رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/23/2025 در همه بخش ها

  1. تعداد پارت مورد نظر برای درخواست جلد آپلود شده درخواست طراحی جلد داستانم رو داشتم @هانیه پروین @زری گل
    1 امتیاز
  2. 1 امتیاز
  3. 1 امتیاز
  4. همان‌طور که به دنبالم می‌آمد گفت: - وحشتناک بود. خوبه که جادو داری، این خیلی قدرت‌مند‌ترت می‌کنه. پاهایم را محکم روی خاک نم‌زده‌ی زمین شوم جنگل می‌کوبم و برمی‌گردم سمتش و می‌گویم: - جادو یه سلاح نیست که برای قدرت‌مند شدن ازش استفاده کنم کول، این رو فراموش نکن جادو یه موهبته. چیزی نمی‌گوید و به راهم ادامه می‌دهم که لحظه‌ای بعد باز می‌پرسد: - نمی‌خوای بگی نقشه چیه؟ ابروهایم درهم رفتند. نقشه؟ از چه نقشه‌ای صحبت می‌کرد؟ به او نگاه کردم و نمی‌دانم در چشمان وحشتناکم چه دید که سریع گفت: - منظورم اینه که توضیح بده موقعی که به کتیبه دست زدی، چی‌شد چی‌ فهمیدی و چرا این‌جایی و چه‌خبره اصلاً؟ از چشم‌های جنگلی، سؤالات زیاد و صدای مردانه‌اش کلافگی می‌بارید. برگشتم به سمتش و ایستادم او هم ایستاد، دست به سینه و منتظر پاسخ. دست‌هایم را در پالتوی مشکی‌ام که در شلیت‌لند دیگر نیازی هم به آن نداشتم، فرو می‌برم و می‌گویم: - خلاصه میکنم اصل مطلب رو. یک: اون کتیبه به ده سال پیش ربط داره. دو: این‌جام تا چیزی رو پیدا کنم. و سه: سؤالاتی دارم که تا به جواب‌شون نرسم، نمی‌تونم بهت پاسخ دیگه‌ای بدم. خواست چیزی بگوید که مانع شدم و گفتم: - چهار: وسط حرفم نپر آدمی‌زاد! وگرنه همین‌جا با عنصر آتشینم، جزغاله‌ات می‌کنم. دهانش را که باز کرده بود، دوباره با حالتی بامزه بست و من ادامه دادم: - پنج: جایی که می‌خوام برم ترسناکه، ترسناک‌تر از هرچیزی که توی کل عمرت دیدی. فکر می‌کنی تحملش رو داری که دنبالم راه افتادی؟ لحظه‌ای در چشمانش تعجب پررنگ شد و لحظه‌ای بعد با لبخندی عمیق گفت: - چه چیزی‌ توی دنیا، از اِل تایلر ترسناک‌تره؟ نیش‌خندی زدم. پاسخ مشخص بود، هیچ‌ چیز! ولی در هر حالت او یک آدمی‌زاد بود و خُب با شناختی که در این مدت از آن‌ها به دست آورده‌ام، آن‌ها از بسیاری از چیز‌ها به طرز مسخره‌ای، وحشت دارند! حتی از جن‌ها! با فکرش باز خنده‌ام گرفت. وقتی برای اولین بار این را فهمیدم که انسان‌ها از جن‌ها می‌ترسند، ساعت‌ها در اتاقم در کاخ فرمانرواییِ کول هریسون، به انسان‌ها غش‌غش خندیدم. آخر جن هم وحشت دارد؟ آن هم جن، موجودکِ نرم و دوست داشتنی! بدن آن‌ها فاقد استخوان بوده و این موضوع باعث شده بافت بدنشان طوری نرم باشد که حتی از دیده شدن پنهان باشند. جن‌ها قرن‌ها پیش در جنگل شوم زندگی می‌کردند و اکنون من برای پیدا کردن یکی از آن‌ها باید به جنگل نامرئی بروم.
    1 امتیاز
  5. قبل از آن‌که با آن اِلف مسخره، تسویه حساب کنم، صدای کول می‌آید: - هی آندریا! حواسم بهت هست، حسابش رو برس دختر! هم‌زمان پوزخند و نیش‌خند هردو به لب‌هایم هجوم می‌آورند و خطاب به موجودی که در چنگم اسیر است، با درنده‌خویی می‌غُرم: - توی جنگل من، چی می‌خوای اِلف نقره‌ای؟ با چشمانی پر از وحشت، خیره در مردمک چشمانِ شعله‌ور در آتشم بود. حق داشت وحشت کند، او یک اِلف بسیار جوان بود و با این‌که اِلف‌ها عمری طولانی‌ای دارند ولی میرا هستند و آن اِلفک با دیدن موهای بلند ترسناک و بال‌های سیاه غول‌پیکرم دیگر فهمیده بود که با چه کسی رو به رو شده است، فرمانروای شیلت‌لند، اِل تایلر! هیچگاه کسی بعد از آن‌که گلویش را در دست گرفته باشم، زنده نمانده است. فقط برایم سؤال بود که چرا و به چه دلیل وارد شلیت‌لند شده است. بیش از چهارصد سال بود که اِلف‌ها وارد سرزمین تاریک و جنگل شوم نشده بودند. خوب به خاطر دارم آن‌ها همیشه معتقد بودند که خون‌آشام‌ها و لایکنتروپ‌ها پلید هستند و دوری کردن از این دو گونه، برایشان بهترین عملکرد ممکن است. اِلف جوان با آن‌که وحشت از چشم‌هایش سرازیر و گردنش در چنگم اسیر بود، ناله‌وار لب گشود: - این بار همه ما در مقابلت باهمیم، چیزی تا پایانت نمونده، به مرگت سلام کن اِل تایلر! قبل از آن‌که فرصت کنم از او چیزی بپرسم، انگشتانم بی اطاعت از من، گلویش را درهم فشردند و جسم بی‌جان و مفتش را روی زمین رها کردم. اِلف بی خاصیت! دندان‌هایم را از عصبانیت روی هم می‌سابیدم. اِلف‌ها چطور جرأت کرده بودند بر علیه من قیام کنند؟ متحدانشان چه کسانی بودند؟ همه‌ای که از آن نطق می‌کرد چه کسان و چه گونه‌هایی بودند؟ اصلاً نمی‌فهمیدم چه خبر است و تنها یک راه برای فهمیدنش داشتم آن هم این‌که سریع‌تر به جنگل سبز وارد شوم و خود را از طریق مرزش به جنگل نامرئی برسانم و کاری که لازم است را انجام دهم تا طلسمی که توسط جادوی سیاه و سفید رویم انجام شده است از بین برود و بتوانم دشمنانم و از همه مهم‌تر، هدفشان را شناسایی کنم. به سرعت خود را به کول می‌رسانم. کنار یکی از درختان سیاه، روی زمین شوم افتاده است و با دیدنم دردآلود و طوری که گویا درحال وداع با زندگی است می‌نالد: - حق با تو بود آندریا، ما انسان‌ها واقعاً فانی هستیم و یه لحظه هستیم و لحظه‌ی بعد شاید نباشیم، خوبی بدی دیدی حلال... . با جادو لحظه‌ای جلوی زبانش را می‌گیرم که باعث می‌شود با چشمانی وحشت‌زده و دردآلود نگاهم کند. سریعاً دستم را روی پهلویش می‌گذارم و با جادو شکستگی و زخمش را ترمیم می‌کنم. سپس دستش را می‌گیرم، بلندش می‌کنم و زبانش را آزاد می‌کنم. راه می‌افتم و می‌گویم: - کم‌تر زر بزن آدمی‌زاد!
    1 امتیاز
  6. مشکوک به سمتی که تکه چوب را پرت کرد نگاهی انداختم و پرسیدم: - هی! چی‌شد؟ سرش را به سمتم چرخاند و گفت: - یه چیزی اون‌جا بود. چشمانم را باریک می‌کنم و می‌پرسم: - از کجا می‌دونی؟ دیدیش؟ - نه، یعنی آره! نه، نمی‌دونم اِل، فقط دیدم یه موجودی داشت نگاهمون می‌کرد. باز دارد روی اعصابم می‌رود. بال‌های سیاه و بزرگم اطرافم قیام می‌کنند و می‌غُرم: - شما انسان‌ها، به طرف هر موجودی که نگاه‌تون کنه، چیزی پرت می‌کنین؟ دهانش را گشود و خواست پاسخم را بدهد، ولی دستم را بالا بردم تا ساکت بماند. برگشتم به آن سمت. می‌توانستم بفهمم که دُرست می‌گوید. موجودی در آن اطراف بود. صدای تپش قلب موجود زنده‌ای را می‌شنیدم. موجودی که حتم داشتم نه حیوان بود و نه انسان، نه پرنده و نه خزنده، نه حشره و نه شیفتر. کول مانند یک دیوانه نتوانست ساکت بماند و گفت: - بیا بریم دنبالش و ببینیم چی بود. با صدایی خش‌دار گفتم: - لازم نیست، از همین‌جا هم می‌تونم بفهمم با چی طرفیم. به اطراف نگاهی انداخت و پرسید: - چه‌طور می‌خوای بفهمی؟ از شنیدن صدای قلبش می‌تونی بفهمی چیه؟ سرم را به آرامی به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و گفتم: - بله. جای نگرانی نیست یه موجود معمولیه. آب دهانش را فرو می‌برد و می‌پرسد: - موجود معمولی؟ مطمئنی؟ اگه...اگه اشتباه کنی چی؟ پوزخندی روی لب‌هایم جا خوش می‌کند و می‌گویم: - کول هریسون، از صدات ترس می‌باره! برای صاف کردن صدایش، سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید: - عه نه، اشتباه می‌کنی. ترسیدن توی رده کاریم نیست، فقط میگم شاید یهویی اشتباه کنی و به‌جای یه موجود معمولی با یه هیولا طرف بشیم. پوزخندم پررنگ‌تر می‌شود و می‌گویم: - راحت باش! حتی اگه اون موجود یه هیولا باشه، من باهاش طرف میشم نه تو. الآن هم عقب بایست! با لحنی که سعی می‌کند شجاعتش را نشان دهد می‌گوید: - خب نه این‌طور که نمی‌شه، تا زمانی که من این‌جام، هر مشکلی پیش بیاد باهم باهاش... . قبل از آن‌که جمله‌اش را کامل کند موجودی که در کمین بود بیرون می‌پرد و ضربه‌ای به کول می‌زند که او به بیش از ده متر آن‌طرف‌تر پرتاب می‌شود و صدای شکستن یکی از استخوان‌هایش را زودتر از صدای آخ گفتنش می‌شنوم. خطاب به کول می‌گویم: - بهت گفته بودم که عقب بایست آدمی‌زاد! بی‌آن‌که منتظر پاسخی از جانب کول باشم، با یک حرکتِ جادویی، گردن موجود مهاجم را بین دستم می‌گیرم و در چشمان خاکستری‌اش خیره می‌شوم. نسیم باد موهای نقره‌فامش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشاند و گوش‌های نوک‌تیزش توی ذوق می‌زنند. کول گفته بود برویم به دنبالش! مگر من نیازی داشتم بروم به دنبال یک اِلف گوش‌تیز بگردم؟ شاید کول نمی‌دانست می‌توانم با جادویم آن‌ گوش‌تیز را در یک لحظه‌ی آنی تبدیل به خاکستر کنم.
    1 امتیاز
  7. پارت هشتم: بازی با آتش لارا روی صندلی کنار پنجره نشسته بود. چشمانش به بیرون خیره بود و نور ماه به آرامی از پشت پرده‌ها می‌تابید، سایه‌هایی بلند و کشیده روی دیوار می‌انداخت. در دل شب، افکارش درگیر تصمیمی بود که دیگر نمی‌توانست از آن فرار کند، صدای قدم‌های کسی که وارد اتاق شد، توجهش را جلب کرد. سرش را برگرداند. مارکو ایستاده بود، با همان نگاه سرد و بی‌احساس همیشگی. هیچ‌وقت نمی‌توانست احساساتش را نشان دهد؛ همیشه از دور تنها نظاره‌گر بود. اما حالا لارا می‌دانست که بازی‌های او تمام شده است. لارا با لحن تند و بی‌رحمانه گفت: «تو اینجا چی می‌خوای؟» صدایش هیچ نشانه‌ای از احساسات نداشت. مارکو دست‌هایش را در جیبش فرو برد و آرام به طرفش آمد. «می‌خواستم باهات حرف بزنم.» لارا نگاه تند و بی‌رحمانه‌ای به او انداخت. «حرف؟ فکر می‌کنی من چیزی از تو می‌خواهم؟» «نه، ولی فکر می‌کنم باید چیزی رو روشن کنیم.» مارکو نشست و با نگاهی به چشمان لارا ادامه داد: «من اشتباه کردم، لارا. نمی‌خواستم اینطور بشه.» لارا با صدای خشک و بلند گفت: «اشتباه کردی؟ حالا می‌خوای بگی متاسفم؟ تو با زندگی من بازی کردی، مارکو. تو همه چیز رو نابود کردی!» مارکو لحظه‌ای سکوت کرد. سپس با صدای آرامی ادامه داد: «می‌دونم، نمی‌خواستم اینطور بشه. هیچ‌وقت نمی‌خواستم تو رو اذیت کنم.» لارا از جایش بلند شد و روبه‌روی او ایستاد. «پس چرا کردی؟ چرا منو به اینجا کشوندی؟ چرا من باید اینقدر عذاب بکشم؟» مارکو نفس عمیقی کشید و گفت: «چون انتخاب‌های زیادی نداشتیم، چون تو هم مثل من تو این دنیای لعنتی گیر افتادی.» لارا لحظه‌ای مکث کرد و سپس با لحن تندتری گفت: «اگه این دنیای لعنتی تو رو به اینجا کشوند، من خودم راه خودم رو میرم. هیچ‌وقت از این بازی بیرون نمیام، مارکو.» «نمی‌خوای هیچ‌چیز رو بفهمی؟» مارکو با ناامیدی به لارا نگاه کرد. «فکر می‌کنی همه چیز همین‌طور تموم میشه؟» لارا با خونسردی جواب داد: «نه، اما می‌دونم باید چطور تمومش کنم.» و به سمت در رفت. «تو دیگه تو این بازی جایی نداری.» مارکو سریع از جایش بلند شد و صدایش بالا رفت: «این‌طور می‌گی؟ می‌خوای منو کنار بذاری؟» لارا بدون هیچ احساسی در حالی که در را باز می‌کرد گفت: «آره. چون تو دیگه برای من هیچ ارزشی نداری.» و ادامه داد: «اگه فکر می‌کنی که می‌تونی راحت برگردی و همه چیز رو درست کنی، بهتره بیدار بشی.» در همین لحظه، درب خانه به شدت باز شد و آنتونیو وارد اتاق شد، چشمانش بی‌حرکت و نگاهش پر از دقت بود؛ او این وضعیت را می‌دید، اما چیزی نمی‌گفت. فقط آرام به مارکو و لارا نگاه می‌کرد. لارا با لحن سرد و پرسشی گفت: «چیزی می‌خواستی بگی، آنتونیو؟» آنتونیو چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت: «نه، اما شاید وقتش باشه که هر کسی تو این بازی جایگاه خودش رو پیدا کنه.» لارا با نگاهی تیز و خشمگین به او نگاه کرد. «یعنی چی؟» آنتونیو قدمی به جلو برداشت و با لحن جدی گفت: «یعنی اینکه دیگه زمان حرف زدن تموم شده. وقتشه که هر کسی تصمیم بگیره از این بازی چه چیزی به دست میاره.» مارکو که هنوز کنار لارا ایستاده بود، گفت: «آنتونیو، این بازی نمی‌تونه ادامه پیدا کنه. ما نمی‌تونیم از این وضعیت بیرون بیایم.» آنتونیو لبخند زد. «همه چیز به زمانش بستگی داره. فقط باید درست بازی کنی.» لارا به آنتونیو نگاه کرد و با آرامش گفت: «بازی من همین حالا شروع شده. و هیچ‌کسی نمی‌تونه جلوش رو بگیره.» وقتی آنتونیو و مارکو اتاق را ترک کردند، لارا هنوز در اتاق تنها ایستاده بود و با خود فکر می‌کرد. بازی‌ای که او وارد آن شده بود، هیچ بازگشتی نداشت؛ او از عواقب آن آگاه بود، اما چیزی در درونش او را به ادامه دادن وادار می‌کرد. او دیگر هیچ ترسی نداشت. هیچ چیزی نمی‌توانست او را متوقف کند. تنها چیزی که می‌خواست، انتقام بود. انتقامی که نه تنها برای خودش، بلکه برای تمام کسانی که در این دنیای تاریک فریب خورده بودند. زمان به سرعت می‌گذشت و لارا آماده می‌شد تا نقشه نهایی خود را در این بازی پیچیده پیاده کند.
    1 امتیاز
  8. پارت هفتم: در دام عشق و انتقام لارا به آرامی به سمت مارکو حرکت می‌کرد. صدای قدم‌هایش در این سالن پر زرق و برق، گویی هیچ‌وقت قطع نمی‌شد؛ در هر گامی که به سوی او برمی‌داشت، در دلش تنش و آشفتگی بیشتری می‌افزود. هر چند در ظاهر محکم و قوی بود، در درونش احساسات متناقضی در حال غلیان بود. عشق و نفرت، انتقام و بخشش، در یک لحظه به هم می‌چسبیدند، و در یک لحظه دیگر جدا می‌شدند، همانطور که شجاعت و تردید به هم برخورد می‌کردند. مارکو در میان جمعیتی که در حال رقص و صحبت بودند، تنها ایستاده بود. چشمانش با لارا دیدار کرد، و درست همانطور که لارا پیش‌بینی کرده بود، او هیچ‌گونه واکنش قابل توجهی نشان نداد. فقط کمی به جلو خم شد و دست خود را به علامت استقبال بالا برد، گویی این دیدار برایش عادی‌ترین اتفاق بود، اما لارا می‌دانست که پشت این سکوت، حقیقتی پنهان است. «لارا، خوش آمدی.» صدای مارکو آرام و کمی سرد بود، انگار که او هنوز هم به نوعی از همان دنیا فاصله نگرفته بود که لارا خودش را در آن اسیر می‌دید. اما چیزی در لحنش بود که لارا را متوقف کرد. آیا او هنوز هم به او احساسات گذشته را دارد؟ یا این تنها یک نقشه بود که همه چیز را در ظاهر زیبا نشان دهد؟ لارا لبخند سردی زد و با تحکم گفت: «چطور می‌تونم خوش آمدی بگم وقتی که می‌دونم تموم این سال‌ها به دروغ و خیانت گذشته و من ساده از چیزی خبر نداشتم؟» مارکو لحظه‌ای مکث کرد، چشمانش تیره و غمگین شد. «لارا، من هیچ‌وقت نمی‌خواستم تو رو از خودم دور کنم. من نمی‌خواستم که وارد این بازی بشی.» لارا چشمانش را با عصبانیت پس و سپس با فریاد حرف‌هایش‌را زد. «اما تو من رو درست وسط بازی وارد کردی، مارکو، تو من رو به این دنیای کثیف کشوندی!حالا نمی‌دونم که چیزی از تو باقی مونده یا نه، اما حقیقت این هست که من دیگه هیچ وقت نمی‌تونم به کسی اعتماد کنم، اونم فقط و فقط به خاطر تو.» مارکو قدمی به جلو برداشت و دستش را به سوی لارا دراز کرد. «من اشتباه کردم، لارا. ولی نمی‌خواستم تو وارد این بازی بشی. همه چیز از دست من خارج شد. من…» لارا به سرعت از او فاصله گرفت و با صدای محکم گفت: «بس کن! همه‌ی این‌ها فقط دروغه. من دیگه نمی‌خواهم بشنوم. تو و همه‌ی ادم‌هایی که می‌شناختم به من خیانت کردید، باید بدونید که هیچ‌چیزی نمی‌تونه جلوی انتقام من رو بگیره.» چشمان مارکو از غم و نگرانی پر شد. «پس، تو از من انتقام می‌خوای بگیری آره؟» لارا در حالی که با نگاه نافذش به او خیره می‌شد، گفت: «نه. من از تو انتقام نمی‌گیرم، مارکو. من از خودم انتقام می‌گیرم. از خودم که تو این دنیای بی‌رحم، تو دام آدم‌هایی مثل شماها افتادم.» پاسخ لارا به آرامی در فضای پر از هیاهوی مهمانی پیچید. دیگر هیچ چیزی نمی‌توانست این لحظه را تغییر دهد. مارکو، که اکنون در مقابل او ایستاده بود، فقط می‌توانست سکوت کند. چیزی در نگاه او بود که نشان می‌داد هنوز هم نمی‌داند چه چیزی را از دست داده است. اما این دیگر مهم نبود. لارا به شدت مصمم بود که انتقام خود را از همه کسانی که او را به این نقطه رسانده بودند، بگیرد. همین که لارا از مارکو دور شد و از سالن بزرگ گذشت، دلش پر از احساسات متناقض شد. او هیچ‌وقت نمی‌توانست خود را درگیر این بازی‌های کثیف و دروغین کند، اما حالا همه چیز به او تحمیل شده بود. تمام زندگی‌اش در مسیر انتقام و خون‌آلودگی قرار گرفته بود. او در دلش می‌دانست که هیچ‌گاه از این دنیای مافیا رها نخواهد شد. آنتونیو، همانطور که انتظار می‌رفت، در گوشه‌ای دیگر از سالن ایستاده بود و به تماشای این درگیری‌های درونی لارا نشسته بود. او هیچ‌وقت به او فرصتی برای فرار از این دنیای تاریک نداده بود. حالا او خودش درگیر بازی‌ای بود که نمی‌توانست کنترلش کند. لحظه‌ای دیگر، تصمیم نهایی لارا به ذهنش رسید. او دیگر نمی‌توانست مانند گذشته زندگی کند. یا باید به این بازی پایان می‌داد و به آنچه که در دلش بود، وفادار می‌ماند، یا باید در این دنیای وحشی همچنان دست‌نوشته‌های دیگران را بازی می‌کرد. چند ساعت بعد، مهمانی به پایان رسید و همه چیز به سوی تاریکی و سکوت کشیده شد. لارا در اتاق خود ایستاده بود و به چهره خود در آینه نگاه می‌کرد؛ او دیگر نمی‌توانست خود را فریب دهد. هیچ‌چیز همانند گذشته نبود. او در دل خود به دنبال پاسخی برای تمام سوالاتی بود که به ذهنش خطور می‌کرد. مارکو، آنتونیو، فرناندو… هیچ‌کدام از این‌ها دیگر برای او معنای واقعی نداشتند. تنها چیزی که او می‌خواست این بود که در پایان این بازی، هیچ‌کدام از آن‌ها زنده نمانند؛ نه از آن‌ها، نه از دنیایی که هر روز در آن قدم می‌زد. وقتی درهای اتاق را بست، لارا دانست که روزهای سخت‌تری در پیش است. اما او آماده بود. آماده برای آخرین جنگ. جنگی که فقط یک پیروزی برای او به همراه خواهد داشت.
    1 امتیاز
  9. پارت ششم: حلقه‌های سقوط مهمانی همچنان در جریان بود. سالن مجلل با نورهای پرزرق‌وبرق روشن شده و صدای خنده‌ها و گفتگوهای بی‌پایان فضا را پر کرده بود؛ انگار همه این‌ها برای پنهان کردن واقعیت‌های سخت و خونین دنیای بیرون طراحی شده بودند. لارا در حالی که با دقت اطرافش را می‌نگریست، بیش از هر زمان دیگری احساس می‌کرد که به این دنیای فریبنده تعلق ندارد. او اینجا نبود تا از لذت‌های زودگذر بهره ببرد؛ هدفی بسیار بزرگ‌تر داشت؛ انتقام! چشمانش هنوز از آنتونیو جدا نشده بود. او هیچ‌وقت فراموش نکرده بود که این مرد، همان کسی که اکنون در کنار فرناندو ایستاده بود، چگونه زندگی‌اش را به ورطه نابودی کشاند. این مهمانی شبیه یک بازی شطرنج بود که در آن، همه مهره‌ها باید سر جای خود قرار می‌گرفتند تا توازن قدرت به هم بخورد؛ اما این بار، لارا خودش بازی را کنترل می‌کرد. زمان آن رسیده بود که ضربه نهایی را وارد کند. ناگهان فرناندو به سمتش آمد. نگاهش همچنان سرد و بی‌احساس بود، اما برخلاف همیشه، هیچ تهدید یا دستوری از او نشنید. فقط در گوش لارا زمزمه کرد: «آنتونیو هنوز به تو اعتماد نداره. باید مراقب باشی.» لارا چشمانش را ریز کرد و با لحنی آرام اما پرمعنا پاسخ داد: «من هیچ‌چیز از کسی نمی‌خوام. همه چیز باید به دست خودم تموم بشه.» فرناندو لحظه‌ای سکوت کرد، سپس به آرامی از او فاصله گرفت. حرف‌های او همچون هشداری جدی در گوش لارا طنین انداخت، آنچه که در آن لحظه با آن مواجه بود، چیزی فراتر از یک بازی قدرت ساده بود؛ معمایی پیچیده که تنها زمانی حل می‌شد که تمام مهره‌ها در جای درست خود قرار بگیرند. چند لحظه بعد، یکی از افراد آنتونیو نزدیک شد و لارا را به سوی او هدایت کرد. اما لارا هیچ ترسی نداشت؛ قدم‌هایش محکم و مطمئن بودند. آنتونیو همان‌طور که در کنار میزی با نوشیدنی در دست ایستاده بود، با نگاهی خیره به او گفت: «لارا، بیا بهت نشون بدم که تو این دنیای بی‌رحم، هیچ‌چیزی به سادگی به دست نمیاد.» لحنش همچنان آرام اما تهدیدآمیز بود. او به‌خوبی می‌دانست که لارا با خشم و دردهای درونی خود دست‌وپنجه نرم می‌کند. لارا با نگاهی نافذ و بی‌اعتنا به او خیره شد و گفت: «بازی‌های تو دیگه برای من اهمیتی نداره، آنتونیو. اینجا جاییه که همه چیز قراره تموم بشه.» آنتونیو لبخندی سرد و بی‌احساس زد، جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را نوشید و با لحنی محکم گفت: «تو هنوز نمی‌دونی که تو چه دنیای خطرناکی قرار داری، لارا. اینجا، جاییه که هیچ‌چیز به سادگی حل نمی‌شه؛ اینجا، جای آدم‌هاییه که برای هرچیزی می‌جنگن! تو باید انتخاب کنی که می‌خوای تو این مرداب چطور غرق بشی.» اما لارا می‌دانست که این فقط یک تهدید توخالی است. هیچ‌چیز نمی‌توانست او را از مسیری که انتخاب کرده بود بازدارد. او باید به یاد می‌آورد که برای رسیدن به این نقطه چه مسیری را پشت سر گذاشته است. در همین لحظه، نگاهش به مارکو افتاد—مردی که روزی او را عشق زندگی‌اش می‌دانست. او در گوشه‌ای ایستاده بود، بی‌حرکت و در سکوت. چیزی در چشمانش وجود داشت که لارا را به فکر فرو برد. آیا هنوز هم به او وفادار بود؟ آیا حقیقتی را پنهان می‌کرد؟ خاطرات گذشته به ذهنش هجوم آوردند—لحظه‌هایی که با هم از آینده‌ای روشن صحبت می‌کردند، اما حالا آن رؤیاها چیزی بیشتر از یک آرزوی دور نبودند. مارکو هنوز همان‌جا ایستاده بود، با نگاهی که چیزی میان پشیمانی و سردی در آن موج می‌زد. قلب لارا لحظه‌ای لرزید، اما سریع خود را جمع‌وجور کرد. مارکو تغییر کرده بود. اما این تغییر از کجا آمده بود؟ لارا باید از این لحظه استفاده می‌کرد. او در میان دنیایی از خون و خیانت گرفتار شده بود و حالا تنها راه پیش‌روی او، بازی کردن با قوانین خودش بود. تصمیمش را گرفت؛ باید به سمت مارکو می‌رفت. قدم‌هایش محکم و استوار بود، اما در دلش سؤالی پیچیده بود. آیا مارکو هنوز همان مردی بود که روزی به او قول داده بود همیشه در کنارش خواهد ماند؟ یا او هم مانند بقیه در این دنیای بی‌رحم هیچ وفایی نداشت؟ این بازی دیگر جایی برای بازنده‌ها نداشت. تنها کسی که زنده می‌ماند، کسی بود که می‌توانست از دل این جنگ خونین بیرون بیاید—و لارا مصمم بود که آن شخص، خودش باشد.
    1 امتیاز
  10. پارت پنجم: آتش انتقام لارا پس از ترک دفتر آنتونیو، در سکوت به سمت خودرویی که انتظارش را می‌کشید، قدم برداشت. دلش همچنان آکنده از آشوب و کینه بود، اما چیزی در درونش، چیزی که از عمق وجودش سرچشمه می‌گرفت، به او قوت می‌بخشید. برای اولین بار در زندگی، احساس می‌کرد کنترل همه‌چیز را در دست دارد. دیگر هیچ‌چیز نمی‌توانست او را متوقف کند. خودروی مشکی‌رنگ در کوچه‌های خلوت و تاریک به‌آرامی حرکت می‌کرد. خیابان‌ها بی‌صدا و خاموش بودند، همان‌طور که لارا در ذهنش نقشه‌های بزرگی می‌چید. آنتونیو روسی هرگز نمی‌توانست به آنچه می‌خواست، دست یابد. با تمام قدرتش هم قادر نبود جلوی لارا را بگیرد. او به‌خوبی می‌دانست که این مسیر، تنها برای خودش است؛ مسیری که تنها خودش می‌توانست به پایان برساند. در طول مسیر، لارا بارها به پیام‌هایی که از مارکو دریافت کرده بود، فکر کرد. پیام‌هایی که هر یک به شیوه‌ای از او می‌خواستند به زندگی مشترکشان بازگردد و فرصتی دوباره به مارکو بدهد تا اشتباهاتش را جبران کند. اما لارا هیچ‌کدام از این پیام‌ها را پاسخ نداده بود. حالا او با واقعیت‌های تلخ زندگی روبه‌رو بود و هیچ‌چیز نمی‌توانست او را به گذشته بازگرداند. وقتی به خانه رسید، دریافت که دیگر جایی برای تردید باقی نمانده است. باید هرچه زودتر دست‌به‌کار می‌شد؛ به اتاقش رفت و در کشوهای میز، سلاح‌هایی را که برای دفاع از خود آماده کرده بود، بررسی کرد. تصمیمش قطعی بود. او باید به زندگی‌اش پایان می‌داد؛ نه به زندگی‌ای که در گذشته داشت، بلکه به زندگی‌اش در دنیای مافیا و خیانت‌ها. باید کینه‌اش را از کسانی که او را به این جهنم کشانده بودند، بیرون می‌ریخت. صبح روز بعد، لارا در حالی که اطرافش را زیر نظر داشت، دریافت که باید گام جدیدی بردارد. آنتونیو روسی دیگر تهدیدی برای او نبود. حالا او به دنبال چیزی بزرگ‌تر بود، انتقام از کسانی که او را بی‌رحمانه در این دنیای تاریک گرفتار کرده بودند. فرناندو، پدر ناتنی‌اش، برایش جلسه‌ای ترتیب داده بود—جلسه‌ای که می‌توانست سرنوشت‌ساز باشد. قرار بود لارا و آنتونیو در یک مهمانی بزرگ و مجلل شرکت کنند. هدف این دیدار، چیزی فراتر از یک قرارداد تجاری و سیاسی بود. هدف این بود که لارا به دنیای آنتونیو وارد شود و هرچه زودتر به او وابسته گردد. اما لارا هرگز اهمیتی به این بازی‌ها و ترفندهای کثیف نمی‌داد. او چیزی بیش از یک مهرهٔ کوچک در این بازی بود. امروز، هدفش متفاوت بود. این بار او به دنبال انتقام از کسانی بود که به او ظلم کرده بودند. به‌محض ورود به مهمانی، دریافت که همه‌چیز با دقت برنامه‌ریزی شده است. صدای موسیقی کلاسیک در فضا طنین‌انداز بود و افراد مهم و قدرتمند در اطراف قدم می‌زدند. آن‌ها نگاهی به لارا انداختند، اما هیچ‌کس نمی‌توانست دریابد که در دل این دختر، طوفانی از خشم و نفرت در حال فوران است. چشمان لارا به آنتونیو افتاد. او در گوشه‌ای ایستاده بود و با نگاه نافذش اطراف را زیر نظر داشت. در حالی که همه به او احترام می‌گذاشتند، لارا به‌آرامی به سمتش رفت. گام‌هایش محکم و پر از اعتمادبه‌نفس بودند. او به دنبال چیزی فراتر از یک دیدار معمولی بود. این دیدار، او را به پایان بازی نزدیک‌تر می‌کرد. وقتی به آنتونیو رسید، او با لبخندی سرد به لارا نگاه کرد. «خوش آمدی، لارا. انتظار داشتم زودتر از این‌ها بیایی.» لارا بی‌هیچ تعارفی، مستقیم به چشمان آنتونیو خیره شد. «حضورم اینجا به خاطر تو نیست، آنتونیو. من دیگر هیچ‌چیز از تو نمی‌خواهم.» صدایش آن‌قدر قاطع و محکم بود که همهٔ حاضران اطراف، متوجه تنش در فضا شدند. آنتونیو لحظه‌ای سکوت کرد، سپس با لحنی سرد گفت: - فکر می‌کنی می‌توانی در این دنیای تاریک چیزی را تغییر بدهی؟ فکر می‌کنی می‌توانی قدرت مرا به چالش بکشی؟ لارا لبخند زد، اما در چشمانش چیزی بیش از یک تهدید پنهان بود. «من چیزی نمی‌خواهم. فقط می‌خواهم تو و همهٔ کسانی که به من خیانت کردند، بدانید که دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند جلوی مرا بگیرد... شوهر عزیزم.» چشمان آنتونیو چند لحظه با تعجب به لارا خیره ماند. سپس با نگاهی سنگین و تیره گفت: «بازی هنوز شروع نشده، لارا.» لارا به‌آرامی از او فاصله گرفت و در دلش، تصمیم نهایی‌اش را گرفت. دیگر از هیچ‌چیز در این بازی کثیف نمی‌ترسید. وقتی به آنتونیو نزدیک شده بود، دریافته بود که در نهایت باید انتقام بگیرد. آن‌وقت بود که دانست این دنیای تاریک، هیچ‌گاه بخشنده نخواهد بود. اما او تنها کسی بود که می‌توانست تغییری ایجاد کند.
    1 امتیاز
  11. پارت چهارم: بازی با آتش صبح روز بعد، لارا همچنان در افکار پیچیده‌اش غوطه‌ور بود. هیچ‌چیز به اندازه‌ی این دیدار نمی‌توانست سرنوشتش را رقم بزند. او در دل خود مطمئن بود که راهی برای تغییر این بازی تاریک وجود دارد. اما چه راهی؟ چه چیزی می‌توانست او را از دنیای خونین مافیا و خیانت‌های بی‌پایان نجات دهد؟ هیچ پاسخی برای این سؤال‌ها نداشت، اما برای اولین بار احساس کرد که باید بازی را خودش کنترل کند. وقتی از اتاقش بیرون آمد، فرناندو منتظرش بود. نگاهش بی‌احساس و سرد بود، اما در عمق آن، چیزی از نارضایتی نهفته بود. شاید می‌دانست که لارا دیگر به‌راحتی تسلیم نخواهد شد. «راه بیفت، لارا.» این جمله همچون دستور بود، نه پیشنهاد. لارا به چشمان او نگاه کرد و در دلش فکر کرد که تا چه مدت می‌خواهد تحت سلطه‌ی این مرد باشد؟ اما هیچ‌چیز نگفت. فقط ساکت به او نگاه کرد و سپس به سمت در خروجی حرکت کرد. فرناندو هیچ کلمه‌ای بر زبان نیاورد. در خیابان‌های خلوت شهر، لارا با قدم‌هایی سریع به سمت خودرویی که برایش فرستاده شده بود، حرکت کرد. در دلش غصه‌ای سنگین وجود داشت، اما درعین‌حال، این تصمیم برای او تبدیل به یک فرصت شده بود. فرصتی برای گرفتن انتقام از کسانی که دروغ گفته بودند و او را از راه راست منحرف کرده بودند. باید به آنتونیو روسی نشان می‌داد که چیزی بیشتر از یک دختر ضعیف و تسلیم‌شده است. وقتی وارد خودروی مشکی‌رنگ شد، به سمت مقصدی نامعلوم حرکت کرد. ذهنش همچنان درگیر این بود که چه چیزی در انتظارش است. در کنار راننده، در سکوت به مسیر نگاه می‌کرد. ساعت‌ها پیش، اگر کسی از او می‌پرسید چه آینده‌ای در انتظارش است، هیچ پاسخی نداشت. اما حالا، این سکوت به نوعی آرامش و قاطعیت را به همراه داشت. پس از مدتی کوتاه، ماشین در برابر یک ساختمان عظیم و مجلل متوقف شد. اینجا جایی نبود که کسی جز افرادی با قدرت‌های عظیم وارد آن شوند. اینجا، قلمرو آنتونیو روسی بود. لارا با دست لرزان و چشمانی که اطراف را بررسی می‌کرد، درِ ماشین را باز کرد و قدم به سوی ورودی ساختمان گذاشت. درهای بزرگ و مجلل به رویش باز شدند. او احساس می‌کرد که وارد دنیای دیگری می‌شود. دنیایی که در آن هیچ‌چیزی جز قدرت و نفوذ اهمیت ندارد. در حالی که به سمت آسانسور حرکت می‌کرد، صدای قدم‌هایش در راهروهای خالی ساختمان منعکس می‌شد. هر صدای قدم، او را به سمت تصمیم نهایی خود می‌برد. آسانسور بالا رفت و در نهایت درهایش باز شدند. لارا به سمت دفتر آنتونیو وارد شد. اتاقی بزرگ با مبلمانی لوکس و دیوارهایی از جنس چوب که با دقت طراحی شده بودند. آنتونیو پشت میزش نشسته بود. چهره‌اش آرام و بی‌احساس بود. هیچ اثری از تعجب یا خوشامدگویی در نگاهش دیده نمی‌شد. او فقط به‌آرامی نگاهی به لارا انداخت. «سلام، لارا.» صدایش سرد و بی‌روح، همچون قلبش بود. «بیا، بشین.» لارا هیچ نگفت و به‌آرامی روی صندلی روبه‌روی میز آنتونیو نشست. او می‌دانست که هیچ‌چیز در این دنیا نمی‌تواند او را از تصمیمش بازدارد. او از قبل تصمیم گرفته بود که به این بازی پایان دهد، حتی اگر این به معنای خونریزی و انتقام باشد. آنتونیو بدون هیچ تعجلی از پشت میز بلند شد و به سمت پنجره رفت. بیرون، آسمان تاریک شده بود. هیچ‌چیز جز دنیای شوم مافیا و دود ماشین‌ها دیده نمی‌شد. «تو باید بفهمی که اینجا همه‌چیز به قدرت بستگی داره، لارا.» صدای آنتونیو همچنان بی‌روح و تحکم‌آمیز بود. «اگر با من همراه بشی، بهت قدرتی می‌دم که هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردی.» لارا به چشمان او نگاه کرد. چشمان آنتونیو همچون دو حفره‌ی تاریک بودند که هیچ‌چیز از آن‌ها بیرون نمی‌آمد. اما در دل لارا چیزی می‌جوشید. او باید در این لحظه انتخاب می‌کرد. باید چیزی بیشتر از این دنیای بی‌رحم می‌خواست. «من دیگه از هیچ‌کس نمی‌ترسم، آنتونیو.» این جمله را با صدایی محکم و قاطع گفت. چشمانش پر از نفرت و کینه بود. «نه از تو، نه از هیچ‌کس.» آنتونیو لحظه‌ای سکوت کرد، سپس لبخندی سرد زد. «خواهیم دید، لارا. دنیای من برای همه‌ی اونایی که فکر می‌کنن می‌تونن با من بازی راه بندازن، پایان شوم و بی‌رحمی داره.» او نگاهی به ساعتش انداخت و به لارا اشاره کرد که باید برود. اما لارا دیگر از هیچ‌چیز نمی‌ترسید. او فهمیده بود که در این دنیای تاریک، هیچ‌چیز جز قدرت و نفوذ اهمیت ندارد. در دل شب، درحالی‌که از ساختمان آنتونیو خارج می‌شد، لارا احساس می‌کرد که چیزی درونش تغییر کرده است. او دیگر همان لارا قبلی نبود. تصمیمش را گرفته بود. راهی که انتخاب کرده بود، پر از خطر و خونریزی بود، اما او نمی‌توانست در برابر این دنیای تاریک تسلیم شود. باید بازی را خودش می‌برد.
    1 امتیاز
  12. پارت سوم: در دل خیانت لارا به مدت طولانی در سکوت نشسته بود، نامه‌ای که از مارکو کشف کرده بود، هنوز در دستانش بود. هر کلمه‌ای که در آن نوشته شده بود، همچون یک تیغ بر روی قلبش فرود می‌آمد. خیانت‌هایی که او هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد با آنها روبه‌رو شود. فکر می‌کرد که اگر چیزی باشد که همیشه در زندگی‌اش ثابت بماند، آن عشق مارکو است، اما حالا معلوم شده بود که همه چیز یک دروغ بزرگ بوده است. نمی‌توانست بفهمد چرا مارکو چنین کاری کرده بود. شاید او از ابتدا هیچ‌وقت او را دوست نداشت. شاید از همان روزهای اول این رابطه یک بازی برای مارکو بود؛ بازی‌ای که در آن لارا، به عنوان یک مهره کوچک، هیچ‌وقت نقشی جز تسلیم شدن نداشت. این‌ها سوالاتی بودند که هیچ‌کدام جوابی برایشان پیدا نمی‌کرد. او به یاد می‌آورد که چطور مارکو بارها به او گفته بود: «تو همیشه برای من همه‌چیز خواهی بود.» اما حالا، این جمله‌ها، بیشتر از هر چیزی به نظرش یک فریب می‌آمدند. حس انتقام در دل لارا روز به روز بیشتر رشد می‌کرد. آنچه که ابتدا به نظر می‌رسید یک اشتباه بزرگ بود، حالا تبدیل به فرصتی برای بازپس‌گیری قدرتش می‌شد. باید با کسانی که زندگی‌اش را خراب کرده بودند، برخورد می‌کرد. نمی‌توانست به این راحتی بگذارد. در همین لحظه، صدای در به گوشش رسید. لارا سریعا به خود آمد و نامه را در کشو می‌گذاشت. فرناندو وارد اتاق شد. نگاهش سرد و بدون احساس بود. او هیچ‌وقت اجازه نداده بود کسی در زندگی‌اش به او نزدیک شود، اما امروز، به نظر می‌رسید که در برابر لارا قرار گرفته بود. می‌دانست که هیچ‌چیز از دید او پنهان نمی‌ماند. «لارا، باید برای فردا آماده باشی. با آنتونیو قرار ملاقات داری.» صدای فرناندو محکم و بی‌رحمانه بود. هیچ‌گونه شک و تردیدی در صدایش نبود. او به لارا دستور داده بود که باید با قاضی آنتونیو روسی ملاقات کند. این ملاقات به نظر به یک تصمیم‌گیری نهایی نزدیک می‌شد. شاید او تنها وسیله‌ای بود که فرناندو برای ادامه سلطه‌اش به آن نیاز داشت. لارا سرش را پایین انداخت. هرچند که هیچ‌چیز در این دنیا او را به انتخاب‌های پدر ناتنی‌اش مجبور نکرده بود، اما همچنان نمی‌توانست از این دنیای پیچیده‌ای که در آن گرفتار شده بود، فرار کند. «من آماده‌ام.» این جمله را به سختی از دهانش بیرون آورد، اما در دلش می‌دانست که هیچ‌چیز آماده نبود. فرناندو نگاه طولانی به لارا انداخت و سپس از اتاق خارج شد. لارا با دست خود صورتش را لمس کرد. در دلش غوغایی برپا بود. فکر می‌کرد چطور باید در این دنیای بی‌رحم بازی کند؟ آیا باید فقط در برابر آنتونیو تسلیم شود؟ یا اینکه باید نقشه‌ای پنهانی برای خود بکشد و در آخر، از همه کسانی که به او خیانت کرده‌اند، انتقام بگیرد؟ شب در حالی که لارا در اتاقش نشسته بود، افکار مختلفی در ذهنش می‌چرخید. آنچه که او برای مدت‌ها از آن فرار کرده بود، حالا به حقیقتی دردناک تبدیل شده بود. لارا نمی‌توانست به راحتی از گذشته‌اش و خیانت‌هایی که مارکو و فرناندو علیه او به راه انداخته بودند، بگذرد. اگر زندگی‌اش را از این پس با کسانی که دروغ گفته بودند و او را در شرایطی بی‌پایان گرفتار کرده بودند، ادامه می‌داد، هیچ‌وقت احساس آزادی نمی‌کرد. ناگهان صدای زنگ گوشی او بلند شد. لارا سریعاً به گوشی‌اش نگاه کرد. پیامی از مارکو بود: «لارا، من توضیح میدم عزیزم. به من فرصت بده.» چشمان لارا پر از عصبانیت شد. این پیام چه معنی می‌داد؟ او دیگر هیچ‌وقت فرصتی به مارکو نمی‌داد. از او هرچیزی را می‌توانست ببیند، اما نه این که دروغ گفته و به او خیانت کرده باشد. او به سرعت پیام را بدون پاسخ گذاشت و گوشی‌اش را روی میز گذاشت. اما احساس می‌کرد که هیچ‌چیز نمی‌تواند او را از این تصمیمش بازدارد. باید آماده می‌شد تا در دیدار فردا، از هیچ‌چیزی فروگذار نکند. آنتونیو روسی، قاضی قدرتمند مافیا، فردا در مقابلش قرار می‌گرفت. باید خودش را برای آن ملاقات آماده می‌کرد. لارا به آینه نگاه کرد و خود را بررسی کرد. از همه چیز عبور کرده بود و حالا آماده بود تا در برابر هر کسی که به او آسیب رسانده بود، ایستاده و به دنیای تاریکشان پایان دهد. او دیگر نمی‌توانست اجازه دهد زندگی‌اش را دست دیگران به بازی گرفته شود. با این تصمیم، شب به انتها رسید و روز جدیدی آغاز شد. لارا در دل شب به خود قول داد که هیچ‌چیزی نباید از دست برود. او تصمیم خود را گرفته بود. این پایان بازی کسانی بود که به او خیانت کرده بودند.
    1 امتیاز
  13. پارت دوم: در دل تاریکی لارا در اتاقش نشسته بود و نگاهش به تصویر قدیمی‌ای که روی میز قرار داشت، دوخته شده بود. تصویر خودش و مارکو، زمانی که هنوز به هم علاقه داشتند و به آینده‌ای روشن و بدون ترس نگاه می‌کردند،‌ حالا این تصویر، برای او چیزی جز یادآوری تلخی از گذشته‌ای که هرگز باز نخواهد گشت، نبود. از وقتی که پدر ناتنی‌اش، فرناندو، او را وادار کرده بود تا از مارکو طلاق بگیرد، همه‌چیز تغییر کرده بود؛ رابطه‌ای که زمانی از آن لذت می‌برد، حالا به یک کابوس تبدیل شده بود. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد روزی بیاید که مجبور باشد به خاطر برادرش از عشقش بگذرد و خود را در دنیای شومِ کشت‌وکشتار مافیا غرق کند. اما هیچ راهی برای فرار از این شرایط وجود نداشت؛ برادرش، آنتونیو، برای نجات جانش در دستان کسانی بود که هیچ‌چیز جز خون و قدرت برایشان ارزش نداشت. فرناندو به او گفته بود: «اگه می‌خوای برادر عزیزت زنده بمونه، باید به مردی از دنیای مافیا وصل شی. لارا، این انتخاب نیست، اجبارِ زندگی توئه.» این جمله به نظر لارا همچون حکم اعدامی برای زندگی‌اش بود. چرا باید در دنیایی پر از دروغ، فساد و خیانت زندگی می‌کرد؟ چرا باید قربانی می‌شد برای نجات کسی که او را به این وضعیت کشانده بود؟ تصمیم به ازدواج با قاضی آنتونیو روسی، مردی که همگان از او به‌عنوان یک دیوِ جلاد یاد می‌کردند، همان‌طور که فرناندو می‌خواست، تنها راهی بود که برای نجات آنتونیو در نظر گرفته شده بود. در دل شب، وقتی صدای قطرات باران روی پنجره می‌خورد و سکوتِ وهم‌انگیزِ اتاق را می‌شکست، لارا بار دیگر به این فکر می‌کرد که آیا این راه، بهترین انتخاب برای اوست؟ آنتونیو روسی، قاضی‌ای که در دنیای زیرزمینیِ ایتالیا به یکی از قدرت‌های اصلی تبدیل شده بود، از همان ابتدا هیچ‌گونه علاقه‌ای به لارا نشان نداده بود. برای او، این ازدواج بیش از هر چیزی یک معامله بود؛ وسیله‌ای برای تقویت جایگاهش در دنیای مافیا. لارا هیچ‌وقت نمی‌توانست خود را به او نزدیک کند، حتی اگر مجبور بود. روزها و شب‌ها گذشتند و لارا خود را در میانه‌ی یک بازی بزرگ می‌دید که هیچ‌چیزی از آن نمی‌فهمید. او در کنار آنتونیو به دنیای مافیا پا گذاشته بود، دنیایی که پر از تهدیدات و خونریزی بود،‌اما‌هنوز احساس می‌کرد هیچ‌کدام از این اتفاقات به او تعلق ندارند، اما وقتی به چشمان آنتونیو نگاه می‌کرد، می‌دید که او جز یک مردِ سرد و بی‌احساس، چیزی نیست؛ حتی در نگاهش هیچ‌گونه علایق انسانی دیده نمی‌شد. اما وقتی لارا در یک شبِ تاریک و ساکت به خانه برگشت، متوجه شد که تغییراتی در زندگی‌اش در حال رخ دادن هستند. او به‌سرعت وارد اتاق خوابش شد و شروع به جست‌وجو در میان کاغذهای قدیمی و نامه‌ها کرد. در این میان، دستش به نامه‌ای رسید که بدون نام و تاریخ بود؛ نامه‌ای که در آن، تمام اطلاعاتی که نیاز داشت، به‌راحتی در اختیارش قرار داشت. وقتی لارا نامه را خواند، قلبش از جایش به بیرون جهید. در آن نامه، جزئیاتی از خیانتِ شوهر سابقش، مارکو، و ارتباط او با پدر ناتنی‌اش ذکر شده بود. این اطلاعات به‌وضوح نشان می‌داد که مارکو نه‌تنها به او خیانت کرده بود، بلکه در این خیانت، به نوعی با فرناندو نیز همکاری داشت. لارا دستش را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید، او نمی‌توانست باور کند که مارکو، مردی که زمانی به او قول داده بود هیچ‌وقت ترکش نکند، حالا دست به چنین خیانتی زده است. این خیانت، برای لارا همچون ضربه‌ای سهمگین بود که نمی‌توانست به‌راحتی از آن عبور کند. او نمی‌دانست باید چه کند. احساس می‌کرد که همه‌چیز در حال فروپاشی است؛ اما چیزی در دلش به او می‌گفت که باید به این خیانت پاسخ دهد، هیچ‌چیز نمی‌توانست او را متوقف کند. تصمیم گرفت به کسانی که او را به این وضعیت کشانده بودند، ضربه‌ای سنگین بزند. در همان شب، لارا تصمیم گرفت به دنبال راهی باشد که بتواند از این دنیای تاریک خلاص شود. اما برای این کار، به چیزی بیشتر از یک راه‌حل نیاز داشت. او باید از کسانی که به او خیانت کرده بودند، انتقام می‌گرفت. انتقامی خونین از کسانی که او را به این دنیای پر از دروغ و فساد کشانده بودند.
    1 امتیاز
  14. پارت اول: آغاز تاریکی لارا قدم‌هایش را در کوچه‌های خلوت و خیس از باران شهر گذاشت؛‌ شب در ایتالیای ظالم، مانند سایه‌ای سنگین بر سرش افتاده بود، و تنها صدای جیرجیر چراغ‌های خیابانی که به زحمت روشن بودند، سکوت را می‌شکست. تمام خیابان‌های اطراف خانه‌اش در غرب شهر، پر از ردی از مرگ و فساد بودند، اما این بار چیزی در دل لارا از همیشه سنگین‌تر بود. چشم‌هایش از خشم و نارضایتی می‌درخشیدند و در هر قدم، حس می‌کرد که هیچ چیزی نمی‌تواند او را از تصمیمی که باید بگیرد منصرف کند؛ از زمانی که پدر ناتنی‌اش، فرناندو، تصمیم گرفته بود برای نجات جان برادرش، او را وادار به طلاق دادن شوهرش کند، زندگی‌اش تبدیل به جهنم شده بود. زندگی‌ای که تا پیش از این، یک خوشبختی محض بود، حالا به کابوسی مداوم تبدیل شده بود. به یاد می‌آورد که چگونه فرناندو به او گفته بود: «تو باید از شوهر بی‌ارزش‌ات جدا بشی، لارا. تنها راه نجات برادرت همینه البته اگه نمی‌خوای کشته بشه.» این جمله برای او همچون زخم تازه‌ای بود که نمی‌توانست درمان کند؛‌ اما او به خوبی می‌دانست که این زخم برای همیشه همراهش خواهد ماند. لارا از همان ابتدا در برابر سلطه‌ای که دیگران می‌خواستند بر زندگی‌اش اعمال کنند، ایستاده بود. اما این بار، دیگر نمی‌توانست در برابر تهدیدات فرناندو مقاومت کند، او باید شوهرش را رها می‌کرد تا جان برادرش نجات یابد؛ در دلش احساس می‌کرد که چیزی در حال فروپاشی است، اما هنوز امیدی وجود داشت که شاید راهی برای بازگشت به زندگی‌اش پیدا کند. فرناندو برایش مردی از دنیای مافیا را معرفی کرده بود؛ مردی که به گفته او قدرت زیادی در دنیای زیرزمینی داشت، قاضی آنتونیو روسی، مردی با سابقه‌ای تاریک و وحشتناک، که برای لارا همچون یک سایه بزرگ بود. به گفته فرناندو، این ازدواج می‌توانست به نفع او باشد؛ لارا هیچ‌وقت نتوانسته بود این مرد را قبول کند، او به راحتی نمی‌توانست به دنیای تاریک مافیا و دسیسه‌هایش وارد شود. اما حالا باید از این دنیای شوم بهره می‌برد تا برادرش را نجات دهد. این احساس را داشت که در تمام مدت، مانند یک مهره در بازی بزرگ‌تری است که هیچ‌وقت در آن نقشی نداشته است. تصمیمات پدر ناتنی‌اش و انتظاراتش از او، همیشه در پی یک هدف بزرگ‌تر بوده است؛قدرت بیشتر، سلطه بیشتر. اما لارا این بار هیچ چیزی را نمی‌خواست جز آزادی و زندگی‌اش؛ شب‌ها وقتی به خانه‌اش می‌رفت، خالی از هر گونه شادی و امید بود. او با هر قدمی که به سوی خانه می‌برد، احساس می‌کرد که چیزی در درونش می‌میرد، اما هیچ‌کدام از این احساسات نمی‌توانستند او را متوقف کنند. در عین حال، چیزی در درونش هم می‌گفت که او هرگز نمی‌تواند به سادگی از این دنیای تاریک بیرون بیاید. آن شب، در حالی که در اتاقش تنها نشسته بود، دستش را روی کاغذ طلاقی که فرناندو برایش آماده کرده بود گذاشت. چشمانش از خشم پر شده بود. چرا باید این همه رنج و درد را تحمل می‌کرد؟ چرا باید جان برادرش را با تهدیدات این دنیای آلوده به مافیا نجات می‌داد؟ اما هنگامی که لارا به روزهایی که با شوهرش، مارکو، گذرانده بود فکر می‌کرد، قلبش فشرده می‌شد. او کسی بود که به او قول داده بود همیشه در کنار هم بمانند، اما حالا در خیانتش فرو رفته بود، لارا هیچ‌وقت نمی‌توانست این خیانت را فراموش کند. یادش می‌آمد که چگونه مارکو در یک شب بارانی به او گفته بود: «من هیچ‌وقت تو را تنها ت نمی‌ذارم، و تا ابد حتی لحظه مرگ هم کنارت هستم لارا! » اما حالا، در این لحظه، با دانستن حقیقت تلخ خیانتش، دیگر هیچ چیزی برایش اهمیت نداشت؛ حتی طلاقش از مارکو. او دیگر نمی‌توانست به کسی که به او خیانت کرده بود، اعتماد کند. در دل شب، لارا تصمیمش را گرفت. این تصمیم نه فقط برای نجات برادرش، بلکه برای خودِ او بود. او نمی‌توانست همچنان در دنیای خیانت‌ها و دسیسه‌ها زندگی کند، باید از این دنیای تاریک بیرون می‌آمد.
    1 امتیاز
  15. سلام وقت بخیر درخواست انتقال به تالار نخبگان دارم از خلاصه تا متن رمان رو ویرایش کردم
    1 امتیاز
  16. نام‌اثر: خون‌بهای وفاداری نام نگارنده: سحر تقی‌زاده ژانر: تراژدی|معمایی مقدمه:در دنیای تاریک و پر از فساد و مرگ، لارا با انتخابی سخت روبه‌رو است؛ باید بین عشق و جدایی یکی را برگزید. پدر ناتنی‌اش برای نجات جان برادر کوچکش او را وادار می‌کند تا از شوهرش طلاق بگیرد و با یکی از مردان قدرتمند مافیا و قاضی ایتالیا ازدواج کند. لارا، که هیچ‌گاه اجازه نداده بود کسی بر زندگی‌اش تسلط پیدا کند، حالا در برابر تصمیماتی سرنوشت‌ساز قرار می‌گیرد. اما وقتی خیانت شوهر سابقش را کشف می‌کند، همه چیز تغییر می‌کند و او تصمیم می‌گیرد تا با خشونت و نفرت انتقام خود را بگیرد. خلاصه داستان: لارا، دختری به اجبار پدر ناتنی‌اش از شوهرش طلاق می‌گیرد تا جان برادرش را نجات دهد. در حالی که درگیر مسائل خانوادگی و تهدیدات مافیا است،لارا مجبور می‌شود وارد دنیای خطرناک مافیا شود و به مردی که پدر ناتنی‌اش او را برای ازدواج به او معرفی کرده، نزدیک شود. اما وقتی لارا در یک روز مرگبار خیانت شوهر سابقش را با پدر ناتنی‌اش کشف می‌کند، تصمیم می‌گیرد با کینه و انتقام، هر سه نفر را از میان بردارد. در یک شب خونین، لارا نه تنها مرد مافیا را به قتل می‌رساند، بلکه شوهر سابق و پدر ناتنی‌اش را نیز در کشتاری هولناک از پای درمی‌آورد.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...