رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      427


  2. Kahkeshan

    Kahkeshan

    ویراستار


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      384


  3. ماسو

    ماسو

    گرافیست


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      193


  4. Amata

    Amata

    کاربر فعال


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      62


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/14/2025 در همه بخش ها

  1. 1 امتیاز
  2. چند وقت پیش کتاب دنیای سوفی رو خوندم اگه میتونین از پس هضم کلمه های سنگین بر بیایین حتما بخونینش (خودم رفتم بخرمش گفتن واسه پایان نامت میخوای😁😁) در مورد فیلسوف های زمان هست و دیدگاهشون که چطور زمین و کائنات تشکیل شده در کل خوب بود من خیلی اخر کتاب رو دوس داشتم اونجایی که سوفی از وسط مهمونی فرار کرد و رفت به دنیای شخصیت های کتابا کتاب بعدی که بازم برمیگرده به چند وقت پیش کتاب کیمیاگره که من به شخصه خیلی دوسش داشتم در مورد یه چوپانه که یه شب خواب میبینه در اهرام مصر گنجی وجود داره که برای اونه خلاصه راهی مصر میشه اما این وسط گنج خیلی بزرگتری پیدا میکنه و به خودشناسی میرسه کتاب بعدی بادام که به تازگی خوندم راستش عاشق شخصیت دوم داستان شدم دوسته پسر قصمون که یه پسر بد و خلافکار بود داستانش اینجوریه که یه پسر با یه بیماری که نمیتونه درد و رنج رو حس کنه و رسما یه هیولاعه جوری که خانوادشو جلوش میکشن و اون هیچ حسی نداره طی اتفاقی یکی بهش میگه بیا نقش پسرمنو بازی کن که چندسال پیش گم شده و مادرش الان میخواد بمیره تا راحت بمیره و اون هم میره اما پسر واقعی اونها که همون شخصیت دومه پیدا میشه و بخاطر این اتفاق با پسر قصمون دشمن میشه این کتابم اونجاش که بال های پروانه رو جلوی پسره کند تا ببینه واقعا حس نداره رو خیلی دوس داشتم فعلا که کتاب خاصی به فکرم نمیاد بلندی های بادگیرم خوندم ولی الان یادم رفته
    1 امتیاز
  3. پارت بیست و شش سریع دست‌‌های لرزانم را جلوی صورتم گرفتم و با لبه‌های روسری‌ام ور رفتم. همه نگاه‌ها روی من بود و سکوت‌ بی‌سابقه‌ مینی‌بوس، داشت دقم می‌داد! آنقدر ساکت که هرآن ممکن بود صدای تپش‌های وحشیانه قلبم لو برود. قطره‌های عرق را حس می‌کردم که از تیغه کمرم لیز می‌خوردند. صدایی از پشت سرم بلند شد: -قبلا مردها حیا داشتن! بلافاصله بعد از این حرف، صدای قدم‌های محکمش را شنیدم که از مینی‌بوس بیرون رفت. همه توانم به آنی ته کشید! سرم روی شانه خزر افتاد و دانه اشک، تا زیر گلویم سُر خورد. چطور یک پیراهن سفید، اینقدر به یک نفر می‌آمد؟ چطور در عرض سه سال، اینقدر عوض شده بود؟ چطور... چطور زن شوهرداری که همسر و کودکش را در خانه رها کرده، این چنین وقیح می‌شود! کسی دست سردش را مدام به صورتم می‌کوبید: -ناهید باتوام! یا فاطمه‌زهرا... ناهید؟ نفس بکش ناهید! به زحمت، سینه‌ام را پر از اکسیژن کردم. با لحظه‌ای حضورش، نفسم را بُریده بود. اصرار زنان برای بیرون رفتن از مینی‌بوس را نادیده گرفتم. زن ریز جثه‌ای، حلقه‌ دورم را باز کرد و به سختی، خودش را به من رساند. -برید کنار لطفا! دورشو خالی کنید! گرمای دستش که بر پوستم نشست، مورمورم شد. سعی داشت نبضم را بگیرد. -اسمش ناهیده؟ ناهید عزیزم به من نگاه کن. حواست رو بده به من! آفرین. حالا با من نفس بگیر! ببین اینطوری، دم... بازدم... دم... بازدم... خانم مگه اومدی تیاتر؟! تو رو خدا بشینید. بطری آب را از خزر گرفت و آن را به دهان نیمه‌بازم تکیه داد. گرم بود و حالت تهوعم را تشدید کرد. -کسی شکلات داره همراهش؟ با اخم‌های درهم، شکلات را باز کرد و آن را در دهانم گذاشت. خزر که رنگ پریده‌تر از من به نظر می‌رسید، از زن تشکر کرد. -وای خدا خیرتون بده! دکتر مُکترین؟! کوتاه جواب داد: -برادرم پرستار هستن. در صندلی‌ام تکان خوردم. مشخص بود به سختی با آن لباس سنگین، سرپا ایستاده است: -ممنون، خوبم. عذر می‌خوام که اذیت شدید... لبخندی به رویم زد: -چه حرفیه می‌زنی؟ تو هم بودی، عین همین کار رو انجام می‌دادی. با لبخند بی‌جانی جوابش را دادم. حقیقت این است که مطمئن نبودم بتوانم در چنین شرایطی، به خونسردی او باشم. لب‌های باریکش را با زبان تر کرد و با هیجان گفت: -مبارک باشه! حس کردم اشتباه شنیده‌ام. سرم را تکان دادم: -چ... چی مبارکه؟! چشم‌هایش برق زدند. مکث کوتاهی کرد و تُن صدایش از شدت هیجان، بالا رفت: -نمی‌دونستید؟ توراهی دارید دیگه! خزر زودتر از من واکنش نشان داد: -وا! خانم شما که دکتر نیستی، چی میگی واسه خودت؟ زن که انگار به غرورش برخورده بود، لبخندش را پس گرفت و شانه بالا انداخت: -من خانم باردار رو از صد متری هم ببینم، می‌فهمم. همین سال پیش... به زن داداشم گفتم حامله‌ای، باور نکرد. یک ماه بعد که شکمش بالا اومد، تازه دیدن که بله! چشم به دهانش دوخته بودم که بی‌درنگ باز و بسته می‌شد. انگار در انتهای تونلی، جدا از همه کس و همه چیز ایستاده بودم. باردار بودم؟! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary
    1 امتیاز
  4. پارت بیست و پنج سوال عمونصرت را بی‌جواب گذاشتم و برای دخترش، در هزار و یک جمله، آرزوی خوشبختی کردم. پیرمرد بی‌نوا زانوهایش به درد آمد و ترجیح داد در ماشین، منتظر خاله باشد. با خزر سوار مینی‌بوس شدیم. -خفه شدم! حق داشت؛ بوی تعریق زنان با گرمای هوا درهم آمیخته بود، صدای نق‌نق بچه‌ها هم حوصله‌ی تحمل آدم را سر می‌برد. روی دوصندلی جلو که خالی بود، جاگیر شدیم. خزر بطری آبش را از کیفش بیرون کشید و بعد از تعارفی سرسری به من، لاجرعه آن را سر کشید. -چرا حرکت نمی‌کنه؟ نیوفته بمیره اینم! -خزر زشته! این در حالی بود که خود در دل، به امام هشتم دخیل بسته بودم. بعید می‌دانستم با این مینی‌بوس پیر، سالم به عروسی برسیم. آقارحمت بالاخره پا به رکاب اسب خسته‌اش گذاشت و صدای صلوات بلند شد. زن درشت هیکلی که هم‌ردیف ما نشسته بود، لباسش را بالا زد و کودکش را به شیر گرفت تا آرام بگیرد. پسرک مدام سینه مادرش را پس می‌زد و آنقدر گریه می‌کرد تا تمام صورتش سرخ شود. -سرمون رفت بابا! آروم کنید اون بچه رو! زن مستاصل، مدام کودک را در آغوشش جابه‌جا می‌کرد. حدس زدم بچه اولش باشد. -ببخشید تو رو خدا... نمی‌دونم چش شد یهو. کیفم را روی پای خزر انداختم. -خانم یک لحظه... دست‌هایم را دراز کردم و کودک را از مادرش گرفتم. شروع به مالش شکم کوچکش کردم، بدتر از قبل جیغ کشید! مادرش حسابی از گریه‌ بچه ترسیده بود و نگاه ملتمسش، مرا به یاد سال‌ اول بچه‌داری‌ام می‌انداخت. به مالش شکمش ادامه دادم. -پیش، پیش،‌ پیش، پیش... نوازد لب‌هایش را جمع کرد و چشمان طلبکارش را به من دوخت. چشم‌های بزرگش، نیمی از صورت گردش را گرفته بود. -خدا خیرتون بده، دست و پامو گم کرده بودم. لبخندی به مادرش زدم، به صندلی‌اش تکیه زده بود و با خیالی آسوده، به کودکش نگاه می‌کرد. انگشتم را از مشت کوچکش آزاد کردم و او را به مادرش بازگرداندم. -چرا وایستاد پس؟! مینی‌بوس چنددقیقه‌ای بود که وسط خیابان توقف کرده بود و هیچ کس دلیلش را نمی‌دانست. دلشوره زیر دلم را چنگ می‌زد و من به روی خود نمی‌آوردم. آقارحمت بالاخره از وارسی مینی‌بوس خسته‌اش دست کشید، سوار شد و صدا بلند کرد: -ماشین خراب شده، میرم از مغازه تِفلون کنم بیان راهش بندازن. یار همیشگی آقارحمت، بی‌وفا از آب درآمده و ما را وسط راه گذاشته بود. از هر طرف مینی‌بوس، صدایی بلند می‌شد و آقارحمت، حتی زحمت جواب دادن را هم به خودش نمی‌داد. خزر ناسزایی به او و اسب خوش‌رکابش گفت که شنیدم و به روی خودم نیاوردم. در آخر هم همانطور که شکمش را گرفته بود، دوان دوان از‌ مینی‌بوس پیاده شد. این اتفاق چندین بار افتاد و من تا آن روز آقارحمت را اینقدر در تحرک ندیدم بودم. -غلط نکنم روده‌هاش به هم ریخته! جلوی دهانش را گرفت تا صدای خنده‌اش به آقارحمت نرسد اما او برای هفتمین بار از جایش بلند شد و سراسیمه خودش را از مینی‌بوس، بیرون انداخت. چیزی نگذشته بود که صدای مردانه‌ای جز صدای آقارحمت، همهمه زنان را ساکت کرد. -یاالله، یاالله. مردمک چشم‌هایم لرزید... اینجا بود! سر دزدیدم و پشت صندلی چرک مینی‌بوس پنهان شدم. چادرم را وحشیانه جلو کشیدم. به نفس‌نفس افتاده بودم. ناخوداگاه به دست خزر چنگ انداختم. -ناهید؟ چی شدی دختر؟ کاش دهانش را می‌بست و خفه می‌شد. صدایش به قدری بلند بود که زنان اطراف، کنجکاوانه حرکات مضطرب مرا دنبال می‌کردند. زنی که چندی پیش، نوزادش را در آغوش گرفته بودم، بلند گفت: -داره می‌لرزه! همه اینها کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. نگاه خشمگین من به زن، و صدای مردی که می‌پرسید: -چی شده؟
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...