رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    کاربر فعال


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      293


  2. nargess128

    nargess128

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      33


  3. Khakestar

    Khakestar

    مدیر اجرایی


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      194


  4. زهرارمضانی

    زهرارمضانی

    عضو ویژه


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      9


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/11/2025 در همه بخش ها

  1. مینا دست‌هایش را زیر چانه‌اش قرار داد و یک ابروی خود را بالا داد و گفت: - باشه. کلمه‌ای که گفتید رو من قبول دارم. با انگشت‌اش خودش را نشانه گرفت. - اما هرکس ارزش خودشو برای خودش قائله. اینو مامانم میگه. هرچقدر که توضیح بده من اینو نمی‌فهمم. مهنا نگاهی پر از حرف‌هایی ناگفته به او کرد. یاد خودش و بچگی‌هایش افتاد که به مادرش همین جمله را گفته بود. - آفرین مینا خانم. ولی این ارزش هم یه روزی از دست میره. ما آدم‌ها این ارزش رو با خودمون به گور می‌بریم یعنی این‌که گاهی اوقات حسودی می‌کنیم، یا این‌که از همدیگه کینه‌ به دل می‌گیریم. دروغ هم به همدیگه، جزئی از اونه. انتقام هم همینطور. شیما به نیم‌رخ‌اش نگاه کرد و آن‌گاه لبخند گرم و محبت‌آمیزی به او زد. شیما می‌توانست به جای مهنا، خودش سخنرانی کند، اما گذاشت او به مینا بفهماند تا درس عبرتی برای مینا و خودش باشد. - ببین، بذار برات بگم که احترام به خودت و ارزش قائل شدن برای خودت چیزیِ که توی افراد موفق تأثیر بسیاری داره و نشون از شخصیت قوی و قابل احترام هست. ارزش قائل شدن برای خودت، باعث میشه دیگران هم به تو احترام بذارن و را*ب*طه‌ت رو با اون‌ها پیدا بکنی. این دیدگاه به تو، اعتماد به نفس و اعتماد به نفس دیگران رو نشون میده و می‌تونه در رسیدن به موفقیت و رضایت شخصی تو کمک کنه. پس ما نتیجه می‌گیریم به خودت احترام بزاری و ارزشی برای خودت قائل باشی و این نوع رفتار رو هم در تعامل با افراد نشون بدی. حالا برای اینکه ارزش خودتو بدونی و احترام به اون بذاری چند مورد هست که حتماً باید اینا رو آموزش بببنی مینا جان! مینا دختری کنجکاو برای آگاه شدن، خودش را روی تخت سفیدرنگ بیمارستان انداخت و با صدایی که از آن کنجکاوی مشهود می‌شد، گفت: - چند مورده؟ مهنا با لبخند گفت: - شماره‌ی اوّل، شناسایی نقاط قوت و ضعف هست که تنظیم مرزهای سالمی در روابط به دست آوردن موفقیت‌های شخصیتی و رسیدن به تعادل در زندگی خودت هست؛ شماره‌ی دوم، به خودت اعتماد کن؛ به خودت ارزش بده و روی رشد و بهتر شدن خودت تمرکز کن. مهنا، همان‌طور که برای مینا سخنرانی می‌کرد، یک لحظه زنی بازوی او را گرفت و به طرف خودش برگرداند. مهنا از این حرکت یِکه خورد. به آن زن خیره شد. زن پوزخندی زده و با کینه‌ای که در دلش داشت، گفت: - دلت آروم شد؟ هان؟ تو برادرمو به خاک سیاه نشوندی. خدا ذلیلت کنه. مهنا بیشتر شوکه شد و مغزش از اتفاق ناگهانی داغ کرد. زن، دو طرف شانه‌های او را محکم فشار داده و ناگهان او را به طرف تخت مینا هدایت کرد. برخورد کمرش به تخت، باعث شد دردی در ناحیه‌ی کمرش ایجاد شود. چشمانش را از شدت درد، محکم بست. زن جلوتر آمد که به صورت مهنا سیلی بخواباند، ناگاه دست شیما جایگزین دست‌هایش شد و زن نتوانست کارش را انجام دهد و از شدت کارش ممانعت کرد. با خشم به شیما نگاه کرد و فریاد زد: - دستتو بکش! این دختر، برادر منو به سی*ن*ه قبرستون فرستاد. شیما اخمی خوفناک بر چهره‌اش نهاد و گفت: - خانم یکم آروم باشید. لطفاً اسم برادرتون! زن پرخاشگر، چنان با نفرت به مهنا خیره شد که انگار مهنا حس نمود ارث طلب پدری‌اش را خورده است. مهنا خودش هم گیج شده بود که چه اتفاقی افتاده است؟! زن اخم‌هایش را در هم تَنید و گفت: - اکبر فروغی. روبه مهنا با طعنه و اما عصبی ادامه داد: - همونی که جراحش تو بودی.
    1 امتیاز
  2. شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: - نمی‌دونم. با ورودش به آشپزخانه، ظرف‌ها را داخل سینک ظرف‌شویی قرار داد و شروع به کفی کردن آن‌ها شد. خیلی دوست داشت به شیما قضیه‌ی سانیا که خواهرش محسوب می‌شد را برایش تعریف کند. ظرف‌ها را آب کشید و با خودش گفت: - چی بهتر از فردا که خیلی هم عالیه. *** با شیما به طرف بخش بیماران رفت و گفت: - شیما؟ به نظرت الان اون سانیای وراج و شهاب چیکار می‌کنن؟ شیما خنده‌ای کرد و در گوشش گفت: - از دست تو. تو چیکار به اون بدبخت داری؟ الان باید به فکر باشی که سانیا هیچوقت نمی‌تونه به تو آسیبی برسونه. مهنا به نیم‌رخ شیما نگاه کرد و با خوشحالی وصف‌ناپذیری گفت: - دقیقاً. ولی با فکر آن‌که سانیا چه هشداری به او داده است، یک‌ لحظه چهره‌اش بر اندوخته شد. - اما شیما، می‌ترسم که سانیا واسه‌مون نقشه بچینه و منو از شهاب دور کنه. شیما غم او را درک می‌کرد. دستش را میان دست‌های مهنا گم کرد و گفت: - مهنا، نترس. خدا همیشه پشتته، کافیه که ناامید نشی. هر چقدر اون بلا سرت بیاره خدا هم همون بلا رو، روی سرش نازل می‌کنه. شیما درست می‌گفت. آن‌قدر خدا را قبول داشت که منتظر چنین اتفاقی از جانب او بود. دیگر نمی‌خواست به جنگ و جدال بین خودش و سانیا فکر کند. شیما دستانش را از دست‌های او خارج کرد و به بیماری اشاره کرد. - مینا داره صدات می‌زنه. به کودکی که با همان چشم‌های آبی‌اش به او خیره شده بود، نگاه کرد. این دختر همان دختری بود که باعث شده بود که او با شهاب برای بار دوم به اتاق عمل، تیغ عمل جراحی برود. لبخند تبسمی برایش زد و لحنش را بچه‌گانه کرد: - خب مینا خانم، شما چند سالتونه؟ مینا لبخند دندان‌نمایی برایش زد و گفت: - پنج سالمه خانم دکتر! حس خانم دکتر گفتن، برایش رنج‌آور بود. برای همان گفت: - مینا جان، میشه منو با اسم صدا بزنی؟ دوست دارم باهام راحت باشی، وقتی بهم میگی خانم دکتر حس میکنم راحت نیستی. مینا دست‌هایش را به هم کوبید و از تخت سفیدرنگ بیمارستان پایین آمد. مراقب بود که سِرُمش، از دستش بیرون نرود. مهنا دقیق به حرکات او نگاه می‌کرد. - خب اسم‌تون چیه؟ باز هم مهنا بود که با این دختر چشم‌آبی، لبخند تبسم‌اش را به او پرتاب می‌کرد. - مهنا هستم. دخترک اَبروانش از شدت تعجب بالا رفت. - معنی اسمت یعنی چی؟ شیما، از لفظ حرف مینا که با مهنا خودمانی‌تر شده بود، خنده‌اش گرفت. مینا را می‌شناخت. با او خیلی بازی کرده بود. مانده بود که دختر بچه‌ی پنج‌ساله چه کار خودمانی و خودشیرینی! هرچند خودشیرینی نکرده بود؛ اما شیما بود که لحن و حرف بقیه را آن‌طور که خودش پیش‌بینی می‌کرد و آنچه که در ذهنش می‌دید را بیان می‌کرد. - توی الف بچه، چطور با همه صمیمی هستی؟ هان؟ مینا خودشیرینی‌اش گل کرد و جوابش را داد: - همونطور که تو خودت رو توی دل مهنا جا کردی. مهنا خنده‌اش سر گرفت و بین خنده گفت: - عجب بچه‌ی پرویی! مینا با تمام پررو بودنش، باز هم گفت: - مگه تو نگفتی مهنا صدات بزنم؟ مهنا هنوز ته مانده‌ی خنده‌اش را داشت. - چرا، اما نباید اون‌قدر پررو بازی در بیاری مینا خانم! مینا دست راستش را پشت گردنش کشید و با نیم‌چه لبش، خنده‌ی مسخره‌ای زد. - واقعاً این‌طوریه؟ چرا شما بزرگ‌ترها از ما کوچیک‌ترها، متفاوت‌ترید؟ مهنا با ابروان بالا پریده‌اش، پاسخ‌اش را داد: - می‌دونی چیه، تفاوت ما آدم بزرگ‌ها اینه که کوچیک‌ترها باید به بزرگ‌ترهاشون احترام بزارن.
    1 امتیاز
  3. چشم‌هایش را بست. خواست بگوید که، او باعث شد پدرت را از دست بدهی و حافظه‌ای که از دست دادی، تقصیر اوست؛ اما نمی‌توانست. زیرا درد داشت، چون همه چیز را می‌دانست و سعی در پنهان همه چیز را داشت! چشم‌هایش را که گشود، دخترش را با گریه دید. اشک‌هایش را پاک نمود و از روی صندلی‌اش برخواست و به ‌طرف دخترش قدم برداشت او را در آغوش گرم و سرشار از غم و غصه‌اش فشرد. - من تو رو می‌شناسم دخترم. اگر باز هم اشتباه مهره‌ت رو بچینی و نتونی قشنگ درست باهاشون بازی کنی، حتماً شکست می‌خوری. اینو مطمئن باش! مهنا چشم‌هایش را بست و گفت: - مامان بسه! نمی‌خوام چیزی بفهمم. فقط می‌خوام همین کلمه رو بدونم که سانیا خواهرمه و خواهرم بوده. همین! کمرش را ماساژ داد. - باشه! این کلمه رو بزار بهت بگم، عشق به خانواده چیزیه که همه پدر و مادرا دوست دارن. یه خانواده تشکیل دادیم که چهارنفر باشیم. سانیا رو، من خودم بزرگ کردم. نگاه‌اش را به عکس شوهر مرحومش داد. - با دستای خودم و بابات! یک قطره اشک از چشمانش روی گونه‌اش سُر خورد و روی کتف مادرش ریخت. حسودیش شد که پدرش سانیا را بیشتر از خودش دوست داشته‌است. چقدر ساده بود که باور کرده بود پدرش و حتی مادری که او را در آغوش گرفته‌ است، او را دوست داشته‌اند. حسودی می‌کرد به خاطر سانیا که خیلی در حقش بدی کرده بود، اما پدر و مادرش او را بیشتر از خودش دوست داشتند. در دلش پوزخندی زد. از همه عالم بیزار بود حتی از سانیای وراج! اشک‌هایش خشک شده بودند. مادرش او را از خودش جدا کرد. - یادت باشه مهنا، حسودی و حسودی و حسرت و کینه هیچ ثمره‌ای جز انتقام نداره. و انتقامی که راه راستی در پیش و روی نداری. انتقامی که عاقبتی جز شر و بدبختی نداره. لذتی که توی بخشش هست، توی انتقام نیست. مهنا خودش این را می‌دانست، اما سبب حسودی شده بود، نه به فکر انتقام بود نه بخشش. او فقط به دنبال عشق و حیایش بود و بس! شامش را که به اتمام رساند، به طرف مبل رفت و روی آن نشست. کنترل را از کنارش برداشت و تلوزیون را روشن کرد. روی کانال شبکه خبر را زد. با دیدن زیرنویس قرمز، چهره‌اش از تعجب برانگیخت. - امسال در سال ۱۴۰۳ بارانی در مشهد خواهد ریخت که هواشناسی آن را اعلام نموده‌است. روبه مادرش سراسیمه گفت: - مامان؟ اعلام هواشناسی رو کردن. دوباره نگاهش پی تلوزیون رفت تا ببیند زمان بارندگی کی است. با دقت زیرنویس قرمز را خواند و فهمید پس‌فردا باران می‌آید. - پس‌فردا بارون میاد مامانی! مادرش درحال جمع کردن میز ناهار خوری بود، گفت: - مهنا، بیا اینا رو جمع کن من نمی‌تونم کمرم درد می‌کنه. بلند شد و به طرفش حرکت کرد. - آخه من به تو چی بگم؟ برو اون طرف تا خودم وسایل‌های میز رو جمع کنم. مادرش با دلخوری گفت: - هوای مردادماهِ قراره بارون بیاد؟
    1 امتیاز
  4. مهنا بیشتر تعجب کرد. - منظورتون چیه؟ خطی در کنج ل*ب شهاب شکل گرفت. - میشه بعداً این کلمه رو سؤال کنی؟ مهنا پلکی زد و نگاهش را از او دَری*د. - باشه! و اما شهابی ماند که چگونه سه ماه را تحمل نماید درحالی که گذشته مهنا را به خوبی می‌دانست. سانیا خیلی در حق مهنا بدی کرده بود. به خوبی به یاد داشت که مهنا چقدر دست سانیا را می‌گرفت و با او بازی می‌کرد تا خواهرش سانیا که لوس و نُنُر بود، با او قهر نکند. حالا بود که گذشته‌اش با سانیا گویا خوب نبوده‌است. شهاب پای چپش را به پایین، کمی متمایل کرد. وقتی به خودش آمد که دیگر مهنا از پیشش رفته بود. شانزده سال سن داشت که عاشق شد! عاشق دخترعموی ساکت و باحیایش. روزی که زنِ ‌عمو مجیدش را که سانیا را با نفرت نگاه می‌کرد را هیچوقت فراموش نمی‌کرد. دختری که در حق مادرش بدی کرده بود. بد شده بود که بدی می‌کرد؛ حالا اجبار شده بود که بعد این سه ماه مادرش بسنجد که سانیا دختر مورد نظرش است یا خیر؟ دختری که به او گفت که اگر با او ازدواج نکند، بلایی سر مهنا می‌آورد که حتی خودش هم به یاد نیاورد که چه کسی بوده‌است. چشمانش را محکم بست و کفگیر را دوباره به دست، شروع به هم‌زدن حلیم شد. مهنا سرش را پایین انداخت و چادر سیاهش را بیشتر در دستش فشرد. خوشحال بود که شهاب توجهی به سانیا نداشت. در دلش خدا را شکر گفت. او فکر می‌کرد که شهاب توجهی به او ندارد اما گویی خدا صدای ناله‌هایش را شنیده بود. ضبط مداحی را روشن نمود و به طرف خانه عمه‌اش به راه افتاد تا دخترعمه‌اش را از خانه عمه‌اش بیاورد تا او هم در هم‌زدن حلیم شریک باشد. *** (فصل دوم) وارد برنامه (وُرد) شد و متن‌هایی که مربوط به کتابش بود را برداشت. با صدای مادرش دست از کار کشید و از اتاقش خارج شد. مادرش درحال کشیدن غذا بود و داشت با خودش غرغر می‌کرد: - دختر ما رو باش. از صبح تا شب سرش فقط توی کتاب‌هاشه و داره داستان جدیدش رو می‌نویسه و میده که چاپ کنه... . با خنده جواب مادرش را می‌دهد: - الهی قربونت برم که اونقدر حرص می‌خوری. این کتاب یه روز باید به چاپ برسه دیگه! یه ساله دارم روش کار می‌کنم. دیگه تموم شده و قراره بدم به چاپ تا برام چاپ کنن. سری به نشانه افسوس برایش تکان داد و به خوردن شامش رسید. درحالی که قاشقش را پر از برنج می‌کرد، به مادرش گفت: - مامان، مهسا گفت که قراره فردا بیاد خونه‌مون تا درباره این دخترِ سانیا صحبت کنه. با گفتن کلمه سانیا اخمی در پیشانی مادرش جا خوش می‌کند. - مهنا... ازت خواهش می‌کنم دیگه این کلمه رو به زبونت نیار؛ باشه؟ تعجب را میشد از چشمان مهنا خواند. - براچی این کلمه رو گفتم حس تنفر بهتون دست داد؟ به مادرش دقیق شد تا ببیند واکنشش در برابر حس و حالاتش چیست. غم در چشمان مادرش مشهود شد. - سانیا، یک موجودی پلیدیه. مهنا، ازت خواهش می‌کنم باهاش صحبت نکن! باشه؟ باز هم مهنا یِکه خورد. - مامان میشه بپرسم چرا از این دختر متنفری؟ کلمه سانیا را نگفت تا بلکه مادرش از دستش عصبانی نشود. چقدر دوست داشت بیشتر درباره سانیا بداند اما نمی‌توانست. نمی‌توانست برای آن‌که مادرش را می‌شناخت و او را دعوا می‌کرد. فکر می‌کرد مادرش بیشتر به او محبت می‌کرد، اما گویی به این انتظار نمی‌رفت. قاشق را پر از برنج کرد و داخل دهانش فرو داد. - برای این‌که اون عضوی از خانواده ما نیست. دهانش از شدت تعجب متوقف شده و به مادرش خیره شد. مادرش با ابروهای بالا رفته‌اش ادامه داد: - یه چیزی می‌خوام بهت بگم که... . مکثی کرد و جدی به دخترش خیره شد. مُردد ماند که بگوید یا بایستد تا خود مهنا متوجه شود که خواهر و یک هم‌بازی داشته‌است. نفس بلندداری کشید و با جدیت کامل گفت: - سانیا... خواهرته! غذا یهو در حلقش پرید. مادرش هول‌زده پارچ آب را برداشت و داخل لیوان برایش آب ریخت. - کاشکی این حرفو نمی‌گفتم مهنا! منو ببین! نگاهش به مادرش و سرفه‌اش اَمان نمی‌داد تا حرفی به او بزند. دقایقی گذشت و بلاخره سرفه‌اش قطع شد. - مامان چی داری میگی؟ بغض مادرش بلاخره شکست. - مهنا، سانیا... خواهر کوچیکته. اینو دارم راست میگم!
    1 امتیاز
  5. سانیا با عصبانیت درونی، وارد خانه عمارت شد و درش را محکم بست. مهنا دستانش را محکم روی میله‌ی کفگیر گذاشت و شروع به هم‌زدن دیگِ حلیم شد. در دلش دعا کرد. برای همه! حتی برای خودش که داشت در عشقش می‌سوخت. برای شیما و مهسا هم دعا کرد و کفگیر را به شیما داد. شیما لبخند معناداری برایش زد و با سَر به شهابی که خیره‌ی مهنا بود، اشاره کرد. مهنا نگاهش روی شهاب ثابت ماند. با حس آن‌که شهاب همسر سانیا است، سرش پایین انداخت و گفت: - شیما تو نمیای؟ من می‌خوام برم خونه عمه! شیما نگاهش را به شهاب دوخت که هنوز به مهنا خیره بود. لبخندی زد و به مهسا نگاهش را رد و بدل کرد. مهسا نگاهش را به شهاب و مهنا داد. او هم لبخندی زد و در گوش شیما گفت: - بیا بریم. شیما و مهسا که رفتند، مهنا ماند با شهابی که در حال خیره به دختر روبه‌رویی‌اش بود. مهنا همچنان سرش پایین بود و حرفی نزده بود تا شیما حرفی بزند؛ اما گویی لال مانده بود و حرفی نزده بود. شهاب جلو آمد و روبه‌روی او قرار گرفت. سرش را پایین انداخت و کمی بالا متمایل شد تا چهره مهنا را ببیند. - دخترعمو؟ روزه‌ی سکوت گرفتید؟ با تعجب نگاهش کرد که متوجه لبخند شیطنت شهاب شد. - نمی‌خوای حرفی بزنی؟ دلش می‌خواست جوابش را ندهد، گویی که حس نفرت در دلش کاشته شده بود؛ ولی به آن اهمیت نداده بود. بغض در دلش لانه گشت. سرش را به راست معطوف کرد تا شهاب قیافه بغض‌دارش را نبیند. شهاب اخمی کرد و صورتش را با حالت قبل برگرداند. - سانیا داره ما رو می‌بینه مهنا، اونقدر حواسش پی من و توئه که الان دلش می‌خواد سر از تن هردومون جدا کنه. دستی به ریش‌های زبرش کشید. - مهنا... منو ببین! در حالت غم نگاهش کرد. - بگید حرفتون رو. نفس عمیقی کشید و گفت: - یه روزی... برمی‌گردونمت به جایی که لایقشی! گُنگ نگاهش کرد. - یه جوری حرف بزنید که من متوجه بشم. با ابروانش به پنجره‌ای که سانیا در حال تماشایشان بود، اشاره نمود. - بعداً برات توضیح میدم. کفگیر را به‌دست گرفت و ادامه حرفش را در پیش گرفت: - سه ماه توی این صیغه واسم عذابه دخترعمو. اخمی در پیشانی‌اش می‌نشیند. - منظورتون چیه؟ مگه شما با علاقه ازدواج نکردید؟ شهاب پوزخندی می‌زند: - نه! اما جواب سؤالتو بعداً وقتی که این ماجرای من و اون تموم شد همه‌چی رو برات میگم... .
    1 امتیاز
  6. به تندی اشک‌هایش را پاک کرد. به کسی که در را باز کرده بود خیره شد. باز هم دو یاورش آمده بودند. شیما و مهسا! شیما نگاهش به چشمان قرمز رنگ رفیقش انداخت. با دلخوری نگاهش کرد و جلو آمد. موهایش را گرفت و شروع به کشیدن آن کرد: - بیشعور! نفهم! گاو... چقدر بگم اونقدر خر بازی در نیار؟ هان؟ مهنا جیغ جیغش به راهش افتاد: - آی‌آی... اونایی که گفتی خودتی! چرا وسط احساسات من پارازیت می‌ندازی؟ هان؟ گاو جونم؟ بیشتر موهایش را کشید که مهسا شروع کرد به خندیدن: - آفرین بیشترتر بکش دلم خنک شه. دختره زرشک! حالا واسه ما گریه می‌کنه. مهنا با انگشت اشاره‌اش در حالی که جیغ می‌زد، برایش تکان داد و گفت: - مهسا کماندو دستم بهت برسه با دستای خودم خفه‌ات می‌کردم. مهسا با حرص جیغی زد و گفت: - شیما، بیشتر بکش! دلم خنک شه. بیشعور، تازه می‌خواستم بهت تخفیف بدم؛ اما تو نذاشتی! خدا بگم چیکارت نکنه! شیما سلطان به حرف گوش کردن مهسا شد و موهای مهنا را بیشتر کشید. مهنا هم تلافی کرد و روسری شیما را در آورد و او هم شروع به کشیدن موهایش را شد. حالا هردو نبرد مو کشیدن را شروع کرده بودند. از آن طرف جیغ مهنا به طرف بود و از آن طرف جیغ شیما و مهسایی که داشت از ته دل می‌خندید. مهسا وقتی به خودش آمد که مهنا هم داشت به طرف او می‌آمد. موهای مهسا را هم کشید. حالا هر سه داشتند موهای همدیگر را می‌کشیدند. مهسا، مهنا و شیما، با یک‌صدا گفتند: - اِ! بسه دیگه! حنجره‌ام سوخت. هر سه نگاهشان به هم افتاد، شروع به خندیدن کردند. مهنا به طرف آیینه رفت و خودش را در آن دید. با تعجب نگاهی به موهای سیخ‌سیخ‌اش کرد. یک‌هو فریاد جیغ فرسایش در اتاقش پیچید... . - کثافتا! چه بلایی سر موهام آوردین؟ با غضب به طرف شیما و مهسا حرکت کرد و کوسن را برداشت و به طرف هردویشان، پرت کرد. - گم‌شید برید بیرون! نمی‌خوام ببینمتون. شیما و مهسا با خنده از اتاقش خارج شدند و مهنایی که تنها ماند. نفس بلندی کشید و شانه را از داخل کشویش بیرون آورد. باید کاری کند که به شهاب برسد. این غربت را دیگر دوست نداشت ادامه بدهد. پلکی زد و نفسی بلندی سَر داد. می‌خواست مقابل سانیا بایستد. با حس درد در سرش، فحشی نثار موهایش کرد و به ادامه شانه کردن موهایش شد. *** شیما، مهسا و مهنا با چشمان قرمز به سانیایی که در حال وراجی کردن بود، نگاه می‌کردند. - وا! شهاب جان؟ اون کفگیر رو بی‌زحمت بده! مهنا نگاهش به واکنش شهاب بود؛ اما شهاب تکانی نخورد و با پوزخند گفت: - خودت برو بردارش. چرا از من می‌خوای؟ مهنا با تعجب، چشمانش گشاد شد. باور نمی‌کرد که شهاب این حرف را به سانیا بزند. شیما هم تعجب کرده بود، یک سقلمه‌ای به پهلوی مهنا زد. لبخندی روی ل*ب مهنا شکل گرفت. در دلش خدا را شکر گفت. سانیا با حرص، لگدی به پاهای شهاب زد و گفت: - همین الان این کفگیر رو به من میدی؛ وگرنه خودت می‌دونی که چی‌کار می‌کنم! مهنا به شهاب خیره شده بود. حس کرد شهاب یک چیز را از او مخفی می‌کند. شهاب نگاهش را به سمت چشمان مهنا گره داد. تمنا در چشمان هردویشان موج می‌زد. قلب هردویشان برای همدیگر می‌زد؛ اما یک چیز مانع عشق‌شان به هم میشد... دوری همدیگر و صبر کردن برای عشق‌شان. شهاب نگاهش را از او گرفت و کفگیر را با حرص به سانیا داد. دیگر طاقت هیچی را نداشت! دلش مهنا را می‌خواست. مهنا با درد چشمانش را بست. قلبش برای او می‌تپید و شهاب هم او را می‌خواست. سانیا تازه نگاهش پی هردویشان افتاد. دندان قروچه‌ای کرد و کفگیر را به سمت مهنا داد. مهنا به خودش آمد و کفگیر را گرفت.
    1 امتیاز
  7. پارت-۶ و بالاخره به رستوران مدنظر فرشید رسیدند بدون آن که فرشید بپرسد نظر پرتو در این باره چیست. از خوبی‌های پرتو همین بود که تمام این ریز جزییات را با دقت نظاره می‌کرد، این نپرسیدن را پای نابلدی فرشید گذاشت و بعد از تشکر، از ماشین پیاده شد. آنقدر فرشید نابلد بود که حتی درب ورودی رستوران را نیز برای پرتو باز نکرد تنها کناری ایستاد تا اول دخترک وارد شود و بعد خودش! بر روی میز چهار نفره‌‌ای جلوس کرده و این بار فرشید مِنو را به دست پرتو برای سفارش غذا داد. ترجیح پرتو چلو کوبیده بود؛ اما با دیدن قیمت‌های فضایی و آن که فرشید حتی اعلام نکرد هر چه دلش می‌خواهد سفارش دهد، پلو مرغ را برای شام انتخاب کرد. فرشید برای سفارش رفت و کمی بعد از انتظار دوباره در مقابل پرتو نشست. کمی گذشت، پرتو از سکوت فرشید کلافه شده بود و این را می‌شد از چشم چرخاندن و بر روی میز خطوط فرضی کشیدن فهمید. فایده نداشت! انگار مهر سکوت به آن لبان قلوه‌ای کوبیده بودند. - خب؟ ابروهای بالا پریده و چشمان مشتاق پرتو و گفتن تنها یک کلمه باعث شد فرشید چشم از در و دیوار مجلل رستوران بگیرد و به او بنگرد و بالاخره سخن بگوید: - ببخشید من تا حالا تو این موقعیت‌ها نبودم نمی‌دونم باید چی بگم و چکار کنم! پرتو لبخندی زد و در حالی که انگشتانش را بر روی میز بهم می‌پیچاند گفت: - من کمکتون می‌کنم؛ علایقون چیه؟ همین سوال کافی بود تا فرشید بعد از زدن لبخندی به چشمان درشت و تیره رنگ پرتو خیره شود و حرف بزند. - از بچگی به موتور و ماشین به شدت علاقه داشتم. جوری که اولین موتورم رو قبل از هیجده سالگیم خریدم، تو همون برهه‌ی زمانی هم ترجیحم این بود که رشته‌ی مکانیک رو بخونم که همین کار رو هم کردم. پرتو راحت توانست آن لهجه‌ی اصفهانی فرشید که بیشتر در اواخر جمله‌اش کاملا هویدا بود را حس کند. به یاد آورد که مادرش معصوم گفته بود خانواده صدر از اصفهان به تهران آمده‌ بودند. منتظر ماند که فرشید نیز بپرسد علایق او چه‌ها می‌باشد؛ اما هیچ نپرسید افسار کلام کاملا به دست فرشیدی بود که انگار نیاز به استارت داشت. از خاطرات دوران دانشگاه یا اتفاقات عجیبی که برایش در مکانیکی‌اش رخ داده بود گفت و گفت تا زمانی که غذا توسط گارسون بر روی میز چیده شد. باز هم یکی دیگر از انتظار پرتو رد شد، توقع داشت این پسر خوش صحبت برای پیش غذا سوپ یا حداقل ماست و سالاد سفارش دهد اما تنها غذا و نوشیدنی بر روی میز چیده شد.
    1 امتیاز
  8. نظرت در باره بی‌انضباط؟🥲
    1 امتیاز
  9. پارت صد و یک با قربونت صدقه گفتم: ـ فدای سرت. از تو که با ارزش تر نیست، اینجور داری اشک می‌ریزی. برای یه لحظه مثل قبل با عشق نگام کرد و به همدیگه توی سکوت در نگاه هم غرق شدیم. یهو انگار یه چیز یادش اومده باشه، خودش رو کشید و عقب و گفت: ـ ببخشید. یه لحظه حواسم پرت شد. ماهتیسا صداش زد: ـ باران. مدادرنگی رو برام می‌تراشی؟ باران بلند گفت: ـ اومدم عزیزم. باز فرصت پیش اومد و داشت فرار می‌کرد. با جدیت صداش زدم و گفتم: ـ یه چند لحظه بشین می‌خوام باهات صحبت کنم. همین‌که نشست اشکاش رو پاک کرد و سریع گفت: ـ یوسف قبل از اینکه تو بگی، من خیلی اعصابم خورد بود. یادم رفت ازت تشکر کنم، اگه تو متوجه نمی‌شدی شاید هیچکس به دادم نمی‌رسید. لبخند زدم و با چشمکی بهش گفتم: ـ از این به بعد متوجه همه حالتات هستم. نترس. با تعجب گفت: ـ یعنی چی؟ صندلیم رو بردم نزدیکش و با تمام عشقی که بهش داشتم نگاش کردم و گفتم: ـ باران من خیلی اشتباه کردم. یه سری دلایل احمقانه برات اوردم که انگاری نمی‌خوام باهات باشم ولی خودت هم خوب میدونی خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.
    1 امتیاز
  10. پارت صد رفتم کنارش نشستم و بهش زل زدم و گفتم: ـ باران میشه بهم نگاه کنی؟ بدون اینکه نگام کنه، گفت: ـ نه نمیتونم. با لبخندی از عصبانیتش گفتم: ـ چرا اون وقت؟ همین لحظه ماهتیسا نقاشیش رو بهم نشون داد و گفت: ـ دایی ببین قشنگ کشیدم؟ سرش رو بوسیدم و گفتم: ـ آره قربونت برم من. امروز باید با این دختر حرف می‌زدم و این کار رو تموم می‌کردم و باید از احساسم بهش می‌گفتم. آستین لباسش رو گرفتم و گفتم: ـ تو یه لحظه بیا با من. بردمش تو اتاق و با حالت شاکی گفت: ـ یوسف اینکارا یعنی چی؟ این‌بار منم با حالت شاکی از لجبازیش گفتم: ـ قرار بود باهم حرف بزنیم. امروز داشتم سکته می‌کردم تو اون وضعیت دیدمت. عرق رو پیشونیش رو پاک کرد و گفت: ـ بسته یوسف. به اندازه کافی امروز خجالت کشیدم. نگاش کردم و خیلی عادی گفتم: ـ چرا خجالت؟ این یه چیزه طبیعیه. برای هر کسی ممکنه پیش بیاد. اصلا هم خجالت نداره. با چشم غره‌ای نگام کرد و گفت: ـ آره گفتنش برای تو راحته. حتی تو حالت عصبانیت هم چهرش بامزه بود. با خنده گفتم: ـ حالا این عصبانیتت برای چیه؟ دوباره دیدم شروع کرد به گریه کردن و با هق هق می‌گفت: ـ امروز قرار بود بهرام عظیمی بیاد، استاد قرار بود کارای من رو امروز بهش نشون بده. نشد. این همه تلاش کردم ولی نشد.
    1 امتیاز
  11. پارت نود و نهم خیلی عصبانی شدم از اینکه مادرم این‌قدر به حرفا و نگاه‌های مردم بیشتر از احساس پسرش اهمیت می‌داد. بلند شدم و با عصبانیت گفتم: ـ مامان بسته دیگه. همش حرف مردم، مردم. به جهنم. بزار نگاه کنن، بزار حرف بزنن. مگه من بخاطر حرف مردم زندگی می‌کنم؟ یبار قرار زندگی کنم. اونم دیگه تصمیم گرفتم بنا به حرف دلم زندگی کنم نه حرف مردم. مامان که عصبانیتم رو دید با صدای آروم گفت: ـ آخه ببین پسرم نسرین پرید وسط حرفش و گفت: ـ مامان تمومش کن. بدون اینکه نگاشون کنم گفتم: ـ من دارم میرم به باران سر بزنم. مامان زد رو پاهاش و گفت: ـ خدایا این پسر آخر منو دق میده. در رو بستم و رفتم در خونشون رو زدم و گفت: ـ اومدم. در ذو باز کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه، سرخ شد و با خجالت گفت: ـ بیا داخل. حالش کمی بهتر شده بود. رفتم داخل و ازش پرسیدم: ـ حالت بهتره عزیزم؟ همین‌جور که کنار ماهتیسا داشت نقاشی می‌کشید، با کلافگی چشماش رو بست و گفت: ـ یوسف میشه اینقدر بهم یادآوری نکنی.
    1 امتیاز
  12. پارت نود و هشتم نسرین گفت: ـ خواست پیش باران بمونه. با حالت شاکی گفتم: ـ بابا میوردیش دختره یکم استراحت کنه. تا نسرین چیزی بگه مامان با حالت کنجکاوی و کمی عصبانی گفت: ـ حالا تو بگو چرا اینقدر برای این دختر نگرانی؟ اومدم رو مبل نشستم و گفتم: ـ مامان من مامان این‌بار با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت : ـ یوسف ما جلوی در و همسایه آبرو داریم. این چه کاری بود امروز کردی؟ الان همه پشت سرمون حرف میزنن. با حالت شاکی گفتم: ـ ولم کن مادر من. دهن این مردم که همیشه خدا بازه. هنوز عادت نکردین؟ اومد کنارم نشست و با تشر گفت: ـ الان جواب سوال منو بده. بین تو اون دختر چیزی هست؟ مصمم به چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ هنوز نه ولی به احتمال زیاد یه چیزایی میشه. مامان زد به پاهاش و رو به نسرین با نگرانی گفت: ـ می‌بینی توروخدا؟ یوسف تو رو خدا من دیگه طاقت یه ماجرای جدید رو ندارم. هنوز بابت قضیه سه سال پیش تمام تن و بدنم میلرزه. نسرین با حالت شاکی رو به مامان گفت: ـ مامان حالا اون قضیه تموم شد رفت. نمی‌خواد اینقدر یادآوری کنی، بهرحال قرار نیست داداش تا ابد تنها بمونه که. مامان گفت: ـ آخه ما مرجان و خانوادش رو که می‌شناختیم، تهش این شد باز چه برسه به این دختره باران که اصلا اهل تهرانم نیست. نه خودش رو می‌شناسیم نه خانوادش رو. من باران و دوست دارم. اتفاقا دختر خوبی هم بنظر میاد ولی پسرم همین امروز باید می‌دیدی مردم چجوری داشتن بر و بر نگات می‌کردن.
    1 امتیاز
  13. پارت نود و هفتم با خودم گفتم پس دو روز پیش دلیل گریه‌های بی مورد و صورت رنگ پریده‌اش این بود. داشتیم می‌رفتیم سمت خونه که گوشیم ویبره رفت. دیدم پانته آست: ـ الو یوسف چرا جواب نمیدی؟ مردم از نگرانی. گفتم: ـ سلام پانته‌آ. باران برای اجرای امروز نمیرسه. با استرس پرسید: ـ حالش خوبه؟؟ گفتم: ـ الان آره. منم سرم و این وسایل ها رو گرفتم ببرم خونه که دختر همسایه پایینی بهش وصل کنه. یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ باشه. دستت درد نکنه. یهو یه چیزی یادم اومد. از پانته‌آ پرسیدم: ـ فقط پانته آ. اجرای امروز رو نیاد، براش مشکلی پیش نمیاد که؟ گفت: ـ نه فکر نمی‌کنم. من با استاد صحبت می‌کنم. هنوز نیم ساعت مونده به اجرا، احتمالا امروز ذو با جایگزین پیش ببریم. خیالم راحت شد و گفتم: ـ خب خداروشکر. چون می‌دونستم بنده خدا خیلی زحمت کشیده بود واسه امروز، از شانسش نتونست به اولین اجراش برسه. وسایل رو بردم خونه. داشتم می‌رفتم داخل که نسرین جلوم رو گرفت: ـ داداش فعلا داخل نیا. با تعجب گفتم: ـ چرا؟ می‌خوام ببینم حالش خوبه یا نه. نسرین آروم گفت: ـ خوبه نگران نباش. الان ببینتت شاید یکم خجالت بکشه. دیدم داره حرف درستی می‌زنه. دختر خجالتی بود. الان لابد تو ذهن خودش داره خودش رو سرزنش می‌کنه که چرا پیش من غش کرده. حق با نسرین بود. وسایل و ماهتیسا رو بهش تحویل دادم و رفتم خونه تا یکم استراحت کنم. چقدر روز بدی بود واقعا. از ترس اینکه بلایی سرش اومده باشه نزدیک بود سکته کنم واقعا. یکم چشمام رو گذاشتم روی هم و تازه داشتم می‌خوابیدم که زنگ خونم زده شد. به زور رفتم تا دم در، دیدم مامان و نسرینن. رو به نسرین گفتم: ـ ماهتیسا کجاست؟
    1 امتیاز
  14. پارت نود و ششم با نگرانی گفتم: ـ بله.‌یه وضعیت اضطراری بود. باران غش کرده فکر کنم آسم داره. بهم نگاهی کرد و اومد داخل و گفت: ـ آها متوجه شدم. بعد رفت داخل و با مامان و نسرین احوالپرسی کرد و یه ورقه درآورد و روش یسری چیزا نوشت. بعدم مهرش رو زد و داد بهم و گفت: ـ برید داروخانه اون سمت خیابون، به دکتر داروسازشون بگین از طرف خانم ملکی اومدین. بدون دفترچه این داروها رو بهتون میدن. منم برای اطمینان الان باهاشون تماس می‌گیرم. گفتم: ـ خیلی لطف می‌کنین. فقط یه سوال، این آسم شدید و غش کردنش طبیعیه؟ من چون اولین باره یه چنین چیزی می‌بینم. لبخندی زد و گفت: نگران نباشین. تقریبا بیست درصد آدمایی که آسم دارن به این حالت دچارن و عوامل زیادی رو این قضیه تاثیر می‌ذاره و وقتی فهمیدن که حالشون اون‌قدر خوب نیست و دستگاه هم تاثیر نداره، حتما باید برن دکتر تا کارهای لازم رو انجام بده. وقتی اکسیژن خون به مغز نرسه باعث غش کردن می‌شه. گفتم: ـ مرسی از توضیحاتتون. خیلی نگرانش بودم. لبخندی از روی کنجکاوی زد اما چیزی نگفت. داشتم می‌رفتم که مینا بهم گفت: ـ آقا یوسف من بابت بند موسیقی عروسیمون رو قولتون حساب کردما، میاین دیگه؟ خندیدم و گفتم: ـ به روی چشم. حتما. ماهتیسا کلی اصرار کرد که باهام بیاد و منم قبول کردم و باهم رفتیم داروخانه و وسایل مورد نیاز رو گرفتیم و به نسرین زنگ زدم و گفت که باران چشماش رو باز کرده اما هنوز درد داره. همش توی ذهنم داشتم به این فکر می‌کردم که حتما من باعث این شدم که حالش بد بشه. اگه اون روز بهش این‌حرفا رو نمی‌زدم، این اتفاق نمی‌افتاد. تازه بنده خدا قرار بود با این حال بره و اجرا کنه.
    1 امتیاز
  15. پارت هفتم: چقدر ذهنم خسته بود؛ به قدری داخل ذهنم کلماتی به هم ریخته شده بودند از شدت سکوتم، حس می‌کردم دچار جنونی شده‌ام که در دنیا دیده نشده است. چه باید می‌کردم؟ می‌توانستم امشب برنده بازی شوم؟ می‌توانستم مقابل نوح ضعفی نشان ندهم؟ می‌توانستم همه بچه‌ها را صحیح و سالم به خانه برگردانم؟ حتی خودم هم نمی‌دانستم چه خواهم کرد، به خودم که آمدم اندکی مانده بود وارد جاده مخفی پادگان ها بشوم، به سمت چپ چاده پیچیدم و وقتی یک کیلومتری جلو رفته بودم؛ اسلحه‌ام را از روی ساق پایم برداشتم و از شیشه بیرون گرفته به سمت آسمان شلیکی کردم. برای اعلام وضعیت بود، که بداند من وارد منطقه ندرانگتا شده‌ام، با رسیدن به دوراهی؛ اول به سمت پادگان یکم ماشین را هدایت کردم. وفتی به منطقه مورد نظر رسیدم؛ ماشین را خاموش کرده و با برداشتن آیپد و موبایل و اسلحه‌هایم از ماشین پیاده شدم. آپید را دست سرهات سپردم و خودم جلوتر راه افتادم که نگهبان با دیدنم دستپاچه از صندلی خود برخواست و ایستاد؛ تا کمر خم شد و خوش‌آمدگویی کرد که سرم را به نشانه حرف هایش بالا و پایین کردم‌. - برهان می‌دونی کجاست؟! سرش را به نشانه نه تکان داد و تا خواست بی‌سیم را بردارد و پیگیری کند دستم را به نشانه نیازی نیست بالا بردم و بی‌سیم خودم را از کمربند چرمم که آویزان کرده بودم جدا کردم و به سمت دهانم نزدیک کرده و پرسیدم: - از خاکستر به دلتا، تکرار می‌کنم از خاکستر به دلتا؛ کدوم منطقه قرار داری گزارش بده. اندکی صدای خش‌خشی آمد و سپس صدای نفس‌نفس زدن برهان همراه با اعلام وضعیت بلند شد. - از دلتا به خاکستر به گوشم رئیس؛ منطقه میم هستم مشکلی پیش اومده؟! سپس دوباره خش‌خشی از بی‌سیم بلند شد؛ از این خش‌خش متنفر بودم اما چاره‌ای نداشتم، وقتی وارد منطقه ندرانگتا می‌شدیم به دستور من هیچ کس حق استفاده از موبایل و هرگونه وسلیه‌ای که قابل هک و ردیابی بود را نداشت. دوباره ‌بی‌سیم را نزدیک دهانم نگه‌داشتم. - نه مشکلی نیست دلتا، برای بازرسی اومدم دارم میام منطقه. با 'اطاعت رئیس' که از برهان شنیدم؛ سرهات حلوتر از من راه افتاد و به سمت پشت ساختمان که منطقه میم بود راه افتاد. می‌دانستم که مشکلی پیش آمده، وگر‌نه برهان کسی نبود که بخواهد وارد منطقه میم شود که هر لحظه امکان داشت پایش را روی یک میم بگذارد و از زندگی‌اش خداحافظی کند. با نزدیک شدن به منطقه از دور برهان و یک نفر دیگر را که از شدت ظربه خوردن غرق خاک و خون شده بود نمایان شد. وقتی کنار برهان رسیدیم، برگشت و با دیدن من و سرهات دستش را روی سینه پهن مردانه‌اش گذاشت و سرش را خم کرد، نشانه احترام گذاشتن اینجا این مدلی بود. سرم را با نشانه سلام تکان دادم که سرهات پرسید: - چی‌شده که اینجایی پسر؟! برهان اخمی‌کرد و دوباره چشم‌هاش از شدت عصبانیت سرخ و پر‌ه های بینی‌اش از حرص و تنفش کش آمد. - خیانت کار رو به سزاش نشوندم؛ اومرم انداختمش منطقه میم که نتونه تکون بخوره . با شنیدن اسم خیانت ابرو‌هام در هم گره خورد و دست‌هام مشت شد، قلبم شروع به تپش شدید کرد، همیشه همین بود. وقتی چیزی از خیانت می‌دیدم به قدری اعصابم خرد می‌شد که نباید احدی نزدیکم می‌شد؛ نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را محکم روی هم فشار دادم و باز کردم. حالا دوباره همان همراز بی احساس بودم، رو کردم سمت برهان که با اندکی ترس نظاره‌گر کار‌های جنون وار من بود و پرسیدم: - این عوضیِ خیانتکار چیکار کرده؟! برهان می‌دانست که نباید طفره برود و یا چیزی را از من مخفی کند؛ برای همین بدون مکث توضیح داد: - یه مدتی بود که مشکوک شده بودم بهش؛ امروز که بعد تمرین سرباز ها خواستم برگردم اتاقم استراحت کنم دیدم از اتاق تو زد بیرون و تو دستش یه فلشی بود، گرفتمش و بعد کتک زدن به حرف اومد و گفت که آدمه نوح هست! نوح، نوح! نوح لعنتی! نباید پا روی دمم می‌گذاشت؛ امشب نشون خواهم داد. سمت برهان نزدیک شدم و گفتم: - هرچی بمب داری وصل این عوضی کن! امشب یه جوری شده اورهان رو می‌فرستم اینجا که با خودش بیاره جایی که میگم، یکم ترقه بازی کنیم بد نیست. نیشخندی زد و با ' اطاعت رئیس' ازمون دور شد که کاری که خواستم رو انجام بده. سرهات با تنگ کردن چشمانش مشکوک نزدیکم شد، دستانش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نزدیک گوشم شد و گفت: - می‌خوای شیطونی کنی جوجه؟! نیشخندی زدم و شروع کردم به قهقهه زدن! همین بود، آره من همراز؛ امشب قرار بود خونریزی نابی برای نوح برگذار کنم.
    1 امتیاز
  16. پارت ششم: حواسم به بازی بود که امشب فراموشش نکنم... اینکه الان‌چگونه می‌خواستم به بچه‌ها بازگو کنم که مانع رفتنم نشود قسمت سخت ماجرا بود، ترجیح می‌دادم همین الان رک و پوست‌کنده حرفم‌ را بزنم تا بعدا بخواهم مورد بازخواستشان قرار بگیرم. روی صندلی همیشگی‌ام نشستم و به بخار چایی داغ با عطر و طعم بِه و لیمو چشم دوختم؛ دمی از عطر چایی گرفته و با تمام جرعت و غروری که داشتم بدون هیچ پیش مقدمه‌ای گفتم: - آرون امشب بازی ترتیب داده؛ اما اینبار بازیکن اصلی منم. سکوت! تنها چیزی‌که در این لحظه ترسناک بود سکوت بچه‌هایی بود که سر صندلی‌هایشان بودند که با چشم‌های خشمگینشان نظاره‌گر من بودند. سرهات چشم‌هایش را بست و دستانش رو مشت کرد نگاهم به دستانش سُر خورد؛ از زوری که وارد دستانش کرده بود رگ هایش بیرون زده بودند. این مدل رفتارش را بلد بودم، به معنی این بود که به شدت عصبانی شده و نمی‌خواهد با سخنانش زخم زبانی بزند ولی نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را به میز کوبید و لیوان کنار دستش روی زمین افتاد و شکست منتهی بی توجه به لیوان ادامه داد: - دیوونه شدی همراز؟ دیوونه شدی؟! میخای بمیری بگو خودم یه گلوله وسط پیشونیت خالی کنم نه اینکه برداری بری جایی ک می‌دونی اون عوضی هم اونجاست و قطعا قراره اذیتت کنه! لبخند غمگینی روی لب هایم نقش بست؛ حتی کافی بود اسمی از او بیاورند و من اینگونه پریشان خاطر شوم، می‌دانستم نگرانم شده، می‌دانستم که قرار است برهان اذیتم خواهد کرد اما قضیه اینبار فرق می‌کرد. - تقصیر‌من‌نیست؛ اینبار درخواست از طرف سیاه داده شده... سیاه فرد‌ مشکوک باند ندرانگتا . کسی که هیچ‌وقت نتوانستم ببینمش‌‌با اینکه رئیس دوم این باند خودم بودم،کسی‌که دست راست او محسوب می‌شدم‌ را هیچ وقت اجازه رو‌به‌رویی نداشتم و این مورد فقط در مورد من صدق نمی‌کرد، بحث همه افرادی بود که داخل باند قرار داشتن. سرهات از روی صندلی چوبی قهوه‌ای رنگ با عصبانیت بخواست که با بلند شدنش روی زمین افتاد؛ چشمانم را بستم و سکوت کردم، فاصله گرفت و تا خواست از آشزخانه به بیرون برود، گفتم: - سرهات نرو باید بریم به پادگان یک و سه سر بزنیم، باید وضعیتشون‌رو چک کنیم و نیرو های لازم رو معرفی کنم. سری تکان داد و با گفتن "داخل ماشین منتظرم" راهی حیاط بزرگ عمارت شد. بدون خوردن چیزی چایی سرد شده‌م را یک نفس سر کشیدم و راهی برای لباس پوشیدن راهی اتاقم شدم. جلیقه مشکی‌رنگ و شلوار پارچه‌ای مشکی‌رنگ‌ که نوع دوختش اینگلیسی بود را تن کردم و پوتین های براق سیاه رنگ‌م را برداشتم. موهای بلند و دست و پا گیرم را دم اسبی بستم و با زدن مرطوب کننده و کانسیلر و کرم پود، در آخر با زدن رژ زرشکی‌رنگ تیپم را کامل‌کردم نیازی به ریمل نداشتم چون خدادای مژه های پر‌و بلند مشکی داشتم. سویچ ماشین را برداشتم و با عجله پله‌هارا یکی پس از دیگری رد کردم و به حیاط رسیدم و دیدم که سرهات به ماشین تکیه داده و در حال سیگار کشیدن بود. به سمت‌او قدم برداشتم و سیگار را از دستش گرفته و زمین انداختم، با تمام زوری که داشتم سیگار را زیر پایم له کردم و با زدن ریموت داخل ماشین قرار گرفتم. سرهات نیز به تقلید از من داخل ماشین بی هیچ سخنی نشست که با تمام توان پایم را روی پدالگاز فشار دادم و ترمز دستی را پایین کشیدم و با آخرین سرعت به سمت پادگان راندم.
    1 امتیاز
  17. پارت-۵ معصوم از بابت اینکه توانسته بود پرتو را راضی کند تا فردا برای قراری که با فرشید تدارک دیده برود؛ لبخند کمرنگ و رضایت‌بخشی بر روی صورت رنگ پدیده‌اش پدیدار شد. مدتی بود که سرگیجه می‌گرفت و گاهی حتی به مرز غش کردن می‌رفت اما او این اتفاقات را به پای آن می‌گذاشت که خسته‌ است و قرص‌های فشارش را نامرتب مصرف می‌کند. پرتو شاید نزدیک به یک ربع شانه‌های مادرش را ماساژ داد تا بالاخره معصوم به حالت طبیعی خود برگشت. پرتو زمانی که از حالت پایدار مادرش، خیالش آسوده شد به اتاق خوابش رفت، خواب از سرش پریده بود پس ترجیح داد کتابی که امروز صبح شروع کرده بود را ادامه دهد. تنها چیزی که باعث آن می‌شد از اتفاقات پیش افتاده یا حتی سخت زندگی‌اش چند صباحی دور شود، کتاب بود و کلماتی که برای او قدرت درمان داشت. و سر آخر کتاب به دست چشمانش گرم شد و به خواب رفت. *** به محض رسیدن از سرکار به اصرار مادرش به حمام رفت که بوی الکل و اتانول بر بدنش نماند. مشغول آماده شدن بود که با صدای معصوم یک تای ابرویش به بالا جهید. - پرتو! فرشید پایین منتظرته. بدو سریع حاضر شو. لحن هول و حالَت چهره‌ای که از آن استرس می‌بارید باعث تعجب پرتو شده بود، در این موقعیت زیاد قرار گرفته بود؛ اما این بار هول و ولای مادرش به او فهماند که معصوم زیادی از فرشید صدر خوشش آمده که حتی قصد ندارد پرتو در مقابل این پسر بدقول به نظر برسد. شال را بر روی موهایش که آنان را بافته بود انداخت و بعد از برداشتن کیف و تاکید به مادرش که قرص‌هایش را فراموش نکند خانه را ترک کرد. به سمت پارس مشکی رنگ فرشید که درون آن نشسته بود رفت؛ بعد از احوال پرسی ساده، فرشید ماشین را به حرکت در آورد؛ اما آن لحظه یک تناقض میان آنان بود، فرشیدی که از شدت استرس، لب می‌گزید و با انگشت اشاره بر روی دنده ضربه می‌زد و پرتویی که بخاطر بودن زیاد در این موقعیت‌ها آرام بود و طمانینه بودن از وجودش می‌بارید.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...