عمو با صدای بلندی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت:
ـ دلیل نمیشه اگه این دختر حرفی نمیزنه تو الناز سوارش بشین که. دخترت هم زیادی زبونش بلند شده فریبا.
آرون پشت بند عمو گفت:
ـ گل گفتی بابا. رسما دارین شکنجش میدین، گناه داره. بجز ما تو این دنیا دیگه کیو داره؟
از حرفای آرون حتی دلمم به حال خودم سوخت. اشکامو پاک کردم و دویدم و رفتم سمت اتاقم. از بالا بازم فقط صدای داد و بیداد و کولی بازی های زنعمو میومد. دیگه از این وضعیت کلافه شده بودم، فردا هرطوری شد باید یه کار برای خودم دست و پا میکردم تا دیگه منت اینا روی سرم نباشه.