رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      665


  2. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      313


  3. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      451


  4. SETAYESH

    SETAYESH

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      4


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/29/2025 در پست ها

  1. به خودم که آمدم نزدیک ماشین مچاله شده‌ام ایستاده بودم و به تقلای مردم برای بیرون آوردن جسم بی‌جانم نگاه می‌کردم. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده؛ نمی‌فهمیدم اگر من اینجا ایستاده‌ام پس آن جسمی که از ماشین بیرون می‌آورندش کیست؟ نگاهی به سرتاپای خودم انداختم محو بودم و پاهایم روی زمین نبود. سبک بودم و انگار که حتی توان پرواز کردن هم داشتم. حس عجیبی بود، دلهره داشتم و در عین حال سبک بودم؛ مثل یک پر.
    1 امتیاز
  2. همه‌چیز تمام شده بود… ولی فقط برای جسمم. یعنی واقعاً همین بود؟ این‌همه درد، این‌همه خون‌دل… آخرش فقط یه لحظه‌ خاموشی؟ مرگ حتی نتونسته بود منو کامل بگیره؟ گیج و مات، خیره شده بودم به جیغ‌ها، نورهای چشمک‌زن، آژیرهایی که توی شب می‌پیچید. قلبم سنگین بود. دیدم که داشتن با زحمت، جسم له‌شده‌م رو از لابه‌لای آهن‌پاره‌ها بیرون می‌کشیدن. برگشتم. اطرافم پر بود از آدم‌ها. یکی موبایلش رو گرفته بود بالا، داشت فیلم می‌گرفت. یکی دیگه با چهره‌ای درهم، سر تکون می‌داد. بعضی‌ها فقط نگاه می‌کردن؛ سرد، خالی، بی‌حس. نگاهم رفت به آسمون. یه پوزخند نشست روی لبم. ترس؟ من همیشه با ترس بیگانه بودم… الان هم هستم. یا… فکر می‌کردم هستم. یه قدم عقب رفتم. یه‌دفعه چیزی یا کسی رو لمس کردم. خشکم زد. برگشتم. همون‌جا، درست پشت سرم، ایستاده بود. نه نور داشت، نه سایه. هیچ‌جوره نمی‌شد گفت کیه یا چیه. ولی بود. حضورش واقعی بود. سنگین. نگاهش خیره بود. بی‌عمق، بی‌پایان… اما چیزی درونش می‌جوشید. یه حس آشنا، ولی ناآشنا. انگار خاطره‌ای از رؤیایی فراموش‌شده. هیچی توی چهره‌ش ترسناک نبود. ولی من… داشتم از ترس می‌لرزیدم. زمزمه کردم: «تو… کی هستی؟» صداش از اعماق وجودم پیچید. نه صدا… لرزشی بود که از درون‌م گذشت. گفت: «من کسی‌ام که راه رو به بعد نشونت می‌ده.» زیر لب گفتم: «پس… مُردم؟» لبخند زد. نه اون لبخندهایی که آرامت کنه… یه لبخند سرد، تهی. گفت: «جسمت مرده. ولی تو هنوز اینجایی… چون یه چیزی هنوز تموم نشده.» گیج گفتم: «چی؟ چی تموم نشده؟» سکوت کرد. بعد، همه‌چیز اطرافم محو شد. آژیرها، نورها، آدم‌ها… همه ناپدید شدن. فقط من موندم. و اون. ادامه داد: «بعضی‌ها رفتنشون آسونه. تو نه. تو… هنوز با زندگی حسابی باز داری.» نفس عمیقی کشیدم. نه با ریه، با همون چیزی که ازم باقی مونده بود. و برای اولین بار… چیزی سرد و آهسته، مثل مه، تو وجودم خزید. یه چیزی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم تجربه‌ش کنم. ترس.
    1 امتیاز
  3. 1 امتیاز
  4. پارت سوم ساعت یک ربع به هشت باد سردِ پاییزی برگ‌های خشک خیابان شریعتی را به بازی گرفته‌بود. ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و پیاده شد. کلاه بیسبال سیاهش را پایین‌تر کشید. کت جین تیره، شلوار جین و کتونی سفید به تن داشت. موهای کوتاه پسرانه‌اش از زیر کلاه بیرون نمی‌زد. در آیینه آسانسور خودش را نگاه کرد؛ چهره‌اش آمیزه‌ای از ظرافت و جسارت بود. چشم‌های قهوه‌ای‌اش، آرام و نافذ با ابروهای پرپشت مشکی.‌ لب‌های خوش فرم ولی بی‌رنگ، موهای مشکی کوتاه… معصومیتی تلخ و سرسختی خاموش در نگاهش نشسته‌بود. زیبایی‌اش آرام در دل می‌نشست و دیر فراموش می‌شد. آسانسور ایستاد، وارد مطب شد. سالن انتظار با کاغذ دیواری کرم، مبلمانی سبز رنگ و بوی ملایم قهوه، فضایی گرم و آرام داشت. سه زن و یک مرد دیگر نشسته‌بودند. به‌سمت میز منشی رفت. با لحنی مؤدب ولی بی‌حوصله گفت: ـ سلام، من وقت گرفته‌بودم، برای ساعت هشت. زن منشی، میان‌سال با موهای بلوند و مژه‌های اکستنشن‌ شده، عینک درشت، مانتوی سرمه‌ای و شال زرشکی، لبخند زد: ـ بله عزیزم، اسمتون؟ ـ رها افشار. فرمی به دستش داد: ـ این رو لطفاً پر کن تا نوبتت بشه، صدات می‌کنم. رها فرم را گرفت، برگشت و روی صندلی خالی کنار پنجره نشست. خودکار را از کیفش بیرون آورد، فرم را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: «مشخصات، آدرس، تلفن… » وقتی رسید به خانه‌ی «نام پدر» مثل همیشه خط زد. زیرش نوشت: «نام مادر: هما افشار» فرم را تکمیل کرد، به منشی داد و هزینه‌ی ویزیت را پرداخت؛ منتظر ماند تا نوبتش شود. چند دقیقه بعد صدای منشی بلند شد: ـ رها افشار؟ فرم را به دستش داد. با ضربه‌ای آرام به در، وارد شد. ـ سلام… فرم را روی میز گذاشت. دکتر ایرج خیامی با گرمی گفت: ـ بفرمایید، بشینید. رها نفس عمیقی کشید و روی صندلی روبه‌رو نشست. مردی بود حدود پنجاه‌وهشت ساله، با چهره‌ای صمیمی و آراسته. موهای جوگندمی‌اش با دقت شانه شده‌بود؛ گونه‌های برجسته، چشمان نافذ سیاه، و لبخندی نرم که به‌سختی می‌شد تشخیصش داد. پیراهن سرمه‌ای با کراوات آبی روشن و شلوار هم‌رنگ، ظاهر مرتبی به او داده‌بود، بی‌هیچ تکلفی. دکتر نگاهی به فرم انداخت: ـ خانم رها افشار، نوزده ساله؟ ـ بله.
    1 امتیاز
  5. پارت پنجم برگشتم و نگاهی به خونه و مامان کردم. همیشه فکر می‌کردم اگه یک روزی قرار باشه از این خونه برم، خوشحال‌ترینم، اما الان نمی‌دونم به خاطر استرس بود یا چیز دیگه... نمی‌تونستم خوشحال باشم و بغض، گلوم رو فشرده بود. مثل همیشه قورتش دادم و تندتند با مامان خداحافظی کردم و رفتم. بابای مهسا از ماشین پیاده شده بود و من قبل از اینکه بخواد حرف بزنه، گفتم: ـ ببخشید، به خدا خیلی منتظر موندید. من مادرم... وسط حرفم پرید و با خوش رویی گفت: ـ اصلاً اشکال نداره دخترم، به‌هرحال مسافرین دیگه، طول می‌کشه... با اینکه با مهسا خیلی صمیمی بودیم، اما پدرش رو چندبار بیشتر ندیده بودم و هیچ وقت مثل الان برخورد این‌قدر نزدیک باهاش نداشتم. چقدر این رفتار گرم و صمیمیش به دلم نشست. تشکر کردم، با لبخند چمدونم رو توی صندوق گذاشت و من هم سوار شدم. مهسا به سمتم برگشت و گفت: ـ خب، دختر جزیره! آماده‌ای برای یه ماجراجویی جدید؟ با ترس گفتم: ـ والا آماده که هستم، اما یکم استرس دارم. مهسا از توی آینه جلو، داشت رژ می‌زد و هم‌زمان گفت: ـ استرس دیگه چرا؟ مگه داری مهاجرت می‌کنی؟ همین کیش خودمونه. گفتم: ـ آره خب، ولی اولین باره دارم از خونواده خودم دور می‌شم. هرچقدر هم که همیشه آرزوشو داشتم، ولی خب الان استرس دارم. هیچیمون هم معلوم نیست. به سمتم برگشتم و گفت: ـ به کوهیار گفتی؟ به صندلی عقب تکیه دادم و دست به سینه گفتم: ـ نه. مهسا به سمتم برگشت و با تعجب گفت: ـ یعنی چی نه؟! با چشم غره گفتم: ـ مثلاً فکر می‌کنی اگه الان بهش بگم... که همزمان، پدر مهسا نشست و باعث شد حرفم ناتمام بمونه. برامون داخل ماشین کلی آهنگ گذاشت و سمت آبعلی هم وایستاد تا کمی برف بازی کنیم، اما مجبور بودیم زودتر برگردیم؛ چون ممکن بود تهران ترافیک باشه و به فرودگاه دیر برسیم. ساعت حدودا چهار و نیم بود که به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. پدر مهسا چمدون‌هامون رو بهمون داد و یک دل سیر دخترش رو بغل کرد و باهاش خداحافظی کرد. چقدر این صحنه برام قشنگ بود، پدری که عاشقانه دخترش رو بغل می‌کنه و براش ارزش قائله... کاش پدر من هم همینقدر با احساس بود. دوباره بغضم داشت اذیتم می‌کرد که قورتش دادم. همون لحظه، مهسا به سمتم اومد و گفت: ـ غزل، تو وسایلت زیاده. یکی رو بده من داشته باشم. بغض توی گلوم، باعث شد کمی اشک توی چشم‌هام جمع بشه. بنابراین سریع صورتم رو برگردوندم و گفتم: ـ نه بابا، می‌تونم بیارم. بیا! دیرمون میشه.
    1 امتیاز
  6. پارت6 کلید رو چرخوندم تو قفل و در که باز شد، هنوز پام کامل نرفته بود تو خونه که صدای خنده‌های هلیا پیچید تو گوشم. – وااای بالاخره اومدی! ببین ساعت چنده، زود بدو برو دوش بگیر که شامو بسوزونم! یه لبخند نصفه‌نیمه نشست گوشه لبم. این دخترو با همین انرژیِ بی‌وقفه‌ش دوست داشتم. صدای موزیک از اسپیکر کوچیک توی آشپزخونه میومد. بوی خوب پیاز داغ و یه کم ته‌دیگ سوخته تو هوا پیچیده بود. کفشا رو درآوردم و انداختم یه گوشه، مانتو رو هم آویزون کردم و رفتم سمت اتاق. – اوووف هلیا بذار یه نفس بکشم بعد دوش، هنوز پام نرسیده! هلیا با پیش‌بند گل‌گلی و موهای بسته‌ش سرشو از پشت دیوار آشپزخونه آورد بیرون: – نفس کشیدن بعد دوش، نه قبلش! برو خوشگل شو بیایم شام بخوریم، کلی حرف دارم برات. یه لبخند زدم و گفتم: – باشه خانوم رییس! رفتم سمت اتاق، اونجایی که همه خستگی‌هامو می‌ذاشتم دم در و خودمو پرت می‌کردم رو تختم.
    1 امتیاز
  7. نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬 نام نویسنده: زهرا تیموری ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: هفتگی خلاصـــــــــه: یکی هست، یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره‌، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم‌ اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن. رفاقت دیرینه دارن که دوستی‌شون به مشکل می‌خوره. این دو آدم‌، کدوم‌شون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی می‌ره؟ مقدمـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیاره‌ی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب می‌شد تا تابستونم برمی‌گشت. سرما از حرارت می‌ترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل می‌زد تا شکوفه رو درخت می‌نشست؟ تا زمین سبز میشد و گندم‌گزار خوشه می‌داد؟ تا پرنده لونه می‌کرد و چهچهه میون باغ دل می‌پیچید؟ لینک صفحه نقد رمان:
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...