به خودم که آمدم نزدیک ماشین مچاله شدهام ایستاده بودم و به تقلای مردم برای بیرون آوردن جسم بیجانم نگاه میکردم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده؛ نمیفهمیدم اگر من اینجا ایستادهام پس آن جسمی که از ماشین بیرون میآورندش کیست؟ نگاهی به سرتاپای خودم انداختم محو بودم و پاهایم روی زمین نبود. سبک بودم و انگار که حتی توان پرواز کردن هم داشتم. حس عجیبی بود، دلهره داشتم و در عین حال سبک بودم؛ مثل یک پر.