تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/03/2025 در همه بخش ها
-
نام رمان : قلعهی سرخ نویسنده : داماسپیا ژانر : فانتزی ، عاشقانه ، تاریخی ، هیجانی ، اکشن خلاصه رمان : دیدمش ! در هیاهوی جنگ ، در بین چکاچک شمشیرها و فریادهای درد آلود ! منی که به خواب نمیدیدم دلبستهی دشمنم شدم...و همبسترش ! نهال نوپای زندگیمان تازه جان گرفته بود که مردی از گذشتهی تاریک کمر به نابودیمان بست ، و خون بهای این انتقام من و عشق و فرزندانم بودیم ! نقد رمان قلعهی سرخ : https://forum.98ia.net/topic/621-معرفی-و-نقد-رمان-قلعهی-سرخ-داماسپیا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#:~:text=معرفی و-,نقد,-رمان قلعهی سرخ1 امتیاز
-
درود درخواست کاور برای دلنوشته کالبد مادرم داشتم @هانیه پروین1 امتیاز
-
نام اثر: اَونتوس نگارنده: shirin_s سرآغاز: دیدگانم سپید گشته اما اویتوس، ادونچر و آرماف کلاب را تشخیص میدهم، بگویید از من دور شوند؛ من تنها اونتوس را خواهم بوسید.1 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/620-رمان-قلعهی-سرخ-داماسپیا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#:~:text=رمان قلعهی سرخ |-,داماسپیا,-کاربر انجمن نودهشتیا1 امتیاز
-
نام دلنوشته: کالبد مادرم ژانر: تراژدی نویسنده: اهورا تابش مقدمه: «هنگامی که کالبد مادرم را شکافتند گویی تمام دلش، برای من سوخته بود!» دلش خوشبخت نبود زیرا من مرتکب شدهام بگذار بهمن یخزده نسیان مرا در کام خود فرو ببرد که او را خوشبخت نکردهام! من به آن خیانت کردم از این رو که هیچوقت خوشبخت نبوده است... .1 امتیاز
-
خسته نباشید اتمام اثرتون رو تبریک میگم🤍 اینجا درخواست ویراستار بدید:1 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/853-دلنوشته-دیگر-جوان-نمیشوم-اهورا-تابش-کاربر-نودهشتیا/?do=getNewComment اتمام1 امتیاز
-
عنوان: دیگر جوان نمیشوم نویسنده: اهورا تابش ویراستار: زهرا بهمنی ژانر: تراژدی مقدمه: در راستای خیابان در کنار صندوق پست، غم نامهای را از پرندگان سراغ میگیرم؛ در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند، گویی باید منتظر آمدن معجزهای باشیم... اما انتظار معجزه را بعید میدانم! پرندگان همه خیساند و گفتگویی از پریدن نیست. گویی جوانیام در حال گذر است، چیزی از آن نمیفهمم... هنوز هممنتظر معجزهای هستم. میدانم دیگر جوان نمیشوم اما بازهم منتظر معجزهای میمانم!1 امتیاز
-
و اکنون زمان خداحافظی میرسد. زمان خداحافظی، زمانی است که در عمق آیینهها چهرهی من غریبه است و راه زندگی از من جدا میشود. زمانی که باغها تاریک میشوند و باد از میان ابرها میگذرد. زمین صدایت میکند و درها به رویت بسته میشوند، زمان خداحافظی میرسد درختان دیگر بیروح شدهاند! « پایان»1 امتیاز
-
نمیتوانم زندگی را فراموش کنم. زخمهای من بیحضور از پایداری محبتی تسکین سرباز میزنند و بالهای من تکهتکه فرو میریزند. نه، نه نمیتوانم فراموش کنم! خیابانها انگار برایم راههای آشکار جهنم هستند و من مانند پرندهای معصومی که راهش را در باغ حیاط زندگانی گم کرده است.1 امتیاز
-
مانند جسدهای جوانی هستم که پیری و فرسودگی را به خود ندیدهاند.ا شک راهی تابوت چشمانم میشود، باید یاسمن بر سر و رویم بریزندآ، رزوهایم برآورده نشدهاند و نادیده گذشتند. هیچ شبی لذت دنیایی را نچشیدهام و نه صبح پر درخششی را به خود دیدهام!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
نه عزیزم این چه حرفیه گلم هرجور خودت دوس داری به نظرمن طراحی خودتم عالیه میتونی یکم تغیرش بدی عالی عالی بشه1 امتیاز
-
سلام وقتتون بخیر رها احمدی هستم متولد ۱۳۷۹ ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! من نویسندگی رو تقریبا از سال ۱۴۰۲ شروع کردم ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! ژانر رمانم بیشتر طنزه و یکم چاشنی عاشقانه هم داره. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! دوست دارم یه دنیایی خلق کنم که سختی و بد شانسی و غصه نداشته باشه یا خیلی کم داشته باشه و زندگی ای به شخصیت های قصه ام بدم که تو دنیای واقعی نتونستند داشته باشند . دنیایی که بتونند اونجا زنده باشند و زندگی کنند. ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟!من یه عزیزی رو از دست دادم و خیلی براش ناراحت بودم چون زندگیش پر از رنج و سختی و غصه و بد شانسی بود. اون پر از شور زندگی و جوونی و آرزوهای قشنگ بود. تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که با نوشتن این رمان بهش یه زندگی تو یه دنیای قشنگ بدم. جایی که بتونم تو نوشته هام زنده و خوشحال نگهش دارم. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. هنوز اثری منتشر نکردم، در حال پارتگذاری هستم. ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! کلا زیاد رمان خوندم ولی بیشتر رمان های عاشقانه و طنز و کلکلی میخونم . ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! همچنان در حال آموزش و یاد گیری هستم. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! بله . پیش اومده که گاهی نا امید شدم اما جا نزدم و ادامه دادم چون دلم نمیخواد این قصه ی قشنگ رو ناتمام رها کنم. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! برای خلق دنیایی قشنگ و جدید و زندگی بخشیدن به عزیزانی که فقط یادشون برام مونده.نویسندگی رو شروع کردم. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! من خودم نو قلم حساب میشم اما اگه بخوام یه توصیه ی دوستانه به بقیه بکنم اینه که از معجزه ی نوشتن غافل نشین . خیلی آرام بخش و تسکین دهنده است. و شاید بتونه رنگ جدیدی به زندگی شما و بقیه ببخشه. نویسنده گرامی: @raha1 امتیاز
-
۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! ۹ سالگی برای اولین بار متوجه شدم که دست به قلم خوبی دارم و اولین داستان خودم رو به اسم * غم مادر * نوشتم. سیزده سالگی دلنوشته نویسی رو شروع کردم و چهارده سالگی به رمان نویسی روی آوردم. ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! بیشتر رمان نویسی رو دنبال می کنم و بیشتر تاریخی ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! خدمت به تاریخ ایران و کمک هرچند کم به هموطن هام. البته هدف پایین تر مشهور شدن و موندن اسم خودم در تاریخ ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! در کتاب های فارسی دبستان نویسنده هر اثر رو معرفی می کرد. آرزوی جز اون ها بودن من رو به این سمت برد ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. اثار زیادی هست اما اجازه بدید به اثار چاپ شده اشاره کنم: ۱:رمان چی شد که اینطوری شد ۲:داستان روسری سبز ۳:سی و سه داستان جالب تاریخ ایران ۴:داستان ملقب به ابوالعاص ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! رمان کمتر مطالعه می کنم بیشتر خاطرات مادران شهید یا رمان های تاریخ ملکه های اروپا رو مطالعه می کنم ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! فرایند یادگیری نویسندگی از لحظه شروع تا آخر عمر همراه آدم هست. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! بسیار. وقتی می دیدم خواننده کم شده یا رمان های مورد تایید خواننده ها معمولا از لحاظ محتوا ضعیف هستند خیلی جا میزدم ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! قلم سرمایه ای که نفس کشیدن را به زندگی کردن تغییر میدهد ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! برای خودتون بنویسید تا درد نکشید. نویسنده گرامی: @آتناملازاده1 امتیاز
-
خودم را در آیینه مینگرم و چیزی جز مردی ژولیده و کهنسال نمیبینم، گویی تصویر من است، انگار آن مرد خود من است. تصویرش دیدگانی دارد. هیچهای این انسان وصف ناپذیر و ناگفتنی به نظر میآیند، اما من چه درمییابم که اکنون این من هستم؟ مرا همچنان میکشاند!1 امتیاز
-
به خواب میروم و به رویاهایم سفر میکنم آنجا آزاد هستم و هرچقدر که بتوانم تجربه خواهم کرد. هرآنچه را که در زمان بیداری نتوانستم. آه افسوس، اینجا همگی جوان و زیبا هستند! همگی مرا به دروغ دوست دارند و چه ناگوار است که من سالهاست نتوانستم با پایداری محبت به ابدیت سفر کنم. آنجا میتوانم به اندازه هیچهای زندگیم استراحت کنم.1 امتیاز
-
به گرداگردش، خود گوش میسپارم، از نفس میافتم پرندهای دیگر نمیخواند و این بار هراسنده از کوه آتشین میگریزم و به پیرامون خویش میاندیشم و خاموش میگردم! دیگر نیم روزی شده است، نیم روزی که از کوه گریزان هستم؛ با چشمانی ملتهب و خسته! و با سخنی ناگوار که چون حبابی در دهانم چتر میزند میگویم: « درود من بدرود است. آمدنم، رفتن! جوان مرگ میشوم!»1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
اکنوز آغاز صبحگاه جهانی است و من همچون گلی آشفته، دمیده از شب گویی نفسی جدید از دریا برآمده، شکوفا میشوم بازهم همه چیز و همه کس درهم است. پرواز پرندگان و صدای جنبش برگها صدای باد و آبها نجوای سترگی که با این حال با هم از جنس سکوت است.1 امتیاز
-
بر فراز این درد ایستادهام و سیاهی مستیام را به تملک باد میسپارم. اکنون تمام دارایی من فقط بغض و اندوهی واگیردار است که آنها را در زمانی که چیزی نبود با شادباشی جوانیام تاخت زدهام. اینک خود را در دردهای تبعیدیام محو میکنم که سفر من، دوگانهای بر زمانه باشد.1 امتیاز
-
پژمرده شدم و خمودگی گرفتم. در زیر این آسمان زمینهای مادریام تا آن سویی که روح جوانم به پرواز درآمده است. بر فراز من هیچ صدایی نیست، هیچ سوتی شنیده نمیشود. خطی ناگذر که تلاش برای گذر از آن بیهوده است؛ نتوانستم از آن پرواز کنم و خویش را برانگیزم. آنان که به من خبر داند و من به آنها که رعشهای در من پدیدار نشده است!1 امتیاز
-
قرار گذاشته بودم بر خودم که دیگر این یک بهتر از قبلی شود اما دیگر فرصتی نیست تا این را ثابت کند. سالهای اندکی گذشت و سالهای اندکی مانده است. سلانه_ سلانه پیش میروم، دیگر نفسهایم به شمار افتاده است؛ گویی دیگر راهی جز ساعتها تنهایی نمانده است تا به چیزی شکلدهی. چیزی که جز رهاسازی و آزادی قدرت نیست، تا به آشوب سیاقی دهی!1 امتیاز
-
حتی اگر زمان برگردد، خورشید هر چند در غروب فرو رفته باشد و شب به خود رنگ و لعابی از شبهای آینده بگیرد، اگر غروبی با آنی از این دنیا دلنشین برآید که هرگز اتفاق نمیافتد، دیگر دل من شاداب نخواهد شد. میخواهم لذتی ببرم و خواه رنجی بکشم از این همه؛ دیگر از این زندگی گذرا حسی در من برانگيخته نمیشود دیگر دیر است، زمان زیادی میطلبد!1 امتیاز
-
شب دشت تاریک، عجب دلربا است! با اختران و ستارگان سفید همکلام میشویم. اینک، زمانی است که پاییز از سر رسیده، در این دشت روشنای تیز سوسو میزند و «ما در امتداد حصارهای سرخ خموش پرسه میزنیم» و چشمهای متحیرمان پرواز سرد پرندگان را دنبال میکند.1 امتیاز
-
قدمهای خشن باران را به چشم خود میبینم، دیگر چتر بالای سرم گذشت نمیکند؛ چکه میکند! «خشت نرم وجودم آوار میشود.» ای کاش باد این، سوی چشمانم را با خود ببلعد، روزی جان خود را از قفس تَنها، سرد بیرون خواهم کشید و «به بلندای رشتهکوه دلتنگیهایم اوج خواهم گرفت.» و خواهم ماند، خواهم گذشت، تا عمری ابدی!1 امتیاز
-
در این دقایق تنهایی ذهنم قدم زدن در آفتاب را، گذشتن از پرچینهای عسلی را دلانگیز میدانم. صدای نرم قدمهایم همچون باد ملایمی در چمنزار میپیچد، با این حال من، «برای همیشه در مرمر خاکستری» به خواب خواهم رفت.1 امتیاز
-
« اینک شمایان، جماعتی با چهرههای مغرور و چشمانی شرربار!» که بر زندگی خود سرخوش میدهید، به خانههایتان بازگردید و همچنان سرخوش بمانید. آه و هیهات که هرگز نخواهید یافت جهنمی را که جوانی و لبخند رهسپارش شوند!1 امتیاز
-
خودم را همچون سرباز بیگناهی میپندارم «که در شادمانی عریاناش به زندگی نیشخند میزد.» در انزوای تاریک خود به خوابی ژرف و عمیق فرو میروم که سحرگاهان با سوت چکاوکان زنده خواهم گشت. گویی بر تن گلولهای شلیک خواهند کرد و به تمناهای من جرعهای سر بر نخواهند گشت تا رهایی شوم و حال دیگر نخواهم ساخت خود را مثل قبل و دیگر کسی از من سخن نخواهد گفت.1 امتیاز
-
پارت اول به بارش برف بیرون از پنجرهی کلاس خیره بودم که با صدای غزاله به خودم اومدم: ـ چیه تیارا خانوم؟ بازم که تو فکری! با ماژیکی که توی دستم بود، اسمش رو روی نیمکتمون نوشتم و با خستگی گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ شده. غزاله بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دختر تو نمیخوای بیخیالش بشی؟ جوابشو ندادم و به نوشتن روی نیمکت ادامه دادم که غزاله با صدای بلندتری گفت: ـ وای تیارا بسته دیگه. یکم رو میز جای خالی بزار ما تقلبامون رو روش بنویسیم. کل میز شده اسم سهند فرهمند. بازم چیزی نگفتم و به بارش برف خیره شدم. سهند فرهمند عشق ده سالهی من، بازیگر سینما و تلویزیون که از وقتی یادم میاد دوسش داشتم و این علاقه همراه با سنم رفته رفته بزرگتر شد، زمانی که یازده سالم بود تو شبکه دو دیده بودمش و از اونجا بهش دل بستم؛ همه میگفتن این یه عشق بچگانست که از سرم میپره اما؛ نه تنها کمرنگ نشد بلکه روز به روز بیشتر تو دلم جا باز کرد، تمام اخبارهای مربوط بهش رو دنبال میکردم. تمام سریال، مصاحبههاش و تمام دیالوگاش و حفظ بودم، این آدم مثل نیمهی من بود که هر روز و هر ساعت باهاش زندگی میکردم اما اون حتی از وجود من خبر نداشت، حتی نمیدونست یکی هست که اینقدر دیوانه وار دوسش داره و حاضره بخاطرش از خودش بگذره، هر روز سر نمازم دعا میکردم که حداقلش بفهمه که من اینقدر دوسش دارم. خدارو چه دیدی؟ شاید اونم عاشقم شد، شاید از من خوشش اومد، بعد به خودم میگفتم اون همه دخترای داف دورشن، میاد عاشق یه دختر شهرستانی ساده میشه؟!اما؛ امید بود که منو مجبور به ادامه مسیر میکرد، خیلی سعی کردم که بیخیالش شم و ازش دست بکشم اما؛ نتونستم، بالاخره هرجوری که بود باید بهش میفهموندم که یه تیارایی هست که اینقدر عاشقشه و دوسش داره.1 امتیاز