشین رو به وسط خیابون انداخت و گاز داد نمی‌دونم، انگار همه چیز از این لحظه شروع شد. به خیابان‌ها نگاه می‌کردیم، ماشین‌ها می اومدن و میرفتن و ما وسطشون گم شده بودیم ولی خب مهم این بود که بین این همه آدم، خودمون بودیم و می‌خندیدیم. سارا، هلیا و من توی ماشین نشسته بودیم. سارا رو به من گفت: بیا، این آهنگ رو بذار هلیا تو که همیشه می‌خونی، این دفعه با هم بخونیم. هلیا که کلاً از هر موقعیتی برای خندیدن استفاده می‌کرد، سرش رو چرخوند و گفت: آره ولی بدون من تو این کارا هیچوقت موفق نمی‌شی با یه خنده‌ی بلند گفت: حالا ببین، اگه من نخونم چی میشه ماشین در حال حرکت بود و خیابان‌ها یکی یکی از کنارمون می‌گذشتن. سارا آهنگ رو روشن کرد و با هیجان شروع کرد به خوندن. منم که نه خیلی بلدم، ولی از همین که تو ماشین با دوستمون هستیم و داریم کل کل می‌کنیم، خوشحال بودم. سارا، هلیا و من در حال دور زدن تو خیابان‌ها بودیم. سارا هیجان‌زده گفت: خوبه که از کلاس‌ها خلاص شدیم بیا یکم مسابقه بدیمماشین‌های دیگه رو رد کنیم هلیا که هیچ‌وقت از چالش خوشش نمی‌اومد، گفت: آره! بیا یه کم هیجان بدیم به این روزِ خسته‌کننده. من که به هیچ‌وجه به سرعت و مسابقه علاقه نداشتم، ولی نمی‌خواستم از بقیه عقب بمونم، با یه لبخند گفتم: خب، منم که همیشه آماده‌ام ولی اگه با من مسابقه بدید می‌بینید که هیچ‌کسی نمی‌تونه من رو بگیره. سارا بلافاصله گفت: "بیا، بذار ببینیم چطور می‌تونی همزمان با سرعت بالا رانندگی کنی و از ماشین‌های دیگه رد بشی!" ماشین‌های دیگه که کنارمون می‌اومدن، گویا نمی‌خواستن از بازی ما عقب بمونن. یکی از راننده‌ها که به وضوح عاشق سرعت بود، سرعتش رو زیاد کرد و سعی کرد از سارا رد بشه سارا با یه چالش لبخند زد و گفت: - بزن بریم، دلم نمی‌خواد از هیچ ماشین عقب بمونم. هلیا به عقب برگشت و با یه لبخند تمسخرآمیز گفت: - خب، بچه‌ها مراقب باشید که این رقابت ممکنه به یه درگیری در خیابون تبدیل بشه و با خنده همزمان شروع کرد به زدن آهنگ توی ماشین. ماشین‌های دیگه شروع به سرعت گرفتن و ما هم با سرعت بیشتر از اون‌ها می‌گذشتیم. سارا به سرعت چرخید و گفت: این یکی رو رد می‌کنیم، اینجا! آماده‌ای؟ با حرکت سریع، ماشین کنار دستمون رو رد کردیم، انگار خیابان‌ها تبدیل به یک میدان مسابقه شده بود و هیچ‌کسی نمی‌خواست از دیگری عقب بمونه. هلیا که دیگه از هیجان پر شده بود، شروع به خندیدن کرد - اگه همه مثل شما رانندگی کنن، خیابونا دیگه برای کسی باقی نمی‌مونه سارا با صدای بلند گفت: پشت من باش من همیشه اول میام و دوباره سرعت گرفت. دوباره یکی از ماشین‌ها با سرعت به ما نزدیک شد. گفتم:سارا، بیا اینجا مسابقه رو ببین و با هیجان بیشتری به اون ماشین نزدیک شدیم. سرعت ماشین‌ها، صدای موتور، و حتی خنده‌های بلند ما، فضای خیابون رو پر کرده بود. درسته که برای یک لحظه همه چیز از کنترل خارج شده بود، ولی حس آزادی و هیجان توی دل هر کدوم از ما موج می‌زد. به همین راحتی، خیابان‌های آرام تبدیل به یک مسیر پر از رقابت و شادی شده بود. حتی وقتی سارا یک ماشین دیگه رو رد کرد. هلیا با صدای بلند گفت: آفرین، الان دیگه کسی جلودار شما نیست و من هم که دیگر هیچوقت از رقابت دست بر نمی‌داشتم به سارا گفت: بذار به اینا نشون بدیم که مسابقه یعنی چی
    1 امتیاز
  10. #پارت۳۷ بعد از پایان کلاس زبان‌شناسی، هلیا به سمت من دوید و با لبخند گفت: - وای! من اصلاً نمی‌دونم چطور این استاد رو تحمل می‌کنم. یه جمله هم نمی‌گه که بی‌ربط نباشه من هم از سر شوخی گفتم: - خب، شاید چون اینطور که می‌گه، درک عمیق‌تری از کلمات پیدا می‌کنی هلیا با لبخند سرش رو تکون داد و گفت: - دقیقا! و حالا با دقت بیشتری به جمله‌های بی‌ربطش گوش می‌دم! از کنار هم رد شدیم و به طرف در خروجی راه افتادیم. من دلم می‌خواست یکم هوای بیرون رو نفس بکشم. هلیا که همیشه یه چیزی در مورد ماشینش می‌گفت، گفت: - بیا بریم یه دوری با ماشین بزنیم با خوشحالی گفتم: - چه بهتر! دیگه دارم از دانشگاه خفه میشم به محض اینکه سوار ماشین شدیم، هلیا با هیجان گفت: - امروز خیلی حالم خوبه. این که می‌گن «حالت خوب باشه»، یه حقیقتیه! چون الان می‌دونی چی می‌خوام؟ یه بستنی بزرگ! من خندیدم و گفتم: - بستنی؟! خب، این به معنای شروع یک روز شاد به حساب میاد از وسط دانشگاه که رد می‌شدیم، دخترهای دوره‌امون که کنار درخت‌ها نشسته بودن، سرشون رو به سمت ماشین چرخوندن و لبخندهای ریز زدن. سارا به شوخی گفت: - فکر کنم داشتن چشمک می‌زدن به ماشین من با خنده گفتم: - شاید می‌خواستن از این «کلاس» فرار کنن لحظاتی بعد، به پارکینگ نزدیک شدیم و هلیا ماشین رو روشن کرد - الا یه‌چیز بگم - بگو - ا دو تا که داریم با هم می‌ریم، شاید با یک سری ماموریت‌های جدید مواجه بشیم من که متعجب شده بودم، پرسیدم: - چی داری می‌گی؟ هلیا با خنده گفت: - مثلا اینکه «چرا هنوز به بستنی نرسیدیم؟» و یا «چرا دوباره دانشگاه رو انتخاب کردیم؟» با خنده گفتم: - تو فقط یادت باشه، من حاضرم برای هر دلیلی بستنی بخورم
    1 امتیاز
  11. یک نفر اینجا کمرنگ شده 🙄
    1 امتیاز
  12. #پارت۳۶ درد مثل موجی یخ‌زده از فک بالا تا ته قلبم دوید. وقتی ج.یغ زدم، اصلاً حواسم به بخیه نبود... انگار تیزی درد، با تمام خاطرات قدیمی همدست شده بود. چشم‌هام پر اشک شد. نه فقط از درد... از همون چیزی که خودم هم خوب می‌دونستم چمه همون زخمی که سال‌هاست قایمش کردم، ولی هنوزم با یه درد کوچیک، با یه اتفاق ساده، از ته جونم سر باز می‌کنه قرص مسکن رو با آب قورت دادم، به زور دراز کشیده بودم، ولی اشک‌هام راه خودشونو پیدا کرده بودن. یواش، بی‌صدا، مثل خستگی سال‌ها اشک‌هام از گوشه چشم‌هام میچکیدن روی بالشت، انگار بخوان سبکم کنن ولی من سبک نمی‌شدم. سنگینی یه حقیقت، یه گذشته، یه کابوس که هنوز بیدار نشده بودم ازش، افتاده بود روی سینه‌‌ام به زور چشم‌هایم رو بستم... با هزار زور و زحمت... تا شاید صبح، کمی رحم داشته باشه صبح که چشم‌هایم باز شد هنوز دردی گوشه فکم حس می‌کردم. حالا دیگه بیدار شده بودم، اما دلم نمی‌خواست خودمو بزنم به فاز عادی اما باید می‌رفتم روزها باید ادامه می‌داشت، حتی اگر شب‌ها کابوس‌ها توی ذهنم رژه می‌رفتند. هلیا صبح زودتر از من بیدار شده بود. صدای قهوه‌ساز رو می‌شنیدم که دونه‌ها رو می‌کوبید و شیر به جوش می‌اومد. بیسکویت‌ها رو از کنار ظرف شیر برداشت و آروم اومد کنارم نشست ولب باز کرد وباچشم هایی که نگرانی داشت گفت: - درد داری؟ سکوت کردم و فقط یه تایید کوچک با سر بهش دادم شیر رو برداشتم و با بیسکویت تکه‌تکه شده خوردم. بلعیدنم خیلی سخت بود، هنوز خیلی اذیت می‌کرد. هلیا برام چای درست کرد و همونطور که گاهی سرش رو به شونه‌ام تکیه می‌داد، گفت: «این روزا رو باید پشت سر بذاریم، مطمئن باش هر روز راحت‌تر می‌شه» من فقط نگاهش می‌کردم، نمی‌تونستم حرف بزنم چون دهنم هنوز حس بی‌حسی داشت این رو که گفت، یه حس خاصی توی دلم نشست، انگار یه آرامش تازه پیدا کرده بودم حالا باید از خانه دانشگاه میرفتیم هلیا با دستش به خودم اشاره داد: زود باش، تا استاد نیومده آماده شو فکر نکن وقت زیاد داریم. لبخند زدم، از جاش بلند شدم و به سرعت لباس‌ها رو پوشیدم. حس می‌کردم هنوز از همه چیز فاصله دارم، اما به‌ هر حال باید قدم بردارم. دستگیره در رو گرفتم و با قدم‌های آرام وارد روز جدید شدم.
    1 امتیاز
  13. #پارت35 با یه لبخند کج، پتومو کشیدم رو صورتم و گفتم: - مرسی خدا... مرخصی اجباری دادی، فقط ای کاش بدون دندون عقل هم حقوق می‌دادن... چشمام بسته شد، و بالاخره بعد از کلی کلنجار، خوابیدم... ولی خب، دنیا که با دلِ آدم هماهنگ نمیشه. خواب ندیده بودم، کابوس دیده بودم. تاریکی. یه جاده‌ی دراز. صداهایی که نمی‌فهمیدم چی می‌گن. یه سایه... نزدیک‌تر... نزدیک‌تر... یه‌هو از خواب پریدم با جیغ: - آآاااااااااااااااااااااه تو تاریکی، یه سایه درست بالای سرم بود. به‌خدا قسم فکر کردم روح اجداده‌مه اومده سراغم. یه جیغ بنفش زدم که کل پرندگان مهاجر اطرافمون مسیرشونو تغییر دادن! - آااااااه خاک تو سرم با جیغی که زدم، هلیا هم جیغ زد! یعنی دقیقاً یه دوئت جیغ‌کشی راه افتاد! من: «آآآآآآااااااااا» هلیا: «وااااااااااااااااااااای مادرررررر» یه لحظه موندم کی بیشتر ترسیده؟ من یا اون؟ لامپ سقف روشن شد. دیدم هلیا با یه خیار نصفه تو دستش بالا سرمه، مثل جن‌های خیار به‌دست من: «تو دیگه چی خیار زورو؟» هلیا با چشمای گرد: «تو چی‌ای دختر؟ خود زلزله‌ای! خواب دیدی یا فیلم ترسناک بلعیدی؟» نفس‌نفس می‌زدم، عرق کرده بودم مثل مرغ بریون‌شده. من: «خواب دیدم تو هیولایی، بعد پریدی روم گفتی پاشو ظرفارو بشور» هلیا خندید، خیارو پرت کرد سمتم: هلیا: «اگه بازم خواب منو می‌بینی، قبلش بگو آرایش کنم لااقل» بعدم رفت یه پتوی اضافه آورد، مثل یه پناه‌جوی خسته انداخت رو من. هلیا: «دیگه بسه دلقک‌بازی، بخواب فردا بریم سر کار میگی پشتم تیر می‌کشه چون تو خواب داشتی از زامبیا فرار می‌کردی» من با لبخند گفتم: «باشه فقط دیگه نصف شب با خیار بالای سرم نایستا، حس میکنم جن‌های گیاه‌خوار دارن نفرینم می‌کنن!» اونم زد زیر خنده. خنده‌مون که تموم شد، من آروم چشما‌مو بستم. اما ته دلم گرم شد، گرمِ بودنِ کسی مثل هلیا که حتی تو کابوس‌هام هم تنهام نمی‌ذاشت، حتی اگه با خیار نصفه بیاد سراغم...
    1 امتیاز
  14. #پارت34 روی تخت افتاده بودم. یه دستم روی صورتم بود و یه دست دیگه، روی بسته‌ی یخ کوچیکی که از داروخونه گرفته بودم. هنوز دهنم بی‌حس بود، ولی درد از لای اون بی‌حسی هم می‌زد بیرون. لبامو جمع کرده بودم و نفس می‌کشیدم از بینی. با خودم گفتم: - آفرین لیان، قوی بودی، رفتی پله رو انتخاب کردی، اونم با یه دندون کشیده‌شده... حالا هم نصف صورتت حس نداره، هم باید با نی سوپ بخوری! چشام بسته شد. ذهنم ناخودآگاه برگشت به اون پسر... همون که اسممو گذاشت "خانم قوی". یاد اون لحظه افتادم که از پشت منو صدا زد، وقتی داشتم بی‌خیال آسانسور، پله‌ها رو انتخاب می‌کردم. اون نگاه، اون ابروهای بالا رفته، اون خنده‌ای که هی سعی داشت قورتش بده... دلم نمی‌خواست بخندم، ولی لبم یه ذره کش اومد. - خاک تو سرت لیان، الان وقت خندیدنه؟ دندونت رفته هوا... به پهلو چرخیدم. موبایلمو برداشتم و شروع کردم یه ویس برای هلیا فرستادن: «هلیاااا... دندون عقلمو کشیدم، الان رسماً یه سمت صورتم مثل بالش شده» ولی جدی‌تر از همه اینه که امروز یه دیوونه دیدم... یه دیوونه که می‌گفت چرا از پله میری؟! لقبم هم شد «خانم قوی»... نمی‌دونم چرا، ولی یه‌جوری حس کردم این لقب، مال خودمه...» نفس گرفتم. گوشه‌ی چشمم گر گرفت. خستگی روز، بی‌خوابی دیشب، و شاید... شاید یه ذره دل‌گرمی از یه نگاه غریبه.
    1 امتیاز
  15. #پارت33 هنوز تو خیابونای شیراز دور می‌زدم. یه حس عجیبی داشتم، شاید بخاطر اون دختره بود، شاید هم نه، فقط چون برگشته بودم به شهری که همیشه بوش بوی شعر می‌داد. یه‌هو دلم خواست تا هستم، یه سر برم سعدیه. پیش کسی که عاشقش بودم. سعدی... لبخند کجی زدم، ضبط ماشینو خاموش کردم، از ماشین پیاده شدم و قدم سمت آرامگاه سعدی برداشتم... از کنار حوض فیروزه‌ای رد شدم، سایه‌ی درختا رو صورتم می‌رقصید. هوای شیراز عجیب می‌نشست روی دل آدم. با صدای شرشر آب و بوی خاک و برگ تازه، ایستادم مقابل سنگ آرامگاه و زیر لب، با صدای آرومی که فقط خودم می‌شنیدم، گفتم: " «بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند...» یه مکث کردم. نگاهم رو به گنبد فیروزه‌ای دوختم، لبخندی زدم و توی دلم گفتم: - دمت گرم پیرمرد… هنوز که هنوزِ، حرفات از ته دل می‌زنن بیرون. فاتحه‌ای خوندم، با احترام سرمو خم کردم و راه افتادم بیرون. دل‌کندن از اون فضا، مثل دل‌کندن از یه رویای گرم وسط زمستون بود. اما خب… زندگی بیرون از شعر ادامه داشت. سوار ماشین که شدم، ضبط رو روشن کردم، هوای خنک کولر خورد به صورتم و انگار تموم خستگی اون روز نشست کف صندلی. آروم گفتم: - یه دوش، یه بالش نرم، یه خواب عمیق... همین الان. فرمون رو چرخوندم به سمت هتل. اما توی آینه یه لحظه نگاهم افتاد به چشم‌هام… یه حسی اون ته بود که نمی‌دونستم از کی شروع شده بود. از مطب؟ از اون دختر؟ یا از لبخند مادرم؟
    1 امتیاز
  16. #پارت۳۲ خیلیا فکر می‌کنن اگه یه مرد مهربون باشه، اگر دلش برای مامانش تنگ بشه، اگر صدای خواهرو‌داداشش آرومش کنه، می‌شه گفت مامانیه. ولی من؟ نه... من فقط یه پسر بودم که توی هیاهوی دنیا، هنوز یه تکه از قلبش رو توی حیاط خونه‌ی مادرش جا گذاشته بود. مامانی نبودم، فقط... خانواده‌م رو بی‌قید و شرط دوست داشتم. فرمون زیر دستم بود اما ذهنم پر زده بود. از پنجره، منظره‌ی خیابون مثل فیلم عقب می‌رفت درست مثل ذهنم. آهنگ هنوز پخش می‌شد، اما من دیگه صدای حامیم رو نمی‌شنیدم... صدای خنده‌های خواهرم توی گوشم زنده شده بود. «کیان دست به شیرینی‌ها نزن، مامان می‌فهمه» سرمو برگردوندم، اون کوچولوی موفرفری با اون لبخند شیطون و چشم‌های درشتش، گوشه‌ی آشپزخونه قایم شده بود. من؟ شیرینی؟ لب زدم: - اگه تو لو ندی، کسی نمی‌فهمه و بعد دو تایی زدیم زیر خنده، از ته دل... همون خنده‌هایی که دیگه کمتر از دهنم در می‌اومد. تصویر مامان با اون شال گل‌گلی‌اش جلو چشمم اومد، همون لحظه‌ای که توی حیاط نشسته بود، هندونه قاچ می‌کرد، و غرغرکنان می‌گفت: - شما دو تا یه روز منو سکته میدین یه لبخند نصفه‌نیمه نشست رو لبم اون خونه... اون روزا... خیلی دور نبودن، ولی انگار یه عمر گذشته بود. تو آینه‌ ماشین یه لحظه چشمم به خودم افتاد پسر بیست‌و‌هفت‌ساله‌ای که از اون‌ور آب برگشته بود با کلی تجربه، کلی خاطره، کلی تنهایی... ولی هنوزم یه پسر بود همون پسری که خونه براش یه سنگر بود، مامان یه پناهگاه و صدای خواهر وبرادرش... صدای کودکیش نفس عمیقی کشیدم. انگار بوی خونه از لای همین شیشه‌ی ماشین رد شده بود، بوی سبزی خشکای مامان، بوی چای تازه‌دم دم‌عصرا، بوی خاک بارون‌خورده‌ی حیاط کوچیک‌مون... آهنگ تموم شد. یه لحظه پلک زدم و برگشتم به حال. خیابون‌ها هنوز همون بودن. اما من... یه تیکه از دلم رو توی اون خاطرات جا گذاشته بودم.
    1 امتیاز
  17. #پارت۳۱ صدای زنگ موبایلم توی سکوت آسانسور پیچید. نگاهم به صفحه افتاد. «عشقِ ابدیم»… لبخند ناخودآگاهی گوشه‌ی لبم نشست. صفحه رو لمس کردم و گوشیو کنار گوشم گذاشتم. - سلام خوشگل خانم صدای گرم و مهربونش از اون طرف خط پخش شد، مثل یه پتو توی شب‌های سرد. - سلام پسر قشنگم خوبی مامانی؟ چرا بی‌خبر گذاشتی رفتی شیراز؟ صدای مامانم همیشه توی قلبم ته‌نشین می‌شد، شنیدنش مثل برگشتن به خونه بود، حتی اگه صد کیلومتر دور باشم. آروم خندیدم، دستی به ته‌ریش تازه‌م زدم و تکیه‌م رو به دیوار آسانسور دادم. - آخه دورت بگردم هنوز منو نشناختی؟ من به کارای یهوییم معروفم دلم واسه بچه‌ها تنگ شده بود. مکثی کردم و لبخندم پررنگ‌تر شد - فرزاد نامزد کرده نرفتم دیگه الان واسه دیدنش اومدم. - باشه... ولی زود برگردی ها. تو یا بیرونی، یا پیش رفیقات صدای غرغرای مهربونش باعث شد گوشه‌ی چشمم خند‌دار بشه درِ آسانسور باز شد. هم‌زمان با بیرون اومدن، گفتم: - چشم قربونت برم... فدای غر زدنت بشم. هوای عصر شیراز توی صورتم پاشید هم‌زمان راه افتادم سمت ماشین، صدای مامان هنوز توی گوشم بود. - کم مزه بریز مراقب خودت باش پسرم - چشم به قربونت تماس رو که قطع کردم، یه لحظه گوشی توی دستم مونده بود. توی دل شلوغی خیابون و آدمایی که نمی‌شناختم، اون صدا مثل لنگر بود مطمئن، امن، آشنا. در ماشینو باز کردم، نشستم پشت فرمون. یه نفس عمیق کشیدم و بعد دست بردم سمت ضبط آهنگ رو پلی کردم ی سری سیا سفیدا خوبن ........ حامیم از بلندگوها پخش شد، صدای گرفته‌ش دقیقاً همون حال دلم بود. فرمون رو گرفتم، سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی. چشمامو یه لحظه بستم. من آدمی بودم که خیلیا می‌گفتن بی‌احساسه، ولی همه‌ی اون احساساتی که نشون نمی‌دادم، واسه خانواده‌م خرج می‌کردم. مامان، بابا، خواهرم و داداشم ... اونا دنیام بودن. دنیایی که نمی‌خواستم ازش فاصله بگیرم. ماشینو روشن کردم، موسیقی توی کابین پیچید و من با یه حال خوش، مسیرمو گرفتم سمت روزی که هنوز نمی‌دونستم قراره با کی و کجا گره بخوره...
    1 امتیاز
  18. #پارت۳۰ بعد از اینکه دختره با دست اشاره کرد و به منشی چیزی گفت، من در حالی که از فاصله نگاهی بهش انداختم، حس کردم که دوباره می‌خواد حرف بزنه، اما این گاز استریل لعنتی اجازه نمی‌داد. لبخند کمرنگی رو لبم نشست با اینکه نمی‌تونست حرف بزنه، هنوز هم می‌خواست با اشاره چیزی رو به منشی برسونه. هرچقدر هم که سعی می‌کرد، نتیجه‌ای نمی‌گرفت و فقط باعث می‌شد من بیشتر بخندم. وقتی از مطب خارج شد، منم همینطور که به طرف آسانسور می‌رفتم، متوجه شدم که به پله‌ها میره. یه لحظه ایستادم. کمی سر ب سرش گذاشتم چطور می‌شد؟ چرا باید خودش رو تو اون وضعیت به زحمت بندازه و پله‌ها رو بره؟ هرچقدر هم که فکر می‌کردم، با خودم می‌گفتم که خب، وقتی آسانسور هست چرا باید اینطور به خودت سختی بدی؟ به هر حال، بلافاصله وارد آسانسور شدم. در که بسته شد، چشمام رو بستم و یه لبخند کوچیک از سر شیطنت روی لبم نشست. یاد حرکات اون دختره افتادم. واقعا این حرکتش که از پله‌ها بالا می‌رفت تو اون شرایط، یه جورای قوی بودن رو نشون می‌داد.(دوستان منظورم از قوی بودن شاید خیلیابگن این ی چیز طبیعیه واز پله بالا رفتن ک‌قوت نمیخواد درسته اما خب من اینجا اینشکلی نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد ) حس کردم که همچنان از خودم می‌پرسم چرا به این سادگی دارم می‌خندم. شاید همه چیز به خاطر همون لقبی بود که داده بودم: "خانم قوی" تو اون لحظه‌ها، واقعاً می‌شد دید که این دختر، حتی در شرایط سخت هم یه اراده قوی داره. و به خودم گفتم: مرد تو چی می‌خندی؟ این همه اون طرف آب، دل نبردی براشون لبخند نزدی، حالا به خاطر این خانم کوچولوی قوی لبخند می‌زنی؟ سری به خودم تکون دادم و با یه نگاه توی آینه، لبخندم رو بیشتر از قبل کشیدم.
    1 امتیاز
  19. #پارت۲۸ پسره که از دور داشت نگاه می‌کرد، یه لحظه چشمش به من افتاد و زیر لب خندید. تودلم ب خودم گفتم: دختر تو واقعاً به یه روانپزشک نیاز داری، نه فقط به درمان دندونات من با یه حرکت خیلی سخت، گاز استریل رو یه کم پایین‌تر بردم و دهنم رو باز کردم تا یه چیزی بگم. از شدت درد و گرفتگی دهان، فقط تونستم به زور بگم: رم... ر...رمز... منشی که انگار متوجه شد که وضعیت بحرانیه، یه لحظه منتظر موند و بعد با یه لبخند مهربون گفت: آهان، فهمیدم! شما که نمی‌تونید حرف بزنید بذارید من شما رو راحت کنم دستش رو به سمت یه برگه برد و در حالی که با چشمای خنده‌دار نگاه می‌کرد، گفت: این برگه رو پر کنید تا رمز رو بنویسید. با یه حرکت ناچیز سرم رو تکون دادم و با دهن بسته شروع کردم به نوشتن رمز روی برگه. دست‌خط خیلی زشتی بود، اما خب در شرایطی که بودم، از این بهتر نمی‌شد. پسره که هنوز از دور می‌دید، دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و بلندتر از قبل خندید. من با حس معذب و دهن بسته، به کارم ادامه دادم و آخر سر با سختی رمز رو نوشتم. حساب کردم و گوشی رو از جیبم درآوردم. اسنپ گرفتم. واقعاً نمی‌دونم چی می‌شد اگه اسنپ نبود. این‌طوری بود که به هیچ وجه نمی‌تونستم حرف بزنم. گاز استریل تو دهنم بود و دهنم بسته بود، چطور می‌خواستم به کسی چیزی بگم؟ بعد از انتخاب مسیر، از مطب خارج شدم.در همین حین که قدم‌هام رو به سمت در می‌بردم، آقای خندان و مسخره‌کن هم بیرون اومد و به سمت آسانسور رفت. یه لحظه نگاهش کردم و دوباره مسیرم رو به سمت پله‌ها گرفتم. ولی یک لحظه صدام زد. پسره: خانم قوی؟
    1 امتیاز
  20. #پارت۲۷ همونطور که با دقت گاز استریل رو به دستم داد، گفت: گاز رو بگیر و چند دقیقه فشار بده که خونریزی متوقف بشه. هیچ وقت حرف نزن تا دهنت به خوبی بهبودی پیدا کنه. با حالت گیج و کمی دردناک بازور گفتم: یعنی تا کی حرف نزنم؟ دکتر لبخند زد و گفت: حداقل دو ساعت باید از صحبت کردن پرهیز کنی، این به بهبودی سریعتر کمک میکنه. همچنین بهتره تا شب چیزی خیلی گرم نخوری تا دهنت اذیت نشه. بعد از گفتن این حرفها، دکتر به طرف در اتاق رفت و اضافه کرد: منشی میتونه بهت داروهای لازم رو بده. ازش راهنمایی بگیر، موفق باشی. وقتی دکتر رفت، من گاز استریل رو به دندونم فشار دادم و از اتاق بیرون رفتم. منشی با لبخند مهربانی به من نگاه کرد و گفت: خانم، باید داروهایی که لازم دارید رو بردارید. اینجا داروها رو آماده کردهام. فقط سرم رو تکون دادم و با دست اشاره کردم که میخواهم داروها رو بگیرم منشی داروها رو به من داد. وقتی گاز استریل رو محکم تو دهنم فشرده بودم، منشی با لبخند گفت: خب، خانم... لطفاً رمز کارتتون رو بگید که بتونیم هزینه رو تسویه کنیم. با خودم گفتم: ای خدا، چه بدبختیای شده. دهنم بسته بود و نمیتوانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. فقط تلاش میکردم با حرکات دست چیزی رو برسونم. من شروع کردم به تکون دادن سرم به سمت کارت و دستم رو به حالت نوشتن نشون دادم. اما معلوم بود که فقط به نظر میام مثل یه آدم فضایی با حرکات عجیب و غریب!
    1 امتیاز
  21. #پارت۲۶ چند دقیقه‌ای گذشت و حس بی‌حسی به طور کامل در دهنم پخش شد. دیگه هیچ دردی حس نمی‌کردم، فقط حس سنگینی و سردی تو دهنم بود. دکتر دستش رو روی دندونم گذاشت و گفت: الان یه کمی فشار میارم، ممکنه حس کنی یه‌کم سنگین باشه، اما نگران نباش، هیچ دردی نخواهی داشت. من فقط سرم رو تکون دادم و به دیوار مقابل نگاه کردم تا حواسم پرت بشه. می‌دونستم که بعد از این باید درد زیادی تحمل کنم، اما حداقل الان هیچ دردی نمی‌کشیدم. دکتر با دقت دستش رو بیشتر به دندونم فشار داد و بعد از چند لحظه گفت: خوب الان شروع می‌کنم. فقط یه کم احساس فشار می‌کنید. بیشتر حواسم به صداها بود تا به حرکت دکتر. صدای ابزارهای دندانپزشکی که به آرامی حرکت می‌کردند، یه حس غریبی داشت. البته هیچ دردی حس نمی‌کردم، اما قلبم از استرس هنوز تند می‌زد. دکتر با صدای آرام و اطمینان‌بخشی گفت: - تقریبا تموم شد، حالا یه نفس راحت بکش. من نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند لحظه احساس کردم که دندان از جاش حرکت کرده. چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که دکتر گفت: تمام شد دکتر دستش رو روی دندونم گذاشت و گفت: الان جاش رو ب.خ.ی.ه می‌زنم. فقط نگران نباش، دردش خیلی کم خواهد بود. چند لحظه بعد، حس فشار بیشتری روی دهنم حس کردم. درد زیادی نمی‌کشیدم، اما حس می‌کردم که دکتر به دقت عمل می‌کنه. کمی بعد دکتر با صدای ملایمی گفت: تمام شد، ب.خ.ی.ه‌ها رو زدم.
    1 امتیاز
  22. #پارت۲۵ با حس سنگینی نگاهی سرم را بالا آوردم و ی پسری رو دیدم که خیره به من بود قلبم یه تندتر زد، ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم راستش کمی معذب بودم، سرم رو دوباره انداختم پایین و دستم رو روی دندونم گذاشتم. عکسی که از دندونام گرفته بودم دستم بود که نشون دکتر بدم. خداروشکر که منشی و دستیار دندانپزشک صدام زد و گفت: خانم، نوبت شما شده، لطفاً برید داخل. با قدم‌های آرام وارد اتاق شدم و به دکتر سلام کردم: سلام آقای دکتر، خوبید؟ دکتر که جوان و خوش‌برخورد بود، با لبخندی گفت: سلام خانم چطور می‌تونم کمک کنم؟ من با کمی hesitation ادامه دادم: ممنون راستش دندون عقلم مدتیه درد می‌کنه و الان دیگه دردش غیرقابل‌تحمله. دکتر سرش رو تکون داد و گفت: خب پس روی صندلی بخوابید تا چک کنم. روی صندلی مخصوص دندانپزشکی خوابیدم. دکتر بالا سرم ایستاده بود و دستکش‌هاش رو به آرامی پوشید. برای لحظاتی فقط صدای نفس‌هایم می‌آمد و بقیه صداها گم می‌شد. دکتر بعد از چک کردن دندونم گفت: خوب باید آمپول بی‌حسی بزنم تا درد از بین بره و بتونم دندون رو بکشم. با چشمان بسته و قلبی که تندتر می‌زد منتظر شدم. دکتر با دقت آمپول بی‌حسی رو در دهنم زد و گفت: الان باید کمی صبر کنید، اثر می‌کنه. حس بی‌حسی به آرامی در دهنم پخش شد، اما هنوز در دلم کمی اضطراب و ترس داشتم. چشمام رو بستم و سعی کردم نفس عمیق بکشم، تااز استرس کم کنم.
    1 امتیاز
  23. #پارت۲۴ ماشینو یه‌کم عقب‌تر از درِ ساختمون پارک کردم. یه نگاه به نمای نو و شیک ساختمون انداختم. کیفم رو برداشتم و در ماشینو بستم. همزمان که داشتم به سمت در ورودی می‌رفتم، دختری تو دیدم خورد که از اون سمت پیاده‌رو پیچید و باعجله پله‌ها رو بالا رفت. ابروهام رفت بالا سرمو به سمت آسانسور چرخوندم، بعد به پله‌ها. ــ دیوونس؟ وقتی آسانسور هست کی از پله میره بالا؟ لبخند کجی زدم و بی‌اینکه بهش اهمیت بدم، وارد آسانسور شدم هرچی باشه من نه حال کوهنوردی دارم، نه قلبم بیمه‌ست. آسانسور همون بوی فلز و ادکلن مونده‌ی فضا بسته رو می‌داد. دکمه طبقه سوم رو زدم و چند ثانیه بعد رسیدم بالادر باز شد و با نگاهی سریع به اطراف وارد شدم. آسانسور بالا می‌برد و من در حالی که به طبقات فکر می‌کردم، دستم رو به دیوار گرفتم. "چه قدر همه چی تغییر کرده." به خودم فکر کردم. توی این مدت که خارج بودم، دنیا در طبقه سوم از آسانسور پیاده شدمه می‌خواستم مطبش بیام در طبقه سوم از آسانسور پیاده شدم چند قدم جلو رفتم و درِ چوبی مطب رو زدم. باز بود، هل دادم و وارد شدم. دفعه دیدم منشی از پشت میز بلند شد. منشی با لبخند گفت: ــ سلام خوش اومدین نوبت شماست؟ جواب دادم و گفتم: ــ نوبت که نه اما رفیق آقای دکتر هستم. منشی گفت: ــ بله لطفاً ب اتاق انتهای همین راهرو‌بریدکتر یه لحظه دیگه میاد. با قدم‌های آروم به سمت اتاق فرزاد رفتم. در اتاقش باز بود وارد اتاق شدم روی صندلی نشستم فرزاد بعدازمن وارد اتاق شد با لبخند روی صورتش گفت: به به کی اینجاست ستاره‌ی سهیل بالاخره رسیدی دلم برات کلی دلت تنگ شده بود‌. با خنده جواب دادم: ــ سلام پسر کم‌کم یادم رفته بود تو کجایی. فرزاد زد روی شونه‌ام چند دقیقه‌ای از همه چیز گفتم و با هم خندیدیم. اما فرزاد یه نگاه به ساعتش انداخت و گفت: ــ بزن بیرون من باید برم با مریض‌ها سر و کله بزنم. خودت اینجا باش تا برگردم. قبل از اینکه جواب بدم، در رو باز کرد و بیرون رفت. من چند دقیقه‌ای تنها توی اتاق موندم حواسم به دیوارهای آبی‌رنگ و وسایل دندانپزشکی جلب شد. بعد از چند لحظه، بلند شدم و بیرون رفتم. قدم‌هامو به سمت سالن انتظار بردم دیگه انتظار نداشتم چیزی توجه‌ام رو جلب کنه، اما چشمم خورد به دختری که از پله‌ها بالا می‌رفت. نمی‌دونم چرا، ولی با دیدنش یه لحظه چیزی توی دل من تکون خورد اون لحظه هیچ‌چیز بدتر از این نبود که دختر رو از پله‌ها بالا بره مگه می‌شه وقتی آسانسور هست؟
    1 امتیاز
  24. #پارت۲۳ از درد دندونم یه‌لحظه آروم نمی‌تونستم بشینم. با این‌که صبحونه خورده بودم، ولی تمرکز نداشتم. هلیا اصرار کرد که امروز حتماً باید بری، منم با یه آه بلند کوتاه اومدم. رفتم سراغ کمد یه مانتوی یاسی روشن انتخاب کردم با یه شلوار کرم یه شال طوسی نازک انداختم روی موهام. استایل ساده‌ای بود ولی تمیز و دخترونه جلو آینه خودمو یه نگاه کردم، یه لبخند بی‌جون زدم و گفتم: ــ بریم که بترکونیم با هلیا خداحافظی کردم. هرچی اصرار کرد باهام بیاد، قبول نکردم. گفتم: ــ یه دندونه، نه میخوام عمل قلب باز کنم دم در اسنپ منتظرم بود. راننده یه آقای مسن و خوش‌اخلاق بود. تا نشستم گفت: ــ دخترم حالت خوبه؟ رنگت پریده با لبخند گفتم: ــ دندونمه ولی خوبم. یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت: ــ یه توصیه پدرانه روغن میخک بزن قدیما دوا درمونمون همین بود. خنده‌م گرفت. تشکر کردم و تا رسیدیم فقط به بیرون زل زدم ته دلم یه استرس بدی نشسته بود. نزدیک ساختمون که شدیم، پیاده شدم. ساختمون سه‌طبقه بود، یه نمای ساده‌ی کرم‌رنگ، با یه در آهنی که بالاش تابلوی کوچیک دکتر نصب شده بود. چشمم اول رفت سمت آسانسور ولی نه! ترجیح دادم پله برم. نمی‌دونم چرا ولی همیشه حس خوبی به آسانسورا ندارم. پله‌ها رو یکی‌یکی بالا رفتم. طبقه‌ی سوم نفس‌نفس می‌زدم، اما حس کردم درست‌ترین تصمیمو گرفتم. مقابل یه در چوبی ایستادم زنگو زدم. صدای منشی از آیفون اومد: ــ سلام، نوبت دارین؟ ــ بله، برای ساعت یازده. ــ بفرمایین داخل. در با صدای «تیک» باز شد. فضای مطب تمیز و آروم بود. دیوارای روشن، یه میز منشی سفید با گلای مصنوعی روش، و یه ردیف صندلی انتظار کنار پنجره. رفتم جلو و به منشی سلام کردم. ــ نوبتم کی می‌شه؟ دختر جوونی بود با یه مقنعه مرتب و لبخند کمرنگ. گفت: ــ فقط یه نفر جلوتونه. با یه تشکر آروم نشستم روی صندلی. به ساعت نگاه کردم. هنوز چند دقیقه مونده بود... ولی انگار زمان نمی‌گذشت.
    1 امتیاز
  25. #پارت۲۲ هلیا با همون لقمه تو دستش، جدی نگاهم کرد: ــ لیان، دیگه وقتشه بری دکتر. این دندونه اگه زنده بود، الان به ق.ت.ل رسیده بودی از شدت ش.ک.ن.ج.ه! لبخند زورکی زدم: ــ وقت نمی‌کنم... اصلاً حس ندارم. کار و درس و این درد لعنتی... اون که معلوم بود مصمم‌تر از همیشه‌ست، دست به کمر گفت: ــ امروز، فقط امروز، هیچی مهم‌تر از این نیست. می‌ری. تموم شد و رفت! درد هنوز ته فکم زق‌زق می‌کرد، ولی اون لقمه املت نمی‌ذاشت بی‌خیال شم. با وجود اون درد، صبحونه رو خوردم. چای رو مزه‌مزه کردم و بعد، زل زدم به صفحه تلویزیون. صداش روشن بود، ولی نمی‌دونم چی داشت پخش می‌شد. انگار تصویر فقط یه چیزی بود برای پر کردن دیوار روبه‌روم... من اما غرق یه جور بی‌حوصلگی تلخ بودم. اونایی که دندون‌درد کشیدن می‌فهمن... نه اون‌قدر شدید که از حال بری، نه اون‌قدر آروم که بتونی نادیده‌ش بگیری. یه درد لعنتیِ بی‌صدا که مغزتو چنگ می‌زنه و اعصابتو می‌خوره. دراز کشیده بودم رو کاناپه، پتو تا زیر چونه‌م کشیده بودم، یه دستم زیر سرم، اون یکی رو صورتم. توی اتاق یه سکوت کلافه‌کننده بود. صدای قل‌قل چای‌ساز تو آشپزخونه، بوی املت ته ظرف، نور آفتاب که از پنجره رو فرش پخش شده بود... همه‌چی خوب بود، ولی من نه. همین‌طور که زل زده بودم به یه نقطه‌ی نامعلوم، هی خودم رو قانع می‌کردم که بلند شم، برم دندون‌پزشکی، خلاص شم از این درد، اما تنم سنگین بود، فکرم درگیر، حال و حوصله صفر. ــ پاشو لیان... پاشو... یه روز خودتو نجات بده. زیر لب گفتم و بالاخره پتو رو کنار زدم. حس می‌کردم دارم می‌رم میدون جنگ... جنگ با دردی که قراره با یه سوزن شروع بشه و با صدای مته تموم بشه.
    1 امتیاز
  26. #پارت۲۱ نور صبح از گوشه پرده سر می‌خزید تو اتاق. با یه چشم نیمه‌باز، اول موبایلمو دیدم که کنار تختم ولو بود. چشمم به ساعت افتاد، آهسته نشستم و چند ثانیه بی‌حرکت موندم... بعد از اون شب خسته‌کننده، انگار بدنم هنوز تو حالت خاموشی بود. اما بلند شدم، وضو گرفتم و نمازمو خوندم. نمی‌خوام بگم همیشه می‌خونم یا فرشته‌ام، نه... گاهی یادم می‌ره، گاهی حتی حالش رو ندارم. ولی این یکی از همون روزاست که دلم نماز خواست. همون چند دقیقه‌ای که فرش زیر پامو حس می‌کردم، انگار دنیا آروم‌تر می‌چرخید. وقتی نمازم تموم شد، شکمم یه غُر بلند زد. لبخند زدم. ــ باشه باشه، فهمیدم گرسنه‌ای! با سر و صدای آروم رفتم سمت آشپزخونه. هوس املت کرده بودم. یه املت مشتی درست کردم با یه عالمه رب و پیاز داغ و فلفل، یه کم سبزی خوردن هم شستم، چایم گذاشتم دم بکشه. فقط حیف که نون تازه نداشتیم، ولی خب نون دیشبم به دادم رسید. وقتی همه چی آماده شد، صدای هلیا رو از تو اتاق زدم: ــ هلیااااا! بیا دیگه، صبحونه آماده‌ست! با صدای گرفته گفت: ــ اومدممم... خواب مونده بودم لای بالش! نشستیم روبه‌روی هم. اون با چشمای پف‌کرده و من با لبخند نصفه‌نیمه. بخار چای بالا می‌رفت و بوی املت فضا رو گرفته بود. لقمه اولو که گرفتم، گفتم: ــ وای این املت شاهکار بود، حس می‌کنم خودمو از گرسنگی نجات دادم! هلیا با نون سبزی لقمه گرفت و گفت: ــ معلومه نجات دادی، با صدای قار قار شکمت از خواب پریدم! هر دومون خندیدیم... ولی همین که خواستم لقمه‌ی دومو بگیرم، یه تیر از اون پشتِ فک سمت چپم شلیک شد. ــ آخ... هلیا لقمه‌ به دهن برگشت سمتم: ــ چی شد؟ دستم رفت سمت صورتم. دندون لعنتی. ــ دندونم... دوباره شروع کرد. این یکی دندونه باهام پدرکُشتگی داره ظاهراً.
    1 امتیاز
  27. #پارت20 بعد از خداحافظی با سارا، من و هلیا راهی خونه شدیم. هوای عصر دلچسب بود، نه سرد نه گرم. از اون نسیمایی که آدم دلش می‌خواد باهاش راه بره و فکر نکنه. تو مسیر زیاد حرف نزدیم، هر دومون خسته بودیم، ولی حس خوبی بود… از اون حسای بعد از یه روز پر از خنده و خاطره. وقتی رسیدیم خونه و درو باز کردیم، اون بوی آشنای خونه‌مون، قاطی بوی گلدون‌های شمعدونی پشت پنجره، نفس‌هامونو نرم‌تر کرد. هلیا بدون این‌که حتی یه دونه دکمه مانتوشو باز کنه، با صدای گرفته گفت: ــ من رفتم دووووش... دعا کن آب گرم باشه، وگرنه همینجا کُپ می‌کنم می‌میرم. گفتم: ــ اگه مُردی، حق آب گرمتم به من می‌رسه. شرعی و قانونی! در حموم که بسته شد، منم خودمو ولو کردم رو مبل. سرم رو تکیه دادم به پشتی و یه لحظه پلک‌هام سنگین شدن. هنوز صدای آب نیومده بود که موبایلم ویبره رفت. یه نگاه انداختم... پیغام هلیا بود: ــ شام نمی‌خوای بپزی؟ لبخندم پرید. بلند گفتم: ــ برو حمومتو بگیر، پیام مزاحم نفرست! چند دقیقه بعد، در حموم باز شد و بخار مثل روح سرگردون زد بیرون. هلیا، حوله رو پیچیده بود دور موهاش و با چشمای نیمه‌بسته غر زد: ــ وای خدا، آب گرم اختراع کی بود؟ بیارینش ببوسمش! گفتم: ــ نکنه تو همونجا خوابیدی؟ ــ یه کم... فقط یه ربع. به‌ش نمی‌گن خواب، می‌گن استراحت مغزی زیر دوش! هلیا خودش رو پرت کرد روی تخت و گفت: ــ برو نوبت توئه، زود بیا که بی‌تو خوابم نمی‌بره. پتو رو تا زیر چونه کشید و با صدای خسته گفت: ــ قول می‌دی زود بیای؟ لبخندم برگشت. گفتم: ــ بچه پرو جدیدا بی ادب شدی صدای خنده‌ی خفه‌ش شنیده شد و منم با حوله و لباس رفتم سمت حموم. امشب از اون شبایی بود که به جای فکر و خیال، فقط می‌خواستم بخوابم... بدون فکر، بدون درد، بدون دیروز.
    1 امتیاز
  28. #پارت19 وسط اون همه خنده و شوخی، صدای زنگ گوشیم بلند شد. روی میز ولو بود، پشت یه فنجون خالی. صفحه‌شو نگاه کردم. شماره ناشناس بود. اخم کردم، لبمو جمع کردم و با تردید گفتم: ــ کیه این دیگه؟ شماره نداره! هلیا که هنوز تو فاز خنده بود، گفت: ــ شاید بالاخره اونی‌ه که قراره بیاد تو زندگیت! بردار ببین عشقِ سرنوشتته یا مأمور اداره گاز! سارا زد روی میز و گفت: ــ اگه مأمور باشه فقط امیدوارم پول نگیره، چون کارت نداریم! خندیدم، ولی یه حس عجیبی زیر دلم قل خورد. از اون حسا که یه چیزی قراره بشه... نمی‌دونی خوبه یا بد، فقط می‌فهمی عادی نیست. گوشی رو کشیدم سمت خودم و تماس رو جواب دادم: ــ الو؟ چند لحظه سکوت بود. بعد یه صدای مردونه، آروم ولی مطمئن گفت: ــ سلام. ببخشید مزاحم شدم... شما دختر خانوم نسرین هستین؟ نفس تو سینم گیر کرد. هلیا و سارا با دهنای باز نگام می‌کردن. صدای اون طرف خط آشنا نبود، ولی یه چیزایی تهش بود. حس غریبِ آشنا. حس کسی که شاید نمی‌شناسی، ولی قراره بشناسی... ــ ببخشید... شما؟! مکث کرد. بعد گفت: ــ فک کنم شماره رو اشتباه گرفتم. ببخشید... و قطع کرد. همون‌جا خشکم زد. سارا گفت: ــ چی شد؟ کی بود؟ ــ نمی‌دونم... گفت اشتباه گرفته... ولی نمی‌دونم چرا صداش عجیب آشنا بود... هلیا چشمکی زد: ــ همون عشقِ سرنوشتته دیگه! از راه اشتباه شروع می‌کنه! لبخند زدم، ولی یه چیزی ته دلم قل می‌خورد... انگار یه نخ باریک نامرئی، از همین‌جا داشت شروع می‌شد به بافته شدن. سارا که هنوز از خنده نفس‌نفس می‌زد، لیوان قهوه‌شو برداشت و گفت: ــ من اگه جای معلمت بودم خودم یه جایزه ویژه بهت می‌دادم! مثلاً «خلاق‌ترین رول‌ساز قرن»! منم قاشق کیک‌مو گرفتم سمتش و گفتم: ــ تو فقط جایزه نده، اینو بخور بفهمی دنیا چرا قشنگه. کیک شکلاتیِ این‌جا با روح و روان آدم بازی می‌کنه. هلیا گفت: ــ وای راستی، نیگا کن گوشه لبات شکلاتی شد، بیا دستمال بدم قبل اینکه یکی بیاد بگه این دختره از تو ظرف شیرینی پرید بیرون! هممون زدیم زیر خنده. اون لحظه... نمی‌دونم، یه حس سبک و قشنگی اومده بود سراغم. مثل همون وقتایی که وسط شلوغی زندگی، یه‌دفعه دلت آروم می‌گیره. یهو سارا با لحن جدی رو به من گفت: ــ ولی خدایی... از شوخی بگذریم، تو خیلی تغییر کردی. قبلاً یه چیزی می‌گفتی، زود صورتت سرخ می‌شد... حالا نه، قشنگ جواب می‌دی، می‌خندی، نگاهت فرق کرده. من یکم مکث کردم. لبخندم کمرنگ شد ولی نذاشتم خاموش شه. یه نگاه به لیوان توی دستم انداختم و گفتم: ــ آدما یه جاهایی مجبور می‌شن بزرگ شن... حتی وقتی دلشون نمی‌خواد. منم یه‌کم بزرگ شدم، همین. هلیا آروم گفت: ــ ولی بازم همونی... دختر خجالتی و لجبازی که با یه تیکه کیک شکلاتی می‌تونیم خرش کنیم. پوزخند زدم. ــ و شما همون دوتایی هستین که با یه خاطره از رول دستمال توالت تا ته کافه رو می‌لرزونن. هممون زدیم زیر خنده. صدای خنده‌مون توی کافه پیچید، طوری که چند نفر برگشتن نگامون کردن... اما مهم نبود. چون اون لحظه، واقعاً زندگی رو داشتیم حس می‌کردیم.
    1 امتیاز
  29. پارت18 همین‌طور که داشتیم از خاطره‌ی فضاییِ هلیا می‌خندیدیم، یه پسر از کنار میزمون رد شد که یه سینی پر از قهوه‌ی سفارش‌داده‌شده دستش بود. سارا که همیشه آماده‌ی سوژه ساختن بود، زیر لب گفت: ــ بچه‌ها ببینید! ببینید چجوری راه میره، انگار کمرش گِل نخورده! هلیا: ــ نگوووو! وای دلم! این چرا انقد صاف صاف راه میره؟ انگار تو فاز مدله! من با خنده خفه گفتم: ــ ساکت شید بابا، الان می‌شنوه فکر می‌کنه عاشقش شدیم! سارا چشمکی زد: ــ البته اگه عاشق شه، تقصیر ما نیس... تقصیر راه رفتنشه! خندمون بلند شد. صدای خنده‌مون تو کافه پیچید، یکی از اون لحظه‌هایی بود که انگار زمان وایمیسته و تو فقط با رفیقات تو لحظه‌ای. اون‌قد خوش گذشت که حتی کیک شکلاتی‌م که نصفش تو بشقاب مونده بود، از ذوق لبخند زده بود انگار! همون‌طور که می‌خندیدیم، چشمم رفت سمت پنجره‌ی کافه. آفتاب از شیشه‌ رد می‌شد و یه نور طلایی خوشگل افتاده بود روی میز کناریمون. مردم بیرون تو خیابون در رفت‌وآمد بودن، بعضیا با یه لیوان قهوه، بعضیا با یه عالمه فکر، اما ما؟ ما سه‌تا دختر بودیم با یه دل سیر خنده و یه خاطره‌ی جدید برای تعریف کردن فردا تو کلاس.
    1 امتیاز
  30. #پارت۲۹ سرم رو به سمتش برگردوندم. چشماش دقیقاً به چشمای من دوخته شده بود، یه لبخند شیطنت‌آمیز توی صورتش بود که دیگه نمی‌تونست پنهانش کنه. ابروهاش بالا رفت و از دلش یه خنده نرم بیرون زد. با اینکه دهنم بسته بود فهمیدم که نمی‌تونم چیزی بگم. فقط با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم، یعنی چی؟ چی می‌خواست از من؟.... پسره ادامه داد هنوز خنده رو تو صورتش حس می‌کردم، انگار نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره: تو تازه دندونت کشیدی و می‌خوای این همه پله بری؟ سخت نیست؟ وقتی آسانسور هست؟ چشماش براق‌تر شد، انگار می‌خواست ببینه چطور به حرفش جواب می‌دم. ابروهاش رو بالا انداخت و با یک حالت چالشی، چشم تو چشم نگاه کرد. من که نمیتونستم حرف بزنم، سرم رو به طرفین تکون دادم. یعنی نه سخت نیست. اصلاً نه به تو چه؟! چهره‌ش شادتر شد، خندید و انگار هیجان تو صدای خنده‌ش بیشتر بود. فقط می‌گم بخاطر خودتون. وگرنه برای من مهم نیست. می‌ترسم بعد دوستم بگیرن چهره‌ام رو جمع کردم حتی دهنم بسته بود، ولی با تکون دادن سر، بهش گفتم: ایشش، گودزیلا اما تو دلم با خودم گفتم: بیخیال! به تو چه؟ خلاصه، پله‌ها رو پایین رفتم. هنوز نمی‌دونم چرا اما لحظه‌ای که از کنار پسره رد شدم، حس کردم کمی بیشتر از قبل ذهنم مشغولشه. راستش، این پله‌ها بیشتر از اون آسانسور به نظر راحت‌تر میومدن. انگار خودم تصمیم گرفته بودم که از پله‌ها پایین برم. نفسم رو با آرامش بیرون دادم و قدم‌هام رو سریع‌تر کردم. به پایین رسیدم و اسنپ دم در ایستاده بود. ماشین را سوار شدم، در ماشین رو بستم و چشم‌هایم رو بستم. دیگه حوصله فکر کردن نداشتم. اما هنوز به حرف‌های پسره فکر می‌کردم. چطور با لبخند و نگاهش می‌تونست همچین حسی به من منتقل کنه؟ دیونه! برای یک لحظه دوباره یادم افتاد و به لبخندم اضافه شد.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...