به آرون یه نگاهی که کردم که بجاش مهلقا گفت:
ـ چیه باران خانوم؟ مگه نمیخواستم منو با پسرعموت اوکی کنی؟ خب ما حرفامونو باهم زدیم و الان رسماً بهم متعهد شدیم.
از لحنش خندم گرفت و با شادی بغلش کردم و زیر گوشش آروم گفتم:
ـ تصمیم درستی گرفتی دختر! آرون از اون باتری قلمی خوشتیپ تر هم هست.
مهلقا ریز خندید و اونم آروم زیر گوشم گفت:
ـ اتفاقا منم همین نظرم دارم. خیلی وقت بود که از علی کشیدم بیرون، پسره ی بی لیاقت.
یهو آرون اومد داخل اتاق و گفت:
ـ چی زیر گوش هم پچ پچ میکنین شما دوتا؟
مهلقا خندید و گفت:
ـ از خوشتیپی تو حرف میزنیم عزیزم.
نگاش کردم و گفتم:
ـ اه اه اه...چندش!
مهلقا خندید و گفت:
ـ نگران نباش، بزار عرشیا بیاد پیشت اون موقع چندش بودن جنابعالی هم میبینیم.
دوباره با اسم عرشیا رفتم تو فکر. مه لقا همونطور که وسایل رو مرتب میکرد ازم پرسید:
ـ چیزی شده که ازش بیخبرم؟
قضیه زنگ زدنم رو برای جفتشون تعریف کردم و مهلقا گفت:
ـ باران از امروز دیگه تا خوده پروانه خانوم زنگی نزده بهش زنگ نمیزنی، حالا خوب شد شهربانو گوشی رو گرفت و عرشیا نفهمید.