رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/20/2025 در همه بخش ها

  1. در یک لحظه‌ی آنی، خرگوش قهوه‌ای فامی که لابه‌لای علف‌ها می‌خزد را بین انگشتان کشیده‌ و سفیدم که اکنون پنجه‌های تیزم از آن‌ها به بیرون جهیده اند، می‌گیرم و دندان‌های نیشم را در گردن کوچک و پشمالویش فرو می‌کنم. با اولین قطره از خون خرگوشک، گلویم تازه می‌شود و با اشتیاق مابقیِ خونش را نیز می‌مکم و لحظه‌ای بعد، جسم خالی از خونش را آن‌طرف پرت می‌کنم و با چشم‌های متعجب و وحشت‌زده‌ی کول مواجه می‌شوم. پوزخندی به صورتش می‌پاشم و درحالی‌که جلوتر از کول راه می‌افتم، قطره خونی که گوشه لبم جا خوش کرده است را با زبانم فرو می‌برم و می‌پرسم: - چی‌شده؟ چرا هاج و واج نگاهم می‌کنی؟ صدای فرو بردن آب دهانش بلندتر از صدای تپش قلبش است. با قدم‌های بلند، خود را به من می‌رساند و می‌گوید: - تو بهم قول دا... . می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و باید به او موردی را یادآوری می‌کردم، پس حرفش را بُریدم و گفتم: - آره قول دادم تا وقتی توی سرزمین توام، خون نخورم. خب روی قولم هم هستم دیگه، این‌جا جنگل شومِ منه. خیلی از سرزمینت فاصله داره و من هر چی بخوام می‌خورم حتی... . ایستادم و او هم ایستاد. در جنگل سبز چشمانش خیره شدم و دندان‌های نیش خون‌آشامی‌‌ام را به علاوه‌ی رگه‌های تیره‌ی دور چشمانم را در معرض دیدش قرار دادم و غریدم: - حتی تو رو! مردمک چشمانش لحظه‌ای از شدت وحشت تغییر حالت دادند که قهقهه‌ام به هوا رفت. سرم را با تأسف برایش تکان دادم و گفتم: - راه بیفت آدمی‌زاد! لحظه‌ای مکث کرد و سپس به دنبالم راه افتاد و غرغر کرد: - باز که بهم گفتی آدمی‌زاد! نیش‌خندی زدم و گفتم: - طوری به واژه‌ی آدمی‌زاد اعتراض می‌کنی که احساس می‌کنم به... . حرفم را ادامه ندادم، نمی‌خواستم باعث ناراحتی‌اش شوم ولی او در جا گفت: - به همه چی راضیم جز آدمی‌زاد! وای نه! از کول بعید بود. نتوانستم مانع خنده‌ام شوم و دوباره قهقهه‌ام به هوا رفت هیچگاه تصور نمی‌کردم هم‌چون طرز تفکری داشته باشد یعنی چه که به همه چیز راضی هست جز ماهیتش؟ گویا که هم با مزه است و هم دیوانه! با خنده خطاب به او گفتم: - از وقتی یادم میاد همه من رو عجیب‌الخلقه خطاب می‌کردن؛ اما می‌دونی از نظر من، شما انسان‌ها عجیب‌ترین مخلوقات خدا هستین که حتی با ماهیت خودتون هم مشکل دارین! او هم با لبخند گفت: - مشکل که نه، فقط... ببین نمی‌دونم چه‌طور بگم که درک کنی، فقط یه طوریه، وقتی ترسناک‌ترین مخلوق جهان هی راه به راه بهت میگه آدمی‌زاد، حق بده آدم نخواد آدمی‌زاد باشه. اصلاً حس خوبی نیست راستش... بهم احساس فانی بودن میده. سرم را بی‌ هیچ حرفی تکان دادم. حرفی نداشتم مقابل حرف‌های بی سندش! آخر انسان تا این حد احمق و بی خاصیت؟ خب فانی هستید دیگر، حالا چه من بگویم یا نه، مگر من دهانم را گل بگیرم شما جاودانه می‌شوید؟ اعصابم که خراب میشد تشنه‌تر می‌شدم. خونِ آن خرگوشک بیچاره قدر یک فنجان هم نبود. باید سریع‌تر فکری می‌کردم. قبل از آن‌که بفهمم چه شده است، کول تکه چوبی بزرگ از کف زمین جنگل شوم برداشت و با ضرب به سمتی پرت کرد.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...