تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/20/2025 در همه بخش ها
-
پارت بیست و یک صداهای مواخذهگرِ توی گوشم خاموش شد. جواب سلامش را دادم، کمی طول کشید تا با آن آرایش غلیظ، او را به خاطر بیاورم. از پشتِ در گردن دراز کرده بود و روسری را هم کج روی موهای شنیون شدهاش گذاشته بود. -بیا تو! دیر میشه. لبخندی به لبهای خشکم وصله کردم، دیگر از اینجا راه برگشتی نبود. در را پشت سرم بستم و تازه توانستم لباس شکیلش را ببینم. دستهی کیفم را محکمتر از قبل گرفتم و از لباس درونش، شرمنده شدم. از داخل خانه، همهمهی زنان و شیطنت چندکودک به گوش میرسید. کفشهایم را در آوردم و پشت سر خدیجه، وارد خانه شدم. در همین اتاقها با غزل قایم باشک بازی میکردیم. پشت این پنجره، کتاب و دفترهایمان را پهن میکردیم تا در حالیکه خورشید روی خط خرچنگ قورباغهمان میتابد، مشق بنویسیم. به پشتیهای سبز نگاه کردم؛ هنوز آنجا بودند. با چه خیال راحتی به آنها تکیه میزدیم و آش رشته میخوردیم. من حتی زیر آن تابلوی وان یکاد هم یک عکس سیاه و سفید با غزل داشتم. -آی! پایم را از روی دامنش برداشتم. -ببخشید، حواسم نبود. به چشمهای احاطه شده با آرایش خلیجیاش نگاه کردم. هروقت من با غزل قهر میکردم، او با خدیجه همبازی میشد تا من حسودی کنم، که خب، میکردم. -به خدا پختم ناهید، شرشر عرق میریزم. -تبریک میگم عزیزم، انشالله قسمت خودت. از سر ادب، لبخندی نثارم کرد. شبیه جوجه اردکی بودم که پشت سر مادرش راه افتاده بود؛ هیچکس را نمیشناختم و از اینکه با آن لباسهای قدیمی، بین زنان شیک پوش راه میرفتم، کلافه شده بودم. یکی داشت زیپ لباس دیگری را به زحمت میبست، یکی دنبال سرویس نقرهاش بود و زنی هم از تماشای خودش در آیینه کیفور میشد. -بپوش دیگه ترانه! چرا اذیت میکنی مامان؟ دختر نیم وجبی که ترانه نام داشت، موهای چتریاش را پشت گوش انداخت و پا به زمین کوبید. -نمیخوام. بابا بپوشونه! مادرش که داشت به ستوه میآمد، دست به دامن وعده و وعید شد. لبخند خستهاش را به زور جمع و جور کرد: -اگه بپوشی، به بابا میگم بیاد ها! مادرها اینطورند؛ نمیشود کودکی را ببینند و یاد جگرگوشه خودشان نیوفتند. قلب من هم در آن لحظه، برای گندمم تپید. صدای پراشتیاقِ زنی در آن میان، مرا از گردباد افکار مزاحم خلاص کرد: -ناهید! خوش اومدی دخترم. پیش از اینکه چیزی بگویم، در آغوش صمیمانهاش فرو رفتم. هنوز هم موقع بغل کردن، کمرم را نوازش میکرد. -تبریک میگم خاله جون. سفیدبخت میشه غزل، مطمئنم. بغضم را قورت دادم. مرا از خودش جدا کرد اما هنوز بازوهایم را گرفته بود. با فریادی که خاله زد، توجه چندنفر از زنان به ما جلب شده بود. نگاهشان را روی خودم احساس میکردم. خدیجه چندلحظه پیش، با گفتنِ "اینم مهمون ویژهتون خاله" رفته بود. من هم با دیدن مادرغزل، که کم برایم مادری نکرده بود، احساس راحتی بیشتری داشتم. امضایش پای تمام رضایتنامههای اردوهای مدرسهام بود. -چقدر عوض شدی ناهید! خانمی شدی واسه خودت. -ترمه این سنجاق سرهاتون کجاست؟ خاله نگاهی به زن انداخت که انگار بدون آن سنجاقها داشت زیر موهای بلند و فرفریاش آب میشد. -کشوی اول اتاق غزل رو چک کن هنگامه... چه خوب کردی اومدی ناهیدجان. غزل ببینه، حتما خوشحال میشه. نمیدانم چهها از سرش میگذشت که آنطور عمیق و طولانی تماشایم میکرد، من اما محو ردپای زمان روی پیشانی و زیرچشمهایش بودم. از چهارسال پیش، کمی وزن اضافه کرده بود و احتمالا تارهای سفید بیشتری هم داشت که با رنگ قهوهای پوشانده بود. گلهوار گفت: -اینقدر بیسر و صدا عروسی کردی که اصلا نفهمیدم چی شد دخترم، ما غریبه بودیم؟ یاد آن روزهای کبود، زیر گوشم سیلی جانانهای زد. سرم سوت کشید و تمام همهمههای شادی، تبدیل به سکوت و عزا شد. عروسی بود یا اسیری... من خودم هم غریبه بودم خاله جان. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
در یک لحظهی آنی، خرگوش قهوهای فامی که لابهلای علفها میخزد را بین انگشتان کشیده و سفیدم که اکنون پنجههای تیزم از آنها به بیرون جهیده اند، میگیرم و دندانهای نیشم را در گردن کوچک و پشمالویش فرو میکنم. با اولین قطره از خون خرگوشک، گلویم تازه میشود و با اشتیاق مابقیِ خونش را نیز میمکم و لحظهای بعد، جسم خالی از خونش را آنطرف پرت میکنم و با چشمهای متعجب و وحشتزدهی کول مواجه میشوم. پوزخندی به صورتش میپاشم و درحالیکه جلوتر از کول راه میافتم، قطره خونی که گوشه لبم جا خوش کرده است را با زبانم فرو میبرم و میپرسم: - چیشده؟ چرا هاج و واج نگاهم میکنی؟ صدای فرو بردن آب دهانش بلندتر از صدای تپش قلبش است. با قدمهای بلند، خود را به من میرساند و میگوید: - تو بهم قول دا... . میدانستم چه میخواهد بگوید و باید به او موردی را یادآوری میکردم، پس حرفش را بُریدم و گفتم: - آره قول دادم تا وقتی توی سرزمین توام، خون نخورم. خب روی قولم هم هستم دیگه، اینجا جنگل شومِ منه. خیلی از سرزمینت فاصله داره و من هر چی بخوام میخورم حتی... . ایستادم و او هم ایستاد. در جنگل سبز چشمانش خیره شدم و دندانهای نیش خونآشامیام را به علاوهی رگههای تیرهی دور چشمانم را در معرض دیدش قرار دادم و غریدم: - حتی تو رو! مردمک چشمانش لحظهای از شدت وحشت تغییر حالت دادند که قهقههام به هوا رفت. سرم را با تأسف برایش تکان دادم و گفتم: - راه بیفت آدمیزاد! لحظهای مکث کرد و سپس به دنبالم راه افتاد و غرغر کرد: - باز که بهم گفتی آدمیزاد! نیشخندی زدم و گفتم: - طوری به واژهی آدمیزاد اعتراض میکنی که احساس میکنم به... . حرفم را ادامه ندادم، نمیخواستم باعث ناراحتیاش شوم ولی او در جا گفت: - به همه چی راضیم جز آدمیزاد! وای نه! از کول بعید بود. نتوانستم مانع خندهام شوم و دوباره قهقههام به هوا رفت هیچگاه تصور نمیکردم همچون طرز تفکری داشته باشد یعنی چه که به همه چیز راضی هست جز ماهیتش؟ گویا که هم با مزه است و هم دیوانه! با خنده خطاب به او گفتم: - از وقتی یادم میاد همه من رو عجیبالخلقه خطاب میکردن؛ اما میدونی از نظر من، شما انسانها عجیبترین مخلوقات خدا هستین که حتی با ماهیت خودتون هم مشکل دارین! او هم با لبخند گفت: - مشکل که نه، فقط... ببین نمیدونم چهطور بگم که درک کنی، فقط یه طوریه، وقتی ترسناکترین مخلوق جهان هی راه به راه بهت میگه آدمیزاد، حق بده آدم نخواد آدمیزاد باشه. اصلاً حس خوبی نیست راستش... بهم احساس فانی بودن میده. سرم را بی هیچ حرفی تکان دادم. حرفی نداشتم مقابل حرفهای بی سندش! آخر انسان تا این حد احمق و بی خاصیت؟ خب فانی هستید دیگر، حالا چه من بگویم یا نه، مگر من دهانم را گل بگیرم شما جاودانه میشوید؟ اعصابم که خراب میشد تشنهتر میشدم. خونِ آن خرگوشک بیچاره قدر یک فنجان هم نبود. باید سریعتر فکری میکردم. قبل از آنکه بفهمم چه شده است، کول تکه چوبی بزرگ از کف زمین جنگل شوم برداشت و با ضرب به سمتی پرت کرد.1 امتیاز
-
پارت بیست توجه حیدر به من جلب شد. پوست لبم را میجویدم و سیم تلفن را بیهدف دور انگشت اشارهام میپیچیدم. حس میکردم هرلحظه ممکن است حتی حیدر هم صدای قلبم را بشنود. -چشم بابا. تلفن را سرجایش گذاشتم که حیدر با پلاستیکی پر از سیبهای زرد، مقابلم ظاهر شد. -چی میگفت؟ بلند شدم و پلاستیک را از دستش گرفتم. -سرما خورده بود بنده خدا تب هم داشت. خواست برم براش سوپ درست کنم. چشم دزدیدم که زیرلب زمزمه کرد: -دیشب که خوب بود. -مگه دیشب دیدیش؟! پشت سرش را خاراند و جوابی نداد. تنها کسی که باید جواب پس میداد، من بودم، نه او. گندم داشت به گریه متوسل میشد که حیدر او را از پاهایش جدا کرد و در آغوش کشید. -پس اون بهمنِ علاف چه غلطی میکنه؟ سیب را به آشپزخانه بردم. ناخوداگاه اخمهایم درهم رفته بود. -کَر شدی که باز! میگم بهمن کجاست که زن من باید بره واسه حمالی؟ آب دهانم را قورت دادم. -خبر... خبر ندارم. زیرلب به بهمن بد و بیراه گفت. گندم داشت عصبانیت پدرش را نگاه میکرد و سبیلهایش را میکشید. در چهارچوب آشپزخانه ایستادم و به عکس سیاه و سفید پدرِ حیدر روی طاقچه خیره شدم. -میگم... یکم پول داری؟ سرراه یکم هویج و جو بخرم برای سوپ. انگار که عجیبترین حرف دنیا را شنیده باشد، هاج و واج به من نگاه کرد: -پول اونم من باید بدم؟! صدای خرد شدن استخوانهای غرورم را به وضوح شنیدم. به همه جا نگاه میکردم، جز حیدر. -بعدم مگه همین سرماه بهت پول ندادم؟ دستهایم را مشت کردم، ناخنهایم داشت کف دستم را زخمی میکرد. با چشمهایی غوطهور در اشک به حیدر نگاه کردم. -کیک و پیرهن گرفتم برات. -نمیخریدی! نمیخریدی ناهید خانم! با پول خودم برام کوفت خریدی، منت اونم میزاری؟! با نهایت بیچارگی به چهره بیخیالش زل زدم. گندم را بالا انداخت و دخترک سرخوش خندید. آشوبِ تنیده در گلویم را قورت دادم و به اتاق پناه بردم. مانتوی طوسیام را پوشیدم و تنها لباس زیبایی که داشتم را در کیفم چپاندم. وقت گریه کردن نداشتم، پس روسری مشکی را محکمتر از همیشه زیر گلویم گره زدم. کلاه گندم را برداشتم و اتاق را ترک کردم. -بچه رو نبر تو اون خرابشده! سرما میخوره. بدش من! از خدا خواسته دخترک را به حیدر سپردم و چادرم را از رختآویز جدا کردم. -تو نمیای؟ چشم غرهای به من رفت که خیالم راحت شد. با دستهای لرزان، کفشهایم را پوشیدم و درِ خانه را بستم. موقع راه رفتن، مدام به پشت سر نگاه میکردم تا حیدر یکوقت تعقیبم نکند. آنقدر اینکار را تکرار کردم که چندباری هم سکندری خوردم. زیرلب آیهای از سوره یاسین را میخواندم؛ آیهای که از جلسات قرآنخوانی مادربزرگ به یاد داشتم. -وَ جَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم سَداً وَمِن خَلفِهِم سَداً فَاَغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرون.* جلوی در آبی رنگ ایستادم و مردمکهای هراسانم را به اطراف چرخاندم. نفسم بالا نمیآمد و فشردن پیدرپی زنگ هم بیجواب بود. در یک لحظه، پشیمانی مثل مردابی زیر پاهای لرزانم ظاهر شد و قدمهایم را فرو کشید. صدای فریادهای دستفروش به اضطرابم دامن میزد و چادرم مدام از روی سرم لیز میخورد. -سلام عزیزم، خوش اومدی. *پ.ن: معنی آیه: و [ما] فراروى آنها سدى و پشت سرشان سدى نهاده و پرده اى بر [چشمان] آنان فرو گسترده ايم در نتيجه نمى توانند ببينند. خوندن این آیه یعنی برای برملا نشدن یک راز دعا کردن. دعا میکنی خداوند جلو و پشتسرشون سدی قرار بده تا نتونن ببینن.1 امتیاز