پارت بیست و شش
سریع دستهای لرزانم را جلوی صورتم گرفتم و با لبههای روسریام ور رفتم. همه نگاهها روی من بود و سکوت بیسابقه مینیبوس، داشت دقم میداد! آنقدر ساکت که هرآن ممکن بود صدای تپشهای وحشیانه قلبم لو برود. قطرههای عرق را حس میکردم که از تیغه کمرم لیز میخوردند. صدایی از پشت سرم بلند شد:
-قبلا مردها حیا داشتن!
بلافاصله بعد از این حرف، صدای قدمهای محکمش را شنیدم که از مینیبوس بیرون رفت. همه توانم به آنی ته کشید! سرم روی شانه خزر افتاد و دانه اشک، تا زیر گلویم سُر خورد. چطور یک پیراهن سفید، اینقدر به یک نفر میآمد؟ چطور در عرض سه سال، اینقدر عوض شده بود؟ چطور... چطور زن شوهرداری که همسر و کودکش را در خانه رها کرده، این چنین وقیح میشود!
کسی دست سردش را مدام به صورتم میکوبید:
-ناهید باتوام! یا فاطمهزهرا... ناهید؟ نفس بکش ناهید!
به زحمت، سینهام را پر از اکسیژن کردم. با لحظهای حضورش، نفسم را بُریده بود. اصرار زنان برای بیرون رفتن از مینیبوس را نادیده گرفتم. زن ریز جثهای، حلقه دورم را باز کرد و به سختی، خودش را به من رساند.
-برید کنار لطفا! دورشو خالی کنید!
گرمای دستش که بر پوستم نشست، مورمورم شد. سعی داشت نبضم را بگیرد.
-اسمش ناهیده؟ ناهید عزیزم به من نگاه کن. حواست رو بده به من! آفرین. حالا با من نفس بگیر! ببین اینطوری، دم... بازدم... دم... بازدم... خانم مگه اومدی تیاتر؟! تو رو خدا بشینید.
بطری آب را از خزر گرفت و آن را به دهان نیمهبازم تکیه داد. گرم بود و حالت تهوعم را تشدید کرد.
-کسی شکلات داره همراهش؟
با اخمهای درهم، شکلات را باز کرد و آن را در دهانم گذاشت. خزر که رنگ پریدهتر از من به نظر میرسید، از زن تشکر کرد.
-وای خدا خیرتون بده! دکتر مُکترین؟!
کوتاه جواب داد:
-برادرم پرستار هستن.
در صندلیام تکان خوردم. مشخص بود به سختی با آن لباس سنگین، سرپا ایستاده است:
-ممنون، خوبم. عذر میخوام که اذیت شدید...
لبخندی به رویم زد:
-چه حرفیه میزنی؟ تو هم بودی، عین همین کار رو انجام میدادی.
با لبخند بیجانی جوابش را دادم. حقیقت این است که مطمئن نبودم بتوانم در چنین شرایطی، به خونسردی او باشم. لبهای باریکش را با زبان تر کرد و با هیجان گفت:
-مبارک باشه!
حس کردم اشتباه شنیدهام. سرم را تکان دادم:
-چ... چی مبارکه؟!
چشمهایش برق زدند. مکث کوتاهی کرد و تُن صدایش از شدت هیجان، بالا رفت:
-نمیدونستید؟ توراهی دارید دیگه!
خزر زودتر از من واکنش نشان داد:
-وا! خانم شما که دکتر نیستی، چی میگی واسه خودت؟
زن که انگار به غرورش برخورده بود، لبخندش را پس گرفت و شانه بالا انداخت:
-من خانم باردار رو از صد متری هم ببینم، میفهمم. همین سال پیش... به زن داداشم گفتم حاملهای، باور نکرد. یک ماه بعد که شکمش بالا اومد، تازه دیدن که بله!
چشم به دهانش دوخته بودم که بیدرنگ باز و بسته میشد. انگار در انتهای تونلی، جدا از همه کس و همه چیز ایستاده بودم. باردار بودم؟!