پارت بیست و هفت
با سقلمه خزر به مینیبوس برگشتم.
-با توعه!
نگاه گیجزدهام را به زن باریکاندام پاس دادم، منتظر نگاهم میکرد اما من نمیخواستم کلمهای دیگر از او بشنوم.
-خیلی ممنون کمک کردین، بهترم.
گوشه چشمی باریک کرد، دامنش را در دستهایش بالا برد تا به کف مینیبوس مالیده نشود و رفت. شرط بستم از اینکه کمکم کرده بود، پشیمان است.
-واقعا حاملهای؟!
مزه سکوت به دهانم خوش آمد. مینیبوس آقارحمت، جاده صاف را راه نمیرفت اما مرا به اندازه چهارسال، عقب برد... گفته بودند دبیر ریاضی بیمار شده، گفته بودند برادرزادهاش را به جای خود فرستاده. دخترها میگفتند شعر میخواند و نقاشیاش خوب است و اصلا شبیه مردها نیست. میگفتند دختری با ابروهای پیوندخورده و گونههای خوندویده هست که نمرات ریاضیاش از هفت و هشت، به هجده رسیده. آن لیلی سر به هوا، من بودم.
مینیبوس بالاخره سرپا شد و به راه افتاد.
-پسر زینب خانم نبود؟
-چرا... خودش بود. میگن وکیل شده.
-اون پسر اگه دکتر هم بشه، باز به درد نمیخوره. آقام میگفت وقت اذون، میشینه به گیتار خوندن! اعوذبالله...
زن محتاطتر ادامه داد:
-شنیدم مردونگی نداره! عین دختر دم بخت، آشپزی و بشور بساب میکنه. تا همین چندوقت پیش، مو بلند میکرد. خدا رو خوش نمیاد غیبت بندهشو بکنی، ولی خب حقیقت همینه خواهر.
پیش از اینکه فکر کنم، به عقب برگشتم و چشمهای دریدهام را به او دوختم. همان زنی بود که با مواخذه امیرعلی، او را از اینجا فراری داد. خود را به او مدیون میدانستم اما اکنون، تنها حرفی که میتونستم بزنم این بود:
-خجالت بکش خانم!
بیش از اینها در گلوی واماندهام حرف جمع شده بود، اما با نگاهشان، دست و پایم را گم کردم. همین یک جمله هم از ناهید بعید بود.
بالاخره رسیدیم. صدای بلند موسیقی، تا مینیبوس هم میآمد و زنان را به وجد آورده بود. همراه خزر در حالیکه اضطرابم به نقطه جوش رسیده بود، پیاده شدیم. با اشتیاق گفت:
-وای من عاشق این آهنگم! حتما باید باهاش برقصم.
آرام بشکن میزد و زیر لب میخواند:
-عروس با اون تور سفید، بختشو پیدا میکنه. صورتش چون برگ گله، ناز به این دنیا میکنه. گل بریزین رو عروس و دوماد... یار مبارک باد، مبارک باد!
به شیطنت خزر نگاه میکردم. اگر من هم جشن عروسی داشتم، از این آهنگها برایم میگذاشتند و گل برسرم میریختند؟ مینیبوس که خالی شد، آقارحمت گازش را گرفت و رفت. حالا من مقابل بزرگترین نافرمانی عمرم ایستاده بودم.