تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/03/2025 در همه بخش ها
-
نام رمان : ردی از یک بغض نام نویسنده: ندای.ی.م ژانر رمان : عاشقانه، درام، اجتماعی، عاشقانهای متفاوت با چاشنی دردهای ناگفته، رنجهای پنهون، رفاقت، تلاش و عشق واقعی. خلاصه رمان: (همان در آغوش سکوت اما به دلیل اینکه این اسم یک رمان قبلاً بوده وخبر نداشتم الان ب این اسم تغییرش دادم) گاهی وقتا زندگی چیزی بیشتر از اون چیزی که به چشم میاد، داره. یه دختر جوان با دل پر از راز و غمهای تلخ که هیچوقت کسی نفهمید چطور با گذشتهش کنار اومده. شاید همیشه لبخند میزنه، شاید همیشه فکر میکنی که هیچ مشکلی نداره، ولی در دلش یه داستانِ دردناک پنهانه. داستانی که هیچوقت توی کلمات جا نمیشه. فقط خودش میدونه که چه بار سنگینی روی دوشش داره. یک روز، یه درد دندونی باعث میشه بره مطب دندانپزشکی و اونجا یه مرد رو ببینه. مردی که بهجای اینکه با یه نگاه معمولی از کنارش رد بشه، میپرسه: "چرا همیشه اینقدر قوی و بیتفاوتی؟" این سوال، شروع یه داستان جدید میشه. مردی که نمیخواد فقط یه لبخند از دختر بشنوه، بلکه میخواد بدونه واقعاً چی توی دلشه. مردی که عاشق میشه، ولی نمیدونه که برای بدست آوردنش، باید از دردی عبور کنه که هیچوقت ندیده. این داستان نه فقط درباره عشق، بلکه درباره آدماییه که همیشه زیر سایهی گذشتهشون زندگی میکنن. دربارهی اینکه چطور میشه بعد از یه درد بزرگ، هنوز به زندگی امید داشت. شاید تو هم یکی از اونایی باشی که یه چیزی توی دلشون هست که به هیچکس نگفتن. شاید تو هم عاشق کسی بشی که باور نداره گذشته میتونه به آینده شکل بده. این داستان دقیقاً برای تو نوشته شده.1 امتیاز
-
عنوان: رمان غریزه سیاه ژانر: جنایی نویسنده: سارابهار خلاصه: همهچیز در حال تغییر است. آنچه که به نظر میآید حقیقت باشد، میتواند در یک چشم به هم زدن به دروغی وحشتناک تبدیل شود. داستانی که در آن کارآگاه، خود را در دام گذشتهای گمشده و تهدیدی بزرگتر از هر چیزی که تصور کرده بود، گرفتار مییابد.1 امتیاز
-
لپتاپم رو بستم و دستم رو گذاشتم رو شکمم و لبخند زدم، آخر این ماه بالاخره قرار بود پسر کوچولوی خودمون رو بغل کنم. بچهایی که ثمره عشق منو عرشیا بود. به پیشنهاد من قرار شد اسمش رو آرشاویر بذاریم. تو همین فکرت بودم که عرشیا با دوتا لیوان چایی وارد اتاق شد: ـ اجازه هست خانوم خوشگله؟ خندیدم و گفتم: ـ بیا تو. لیوان چایی رو داد دستم و گفت: ـ بالاخره داستانمون رو تموم کردی؟ یه لب از چایی خوردم و گفتم: ـ آره، اینو اینجا ذخیره میکنم. هر وقت پسرم ازم پرسید چجوری با پدرش آشنا شدم، میدم بهش تا بخونه. عرشیا دستم رو بوسید و گفت: ـ فکر خیلی خوبی کردی عزیزم. منم حتما باید بخونمش. خندیدم و گفتم: ـ تو که جریان ماجرا بودی! گفت: ـ خوندن با لحن نوشته ی تو، یه حال دیگه ایی داره. کلی با این تعریفاش ذوق میکردم. دستش رو دراز کرد و گفت: ـ بیا کمکت کنم، بریم پایین. الان صدای پروانه درمیاد... آرون و مهلقا هم برای ناهار دعوت کرد، قراره دور هم فیلم عروسیمون رو ببینیم. خندیدم و همین جور که به سختی از روی صندلی بلند میشدم گفتم: ـ چقدر فکر خوبی کرد! اتفاقا فیلم عروسی رو با جمعی که دوسشون داری ببینی واقعا حال میده. عرشیا با سر حرفم رو تایید کرد، داشتیم میرفتیم پایین که ازم پرسید: ـ راستی باران اسم داستانمون رو چی گذاشتی؟ لبخندی زدم و گفتم: ـ چرخ گردون. (این رمان حاصل تلاش و ایده بداهه نویسندگان نودهشتیاست، اگه از خوندن این رمان لذت بردید، کارهای دیگه ما رو هم حتما دانلود کنید و بخونید 😍✌️) پایان.1 امتیاز
-
بنظرم دیگه ناز کردن کافی بود چون دل خودمم برای کنارش بودن لک زده بود، عرشیا با چشمانی پر از عشق دوباره ازم پرسید: ـ باهام ازدواج میکنی ؟ با صدای بلند گفتم: ـ بله! صدای سوت و جیغ مهلقا و آرون گوشمون رو کر کرد، اما بالاخره آخر قصهی من و عرشیا با شادی تموم شد و درنهایت من کنار کسایی که دوسشون داشتم بودم. *** حدود یکسال بعد از ما هم مهلقا و آرون باهم ازدواج کردند و عمو بعد از یه عمر گوش دادن به حرفای اون زن، بالاخره چشماش رو باز کرد و تصمیم گرفت ازش جدا بشه و روز عروسی من و عرشیا از من طلب بخشش کرد و منم چون کینهایی نبودم و میدونستم خیلی از حرفاش تحت تأثیر زنعمو بود بخشیدمش اما بازم بابت دلخوری هایی که داشتم، ارتباطم باهاش خیلی خوب نشد. الناز هم تا اونجا که من اطلاع داشتم بعد از اینکه پسرداییش قالش گذاشت و با یکی دیگه ازدواج کرد، افسردگی شدید گرفت و یه مدت بیمارستان بستری بود و تو اون مدت فقط زنعمو بهش سر میزد، شاید اگه اینقدر بهم ظلم نمیکرد منم میرفتم و بهش سر میزدم اما بابت اینکه آرون ازم خواست که ببخشمش و فکر میکرد بابت آه من خواهرش به این روز افتاده، دورادور براش دعا میکردم و تصمیم گرفتم ببخشمش. بهرحال تو آشنایی دوباره من با عرشیا، ناخواسته الناز هم تاثیر داشت و مدیونش بودم.1 امتیاز
-
فردا صبح وقتی بیدار شدم هیچکس نبود! هرچی پروانه خانوم و مه لقا رو صدا کردم جوابی نگرفتم. همه خونه رو گشتم و در آخر چشمم به یه کاغذ تاخورده روی میز افتاد! کاغذ رو باز کردم، خط عرشیا بود! نوشته بود: " از خونه بیا بیرون، نشونهها رو دنبال کن؛ ما اینجاییم." دوباره نامه رو خوندم. یعنی چی که نشونه ها رو دنبال کن؟ در خونه رو باز کردم، به اطراف نگاهی انداختم. جلوی در خونه با شاخههای گل رز یه مسیر درست شده بود! سرخی لطیف رزها لبخند رو لبهام آورد. در خونه رو بستم، خم شدم یکی از شاخهها رو برداشتم و عطرش رو نفس کشیدم. بوی بهشت میداد. مسیر گلها رو در پیش گرفتم. نسیم ملایمی میاومد و شاخه درختهارو تکون میداد. آخر جادهی رزها یه بید مجنون با شاخههای بلند بود که نسیم شاخههاش رو به رقص درآورده بود. پایین پای بید یه قلب قرمز بزرگ بود که با گل های رز درست شده بود و وسطش یه جعبهی قرمز بود! کنار قلب زانو زدم و دیتم رو به سمت جعبه دراز کردم. قبل از اینکه جعبه رو بردارم صدایی تو گوشم گفت: - بالاخره اومدی! به سمت صدا برگشتم، عرشیا کنارم بود و بهم لبخند میزد. عرشیا دستهام رو گرفت و بلندم کرد، بعد خم شد و جعبه قرمز رو برداشت و جلوم زانو زد! مات حرکات قشنگش لب زدم: - چیکار میکنی عرشیا؟ دم عمیقی از هوا گرفت و با لبخند گفت: - باران، عزیزم، با من ازدواج میکنی؟ بدون هیچ حرکتی فقط نگاهش میکردم، عرشیا ادامه داد: - تو باعث شدی من به زندگی برگردم. تو تنها امید من برای از جا بلند شدن بودی. اگه تو نبودی من تا آخر عمر رو همون ویلچر بودم. من یه بار تو رو از دست دادم، نمیخوام دوباره از دستت بدم. از کمی اون طرف تر صدای پروانه خانوم اومد که گفت: - دخترم میدونم حق داری، ولی حیفه باز بینتون جدایی بیفته. از وقتی تو اومدی به اون خونه زندگی دوباره به جریان افتاده بود. عرشیا رو تو به زندگی برگردوندی. بمون کنارش. مه لقا هم گفت: - ببین برات چیکار کرده! آرون یه شاخه گل هم نگرفته بود دستش، خاص شده دیگه نشده؟ تازه فیلمش هم گرفتم به عنوان مدرک. بعد هم چشمکی ضمیمه حرفش کرد. چشمهام پر از اشک شده بود.1 امتیاز
-
باورم نمیشد؛ باورم نمیشد که این رو دارم از زبون عرشیا میشنوم. انگار داشتم رویا میدیدم، نه! من داشتم رویام رو زندگی میکردم. نفهمیدم از کی زدم زیر گریه فقط دیدم که عرشیا اشکهای صورتم رو گرفت و گفت: - قربون شکل ماهت بشم من، نبینم اشکهات رو؛ من چطور تونستم اشک تو رو دربیارم؟ صورتم رو با دستهام پوشوندم و دم عمیقی از هوا گرفتم که ریههام پر شد از عطر دلانگیزش... باید به همین راحتی کوتاه میاومدم؟ بینیم رو بالا کشیدم و با صدایی لرزون گفتم: - چی باعث شده که فکر کنی بعد از دو ماه قهرت حالا من سریع آشتی میکنم؟ عرشیا تکخندی زد و گفت: - دختره و نازش، هرچقدر میخوای ناز کن شما رو سر ما جا داری. چشم غرهای به سمتش رفتم و از جا بلند شدم، به سمت پنجره اتاق رفتم و گفتم: - اگه میخوای رضایت من رو جلب کنی باید، باید.. یکم فکر کردم، برگشتم سمتش و گفتم: - باید یه جور خاص ازم خواستگاری کنی! من به همین سادگیها بله نمیدم. عرشیا خندید یه دستش رو گذاشت رو یه چشمش و گفت: - چشم، اون هم به چشم...1 امتیاز
-
عرشیا محکم میزد به در و میگفت: ـ باران درو باز کن عزیزم، بیا میخوام باهات حرف بزنم. وقتی دید جوابی نمیدم، ادامه داد: ـ آره حق داری، خیلی دلت رو شکستم. میدونم، اما باور کن دست خودم نبود. یادم رفت تو همون باران کوچولوی خوش قلب بچگیامی که نگرانمه و میخواد من همیشه با دنیا آشتی کنم، از کسی چیزی به دل نگیرم یا اگه قهر کردم ، زود فراموش کنم. اینا رو از تو یاد گرفتم باران. من نمیخوام زا دستت بدم. میدونی از همون شبی که رفتی من داغون شدم اما به خودم قول دادم اولین روزی که سرپا شدم بیام و دستان رو بگیرم، باران میشنوی صدای منو؟ در رو باز کن ، خواهش میکنم. اما من روی تختم نشسته بودم و اشک میریختم، حرفای قشنگی میزد اما هنوز اون چیزی که من منتظرش بودم رو نگفته بود. یهو با لگد قفل در شکسته شد و وارد اتاق شد، اصلا نگاهش نکردم. اومد گوشه تختم نشست و دستاشو گذاشت روی دستام و گفت: ـ نگاه قشنگت رو ازم نگیر باران. اینو ببین بعدش یه ورقه رو داد دستم و گفت: ـ دیروز کارای اهدای عضو خانوادم رو انجام دادم، اون شیرینی هم که دستم دیدی، شیرینی خواستگاری بود. برگام ریخت، عرشیا چی داشت میگفت؟ یهو برگشتم سمتش که با لبخند بهم گفت: ـ تو برای من خیلی با ارزشی باران و اگه آسمون بیاد زمین من تو رو از دست نمیدم، چرخ گردون روزگار بعد یه مدت طولانی که دنبالت گشتم بالاخره تو رو گذاشت وسط زندگیم، به همین راحتی ازت نمیگذرم. با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم: ـ ولی قبلا راحت گذشتی عرشیا. گفت: ـ آدما اشتباه میکنن باران، میدونم که خودت هم خوب فهمیدی اون حرفا از ته دلم نیست چونکه... یکم مکث کرد و توی چشمام خیره شد و گفت: ـ چون که من عاشقتم.1 امتیاز
-
مهلقا و پروانه خانوم با دیدن من بلند شدن، پروانه خانوم با لبخند بدون معطلی اومد و بغلم کرد و گفت: ـ خیلی دلم برات تنگ شده بود باران. منم محکم در آغوش کشیدمش و گفتم: ـ منم همینطور پروانه خانوم. دیگه چیزی نگفتم و رفتم روی مبل نشستم. که یهو تبلتش رو از تو کیفش در آورد و داد دستم و با لبخند گفت: ـ ببین، بخاطر تو سرپا شده. وقتی نگاه شاد مهلقا رو دیدم، فهمیدم که موضوع عرشیاعه. به تبلت نگاه کردم، باورم نمیشد. کلی عکس ازش در حال راه رفتن گرفته شده بود، عرشیا میتونست راه بره. با ذوق گفتم: ـ دیگه میتونه راه بره؟ پروانه خانوم اشک شوق توی چشماش جمع شد و گفت: ـ آره، واکر هم کنار گذاشته و دوره درمانش تمام شده فقط دکترش گفت که هر شش ماه باید آزمایش بده. با شادی دستاش رو فشردم و گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم، هم برای شما هم برای عرشیا. یهو چشماش رو ریز کرد و گفت: ـ خب نمیخوای این خوشحالیت رو به خودش بگی؟ با تعجب نگاش کردم که چشمش رو به روبرو دوخت و منم نگاهش رو دنبال کردم، یهو دیدم که از توی راهرو با یه جعبه شیرینی توی دستش اومد بیرون. سرش رو انداخته بود پایین و بهم نگاه نمیکرد. دلم براش تنگ شده بود اما هنوزم از دستش دلخور بودم، تو این مدت حتی یکبارم سراغم رو نگرفته بود. تا دیدمش برخلاف انتظار بقیه سریع رفتم توی اتاقم و مثل خودش در رو قفل کردم.1 امتیاز
-
اما امید داشتم که بالاخره اتفاق میافتاد، هرچقدر هم که عرشیا منکر قضیه میشد اما بازم براش مهم بودم. دو ماه بعد روزا به سرعت سپری شد و تو این مدت من بنا به گفته مهلقا هیچ تماسی با پروانه خانوم و عرشیا نداشتم، جالب اینجا بود که حتی پروانه خانوم هم سراغی ازم نگرفت. اوایل برام خیلی سخت میگذشت اما بعد از گذشت یه مدت مثل قدیم به نبود عرشیا عادت کردم و دیگه به این باور رسیده بودم که همه چیز تموم شده و فراموشم کرده، باور این قضیه برام مثل مرگ بود اما بنظرم حقیقت این بود. خودم رو با درس و کار مشغول کرده بودم، از اون ترم واحدهای درسیم رو زیاد برداشتم و از بعدازظهر تا شب تو یه رستورانی که سر همین خیابون بود و یجورایی تنها رستوران اون سمت محسوب میشد، کار میکردم و اینجوری دیگه وقتی نمیموند که بخوام به عرشیا فکر کنم و بیشتر از این عذاب بکشم. فقط بعضا با دیدن مهلقا و آرون یا هر زوج دیگه ایی حسرت میخوردم و یادش میفتادم. تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد. بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم، ماشین پروانه خانوم رو دم در ویلا دیدم، آب دهنم رو قورت دادم و با استرس وارد ویلا شدم.1 امتیاز
-
با لبهایی آویزون به مه لقا نگاه کردم. آرون که دید من خیلی دارم تو فکر و خیال غرق میشم از جا بلند شد تابلوهای مه لقا رو برداشت و مشغول نصب شد، مدام هم وسطش نظر میپرسید که جاش چطوره و یه جانم و عزیزم هم الکی میبست به مهلقا خانوم! این دو نفر تا امروز صبح بیشتر از دو دقیقه تو چشم هم نگاه نمیکردنها، من نمیفهمم یعنی چی که با نیم ساعت حرف زدن این شکلی شدن! با این اوضاع به گمونم باید تو اتاقم زندگی کنم و خونه رو بدم دست این دو کفتر عاشق! آرون منقل رو تمیز کرد و راه انداخت و یه سری مرغ و گوشت هم تو مواد گذاشت. بعد از چندساعت هم نزدیکهای غروب با هم رفتیم تو آلاچیق، من چای و کیک آماده کردم و آرون هم مشغول پخت و پز شد. مه لقا نشسته بود رو تاب روبروی آرون و هی براش قیافه میگرفت؛ آرون هم از هر سیخ که آماده میشد نصفش رو تقدیم بانو میکرد؛ منم که انگار به تئاتر دعوت شده بودم. بعد از خوردن دست پخت معرکهی آرون و چای، رفتم تو خونه و ترجیح دادم تنهاشون بذارم. از پنجره اتاق میدیدمشون، مه لقا نشسته بود رو تاب و آرون هم هلش میداد. ناخودآگاه یه لحظه جای اونها خودم و عرشیا رو دیدم. یعنی میشه من و عرشیا تو یه قاب؟1 امتیاز
-
مقدمه: در دل شب، جایی میان سایهها و خیابانهای خالی، کارآگاهی ایستاده است که هدفش روشن است: شکستن دیوارهای یک سازمان مافیایی که در تاریکی کار میکند. تمام شواهد، تمام سرنخها، تنها به یک مکان ختم میشوند؛ جایی که هیچچیز ساده و واضح نیست. کارآگاه پلیس، با ارادهای پولادین، خود را به دنیایی میاندازد که هر قدمی که برمیدارد او را به حقیقتی هولناکتر نزدیکتر میکند؛ اما چیزی در این معادله اشتباه است. هر سرنخی که پیدا میکند، از هم میپاشد. هر گامی که به جلو برمیدارد، او را بیشتر در منجلاب پیچیدهای فرو میبرد. کارآگاه نمیداند که در این مسیر، خودش هم بخشی از بازی است. هر قدم که به حقیقت نزدیکتر میشود، سایههایی از گذشتهی گمشدهاش به سراغش میآیند. کابوسهایی که واقعیتر از خوابند، چهرههایی که نباید بشناسد اما آشنا هستند، و رازهایی که خودش برای خودش باقی گذاشته است!1 امتیاز
-
پارت هفتم با چشم غره بهش گفتم: ـ میشه کوهیار رو فراموش کنی؟ اون پسر در حالت عادی، جواب پیامهای من رو نمیده، الان میخواد کمک کنه؟ بعدش هم خیلی خودش رو میگیره، من کلا باهاش حال نمیکنم دیگه. مهسان گفت: ـ بابا حالا توام! حالا این بفهمه اومدی کیش، اینجوری نیست که کمکت نکنه، نگران نباش! اینقدر هم آدم بیشعوری نیست. نگاهش کردم که گفت: ـ خب آره، بیشعور که هست، ولی شاید اون لحظه چه میدونم... نظرش عوض شده باشه. مگه تو نمیگفتی اخیراً تمام پستها و استوریهات رو لایک میکنه؟ گفتم: ـ خب که چی؟! گفت: ـ خب که چی نداره، همینش هم یه پیشرفته واسه شخصیت این. قبلاً که این کارها رو نمیکرد، جدیدا انجام میده... بعدش هم یادت رفته چقدر خوشت میاومد ازش؟ گفتم: ـ من هیچ وقت بهش به چشم دوست پسر و این چیزها نگاه نکردم، ولی این یه جوری برخورد میکرد که انگار من توی نخشم. گفت: ـ پسرها جوگیرن کلا غزل، چه انتظاری داری؟ حالا این بار رو تو لج نکن و بهش پیام بده! اگه چیزی نگفت، به خدا دیگه لام تا کام بابت این قضیه حرفی نمیزنم. یه هوفی کردم. گوشیم رو در آوردم و گفتم: ـ واسه اینکه دهن تو رو ببندم، این کار رو میکنم. گفت: ـ ایول... ولی غزل خدایی خوبه ها! بهش چشم غره رفتم که گفت: ـ آره، درسته، تایپش به تو و خانوادت نمیخوره اما در کل بد نیست. همونطور که پیام میدادم، گفتم: ـ خوش به حال خودش و دوست دخترش. گفت: ـ تو هم که عاشق قضاوت کردن! توی صفحه چتش رفتم، آخرین پیام هم پیام من بهش بود که سین کرد و جواب نداد. براش نوشته بودم: -چه خبر پسر جزیره؟ مهسان تا دید، گفت: -واقعا هم چقدر خودشیفته هست! انگار که بردپیته. خندیدم و گفتم: ـ منصرف شدی انشالا؟ گفت: ـ نه، نه، حالا این برای هشت ماه پیشه. این آخرین بارم پیام بده، من حس ششمم میگه جواب میده... بلند خندیدم و گفتم: ـ هیچ وقت حس ششمت درست از آب درنیومد. گفت: ـ هرهرهر... بنویس!1 امتیاز
-
پارت ششم به یکباره بازوم رو گرفت که باعث شد به سمتش برگردم و گفت: ـ ببینم، تو داری گریه میکنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه، دیوانه! هوا سرده، یخ زدم. از چشهام اشک میاد. مهسان با تعجب گفت: ـ مطمئنی؟! آخه صدات این رو نمیگه. سعی کردم عادی باشم و گفتم: ـ بابا اگه بخوام گریه کنم که از تو خجالت نمیکشم، نترس! و پشت بندش لبخند زدم. مهسان یکسری چیزها بابت خودم و خانوادم و میدونست اما هر چی بود، دلم نمیخواست حتی صمیمیترین رفیقم به اینکه چقدر کمبود محبت دارم پی ببرم. راستش خیلی وقت بود که به این موضوع عادت کرده بودم، اما بعضی اوقات واقعا نمیتونستم جلوی اشک و بغضم رو بگیرم. کمی توی سالن انتظار نشستیم تا پرواز تهران به کیش رو بخونن... مهسان گفت: ـ خب الان رفتیم جزیره، میخوایم چیکار کنیم؟ گفتم: ـ نمیدونم مهسان، اصلا بهش فکر نکردم. مهسان خندید و گفت: ـ میشه خواهش کنم حداقل الان بهش فکر کنی؟ گفتم: ـ خب ببین، تا ما برسیم، ساعت تقریبا هشت میشه. امشب رو که فعلا میریم خونه، بعدش من توی سایت کیش جابز نگاه کردم، کلی عکاس میخوان. با تعجب گفت: ـ ما مگه دوربین داریم؟! گفتم: ـ دوربین رو میدن بهمون، منتهی هزینش یه مقدار کمتر میشه که باز به نظرم میارزه. من یه ایده دارم که دقیقا به درد ساحل مرجانی میخوره... اگه کارمون بگیره، میتونیم همون جا برای خودمون کار کنیم. مهسان پرسید: ـ میخوای تم درست کنی؟ گفتم: ـ آفرین! واسه همین بهت گفتم اون پارچه و ریسهتو با خودت بیاری. لپم رو کشید و گفت: ـ پس چرا میگی هنوز بهش فکر نکردی؟ خوبه دیگه... از هیچی که بهتره. گفتم: ـ عزیزم تمام این چیزهایی که گفتم، در صورتیه که بذارن ما اونجا بساط کنیم و اینکه یکی پیدا بشه با هزینه کم، دوربینش رو بهمون اجاره بده واسه چهار پنج ساعت. گفت: ـ خب اون رو از کوهیار میپرسیم دیگه. به هرحال هرچی باشه، طرف الان ده ساله جزیره زندگی میکنه؛ هم آدمهای اونجا رو میشناسه، هم میدونه که به تازه واردها کی کمک میکنه.1 امتیاز
-
مدتی رو مهلقا کنارم موند و دلداریم داد و غروب ازمون خداحافظی کرد و رفت. منم به کمک عرشیا وسایل اتاق رو جمع کردم و بعد از شام به اتاق خودم رفتم. مسئولیتی که پروانه خانوم داده بود بهم خیلی سخت بود. اون شب تا دیر وقت تو رختخواب به این فکر میکردم که حالا چجوری با عرشیا صحبت کنم؟ در نهایت با سردرد از جام بلند شدم و برای آزاد شدن از سردردی که به سراغم اومده پنجره اتاق رو باز کردم، صندلیای کنارش گذاشتم و سراغ کتابخونه کوچیکم رفتم. خوندن یه کتاب کنار پنجره تو این هوا میتونست حالم رو بهتر کنه. چندتایی از کتابهام رو با خودم آورده بودم. اول میخواستم از کتابهایی که اونجا بود بخونم ولی بعد پشیمون شدم. دلم هوای کتابهای خودم رو داشت. بین کتابها چشمم به کتاب هایی افتاد که آرون بهم داده بود. روزی که منو آورد اینجا یه کتاب جدید بهم داد که هنوز تمومش نکردم. کتاب رو برداشتم و کنار پنجره نشستم و مشغول خوندن شدم. داستان جالبی داشت، کتاب رو ورق زدم صفحه بعد زیر دو تا جمله خط کشیده شده بود. آرون همیشه تو کتابهایی که بهم میداد چندتا جمله رو خط میکشید و با این جملهها میخواست حرفش رو غیرمستقیم بهم بزنه. دفتری که همیشه جملات رو توش مینوشتم برداشتم. همینطور که داشتم جمله جدید رو یادداشت میکردم ناگهان فکری به ذهنم رسید. منم میتونم همین کار رو انجام بدم! من میتونم به روش آرون این مسئله رو آروم آروم به عرشیا بگم...1 امتیاز
-
بعدش من سکوت رو شکوندم و گفتم: ـ من عکسشونو دارم. پروانه خانوم با تته پته گفت: ـ ولی من ... من اونا رو هیچوقت ندیدم اما این حرف تو خیلی ذهنم رو مشغول کرد. یادت میاد پدر و مادرت رو کدوم بیمارستان بردن؟ سریع گفتم: ـ آره، بیمارستان شفا. بعد از این حرفم پروانه خانوم بدون هیچ حرفی کیفش رو گرفت و از خونه رفت بیرون. خدایا یعنی ممکنه؟ ممکنه این اتفاق واقعی باشه؟! رفتم به عرشیا سر زدم. هنوز خواب بود، بعدش رفتم تو اتاقم که تا در رو باز کردم، مه لقا یه کش و قوسی به بدنش داد و گفت: ـ باران چرا بیدارم نکردی؟ من بدون توجه به حرفش فقط رو تختم نشستم و به پنجره خیره شدم. مهلقا دوباره پرسید: ـ الووو، خانوم با توام! همونحور متعجب گفتم: - مهلقا من فکر میکنم مامان بابای من با پدر و مادر عرشیا باهم تصادف کردن. مهلقا یهو از رو تخت پرید و گفت: ـ دیوونه شدی باران؟ چی داری میگی؟ بعدش تمام حرفای پروانه خانوم رو براش تعریف کردم. حالا مهلقا هم مثل من متعجب کنار تختم نشست و گفت: ـ من از همون اول شک داشتم که این همون رفیق بچگیت باشه حالا الان باید این معما رو حل کنیم که اگه این اتفاق درست باشه چطور باید به عرشیا بگی! بهرحال اون به خانوادش وابسته بود. نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ امیدوارم عرشیای من نباشه، حداقل خدا اینکارو باهام نکنه.1 امتیاز
-
پروانه خانوم گفت: ـ آره تو بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی، روی عرشیا تاثیر داری؛ به حرفت گوش میده. چیزی نگفتم اما نتونستم هم ساکت بمونم، وقتی بلند شدم پرسیدم: ـ پروانه خانوم از اون خانواده خبری دارین؟ پروانه خانوم با تعجب گفت: ـ کدوم خانواده!؟ گفتم: ـ همونی که پدر و مادر عرشیا باهاشون تصادف کردن. دوباره قیافش عادی شد و گفت: ـ نه گفتم که؛ فقط در همین حد میدونم که اونام درجا تموم کردن. چطور مگه؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ آخه... آخه پدر و مادر منم همون سال و تو همون خروجی تصادف کردن و فوت شدن. بعد گفتن این جملم جفتمون بدون هیچ حرفی تا دو دقیقه بهم زل زدیم.1 امتیاز
-
پارت1 صدای استاد بیشتر شبیه لالایی بود تا تدریس! داشت از "سهراب سپهری" میگفت، ولی من فقط زل زده بودم به عقربههای ساعت که چرا اینقد کند میگذره. هلیا که همیشه پایهی شیطنت بود، یه تیکه کاغذ کند و آروم سمت من هل داد. روش نوشته بود: «اگه بگم کلاسو بزنی بریم کافه، چیکار میکنی؟» یه لبخند نصفه زدم، زیرش نوشتم: «اول استادو بندازیم بیرون، بعد پایهم!» اونم پوزخند زد و تظاهر کرد داره با دقت جزوه مینویسه! استاد خسته نباشی بلندی گفت وکلاس تمام شد. کیفمو بستم و آروم گفتم: – «بالاخره نجات پیدا کردیم...» هلیا با خنده گفت: – «تو انگار تو سلول انفرادی بودی!» – «آخه ساعت هشت صبح، با صدای خوابآلود دربارهی مرگ و فروغ... خودمم دلم خواست بمیرم!» پلهها رو با هم اومدیم پایین. من باید میرفتم سر کار، هلیا اصرار داشت باهاش بریم یه دور بزنیم. – «امروزو بپیچون بریم یه قهوه بزنیم، تو که فقط کار میکنی.» – «نمیتونم... شیفتم تنهام، مشتری باشه کی لباس نشون بده؟» ازش جدا شدم و زدم تو پیادهرو. هوا یه جور دلنشینی خنک بود، اونقدری که دلم خواست چند ثانیه وایستم و فقط نفس بکشم. رسیدم جلوی مغازه، ویترین پر از مانتوهای رنگیِ بهاری بود. یه نفس عمیق کشیدم، یه لبخند نصفه زدم و وارد شدم...1 امتیاز