رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    کاربر فعال


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      407


  2. Kahkeshan

    Kahkeshan

    ویراستار


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      316


  3. shirin_s

    shirin_s

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      29


  4. سارابـهار

    سارابـهار

    کاربر فعال


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      88


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/16/2025 در همه بخش ها

  1. عمو با صدای بلندی که سعی می‌کرد کنترلش کنه گفت: ـ دلیل نمی‌شه اگه این دختر حرفی نمیزنه تو الناز سوارش بشین که. دخترت هم زیادی زبونش بلند شده فریبا. آرون پشت بند عمو گفت: ـ گل گفتی بابا. رسما دارین شکنجش میدین، گناه داره. بجز ما تو این دنیا دیگه کیو داره؟ از حرفای آرون حتی دلمم به حال خودم سوخت. اشکامو پاک کردم و دویدم و رفتم سمت اتاقم. از بالا بازم فقط صدای داد و بیداد و کولی بازی های زنعمو میومد. دیگه از این وضعیت کلافه شده بودم، فردا هرطوری شد باید یه کار برای خودم دست و پا می‌کردم تا دیگه منت اینا روی سرم نباشه.
    2 امتیاز
  2. با بغض سفره رو پهن کردم اما یه لقمه از گلوم پایین نرفت. آرون یهو ازم پرسید: ـ باران چرا نمی‌خوری؟ سریعا به قاشق ماست گذاشتم تو دهنم و گفتم: ـ چرا دارم میخورم دیگه. الناز پوزخند زد و گفت: ـ هنوزم پر ادایی! واسه جلب توجه یه کار دیگه بکن. عمو یهو زد رو میز با تحکم رو به الناز گفت: ـ غذاتو بخور. زنعمو یهو با عصبانیت گفت: ـ چته رضا؟ چی گفت مگه بچم؟ عمو با حرص زنعمو رو نگاه کرد و چیزی نگفت. الناز خانومم مثلا ناراحت شد و سریع رفت بالا. منم چون می‌دونستم بعدش زنعمو میخواد بهم تیکه بندازه، بشقابمو گذاشتم تو سینک و آروم داشتم میرفتم بالا که صداشونو از پایین شنیدم
    2 امتیاز
  3. من نمی‌فهمم میگه میخوام خورشت آلو با قورمه سبزی درست کنم بعد میگه میخوای امشب درست کن که فردا کارت زیاد نباشه! خب مگه نمیگی می‌خوام درست کنم؟ خدا همه رو شفا میده ولی کاش یه وقت وی‌آی‌پی برای این زن می‌داد. اصلا از همین هفته شروع می‌کنم خدا رو چه دیدی شاید تونستم یه کاری پیدا کنم حتی شده تو خونه، دیگه تایپ که از دستم برمیاد. یادمه یکی از دخترای دانشگاه مشغول یه همچین کاری بود میتونم از اون هم کمک بگیرم.
    2 امتیاز
  4. وای گلی اون لثر نیست اون اثر بوده اشتباه تایپی شده
    1 امتیاز
  5. داشتم می‌رفتم تو اتاقم که که زنعمو گفت: ـ باران سفره رو آماده کردی؟ عمو جای من گفت: ـ بچه خسته شده فریبا. زنعمو یه چشم غره‌ای بهش داد و بلند شد و گفت: ـ خودم حاضر میکنم. الناز هم بلند شد و گفت: ـ منم بهت کمک می‌کنم مامان. زنعمو گفت: ـ نه دخترم تو خسته راهی، برو استراحت کن. منو باران آماده می‌کنیم. تو دلم گفتم یجوری میگه انگار من دانشگاه نمیرم و خسته نمی‌شم!اما بازم طبق معمول سکوت کردم و چیزی نگفتم. مستقیم رفتم تو آشپزخونه که زنعمو آروم بهم گفت: ـ واسه فردا خورشت آلو با قورمه‌سبزی می‌خوام بار بزارم. میخوای امشب درست کن که فردا کارت زیاد نباشه. با کمی اعتراض گفتم: ـ اما من فردا تا چهار دانشگاهم. زنعمو گفت: منم فردا وقت پدیکور و ماساژ دارم. غروب برنج رو خودم میزارم. میخواستم بگم زحمت بکشی ولی باز نگفتم. بازم مجبور بودم کلاس آخرو بپیچونم‌. مشروط شدن ترم قبلمم بخاطر کارای بی‌وقت زنعمو بود. خدایا یعنی میشه من یه کاری پیدا کنم و از پس خودم بربیام و از این خونه لعنتی که برام مثل عذاب می‌مونه راحت بشم؟! واقعا کاش همراه خانوادم منم می‌مردم و این‌همه رنج و عذاب و تحمل نمی‌کردم.
    1 امتیاز
  6. کلافه دستی به چتری‌های روی پیشونیم کشیدم. حالا و با وجود الناز دیگه آرامش توی این خونه معنایی نداشت و من داشتم فکر می‌کردم که چطوری قراره نزدیک به یک ماه این دختر رو تحمل کنم؟ - بس کنین بچه‌ها. من داییتون رو دعوت می‌کنم، آرون تو هم میای وگرنه دیگه اسمت رو هم نمیارم. - ولی ماما... زن عمو وسط حرف آرون پرید: - مامان بی مامان. من دعوتشون می‌کنم تو هم باید بیای. آرون پوفی کشید وبه ناچار سر تکون داد. می‌دونستم که تحمل اون خانواده و بیشتر از همه زیبایی که مدام می‌خواست خودش رو یجوری آویزونِ آرون کنه براش سخت بود. برای من هم تحمل زانیار با اون نگاه هیزش سخت بود ولی خب چه میشد کرد وقتی کسی جرات حرف زدن روی حرف زن عمو رو نداشت؟
    1 امتیاز
  7. زنعمو خندید و گفت: ـ قربون دختر بامحبت خودم برم من، چشم پس فردا همه رو دعوت می‌کنم. آرون سریع گفت: ـ مامان دور منو خط بکش، من نیستم. زنعمو سریع گفت: ـ آرون دوباره شروع نکن. آرون سوییچ ماشینو از رو میز عسلی گرفت و عمو ازش پرسید: ـ بعد قرنی اومدی خونه، خانواده دور هم جمع شدیم الان میخوای بری؟ آرون پوزخندی زد و گفت: ـ حوصله‌ی این خانواده‌ای مثلا خوشحال رو ندارم تا عمو رفت چیزی بگه، الناز با حرص گفت: ـ الان چون من اومدم داره برام ناز می‌کنه. آرون هم با جدیت گفت: ـ باز دهن منو باز نکن الناز
    1 امتیاز
  8. همونطور که انتظار داشتم بالاخره الناز زمان و مکان مناسب خودش رو پیدا کرد و طبق برنامه همیشگی‌اش موقع چای خوردن با ناز و ادا گفت: - وای مامان نمیدونی چقدر دلم برای همه تنگ شده، دلم می‌خواد ببینمشون؛ دعوتشون میکنی؟ تهش هم برای عمو چشماش رو گربه‌ای کرد و حالا دوباره منم و یه عالمه کار برای مهمونی... به خدا که اگه ذره‌ای دلتنگ خانواده باشه، همه‌اش به خاطر پسر داییشه، زنعمو هم خوب میدونه و حسابی کمکش میکنه.
    1 امتیاز
  9. سلام خدا قوت. ادامه‌شو میخوام((:
    1 امتیاز
  10. خیلی ممنونم نظری دارید؟
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...