تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/09/2025 در همه بخش ها
-
پارت هفده بیشتر خجالت کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم. - اصلا با تو نمیشه حرف زد. خندید و گفت: - قهر نکن دیگه. صفحه کتاب رو باز کردم. - کتابت رو نگاه. - ا، قهر نکن. - قهر نیستم. نگاه کن. کتابش رو آماده کرد و گفت: - ادامه حرفت رو بزن خوب. - بعدا میگم حالا. بعد جوری که محافط نبینه با چشم بهش آشنا کردم. در سکوت اون روز درس رو کار کردیم و ظهر به خونه خالی رسیدم. برای خودم یک شکلات داغ درست کردم و جلوی تلوزیون دراز کشیدم فیلم زخم کاری رو گذاشتم و همینطور که نگاه میکردم با خودم میگفتم: اینکاری که دارم میکنم درسته؟ نمیدونستم کارم چه چیزهایی میتونه داشته باشه. هوش مصنوعیم رو باز کردم و ازش پرسیدم: * یکم از کشور اسواتنی به من بگو. یکم تعریف از جشنها و طبیعت اسواتنی کرد * جمعیت این کشور چند هست؟ یک میلیون و صد * میزان تحصیلات عالیه در این کشور چقدر است؟ درصد بالایی از مردم تحصیلات ابتدایی دارند اما گروه کمتری تحصیلات عالیه دارند * با چه کشورهایی مراوده دارد؟ آفریقای جنوبی مهمترین شریک تجاری او است * نام قبلی اسواتنی چه بوده است؟ نام قبلی این کشور سوازیلند بوده است اما برای اینکه بیشتر به فرهنگ و هویت خود اهمیت دهند نام آن را اسواتنی گذاشته اند. * مگر معنی اسواتنی چی هست؟ این نام به قوم سرزمین سوازی هست که نشان دهند قوم سوازی هست * همسر پادشاه این کشور کیست و چه جایگاهی در کشور دارد؟ با مادر سواد ملکه نثومبنتو آشنا شدم که انگار جایگاه والایی توی کشور داشت. چندتا سوال معمولی دیگه پرسیدم و آخرین سوال نوشتم: * آیا این کشور به تازگی درگیر جنگی بوده است؟ که اومد: کاربر عزیز مصرف روزانه شما تمام شد. بخشکی شانس! فردا در طول درس با سواد اون هی سعی میکرد بحث رو به بحث دیروز ببره اما من از دستی نمیذاشتم تا کاملا کنجکاو بشه. گفت: - از بودن توی این هتل و زیر نظر بودن خسته شدم. انگار نفوذ داشتن توی کشور من هم چیزی برای ایران نداره که دنبالش رو نمیگیره. با تعجب نگاهش کردم. - میخوای بری؟ سرش رو به معنی نه تکون داد. - شاید یک زندگی عادی توی ایران شروع کنم. یک خونه بخرم و حتی شاید تونستم زن و بچههام رو پیش خودم بیارم. وای نه! - اینطور، تو نمیتونی برگردی. - همینطوریش هم نمیتونم برگردم. من از برگشتن ناامید شدم. میخوام زندگی عادی داشته باشم. میدونی چیه! یک آدم عادی با درآمد نسبتا بالا توی ایران خیلی خوشبختتر از پادشاه کشور منه. یکم سکوت کردم بعد پرسیدم: - اجازه میدن؟ - بهشون پیشنهاد دادم و منتظر جواب هستم. اهومی گفتم و من هم منتظر جواب موندم. خیلی فکر کردم. اگه به موقع ماهی بگیرم این انتخاب به نفعم میشه. بالاخره یک روز بهم زنگ زدن و گفتن که دیگه نیازی نیست برای آموزش بیام چون سواد به اندازه کافی آموزش دیده و قرار به عنوان یک فرد معمولی در ایران زندگی کنه. گفتم: - میتونم برای آخرین بار بیام و ازش خداحافطی کنم؟ اونها اجازه دادن. من به هتلش رفتم و خداحافظی کردم و توی زمانی که مطمئن شدم کسی متوجه ما نیست آدرس خونه جدیدش رو ازش گرفتم. - بهت سر میزنم. - خیلی هم عالی!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
اشکهایش را پاک کرد و عصبی تمام وسایل میزش را بهم ریخت. - خدا لعنتت کنه شهاب! چرا نامزدیت رو مخفی کردی از خانوادهت؟ فریاد زد: - چرا؟! صدای باز شدن کلید خانه و بعد صدای مادرش که با عصبی و طعنه که میگفت: - سهیلا خجالت نمیکشه؟! جلوی ما دختره رو آورده و میگه این نامزد شهابه. انگار ما غریبه بودیم که نگفته اینا دو روزه صیغه شدن. نوچنوچ مادرش به راه شد و دیگر صدایی از او خارج نشد. مهنا با چشمان اشکی، خودش را در آینهای دید. چشمانش را محکم بست و یکدفعه قیچی را از کشوی پایین میزش برداشت و خواست موهایش را قیچی کند که در باز شدن همانا و قیافه مهسا همانا. با تعجب نگاهش کرد و روی گونهاش زد. - خاک تو سرت مهنا! چرا موهات رو میخواستی کوتاه کنی؟ بیاهمیت از حرفش خواست دسته قیچی را به حرکت در آورد که مهسا زود خودش را رساند و قیچی را با عصبانیت، از او قاپید. - احمق! تو از کجا فهمیدی که نامزد داره؟ فریاد زد: - ولم کن مهسا! حالم خوب نیست تو بدترش نکن. الآن هم قیچی رو بهم بده وگرنه میرم خودم رو میکشم! هیستریک وارانه پوزخندی زد و گفت: - تو غلط میکنی! با ابروهای بالا رفتهاش گفت: - تو هم غلط میکنی که قیچی رو از دستم گرفتی! مهسا اخمی از مسخرگی برایش زد و سری تأسف برایش تکان داد. - برات متأسفم! چون تو لیاقت نداری تا خودت رو ثابت کنی. گنگ نگاهش کرد. - منظورت چیه؟ پوزخندی زد. - دختره اصلاً نامزدش نیست! یه جورایی مثل خودش دکتری خونده بود و صیغهاش شده بود. اونم دو روز پیش. یک لحظه حس کرد سانیا یک چیزی در گوشش فرا خواند: - فقط ببینم دور و بر شهاب بپلکی، من میدونم با تو! گرفتی؟ تند گفت: - اسمش چیه؟ با ابروهای بالا رفتهاش گفت: - سانیا. دنیا روی سرش خراب شد. چیزی که در انتظارش بود، بالأخره به سرش آمد. خودش برای مهنا خط و نشان کشید. حالا باید این رنج و غربت را تحمل نماید. - صیغه چند ساله؟ - سه ماه. با تعجب چندبار پلک زد. - مهسا اون سانیای لعنتی واسهم نقشه کشیده تا بتونه منو نابود کنه.1 امتیاز
-
به دیگ که رسیدند، کفگیر را از دست دخترعمویش هانیه گرفت و شروع به هم زدن شلهزردی شدند که برای امامحسین(ع) بود. چشمهایش را آرام بست و در دلش زمزمهوارانه، آن هم با حسرت گفت: - یا امامحسین! چرا هرچی انتظار میکشم، تمومی نداره؟ نکنه انتظار یک کابوس بدبختی رو دارم؟ همچنان که هم میزد، دعا میکرد و در دلش شهاب را میخواست. چشمانش را آرام باز نمود که با کمال تعجب شهاب را روبهروی خود دید. مهسا در کنارش نبود و کنار شوهرش ایستاده بود و داشت با او حرف میزد. چشمانش را به سختی از او گرفت و دعای آخرش را خواند و کفگیر را به طرفش گرفت. شهاب با ریتم و آهسته، دو عدد پلکش را باز و بسته کرد و کفگیر را از او گرفت. بغض در راه گلویش سد شد. حس میکرد قرار است دیگر او را نبیند. سرش را پایین انداخت و به طرف مادرش حرکت کرد. کنار او نشست و نگاهی به جمعیت کرد. هانیه در حال حرف زدن با پدربزرگش بود. مهسا در حال خندیدن با شوهرش بود و عمههایش هم در حال غیبت بودند. این وسط خودش بود که تنها در میدان بود. در دلش پوزخندی زد و نگاهش را از جمعیت بزرگ پدریاش داد. یکدفعه، گوشیاش زنگ خورد. بیاهمیت از کسی که زنگ زده بود، روی آیکون سبز دست کشید و جواب داد: - بله؟ صدای دختری که آنهم نازک بود، باعث شد اخمی از کنجکاوی کرد. - شما مهنا افروزی هستید؟ با صدای تعجب و کنجکاوش میگوید: - بله خودم هستم. شما؟ دخترک کمی تتهپته افتاد؛ اما گفت: - من... من... نامزد پسرعموتون هستم. شوکه، چشمانش گشاد میشود و به شهابی که در حال همزدن شلهزرد بود، نگاه کرد. بغض کرد و یک قطره اشک از چشمانش کنار گونهاش سُر خورد. امکان نداشت چنان اتفاقی برایش بیوفتد. تنفری در دلش ایجاد شد. این پسر آخرش کارش را کرد. ایجاد تنفری که باعث و بانیاش خودش بود، باعث شد مهنا از او متنفر شود. از جایش برخواست و با پاهای بلندش تند- تند به طرف خانه عمارت به راه افتاد.1 امتیاز
-
پارت هشتاد و هشتم آقای قاسمی این بار با جدیت نگام کرد و گفت: ـ خب میخوای چیکار کنی؟ میدونی که زندگی یه هنرمند متعلق به مردمه و طرفدارایی که دوسش دارن. وقتی برای عشق و عاشقی نداره. اگه هم قراره داشته باشه باید چشمش رو روی شهرت و این داستانا ببنده. تمرکزش رو روی خونوادش بزاره یا اینکه کسی که باهاش قراره باشه؛ آدمی باشه که با تمام این مسائل کنار بیاد. سکوت کرده بودم. آقای قاسمی دستش رو گذاشت روی پشتم و گفت: ـ ببین من میفهممت. نمیدونم این دخترخانم کیه که اینقدر ذهنت رو درگیر کرده اما هم من میدونم هم خوده تو که تو زندگی قبلیت چقدر عذاب کشیدی تا تمومش کنی. با عصبانیت از جنگی که بین مغز و قلبم بود، گفتم: ـ میدونم. ولی این دختر با مرجان خیلی فرق داره آقای قاسمی. مرتضی که چایی ها رو آورده بود گفت: ـ راست میگه. جفتشون بچهای شهرستانیان و واقعا با این در و دافا نمیشه مقایسشون کرد. آقای قاسمی تعجبش دو برابر شد و پرسید: ـ جفتشون؟ مرتضی خندید و گفت: ـ منم با دوست همین باران رفیق شدم. خداییش دختر خوبیه. آقای قاسمی یه دستی کشید رو صورتش و با جدیت گفت: ـ خب عالی شد. دقیقا هم کسایی که همیشه میگفتن ما هیچوقت عاشق نمیشیم، دو ماه از حرفشون نگذشته؛ بازم تو دام عاشقی افتادن. الان میخواین چیکار کنین؟ اینبار قلبم به مغزم غلبه کرد و مصمم گفتم: ـ نمیتونم فراموشش کنم آقای قاسمی. دست خودم نیست. فکر میکردم بتونم ازش دور بمونم ولی تا الان داشتم خودم رو گول میزدم.1 امتیاز
-
پارت هشتاد و هفتم " یوسف " تو بالکن مشغول سیگار کشیدن بودم. یه مدت بود که نمیکشیدم اما الان تنها چیزی که حالم رو خوب میکرد، سیگار بود. داشتم به این فکر میکردم که چه اشتباهی کردم بابت حرفایی که بهش زدم. خیلی دلش رو شکوندم. من واقعا این دختر رو دوست دارم. خیلی زیاد. طاقت اینکه نادیدهام بگیره رو ندارم. قلبم میگفت یوسف احمق. مگه همین رو نمیخواستی؟ مگه نمیگفتی اونم مثل بقیست؟ الانم که ازت دور شده، پس دردت چیه؟ نمیتونم تحمل کنم واقعا. تو همین فکرا بودم که زنگ خونم زده شد. باز کردم و دیدم آقای قاسمی و مرتضی هستن. الان جواب آقای قاسمی رو چی باید میدادم؟ مراسم دیشب رو نتونستم برم. نه حال و حوصله استوری داشتم نه مراسم. باران هم که دیگه اصلا بهم گوش نمیده، دل و دماغی برام نمونده بود. آقای قاسمی و مرتضی اومدن داخل و آقای قاسمی مثل همیشه با خوشرویی گفت: ـ هنرمند نبینم غمت رو. دستی به پیشونیم کشیدم و سرم رو انداختم پایین و گفتم: ـ شرمندهام آقای قاسمی بخدا. آقای قاسمی گفت: ـ دشمنت شرمنده. آقا فعالیتت کلا خیلی کم شده تو فضای مجازی. داستان چیه؟ مرتضی که تو آشپزخونه در حال چایی ریختن بود، با لحن شادی گفت: ـ عاشق شده آقای قاسمی. اینبار سکوت کردم و چیزی نگفتم. آقای قاسمی با تعجب پرسید: ـ راست میگه یوسف؟ دیگه نمیتونستم انکار کنم و یه آهی کشیدم و گفتم: ـ درسته. آقای قاسمی اصلا الان تمرکز ندارم رو کارم. این اتفاقی بود که منتظرش نبودم. تمام زندگیم رو بهم گره زده.1 امتیاز
-
پارت هشتاد و ششم همین حین مهنا اومد بیرون و همین لحظه صدامون زد: ـ باران ، پانتهآ بیاین تمرین آخره. رو به مرتضی گفتم: ـ میبینمت. پانتهآ بیا زودتر. بعد سریعا برگشتم تو سالن. حدود یه ساعت دیگه هم تمرین کردیم. موقع برگشت پانتهآ با تردید گفت: ـ باران، شاید واقعا پشیمون شده باشه از حرفاش. بهت قبلا هم گفتم. من مطمئنم اونم دوستت داره منتها جلوی خودش رو میگیره. من یکم آب معدنی خوردم و گفتم: ـ پشیمون که شده ولی این پشیمونی از رو دوست داشتن نیست، از رو عذاب وجدانه. همینجوری که با بچها خداحافظی میکردیم و از در سالن خارج میشدیم، المیرا گفت: ـ بنظر منم ممکنه از رو عذاب وجدان باشه. اصلا باران تا حالا بهت گفت که دوستت داره یا کاری کرد که شک کنی دوست داره واقعا؟ یکم فکر کردم و یاد تمام لحظاتی که با یوسف داشتم افتادم و گفتم: ـ بعضی اوقات خیلی گرم و صمیمی بود که واقعا حس میکردم دوسم داره اما بعضی اوقات هم همش خودش رو ازم دور میکرد ولی هیچوقت از دوست داشتنش مطمئن نشدم. المیرا مصمم گفت: ـ خب دیگه. پانتهآ رو به هر دوی ما گفت: ـ آخه مرتضی میگفت یوسف کلا اینروزا همش میگه بدون اون نمیتونم. حتی تو مراسما هم نمیتونه متمرکز ساز بزنه. من میدونستم که پانتهآ بخاطر اینکه جدیدا بابت این قضیه حالم بد شده، داره بهم دلگرمی میده، لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ گفتم که بابت عذاب وجدانشه نه چیزه دیگه.1 امتیاز
-
پارت هشتاد و پنجم خدا رو شکر سریع رسیدیم وگرنه نمیتونستم بحث رو جمع کنم؛ گرچه فک کنم نسرین کمی شک کرده بود اما انشالا که خدا بخیر کنه. رفتم تو سالن و دیدم همه مشغول تمرینن. سریع وسایلم رو جابجا کردم و عروسکا رو درآوردم و منم مشغول تمرین شدم. پانتهآ رو توی تمرین ندیدم. یواش از سیاوش پرسیدم که پانتهآ کجاست و اونم گفت که رفته بیرون برای استراحت. تقریبا سه دور با بچها، دیالوگها و حرکات عروسکا رو تمرین کردیم. تایم استراحت رفتم بیرون که ببینم پانتهآ کجاست، دیدم که با مرتضی رو صندلی نشستن و دارن و حرف میزنن. از دور که نگاشون میکردم واقعا بهم میومدن. رفتم پیششون و سلام کردم. مرتضی گفت: ـ تبریک میگم باران جان بالاخره کارتون رو دارین به سرانجام میرسونین. با ذوق گفتم: ـ آره دیگه. یهو پانتهآ رو به مرتضی گفت: ـ بگو دیگه. با تعجب گفتم: ـ چی رو؟ مرتضی بهم نگاهی کرد و گفت: ـ باران. راستش یوسف واقعا نمیخواست تو از حرفاش بد برداشت کنی. من شاهدم. واقعا خودشم بابت حرفایی که زده حالش گرفتهاست. اگه یبارم شده به حرفاش گوش کنی. لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: ـ اینا هم بخاطر عذاب وجدانشه اما بهش میگم که نگران نباشه، اصلا چیزی به دل نگرفتم. مرتضی با تعجب گفت: ـ باران عذاب وجدان چیه؟ اون واقعا.1 امتیاز
-
پارت هشتاد و چهارم نسرین بعد از چند دقیقه سکوت گفت: ـ داداش هم که کلا خیلی از شما تعریف میکنه. اوندفعه میگفت باران تکه. اصلا لنگه نداره واقعا. تو دلم گفتم: آره بخاطره همینم هست که سریعا تو چشمای من نگاه کرد و گفت که نمیتونه با من باشه. یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ لطف داره. خوبی از خودشه. نسرین نگام کرد و گفت: ـ باران، یوسف رو اینجوری نبین. اولین باره میبینم از یه دختر اینقدر تعریف میکنه. میدونی چون یوسف قبلا جدا شده کلا خودش رو از مباحث دخترا جدا کرده؛ اولین باره میبینم نسبت به یه دختر اینقدر با علاقه صحبت میکنه. دستم رو روی قلبم گذاشتم و با نفسی عمیق گفتم: ـ فکر نکنم نسرین جون. یوسف منو هم مثل خیلی از دخترای دیگه میبینه. یهو نسرین با تعجب پرسید: ـ چطور مگه؟ فهمیدم سوتی بدی دادم. وقتی حرف یوسف میشد، یاد اون روز و حرفاش میفتادم و واقعا تو یه محیط بسته نفسم بند میومد. سریع با تته پته گفتم: ـ منظورم اینه که...یعنی...خب از رفتارش معلومه دیگه. منم براش متفاوت نیستم. نسرین جون همینجاست من پیاده میشم نسرین همونجور که متعجب بود گفت: ـ والا برای من که اینجور بنظر نمیاد. وقتی ترمز زد. سریع بحث رو عوض کردم و با لبخند گفتم: ـ دستتون درد نکنه نسرین جون. من فردا منتظرتونم. میبینمتون سعی کرد با لبخند، تعجبش رو بپوشونه و گفت: ـ قربونت عزیزم. از الان خسته نباشی.1 امتیاز
-
پارت هشتاد و سوم نسرین گفت: ـ خب وایستا من میرسونمت. ماهتیسا خوابیده بزارمش پیش مادرم الان میام. با کمی شرمندگی گفتم: ـ زحمتتون زیاد میشه. لبخندی زد و گفت: ـ این چه حرفیه. الان میام. ماشین و سر و ته کرد و ماهتیسا رو بغل کرد و برد و بعد ده دقیقه اومد نشست تو ماشین و گفت: ـ خب تبریک میگم باران جون. کارتون داره اکران میشه. گفتم: ـ مرسی نسرین جون. راستی اگه دوست داشتی حتما بیا. گفت: ـ مشکلی نداره؟ من دلم میخواست بیام ببینم ولی خب یوسف گفت منو ماهتیسا باهم میریم. سریع گفتم: ـ نه این چه حرفیه. هرکدوم از بچها میتونن حداقل پنج تا مهمون ویژه دعوت کنن.شما هم که بحثتون جدائه. قدمتون سر چشم. با خوشحالی زیاد گفت: ـ باشه پس عزیزم.ممنونم از دعوتت. دوباره یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ قربونت. نسرین با تعجب نگام کرد و گفت: ـ ببینم تو حالت خوبه؟ یکم رنگ و روت پریده انگار. بازم سعی کردم وانمود کنم که چیزیم نیست و گفتم: ـ آره خوبم. فقط یکم خستم. این اواخر کارمون خیلی زیاد شده. اصلا درست و حسابی نتونستم استراحت کنم. با نگرانی گفت: ـ الهی بگردم. ایشالا که کارتون میترکونه و این خستگی هم از تنت در میره. گفتم: ـ ایشالا. به سمت چپش نگاه کرد و گفت: ـ سمت ولیعصر باید برم؟ گفتم: ـ آره جان.1 امتیاز
-
همان ماری که آوردهبودم، جلوی چشمهایم تبدیل به یک دختر زیبا شد، همان دختری که ظهر دیدم ولی ارشیا گفت توهّم زدم. این چه موجودی است؟ که جلویم تبدیل به یک دختر شد. مات ماندم و چشمهایم روی تن و بدن دختر در گردش بود. کمکم چشمهایم سیاهی رفت، نفهمیدم چه شد فقط یادم است افتادم. (لاریس) دنیای انسانها جالب و پر از رنگ است. صدای بچهها و پرندهها از هر طرف به گوش میرسید. کمی گشتوگذار کردم، برایم جالب بود بدانم انسانها چه موجوداتی هستند. چهرههای مختلفی دیدم که برایم تازگی داشت، در مارشیا هرگز چنین چهرههایی ندیدهبودم. البته من حق نداشتم با کسی جز افراد قصر در ارتباط باشم، و در بین مردم برم، دلیلش را نمیدانم ولی پادشاه (پدرم) اینطور خواسته بود. فقط چهره انسانی هارون برادرم و پادشاه را دیدهبودم. بعد گشتوگذار هر چه در ذهنم تصور کردم که داخل قصر و اتاق خودم هستم نشد، بارها تلاش کردم ولی نتیجه نداد. ولی من شنیده بودم اگر بخواهم میتوانم برگردم به دنیای خودم، یعنی چه؟! چرا نشد، حالا چه کنم؟ وای اگر پادشاه بفهمد من چنین حماقتی کردم چه میشود؟ نشدکهنشد آخر زیر یک بوته رفتم و داخل خودم جمع شدم. اعتراف میکنم میترسم و نباید میآمدم در این دنیای ناشناخته. دلم همان قصر را میخواهد، دلم برادرم هارون را میخواهد. کمی بعد خوابم برد. با برخورد چیزی به سرم از خواب بیدار شدم. آن چیزی که به سرم خورد یک گردوله بود. (توپ) کمی بعد یک دختر آمد و توپ را برداشت؛ انگار مرا هم دید که بعد از مکثی آمد و مرا در دست خود گرفت، بهسرعت سرم را بالا آوردم که آن دختر صورتش را برگرداند، دوباره مرا نگاه کرد و جیغی کشید و پرتابم کرد. من از آن ترسیده بودم و آن از من. کمی مکث کرد و آمد مرا بلند کرد. افراد دیگری هم آمدند، آنقدر زل زدند به تن و بدنم که دلم میخواست همهشان را نیش بزنم درجا بمیرند. اما حیف، حیف که اجازه نداشتم به انسانی آسیب برسانم. مرا برد پیش چند انسان دیگر و نشانم داد، میفهمیدم چه میگویند. گویا دخترک میخواهد مرا ببرد به خانهاش ولی آن دو انسان راضی نیستند. همانطور که آن دو انسان خواستند دخترک مرا رها کرد. خواستم از آنجا دور شوم که گیر کردم داخل چیزی، هر چه تلاش کردم نتوانستم خود را خلاص کنم. کمی بعد یک پسر آمد و آن گردوله که به سرم برخورد کرده بود را انداخت داخل چیزی من داخلش گیر کرده بودم. همراه آن چیزی که داخلش گیر کرده بودم مرا هم برد داخل یک اتاقک تاریک و کوچک(صندوق عقب ماشین) یعنی اینها برایم نقشه دارند؟ فهمیدند دختر پادشاه مارشیا هستم و میخواهند مرا به قتل برسانند؟ و یا مرا شکنجه کنند؟ این فکرها رهایم نمیکرد، کز کرده یک گوشه در خودم جمع شدم. بعد مدتی اتاقک از حرکت ایستاد. از بیرون صداهایی میآمد، صداها آرام شد. درِ اتاقک باز شد و یکی مرا همراه آن گردوله برداشت. همهجا تاریک بود، و من صورت آن فرد را ندیدم. چند قدم از آن اتاقک فاصله گرفت و بعد جیغی کشید، گردوله را پرت کرد، و من همراه آن گردوله روی زمین قل میخوردم. صدای جیغ آشنا بود برایم، کمی فکر کردم که یادم آمد این صدا متعلق به آن دخترک است. همهجا تاریک و روشن میشد. انگار یک نفر شمع هارا خاموش و روشن میکرد. دخترک آمد و مرا بلند کرد، و بعد مرا بهداخل خانهاش برد. مرا گذاشت داخل یک لانه شیشهای (آکواریوم) و بعد خودش رفت. همانجا خوابیدم و صبح تبدیل شدم. دخترک مرا دید و پرسید آنجا چه میکنم اما من خشکم زده بود، و قادر به حرکت نبودم. خدا را شکر یک پسر آمد، او مشغول صحبت با او شد و من زود تبدیل شدم و رفتم داخل آن لانه شیشهای1 امتیاز
-
1 امتیاز