رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      150

    • تعداد ارسال ها

      327


  2. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      284


  3. Paradise

    Paradise

    عضو ویژه


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      594


  4. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      258


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/27/2025 در همه بخش ها

  1. نتایج مسابقه هفتم اعلام میشه اگه کسی هنوز رای نداده حتما شرکت کنه حتی میتونید لینک رو برای بقیه کاربران بفرستید که بخونن و رای بدن🌻🤍🌻 قسمت سوم هم همون شب هفتم اجرا میشه و با یه عکس خفن در خدمتتون هستم🌻🤍🌻 @Kahkeshan @سایه مولوی @shirin_s @_313_ @QAZAL @Amata @آتناملازاده @Alen
    1 امتیاز
  2. بالاخره به اون چیزی که میخوای می‌رسی نا امید نباش
    1 امتیاز
  3. تا حالا صبر کردی بازم صبرکن ببین آخرش چی میشه...
    1 امتیاز
  4. سامان نگاه متعجب و سردرگمش را ابتدا به او و بعد به در اتاقی که روبه‌رویش ایستاده‌ بودند، دوخت و انگار متوجه باز بودن لای در شد که متعجب با خودش زمزمه کرد: - این در چرا بازه؟! سعی کرد جای ترس کمی بی‌تفاوت به‌نظر برسد. شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - نمی‌دونم. نگاه سامان از روی صورت او که با قطرات ریز و درشت عرق مرطوب شده‌ بود، سر خورد و روی دستانش که مشت شده و آن سنجاق سر را می‌فشرد، ثابت ماند. - چی تو دستته؟ مشتش را محکم‌تر فشرد و تندتند سر تکان داد و گفت: - ه... هیچی! نگاه سامان بار دیگر صورت رنگ‌پریده‌اش را نشانه رفت. - پس چرا دستت رو اینطوری مشت کردی؟ دستش را آرام به کنار بدنش برد و با خنده‌ای لرزان و مصنوعی که زیادی توی ذوق می‌زد گفت: - همینجوری. سامان موشکافانه خیره‌اش شد و ابروهایش بیش از پیش در هم گره خورد. - مشتت رو باز کن. با بهت و حیرت ل*ب زد: - چی؟! سامان قاطعانه‌تر تکرار کرد: - گفتم مشتت رو باز کن. با وجود ضربان قلبی که با شدت در سرش می‌کوبید، سعی کرد آرام بماند. - ب... برای چی؟! سامان هم مثل خودش شانه بالا انداخت. - می‌خوام ببینم چی تو دستته که اینقدر محکم نگهش داشتی. خنده مات و مبهوتی کرد. - من چیزی تو دستم نی... . پیش از آن‌که فرصت کند جوابش را بدهد، سامان دستش را گرفت و با فشار کمی، پنجه‌اش را باز کرد. نگاه مبهوت او به صورت سامان و نگاه سامان به سنجاق سر میان مشت او خیره شد. - ای... این برای چیه؟! دستش را از میان دستان گرم و بزرگ سامان بیرون کشید و تندتند سر تکان داد. - این فقط... فقط یه سنجاق سره. سامان متفکرانه و با تردید نگاهش کرد. پس از کمی مکث با پوزخندی که روی لبش نشسته ‌بود گفت: - آفرین! کیف‌زنی، باز کردن قفل با سنجاق سر؛ دیگه چه‌کارهایی بلدی؟! با ترس قدمی رو به عقب برداشت. - ن... نه، ا... اشتباه می‌کنین! سامان بی‌توجه به حرفش ادامه داد: - خدای من، من چقدر احمقم! چطور حرف‌های تو رو باور کردم؟! با وحشت چشم بست. غلتیدن قطرات عرق را از روی پیشانی‌اش حس می‌کرد. - تو توی این اتاق چی‌کار داشتی؟ هان؟! دهانش را مثل ماهی دور از آب مانده چندبار باز و بسته کرد دیگر کتمان کردنش فایده‌ای نداشت. با لکنت جواب داد: - من... من فقط... فقط کنجکاو شده‌ بودم. پوزخند عصبیِ روی ل*ب‌های سامان عمق گرفت. - نه؛ مثل این‌که تو جدی جدی من رو خر فرض کردی! باز هم ل*ب‌هایش را بی‌هدف باز و بسته کرد. آنقدر ترسیده و مضطرب بود که چیزی برای گفتن به ذهنش نمی‌رسید و اگر هم می‌رسید زبانش برای گفتن یاری نمی‌کرد.
    1 امتیاز
  5. با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق احتشام، دستش را از زیر سر پرهامی که کنارش به خواب رفته ‌بود، کشید و روی تخت نشست. طاقتش طاق شده ‌بود؛ می‌خواست به آن اتاق کودک لعنتی برود و حقیقت را، دلیل حرف‌های طلعت و احتشام را بفهمد. دیگر نمی‌توانست صبر کند و با افکار دیوانه ‌کننده‌‌اش سروکله بزند. دیگر نمی‌توانست در این خانه بماند و احساس عذاب‌آوری را که در تمام طول شب و با هربار نگاه کردن به سامان یا احتشام متحمل شده‌ بود، را تحمل کند. می‌خواست برود و یک‌بار برای همیشه همه چیز را تمام کند. از تخت پایین آمد. جلوی آینه میز آرایش ایستاد و به چهره‌‌اش که در جوار آن سویشرت کلاه‌دار و مشکی، رنگ ‌پریده‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید نگاه کرد. موهای بلندش را تابی داد و با گیره قرمز آن‌ها را بالای سرش بست و شال مشکی‌ رنگش را به سر کشید. دستانش کمی می‌لرزید. سنجاق سر را میان مشتش گرفت و دست مشت شده‌اش را داخل جیب شلوار شش‌جیب و خاکی‌رنگش فرو برد و سمت در رفت. امشب همه چیز را تمام می‌کرد. از راست بودن حرف‌های مادرش که مطمئن می‌شد، می‌رفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد. آهسته و پاورچین از راهروی تاریک و از جلوی اتاق احتشام و سامان رد شد و جلوی در آخرین اتاق متوقف شد. لحظه‌ای تعلل کرد و آب دهانش را با اضطراب قورت داد؛ نگران بود و برای دومین بار از فهمیدن حقیقت واهمه داشت. داشت پشیمان می‌شد؛ دفعه قبل که پیِ حقایق رفته ‌بود، با چیزهای ناخوشایندی روبه‌رو شده‌ بود و می‌ترسید که باز هم همین اتفاق بیفتد. نفسش را کلافه بیرون داد. این را هم می‌دانست که تا حقیقت را نمی‌فهمید، نمی‌توانست از این خانه برود. پس سنجاق را از جیبش بیرون کشید و با روشن کردن چراغ‌قوه‌اش آرام روی دو زانو نشست. چراغ‌قوه را با یک دستش گرفت و با دست دیگر سنجاق را داخل سوراخ قفل فرو برد و کمی چرخاند. این‌بار باز کردن قفل زیاد طول نکشید و توانست با چندبار چرخاندن و تکان دادن سنجاق قفل در را باز کند. آرام از جایش بلند شد و چراغ قوه‌اش را خاموش کرد و آن را در جیب لباسش گذاشت. دستی به صورت عرق‌کرده‌اش کشید. از شدت اضطراب و نگرانی به نفس‌نفس افتاده ‌بود. نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و دست لرزانش را روی دستگیره در گذاشت. دستگیره را پایین کشید و درست لحظه‌ای که می‌خواست بابت باز شدن در نفس آسوده‌ای بکشد صدایی از جا پراندش. - تو اینجا داری چی‌کار می‌کنی؟! سرش را با سرعت سمت صدا گرداند و دستش ناخودآگاه بالا رفت و روی قلبش که تندتند می‌تپید نشست. - م... من... . چشمان گشاد شده از ترسش را به سامانی که میان چارچوب در، بین روشنایی اتاقش و تاریکی راهرو ایستاده‌‌ و دست به جیب شلوار خانگی‌اش زده و نگاهش می‌کرد، دوخت. سامان با تعلل از چارچوب در فاصله گرفت و به سمت او که همانجا خشکش زده ‌بود، قدم برداشت. روبه‌رویش که ایستاد، سر بلند کرد و نگاهش کرد. در همان تاریک و روشنی هم می‌توانست اخمی که پیشانی‌اش را چین داده‌بود، ببیند و این به اضطرابش دامن می‌زد. - نگفتی؟ چرا اینجا وایسادی؟ بار دیگر آب دهانش را قورت داد تا گلوی خشک شده از ترسش را کمی تر کند. - م... من... چیزه... آممم! ناهگهان فکری به سرش زد. - یه صدایی از اینجا شنیدم، اومدم ببینم چه خبره. سامان متعجب و گیج سر تکان داد و با تردید گفت: - ولی من که صدایی نشنیدم!
    1 امتیاز
  6. از در اتاق که بیرون آمد سینه‌به‌سینه کسی شد. هینی از ترس کشید و ناخودآگاه قدمی رو به عقب برداشت، که به در بسته اتاق ملکتاج برخورد کرد. سر که بلند کرد، سامان را دید که با لبخند محوی پیش رویش ایستاده ‌بود. نگاه او را که بر روی خودش دید لبخند محوی زد و گفت: - ببخشید، نمی‌خواستم بترسونمت. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. از این‌که سامان به طور مداوم، بادلیل و ‌بی‌دلیل سر راهش سبز می‌شد، کلافه و عصبی شده‌ بود. نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: - اشکالی نداره. و از کنارش گذشت تا به آشپزخانه برود که با صدای سامان قدم‌هایش متوقف شد. - برای ناهار نیومدی. با این‌که جمله‌اش سوالی نبود، اما جوابش را داد. - گرسنه نبودم. سامان چند قدم برداشت و رو‌به‌رویش ایستاد. - گرسنه نبودی، یا نمی‌خواستی من رو ببینی؟ لحظه‌ای از این‌که سامان فکرش را خوانده ‌بود جا خورد، اما زود خودش را جمع‌وجور کرد و لبخند بی‌حسی زد و گفت: - نه، این چه حرفیه؟ چرا نباید بخوام شما رو ببینم؟ سامان با سری کج شده به او که سر به زیر انداخته و سعی می‌کرد نگاهش به او برخورد نکند، خیره شد. - به‌خاطر رفتار اون‌روزم؛ می‌دونم ازم دلخور شدی. سرش را به نشانه نفی حرفش به طرفین تکان داد. - نه، اشتباه می‌کنین. سامان ابروهای پر و مرتبش را بالا انداخت و پرسید: - اگه ازم دلخور نیستی پس چرا نگاهم نمی‌کنی؟! چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت و آب دهانش را به سختی قورت داد. این‌همه عذابی که در این خانه متحمل می‌شد، برای کدام گناهش بود؟! چرا سختی‌هایش در این خانه به پایان نمی‌رسید؟! به ناچار سر بلند کرد و نگاهش را به چشمان سامان که نه، به یقه‌ی پیراهن سفید رنگش که چند دکمه ابتدایی‌ آن باز بود و پوست برنزه‌‌اش را به نمایش گذاشته ‌بود، دوخت. صدای مخلوط با خنده سامان بلند شد. - خب، حالا بهتر شد. و با لحنی جدی ادامه داد: - برای رفتار اون روزم عذر می‌خوام؛ راستش به‌خاطر رفتارت با پدرم ناراحت بودم و رفتار تند و ناشایستی داشتم. لبخند تلخی زد. چقدر راحت و با احساس مالکیت از احتشام صحبت می‌کرد. احساسی که شاید اگر او هم در این خانه و در کنار احتشام بزرگ می‌شد نسبت به او پیدا می‌کرد. - اشکالی نداره؛ گفتم که من دلخور نیستم‌. سامان کمی سرش را پایین آورد و چشمان مشکی و نافذش را به چشمان قهوه‌ای و کشیده او که با خط چشم ظریفی مزین شده ‌بود دوخت. - پس من امشب اینجا می‌مونم و شما هم واسه این‌که ثابت کنی من رو بخشیدی و دیگه ازم دلخور نیستی شام رو در کنار ما می‌خوری؛ قبوله؟ نفسش را کلافه بیرون داد و گوشه سینیِ در دستانش را میان مشتش فشرد. دیدن و بودن در کنار سامان، آن‌هم درحالی که قصد فراموش کردن و خفه کردن احساسات اشتباهش را داشت، برایش کم از شکنجه نبود و انگار هر چقدر هم که فرار می‌کرد، مجبور به تحمل این وضعیت می‌شد! - نگفتی، امشب شام رو با ما می‌خوری؟ لبش را شبیه به لبخند کش داد و سرش را بالا و پایین کرد. - بله، حتماً. سامان هم لبخند زد. - خوبه.
    1 امتیاز
  7. لیموترش کوچک را از وسط دو نیم کرد و چند قطره از آبش را داخل ظرف سوپ ملکتاج چکاند. اینطور حداقل به سوپ بدون روغن و بدون نمک کمی طعم می‌داد، تا خوردنش برای پیرزن بیچاره راحت‌تر باشد. قاشق را از سوپ پر کرد و سمت ملکتاجی که با آن چشمان ریز و مشکی‌اش موشکافانه نگاهش می‌کرد گرفت. - حالتون خوبه خانوم‌بزرگ؟ قاشق را به دهان پیرزن گذاشت و با دستمال گوشه لبش را پاک کرد. قاشق دوم را هم پر کرد و پس از اندکی صبر داخل دهانش گذاشت. - باید هم حالتون خوب باشه، آخه آقا سامان اومده. قاشق را داخل ظرف رها کرد و با حسرتی که نمی‌توانست در نگاه و صدایش پنهانش کند، آرام و زمزمه‌وار گفت: - وقتی آقا سامان میاد همه خوشحالن؛ شما، آقای احتشام، حتی طلعت خانوم و آقا عنایت. صدایش لرزید. - همه آقا سامان رو دوست دارن، برعکس من که هیچکس از بودنم خوشحال نبود و همیشه بار اضافه‌ی زندگی دیگران بودم! برق اشک را در چشمان بی‌فروغ ملکتاج دید. سرش را پایین انداخت و نگاهش را به دستان لرزانش دوخت. انگار باز هم زیاده‌روی کرده‌ بود. سرفه‌ای کرد تا صدای بغض‌دارش را صاف کند و دوباره قاشق ملکتاج را پر کرد و سمت دهانش گرفت. - ببخشید، من این روزها یکم حالم خوش نیست؛ مدام دارم چرت‌و‌پرت میگم. ل*ب فرو بستنش را که دید، اخم در هم کشید. - چی‌شد؟ به همین زودی سیر شدین؟ پیرزن سر چرخاند و نگاهش را به سمت دیگری دوخت. رد نگاهش را که گرفت به دفترچه و خودنویس طلایی‌رنگ و زیبایی که روی عسلی کنار تخت بود رسید. متعجب پرسید: - قلم و کاغذ می‌خواین؟! پیرزن در تأیید حرفش سر تکان داد. سینی را روی تخت گذاشت و بلند شد. دفترچه و خودنویس را برداشت و دوباره سرجای قبلی‌اش یعنی لبه تخت نشست و قلم و کاغذ را به دست پیرزن داد. پیرزن با دستان لرزان و بی‌جانش چیزی نوشت و دفترچه را به سمتش هل داد. با تردید نگاهی به صورت پیرزن کرد و پرسید: - بخونمش؟ چشم روی هم گذاشتنش را که دید دفترچه را برداشت و نوشته‌اش که زیاد هم خوش‌خط نبود را خواند (متأسفم.)سرش را به طرفین تکان داد و لبخند تلخی زد. - شما چرا متأسف باشین؟ شما که عامل مشکلات من نبودین؛ اونی که باعث بدبختی و مشکلات منه الان عین خیالشم نیست که چه بلایی سر من اومده! چشمانش را روی هم فشرد و نفسش را با کلافگی بیرون داد. این حرف‌ها نتیجه‌ای جز بهم ریختن بیشتر روح و روانش نداشت‌. دوباره قاشقی از سوپ را پر کرد و سمت ملکتاج گرفت و گفت: - حالا ول کنید این حرف‌ها رو؛ بیاین غذاتون رو بخورین که اگه آقا سامان ببینه غذاتون رو کامل نخوردین حسابی ناراحت میشه. ظرف خالی غذا را داخل سینی گذاشت و با زدن لبخندی به روی ملکتاج از جایش برخاست. - خب حالا که غذاتون رو خوردین یکم بخوابین؛ میگن چرت بعد از ناهار خیلی میچسبه! خنده مصنوعی کرد و با برداشتن سینی سمت در رفت. این خنده‌های تلخ و مصنوعی برای پوشاندن دردش پیش این پیرزن که دردش را می‌دانست راهکار خوبی نبود، اما حداقل می‌توانست کمی از نگرانیِ نگاه مسکوتش بکاهد.
    1 امتیاز
  8. نگاهش به رفت‌و‌آمد طلعت که میز ناهار را می‌چید خیره‌ بود و ذهنش درگیر حرف‌هایی که از او شنیده ‌بود. هنوز هم نمی‌توانست حرف‌هایشان را باور کند. هنوز هم نمی‌توانست بپذیرد که احتشام برای دختری که هیچ‌وقت نخواسته ‌بود، او را کنار خودش داشته ‌باشد دلتنگ می‌شد. دست کوچک پرهام روی دست مشت شده‌اش که روی میز بود نشست، دست از افکار بی سرو‌ته‌اش کشید و به پسرک که همچنان با ترس و نگرانی نگاهش می‌کرد، نگاه کرد. - آبجی، از این‌که من گفتم دوست ندارم از اینجا بریم ناراحتی؟ دستی به شقیقه‌ و چتری‌های بلندی که به‌خاطر عرق کردن به پیشانی‌اش چسبیده‌ بودند کشید و با وجود ذهن درگیر و حال خرابش سعی کرد لبخند بزند. نباید ذهن پسرک را درگیر مشکلات خودش می‌کرد؛ پرهام هنوز برای تحمل این نگرانی‌ها زیادی کوچک بود. - نه عزیزم. پسرک ل*ب برچید. - پس از چی ناراحتی؟ نفسش را فوت کرد و لبخند روی لبش لرزید. - از چیزی ناراحت نیستم عزیزم، فقط فکرم مشغوله. پسرک متعجب نگاهش کرد. - فکرت مشغوله یعنی چی؟! خنده آرامی کرد و پوست لطیف پشت دست پرهام را با انگشت شستش نوازش کرد. - یعنی دارم به یه چیزهایی فکر می‌کنم. پرهام پرسید: - به چی؟ ل*ب برجسته‌اش را به دندان گرفت و رها کرد. - به همه چی؛ به عمو علی، به مامان، به طلعت جون، به همه. پسرک نگاه کنجکاوش را در صورت او چرخی داد و پرسید: - به منم فکر می‌کنی؟ آب دهانش را همراه با بغضش قورت داد و سر تکان داد. - آره عزیزم، به تو هم فکر می‌کنم. همان لحظه طلعت وارد آشپزخانه شد و درحالی که ظرف سالاد را بر می‌داشت تا به سر میز ببرد رو به او و پرهام گفت: - بیاین ناهار بخورین. پرهام از پشت میز بلند شد، اما او همچنان پشت میز آشپزخانه نشسته ‌بود و قصد بلند شدن نداشت. پرهام که همراه با طلعت رفت، دست سردش را به صورت رنگ ‌پریده‌اش کشید. به این تنهایی نیاز داشت تا کمی افکارش را سروسامان دهد و فکری برای وضعیتی که داخل آن گیر افتاده ‌بود بکند. - وا تو چرا هنوز اینجا نشستی؟! سرش را به سمت طلعت که آنطرف اپن ایستاده‌بود چرخاند. - من اشتها ندارم. طلعت اخمی به ابروهای کم‌پشت و قهوه‌ای ‌رنگش انداخت و گفت: - ولی تو که صبحانه هم نخوردی! لبخند نیم‌بندی زد؛ فکرش آنقدر مشغول بود که دیگر جایی برای فکر کردن به گرسنگی‌اش نمانده‌ بود. جواب داد: - هر وقت گرسنه‌ام شد میام یه چیزی می‌خورم. طلعت آرام سر تکان داد. انگار متوجه حال خرابش شده‌ بود که اصرار نکرد. - باشه، هر طور راحتی. درحالی که از پشت میز بلند می‌شد گفت: - ممنون، من میرم غذای خانوم‌بزرگ رو بدم؛ شما حواستون به پرهام هست؟ طلعت سر تکان داد و گفت: - آره دخترم، حواسم بهش هست. سینی غذای ملکتاج را برداشت و با تشکر از طلعت به‌سمت اتاق پیرزن به راه افتاد.
    1 امتیاز
  9. سعی می‌کرد کاهوها را با دستانی که به‌طور محسوس می‌لرزید درست و یک‌اندازه خرد کند. نفسش را با کلافگی بیرون داد؛ از سمت سالن صدای صحبت سامان و احتشام را می‌شنید و این به حال بد و وضعیت نابه‌سامانش دامن می‌زد. یادش به قیافه متعجب طلعت زمانی‌که از همسر دوم احتشام یا همان مادر سامان پرسیده ‌بود می‌افتاد، خنده‌اش می‌گرفت. پیرزن بیچاره انگار از زیرآبی رفتن‌های احتشام کاملاً بی‌خبر بود. سرش را با تأسف تکان داد. طلعت همچنان درحالی که کنارش ایستاده و سس سالاد را درست می‌کرد، برایش از گذشته‌ها می‌گفت و پرهامی که حوصله‌اش سررفته‌ بود برای خودش در آشپزخانه چرخ می‌زد و شعر می‌خواند. - آره دخترم داشتم می‌گفتم، زمانی که خانوم بچه‌اش رو سقط کرد من و عنایت اینجا نبودیم؛ یعنی خانوم بزرگ ما رو فرستاده‌ بود ویلای شمالشون تا سرایدار اونجا باشیم. سرش را بی‌هدف تکان‌تکان داد. هر چه قدر که بیشتر از گذشته‌ها می‌شنید، بیشتر هم گیج می‌شد‌. - وقتی اومدیم دیدیم که ای دل غافل! خانوم اون طفل معصوم رو سقط کرده و جفت پاهاش رو کرده تو یه کفش که طلاق بگیره. چشمانش را روی هم گذاشت. احساس می‌کرد فشارش پایین افتاده و تمام تنش سرد شده. کاهوها را که خرد کرد سراغ پوست گرفتن خیارها رفت. - آقا هم زیر بار نمی‌رفت، آخه خیلی خانوم رو دوست داشت؛ ولی بعد از سقط اون بچه اینقدر از همه چیز بریده‌ بود، که دیگه هیچ اصراری برای برگشتنش نکرد. نفسش را عمیق و لرزان بیرون داد. دلش می‌خواست خودش را آنقدر غرق کارش بکند که هیچ چیزی از دور و اطرافش نفهمد، اما نمی‌شد و نیمی از ذهنش درگیر حرف‌هایی که طلعت می‌زد شده ‌بود. - طفلک آقا خیلی دختر دوست داشت، تازه هم فهمیده‌ بود که بچه‌اش دختره و اون اتاق رو برای او بچه چیده‌ بود، ولی عاقبتش اینجوری شد و داغ اون دختر به دل آقا موند. چرا طلعت هم حرف‌های احتشام را می‌زد؟! چرا می‌گفتند که داغ آن دختر به دل احتشام مانده، مگر خودش این را نخواسته ‌بود؟! مگر خودش همسر باردارش را از خانه‌اش بیرون نی‌انداخته ‌بود؟! پس حالا این این حرف‌هایشان چه معنی داشت؟! - ای وای خاک به سرم! چیکار کردی دختر؟! با صدای طلعت به خودش آمد و تازه متوجه سوزش انگشت اشاره‌اش شد. دست طلعت که روی دستش قرار گرفت، نگاهش را به انگشت زخمی‌اش، که دستش را خون‌آلود کرده ‌بود دوخت. - ای بابا دخترجان آخه حواست کجاست؟! چاقوی در دستش را روی میز انداخت و سمت سینک ظرفشویی رفت. آب خنک سوزش انگشتش را کم می‌کرد. طلعت برایش از قفسه داروها چسب زخم و بتادین آورد و او را روی صندلی نشاند. - بشین زخمت رو ضدعفونی کنم. آنقدر غرق در فکر و پریشان حال بود که نخواهد با طلعت مخالفتی بکند. - وا دختر تو چرا اینقدر یخ کردی؟! چیزی نیست حتماً فشارت افتاده. طلعت که بتادین را به انگشتش زد از سوزشش چشم بست. - چی‌شدی آبجی؟ سر بلند کرد و نگاه گنگش را به پرهامی که با کنجکاوی نگاهش می‌کرد دوخت. طلعت که گیجی و سکوتش را دید، در جواب پرهام گفت: - چیزی نیست گل‌پسر، فقط آبجی بی‌احتیاطی کرده و انگشتش زخمی شده. پرهام با ناراحتی و بغض نگاهش کرد. - خیلی می‌سوزه؟ سرش را تکانی داد تا لحظه‌ای آن افکار درهم و برهم را به پستوهای ذهنش بفرستد. نمی‌خواست پسرک را نگران کند. لبخند محوی زد و لرزان و پربغض ل*ب زد: - نه عزیزم. طلعت که کار پانسمان انگشتش را تمام کرده ‌بود، وسایل را به قفسه داروها برگرداند و لیوانی از آب و قند پر کرد و به دستش داد. - بیا اینو بخور فشارت بیاد سرجاش. با قاشق کوچک همی به ترکیب آب و قند زد. - پس بقیه سالاد... طلعت میان حرفش آمد: - تو دیگه نمی‌خواد کار کنی؛ خودم بقیه‌اش رو انجام میدم.
    1 امتیاز
  10. لقمه کوچکی از کره و مربای بالنگ گرفت و به دست پرهامی که ب*غل دستش روی صندلی نشسته‌بود‌ داد. زیر چشمی هم نگاهی سمت احتشام، که روبه‌رویش نشسته و مشغول خوردن چای بود انداخت. به طرز عجیبی انگار تمام اتفاقات شب قبل را از یاد برده‌ بود و هیچ اشاره‌ای به گفتگوی دیشب‌شان نکرده ‌بود، اما او نمی‌توانست حرف‌های احتشام را از یاد ببرد و از شب قبل تا همین حالا تمام آن حرف‌ها و فکرها مثل یک نوار دیوانه ‌کننده در سرش تکرار می‌شد. احتشام با سر کشیدن جرعه‌ی آخر چایش بلند شد و درحالی که کت مشکی‌رنگش را که تا آن لحظه‌ به پشت صندلی‌اش آویزان بود، به تن می‌کرد رو به طلعت گفت: - امروز سامان قراره بیاد اینجا؛ کارتم رو دادم دست عنایت اگه چیزی خواستی بهش بگو بگیره. طلعت که از حرف احتشام لبخند به لبش آمده ‌بود، گفت: - چشم آقا؛ امروز برای ناهار میاید دیگه؟! احتشام سر تکان داد. - آره، با سامان میایم؛ کاری نداری؟! طلعت هم برای بدرقه احتشام از پشت میز بلند شد. - نه آقا، به سلامت. احتشام درحالی که از آشپزخانه خارج می‌شد«خداحافظی»زیرلب گفت. با رفتن احتشام سر پایین انداخت و نفسش را کلافه بیرون داد. دلش نمی‌خواست این دم رفتنش سامان را ببیند. می‌خواست برود و او را فراموش کند و این احساس اشتباهی‌اش را در دلش دفن کند، اما هربار با هر بهانه‌ای مجبور بود که با او رو‌به‌رو شود. - چی‌شده آبجی؟ سر بلند کرد و به پرهامی که با نگرانی نگاهش می‌کرد نگاه کرد و سعی کرد در آن آشفته‌بازار ذهنش، چیزی برای لبخند زدن پیدا کند. - خوبم عزیزدلم، صبحانه‌ات رو تموم کردی؟ پسرک با تکان سرش«اوهومی» گفت. - پس برو بازی کن. پسرک سر کج کرد. - تو هم میای؟ دستی به موهای پسرک کشید. - نه عزیزم، من می‌خوام به طلعت جون کمک کنم. پسرک از روی شانه نگاهش کرد و پرسید: - میشه برم کارتون ببینم؟ باز هم لبخند زد. - برو گل پسر. پسرک از روی صندلی پایین پرید و از آشپزخانه بیرون رفت. سرش را میان دستانش گرفت و به شال آبی‌رنگ روی سرش چنگ زد. کلافه بود، عصبی بود و در سرش پر از افکار دیوانه ‌کننده بود. یادش به آن شبی که پنهانی حرف‌های قادر و مادرش را گوش کرده ‌بود افتاد و روز بعدش که مادرش را مجبور کرده‌ بود تمام حقایق را برایش بازگو کند؛ همان روزی که فهمیده ‌بود، قادر پدر واقعی‌اش نیست. همان روز که فهمیده‌ بود پدر واقعی‌اش هیچ‌وقت او را نخواسته‌ بود، اما حالا حرف‌های مادرش با چیزهایی که طلعت برایش تعریف کرده‌ بود، آنقدر ضد و نقیض بود که هر چه‌قدر هم فکر می‌کرد به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید. اصلاً نمی‌فهمید، مادر سامان که بود؟! یعنی سامان ماحصل یک ازدواج پنهانی بود؟! آن اتاق کودک لعنتی برای چه کسی ساخته شده ‌بود؟! چشمانش را روی هم فشرد‌. سرش از درد و این افکار آشفته درحال انفجار بود. دستی که روی شانه‌اش نشست او را از خلسه فکری‌اش بیرون کشید. آرام سر بلند کرد و نگاه به خون نشسته‌اش را به طلعتی که ترسیده و نگران نگاهش می‌کرد دوخت. - خوبی دخترم؟! به آرامی چشم روی هم گذاشت و بغضش را با آب دهانش قورت داد. - خوبم. طلعت با تردید نگاهش کرد. می‌دانست که چشمان سرخ و اوضاع آشفته روحی‌اش مشخص می‌کند که خوب نیست، اما دلیلی هم نداشت که بخواهد واقعیت را به طلعت بگوید. طلعت درحالی که به آرامی و زمزمه‌وار حرف میزد مشغول جمع کردن میز صبحانه شد. - من که آخر نفهمیدم تو چت شده، خودت هم که یک کلمه حرف نمیزنی ما رو از نگرانی در بیاری. دستی به صورتش کشید. نمی‌خواست پیگیر حرف‌های طلعت باشد. از پشت میز بلند شد و گفت: - اگه کاری دارین بگین من کمکتون کنم. طلعت لحظه‌ای کوتاه نگاهش کرد. - برو صبحانه خانوم بزرگ رو بده، بعدش اگه خواستی بیا برای ناهار کمکم کن.
    1 امتیاز
  11. - تو کم برای مادرم زحمت نکشیدی که حالا من بخوام راحت اخراجت کنم. با ناراحتی نالید: - اما... احتشام لبخند مهربانی زد و گفت: - دیگه ولی و اما نداره، من که آرزوی دیدن دخترم به دلم موند، ولی تو هم جای دختر من؛ آدم که بچه‌اشو به‌خاطر یه دروغ طرد نمی‌کنه. کارت ملی‌اش را سمتش گرفت و ادامه داد: - راز تو پیش من میمونه؛ فکر می‌کنیم نه خانی اومده نه خانی رفته، تو هنوز هم همون خانوم عطایی هستی من هم کارت ملی‌ات رو ندیدم، خوبه؟! سرش را تکانی داد. فکرش هنوز درگیر آن حرف احتشام بود. منظورش از این‌که آرزوی دیدن دخترش به دلش مانده ‌بود را نمی‌فهمید. - و یه چیز دیگه... نگاهش که کرد احتشام ادامه داد: - این دومین باری بود که جلوی من گریه کردی، دلم نمی‌خواد این دوبار دفعه سومی هم داشته‌باشه، خب؟! گیج و گنگ نگاهش کرد. یک حسی به او می‌گفت که در این میان یک چیزهایی هست که هنوز نمی‌داند. یک چیزی که دلیل حرف‌های عجیب و غریب و در نظرش درک ناشدنی احتشام بود. پشت در اتاق احتشام ایستاد. حرف‌های عجیب احتشام همچنان میان سرش تکرار می‌شد و بیش از پیش گیجش می‌کرد. دو دستش را به صورتش کشید. این دم رفتنش فقط همین شک و تردید را کم داشت. چشمانش را که باز کرد نگاهش به در آخرین اتاق خورد؛ اتاقی که طلعت گفته‌ بود برای طفل احتشام چیده ‌شده. اتاقی که پس از مرگ آن کودک برای همیشه منطقه ممنوعه شده‌ بود. سرش را با ناباوری تکان داد؛ چطور چنین موضوع مهمی را فراموش کرده‌ بود؟! با حرص موهای میان پنجه‌اش را کشید. نمی‌فهمید؛ اصلاً از این موضوع سردرنمی‌آورد! پس حرف‌های مادرش چه؟! چیزهایی که قادر گفته ‌بود چه؟! با کلافگی سرش را تکان داد. مطمئناً یک چیزی در این میان بود، که او از آن بی‌خبر مانده ‌بود. یک رازی این میان وجود داشت که مادرش و قادر آن را پنهان کرده‌ بودند. اما چرا؟ چرا مادرش تمام حقیقت را نگفته ‌بود؟ شاید هم حرف‌های طلعت تنها یک داستان غیرواقعی بود! زیرلب غری زد. داشت دیوانه می‌شد! حقیقت چه بود؟ دروغگو چه کسی بود؟ حرف چه کسی را باید باور می‌کرد؟ آهسته سمت در اتاق قدم برداشت؛ احساس می‌کرد در این اتاق چیزهایی پنهان شده که رازها را برملا می‌کند. چیزهایی که می‌تواند به او در فهمیدن حقیقت کمک کند. دستش را به دستگیره اتاق رساند. کمی از فهمیدن حقیقت ترسیده‌ بود، اما می‌دانست که چاره‌ای ندارد. با این بلبشویی که در ذهنش ایجاد شده ‌بود، نمی‌توانست بدون فهمیدن حقیقت این خانه را ترک کند. دستگیره را پایین کشید، اما در باز نشد. زیرلب نچی کرد، چرا تمام حرف‌های طلعت را فراموش کرده‌ بود؟ نفسش را با کلافگی بیرون داد؛ انگار باید در زمان دیگر و موقعیت بهتری سراغ این اتاق می‌رفت.
    1 امتیاز
  12. چشمانش را روی هم گذاشت. همیشه صحبت از آن‌ روزها برایش سخت بود. - مادرم مریض بود و برای شیمی‌درمانی و دارو‌هاش پول می‌خواستم؛ به مردی که توی خونه‌اش کار می‌کردم گفتم اگه میتونه پول داروهای مادرم رو بهم قرض بده تا کم‌کم بهش پس بدم، ولی قبول نکرد و چند روز بعدش از ترس این‌که یه موقع به‌خاطر بی‌پولی از خونه‌اش دزدی کنم اخراجم کرد. خنده تلخی کرد و اشک چشمش چکید. - بهش التماس کردم؛ حتی به پاش افتادم که اخراجم نکنه، اما قبول نکرد. با پشت دست به صورتش کشید و هق‌ زد. احتشام مات و مبهوت از جایش برخاست و سمت میزش رفت. سرش را پایین انداخت و باز هم هق زد‌. یادآوری آن روزها داغ به دلش می‌گذاشت. دستی به صورتش کشید. خیال می‌کرد با سوزاندن احتشام دلش کمی خنک می‌شود، اما باز هم خود او بود که بیشتر از احتشام دلش با یادآوری آن ‌روزها می‌سوخت. با لیوان آبی که جلوی صورتش قرار گرفت، سر بلند کرد. احتشام با نگرانی گفت: - یکم از این بخور. نگرانی در لحن و نگاهش باعث شد بیشتر بغض کند. لیوان را گرفت و جرعه‌ای آب نوشید. حالا دیگر این نگرانی‌ها به کارش نمی‌آمد. حالا دیگر برای این‌کارها دیر بود. - من متأسفم، نمی‌خواستم ناراحتت کنم. دستی به صورتش کشید و خیسی اشک را از گونه‌هایش پاک کرد. - نه شما حق داشتین که حقیقت رو بدونین؛ من اشتباه کردم، نباید دروغ می‌گفتم. احتشام با این‌که هنوز هم ردی از بهت و ناراحتی در چهره‌اش نمایان بود، اما سعی کرد لبخند بزند. - اشکالی نداره من درکت می‌کنم، اما هنوز هم نمی‌فهمم چرا باید از چیزی که مقصرش تو نیستی خجالت بکشی و سعی کنی پنهونش کنی؟ لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. نمی‌فهمید این منطقش وقتی که او و مادرش را رها می‌کرد کجا بود؟ دلش می‌خواست بگوید «اگر تو ما را رها نمی‌کردی، وضع زندگی‌مان طوری نمی‌شد که بخواهیم بابتش هر لحظه خجالت بکشیم.» اما سکوت کرد و مثل تمام این چند روز دهانش را بسته نگه داشت. احتشام دستمالی از جعبه روی میزش بیرون کشید و به دستش داد. - بگیر اشکات رو پاک کن. کجخندی زد. اصلاً به این مرد نمی‌آمد که روزی همسر باردارش را رها کرده ‌باشد. از جایش برخاست. نمی‌دانست حالا تکلیفش چه می‌شود. کاش احتشام اخراجش می‌کرد تا بتواند بدون پنهان‌کاری راحت و آسوده برود. - ببخشید؟ احتشام که نگاهش کرد، ادامه داد: - الان من باید از اینجا برم؟ احتشام اخم محوی کرد. - برای چی باید بری؟ انگشتانش را میان هم پیچاند و با من‌و‌من گفت: - خب آخه... آخه به شما دروغ گفتم و... احتشام میان حرفش آمد. - این چه حرفیه میزنی دختر خوب؟ لحظه‌ای سکوت کرد و آهی کشید.
    1 امتیاز
  13. چشمانش را روی هم گذاشت. همیشه صحبت از آن‌ روزها برایش سخت بود. - مادرم مریض بود و برای شیمی‌درمانی و دارو‌هاش پول می‌خواستم؛ به مردی که توی خونه‌اش کار می‌کردم گفتم اگه میتونه پول داروهای مادرم رو بهم قرض بده تا کم‌کم بهش پس بدم، ولی قبول نکرد و چند روز بعدش از ترس این‌که یه موقع به‌خاطر بی‌پولی از خونه‌اش دزدی کنم اخراجم کرد. خنده تلخی کرد و اشک چشمش چکید. - بهش التماس کردم؛ حتی به پاش افتادم که اخراجم نکنه، اما قبول نکرد. با پشت دست به صورتش کشید و هق‌ زد. احتشام مات و مبهوت از جایش برخاست و سمت میزش رفت. سرش را پایین انداخت و باز هم هق زد‌. یادآوری آن روزها داغ به دلش می‌گذاشت. دستی به صورتش کشید. خیال می‌کرد با سوزاندن احتشام دلش کمی خنک می‌شود، اما باز هم خود او بود که بیشتر از احتشام دلش با یادآوری آن ‌روزها می‌سوخت. با لیوان آبی که جلوی صورتش قرار گرفت، سر بلند کرد. احتشام با نگرانی گفت: - یکم از این بخور. نگرانی در لحن و نگاهش باعث شد بیشتر بغض کند. لیوان را گرفت و جرعه‌ای آب نوشید. حالا دیگر این نگرانی‌ها به کارش نمی‌آمد. حالا دیگر برای این‌کارها دیر بود. - من متأسفم، نمی‌خواستم ناراحتت کنم. دستی به صورتش کشید و خیسی اشک را از گونه‌هایش پاک کرد. - نه شما حق داشتین که حقیقت رو بدونین؛ من اشتباه کردم، نباید دروغ می‌گفتم. احتشام با این‌که هنوز هم ردی از بهت و ناراحتی در چهره‌اش نمایان بود، اما سعی کرد لبخند بزند. - اشکالی نداره من درکت می‌کنم، اما هنوز هم نمی‌فهمم چرا باید از چیزی که مقصرش تو نیستی خجالت بکشی و سعی کنی پنهونش کنی؟ لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. نمی‌فهمید این منطقش وقتی که او و مادرش را رها می‌کرد کجا بود؟ دلش می‌خواست بگوید «اگر تو ما را رها نمی‌کردی، وضع زندگی‌مان طوری نمی‌شد که بخواهیم بابتش هر لحظه خجالت بکشیم.» اما سکوت کرد و مثل تمام این چند روز دهانش را بسته نگه داشت. احتشام دستمالی از جعبه روی میزش بیرون کشید و به دستش داد. - بگیر اشکات رو پاک کن. کجخندی زد. اصلاً به این مرد نمی‌آمد که روزی همسر باردارش را رها کرده ‌باشد. از جایش برخاست. نمی‌دانست حالا تکلیفش چه می‌شود. کاش احتشام اخراجش می‌کرد تا بتواند بدون پنهان‌کاری راحت و آسوده برود. - ببخشید؟ احتشام که نگاهش کرد، ادامه داد: - الان من باید از اینجا برم؟ احتشام اخم محوی کرد. - برای چی باید بری؟ انگشتانش را میان هم پیچاند و با من‌و‌من گفت: - خب آخه... آخه به شما دروغ گفتم و... احتشام میان حرفش آمد. - این چه حرفیه میزنی دختر خوب؟ لحظه‌ای سکوت کرد و آهی کشید.
    1 امتیاز
  14. - من... من نمی‌فهمم شما از چی حرف می‌زنین. احتشام دستی میان موهای جوگندمی‌اش که همیشه رو به بالا بود و این‌بار آشفته شده و مقداری از آن بر روی پیشانی‌اش ریخته ‌بود کشید و گفت: - از دروغی که بهمون گفتی. میان حرفش با استیصال نالید: - اما من که دروغی نگفتم! احتشام با حرص فریاد کشید: - دروغی نگفتی؟! اگه دروغ نگفتی پس این چیه؟! با بهت به کارت ملی‌اش که در دست احتشام بود نگاه کرد. این کارت لعنتی دست او چه می‌کرد؟! مبهوت و گیج دستی به صورتش کشید. حالا دلیل حرف‌های احتشام را فهمیده‌ بود. از طرفی خیالش بابت لو نرفتنش راحت شده‌ بود و از طرف دیگر نمی‌دانست چطور این دروغش را توجیه کند. - من... من! احتشام سر تکان داد و با حرص اما آرام‌تر از قبل گفت: - تو چی، هان؟! تو چی؟! نکنه بازم می‌خوای بگی که دروغ نگفتی و فامیلیت رحمانی نیست؟! سرش را تکان‌تکان داد. - نه، من فقط... ‌. نفسش را با اضطراب بیرون داد. - من خیلی متأسفم، اما من... من برای این کارم دلیل داشتم. احتشام خنده آرام و تمسخرآمیزی کرد و گفت: - دلیل! چه دلیلی مثلاً؟! چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت تا آرام شود. نمی‌خواست به‌خاطر حرصش تمام آن چیزهایی که نباید می‌گفت را بگوید! - من بهتون دروغ گفتم چون... چون نمی‌خواستم که شما هم مثل بقیه به من بدبین بشین؛ چون نمی‌خواستم این‌بار هم مثل دفعه‌های قبل کارم رو از دست بدم. می‌دید که نگاه احتشام چطور گیج و سردرگم می‌شود و در دلش به خودش بابت داستانی که سرهم کرده ‌بود آفرین گفت. - دروغ گفتم چون نمی‌خواستم اخراج بشم. احتشام با گیجی سرش را تکانی داد و پرسید: - چی داری میگی؟! چرا باید اخراجت کنم؟! نفسش را لرزان بیرون داد. فکر به مشکلاتی که از سر گذرانده ‌بود همیشه باعث بغضش می‌شد. - چون قبل از شما هم همه همین‌ کار رو با من کردن؛ چون شما هم مطمئناً نمی‌خواید یه دختر فقیر که توی محله‌های پایین شهر و کنار یه مشت آدم معتاد و مواد فروش بزرگ شده و پدرش رو کل شهر به اسم قادر قمارباز می‌شناسن رو توی خونه‌اتون استخدام کنید. احتشام مات و مبهوت ل*ب زد: - قادر قمارباز؟! پوزخند محوی زد و ادامه داد: - قبلاً هر جا که واسه کار می‌رفتم فقط کافی بود بفهمن ل*بِ خط زندگی می‌کنم، اونوقت به فکر این‌که یا دزدم یا معتاد استخدامم نمی‌کردن، بعضی‌هاشون هم وضع زندگیم رو که می‌دیدن فکر سوء‌استفاده ازم می‌افتاد تو سرشون. سرش را پایین انداخت. بغضی به گلویش نشسته و نفسش را تنگ می‌کرد. - من مادرم رو به‌خاطر همین اخراج شدن از کار و نداشتن پول از دست دادم؛ دلم نمی‌خواست بازم اخراج بشم و برای مخارج زندگی خودم و برادرم مجبور بشم دست به کارهایی بزنم که نمی‌خوام. باز هم با یاد مادرش اشک به چشمانش نیشتر زد و بغض گلویش را خراش داد و قبل از این برای درآوردن خرج داروهای مادرش و بعدها خرج برادرش و مواد قادر دست به خیلی کارهایی که نمی‌خواست زده ‌بود. - همه به‌خاطر چیزی که تقصیر من نبود اخراجم کردن، الان هم به شما حق میدم اگه به‌خاطر دروغم اخراجم کنین. احتشام با بهت و ناباوری سر تکان داد. انگار هضم حرف‌هایی که شنیده ‌بود برایش زیادی سخت بود. - آخه... آخه چرا اخراجت کردن؟! لبخند تلخی زد. بدش نمی‌آمد کمی از آن‌همه زجری که در این سال‌ها کشیده ‌بود را به چشمان احتشام بکشد. - واسه این‌که من مثل اون‌ها نبودم؛ واسه این‌که فقیر بودم و از نظر اون‌ها فقر گناهه.
    1 امتیاز
  15. پشت در اتاق کار احتشام ایستاد. از شدت ترس و اضطراب دستانش به لرزش افتاده و احساس بدی سراسر وجودش را گرفته ‌بود! دستانش را مشت کرد و تقه‌ای به در اتاق زد. پیش از آن‌که جوابی بشنود دستی به صورتش کشید. نمی‌خواست پریشان حالی‌اش در چهره‌اش هویدا باشد. صدای بفرمایید گفتن احتشام را که شنید با تعلل در را گشود. هیچ دلش نمی‌خواست پس از اتفاقاتی که از سر گذرانده‌ بود دوباره با او روبه‌رو شود، اما راهی هم برای کنسل کردن این دیدار اجباری نداشت. در اتاق را آرام پشت سرش بست و به احتشام که روی کاناپه نشسته و پا روی پا انداخته‌بود، نگاه کرد. با آن لبا‌س‌های راحتی، بدون عینک و با موهایی که کمی آشفته شده‌ بودند ظاهر خودمانی‌تری پیدا کرده ‌بود. - سلام. احتشام سر بلند کرد و عمیق نگاهش کرد. - سلام. انگشتانش را میان هم پیچاند و سر پایین انداخت. - ببخشید دیر شد، مجبور شدم کنار برادرم بمونم تا بخوابه. حرفی از احتشام نشنید. اخم درهم کشید و زیر چشمی به او که به میز پیش رویش خیره شده ‌بود نگاه کرد. گفته‌بود بیاید تا شاهد سکوتش باشد؟! نفسش را بیرون داد؛ دیگر داشت کلافه می‌شد! - طلعت خانوم گفتن با من کار دارین. احتشام آرام سر تکان داد و با دست به مبل روبه‌رویش اشاره زد. - بشین. اخم‌هایش همچنان درهم بود. رفتار احتشام عجیب و غریب شده‌ بود یا او اینطور فکر می‌کرد؟! به آرامی قدم برداشت و روی مبل چرمی جای گرفت. احتشام همچنان غرق در فکر به میز خیره بود. کمی که دقت کرد متوجه چیزی میان دستانش شد. چیزی شبیه به کارت بانکی یا گواهینامه. زیاد کنجکاوی نکرد، چون دستان احتشام طوری آن کارت را در بر گرفته‌ بود که تشخیصش برای او ممکن نبود. دستی به بلوز سرمه‌ای ‌رنگش کشید و کمربند ظریف لباسش که دنباله‌اش تا روی ران پایش می‌رسید را مرتب کرد. به دنبال بهانه‌ای بود تا به احتشامی که انگار روزه سکوت گرفته‌ بود نگاه نکند؛ تا حالش بدتر نشود. کمی که گذشت سنگینی نگاه احتشام را بر روی خودش حس کرد، اما سرش را بالا نیاورد. این مرد امشب یک چیزی‌اش شده‌ بود! - چرا به من دروغ گفتی؟! متعجب سر بلند کرد. منظورش به او بود؟! گیج سری تکان داد و پرسید: - با منین؟! پوزخند محوی روی ل*ب‌های احتشام نشست. تابحال این رفتار را از احتشامی که همیشه مبادی آداب بود ندیده‌ بود و این به تعجبش دامن می‌زد! - مگه جز شما کسی دیگه‌ای اینجا هست؟ سرش را بالا انداخت. - نه، ولی... . دست احتشام که بالا آمد حرفش را قطع کرد. احتشام جدی و با اخم نگاهش کرد و دوباره پرسید: - چرا به من دروغ گفتی؟! چند بار دهانش را برای جوابی باز و بسته کرد. نگاه جدی احتشام مطمئنش می‌کرد شوخی نمی‌کند، اما باز هم نمی‌فهمید از چه چیز صحبت می‌کند. - من... من دروغی نگفتم! احتشام سرش را به طرفین تکان داد. - چرا؛ گفتی... به همه‌ی ما دروغ گفتی؛ همه‌مون رو بازی دادی. آب دهانش را با ترس قورت داد. احتشام از چه چیزی صحبت می‌کرد؟! یعنی از دزدیده شدن مدارکش خبردار شده ‌بود؟! با این فکر نفسش در سینه‌اش حبس شد.
    1 امتیاز
  16. - نمیشه بمونیم. پسرک با ناراحتی نالید: - آخه چرا؟! سعی کرد سرش را به تا کردن و جمع کردن لباس‌هایشان مشغول کند. - واسه این‌که نمیشه، واسه این‌که باید بریم خونه خودمون. پسرک با بغض گفت: - من نمی‌خوام بریم... با حرص غرید: - بسه پرهام! پرهام بی‌توجه به حرفش ادامه داد: - من نمی‌خوام از اینجا بریم، میخوام همینجا بمونیم. با کلافگی نگاهش کرد. - بس کن پرهام. پسرک با صدایی بلند و جیغ مانند ادامه داد: - من نمیخوام از اینجا بریم، نمیخوام... نمیخوام... نمیخوام! پسرک پا به زمین می‌کوبید و جیغ می‌کشید. تحملش تمام شده ‌بود، طاقتش طاق شده ‌بود! لباس در دستانش را روی چمدان کوبید و فریاد زد: - خفه شو پرهام! پسرک به آنی ساکت شد. با ناراحتی نگاهش کرد؛ پسرک بغض کرده و ترسیده نگاهش می‌کرد. از خودش بدش آمد؛ سر برادر کوچکش فریاد زده ‌بود؟! دستی به صورتش کشید. لعنت به او! چه کرده ‌بود؟! فریاد زده ‌بود؟! سر برادرش؟! سر عزیزترین کسش؟! چطور توانسته ‌بود؟! برایش آغو*ش باز کرد؛ پسرک اما ترسیده قدمی به عقب برداشت. چشمانش را با ناراحتی روی هم فشرد! بردارش را ترسانده ‌بود؟! باز هم آغوشش را باز کرد و پربغض و لرزان زمزمه کرد: - بیا عزیزدلم... بیا داداشم! پسرک که انگار ترسش ریخته ‌بود، نزدیکش شد و خودش را در آغوشش رها کرد. پسرک را به خودش فشرد و موهایش را نوازش کرد. این عصبانیت‌ها، این ترس و تشویش‌ها همه به‌خاطر شرایطش بود. به‌خاطر شرایط مزخرفی که در آن گیر افتاده‌ بود! وگرنه او آدمی نبود که سر برادر کوچکش، سر عزیزترین فرد زندگی‌اش که حاضر بود برایش جان دهد فریاد بکشد!
    1 امتیاز
  17. بیرون داد و لباس‌های پسرک را هم درون چمدان گذاشت. باید می‌رفت. حالا که کارش را تمام کرده‌ بود، حالا که آن مدارک لعنتی را تحویل داوودی داده‌ بود. باید می‌رفت. می‌رفت و بعدها شاید حتی یادش می‌رفت که روزی برای دزدی پا به خانه‌ی مردی گذاشته ‌بود که پدرش بود!‌ کیف پولش را از روی عسلی چنگ زد و نگاهی داخلش انداخت. کارت ملی‌اش نبود. نمی‌دانست کارت لعنتی‌اش را کجا گذاشته ‌بود که چند روز بود هر جا که دنبالش می‌گشت، پیدایش نمی‌کرد. نچی کرد و کیف پولش را داخل کیف دستی‌اش چپاند. احتمالاً فردا پیش از رفتنشان باید همه‌جا را به دنبال کارتی که گم‌اش کرده ‌بود زیر و رو می‌کرد.‌ نگاهی به پرهام انداخت؛ پسرک همچنان با ناراحتی نگاهش می‌کرد. اشاره‌ای به ماشین اسباب‌بازی که میان دستان پسرک فشرده ‌می‌شد کرد و گفت: - بیا بده بذارمش تو چمدون. پسرک سر بالا انداخت. نچی کرد و دوباره حرفش را تکرار کرد: - اون ماشین رو بده بذارمش تو چمدون. پسرک در مقابل نگاه منتظرش چند قدم جلوتر آمد، اما اسباب‌بازی‌اش را همچنان محکم میان دستانش گرفته ‌بود. دستش را سمتش دراز کرد. - بدش به من. پسرک با ناراحتی پرسید: - چرا می‌خوایم از اینجا بریم؟ نفسش را عمیق بیرون داد. زودتر از این‌ها منتظر این سوال بود. - واسه این‌که کار من اینجا تموم شده. پرهام ل*ب‌هایش را آویزان کرد. - مگه تو نگفتی میخوای به اون خانوم پیره کمک کنی؟ به پسرک نگاهی کرد و گفت: - چرا گفتم. پسرک ل*ب برچید: - ولی اون خانوم پیره که هنوز خوب نشده. چشمانش را لحظه‌ای روی هم فشرد. - اون خانوم خوب نمیشه. پرهام پرسید: - چرا؟ سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نمی‌دونم. پرهام دوباره پرسید: - چرا؟! با اخم نگاهش کرد. - چی چرا پرهام؟! پسرک هم اخم درهم کرده نگاهش کرد. - چرا می‌خوایم از اینجا بریم؟! نفسش را با کلافگی بیرون داد. باز برگشته ‌بودند سر خانه‌ی اولشان! - واسه این‌که اینجا خونه ما نیست؛ واسه این‌که باید بریم خونه خودمون. پرهام سر کج کرد و نگاهش کرد. - ولی عمو علی خودش گفت که اینجا خونه ما هم هست. پوزخندی زد. پسرک به احتشام عمو علی می‌گفت؟! به پدر خواهرش؟! به همسر سابق مادرش؟! - عمو علی تعارف کرده، دلیل نمیشه که ما نریم خونه خودمون! پسرک مظلومانه نگاهش کرد. - ولی من دلم نمی‌خواد از اینجا بریم، اگه ما بریم عمو علی تنها می‌مونه! باید مهم می‌بود؟! این‌که پدرش، عمو علیِ برادرش تنها می‌ماند؟! - عمو علی تنها نمی‌مونه، اون پسرش رو داره، طلعت و عنایت رو داره. ولی اگر هم تنها می‌ماند حقش بود، نه؟! اگر او و مادرش را رها نکرده‌ بود حالا او و مادرش کنارش بودند. - ولی من نمیخوام از اینجا بریم! نچی کرد. دلیل اصرارهای پسرک را می‌دانست، اما کاری از دستش بر نمی‌آمد!
    1 امتیاز
  18. سرجایش روی مبل جابه‌جا شد. آرام و قرار نداشت و ترس تمام وجودش را گرفته‌ بود! پوشه مدارک را میان دستانش فشرد، احساس می‌کرد در و دیوار عمارت داوودی سمتش هجوم می‌آورند! بغضش را قورت داد. پیشانی‌اش به عرق سردی نشسته بود، حالش بد بود احساسش هم! جایی میان سینه‌اش درد داشت. حالش بد بود، از این‌که اینجا و در این خانه بود، از این‌که مدارک احتشام را آورده ‌بود تا تحویل داوودی بدهد، و برخلاف تصورش آن‌همه تنفری که از احتشام داشت هم باعث نشده‌بود تا ذره‌ای از عذاب وجدانش کم شود! صدای قدم‌های داوودی را که از پله‌ها پایین می‌آمد می‌شنید؛ هر قدمش مثل تبری می‌ماند که به ریشه‌ی همان اندک جرأت و توانش می‌خورد. داوودی که پله‌ها را پایین آمد دست به دسته مبل‌ها گرفت و بلند شد. پاهایش، دستاهایش و تمام تنش می‌لرزید. آب دهانش را با اضطراب قورت داد! گلویش خشکِ خشک بود. سر بالا گرفت و نگاهش کرد، برعکس دفعه قبل اخم عمیقی روی صورتش خودنمایی می‌کرد؛ اخمی که ته دلش را خالی می‌کرد. - سلام. داوودی بی‌آنکه جوابش را بدهد با دستش به مبل اشاره کرد. از خدا خواسته تن بی‌جانش را روی مبل رها کرد. داوودی روی مبل روبه‌رویش نشست و خیره‌اش شد. - می‌بینم که سر عقل اومدی. سر پایین گرفت و باز هم پوشه را در دستانش فشرد. انگار که تمام فشاری که بر روی خودش احساس می‌کرد را به آن پوشه منتقل می‌کرد. - اون پوشه رو بده ببینم. پوشه را به دستش داد. داوودی نگاه تیزی سمتش انداخت و گفت: - وای به حالت اگه بازیم داده باشی. پوشه را باز کرد و نگاهی به کاغذهای داخلش انداخت. دستانش را میان هم پیچاند و منتظر نگاهش کرد. پس از چند لحظه داوودی سر بلند کرد، کج‌خندی روی ل*ب‌هایش نشسته بود. - خوبه. چند باری دهانش را باز و بسته کرد تا حرفی بزند. جلوی این مرد که جان برادرش را تهدید کرده ‌بود زیادی ضعیف و محتاط می‌شد. - ح... حالا، من باید چی‌کار کنم؟ داوودی پوشه را روی میز رها کرد و با خونسردی جواب داد: - هرکاری دلت می‌خواد، می‌تونی بری یه جا تا آب‌ها از آسیاب بیوفته، می‌تونی هم به زندگی عادیت ادامه بدی، اون دیگه دست خودته. سر تکان داد و گفت: - نه منظورم این نبود، سفته‌هام... سفته‌هام رو بهم پس نمیدین؟ داوودی آرام سر تکان داد. - اوه، خوب شد یادم انداختی! دست داخل جیبش برد و سفته‌ها را بیرون کشید. بلند شد و روبه‌رویش ایستاد. ناخودآگاه همراه با او بلند شد، داوودی سفته‌ها را سمتش گرفت. با دستان لرزانش سفته‌ها را پس گرفت. زیر نگاه خیره داوودی سر پایین انداخت؛ ضربان قلبش با نگاه خشن او نوسان پیدا می‌کرد! دست داوودی که روی یقه پالتواش نشست با شُک سر بلند کرد. نگاهش به نگاه پراخم داوودی دوخته‌ شد. داوودی یقه‌ی‌ لباسش را محکم گرفت و سر به صورتش نزدیک کرد و غرید: - دفعه آخرت باشه که فکر بازی دادن من به سرت می‌زنه، اگه دفعه دیگه همچین کاری کنی یا بفهمم دست از پا خطا کردی و زیر آبی رفتی داداش کوچولوت و جلوی چشمای خودت تیکه‌تیکه می‌کنم و میدم تا سگ‌هام بخورنش! نگاهش را در صورت حیران و وحشت‌زده‌اش چرخی داد و آرام‌تر ل*ب زد: - فکر کنم غذای خوبی واسه هاسکی من میشه، نه؟! آب دهانش را با اضطراب قورت، داد قلبش از وحشت میان گلویش می‌تپید! داوودی که رهایش کرد سکندری خورد و روی مبل افتاد. داوودی نگاه تندی سمتش انداخت و تقریباً فریاد زد: - گمشو بیرون!
    1 امتیاز
  19. ماشین با سرعت از کنارشان رد شد و در پیچ انتهای کوچه گم شد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. از شدت ترس به نفس‌نفس افتاده و عرق سردی به تنش نشسته بود! خطر از بیخ گوششان گذشته‌ بود. لبش را به دندان گرفت. داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟! اگر از سر راهش کنار نرفته ‌بود چه‌ می‌شد؟! پرهام را با دستان بی‌جانش به خودش فشرد. خودش هیچ؛ آن‌موقع برای پرهام چه اتفاقی می‌افتاد؟! آرام و لرزان سمت عمارت به راه افتاد. فکرهایی در سرش می‌رفت و می‌آمد. فکرهایی که مو را به تنش سیخ می‌کرد! فکرهایی که دعا می‌کرد واقعیت نباشد. وارد عمارت که شد یک راست سمت اتاقش رفت. برایش نگاه متعجب احتشام و طلعت مهم نبود، حالا فقط می‌خواست باور کند که فکرهایش درست نیست، که ماشین شاسی بلند و شیشه دودی‌ که قصد زیر گرفتنشان را داشت از طرف داوودی نیست. پرهام را که روی تخت خواباند سراغ موبایلش رفت. موبایل لعنتی‌اش روشن نمی‌شد! با شتاب و دست‌هایی که می‌لرزید شارژر را به موبایلش وصل کرد و روشنش کرد. موبایلش که روشن شد، پیام داوودی را که دید و پیام را که خواند؛ انگار جان از تنش در رفت و فقط دست به دیوار گرفت تا سقوط نکند. بار دیگر پیام را خواند «اینبار رو خودم خواستم از دستم در بری، ولی مطمئن باش دفعه بعدی در کار نیست. اگه دلت نمی‌خواد یه روز که داداش کوچولوت رو میبری بیرون یه ماشین بیاد و زیرش بگیره جوابم رو بده. بازی دادن من عاقبت خوشی نداره!» کلمه به کلمه‌اش تنها ترس بود که به جانش می‌ریخت. دستی به صورتش کشید، بهم ریخته بود و وحشت زده! شماره داوودی را گرفت. باید حرف می‌زدند؛ باید با او صحبت می‌کرد، باید راضی‌اش می‌کرد که کمی وقت به او بدهد. باید می‌گفت که آسیب رساندن به یک پسربچه چهار ساله زیادی ظالمانه است! - الو... ! صدایش لرزید. - س... سلام. داوودی با تمسخر گفت: - پس بالاخره پیامم بهت رسید خانم فراری. با من‌و‌من گفت: - بهم... بهم وقت بده! می‌توانست صدای نیشخندی که تمسخرآمیز گوشه لبش نشانده ‌بود را بشنود. - بهت که گفته بودم بخوای من و بازی بدی منم بد باهات بازی می‌کنم خانوم کوچولو، این تازه یه چشمه‌اش بود! بغض به گلویش نشست، برادر کوچکش نباید به‌خاطر او آسیب می‌دید، نباید! - خواهش می‌کنم! داوودی بی‌توجه به خواهشش ادامه داد: - حالا دیگه می‌خوای سر من رو کلاه بذاری؟! قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. نگاهش خیره پرهام بود و وحشت آسیب دیدنش همچنان دلش را می‌لرزاند. هق زد: - اون مدارک رو برات میارم فقط یه کم بهم وقت بده، خواهش می‌کنم. چند لحظه‌ای سکوت شد و فقط خدا شاهد بود که در آن لحظات چطور جان می‌داد! - خیلی خب بهت وقت میدم، ولی فقط سه روز، باید تا سه روز دیگه اون مدارک دستم باشه، وگرنه دفعه بعدی نه تو و نه اون برادر کوچولوت نمی‌تونین از دستم قسر در برین.
    1 امتیاز
  20. سودی دست روی دست مشت شده‌اش که محکم فشرده می‌شد گذاشت و گفت: - خیلی خب حق با توعه، حالا آروم باش؛ آروم باش دختر پرهام بیدار میشه. پشت دستش را روی ل*ب‌هایش فشرد. این روزها خیلی زود عصبانی می‌شد. فکرهای آزاردهنده‌اش و رفتارهای احتشام و سامان عصبی‌اش کرده بود! - میگم حالا داوودی چی میشه؟! با اون می‌خوای چی‌کار کنی؟ سر تکان داد و گفت: - چند روزه داره زنگ میزنه، جوابش رو ندادم؛ توی این شرایط واقعاً نمی‌تونم به اون فکر کنم. به یک خیابان بالاتر از عمارت که رسیدند رو به سودی گفت: - همین‌جا نگه دار من پیاده میشم. سودی نگاهش کرد و گفت: - چه کاریه خب تا خونه می‌رسونمت. درحالی ‌که خم می‌شد تا کمربندش را باز کند، جواب داد: - نه، می‌خوام پیاده برم. سودی نچی کرد. - آخه این‌موقع شب؟ این بچه هم که خوابه سختت می‌شه. دست سمت دستگیره برد و با تحکم گفت: - نگه دار لطفاً می‌خوام بقیه راه رو پیاده برم. سودی خیلی خب کلافه‌ای گفت و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. سمت سودی چرخید، می‌دانست هرکس دیگری اگر بود با این رفتارش حسابی دلخور می‌شد، اما سودی حسابش از دیگران سوا بود. - ممنون که حرف‌هام رو گوش کردی. سودی لبخندی زد و گفت: - این چه حرفیه؟ ما با هم رفیقیم. لبخندش را با لبخند بی‌جانی جواب داد. خوب بود که او را داشت، خوب بود که با او رفیق بود. - خداحافظ. *** آرام میان کوچه راه می‌رفت و نگاهش از همانجا میخ ساختمان عمارت احتشام بود. دلش می‌خواست که برنمی‌گشت. در این خانه و با وجود احتشام احساس بدی داشت و تحمل حضورش برایش سخت بود! پرهام را در آغوشش بالا کشید؛ این روزها علاوه بر اعصابش توانش هم تحلیل رفته‌ بود. صدای کشیده شدن شتابانه لاستیک‌هایی بر روی آسفالت سطح کوچه نگاهش را به پشت سرش کشاند. به عقب که برگشت ماشینی با سرعت سمتش می‌آمد، با چشمان گشاد شده از وحشت خیره ماشین غول پیکری که سمتش می‌آمد بود و پاهایش بر اثر شوک به زمین چسبیده‌ بود. توان حرکت نداشت و انگار خشکش زده بود. صدای بوق کشدار ماشین او را به خودش آورد و ناگهان؛ انگار که تازه از خواب پریده ‌باشد پاهایش توان گرفت و از سر راه ماشین خودش را به کناری کشید و به سینه دیوار چسبید.
    1 امتیاز
  21. احتشام سر بلند کرد و نگاهش کرد در چشمان قهوه‌ای ‌رنگش تعجب موج می‌زد. دستش را محکم مشت کرد، حالا دلیل آشنایی چشمان احتشام را می‌فهمید. مادرش گفته‌ بود رنگ چشمان او شبیه پدرش است، و حالا دلیل تمام آن خیرگی‌های مادرش به چشمانش را می‌فهمید و دلیلش چیزی جز دلتنگی برای این مرد بی‌وفا و بی‌رحم نبود! صدای ویبره موبایلش حواسش را سرجایش آورد. دست داخل جیبش برد و موبایلش را بیرون کشید. با دیدن شماره داوودی اخم درهم کشید و رد تماس داد. در این چند روزه بیشتر از ده بار تماس گرفته ‌بود و او جوابش را نداده بود. در این اوضاع نابه‌سامان و بلاتکلیف زندگی‌اش وقت فکر کردن به او را نداشت. - فکر نمی‌کنید آوردن موبایل سر میز غذا کار درستی نباشه؟! متعجب به سامان نگاه کرد. داشت تلافی رفتار بد او را در می‌آورد؟! موبایلش را میان دستش فشرد. این فکر که سامان پسر زنی بود که احتشام به‌خاطرش به مادر او خیانت کرده‌ بود، از سرش بیرون نمی‌رفت. لبش را زیر دندانش فشرد. سامان از وجود او و مادرش خبر داشت؟! از گذشته پدرش چطور؟! می‌دانست پدر عزیزش به‌خاطر او و مادرش، همسر باردارش را از خانه‌اش بیرون انداخته‌بود؟! - صدام رو نشنیدید خانوم؟ سر بالا گرفت. حرصش گرفته ‌بود و از رفتار سامان بغضی به گلویش نشسته بود. انتظار این‌همه تلخی را از او نداشت! بغضش را قورت داد و با پوزخندی که گوشه لبش نشسته‌ بود گفت: - بله شنیدم، خیلی عذر می‌خوام، بهتره من برم تا بیشتر از این شما رو با رفتارهای نادرستم ناراحت نکردم! با حرص از پشت میز بلند شد و از سالن بیرون رفت. تشر زدن احتشام به سامان را شنید، اما نایستاد‌. حالش از همه‌شان بهم می‌خورد! از دورویی‌ها و ظاهرسازیشان. از مهربانی‌ها و بدخلقی‌هایشان. همه‌شان یک مشت دروغگو بودند! همه‌شان یک مشت دروغگوی خودخواه بودند! *** سودی همچنان در سکوت به روبه‌رو خیره بود و حرفی نمی‌زد؛ انگار که هضم این اتفاقات برای او هم آسان نبود. نیم نگاهی از آینه جلو به پرهامی که روی صندلی عقب به خواب رفته ‌بود انداخت و گفت: - یکم آروم‌تر برو پرهام خوابه. سودی از گوشه چشم نگاهش کرد. - پری میگم حالا... حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ او هم برگشت و نگاهش کرد. - چی‌کار باید بکنم، به‌نظرت؟! سودی من‌ومنی کرد؛ انگار که در زدن حرفش مردد بود. پس از چند لحظه ل*ب باز کرد و گفت: - خب آخه اون پدرته! پوزخند عصبی زد، چند روز بود که برای خودش و در ذهن خودش هم این رابطه را کتمان می‌کرد. - پدرمه؟! واقعاً؟ ! تو خودت واسه خاطر اون پسره پاپتی و آس‌وپاس قید پدر و مادرت رو زدی، حالا از من انتظار داری با مردی که من و مادرم و مثل یه تیکه آشغال از خونه‌اش انداخته بیرون خوب رفتار کنم؟! چون پدرمه! پدری که توی این همه سال یه سراغی از بچه‌اش نگرفته به چه دردم میخوره؟!
    1 امتیاز
  22. چه‌اش بود؟! هیچ چیزش؛ فقط تمام حقایق زندگی‌اش رو شده‌بود! فقط در یک لحظه تمام احساسات و تفکراتش نابود شده‌ بود! دست بی‌جان ملکتاج که روی دستش نشست نگاهش را سمت او کشاند، پیرزن به طرز عجیبی نگاهش می‌کرد. لبخند محوی زد. پیرزن لجباز نگرانش شده‌ بود؟! یک نگرانی مثل تمام مادربزرگ‌ها؟! مثل مادربزرگ رزی که چشمان بی‌فروغش همیشه نگران بود؟! لبخند روی لبش ماسید. میان این خانواده چه جایگاهی داشت؟! این‌که ملکتاج مادربزرگش بود، احتشام پدرش و سامان برادرش چیزی را عوض می‌کرد؟! - چی‌کار می‌کنی؟ میای؟ سر سمت طلعت برگرداند. طلعت ادامه داد: - واسه خاطر پرهام هم که شده بیا پایین، بچه چند دقیقه‌اس منتظره تا بیای با هم ناهار بخورین. همچنان سرش پایین بود و خیره به بشقاب غذای دست نخورده‌اش نگاه می‌کرد. سنگینی نگاه سامان و احتشام را بر روی خودش حس می‌کرد، اما نگاهشان نمی‌کرد. رفتارشان کمی سرسنگین بود؛ انگار که هنوز از رفتار شب قبلش ناراحت بودند. فکر کرد، اگر حقیقت را می‌فهمیدند حق را به او می‌دادند؟! اصلاً حرفش را باور می‌کردند؟! سر که بالا گرفت نگاهش به احتشام خورد. سرش پایین بود و غرق فکر به‌نظر می‌رسید. ناخودآگاه پوزخندی روی لبش نشست، این مرد چند شخصیت داشت؟! کدام رویش را باید باور می‌کرد؟! مردی که به همسرش خیانت می‌کرد و همسر باردارش را از خانه‌اش بیرون می‌انداخت را باید باور می‌کرد، یا مرد مهربانی را که آن شب نگرانش شده‌ بود؟!
    1 امتیاز
  23. سرش را روی سر پسرک گذاشت و چندین بار بوسیدش. مادرش بدقولی کرده بود؟! شاید دنیا زیر قولش به مادرش زده بود! یا شاید هم احتشام! مثلاً اگر احتشام مادرش را رها نمی‌کرد، مادرش از غصه و کار سخت بیمار نمی‌شد. یا اگر هم بیمار می‌شد، لااقل از بی‌پولی نمی‌مرد! چشمانش را روی هم فشرد. قطرات اشک از روی گونه‌هایش می‌ریخت و میان موهای پرهام گم می‌شد. لبش را به دندانش گرفت. اگر احتشام کمی مرد بود؛ اگر او و مادرش را رها نمی‌کرد، اگر دنبال هوا و هوسش نمی‌رفت، مادرش نمی‌مرد! او برای پول خدمتکار و دزد نمی‌شد! وضعیت زندگی‌اش این نمی‌شد! محکم‌تر پسرک را به خودش فشرد. با مرور حرف‌های قادر حس نفرت در دلش می‌نشست! نفرتی عمیق از احتشام، از مردی که پدرش بود. از مردی که روزی همسر مادرش بود. از نامردی که او و مادرش را به حال خودشان رها کرده‌ بود! از نامردی که آن روزها به مادرش خیانت کرده ‌بود! *** - بعد از ظهر سرد و مرطوبی است که هوا رو به تاریکی می‌رود. در یک لحظه پی بردم که این محل پرگرد و غباری که با علف‌های هرز پوشیده‌ شده جایی جز قبرستان نیست؛ جایی که پدر و مادر و پنج برادر کوچکم در آنجا به خاک سپرده شده‌بودند. محل بی‌سکنه‌ کنار قبرستان باتلاق و کمی پایین‌تر، رودخانه دورتر از آن، جایی که باد از آن سو می‌وزید دریا واقع شده‌بود. پسر کوچکی که مدتی طولانی در آنجا وحشت‌زده به اطراف می‌نگریست و گریه می‌کرد پیپ بود. ناگهان از لابلای قبرها فریاد وحشتناکی را شنیدم... . با صدای باز شدن در کتابش را بست و نگاهش را به طلعت که میان چارچوب ایستاده ‌بود دوخت. - پاشو بیا پایین ناهار بخور. سر تکان داد و گفت: - میل ندارم ممنون. طلعت اخم درهم کشید. - چی چی رو میل ندارم؟ صبحانه هم که نخوردی، چته تو این چند روز؟
    1 امتیاز
  24. در را پشت سرش بهم کوبید و همانجا تکیه داده به در سر خورد و نشست‌. سر دردناکش را میان دستانش گرفت و چشمانش را روی هم فشرد. حرف‌های قادر، رفتار‌های احتشام، نگرانی‌های سامان همه و همه در سرش می‌چرخید. دو دستش را روی صورتش گذاشت و نفسش را لرزان بیرون داد. میل زیادی به گریه کردن داشت! به شکستن بغضی که راه نفسش را بسته ‌بود! - اومدی؟ چشمان خسته‌ و پر از اشکش را باز کرد و در تاریکی فضای اتاق که کمی با نور ماهی که از لابلای پرده‌ی حریر اتاق می‌تابید روشن شده‌ بود به پرهام نگاه کرد. پرهام روی تخت نشسته و با چشمانی خمار و خواب‌آلود نگاهش می‌کرد. برایش آغو*ش باز کرد و با سر اشاره کرد که به آغوشش برود. شاید این آغو*ش کوچک منبع آرامشش می‌شد؛ شاید! آرامشی که این روزها بزرگ‌ترین گمشده زندگی‌اش بود. به چهره‌ی زیبای پسرک خیره شد. چشمان سبز رنگش، ابروهای کمانی کم پشتش و صورت گرد و سفیدش او را به یاد مادرش می‌انداخت. همانقدر زیبا بود و شاید همانقدر هم مهربان! پسرک را در آغوشش بالا کشید و پرسید: - چرا نخوابیدی تو؟ پسرک سر بلند کرد و نگاهش کرد. - منتظر تو بودم؛ طلعت جون ترسیده‌ بود، فکر می‌کرد دیگه نمیای؛ ولی من بهش گفتم که میای؛ گفتم آبجی پری مثل مامان زیر قولش نمی‌زنه، گفتم که برمی‌گردی؛ ولی حرفم رو باور نکرد!
    1 امتیاز
  25. نباید هم ماندن در آنجا برایش خوشایند می‌بود! با ورودش به سالن، احتشام، طلعت و سامان را دید که با دیدنش از جای برخاسته و سمتش می‌آمدند. سر پایین انداخت، نمی‌خواست نگاهش به احتشام بیفتد! - معلوم هست کجایی تا این وقت شب؟! سر بلند کرد. نگاهش به نگاه خشمگین و پر از سوال سامان گره خورد. نگرانش شده بود؟! دلش لرزید، ل*ب گزید و سر پایین انداخت. نباید دلش می‌لرزید؛ نباید دست و پا گم می‌کرد. این مرد پسر احتشام بود. این مرد... این مرد برادرش بود. از این فکر لرزی به تنش نشست! کم مانده بود از افکار لعنتی‌اش بالا بیاورد! - کجا بودی تا این وقت شب خانوم؟! نگرانت شدیم! پوزخندی از حرف احتشام به لبش نشست. نگرانش شده ‌بود؟! نگران اویی که برایش فقط یک غریبه بود! پس چرا نگران همسرش نشده بود؟! چرا نگران فرزندی که رهایش کرده بود نشده بود؟! حالا دیگر نگرانی‌اش بی‌فایده بود. - ای بابا چرا چیزی نمیگی دخترجان؟! نصفه عمرمون کردی که! سر بلند کرد و به طلعت نگاه کرد. جواب اویی را که تمام این چند وقته مثل یک مادر بی هیچ توقعی به او محبت کرده ‌بود را نمی‌توانست ندهد. لبخند بی‌جانی زد و گفت: - ببخشید، جایی کار داشتم یکم طول کشید. از میانشان رد شد و سمت راه پله‌ها رفت. - باید بهمون خبر می‌دادی، همه‌مون رو نگران کردی. آهسته برگشت و این‌بار به چشمان علیرضا احتشام خیره شد. دلش می‌خواست می‌توانست تمام نفرتش را بر سر او فریاد بزند! دلش می‌خواست تمام زجر و دردی که در تمام این سال‌ها تحمل کرده‌ بود را به چشمش بکشاند. تا او هم ذره‌ای از آن‌همه درد و عذاب را حس کند! دستش را مشت کرد، آنقدر محکم که دستش به لرزش افتاد! - نیازی نیست نگران باشید آقای احتشام، هر بلایی هم سر یه غریبه مثل من بیاد مطمئن باشید هیچ مشکلی واسه زندگی شما پیش نمیاره. پشت به نگاه متعجبشان کرد و سمت اتاقش به راه افتاد. مطمئناً احتشام را ناراحت کرده ‌بود، اما حالش بهتر نشده ‌بود! حتی ذره‌ای هم از ‌آن حس بدش کم نشده ‌بود! آنقدر پر بود که این رنجاندن‌ها و ناراحتی‌های احتشام خالی‌اش نکند. فکر کرد حالا اگر می‌توانست احتشام را با دستان خودش بکشد هم از آن‌همه درد و عذاب خلاص نمی‌شد!
    1 امتیاز
  26. برای یک لیوان شیر این همه تشکر می‌کرد؟! لبخند دستپاچه‌ای زد و گفت: - خواهش می‌کنم، یه لیوان شیر که دیگه این حرف‌ها رو نداره! احتشام هم لبخند زد. - نه فقط برای اون لیوان شیر، به‌خاطر همه چیز. متعجب زیر ل*ب تکرار کرد: - همه چیز؟! احتشام ادامه داد: - برای کارهایی که برای مادر می‌کنی، برای محبت‌هایی که به همه ما می‌کنی. ل*ب گزید؛ کاش دیگر ادامه نمی‌داد، نمی‌خواست بغضش بشکند! - من که کاری نکردم. احتشام لبخند محوی زد. - شاید خودت متوجهش نباشی؛ اما از وقتی که تو به این خونه اومدی حال همه ما بهتره؛ انگار یه جون تازه به کالبد این خونه و آدماش دمیده. سر پایین انداخت. حس بدی داشت از این‌که فردا صبح نظر همه راجع به او عوض می‌شد! - اوه! نمی‌دونستم یه لیوان شیر اینجوری معجزه می‌کنه! سر بالا گرفت و نگاهش کرد. چشمان احتشام کمی خمار شده ‌بود؛ انگار که قرص‌ها داشت اثر می‌کرد. - خب، برید استراحت کنید. احتشام اشاره‌ای به ورقه‌های تلنبار شده روی میزش کرد و با بی‌حالی که ناشی از اثر قرص‌ها بود، گفت: - نمیشه، باید اینا رو جمع‌وجور کنم. آب دهانش را همراه با بغضی که گلویش را گرفته بود قورت داد. - شما برید استراحت کنید، من اینجا رو مرتب می‌کنم. احتشام عینکش را روی میز انداخت و با گیجی بلند شد. - خیلی لطف می‌کنی! با چشمان اشکی بیرون رفتنش را تماشا کرد. دلش می‌خواست احتشام مخالفت کند و او را از اتاقش بیرون کند؛ اما... . از رفتنش که مطمئن شد داخل اتاق برگشت و در را بست. لحظه‌ای گیج و حیران ایستاد. چه مرگش شده بود؟! با دست روی چشمانش کشید. چه مرگش شده بود که دست و دلش می‌لرزید؟! باید کارش را تمام می‌کرد، حالا که وقت جا زدن نبود! روبه‌روی گاوصندوق زانو زد. دستانش می‌لرزید؛ تمام تنش می‌لرزید! چسب را به آرامی از صفحه کلید جدا کرد. چراغ قوه‌اش را از جیبش بیرون کشید و نورش را روی تکه چسب تاباند. قسمت‌هایی شبیه به اثر انگشت روی تکه چسب دیده می‌شد و با یک نگاه به صفحه کلید می‌توانست بفهمد که رمز از اعداد یک، دو، سه و هفت تشکیل شده. نفسش را بیرون داد. شانس با او یار بود که رمز، رقم طولانی‌تری نبود وگرنه پیدا کردنش تا خود صبح طول می‌کشید! لبش را به دندانش گرفت و فکر کرد. بهتر بود که از کوچک‌ترین اعداد به ترتیب شروع می‌کرد. اعداد روی صفحه کلید را فشرد. یک، دو، سه و هفت، اما در باز نشد. باز هم امتحان کرد. یک، سه، دو و هفت؛ باز هم در باز نشد. نفس عمیقی کشید و عرقی که از شدت اضطراب به پیشانی‌اش نشسته‌بود را پاک کرد. به فکرش رسید که رمز شاید یک تاریخ باشد. دوباره امتحان کرد. یک، سه، هفت و دو و این‌بار رمز تأیید شد. چشمانش را بست و لبخند تلخی زد. فکرش را هم نمی‌کرد، روزی که پس از این‌همه مدت به هدفش رسیده‌بود، دلش می‌خواست بنشیند و زار زار گریه کند! دستی به بینی‌اش کشید تا جلوی گریه کردنش را بگیرد. دست برد و دستگیره گاوصندوق را کشید. در که باز شد نفسش را عمیق بیرون داد. داخل گاوصندوقش پر بود از دفتر، کاغذ و پوشه‌هایی با طرح و رنگ‌های مختلف. دفترها و کاغذها را یک‌به‌یک بیرون کشید و با نگاه سرسری به آن‌ها سرش را با کلافگی تکانی داد‌! هیچ‌کدام مدارکی که می‌خواست نبودند. همه را روی زمین انداخت و دوباره به گشتن مشغول شد. در میان کوله‌بار کاغذها، چشمش به آلبومی قدیمی افتاد. با گیجی اخم کرد، چه کسی آلبوم عکس را توی گاوصندوق می‌گذاشت؟! خواست بازش کند و نگاهی داخلش بی‌اندازد، اما منصرف شد؛ حالا وقت این کنجکاوی‌ها نبود، هر لحظه ممکن بود یک نفر وارد اتاق شود. آلبوم را هم روی کاغذهای تلنبار شده انداخت و دوباره مشغول جستجو شد. یک‌به‌یک پوشه‌ها را برداشت و نگاهشان کرد. در میانشان یکی شبیه به همانی بود که دنبالش می‌گشت.
    1 امتیاز
  27. دستش روی پایش چنگ شد. کلافه غرید: - چی میگی تو؟ زن حامله رو که نمیشه طلاق داد! قادر سر پایین انداخت و گفت: - با پول همه چی میشه، پول که داشته باشی همه کار می‌تونی بکنی. پوست ور‌آمده لبش را به دندان گرفت. تمام تنش می‌لرزید؛ انگار که در درونش زلزله‌ای رخ می‌داد! - چرا... چرا این‌کار رو با مادرم کرد؟ چرا طلاقش داد؟! قادر سر بالا گرفت. پوزخند تمسخر‌آمیزی روی ل*ب‌هایش که دیگر کبود نبود، خودنمایی می‌کرد. - شلوارش دو تا شده بود. اخم درهم کشید. - چی؟ قادر نفسش را بیرون داد و ادامه داد: - یه زن دیگه‌ هم تو زندگیش بود، می‌خواست با اون باشه، مادرت هم مزاحمی بود که باید از زندگیش می‌رفت. با خودش فکر کرد، پس چرا هیچ زنی توی زندگی احتشام نبود؟! یعنی می‌شد که احتشام پدرش نباشد؟! می‌شد که ‌فکرهایش، آن عکس‌ها و ‌آن اسم داخل شناسنامه مادرش فقط یک شوخی مسخره باشد؟! - تو... تو پدرم رو می‌شناختی؟ تا حالا دیده ‌بودیش؟ قادر سر تکان داد و گفت: - آره، یکی دوبار مادرت رو بردم که از دور ببینتش، بیچاره مادرت بعد از اون همه اتفاق هنوز هم اون مرد رو دوست داشت. با دلهره پرسید: - اگه دوباره ببینیش می‌شناسیش؟ قادر لحظه‌ای فکر کرد. - شاید، آخه از اون روزها خیلی گذشته. دست داخل کیفش برد و عکس احتشام را بیرون کشید و به دست قادر داد. - این عکس... این عکس رو ببین، ببین همین بود؟ منتظر و مضطرب به قادر که عکس احتشام را با دقت برانداز می‌کرد نگاه می‌کرد و لبش را زیر دندانش می‌فشرد! در دلش دعا می‌کرد که اشتباه کند، که احتشام پدرش نباشد، که احتشام ‌آن مرد منفور در ذهنش نباشد! قادر عکس را به دستش داد و گفت: - من پدرت رو یکی دوبار اونم از راه دور دیده بودم، ولی اینی که توی این عکسه هم خیلی آشناس؛ فکر کنم... فکر کنم خودش باشه. لبش را محکم‌تر گاز گرفت. دهانش شوری خون را احساس می‌کرد، دست روی دهانش گرفت تا عق نزند! - تو... تو مطمئنی؟ مطمئنی که خودشه؟ قادر دوباره به عکس میان دستان او نگاه کرد و گفت: - آره، حالا که فکر می‌کنم انگاری خودشه... آره خودشه؛ اسمش... اسمش احتشام بود فکر کنم! آره اسمش علیرضا احتشام بود. عکس را در کیفش چپاند و بلند شد. قادر پرسید: - تو این عکس رو از کجا آوردی؟ این مرد رو کجا دیدی؟ بی‌توجه به سوال قادر سمت در خروجی به راه افتاد. جواب سوالاتش را گرفته ‌بود، حکم تاییدی به تمام افکار لعنتی‌اش زده بود. دیگر که ماندنش فایده‌ای نداشت! *** دست به دیوار گرفت و لحظه‌ای ایستاد. سرش گیج می‌رفت و پاهایش از قدم زدن‌های بی‌هدفش درد می‌کرد! حال خودش را نمی‌فهمید. گیج بود، گنگ بود، ناراحت بود و عصبی بود، اما حسی مانعش می‌شد که فریاد بزند یا حتی گریه کند! انگار که در یک خلاء گیر کرده بود! انگار که مغزش، قلبش و تمام احساساتش به خواب رفته‌ بود! درحالی ‌که میل زیادی به فرار کردن و رفتن و دور شدن از عمارت احتشام داشت به ناچار وارد خانه شد. راه سنگ‌فرشی حیاط را سلانه‌سلانه و بی‌جان طی می‌کرد. عجیب بود، اما عمارتی که تا به امروز در نظرش مثل بهشت زیبا و با شکوه می‌‌آمد حالا نفرت‌انگیز شده‌بود! آنقدر نفرت‌انگیز که دلش نمی‌خواست حتی نگاهش کند! عمارتی که روزی مادرش به بدترین شکل آن را ترک کرده ‌بود نباید هم زیبا می‌بود!
    1 امتیاز
  28. - کار خیلی خوبی کردین که اومدین اینجا، می‌دونین ‌آدم‌هایی که درحال ترک هستن به حمایت خانواده‌شون واقعاً نیاز دارن. با دستش روی دسته صندلی‌ فلزی‌اش ضربه می‌زد. این انتظارها داشت کلافه‌اش می‌کرد! - گفتین دخترشون هستید، بله؟ به چشمان سبز رنگ و کنجکاو مرد نگاه کرد و به تکان دادن سرش اکتفا کرد. کاش صدای مرد را نمی‌شنید. کاش کمی ساکت می‌شد تا بتواند ذهن آشفته‌اش را سر و سامانی بدهد! - آقا قادر توی این چندوقته روزهای سختی رو گذروندن، خیلی‌ها طاقت درد کشیدن روزهای اول رو ندارن، اما آقا قادر با انگیزه‌ای که داشت تونست از اون برهه عبور کنه و حالا هم حالش خیلی بهتر شده. چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت. داشت دیوانه می‌شد! این مردک هم فکر کرده ‌بود که برای دیدن قادر آمده و برایش سخنرانی راه انداخته ‌بود. کاش ساکت می‌شد؛ حوصله شنیدن از قادر را نداشت‌؛ حال قادر برایش مهم نبود، اصلاً برای شنیدن این حرف‌ها که نیامده بود! برای گرفتن جواب سوالاتش آمده ‌بود. برای پایان دادن به ‌شک‌ها و ترس‌هایش. - بفرمایید، اینم آقا قادر سالم و سرحال. از جایش برخاست و نگاهش را به قادر دوخت. از روزی که دیده بودش لاغرتر شده‌ بود، اما تیرگی زیر چشمانش بهبود پیدا کرده و رنگ صورتش به حالت عادی برگشته بود. پیش رویش که ایستاد سر بلند کرد و گفت: - سلام. قادر سر تکان داد و جواب داد: - سلام. مرد با لبخند رو به قادر کرد و گفت: - خب آقا قادر، من شما رو با دخترتون تنها می‌ذارم، مطمئناً حرف‌های پدر و دختری زیاد دارید. با رفتن مرد نفس راحتی کشید. مردک با آن‌همه سخنوری‌اش داشت عصبی‌اش می‌کرد! قادر به صندلی فلزی که تا لحظاتی پیش، رویش نشسته بود اشاره کرد و گفت: - چرا وایسادی؟ بشین. قدمی پس رفت و خودش را روی صندلی رها کرد. قادر روی صندلی رو‌به‌رویش نشست. - خوب کردی اومدی، پرهام رو با خودت نیاوردی؟ نفس عمیقی کشید. مضطرب بود، از پرسیدن سوالاتش واهمه داشت. - چی‌شده؟ چرا هیچی نمیگی؟ آب دهانش را قورت داد. کمی فرصت لازم داشت تا به خودش مسلط شود، تا بتواند ل*ب باز کند و سوال‌هایش را از سرش بیرون بریزد. - قادر، تو... تو پدرم رو می‌شناسی؟ قادر متعجب نگاهش کرد. به وضوح جا خوردن را در چهره‌اش می‌دید. - چرا... چرا می‌پرسی؟! کمی به جلو خم شد و در چشمان قادر خیره شد. - گفتی اگه بخوام از پدرم برام میگی، حالا می‌خوام بشنوم... بگو. قادر مصرانه تکرار کرد: - چرا می‌خوای بدونی؟ چی‌شده که واسه پرسیدن از پدرت تا اینجا اومدی؟ چه اتفاقی افتاده؟ با حرص فریاد کشید: - پرسیدم از پدرم چیزی میدونی یا نه، فهمیدنش اینقدر سخته؟ قادر دستانش را بالا گرفت و گفت: - باشه... باشه بهت میگم فقط داد نزن... تو آروم باش هر چی که بخوای بهت میگم. آرامش؟! این تنها چیزی بود که این روزها سراغش نمی‌آمد! - از پدرم چی می‌دونی؟ می‌شناسیش؟ تا حالا... تا حالا دیدیش؟ قادر آرام سر تکان داد. - منم... منم همون چیزهایی رو می‌دونم که از مادرت شنیدم، این‌که یه مرد پولدار بوده که یه شرکت داشته، این‌که مادرت رو وقتی که حامله بوده طلاق میده و از خونه‌اش میندازتش بیرون.
    1 امتیاز
  29. بقیه پوشه‌ها را روی زمین انداخت و پوشه مورد نظرش را باز کرد. همان مدارک بود؛ همانی که شبیه‌شان را در خانه داوودی دیده ‌بود. بالاخره پیدایشان کرده ‌بود! پوشه را داخل لباسش پنهان کرد؛ بالاخره کارش داشت در این خانه تمام می‌شد. دفترها و کاغذها را برداشت و داخل گاوصندوق جا داد، نمی‌خواست اتاقش را همانطور بهم ریخته رها کند. نگاهی به دور و برش انداخت تا چیزی را جا نگذارد. چشمش که به عکسی که پشت‌و‌رو روی زمین افتاده ‌بود خورد؛ پوفی کشید. خم شد و آن را برداشت. احتمالاً از داخل همان آلبوم قدیمی افتاده بود. پشت‌ورویش که کرد، نگاهش که به تصویر عکس افتاد؛ انگار دنیا برایش لحظه‌ای از حرکت ایستاد! این تصویر! این عکس! اینجا چه می‌کرد؟! آلبوم را چنگ زد و بازش کرد. گیج شده بود! آلبوم را ورق زد. این عکس‌ها! این آدم‌ها! چه خبر بود؟! عکس مادرش چرا آنجا بود؟! آن‌هم با لباس عروس و در کنار احتشام! نمی‌فهمید، ماجرا چه بود؟! مادرش در کنار احتشام چه می‌کرد؟! عکس مادرش در این آلبوم چه می‌کرد؟! دوباره به عکس‌ها نگاه کرد. مادرش بود، امکان نداشت اشتباه کند؛ یکی شبیه همین عکس‌ها را از مادرش با لباس عروس در خانه خودشان دیده‌بود. اینجا چه خبر بود؟! *** در کمدش را با شتاب باز کرد. خم شد و کوله قدیمی‌اش را از داخل کمد بیرون کشید. نفس‌هایش سنگین و قلبش آشوب بود! با اضطراب تمام وسایل کوله را روی زمین خالی کرد. وسایل مادرش بود، روزی که به این خانه می‌آمد تمام وسایل قدیمی مادرش را در این کوله کهنه گذاشته ‌بود. شناسنامه مادرش را برداشت. بازش که کرد، نگاهش که به اسم نوشته شده توی صفحه شناسنامه‌اش افتاد، چشمانش سیاهی رفت و روی زمین رها شد! داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟! این اسم! شاید... شاید اشتباهی شده بود! شاید این فقط یک تشابه اسمی بود! حتماً یک تشابه اسمی مسخره بود! سر پایین انداخت، اما... اما آن عکس‌ها! عکس مادرش و احتشام! آن‌ها که دیگر اشتباهی نبود! نگاهش روی وسایل بیرون ریخته از کیف دو دو می‌زد! چشمش میانشان روی قاب عکسی نشست. دست برد و عکس را برداشت. همان عکسی که مادرش، از پدرش نشانش داده بود؛ خودش بود... خودِ خودش بود! با وجود پیر شدنش، شکسته شدنش، اما می‌فهمید که خودش بود! ناخودآگاه به خنده افتاد! خنده‌ای بلند و هیستریک؛ خنده‌ای از سر بیچارگی، از سر حیرت و برای بازی مزخرفی که روزگار برایش ترتیب داده بود! چنگی به موهایش زد. میان خنده اشک چشمانش سرازیر شد! اشتباه نبود! سر تکان داد. لعنتی... اشتباهی درکار نبود! چرا زودتر نفهمیده بود؟! چرا حالا؟! چرا درست همین امشب؟! دست روی دهانش گرفت و هق زد، هنوز هم نمی‌فهمید! هنوز هم باورش نمی‌شد! باورش نمی‌شد که احتشام همانی باشد که او و مادرش را رها کرده! مردی که تمام عمرش او را مقصر سختی‌ها و مشکلاتش می‌دانست! مردی که هیچ‌وقت نخواسته‌ بود دنبالش بگردد! حالا او سر از خانه‌اش در آورده بود! آن‌هم برای دزدی! چرا این اتفاق‌ها باید می‌افتاد؟! چرا تمام این اتفاق‌ها باید برای او می‌افتاد؟! چرا حالا؟! چرا درست همین امشب که داشت کارش را تمام می‌کرد؟! سرش را میان دستانش گرفت. تمام فکرها در سرش می‌چرخید. تصاویر بی‌ربطی در سرش بهم می‌پیچید. کتک خوردن‌هایش از قادر، بدحالی‌های مادرش، بی‌پولی‌شان، دزدی کردن‌هایش، محبت‌های احتشام، انگار که... انگار که داشت دیوانه می‌شد! انگار که داشت به یک جنون کامل می‌رسید! چرا احتشام نبود؟! چرا آن روزها نبود؟! چرا او و مادرش را نخواسته ‌بود؟! از جایش بلند شد. تلوتلو می‌خورد؛ مثل کسی که با پتک به سرش کوبیده ‌باشند! دنیای اطرافش تاریک شده بود انگار، که چشمانش خوب جایی را نمی‌دید! دور خودش چرخید. سرش گیج می‌رفت، تنش تاب می‌خورد! لحظه‌ای ایستاد. بسته قرصش را از روی پاتختی چنگ زد، از دیشب هنوز آنجا بود. سه‌تایش را بدون آب قورت داد. اگر همه‌اش را می‌خورد، شاید از این فکرها راحت می‌شد، از دست آدم‌ها هم! خودش را روی تخت کنار پرهامی که غرق خواب بود رها کرد. اشک‌هایش همچنان می‌ریخت و بالشش را خیس می‌کرد. غلتی زد و جنین‌وار در خودش مچاله شد. افکارش درهم و آشفته در سرش جولان می‌دادند. پتویش را روی سرش کشید و آرام هق زد. لعنت به افکارش! کاش می‌مرد! کاش تمام آدم‌های دنیا می‌مردند! کاش همه چیز تمام می‌شد! کاش همه زندگی‌اش تمام می‌شد!
    1 امتیاز
  30. برای یک لیوان شیر این همه تشکر می‌کرد؟! لبخند دستپاچه‌ای زد و گفت: - خواهش می‌کنم، یه لیوان شیر که دیگه این حرف‌ها رو نداره! احتشام هم لبخند زد. - نه فقط برای اون لیوان شیر، به‌خاطر همه چیز. متعجب زیر ل*ب تکرار کرد: - همه چیز؟! احتشام ادامه داد: - برای کارهایی که برای مادر می‌کنی، برای محبت‌هایی که به همه ما می‌کنی. ل*ب گزید؛ کاش دیگر ادامه نمی‌داد، نمی‌خواست بغضش بشکند! - من که کاری نکردم. احتشام لبخند محوی زد. - شاید خودت متوجهش نباشی؛ اما از وقتی که تو به این خونه اومدی حال همه ما بهتره؛ انگار یه جون تازه به کالبد این خونه و آدماش دمیده. سر پایین انداخت. حس بدی داشت از این‌که فردا صبح نظر همه راجع به او عوض می‌شد! - اوه! نمی‌دونستم یه لیوان شیر اینجوری معجزه می‌کنه! سر بالا گرفت و نگاهش کرد. چشمان احتشام کمی خمار شده ‌بود؛ انگار که قرص‌ها داشت اثر می‌کرد. - خب، برید استراحت کنید. احتشام اشاره‌ای به ورقه‌های تلنبار شده روی میزش کرد و با بی‌حالی که ناشی از اثر قرص‌ها بود، گفت: - نمیشه، باید اینا رو جمع‌وجور کنم. آب دهانش را همراه با بغضی که گلویش را گرفته بود قورت داد. - شما برید استراحت کنید، من اینجا رو مرتب می‌کنم. احتشام عینکش را روی میز انداخت و با گیجی بلند شد. - خیلی لطف می‌کنی! با چشمان اشکی بیرون رفتنش را تماشا کرد. دلش می‌خواست احتشام مخالفت کند و او را از اتاقش بیرون کند؛ اما... . از رفتنش که مطمئن شد داخل اتاق برگشت و در را بست. لحظه‌ای گیج و حیران ایستاد. چه مرگش شده بود؟! با دست روی چشمانش کشید. چه مرگش شده بود که دست و دلش می‌لرزید؟! باید کارش را تمام می‌کرد، حالا که وقت جا زدن نبود! روبه‌روی گاوصندوق زانو زد. دستانش می‌لرزید؛ تمام تنش می‌لرزید! چسب را به آرامی از صفحه کلید جدا کرد. چراغ قوه‌اش را از جیبش بیرون کشید و نورش را روی تکه چسب تاباند. قسمت‌هایی شبیه به اثر انگشت روی تکه چسب دیده می‌شد و با یک نگاه به صفحه کلید می‌توانست بفهمد که رمز از اعداد یک، دو، سه و هفت تشکیل شده. نفسش را بیرون داد. شانس با او یار بود که رمز، رقم طولانی‌تری نبود وگرنه پیدا کردنش تا خود صبح طول می‌کشید! لبش را به دندانش گرفت و فکر کرد. بهتر بود که از کوچک‌ترین اعداد به ترتیب شروع می‌کرد. اعداد روی صفحه کلید را فشرد. یک، دو، سه و هفت، اما در باز نشد. باز هم امتحان کرد. یک، سه، دو و هفت؛ باز هم در باز نشد. نفس عمیقی کشید و عرقی که از شدت اضطراب به پیشانی‌اش نشسته‌بود را پاک کرد. به فکرش رسید که رمز شاید یک تاریخ باشد. دوباره امتحان کرد. یک، سه، هفت و دو و این‌بار رمز تأیید شد. چشمانش را بست و لبخند تلخی زد. فکرش را هم نمی‌کرد، روزی که پس از این‌همه مدت به هدفش رسیده‌بود، دلش می‌خواست بنشیند و زار زار گریه کند! دستی به بینی‌اش کشید تا جلوی گریه کردنش را بگیرد. دست برد و دستگیره گاوصندوق را کشید. در که باز شد نفسش را عمیق بیرون داد. داخل گاوصندوقش پر بود از دفتر، کاغذ و پوشه‌هایی با طرح و رنگ‌های مختلف. دفترها و کاغذها را یک‌به‌یک بیرون کشید و با نگاه سرسری به آن‌ها سرش را با کلافگی تکانی داد‌! هیچ‌کدام مدارکی که می‌خواست نبودند. همه را روی زمین انداخت و دوباره به گشتن مشغول شد. در میان کوله‌بار کاغذها، چشمش به آلبومی قدیمی افتاد. با گیجی اخم کرد، چه کسی آلبوم عکس را توی گاوصندوق می‌گذاشت؟! خواست بازش کند و نگاهی داخلش بی‌اندازد، اما منصرف شد؛ حالا وقت این کنجکاوی‌ها نبود، هر لحظه ممکن بود یک نفر وارد اتاق شود. آلبوم را هم روی کاغذهای تلنبار شده انداخت و دوباره مشغول جستجو شد. یک‌به‌یک پوشه‌ها را برداشت و نگاهشان کرد. در میانشان یکی شبیه به همانی بود که دنبالش می‌گشت.
    1 امتیاز
  31. سر بالا انداختنش را که دید دوباره به هق‌هق افتاد. - من نمی‌خواستم آدم بدی باشم... من نمی‌خواستم؛ ولی مجبور شدم مجبورم کردن... ! سرش را از روی پاهای ملکتاج برداشت. کمی آرام‌تر شده‌ بود و انگار هورمون‌های دیوانگی‌اش فروکش کرده‌ بود! اشک‌هایش را با پشت دستش پاک کرد. ملکتاج هنوز با نگرانی نگاهش می‌کرد. برای رفع و رجوع رفتار دیوانه‌وارش خنده‌ای کرد و گفت: - ببخشید گاهی اینطوری میشم، فشار زندگیه دیگه! از جایش بلند شد و در مقابل نگاه مبهوت ملکتاج سینی غذایش را برداشت و سمت در رفت. خودش هم فکر می‌کرد، همین امشب اگر کار را تمام نمی‌کرد؛ آخر سر باید از این خانه یک راست راهی دایونه‌خانه‌ می‌شد! *** دو تا از قرص‌ها را از لفافش بیرون کشید و درون لیوان انداخت. قرص‌ها آنقدری قوی بود که می‌توانست هر آدمی را به خواب عمیق ببرد. سینی را برداشت و سمت پله‌ها به راه افتاد. در دلش آشوب به پا بود و آنقدر اضطراب داشت که ضربان قلبش را در سرش می‌شنید! پشت در اتاق ایستاد. راهروی فرو رفته در تاریکی را تنها نور کمی که از زیر در اتاق کار احتشام بیرون می‌زد روشن کرده ‌بود. چشمانش را لحظه‌ای بست و نفس عمیقی کشید؛ باید آرام می‌بود اینطوری راهی از پیش نمی‌برد و خودش را لو می‌داد. با پشت دست چند تقه به در زد. - بفرمایید. نفس عمیق دیگری کشید و سعی کرد که جلوی لرزش دستانش را بگیرد، اما خیلی هم موفق نبود! در را هل داد و از لای در سرکی کشید، احتشام پشت میزش نشسته و با برگه‌های زیر دستش مشغول بود. - اجازه هست؟ احتشام نگاهش کرد و سر تکان داد. - بفرما. با تردید و تعلل وارد اتاق شد. احتشام پرسید: - کاری داشتی؟ سینی میان دستانش را کمی بالا گرفت و گفت: - براتون شیر گرم آوردم. احتشام با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. لبخند پر اضطرابی به چهره متعجبش زد و جلوتر رفت و در همان حال گفت: - طلعت خانم می‌گفتن شب‌هایی که بی‌خواب میشین خودتون رو با کار کردن مشغول می‌کنید. زیر سنگینی نگاهش سینی را روی میزش گذاشت و عقب کشید. - شیر گرم کمک میکنه راحت‌تر بخوابید. احتشام گفت: - لازم نبود شما با این پا... . میان حرفش پرید و گفت: - من خوبم آقای احتشام. احتشام لبخندی زد. - خدا رو شکر که خوبی، ممنون بابت این. و لیوان را برداشت و ل*ب زد. دستانش را مشت کرد تا جلو نرود و لیوان را از دستش نگیرد! - این بی‌خوابی‌ها یه حسن‌هایی هم داره، یکیش اینه که می‌تونم به کارهایی که توی طول روز وقت انجام دادنش رو ندارم برسم. بی‌حواس سر تکان داد. دل دل می‌زد که از اتاقش بیرون برود و قیدِ این کار را بزند! - بله، ولی به آسیبی که به بدنتون میرسونه نمی‌ارزه مطمئناً. احتشام سر تکان داد. - درسته. باقی شیر را هم سر کشید و لیوان خالی را داخل سینی برگرداند. سینی را از روی میز برداشت و گفت: - من دیگه میرم، شبتون بخیر. دست به دستگیره برد تا از اتاق خارج شود که احتشام صدایش زد. با کمی تعلل برگشت؛ کاش می‌گذاشت برود، کم مانده بود از شدت اضطراب غش کند! - ممنونم.
    1 امتیاز
  32. قاشقی از غذا را دهان پیرزن گذاشت. به سختی توانسته ‌بود طلعت را راضی کند، که اجازه دهد خودش ناهار ملکتاج را بدهد. دلش کمی درددل کردن می‌خواست؛ کمی خالی کردن آن‌همه دردی که در سینه‌اش بود و چه کسی بهتر از این پیرزن بی‌زبان؟! پیرزن آرام لقمه‌اش را می‌جوید. تلخندی زد، پیرزن این روزها کمتر بدقلقی می‌کرد. انگار که او هم به وضعیتش عادت کرده بود. دستمالی برداشت و گوشه لبش که چرب شده‌ بود کشید. دلش برای این پیرزن لجباز تنگ می‌شد. زیاد نمی‌گذشت از وقتی که با او کنار آمده ‌بود. سر که بلند کرد ملکتاج خیره نگاهش می‌کرد‌. لبخندی زد و گفت: - انگاری حالتون امروز خیلی خوبه. دست پیرزن روی دستش نشست. نم اشکی به چشمانش نشسته‌ بود. نگاه پیرزن هم نگران بود، مثل احتشام و مثل طلعت. ل*ب زیر دندان فشرد.‌ بغض تا گلویش آمده بود! احساس گناه بدی داشت، احساس کثیف بودن! مثل اولین باری که دزدی کرده بود! - نگران نباشین، من خوبم... یعنی خوب میشم، یه کم که بگذره... ! با پشت دست نم چشمانش را گرفت و ادامه داد: - یه کم که بگذره آروم‌تر میشم. من عادت دارم... به دل کندن و رفتن عادت دارم! چشمان پیرزن هم به اشک نشسته‌بود. تندتند سر تکان داد. رفتارهایش عصبی و غیر قابل کنترل بود! انگار که یک نفر دیگر درون وجودش بود که وادارش می‌کرد، به حرف زدن، به گریه کردن و بیرون ریختن دردهایش! - به خیلی کارهای دیگه‌ام عادت دارم، دفعه اولم که نیست! کارهای بدتر از اینم کردم! پلک که زد قطره اشکی روی صورتش سر خورد. - من کارهای خیلی بدی کردم! هق زد و نالید: - خیلی بد! به دستان ملکتاج چنگ زد و خودش را روی تخت رها کرد. - من آدم بدی‌ام، نه؟
    1 امتیاز
  33. با شنیدن صدای زنگ موبایلش، کتابی که در دست داشت را روی عسلی کنار تختش گذاشت. رو به پرهام که پایین تختش مشغول بازی با پازل‌هایش بود کرد و گفت: - داداشی میری اون موبایل من رو بیاری؟! پسرک سر بلند کرد و پرسید: - کجاست؟! لبخند محوی به لبش آمد. پسرک آنقدر غرق بازی‌اش بود که صدای زنگ موبایلش را نشنیده‌ بود. با انگشت به کیفش که روی میز آرایش بود اشاره کرد و جواب داد: - تو کیفم، روی میز. پسرک سمت میز دوید و کیفش را برداشت و سمتش آمد. دستی میان موهای پسرک کشید و با تشکری او را پی بازی‌اش فرستاد. موبایلش را از کیفش بیرون کشید و به صفحه‌اش نگاه کرد. شماره داوودی بالای صفحه موبایلش افتاده‌بود. غری زیرلب زد. مردک انگار مویش را آتش زده بودند! - الو... . داوودی بدون مکث پرسید: - چی‌شد، تونستی کاری بکنی؟! دو روز دیگه بیشتر مهلت نداری ‌ها! پوفی کشید. - رمز گاوصندوقش رو پیدا کردم امشب مدارک رو برمی‌دارم. داوودی با همان لحن دستوری همیشگی‌اش گفت: - چرا شب؟ همین حالا کار رو تموم کن. پیشانی‌اش را به کف دستش فشرد، واقعاً فکر می‌کرد که به عقل خودش نمی‌رسد؟! - نمیشه، وقت‌هایی که احتشام خونه نیست در اتاقش قفله؛ کلیدش هم نمی‌دونم کجاست. صدای نفسش را که با کلافگی بیرون داد شنید. چرا نپرسیده‌ بود که آن مدارک چه بود که آنقدر برایش اهمیت داشت؟! - خیلی خب فقط حواست باشه که گند نزنی. با حرص غرید: - باشه. داوودی با لحن آرام و مرموزی گفت: - می‌دونی که اگه دست از پا خطا کنی و کارِت رو درست انجام ندی چی میشه؟ پشت دستش را روی دهانش فشرد تهدیدش می‌کرد؟! مردک لعنتی! مردک زورگوی عوضی لعنتی!
    1 امتیاز
  34. طلعت لبخندی به چهره درهم پسرک زد و گفت: - اگه شیر نخوری که بزرگ و قوی نمیشی. پرهام با تعجب ابرو بالا انداخت و گفت: - واقعاً؟! طلعت آرام خندید و جواب داد: - آره واقعاً، حالا شیرت رو بخور تا زود بزرگ بشی، خب؟ پسرک سر تکان داد. - چشم طلعت جون. سر پایین انداخت. قابل کتمان نبود، پرهام به محبت‌های این خانواده خو گرفته‌بود، خودش هم. داشتند کم‌کم با این خانواده اُخت می‌شدند؛ اما انگار هیچ‌وقت هیچ‌چیزی قرار نبود بر وِفق مرادش پیش برود. - پات بهتره دخترم؟! نگاهی به طلعت انداخت. این خانه انگار میان افرادش مهر و محبت پخش می‌کرد! - بله خوبم. طلعت سر تکان داد. - خدا رو شکر که در نرفته، ضرب دیدگی هم زود خوب میشه؛ فقط باید استراحت کنی. لبخند اجباری زد و تشکر کرد و از پشت میز برخاست. دیگر نمی‌توانست تحمل کند! دیگر نمی‌توانست آن‌همه محبت را ببیند و از خودش متنفر نشود! دیگر نمی‌توانست بماند و برای خودش آرزوی مرگ نکند! - پرهام جان، پاشو به خواهرت کمک کن بره تو اتاقش استراحت کنه. سر بالا انداخت و گفت: - نه لازم نیست، خودم میتونم برم. طلعت اخم محوی به ابروهای کم پشت و کمانی‌اش نشاند و گفت: - دیگه چی؟ ندیدی آقا چقدر سفارش کرد که به پات فشار نیاری؟! با بغض سرش را برگرداند. این محبت‌هایشان آخر او را از عذاب وجدان می‌کشت! پرهام دستش را گرفت و کمکش کرد تا پله‌ها را آهسته بالا برود. مشتش را بر روی نرده‌های چوبی فشرد. دردی در تمام تنش جولان می‌داد! پایش درد نداشت؛ قلبش بود که درد داشت. انگار که دستی نامرئی میان سینه‌اش قلبش را در مشت گرفته و می‌فشرد!
    1 امتیاز
  35. دکتر سر تکان داد و احتشام با اخم محوی نگاهش کرد. دلیل اخمش را نمی‌دانست؛ شاید هم فهمیده‌ بود آن روز که از پارک آمده ‌بود، لنگ نمی‌زد. دکتر لبخندی زد که از میان ریش و سبیل بلند و جوگندمی‌اش به سختی دیده می‌شد. - که اینطور، از جوون‌های سر به‌ هوای امروزی بیشتر از این هم انتظار نمیره. کمی مکث کرد و با نگاهی که سمت احتشام انداخت، ادامه داد: - گفتم که احتمالاً ضرب دیده، ولی برای اطمینان یه عکس از پات بگیر بیار ببینم. ماشین که جلوی در عمارت ایستاد سمت احتشام برگشت. به شدت عذاب وجدان داشت و به شدت از کاری که احتشام برایش کرده‌ بود شرمنده بود! - خیلی ممنونم، به‌خاطر من از کارتون هم افتادین امروز! احتشام تنها به لبخندی اکتفا کرد و جای جوابش گفت: - یه چند روزی به خودت استراحت بده، کارهای مادرم رو هم میگم طلعت انجام بده. سرش را تکان داد و گفت: - اما من خوبم. احتشام اخم محوی کرد و در عین حال لبخند کوچکی زد و گفت: - آدم خوب نیست روی حرف بزرگ‌ترش حرف بزنه. با ناراحتی سر تکان داد و گفت: - چشم! احتشام لبخند محوی زد. - بی‌بلا، رفتی داخل به طلعت بگو بیاد بیرون باهاش کار دارم. *** - آقای احتشام رفتن؟ طلعت درحالی که میز صبحانه را برایش می‌چید سر بلند کرد و گفت: - آره رفت، بیا بشین با پرهام صبحانه بخورین. صندلی را عقب کشید و نشست. هنوز هم بغض داشت و هنوز هم از محبت‌های احتشام شرمنده بود. - آبجی حالت خوبه؟ سر بالا گرفت و چندبار پلک زد، می‌توانست به همین راحتی تمام محبت‌هایش را فراموش کند؟! می‌توانست بی‌توجه به تمام خوبی‌هایش به او و اعتمادش خیانت کند؟! - خوبم. پسرک با کنجکاوی پرسید: - پس چرا صبحانه‌ات رو نمی‌خوری؟ سر تکان داد و گفت: - می‌خورم عزیزم، می‌خورم. قاشق را در لیوان چایش چرخاند و بی‌حواس به پرهام و طلعت چشم دوخت. - لیوان شیرت رو کامل بخوری‌ها، آفرین پسر خوب. پرهام نق زد: - ولی من شیر دوست ندارم.
    1 امتیاز
  36. احتشام در تأیید حرفش سر تکان داد، اما در نگاهش شک و تردید موج می‌زد. تردیدی که او را می‌ترساند! - دکتر رفتی؟! سر بالا انداخت و گفت: - نه لازم نیست، خودش خوب میشه. طلعت قدمی سمتش برداشت و گفت: - این چیزها رو نباید سرسری گرفت، خدایی نکرده اگه دررفته باشه چی؟! لبخند مصنوعی زد. - نه در نرفته. احتشام گفت: - به هر حال احتیاط شرط عقله، برو لباس بپوش بریم بیمارستان. با ناراحتی به احتشام نگاه کرد. چرا این کارها را با او می‌کرد؟! او که لیاقت محبتش را نداشت! - خیلی ممنون ولی، من خوبم احتیاجی به دکتر رفتن نیست. طلعت دست روی بازویش گذاشت و با محبت گفت: - آقا راست میگه دخترم، برو خودت رو به یه دکتر نشون بده حداقل ما خیالمون راحت بشه. خواست بهانه بیاورد. - آخه... ! احتشام صبر نکرد ادامه حرفش را بشنود و درحالی که سمت پله‌ها می‌رفت، گفت: - تا من میرم مدارکم رو بیارم، شما هم برو آماده شو. نگاهش از شیشه جلوی ماشین به مسیری که می‌رفتند خیره ‌بود. چند دقیقه‌ای بود که راه افتاده‌بودند و سکوتی میانشان جریان داشت. احتشام هرازگاهی به کسی زنگ می‌زد و از روند جلسه‌اش می‌پرسید و اطلاع می‌داد که دیر خواهد رسید و او در سکوت سعی در مقابله با بغضی داشت، که قصد خفه کردنش را کرده ‌بود! - آره گفتم که دیرتر میام؛ نه نمیتونم، یه کاری پیش اومده. با شرم و خجالت سر پایین انداخت و نگاهش را به صندل‌های مشکی ‌رنگش دوخت. احتشام اصرار کرده‌بود که به‌خاطر ورم مچ پایش کفش نپوشد. باز هم بغضش را قورت داد! احتشام به‌خاطر اویی که قصد دزدی از خانه‌اش را داشت از کارش زده‌بود و این عذاب وجدانش را هزار برابر کرده ‌بود! - حالت خوبه؟! با صدای احتشام سر بلند کرد و نگاهش کرد. تند و پشت هم پلک زد تا اشک جمع شده در چشمانش را پس بزند! - بله، خوبم. کنار بیمارستان احتشام ماشینش را ب*غل خیابان پارک کرد. از رفت‌وآمد بیمارستان مشخص بود که جایی نزدیک‌تر از آنجا جای پارک پیدا نخواهند کرد. احتشام بی‌آنکه حرفی بزند از ماشینش پیدا شد و سمت او آمد. حدسش سخت نبود که می‌خواست در را برای او باز کند، اما خودش زودتر از او دست به کار شد و در را باز کرد. با این‌که پایین آمدن از ماشین شاسی بلندش با آن پای دردناک مشکل بود، اما از احتشام کمک نخواست و خودش به سختی پایین آمد. همینطور هم عذاب وجدان دیوانه‌اش کرده‌ بود و نمی‌خواست بار اضافه‌ای بر روی شانه‌های احتشام باشد! احتشام دست سمت بازویش دراز کرد و پرسید: - میخوای کمکت کنم؟! کمی عقب کشید و سر تکان داد. - نه ممنون! *** دکتر با دو انگشت کمی مچ پایش را فشرد. از درد اخم درهم کشید و دکتر که از پشت شیشه‌های مستطیلی شکل عینکش نگاهش به او بود، پرسید: - درد داری؟! آهسته سر تکان داد. - یکم. دکتر پایش را رها کرد و درحالی که از جلوی پایش بلند می‌شد، گفت: - چیز خاصی نیست، احتمالاً ضرب دیده. پشت میزش که نشست، عینکش را بر روی بینی نسبتاً گوشتی‌اش جابه‌جا کرد و نگاهش را به او دوخت. - گفتی پات چرا اینطوری شده؟! نگاهش را از دکتر گرفت و به احتشامی که با دقت و کنجکاوی نگاهش می‌کرد دوخت. زبانش را روی ل*ب پایینش کشید و با تردید جواب داد: - توی پارک موقع دویدن پیچ خورد.
    1 امتیاز
  37. ماندن در آن فضای خفقان‌آور سختش بود! دستگیره را گرفت و پایین کشید، اما در باز نشد. دوباره و دوباره امتحان کرد، اما در باز نمی‌شد! انگار احتشام در را قفل کرده‌بود. نچی کرد و دست در جیبش برد که سنجاقش را بیرون بیاورد و در را باز کند، اما در کمال تعجب سنجاق در جیبش نبود! چراغ قوه‌اش را روشن کرد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت. نبود؛ سنجاق لعنتی‌اش هیچ کجا نبود! نفسش را با کلافگی بیرون داد! بدشانسی‌های امشبش انگار تمامی نداشت! کمی راه رفت و کمی فکر کرد. تنها یک راه خروج برایش مانده‌بود. باید از پنجره بیرون می‌رفت. خودش را به پنجره رساند و پرده را کنار زد. پنجره را باز کرد و به بیرون نگاه کرد. فاصله‌اش از زمین کمی زیاد بود و پس از بیرون رفتن از پنجره نمی‌توانست آن را ببندد و این خوب نبود، اما چاره دیگری نداشت! چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. انگار قرار بود در این خانه تمام کارهای نکرده‌اش را تجربه کند! دستانش را لبه پنجره گذاشت و آرام خودش را از پنجره بیرون کشید. خودش را به لبه پنجره آویزان کرد. فاصله‌اش تا زمین نسبتاً زیاد بود، اما او هم آدم ترسویی نبود. چشمانش را بست و دستانش لبه پنجره را رها کرد. با پاهایش روی زمین فرود آمد و لحظه‌ای به زمین خورد! چشمانش را از زور درد بست و مچ پای راستش را با دستانش فشرد. آنقدری درد نداشت که فکر کند شکسته یا دررفته ‌است. چراغ قوه‌اش را روشن کرد و نور را روی پایش انداخت؛ تغییر شکل استخوان یا کبودی نبود، پس احتمال داد که فقط ضرب دیده ‌باشد. از جایش برخاست و خاک لباس‌هایش را تکاند. همین که با پریدن از آن ارتفاع حداقل چهارمتری دست و پایش نشکسته‌بود جای شکر داشت! نگاهی به پنجره باز اتاق احتشام و پرده‌ای که حالا به‌خاطر باد تکان‌تکان می‌خورد انداخت. برای این یکی دیگر کاری از دستش بر نمی‌آمد! نور چراغ قوه را روی زمین انداخت و لنگ ‌لنگان سمت در ورودی خانه قدم برداشت. *** آرام و لنگ لنگان پله‌ها را پایین آمد. با این‌که شب قبل هم کمپرس آب سرد روی پایش گذاشته و هم پماد به پایش مالیده‌‌ بود، اما زیاد هم تأثیری نداشت و پایش هچنان درد داشت. آخرین پله را که پایین آمد؛ احتشام را پوشیده در کت و شلوار مشکی ‌رنگش که او را لاغر اندام‌تر نشان می‌داد دید، که مشغول صحبت با طلعت بود. نزدیکشان شد و گفت: - سلام. طلعت سر سمتش گرداند و با لبخند جواب داد: - سلام دخترم. به احتشام که جوابش را زیرلبی داده و دوباره به وارسی کیف دستی‌ چرمی‌اش مشغول شده‌ بود نگاه کرد. کمی کلافه به‌نظر می‌رسید. لحظه‌ای فکر به این‌که احتشام با دیدن پنجره‌ی باز اتاقش به او شک کرده‌ باشد، ته دلش را خالی کرد! با نگرانی و ترسی که سعی در پنهان کردنش داشت پرسید: - اتفاقی افتاده؟! احتشام سرش را با تأسف تکانی داد. - امروز یه جلسه مهم دارم و متأسفانه یکی از مدارکم رو گم کردم. نفسش را با آسودگی بیرون داد و بار دیگر خدا را بابت شانسی که شب قبل آورده‌ بود شکر کرد. - اَه اینجا هم که نیست! طلعت که کلافگی او را دید گفت: - آقا شما که همیشه مدارکتون رو توی گاوصندوق می‌ذاشتین. چشمانش از خوشحالی برقی زد! حالا احتشام باید سروقت گاوصندوقش می‌رفت، و این یعنی او به همین سادگی رمز گاوصندوقش را به‌‌دست می‌آورد. احتشام دستی به صورتش کشید و سر تکان داد. - آره راست میگی، پاک یادم رفته‌ بود! لبخند محوی زد و قدم برداشت تا از آن‌ها دور شود. تا چند ساعت دیگر به چیزی که می‌خواست می‌رسید و می‌توانست از این خانه برود و چیزی جز این نباید برایش مهم می‌بود. مهم تنها هدفش بود و بس! البته اگر می‌توانست این موضوع را به قلبی که هنوز هم از شدت ناراحتی و عذاب فشرده‌ می‌شد بفهماند! هنوز قدم بعدی را برنداشته‌بود که با حرف احتشام سرجایش متوقف شد. - می‌لنگی؟! سر سمت احتشام چرخاند و لبخند اجباری زد.
    1 امتیاز
  38. آرام سنجاق را میان قفل بازی داد؛ قلق این‌کار دستش نبود و حالا با این اضطرابی که اجازه تمرکز کردن را نمی‌داد کارش سخت‌تر هم شده‌ بود. باز هم سنجاق را تکان داد و این‌بار قفل در با صدای تیکی باز شد. با باز شدن در لحظه‌ای چشمانش را بست و نفسش را عمیق بیرون داد. نمی‌دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت! آهسته از جایش برخاست و نگاهی سمت اتاق خواب احتشام انداخت. نوری از زیر در پیدا نبود و امیدوار بود که خوابیده ‌باشد. دستگیره در را گرفت و آهسته پایین کشید؛ در که باز شد بغضی که از سر شب در گلو داشت هم بزرگ‌تر شد انگار! وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست؛ اینطوری اگر کسی هم وارد سالن می‌شد به بودن او در اتاق مشکوک نمی‌شد. آهسته و پاورچین سمت گاوصندوق قدم برداشت. این‌که اتاق خواب احتشام دقیقاً کنار و دیواربه‌دیوار اتاق کارش بود باعث می‌شد که محتاطانه عمل کند. جلوی گاوصندوق نشست و بسته چسب و قیچی را بیرون کشید. در آن تاریکی و نور کم چراغ قوه‌ کارش سخت شده‌بود. تکه‌ای از چسب نواری را به کمک قیچی جدا کرد. همانطور که سودی گفته‌ بود سعی کرد دستش با قسمتی از چسب که قرار بود روی صفحه کلید چسبانده شود تماسی نداشته ‌باشد. لحظه‌ای نفسش را حبس کرد تا نفس کشیدن تند و از سر اضطرابش باعث خراب شدن کارش نشود و اگر می‌توانست ضربان قلبش را هم کنترل کند، عالی می‌شد! درحالی که دو طرف چسب را گرفته ‌بود آن را با دقت روی صفحه کلید چسباند. کمی فاصله گرفت و دقیق نگاهش کرد. آنقدر خوب چسبانده شده‌ بود که حتی اگر کسی دقیق هم نگاهش می‌کرد، متوجه چسبی که بر رویش چسبانده‌ بود نمی‌شد. از جایش بلند شد و خواست از اتاق بیرون برود که صدای قدم‌هایی را شنید. از ترس سرجایش خشکش زد! صدای قدم‌ها پشت در اتاق متوقف شد. چشمانش از ترس و وحشت گشاد شده و قلبش انگار درون گلویش می‌زد! دستگیره در که به پایین کشیده‌ شد تنها توانست چراغ قوه‌اش را خاموش کند و به سمت میز کار احتشام شیرجه بزند. به سختی خودش را زیر میز کار احتشام جا کرده‌ بود. تن و بدنش میلرزید و صدای ضربان قلبش را در سرش می‌شنید. صدای باز شدن در اتاق را شنید. - اِ این در چرا بازه؟! دست روی دهانش گرفت تا صدای نفس‌نفس زدنش در آن سکوت به گوش احتشام نرسد. احتشام انگار که با خودش حرف می‌زد زمزمه‌وار گفت: - لعنت به این حواس پرت من! صدای قدم‌هایش که سمت میز می‌آمد را شنید. از ترس و وحشت چشمانش را بست. نمی‌فهمید احتشام این موقع شب در اتاق کارش چه می‌خواست؟! صدای خش‌خش ورقه‌های کاغذ روی میز را شنید و بعد صدای کلافه خود احتشام را. - اَه پس این موبایل کجاست؟ چشمانش را که گشود نگاهش به قیچی کوچکش که کنار گاوصندوق روی زمین افتاده‌بود افتاد. با چشمان گشاد شده از ترس به قیچی نگاه کرد. اگر احتشام این را می‌دید قطعاً لو می‌رفت. در دلش به خودش لعنتی فرستاد؛ این دیگر آخر بدشانسی بود! چشمانش را محکم روی هم می‌فشرد و در دلش خدا خدا می‌کرد که احتشام آن قیچی لعنتی را نبیند! که متوجه حضور او در اتاقش نشود! دعا می‌کرد که این‌بار هم به خیر بگذرد! لحظه‌ای بعد صدای قدم‌ها نزدیک‌تر شد. لبش را زیر دندانش فشرد. کم مانده‌ بود از شدت ترس و عذاب به گریه بیفتد! از زیر میز پاهای صندل‌پوش احتشام، که کنار میز ایستاده ‌بود را می‌دید. دستش را محکم‌تر روی دهانش گرفت تا صدایش در نیاید! کاش زودتر از اتاق بیرون می‌رفت، از شدت ترس چیزی نمانده ‌بود که سکته کند! همچنان در دلش دعا می‌خواند و به خدا التماس می‌کرد، که احتشام از میز دور شد و چند لحظه بعد برق اتاق خاموش شد و صدای بسته ‌شدن در را آمد. نفسش را با آسودگی بیرون داد و لبخند لرزانی به لبش آمد! انگار خدا هنوز هم او را فراموش نکرده‌ بود. انگار هنوز هم گاهی حواسش به او بود. از زیر میز که بیرون آمد قیچی‌اش را برداشت و سمت در رفت. می‌خواست که هر چه سریع‌تر از این اتاق خارج شود.
    1 امتیاز
  39. سری تکان داد و پرسید: - خب من الان باید با این چی‌کار کنم؟! سودی با تعجب نگاهش کرد و گفت: - واقعاً نفهمیدی؟! تو که اینقده خنگ نبودی، از وقتی رفتی تو اون خونه اینطوری شدیا؛ فکر کنم گشتن با این بالا شهریا روی آی‌کیوت تأثیر گذاشته! اخم درهم کشید. - مسخره بازی درنیار سودی! سودی لبخند محوی به اخم‌های درهمش زد. - اخم نکن دیگه، گفتم یکم بخندیم. پوفی کشید و گفت: - می‌بینی که فعلاً حوصله خندیدن ندارم، پس برو سر اصل مطلب! سودی غر زد: - باشه بداخلاق؛ با این چسب میتونی رمز گاوصندوق احتشام رو پیدا کنی. ابروهایش را متعجب و گیج بالا پراند. - چطوری؟! سودی با چشمانی ریز شده و لبخند خبیثی که گوشه لبش نشانده بود نگاهش کرد و با لحنی آرام و موذیانه گفت: - باید این رو بچسبونی به صفحه کلید روی گاوصندوق، اینطوری وقتی که احتشام یه بار رمز گاوصندوقش رو بزنه بعد از برداشتن این چسب با نور چراغ قوه یا موبایلت میتونی اثر انگشتش رو ببینی و بفهمی که رمزش از چه اعدادی تشکیل شده. رفته‌رفته لبخند محوی روی لبش نشست. انگار هنوز هم جای امیدواری بود. - مرسی! سودی نیشخندی زد. - قابل خواهر خوشگلم رو نداشت! لبخندی به نیش باز سودی زد. چه قدر خوب بود که این دختر سرخوش را داشت! اگر او و رزی را نداشت در این شرایط سخت باید چه‌ کار می‌کرد؟! - جدی میگم سودی، ممنونم ازت، به‌خاطر همه چیز! سودی به طور نمایشی به حالت تواضع سر خم کرد و با لحن بانمکی گفت: - ای بابا خجالتم نده! از رفتار سودی خندید؛ از خنده او سودی هم به خنده افتاد. مشت آرامی به شانه سودی زد. - دیوونه! *** بار دیگر طول اتاق را قدم زد. بسته چسب میان دستانش بود و هر لحظه از شدت اضطراب او بیش از پیش فشرده می‌شد! نفسش را عمیق بیرون داد و دوباره قدم زد. دوباره و دوباره. آنقدر راه رفته ‌بود که پاهایش به درد آمده‌ بود، اما استرس و اضطراب باعث می‌شد که نتواند آرام بگیرد! صدای بسته شدن در اتاق احتشام را که شنید از جای پرید! با این‌که سعی کرده‌ بود به خودش بقبولاند که چاره‌ای جز انجام این‌کار ندارد، اما هنوز هم عذاب وجدان داشت و با هربار فکر به این موضوع دردی را در طرف چپ سینه‌اش احساس می‌کرد! با قدم‌هایی سست و ناپایدار سمت عسلی رفت و وسایل کارش را برداشت و در جیب سویشرت مشکی ‌رنگش چپاند. هنوز برای این‌کار آماده نبود. هنوز هم یک پایش می‌رفت و یک پایش برمی‌گشت، اما وقت تعلل و تردید نبود. باید این کار لعنتی را به آخر می‌رساند. باید این کار را تمام می‌کرد و بعد... شاید می‌توانست به زندگی مزخرف سابقش برگردد! البته با این تفاوت که باید عذاب وجدانی به سنگینی یه کوه را بر روی روح و روان و قلبش تحمل می‌کرد. پاورچین و آهسته با پای بره*نه سمت اتاق احتشام قدم برداشت. خانه سوت‌وکور و فرو رفته در تاریکی، به ترس و اضطرابش دامن می‌زد! نفس عمیقی کشید تا اندکی آرام شود؛ با این لرزش دست‌ها و قلبی که یکی در میان می‌تپید، کاری از پیش نمی‌برد. جلوی اتاق احتشام روی زانو نشست و چراغ قوه کوچکش را روشن کرد و آن را میان ل*ب‌هایش گذاشت. دست در جیبش کرد و سنجاق سرش را بیرون کشید. روزی که سودی برای تفریح این‌کار را یادش داد حتی فکرش را هم نمی‌کرد که روزی مجبور شود از این‌کار برای ورود به خانه یا اتاق کسی استفاده کند! سنجاق را داخل قفلِ در فرو کرد و باز هم نفسی گرفت تا آرام بماند.
    1 امتیاز
  40. - خیلی خب دیدمت. و تماس را قطع کرد و به سمت او رفت. - سلام. با حرص به او توپید: - سلام و درد! سلام و کوفت! کجایی تو دو ساعته من رو علاف کردی؟ مسخره کردی من رو؟! خجالت نمی‌کشی من رو تو این سرما کشوندی اینجا که... . سودی با ابروهای بالا رفته و چشمان گرد شده به او که جوش آورده‌ بود خیره شد و پس از مدتی که به خودش آمد میان حرفش پرید و گفت: - هووو چه خبرته بابا گازش رو گرفتی همینجوری واسه خودت میری؟! یه دقیقه نفس بگیر بذار منم حرفم رو بزنم! دستی به صورتش کشید و چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت. تند رفته‌ بود! خودش هم قبول داشت، اما شرایطی که در آن قرار گرفته ‌بود و تحت فشار بودنش از طرف داوودی طاقتش را طاق کرده و به قول سودی مغزش را داغ کرده‌ بود. آنقدر که حالا با چند دقیقه دیر کردن سودی که همیشه بدقول بود و به همه قرارهایش دیر می‌رسید آمپر می‌چسباند و عصبانی می‌شد! سودی دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت: - حالا آرومی؟ آهسته سر تکان داد. سودی خندید و گفت: - تو هم قاط زدیا! سرش را با تأسف تکانی داد و گفت: - این روزا از همه طرف تحت فشارم، به خدا دیگه دارم دیوونه میشم! سودی لبخند کجی زد و گفت: - غصه نخور دادا، خودم فشار رو از روت بر می‌دارم! پوفی کشید و پرسید: - خب حالا، برای چی گفتی بیام اینجا؟ سودی بادی به غبغب انداخت و نگاهش کرد. - گفتم بیای که مشکلت رو حل کنم دیگه. با تعجب اخم درهم کشید. - مشکلم؟! کدوم مشکلم؟! سودی ابروهایش را با شیطنت بالا و پایین کرد و گفت: - مشکل گاوصندوق آقای احتشام. با تعجب پرسید: - چطوری؟! سودی از داخل کیف دستی کوچک زرشکی ‌رنگش چیزی را بیرون کشید و گفت: - با این. با بهت و تعجب نگاهش کرد! نمی‌فهمید، این‌هم یکی از شوخی‌هایش بود؟! - چسب؟! مثلاً یه بسته چسب قراره چه مشکلی رو حل کنه؟! سودی نچ کشداری کرد و گفت: - این‌که یه چسب عادی نیست. اخم درهم کشید. سودی هم در این هیر و ویر زندگی‌اش معما طرح می‌کرد! - پس چیه؟! سودی مزه پراند: - راه‌حل مشکلت. سودی وقت برای شوخی گیر آورده‌ بود؟! - سودی مثل بچه‌ی آدم حرفت رو بزن! سودی هم اخم درهم کشید. - خب بابا تو هم اعصاب نداریا! نچی کرد. سودی او را درک نمی‌کرد. سودی درک نمی‌کرد هربار که داوودی زنگ می‌زد و تهدیدش می‌کرد تن و بدنش می‌لرزید! درک نمی‌کرد که از عذاب وجدانِ مهربانی‌های احتشام دلش می‌خواست خودش را بکشد! با ناراحتی نالید: - بسه سودی! محض رضای خدا درست حرف بزن ببینم چی میگی! سودی سر تکان داد. - باشه بیا بریم یه جا بشینیم، بهت توضیح بدم. *** - ببین این چسب یه چسب عادی نیست. میان حرفش با کلافگی گفت: - این رو که یه دفعه گفتی! سودی با اخم نگاهش کرد. - اِ یه دقیقه صبر داشته باش! پس از کمی مکث ادامه داد: - داشتم چی می‌گفتم؟!... آهان، این چسب یه چسب عادی نیست؛ با این چسب میشه اثر انگشت روی وسایل رو پیدا کرد، مثل همون‌هایی که پلیس‌ها تو فیلم‌ها استفاده می‌کنن، دیدی؟!
    1 امتیاز
  41. کنار کانتر آشپزخانه ایستاد. مثل هرروز طلعت مشغول چیدن میز صبحانه بود و تند و فرز این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. پرهام هم پشت میز نشسته و لیوان چایش را ل*ب می‌زد. سرفه مصنوعی کرد تا طلعت متوجه آمدنش بشود. - سلام، صبح بخیر. طلعت با ابروهای بالا رفته و چشمانی متعجب نگاهش کرد. - صبح توام بخیر، چرا شال و کلاه کردی اول صبحی؟ شال روی سرش را کمی مرتب کرد و لبخندی زد و گفت: - میرم تا این فروشگاه نزدیک خونه، یکم خرید دارم. طلعت گفت: - خب بمون صبحانه بخور بعد برو. نفسش را با کلافگی بیرون داد. نگران بود! می‌خواست سریع‌تر برود و خودش را به سودی برساند. می‌ترسید که باز گند جدیدی زده‌ باشد! باید می‌فهمید. باید مطمئن می‌شد که سودی دست گل به آب نداده‌ باشد! - نه دیگه میرم و زود میام، فقط... . صدای احتشام صحبتش را قطع کرد. - سلام، صبح بخیر. با صدای احتشام به سمتش چرخید. - سلام صبح شما هم بخیر. متعجب نگاهی به او که لباس خانه به تن داشت انداخت. مگر حالا نباید در شرکتش می‌بود؟! انگار احتشام هم مثل او خواب مانده ‌بود! - سلام آقا، صبح شما هم بخیر. نگاه احتشام هم به سمت او چرخید و انگار کمی از دیدنش با لباس بیرون متعجب شد که پرسید: - چیزی شده؟ باز هم لبخند مصنوعی زد و گفت: - نه، من فقط می‌خواستم برم تا فروشگاه سر خیابون؛ خواستم طلعت خانوم مراقب پرهام باشن. طلعت سری به تأیید تکان داد و گفت: - باشه برو دخترم، من حواسم بهش هست. لبخند مصنوعی زد. - ممنون‌. احتشام گفت: - می‌خوای برسونمت؟! با ابروهای بالا رفته به احتشام نگاه کرد و گفت: - نه ممنون. *** نگاه کلافه‌اش بار دیگر صفحه ساعت نقره‌ای و بند چرمی‌اش را نشانه رفت. بیشتر از بیست دقیقه بود که منتظر سودی روی نیمکت فلزی و سرد این پارک خلوت که در این وقت صبح پرنده هم در آن پر نمی‌زد نشسته و برای دیدنش چشم می‌چرخاند. دخترک سرخوش انگار سرکارش گذاشته ‌بود! پوفی کشید و پا روی پا انداخت. واقعاً نمی‌فهمید که چرا حرف سودی که همه چیز برایش بازی و سرگرمی بود را جدی گرفته و برای دیدنش به این پارک آمده‌ بود! اصلاً شاید این هم از آن شوخی‌های بی‌مزه‌ و روی اعصابش بود! درحالی که همچنان غرق در فکر بود و در دلش به خودش و سودی لعنت می‌فرستاد زنگ موبایلش به صدا در آمد. با دیدن نام سودی بر روی صفحه موبایلش، تماس را وصل کرد و با حرص و خشم به او توپید: پس تو کدوم گوری هستی؟!داد نزن بابا، اومدم!اخم درهم کشید و باز برای پیدا کردنش سر چرخاند. - اومدی؟! پس من چرا نمی‌بینمت؟! سودی گفت: - ایناهاشم، اینجام! با دیدن او که کمی آن‌طرف‌تر با مانتوی سرخ‌ رنگ و شال سفید در فضای سبز پارک کنار درختان کاج و چنار ایستاده و دست تکان می‌داد از جایش برخاست.
    1 امتیاز
  42. بالا و پایین رفتن تشک تخت هوشیارش کرد. غلتی زد و چشم باز کرد، پرهام بود که آن‌طرف تخت برای خودش بازی می‌کرد. چشمان باز او را که دید گفت: - سلام آبجی. دست دراز کرد و در آغوشش کشید. - سلام وروجک، تو کی بیدار شدی؟ بوسه‌ای به نوک بینی گرد و کوچکش زد و ادامه داد: - اوم! دست و روتم که شستی. پسرک با شیرین زبانی گفت: - طلعت جون شست، گفت بیام تو رو هم بیدار کنم. خودش را بالا کشید تا نگاهی به ساعت آویزان به دیوار بکند. دستی میان موهای آشفته‌اش کشید و صورتش درهم رفت، خواب مانده بود. روی تخت نیم‌خیز نشست. با آن بی‌خوابی دیشبش چیزی جز این‌هم انتظار نداشت. پرهام دستش را کشید و نق‌ زد: - پاشو دیگه آبجی، من گشنمه. پسرک را از روی تخت پایین گذاشت و گفت: - تو برو پیش طلعت منم میام. پسرک پرسید: - می‌خوای بخوابی دوباره؟ میان خنده ضربه آرامی به پشتش زد. - برو بچه! *** جلوی آینه ایستاد، نگاهی به موهایش انداخت. کمی حوصله به خرج داده و بافته بودشان. شال زرشکی‌رنگش را روی سرش کشید و در آینه به خودش نگریست. رنگ شالش را دوست داشت؛ به پوست سفیدش می‌آمد. لبخندی زد. احساس می‌کرد بعد از گریه‌های دیشبش و دلداری دادن‌های احتشام آرام‌تر است. دستی به چتری‌هایش کشید، هنوز چهره پر اضطراب احتشام را به‌خاطر داشت؛ وقتی که برایش نگران شده بود. لبخندش عمق گرفت، نگرانی‌اش حس خوبی داشت. این‌که حس کند برای یک نفر مهم است، حس خوبی داشت. این‌که حس کند یک‌نفر هم در این دنیا هست که نگران او شود، حس عالی داشت. از فکرش گذشت که، چه می‌شد اگر احتشام پدرش بود؟! چه‌ می‌شد اگر او هم سهمی از پدرانه‌های فوق‌العاده‌اش داشت؟! احتشام پدر بی‌نظیری بود بی شک! و خوشبحال سامان که پدری همچون او داشت! لبخندش رفته‌رفته محو شد، داشت چه کار می‌کرد؟! شیشه عطرش را روی میز کوبید. یادش رفته بود؟! این‌که احتشام فقط صاحبکارش بود؟! این‌که قرار بود از خانه‌اش دزدی کند؟! یادش رفته بود که قرار بود نمک بخورد و نمک‌دان بشکند؟! انگار حافظه‌اش این روزها دچار مشکل شده بود که همه چیز را فراموش می‌کرد. با حرص نگاه از تصویر خودش در آینه گرفت و سمت در رفت. اگر می‌ماند، افکار دیوانه‌ کننده‌اش آخر کار دستش می‌دادند! سمت در رفت و در را باز کرد، اما صدای زنگ موبایلش او را از رفتن باز داشت. ایستاد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. با دیدن شماره سودی به داخل اتاق برگشت و در را بست. - الو... . سودی با هیجان و عجله گفت: - بیا که راه‌حل مشکلت رو پیدا کردم. با تعجب اخم درهم کشید. سودی هم انگار یک چیزی‌اش شده‌ بود! - سودی! معلوم هست چی داری میگی؟! سودی درحالی که نفس‌نفس میزد گفت: - بیا پارک نزدیک عمارت، بهت همه چی رو میگم. دهانش از حیرت و تعجب باز ماند. سودی در پارک نزدیک این عمارت چه کار داشت؟! - تو برای چی اومدی اینجا؟! سودی گفت: - وقتی دیدمت بهت میگم. با عجله گفت: - اما... ! سودی میان حرفش سریع و با عجله گفت: - فعلاً بای. و بی‌توجه به او تماس را قطع کرد. پوفی کشید. داشت دیوانه می‌شد. از یک‌طرف اقامت یک‌‌ماهه‌اش در این خانه که بی‌نتیجه مانده ‌بود و از طرف دیگر زنگ‌های پیاپی داوودی که همچنان منتظر به‌ دست آوردن مدارکش بود داشت دیوانه‌اش می‌کرد و نمی‌دانست در میان این مشکلات ریز و درشتش رفتارهای عجیب و غریب سودی را کجای دلش بگذارد!
    1 امتیاز
  43. - متأسفم. چیزی سفت راه گلویش را بسته بود. دوباره به احتشام نگاه کرد، سر پایین افتاده‌ و صورت گرفته و خسته‌اش قلبش را به درد می‌آورد. مطمئناً در آن حال هیچ چیزی نمی‌توانست تسکین دهنده دردش باشد؛ اما شاید می‌توانست امشب، امشبی که خودش هم حالش خراب بود، برای این مرد خسته و کلافه هم‌درد باشد. - من درکتون می‌کنم، من...من خوب می‌دونم که چه حسی داره، این‌که یکی که دوستش داری بیمار باشه و نتونی هیچ‌کاری براش بکنی خیلی سخته. احتشام سر بلند کرد و پرسید: - از کجا می‌دونی؟ آب دهانش را قورت داد؛ اما بغضش هر لحظه بزرگ‌تر از قبل می‌شد و گلویش را می‌فشرد. - من هم قبلاً تجربه‌اش کردم، مادر منم...مادر منم سرطان داشت و خب من نتونستم که هیچ‌کاری براش بکنم. نگاهش را تا پاهای بره*نه‌اش پایین کشید. صدای آرام و گرفته احتشام را شنید: - برای مادرت، چه اتفاقی افتاد؟ نم اشک به چشمانش نشست. انگار آن روزها پیش چشمانش جان می‌گرفت و جانش را کم‌کم می‌گرفت! - حدود دو سال پیش، فوت کرد! صدای مبهوت و متعجب احتشام را شنید. - متأسفم! تنها نگاهش کرد. چانه‌اش از بغض می‌لرزید؛ اما اشکی نبود، شکستن بغضی هم نبود. در تمام این سال‌ها با خودش و احساسش مقابله کرده‌ بود و نگذاشته‌ بود که بغضش بشکند و حالا انگار وقتش بود. دستی به سینه‌اش کشید؛ جایی میان سینه‌اش درد می‌شد و نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمد، مثل مادرش و مثل عاطفه! - حالت خوبه؟! صدایش برای گفتن هیچ حرفی در نمی‌آمد. بغضش آنقدر بزرگ شده‌ بود که احساس می‌کرد راه صدایش را بسته. باید گریه می‌کرد، باید آن بغض لعنتی که هر لحظه بیش از پیش گلویش را می‌فشرد را می‌شکست؛ اما نمی‌شد! انگار آن چند سال نادیده گرفتن بغضش کار دستش داده ‌بود که حالا این بغض قصد خفه کردنش را داشت. دویدن احتشام به سمت آشپزخانه را که دید، سرش را پایین انداخت. دستش روی گلویش چنگ شد، نفسش بالا نمی‌آمد؛ سینه‌اش مثل آتش می‌سوخت و انگار که او هم مثل مادرش داشت جان می‌داد! فکر کرد اگر همین حالا می‌مرد برادر کوچکش چه می‌شد؟! کسی بود که پس از مرگش مراقب او باشد؟! - بیا یکم از این بخور، حالت بهتر میشه. لیوان را گرفت. دستانش می‌لرزید و تنش یخ کرده بود. فکر کرد زیاد تا یک حمله عصبی فاصله ندارد. کمی از آب لیوان روی لباس و دستانش ریخت، با آن دستان لرزان رساندن لیوان به دهانش کار راحتی نبود. احتشام دست دور لیوان حلقه کرد و کمکش کرد تا جرعه‌ای آب به گلویش بریزد. آب را که خورد کمی راه نفسش باز و سوزش سینه‌اش کمتر شد. سر که بلند کرد احتشام را ایستاده بالای سرش دید؛ چشمان آشنای مهربانش نگران به او دوخته شده ‌بودند. سر پایین انداخت و قطره اشکی روی گونه‌اش سر خورد. - بهتری؟ نفسش را تکه‌تکه بیرون داد و بریده‌بریده گفت: - خو... خوبم. احتشام نفس آسوده‌ای کشید. - ترسوندیم دختر. لبش را به دندان کشید تا صدای هق‌هقش بلند نشود. گریه‌اش برای مادرش نبود، برای دلتنگی خودش هم نبود. این‌بار به‌خاطر نگرانی احتشام بود؛ به‌خاطر محبت‌هایی که نثارش می‌کرد و به‌خاطر عذاب‌وجدانی که رهایش نمی‌کرد.
    1 امتیاز
  44. معذب کمی در جایش جابه‌جا شد، دستش هنوز میان دست ظریف زن بود. - خب عزیزم یه کم از خودت بگو، باور کن این برادر من اینقدر از تو تعریف کرده که من حسابی کنجکاو شدم بدونم این خانوم مهربون و زیبایی که تونسته برادر من رو این‌همه تحت تأثیر قرار بده کیه؟ لبخند خجولانه‌ای زد و گفت: - آقای احتشام به من لطف دارن. *** دست دور زانوهایش پیچاند. چند دقیقه‌ای بود که همینطور؛ آن‌جا نشسته بود و خواب به چشمانش نمی‌آمد. کنارش پرهام غرق خواب بود، مجبورش کرده بود به جبران بدقولی بعد از ظهرش که وقت نکرده بود با پسرک فوتبال بازی کند، برایش قصه بخواند تا بخوابد. دستی به شقیقه عرق کرده‌اش کشید، یک عالم فکر و خیال گوناگون در سرش می‌چرخید؛ از ترک کردن قادر گرفته تا سرفه‌ها و نفس‌تنگی‌های عاطفه احتشام. سر روی زانوهایش گذاشت، سرش درد بود و ذهنش درگیر هزار سوال. چشمانش را روی هم فشرد؛ مردمک‌هایش هم درد می‌کرد، امشب از آن شب‌هایی بود که دلش بهانه مادرش را می‌گرفت، بهانه نوازش‌هایش، محبت‌هایش و نگرانی‌هایش. نفسش را با کلافگی بیرون داد، قرص‌های آرامبخشش را می‌خواست، امشب بدون آرامبخش‌ها خوابی درکار نبود. پله‌ها را یکی‌یکی پایین آمد. پاهای بره*نه‌اش خنکای سطح پله‌های چوبی را حس می‌کرد و گرگرفتگی تنش کم می‌شد. دست روی نرده‌های چوبی کشید، این‌بار حتی سکوت و تاریکی خانه هم نمی‌توانست درد سرش را آرام کند. پایین پله‌ها رسید خواست سمت آشپزخانه برود و لیوانی آب و قرص‌هایش را بردارد، که نور کمی از سمت سالن توجهش را جلب کرد. جلوتر رفت، احتشام بود که روی مبلی زیر نور دیوارکوب‌های کریستالی نشسته بود و تکیه داده به پشتی مبل چشمانش را بسته بود؛ هنوز لباس بیرون تنش بود و احتمالاً از بعد از رساندن عاطفه و برگشتش به خانه همان‌جا نشسته بود. آرام سمتش رفت و صدایش زد: - آقای احتشام، حالتون خوبه؟ احتشام با شتاب چشم باز کرد، قدمی عقب‌تر رفت و ل*ب زیر دندان فشرد. - ببخشید نمی‌خواستم بترسونمتون. احتشام گوشه چشمانش را با دو انگشت فشرد، آشفته و خسته به‌نظر می‌رسید و ابروهای درهمش چینی به پیشانی‌ بلندش انداخته بود. - طوری نیست. کنارش روی مبل با فاصله نشست و نگاهش کرد، صورتش زیر نور کم دیوارکوب‌ها از همیشه رنگ پریده‌تر به‌نظر می‌آمد. - حالتون خوبه؟ احتشام آرام و بی‌جان سر تکان داد. - کمی سردرد دارم، شما چرا نخوابیدی؟ شانه‌ای بالا انداخت. - منم بی‌خواب شدم، مسکن براتون بیارم؟ سر بالا انداخت و گفت: - خوردم، ممنون. زبان روی ل*ب‌های خشک و پوسته‌پوسته شده‌اش کشید، سوال‌ها در سرش می‌آمدند و می‌رفتند. با تردید نگاهی به احتشام کرد و با تعلل پرسید: - من می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟ سر تکان دادنش را که دید ادامه داد: - مشکل خواهرتون، یعنی بیماری عاطفه خانوم چیه؟ احتشام آهی کشید، حدس این‌که حال خراب و وضعیت آشفته‌اش هم به همین موضوع مربوط می‌شد، سخت نبود‌. - سرطان داره، سرطان ریه؛ تازگی‌ها هم وضعیتش بدتر شده. دست روی دهانش گرفت، پس درست فهمیده بود، آن علائم آشنا را می‌شناخت، آن علائم لعنتی آشنا را می‌شناخت و اشتباه نکرده بود!
    1 امتیاز
  45. - سلام. طلعت سر سمتش گرداند. - سلام دخترم، چه زود اومدی. با سرش اشاره‌ای به سالن کرد و پرسید: - آقای احتشام مهمون دارن؟ طلعت سر تکان داد. - عاطفه خانومه، اومده به خانم بزرگ سر بزنه. اخم در هم کشید و پرسید: - عاطفه خانوم؟ طلعت سینی چای را به سمتش گرفت و گفت: - من دستم بنده بی‌زحمت تو این سینی چایی رو ببر تو سالن. خواست بهانه بیاورد. - آخه... طلعت بی‌آنکه اجازه دهد حرفش را تمام کند سینی را میان دستانش جای داد و درحالی ‌که دست پشتش می‌گذاشت و سمت سالن هدایتش می‌کرد گفت: - برو دیگه این چایی‌ها یخ کرد. به ناچار سمت سالن قدم برداشت؛ انگار واقعاً به یک خدمتکار تبدیل شده بود و خودش خبر نداشت. اصلاً به او چه ربطی داشت که بخواهد از مهمانان احتشام پذیرایی کند؟! نه که خیلی هم دل خوشی از مهمانان این خانه داشت! - سلام. احتشام با دیدنش متعجب ایستاد و گفت: - سلام، شما چرا مگه طلعت نیست؟ لبخند اجباری زد، گاهی طلعت با کارهایش برایش اعصاب نمی‌گذاشت. - دستشون بند بود، برای همین من اومدم. احتشام با تعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - خیلی ممنون. درحالی ‌که خم می‌شد تا سینی را روی میز بگذارد از گوشه چشم به زن که کنارش ایستاده‌ بود نگاه کرد و صاف که ایستاد گفت: - سلام. زن لبخند زد. - سلام. لبخندش را با لبخند بی‌جانی جواب داد، زن با مهربانی و لطافتی که در لحنش بود پرسید: - شما باید خانم عطایی باشی، درسته؟ پیش از آنکه برای گفتن حرفی ل*ب باز کند، احتشام جای او جواب داد: - بله ایشون خانم عطایی هستن، پرستار مامان. زن چشمان قهوه‌ای روشنش را گرد کرد و چشم غرّه نمکینی به احتشام رفت و گفت: - از خودشون پرسیدم. گوشه لبش را به دندانش گرفت تا از رفتار زن نخندد. - بله من پریزاد هستم، پریزاد عطایی. لحظه‌ای با شنیدن نامش لبخند زن محو و صورتش مات شد. فکر کرد درست مثل احتشام، مادرش و حتی سامان. زن خودش را جمع و جور کرد و دوباره لبخند زد. - چه اسم قشنگی، منم عاطفه هستم. با چشم و ابرو اشاره‌ای به احتشام کرد و ادامه داد: - خواهر این آقای بداخلاق. اینبار دقیق‌تر نگاهش کرد، صورت کشیده و پوست سفیدش شبیه به احتشام بود؛ اما صورتش در حصار آن شال سفید رنگ‌پریده و مریض‌گونه می‌آمد. دست ظریف زن را گرفت و آرام فشرد. - خوشبختم. زن لحظه‌ای چشم روی هم گذاشت. - منم همینطور. دست زن را آرام رها کرد و دستی به گوشه شالش کشید، حضورش آن‌جا اضافه به‌نظر می‌رسید. - با اجازتون من میرم دیگه. عاطفه پرسید: - چرا پیش ما نمی‌شینی عزیزم؟ لبخند مصنوعی زد. - آخه نمی‌خوام مزاحم صحبتتون بشم. زن دستش را گرفت و درحالی ‌که او را کنار خودش روی مبل می‌نشاند جواب داد: - مزاحم چیه گلم، بشین.
    1 امتیاز
  46. تمام این سال‌ها با خودخواهی‌اش زندگی او و مادرش را خراب کرده بود، حالا می‌توانست چیزهایی که در این چند سال خراب کرده بود را درست کند؟! - راستی بهت گفتم امروز رامین رو دیدم؟ سر سمتش چرخاند و سعی کرد فکرش را از موضوع قادر و ترک کردنش منحرف کند. - نه. سودی سر تکان داد. - آره امروز صبح دیدمش، می‌گفت می‌خواد بره کمپ اومده بود باهام حرف بزنه. سر پایین انداخت، چای سرد شده‌ی داخل استکان کمر باریکش را تکانی داد و به موجی که ایجاد کرده بود خیره شد. - خب؟ سودی با خنده ادامه داد: - ازم خواستگاری کرد، باورت میشه؟ اون پسر خجالتی و سربه‌زیر یه فاز رمانتیکی گرفته بود که نگو. بی‌تفاوت و بی‌حوصله جواب داد: - اوهوم. سودی با شک پرسید: - ببینم نکنه تو می‌دونستی؟ سر بلند کرد، سودی با اخم نگاهش می‌کرد. لبش را با زبانش تر کرد و گفت: - آره، چند روز پیش از رزی شنیدم. سودی طلبکارانه نگاهش کرد. - پس چرا به من نگفتی؟ نیشخندی زد و ابرو بالا پراند. - خب اونجوری که مزه‌اش می‌پرید، حالا چی بهش گفتی؟ سودی کجخندی زد. - اول خواستم بشورمش بندازمش کنار؛ ولی گفتم رزی گناه داره بذار حداقل به بهونه‌ی داشتن منم که شده این پسره بره ترک کنه. نفسش را بیرون داد. - ولی اگه بره ترک کنه و بعد بهش جواب منفی بدی که دوباره برمی‌گرده. سودی چهره درهم کرد و با خباثت گفت: - اونش دیگه به من مربوط نیست، من کار خودم و کردم حالا ببینیم اونم می‌تونه خودش و نگه داره یا دوبار برمی‌گرده سمت مواد. پوزخندی زد و با تأسف سر تکان داد، چقدر هم که حال رامین برای سودی مهم بود! *** کلید انداخت و وارد حیاط شد. سامان چند روز قبل، پیش از رفتن به خانه خودش کلیدش را دست او داده بود تا رفت و آمدش راحت‌تر باشد. از مسیر سنگ‌فرشی حیاط گذشت این روزها سامان در نظرش جور دیگری شده بود و انگار از آن بدبینی و نفرتش چیزی باقی نمانده بود. نفسش را عمیق بیرون داد، از این ‌که داشت اعتماد این خانواده را بدست می‌آورد باید خوشحال می‌بود یا ناراحت؟! نمی‌دانست. با دیدن عنایت و پرهام که مشغول بازی بودند لبخند زد، خوشحال بود از این ‌که پسرک دیگر تنها نبود از این‌که رابطه خودش با این خانواده خوب شده بود؛ اما باز هم می‌ترسید از این عادت‌ها، از این وابستگی‌ها و از این دلبستگی‌هایی که داشت به وجود می‌آمد و نمی‌توانست جلویش را بگیرد. - سلام. هر دو نگاهش کردند و پرهام سمتش دوید. - سلام دخترم. پرهام هم گفت: - سلام آبجی. خم شد و دستی به موهای پسرک کشید. - اوه چقدر خاکی شدی گل پسر! پرهام سر بلند کرد و نگاهش کرد. - میای با ما فوتبال بازی کنی آبجی؟ صاف ایستاد و گفت: - بذار لباسام رو عوض کنم بعد میام با هم بازی کنیم، خب؟ پسرک سر روی شانه خم کرد و گفت: - باشه. بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد و سمت ورودی رفت. وارد آشپزخانه شد، صدای ناآشنای زنی که با احتشام صحبت می‌کرد را هنوز هم می‌شنید.
    1 امتیاز
  47. سامان خم شد و شالش را که روی زمین افتاده بود برداشت و خاکش را تکاند و در همان حال پرسید: - چی داشت بهت می‌گفت؟ تند‌تند سر تکان داد، چرندیات ذهن بیمار آن مرد که گفتن نداشت. - هیچی، چرت و پرت. سامان سر کج کرد و عمیق نگاهش کرد. - مطمئنی؟ باز هم سر تکان داد. - آره. سامان نزدیکش شد و شالش را روی شانه‌هایش انداخت، ناخودآگاه قدمی عقب گذاشت، سامان دستانش را پایین انداخت و عمیق نگاهش کرد. - گاهی بهتره به جای ترس و لرز از مشت‌هات استفاده کنی. دو طرف شالش را گرفت به راه رفته سامان خیره شد، شالش هنوز هم حرارت دست‌های سامان را یدک می‌کشید. بغضی در گلویش نشست؛ اگر سامان می‌فهمید که به چه قصدی به این خانه آمده باز هم حمایتش می‌کرد؟ مطمئناً که نه، سامان هم بعدها از او متنفر می‌شد. این هم حقیقتی بود که باید باورش می‌کرد، ولی نمی‌دانست این بغض چه بود که دست از سرش برنمی‌داشت. *** با سرانگشتانش انتهای ابروی کوتاهش را لمس کرد، گیج بود و بیشتر از آن کلافه. - مطمئنی که رفته اونجا؟ سودی پک کوتاهی به قلیانش زد و جواب داد: - آره بابا اون روز که ازم خواستی دنبالش بگردم به چند تا از بچه‌ها سپردم که بگردن پی‌اش، گفتن رفته کمپ خوابیده واسه ترک. پیشانی‌اش را به دستش تکیه داد، ترک کردن قادر باید برایش مهم می‌بود؟! باید خوشحال می‌شد؟! - چیه؟ چرا اخمات رفت تو هم؟ فکر کردم بهت بگم خوشحال میشی. خنده تلخی کرد و با تلخی ادامه داد: - خوشحال؟ وقتی یادم میوفته مادر بیچاره‌ام چقدر واسه ترک کردنش رفت و به این و اون التماس کرد و قادر حتی حاضر نشد یه شب تو کمپ بخوابه حالم گرفته میشه. سودی دست روی دستش گذاشت. - هی بی‌خیال، همین که حالا بدون اجبار کسی خودش خواسته ترک کنه خیلی خوبه. سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - وقتی نمی‌تونه زندگی از دست رفته مادرم و بهش برگردونه ترک کردنش چه فایده‌ای داره؟ سودی ابروهایش را بالا پراند. - این یعنی نمی‌خوای بری ببینیش؟ استکان چایش را میان دو دستش گرفت و گفت: - نه. سودی پرسید: - پس پرهام رو هم نمی‌بری دیدنش؟! چشم گشاد کرد. - هاه، معلومه که نه فقط همینم مونده که اون بچه رو بردارم ببرم کمپ ترک اعتیاد. سودی دست به سینه به پشتی روی تخت تکیه داد. - ولی شاید اون بخواد بچه‌اش رو ببینه. با یک ابروی بالا رفته و با تمسخر نگاهش کرد، سودی نیشخندی زد و گفت: - چیه؟ به من نمیاد از این حرفا بزنم؟ سر پایین انداخت و خنده صدا داری کرد. - عمراً. سودی هم خندید، باد ملایمی که می وزید چتری‌هایش را به بازی گرفت. نگاه بی‌حواسش روی خانواده‌ چهار نفره‌ای که روی تخت کناریشان جاگیر شده بودند مانده بود، اصلاً نمی‌دانست چه حسی باید به ترک کردن قادر داشته باشد، باید خوشحال می‌بود یا ناراحت؟! حالا ترک کردنش فایده‌ای هم داشت؟!
    1 امتیاز
  48. از جایش بلند شد، باید می‌رفت؛ نمی‌خواست با او که کارهایش را در آن مهمانی خوب به یاد داشت تنها بماند. - کجا میری پری خانوم؟ قدم‌هایش از حرکت ایستاد شناخته بودش؟ - اسمت همین بود دیگه، نه؟ آب دهانش را قورت داد، گلویش از ترس و اضطراب خشک شده ‌بود. حضور مرد را پشت سرش حس کرد و دست مرد که دور شانه‌اش پیچید لرزی به تنش انداخت. - توی اون مهمونی همدیگه رو دیدیم یادت میاد؟ نشون به اون نشون که اون‌شب هم اومدی توی بغلم. خودش را با انزجار از زیر دستان مرد بیرون کشید و روبه‌رویش ایستاد. - من اصلاً نمی‌فهمم شما چی میگین. مرد سر در صورتش آورد و گفت: - می‌خوای کمکت کنم یادت بیاد؟ سر عقب کشید، مردک مزخرف چرا دست از سرش برنمی‌داشت؟ چرا گورش را گم نمی‌کرد؟ - گفتم که من هیچی یادم نمیاد، دست از سرم بردارید. مرد با لودگی گفت: - ولی من خوب یادم میاد! دستش را مشت کرد، دلش می‌خواست همین مشت را در صورت مرد که زیر نور چراغ‌های حیاط برق می‌زد فرود آورد. - میگم مامان ملک چرا اینقده سرحال شده، نگو عمو یه پرستار خوشگل واسه‌ش آورده. با تنفر نگاهش کرد، مرد دست دور بازویش انداخت و گفت: - حالا اینا رو بی‌خیال، ماهی چند حقوق می‌گیری خوشگله؟ من دو برابرش رو بهت میدم. دستش را محکم کشید تا آزادش کند، اما دست مرد دور بازویش محکم‌تر شد. - ولم کن! مرد پیشانی به پیشانی‌اش چسباند و بازوی دیگرش را هم میان پنجه‌اش گرفت، حالا مثل آن‌ شب میان آغوشش اسیر شده ‌بود. - چقدر می‌خوای بهت بدم؟ تعارف نکن قیمت بده. تقلا کرد که خودش را از حصار دستان مرد آزاد کند؛ اما نمی‌شد و مثل هربار ترس مانع از این می‌شد که فکرش درست کار کند. - چی‌کار می‌کنی لعنتی؟ ولم کن! مرد کنار گوشش پچ زد: - چموش بازی در نیار، بذار مسالمت‌‌آمیز با هم کنار بیایم. در آن وضعیت صدای سامان را شنید. - چی‌کار می‌کنی شهنام؟ مرد با دیدن سامان او را رها کرد و فاصله گرفت، نفسش را با آسودگی بیرون داد، باز هم سامان نجاتش داده بود؛ مثل آن مهمانی دوباره سامان فرشته نجاتش شده ‌بود. پاهای سست و تن بی‌جانش باعث شد روی زمین بنشیند. - هیچی جون داداش، فقط داشتیم یه خورده اختلاط می‌کردیم. از میان چشمان نم گرفته از اشکش نگاهشان کرد. سامان هنوز هم اخم داشت. با سر به ساختمان اشاره کرد و گفت: - خواهرت باهات کار داشت. مرد خندید و پس از چند ضربه که به شانه سامان زد سرخوشانه سمت عمارت رفت. سرش را پایین انداخت کاش دیگر هرگز نمی‌دیدش، کاش این کابوس دیگر تکرار نمی‌شد. - حالت خوبه؟ سربالا گرفت، سامان بالای سرش ایستاده ‌بود، نور چراغ نیمی از صورتش را روشن کرده‌ بود، فکر کرد اگر در آن شب مهمانی نبود که از دست عموزاده‌اش نجاتش دهد چه می‌شد؟ یا اگر امشب نبود؟ - حالت خوب نیست؟ می‌خوای کمکت کنم؟ پلکی که زد قطره اشکی روی صورتش سر خورد، دست پای پلکش کشید و بلند شد. - نه، خوبم ممنون. لباسش را مرتب کرد و سعی کرد با تندتند پلک زدن از ریزش بیشتر اشک‌هایش خودداری کند، گریه کردن جلوی سامان آخرین چیزی بود که می‌خواست.
    1 امتیاز
  49. سر بالا گرفت، سامان روبه‌رویش ایستاده بود. متعجب پرسید: - چی؟ سامان موشکافانه نگاهش کرد. - شما مشکلی داری؟ با گیجی چندبار پشت هم پلک زد و اشاره‌ای به خودش کرد و پرسید: - من؟ سامان دوباره پرسید: - از چی ترسیدی؟ پس ترسش را فهمیده بود که می‌پرسید، با نگرانی نگاهش کرد و گفت: - پسرعموتون... ‌. نیازی به ادامه دادن حرفش نبود، اخم‌های درهم سامان نشان می‌داد که منظورش را خوب متوجه شده. سامان سری تکان داد و گفت: - اگه دوست نداری مجبور نیستی تحملشون کنی. اینطوری خیلی خوب می‌شد، اما احتشام را چه‌کار می‌کرد؟ مشکوک نمی‌شد؟ طلعت چطور؟ بد نمی‌شد اگر موقع حضور مهمانانشان خودش را درون اتاق قایم کند؟ - اما... ‌. سامان میان حرفش پرید: - تو نگران چیزی نباش من حلش می‌کنم. جدی بود دیگر؟! از کنارش که رد می‌شد برگشت و نگاهش کرد. چرا حمایتش می‌کرد؟ مگر نه این‌که از او متنفر بود؟ مگر نه این‌که او را یک دختر دزد و بی‌بندوبار می‌دید؟ پس چرا می‌خواست کمکش کند؟! هر چه که فکر می‌کرد هیچ جوابی برای افکارش نداشت. *** از روی تراس به سمت حیاط رفت، نگاهی هم سمت اتاقشان انداخت تا مطمئن شود که پرهام بیدار نمی‌شود. هنوز صدای صحبت احتشام و مهمانانش را می‌شنید و انگار ساکت‌ترین فرد امشب سامانی بود، که در تمام طول شب حتی یک‌بار هم صدایش را نشنیده ‌بود. شال بافت پشمی‌اش را محکم‌تر دور خودش پیچید و نفس عمیقی از هوای تازه و خنک باغ گرفت، بوی خوش درختان کاج همه‌جا پیچیده ‌بود. با خودش فکر کرد، خوب بود که مجبور به تحمل آن مرد نفرت‌انگیز نبود! خوب بود که کسی مثل سامان بود که گه‌گاهی هوایش را داشته باشد! راه به سمت پشت عمارت کج کرد، سنگ جلوی پایش را سمت دیگری پرت کرد، با دیدن تاب سفید گوشه حیاط لبخندی روی لب‌هایش نشست. با پاهایش تاب را به عقب هل داد و چشمانش را بست، می‌توانست از سکوت باغ کمی آرامش بگیرد. تاب کمی عقب می‌رفت و کمی جلو، حرکت نوازش‌وار باد را روی صورتش دوست داشت. لبخندی به لبش نشست، بچه‌تر که بود خیال می‌کرد اگر بلندتر تاب بخورد می‌تواند آن ابرهای سفید و زیبای جاخوش کرده در آسمان را بگیرد. - پس پرستار مهربونی که عمو ازش تعریف می‌کنه تویی! با شتاب چشم باز کرد و از جای پرید، آن مرد چشم لجنی؟ لعنتی، او دیگر اینجا چه می‌خواست؟! - چطور مطوری، خانوم پرستار؟ مرد خودش را روی تاب کنارش ولو کرد، با وحشت خودش را سمت مخالف او کشاند. از جانش چه می‌خواست؟ چرا آمده بود اینجا؟ مرد تاب را با پاهایش کمی هل داد و گفت: - از پنجره دیدم که اومدی پشت عمارت، گفتم بیام یه سلامی عرض کنم. با تنفر نگاهش کرد. در این اوضاع مزخرفش، فقط حضور این مرد دیوانه را کم داشت. - ببینم تو فقط پرستار پیرمرد و پیرزن‌هایی؟ یا راه داره که واسه ما هم یه کاری بکنی؟
    1 امتیاز
  50. - حالا می‌خوای چیکار کنی؟ سوال خودش هم بود! چیزی بود که در سر خودش هم می‌چرخید و جوابی برایش پیدا نمی‌کرد. سر تکان داد و گفت: - نمی‌دونم... . سودی خنده تمسخرآمیزی کرد. - نمی‌دونی؟ یعنی چی که نمی‌دونی؟ اون آدم خطرناکیه، ندیدی چجوری تهدیدمون کرد که زبون باز نکنیم؟! چشمان قهوه‌ای‌رنگش را به چشمان سودی دوخت و فریاد کشید: - خب که چی؟ میگی چیکار کنم؟ برم خونه‌ی مردم دزدی کنم؟ سودی پوزخند زد و با تمسخر گفت: - یه‌جوری میگی دزدی انگار تا قبل این، کار دیگه‌ای می‌کردی! سر تکان داد و با بغض زمزمه کرد: - این فرق می‌کنه. سودی سرش را تکانی داد. - چه فرقی؟ این آدمی هم که قراره بری خونش مثل همون‌ها که کیفشون رو می‌زنیم، یه میلیاردره! یکی که معلوم نیست نون چند تا آدم بدبخت و بیچاره رو می‌بره سر سفره‌ی خودش! چنگی به چتری‌های روی پیشانی‌اش زد. باید چه‌ می‌کرد؟! چطور می‌توانست برای دزدی پا به خانه‌ی آدمی که نمی‌شناختش بگذارد؟! با استیصال نالید: - من نمی‌تونم سودی... من تا حالا اینجوری از کسی دزدی نکردم. اصلاً... اصلاً همین فردا میرم بهش میگم من این‌کار رو نمی‌کنم نمی‌تونه که مجبورم کنه! دست سودی روی شانه‌اش نشست و شانه‌اش را فشرد و به آرامی گفت: - فکر کردی به همین راحتیه؟ این آدم‌ها خطرناکن، پولشون براشون از جون آدم‌ها هم مهم‌تره. بعد هم یه نگاه به وضعیت خودت بکن! قادر صد میلیون بدهی بالا آورده و خودش سر به نیست شده! چند روز دیگه بیشتر مهلت نداری بدهیش رو بدی؛ هیچ پولی تو دستت نیست. خونه‌ای که توش به‌دنیا اومدی و بزرگ شدی رو از دست میدی و دیگه جایی واسه‌ی زندگی کردن، نداری! حالا گیرم که رفتی به داوودی گفتی و اونم قبول کرد؛ با این مشکلاتت می‌خوای چیکار کنی؟ سرش را میان دستانش گرفت. از همه‌جا وا مانده بود. حالا باید چه‌ می‌کرد؟! اگر قید این کار را می‌زد، خانه‌اشان را از دست می‌دادند و اگر قبول می‌کرد که این کار را انجام دهد، باید قید وجدانش را میزد. دستش را مشت کرد و روی ل*ب‌هایش کوبید. مگر با خودش قرار نگذاشته ‌بود که وجدانش را کنار بگذارد؟! مگر نخواسته ‌بود بابت تمام بلاهایی که سر مادرش آورده ‌بودند، از این مردم انتقام بگیرد؟! پس چرا حالا دست و دلش می‌لرزید؟! چرا نمی‌توانست مثل همیشه یک بی‌خیال بگوید و کارش را انجام‌ دهد؟! - بگیر بکش، یکم آروم شی! نخ سیگار را از سودی گرفت و گوشه‌ی لبش گذاشت. با وجود آن‌همه مشکل و دردسر، مگر کاری از این نخ باریک سیگار برمی‌آمد؟! کام عمیقی گرفت و دودش را به ریه‌اش فرستاد. درست مثل طعم این روزهای زندگی‌اش، تلخ بود! سودی سر چرخاند و خیره به نیم‌رخ روشن‌شده از نور مهتاب‌اش زمزمه کرد: - نمی‌خوای بخوابی؟ سیگارش را میان مشتش مچاله کرد. امشب هم قطعاً از آن شب‌هایی بود که خواب به چشمانش نمی‌آمد. نفسش را عمیق بیرون داد. - نه، می‌خوام یکم هوا بخورم! سودی از جایش بلند شد و درحالی که پله‌ها را بالا می‌رفت، گفت: - پس بین هوا خوردنت، یکمی هم به این فکر کن که اگه این کار رو قبول کنی واست بهتره!
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...