تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/30/25 در همه بخش ها
-
(۲) با اینکه در طول مسیر دامن بلند پیراهن نیلی رنگش را بالا گرفتهبود، قسمتهای انتهایی لباسش کاملاً گلآلود بود. عجله داشت که خودش را به کاروان دومان که برای شکار در غرب اسیمرنا* اردو زدهبودند، برساند. آخر سرش را با این کارها به باد میداد. مشغول دویدن با آن کفشهای پاشنه بلند بود و از میان گودالهای کوچک و بزرگ پر از آب میگذشت. با ترس پایش را محکم بر روی زمین گذاشت تا بر اثر سرازیری و گل روی زمین سر نخورد. تکهای از دامنش را که درون جویبار کوچک ایجاد شده بر زمین، رفتهبود را بیرون آورد؛ تمام حواسش به دامنش بود که ناگهان مچ پایش در یک گودال گل فرورفت و پیچ محکمی خورد. پوست لبهای خوشفرم گوشتی و صورتی رنگش را از داخل گاز گرفت و چشمهای خاکستری رنگ تیرهاش را با درد بر روی هم فشرد. نالهی ضعیفی از مابین لبهای برهم فشردهاش خارج کرد و بدون توجه به گِلها، بر روی زمین نشست. قطرهای بر روی پوست گندمگونش نشست و او سرش را به سمت آسمان ابری بلند کرد تا منبع آب را بیابد. قطرهی دیگری از روی برگهای سبزرنگ درختان سر خورد و دوباره صورتش را خیس کرد. شاخههای پر از برگ، قطرههای باران را لابهلای خود حفظ کردهبودند اما گاهی از مابین برگهای پهن، قطرهای سر میخورد و با بازیگوشی خود را به زمین میرساند. سیمین صورتش را جمع کرد تا اگر دوباره قطرهای بر رویش چکید آماده باشد. آسمان ابری از پس آن همه شاخهی بلند که با برگهای کوچک و بزرگ آذین شدهبود به سختی دیدهمیشد. سیمین بیتوجه به سنجاب کوچکی که با چابکی از کنارش گذشت و از روی تنهی درختی که با خزه پوشیده شدهبود بالا رفت، آستین لباس نخیاش را با حرص بر روی صورت خیس شدهاش کشید. شاید باید قبول میکدد امروز بدترین روز تولدی است که در طول این هجده سال داشتهاست. بیتوجه به صدای برخورد برگها که در اثر وزش باد ایجاد میشد، غرغر کرد؛ اما مواظب بود صدای بلندی ایجاد نکند. حیف که صدای نفس زدنها و تپش بالای قلبش قابل کنترل نبود، اگر میتوانست حتماً هر دو را تا به حال قطع کردهبود؛ صدای کلفت و زمخت مردان را که از فاصلهی نسبتاً دور شنید، بیقرارتر از پیش شد. دستهای آغشته به گلش را به سمت موهای عسلی رنگش برد و دستهای از آن را به عقب هل داد. هم قسمتی از پیشانی و هم کل چتری جلوی موهایش به گل آغشته شد. با حرص به باران شب گذشته که کل جنگل را گلآلود کرده بود لعنت فرستاد و با دشواری بسیار از جایش برخاست. پشت درخت پیری پناه گرفت، دستش را بر روی تنهی پر چینوچروک و سختش که از زمین تا کنار دست سیمین، توسط خزههای پر و سبزرنگ محصور شدهبود، گذاشت. درست شنیدهبود، صدای زمخت مردی که خبر برخورد تیر به هدف را فریاد میزد؛ در آن لحظه برای سیمین، شبیه یک موسیقی لطیف بود. تمام وجودش چشم شد و به چادر مشکیرنگ و بزرگی که درست در رأس اردوگاه بنا شدهبود نگاه کرد. درست روبهروی درب چادر او را دید و به محض نگاه کردن ضربان قلبش بالاتر رفت. زمان و مکان از خاطرش رفته بود و تمام وجودش از شدت هیجان میلرزید. نگاهش با تلاقی به شخص مورد نظر، خیره ماند و لپهایش ناخودآگاه به سرخی گرایید. دستهایش را بر روی تنهی پهن درخت گذاشت و خودش را کمی بالاتر کشید. محل اردوگاه پایینتر از محل ایستادن سیمین بود و این موضوع تسلط او را به محل تیراندازی بیشتر میکرد. اینبار با دقت بیشتری نگاه کرد و چشمش را به دومان دوخت. مثل همیشه خز مشکی رنگی را بر روی پالتوی چرمش انداخته بود. در دل قربان صدقهای به آن مدل لباس پوشیدنش رفت، درست مثل همیشه سرتاپا مشکی پوشیده است. دومان دستی به ریش نسبتاً کوتاه مشکی رنگش کشید و سپس مشغول بستن مچبند چرم و قهوهای رنگش شد. زمان و مکان از خاطر سیمین محو شدهبود و تنها دومان را میدید. به نظر برای تمرین تیراندازی آماده میشد. سیمین لب به دندان گرفت و کمی بیشتر خود را جلو کشید. پوست گندمی دومان در آن گرگومیش عصرگاهی تیرهتر از حد معمول به نظر میآمد. سیمین قربانصدقهای به قد بلند و هیکل ورزیدهی دومان رفت. نفس عمیقی کشید و در دل اعتراف کرد به سختیاش میارزید که تا اینجا آمدهبود. تمام وجودش خواهان این بود که نزدیکتر بشود؛ اما ترس داشت. دومان دستی بر روی موهای مشکی رنگش کشید. سیمین با نگاه به رد اثر انگشتان دومان، مابین موهای خوشحالت و صافش، به وجد آمد و ناخودآگاهانه، مژگان بلند و فر خوردهاش را بر روی هم گذاشت. با به خاطر آوردن صحبتهای مادر، لبخند ناخودآگاهش به پوزخندی تلخ بدل گردید و قلبش سرشار از حسرت شد. او به این از دور دیدنها عادت کردهبود؛ اما همین را هم غنیمت میشمرد. آخر آن دختر رعیتزاده کجا و پسر آتحان پاشای بزرگ کجا! اخبار اخیر دلش را پر از آشوب کردهبود. صبح دیروز که مادرش از نظافت عمارت پاشا برمیگشت، گفته بود که شایعاتی از احتمال وصلت دختر کوچک ارسلانبیگ با دومان در کل شهر پخش شدهاست. آه بلندی از میان لبهایش خارج شد و به نگاه کردن ادامه داد؛ هنوز مشغول تماشا بود و گویی دومان، ندید دلبری میکرد. آیا واقعاً نمیدانست دخترک کم سنوسالی در گوشه و اطراف نگاهش میکند و قلبش نظیر گنجشک در دام افتاده بیقرار است که اینچنین تیر در کمان گذاشته و به سمت اهداف تمرینی پرتاب میکند؟! زه کمان چوبی را طوری میکشید که سیمین انتظار داشت هر آن بشکند. لبهای گوشتی تیرهرنگش را بر روی هم فشرد و سپس صدای سوت پیکان بود که در گوش سیمین پیچید. سیمین گونهی صورتی رنگش را به درخت تکیه داد و با عشق نگاهش را به او دوخت. دومان با برخورد پیکانش در قلب هدف، لبخندی بر لبش نشست و چیزی به مرد جوان کنار دستش گفت که باعث خندهی هردو شد. مرد جوان نیز با خنده، کمان خود را بالا آورد و نشانه گرفت؛ یکی از چشمهای عسلی رنگش را بست و لبهای باریک تیره رنگش را بر روی هم فشرد. با برخورد تیر درست کنار محلی که تیر دومان نشسته بود، با خنده ژست گرفت و دستی به ریش بورش کشید. سیمین با حسرت به حرکات دومان نگاه میکرد. دومان خندهی پرجذبهای کرد و محکم به پشت پسر کنار دستش کوبید که تعادل پسر را بر هم زد و قدمی به جلو برداشت. سیمین هنوز در حال نگاه کردن بود که دومان دو سیاهچالهای که آثار خنده هنوز درونش هویدا بود چرخاند و جایی نزدیک او را نگاه کرد. از آن فاصلهی دور سیمین ریزنقش مطمئناً قابل دیدن نبود؛ اما انگار مایعی جوشان را از سر تا پای سیمین ریختند. به سرعت خود را کنار کشید و بیتوجه به گلآلود بودن دستهایش آنها را محکم بر روی دهانش فشرد.3 امتیاز
-
(۱) مقدمه صدای لرزش خلخالها، بوی خاکسترهای مرده، زنان دور آتش هیهیکنان درحال رقص هستند و مراسم منحوسی را اجرا میکنند. کوبش تبلهای توخالی غبار مرگ را در آن هوای مسموم میپراکند؛ ماه قربانی دیگری برای ایل فرستاده است. صداها اوج گرفتهاند، خلخالها با شدت بیشتری در حال کوبش هستند و دود خاکستر قربانیان گذشته تصویر او را به نقش درآورده است. پیرزن جادوگر، قربانی فرستاده شده از پیرامون ماه را پیدا کرده است... .3 امتیاز
-
🌺part 23🌺 میتوانست برای لحظهای تمام نگرانیها و ترسهایش را در یک سبدی بگذارد و خودش را در بلندای آسمان آبی با پرندهها همراه کند. ولی شدنی نبود، خلئی که وجودش را اذیت میکرد همچون زالوی سیاهی خونش را میمکید و ذهن و روحش را از درون میفشرد و این چیزی بود که میروتاش سالها در قعر درونش نگه داشته بود، و روزبه روز بیشتر به تاریکی فرو میرفت. نزدیک چایخانهی لوتوس شدند. تا رسیدن به آنجا ذهنش را درگیر مفلوک ترین موضوعی کرده بود که میدانست انجام دادنش چقدر سختتر از فکر کردنش است. در واقع اگر میخواست انجامش دهد باید از هفت طلسم جادوگران هشت قبیله عبور میکرد. و از یک طرف هم به خصوصیاتش بلد بود اگر چیزی ذهنش را به خودش درگیر میکرد به هر نحوی شده آن کار را یکسره میکرد. چیزی به ذهنش خطور کرد و نگاهی به جان انداخت. وقتی دید متوجهش نیست و تمام حواسش را به آن پایین داده است که موقع رسیدن کسی آنها را در آن وضع نبیند. چرا که میدانست که اگر شاگردان کونلون آنها را در آن موقیعت میدید مضحک خاص و عام میشدند. آب دهانش را قورت داد و نگاهی به پایین انداخت، ارتفاعش با زمین آنقدری نبود که با پریدنش دست و پایش بشکند، ولی مطمئن بود که تنش کوفته و به طرز وحشتناکی درد میکند؛برای همین موقع پریدن تردید کرد و چشمانش را روی هم فشرد. حس اینکه تمام بدنش چگونه از درد ذوقذوق میکند اخم هایش را جمع کرد و محکم کمر آن محافظ زبان بسته را گرفت. به خودش اطمینان خاطر داد که موقع پریدن هیچ اتفاقی برایش نمیافتد. دوباره هراسان نگاهی به پایین انداخت و نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست و بدون اینکه اجازهی ترس به دلش راه بدهد خودش را پایین انداخت. صدای داد جان را از آن بالا شنید که هر چه از دهان مبارکش بیرون میآمد را به او میگفت. - الاغ نفهم داری چه غلطی میکنی، مگه عقل تو کلت نیست پسر. بعد با تندی به محافظش دستور داد پایین فرود بیاید. کارش دقیقا دیوانگی محض بود. احتمال این را داده بود که موقع خوردن زمین یکجایش زخم یا کوفته میشود باز هم آن کاری را کرد که بدون عقل و منطق تصمیم گرفته بود.3 امتیاز
-
🌺part 22🌺 این زن زیادی برایش نگران بود. تا بود همین بود. از وقتی بچه بود تا الان که به قولش برایش مردی شده بود نگرانش بود، میدانست که اربابش بابقیه فرق دارد، اگر بقیه زخمی میشدن سریع بهبود پیدا میکردند ولی اربابش همانند مردمان عادی بدنی ضعیفی داشت، آن هم بخاطر نیروی نداشتهاش است. برای همین هر لحظه و هرزمان فکرش پیش میروتاش بود و همانند سپر از او مراقب میکرد، چرا یادگار معشوقهی قدیمیاش بود، که هیچ وقت در قلبش جایی نداشت. سخنش را در نطفه خفه کرد و با مهربانی دست روی بازوی گذاشت و گفت: - نترس استاد یون تمام خسارتش رو داده، قرار نیست اتفاقی برام بیفته. - پس کجا دارین میرین؟ جان سریع پیش دستی کرد و گفت: - نگران نباش خدمتکار چوی من مراقبشم، یه دورهمی ساده هست میریم اونجا. انگار با این حرف جان آسوده خیال شده باشد نفس عمیقی کشید جانش بسته بود به جان آن پسر! میروتاش انگار چیزی یادش آمده باشد سریع پرسید: - حالا با چی میریم؟ جان سرفهی الکی کرد و گفت: - بیا بیرون خودت میفهمی! هر سه از راهروی خانه بیرون رفتند. خدمتکار چوی و میروتاش با چشمانی گشاد شده دنبال وسیلهای میگشتند که فکر میکردن جان همراهش آورده است. بعد از کلی گشتن میروتاش گفت: - خب کجاست اون! جانی دست به صورتش کشید و دستانش را باهم کوبید و دو مرد جوان با قامت بلند و بدنی ورزیدهای داشتند از حیاط پشتی داخل حیاط اصلی شدن. خدمتکار چوی که از اصل ماجرا خبردار شد خندهای کرد و برای اینکه بیشتر تابلو نباشد لبانش را بهم دوخت و دست رو دهانش گذاشت، ولی از چشمانش بخاطر خندهی زیاد اشک میآمد. میروتاش با تاسف به جانی که خودش را به حواس پرتی زده بود گفت: - با اینا میخوای بریم؟ خجالت نمیکشی؟ ناسلامتی پدرت مباشر دست راست درباره سلطنطیه خودتم شاگرد قبیلهی کونلونی؟ هنوز نتوستی شمشیرت رو با نیروی درونیت ادغام کنی؟ - خب که چی، دوست داری نیا خودم میرم، بهتر از اسب سواریه؟ نچنچی کرد. - فکر میکردم هیچ کس توی تیانشان احمقتر از من نیست ولی الان به خودم امید پیدا کردم. - از خداتم باشه سریع، امن، اطمینان، درضمن خیلی ماهرن، توی سطح عرفانی درجهی سه هستن. میروتاش که از پرویی جان به سطوح آمده بود نفس عمیقی کشید و خطاب به خدمتکار چوی گفت: - امشب نمیام بهتره منتظرم نمونی؟ - مواظب خودتون باشین، زیاده روی هم نکنین ! آن دو مرد با یک حرکت آنی دو انگشتانش را وسط پیشانی اشان قرار دادن و ذرهای از نیرویشان را که حالهی آبی رنگ بود به سمت شمشیرشان گرفتن تا با روحشان یکی کنند. بعد همراه آن دو ایستاده سوار شمشیرهایشان شدند. همانند عقابهای آزاد در بالای اسمان هوا را درهم میشکافتند و با سرعت تمام به جلو حرکت میکردند. سرعتشان به قدری زیاد بود که ابرهای پنبهای را همانند پشمک چوبی برهم میزدند و از بینشان رد میشدند، میروتاش آن لحظه حس و حالی عجیبی داشت، دستانش را بدون هراسی باز کرد و چشمانش را بست و خودش را به شلاق های باد سپرد که به سر و صورتش میخورد.3 امتیاز
-
🌺part 21🌺 - چرا که نه، هیچ غیر ممکنی برای من وجود نداره، تاالان که نداشته پس از این به بعد هم نداره. جان بوی خوش چای سیاهی که بیشتر شبیه بوی گل شبدر هزار رنگ میماند را یک نفس به ششهایش فرستاد و چشمانش را بست و جرعهای از آن را نوشید و بعد گفت: - به جای این مزخرفات بلندشو بریم چایخانهی لوتوس که تمام جادوگرا اونجا جمع شدن! سوالی پرسید: - برای چی، چخبر شده؟ جان با تاسف سرش را تکان داد وگفت: - از وقتی دهکدهی دهیون برگشتی خودت رو توی خونه حبس کردی معلومه که از چیزی خبرنداری! جاناتان برگشته استاد یون هم بخاطرش مهمونی ترتیب داده. باشنیدن اسم ارشد (یعنی کسی که هم درجه و هم سطح روحانی و هنرهای رزمیاش در بالاترین مقطع قرار دارد) و بزرگرتش که برایش عزیز بود و همدل لبخندی برلبانش زد. حس دلتنگی میکرد، از وقتی یادش میآمد هزارسال خودش را از دنیای جادوگران و ماجرای سلطنتی دور کرده بود، تا دنبال معشوقهاش که همه میگفتند در جنگ سیصد هزار سال پیش کشته شده است میگشت، و هر بار هم با چشمانی ناامیدانه و پر غم برمیگشت، طوری که لحظهای فرصت پیدا میکرد در تنهاییاش غرق میشد و آن موقع هرکسی کنارش میرفت آنقدر در بحر خاطراتش با او میشد که متوجه حضور آن فرد نمیشد. - بلندشو دیگه چرا نشستی؟ صدای بلند جان بود که فضای دلنشینش را برهم میزد. وقتی بلند میشد با تعجب پرسید: - دنیل کجاست؟ - موند تا طلسم اتاق مخفی رو تقویت کنه! همراهش راه افتاد و اخم هایش را درهم کرد. اتاق مخفی؟همانجایی بود که تمام طلسمها و کتابهای ممنوعه در آنجا قرار داشت، رفتن به آنجا سختتر از قبول شدن تو آزمونی بود که برای ثبتنام کردن در دربار سلطنتی باید امتحان میدادن. باید تمام رمز و رازهایش را بلد باشی تا بتوانی به آنجا داخل شوی. یک حسی به او میگفت اگر میخواهد از چیزی که ذهنش را به خودش مشغول کرده خلاص شود باید داخل آن اتاق مخفی میشد، در آنجا به تمام سوال های بیجوابش، جوابی پیدا میکرد. لبش را گزید و به فکر فرو رفت. - ارباب جوان! صدای خدمتکار چوی بود که با نگرانی او را صدا میزد. با گنگ سمتش چرخید و به چشمان سیاه خدمتکارش برایش دایهای مهربانتر از مادر بود، که پر از نگرانی و دلشورهگی بود خیره شد. - چیشده بانو چوی؟ جان سرجایش ایستاد و با کلافگی نگاهی به هردویشان کرد و خطاب به بانو چوی گفت: - چرا هراسونی؟ بانو چوی سینی به دست مقابلشان ایستاد و با بغضی که در گلویش بود لب زد: - چیشده؟ کجا میرین ارباب جوان؟3 امتیاز
-
🌺part 20🌺 برای خلاصی از فکروخیال، خودش را به باغ پشتی حیاطش کشانده بود، جایی که قبلاً شکوفههای گیلاس قرمزش او را سرمست میکرد و حالا او را یاد آن دخترک میانداختند. چه برسرش آمده بود؟ یکی از شکوفههای اناریاش از بین هم پیالههایش جدا شد و روی موهایش افتاد. ان را برداشت و با چشمان ریز شده نگاهش کرد. چیزی که باعث میشد تمام ذهن و افکارش را حتی با نگاه کردن به آن شکوفهی بند انگشتی مشغول کند، آن دو تیله چشم نیلوفری قرمز رنگ بود. هردو دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و چشمانش را بست. هرکاری میکرد تا ذهنش را آرام کند، ناگهان سوالی دربارهی آن دختر ذهنش را مشغول میکرد، اینکه او چه کسی بود؟ از همه مهمتر چشمانش بود که شبیه سرخی آتش میماند؟ با کلافگی سرش را تکان داد و لعنتی زیر لب گفت. همان لحظه صدای شاکی جان را از پشت سرش شنید: - چرا اینجا تنها نشستی؟ بدون توجه به حرفش همانطور که سرش را میخراند به آرامی چیزی که در ذهنش همانند حباب میچرخید گفت: - جان، اعتقاد داری یه مرده بعد هزاران سال دوباره زنده بشه؟ چشمانش را ریز کرد و با هیجان نزدیکش شد و مقابلش روی میز چوبی فندقی رنگ که در بعضی گوشههایش خراش دیده میشد؛ نشست و لگدی به پایش زد و مرموزانه پرسید: - چرا داری همچین چیزی میپرسی؟ دوباره چه غلطی کردی؟ میروتاش همانطور که در فکر و خیالش همچون پری در هوا تاب میخورد گفت: -یه چیزی خیلی ذهنم رو مشغول کرده. -چیه بگو شاید بتونم کمکت کنم! یک تای ابرویش را بالا انداخت و اندرسهیفانه نگاهش کرد. اگر میگفتن در دنیا دو احمق وجود دارد که یکی از آن یکی احمقتر است یقیقناً آن یکی همان جان هست که هنوز در هنرهای رزمی درسطح دوم باقی مانده است. - باور کن اگه من یه درصد از اعتماد به نفس تو رو داشتم قطعا الان به سطح جاودانگی میرسیدم. جان که متوجهی کنایهاش شده بود با دهن کجی جوابش را داد. -هنوز تقولق میزنی، مونده از نیروهات استفاده کنی! میروتاش که انگار یه حس مضاعف مثبتی به او منتقل شده باشد لبخند پیروزمندانهای زد. - مطمئن باش استاد خودم رو پیدا میکنم، کسی رو که بتونه هم بهم هنرهای رزمی رو یاد بده هم مهرموم انرژیام رو باز کنه. جان از غیرممکن بودن فکر و خیالش، بلند خندید و برای خودش از چایی سیاه مقابلش ریخت و با مسخرهگی گفت: - حتما اون استاد،کاهن اعظم یل هست که از خواب هزارساله اش بیدار شده ؟3 امتیاز
-
🌺part 19🌺 باشنیدن حرفش اخمهایش را درهم و صورتش را جمع کرد. - بیخیال خانوم خپل شدن که خوشگل تر نمیکنه، درضمن به درد اینجا هم نمیخورم پس بزار برم! بانو آنا از لحن کوچه بازاری او خندهاش گرفت و دست به موهای ژولیده و نامرتبش کشید. - چه بلبل زبون! شنیدم بلندی خوب برقصی ببینم رقصت هم مثل زبونت تندوتیزه. تا یادش میآمد جز شمشیر گرفتن و جنگیدن و کشتن کار دیگهای بلد نبود، اینکه رقصش عالی بود یقینا برای این جسم بود وگرنه او کجا و رقصیدن کجا. پوف عمیقی کشید. بانو آنا کمی نزدیکش. همین که بوی بد عرقش آمد سریع دستش را روی بینیاش گذاشت و گفت: - بهتره اول دست به سرو صورتت بزنیم چطوره؟ بعد از بازویش گرفت و میخواست یا خودش بکشاند که از حرص و روی غریضه با عکسالعمل سریعش دستش را گرفت و برعکس چرخید و دستش را پیچاند. نه آنطور که دستش را درد بیاورد ولی طوری که بتواند گوش مالی بدهد کافی بود. بانو آنا که محو حرکات زیبایاش شده بود با هیجان گفت: - خیلی عالی رقصیدی. دهانش از تعجب باز ماند و بادش خالی شد. تمام استعداد هنرهای رزمیاش را با حرفی که زد زیر سوال برد. با تمسخر و غروری که از لحن حرف هایش حسش میشد گفت: - اگه قدرتم رو الان داشتم با حرکاتی که انجام دادم حتما بی دست شده بودی. طولی نکشید گوشش توسط بانو آنا کشیده شد و صدای آخش در آمد. - من چیزی نمیگم ولی بهتره با مشتریهای اینجا مودب باشی فهمیدی! سرش را عقب کشید و دستش را پس زد و با ناله دست روی گوشش گذاشت. ناگهان بغض زیر گلویش چنبره انداخت و چشمانش پر از قطره اشک شد. بانو آنا از کاری که کرده بود پشیمان شد و دست روی درههای موهایش کشید که هرکدام به یک طرف پخش و پلا بودند. - آدمهای قدرتمند زیادی و میان اینجا که بهتره حواست رو جمع کنی . رویش را گرفت و گوشهای تیز کرد. - بهتره بذاری برم،هیچ سودی برات ندارم. - اینکه بری یا بمونی دست من نیست، به جای این حرفا بریم دستی به صورتت بکشیم. چارهای نداشت جز اینکه حرفش را قبول کند و تا زمانی که راهی برای فرار پیدا نکرده است همانجا بماند. *** جسمش در میان انبوهی از درختان شکوفهی گیلاس بود که عطرو بویش با طنازی همراه نسیم خنکی که میوزید بود، و ذهنش فرسنگها دورتر.3 امتیاز
-
🌺part 17🌺 ناگهان مرد چاق از بازویش گرفت با خودش کشاند. از وقتی چشم باز کرده یک لحظه هم نشده بود که مثل گونی به هم دیگر پرتس نکنند! -ولم کن، خودم پا دارم میتونم بیام. -حرف نزن بابتت زیادی پول خرج کردیم پس به نفعته خلاف میلم کاری نکنی وگرنه ایندفعه با دستای خودم خفت میکنم. لعنتی زیر لب گفت و همراهش راه افتاد. اولین پایش را که به پلهی چوبی گذاشت صدای قیژقیژش باعث شد فکر کند پلهها درحال فروپاشی هستند، ولی وقتی به دومین پله پاگذاشت فهمید که این صداها بخاطر چوبی بودنشان هست. پوفی کشید و با دستان بسته شده از پلهها بالا رفت. بعد گذر از ده پله نفسش به شماره افتاده بود و جایی برای نشستن میگشت. سالن طویلی بودکه سمت چپش پر بود از اتاقکها که برای مهمانها و یا مسافرانی که از راه طولانی برای ماندن اجاره میکردند. منظرهای که بنظرش جالب میامد آن نردههای بلند چوب سوختهای بود که به ستونهای استوانهای نصب شده بودند. و نمای شلوغی پایین که از هر گوشه کناریاشان پر بود از میز و صندلی،دیده میشد. پردههای زیادی به رنگ قرمز و نارنجی در دور اطراف نردهها قرار داشت و باعث میشد فضای آنجا به قرمزی دریاچه دربیاید. -هی دختر از کنارم جم نخور، سعی هم نکن به فرار فکر کنی. سمتش چرخید و سرش را مطیعانه تکان داد که مرد با حالت بدی گفت: -دومتر زبون داری از اون کار بکش نه نیم کیلو از سرت! چقدر دلش میخواست الان کاری کند از حرفی که به زبان آورده پشیمان شود، ولی نمیشد روزگار دست و پایش را بسته بود، دیگر همان آدم قبلی نبود! همراه مرد چاق داخل اتاق بزرگی که در بین اتاقکهای کوچکی قرار داشت شد. داخل اتاق به ان بزرگی یک حیاط کوچک وسادهای که دور تا دور آن دیوارهای کوتاه و پهن سنگی سفید فراگرفته بود قرار داشت. در کنار دیوار جنوبیاش، درخت بزرگ آلویی قرارداشت که شاخههایش روبه حیاط خم شده بود و برگهای زرد و قهوهی رنگش درهمه جای حیاط پخش شده بودند. اطراف حیاط و اتاق را طناب های قرمز و سفید رنگ نازکی فراگرفته که روی هرکدام ازآنها تعداد زیادی زنگولهی کوچک طلایی به چشم میخورد. با هروزش باد، صدای جیرینگجیرینگ زنگولهها فضای دلانگیز و گرمی در اتاق ایجاد میکرد. مرد چاق با دیدن میز و صندلی چوبی که به رنگ فندقی بود و در گوشهی اتاق قرار داشت سمتش رفت و او راهم دنبال خودش کشاند. -بشین. - اینجا منتظر کسی هستیم؟ با اخم درهم شده ازبالا به پایینش با تنفر و چندشی نگاهش کرد و گفت : -لزومی نمیبینم بهت چیزی بگم.3 امتیاز
-
🌺part 16🌺 مرد چاق با چندشی به سر افرادش داد زد. -بلندش کنین نفله رو، احمق بلد نیست حتی راهم بره ولی خوب بلده فرار کنه . بی توجه به حرفش با کمک آن دو مرد که تا الان چهار چشمی مراقبش بودند بلند شد. به تابلوی برزگ گیسانگ که نوشته بود لوتوس نگاه کرد. در ذهنش با خودش گفت : -چرا باید همچین جایی فروخته بشه، نکنه این دختره بخاطر این دست به همچین کاری زده؟ولی هر طور که فکر میکنم این چیزی نیست که بخواد بخاطرش خودش رو فدا کنه، یاید یه دلیل قانع کنندهای وجود داشته باشه. این چایخانهی مجلل نیز مراسم خاص خودش را تدارک میدید. بهترین شیرینیها و نوشیدنیهای شهر را میشد در آنجا با معقولترین قیمتها پیدا کرد. همین که داخل شدن تجمع زیادی از همهجور آدم بود ،چهپولدار، چه فقیر و چه پیر و جوان و… یک محفلگرم از آدمها با شکلها و لباسهای مختلف که از هر دری سخن میگفتند و صدای خندهی بلندشان حتی به بیرون هم میرسید. داخل حتی از بیرون هم شلوغتر بود. پیشخدمتان چایخانه بدون اینکه لحظهی بنشینند، از میزی به میز دیگر میرفتند و همینطور سفارش میگرفتند. عطر دلانگیز چایهلو و آلو همه جا را دربرگرفته بود و سر مستش کرده بود . اما ازهمه بیشتر این صدای دلنشین گیتاری بود که پسر جوان آن را مینوازید، و همه را محوزیبایی و آرامش موسیقی دلنشینش کرده بود. دختر زیبای رقاصی با یک جامهی ابریشمی قرمز مزین به سکههای فلزی طلاییرنگ، چنان با آواز گیتار میرقصید که با هرحرکت دستان و پاهایش صدای جیرینگجیرینگ سکههای روی لباسش برمیخواست. گویی که شکر در آب حل کنی، این جیرینگ جیرینگ با ریتمخاصی حل در آهنگ زیبای موسیقی شده بود و هارمونی زیبایی را ایجاد کرده بود. حرکات دختر رقاص به مانند آهوی خرامانی بود که در دشت بازی میکرد و از روی گلها میجهید. توری قرمز رنگ نازکی بر روی صورتش کشیده و فقط چشمان آبی رنگش قابل دید بود، اما همان چشمان کشیدهی خمار برای دلبری کردن کافی بود. آهنگ به اوج خود رسید. نه تنها ضربآهنگ، بلکه ضرب حرکات دستان و پاهای دختر رقاص هم با هر ضربآهنگ سرعت و شدت بیشتری پیدا مکرد و مدام تند و تندتر شد. همه محو تماشای حرکات بینقض و زیبای او شده بودند که با آن لباس قرمزگونش همچون شعلهی آتش فروزانی به نظر میرسید که با هر وزش باد به سمتی خم میشد و یکدم آرام نمیگرفت. برای چند لحظهی در چایخانه جز صدای آهنگ گیتار ضرب پاهای دختر رقاص روی سنچوبی واقع در طبقهی اول و جیرینگجیرینگ سکههای روی لباسش، صدای دیگری به گوش نمیرسید. دختر رقاص بدون اینکه لحظهی تعلل کند همینطور میرقصید و میرقصید تا اینکه بالاخره آهنگ به اتمام رسید. دختر رقاص تور نازکی که بر بهروی صورتش بود را به سرعت از روی صورتش کشید و به زمین انداخت و سپس نفس زنان به نقطهی نامعلوم نگاه کرد. همه محو تماشای این زیبای افسونگر که صورت زیبایش همچون هلال ماه میدرخشید شدند. حیرت انگیز بود، نفس همه را در سینه حبس کرده بود، شباهت زیادی به الههها داشت نه شاید یکی از آنها بود. یکدفعه چنان موج تشویق در بین مردم بلند شد که یک لحظه سرش گیج رفت.3 امتیاز
-
🌺part 15🌺 لبخند تلخی زد و تا رسیدن به عمارت فرماندار چیزی نگفت. *** با تکان خوردن قایق یکدفعه سرش با شدت بیشتری به تخته چوبی بزرگی خورد و چشم بندش از صورتش پایین افتاد . از درد سروگردن خشک شدهاش را به آرامی بلند کرد و کش و قوسی به خودش داد. برای عادت کردن چشمانش به روشنایی چندباری پلک زد و با گنگی به اطرافش نگاه کرد. میدان شهر شلوغ بود. مردمانی بودن روبهروی دکهی پیرمرد فالگیری به صف ایستاده بودند تا از او طلسمهای شانس و چند طلسم دیگر بخرند. دختری دنبال طلسمی برای پیداکردن هرچه زودتر نیمهی گمشدهاش میگشت یا مردکشاورزی بود که برای به بارآمدن محصولاتش و سود بسیار از آن، طلسم خوششانسی میخواست. کنار دکهی زن کیک ماه فروش که عطر کیکهایش همه جا را پر کرده بود، جمعیت زیادی قرار داشت. یکدفعه باد شکمش بلند و دستش را رویش گذاشت، این جسم زیادی ضعیف بود و بیشتر گرسنهاش میشد . صدای خندهی بچهها را شنید که به شیرینکاری پسر دلقک جوان نگاه میکردند.گاه دلقک شعبده بازی میکرد و با آتش و آب کارهای حیرتآوری انجام میداد که باعث تعجب بچهها میشد. هر کسی به هر چیزی مشغول بودن و سر مردم را با آنها گرم میکردند. ناگهان چشمش به آن پلی بزرگی که از میدان شهر رد میشد خورد. همان لحظه در ذهنش چیزی زنگ خورد. «- آخر سر با اینکارات سرمون رو به باد میدی؟ خندهی مستانهای سر داد وگفت: -تا من رو داری نگران چیزی نباش. الک با عصبانیت ضربهای آرامی به پیشانیاش زد. -وقتی تو رو دارم بیشتر نگران میشم . بیخیال حرف الک شد و نوشیدنیهایش را بالا آورد و بوسهای به بطری یشمیاش زد. -عاشق نوشیدنی شبنم یخیام، تو چی الک؟ چی دوست داری؟ الک روی همان پل، مقابلش ایستاد و دستانش را از پشت قلاب کرد و نگاهی به دریاچهی سرخ کرد و گفت: -منم عاشق بوی شکوفهی هلوام چیزیه که همهجا میشه پیداش کرد ولی خاص بودنش چیزیه که هرکسی نمیتونه درکش کنه. لبخندی به رویش زد و فاصلهاشان را پر کرد و یکی از بطری ها را روبه رویش گرفت و باخندههای شیرینش که الک با نگاه کردن به لبخندش جان میداد گفت: -بیا اینم برای توعه، الان نخور بذار بریم کوهستان دل اونجا با صدای آرامش بخش شلپشلپ آبشار، وجیرجیرکها با لذت بنوشیم چطوره؟» هنوز صدای خندههایشان مثل زنگوله در سرش زنگ میخورد و تمام روزهای خوبشان را برایش تداعی میکرد. چقدر دلش برای بودن با الک تنگ شده بود. نفسش را با آه بیرون فرستاد. به خودش که آمد قایق را در گیسانگ خانهی ( جایی که زنان و دختران طبقهی پایین اجتماعی را به عنوان برده با خدمتکار به آنجا میبردند) مشهور شهر، لوتوس نگه داشتند. درست حدس میزد او را به عنوان برده به گیسانگ خانه در پایتخت فروخته بودند. -یالا راه بیفت معطل نکن! همین که از جایش بلند شد تا از داخل قایق بیرون بپرد که ناگهان پایش به زیر دامنش گره خورد و با مخ روی زمین افتاد و تمام لباس هایش گلی شد. صورت سمت چپش با برخورد با زمین درد گرفت و نفسش را حبس کرد. یعنی تا این حد بدنش هیچ قدرت عضلانی نداشت؟ نالهای کرد و چشمانش را با درماندگی بست،توی این دنیای خاکی آدمی به ضعیفی و ناتوانی او پیدا نمیشد.3 امتیاز
-
🌺part 14🌺 دیگر کارش تمام بود و تقلا کردنش هم بیفایده. الان در موقعیتی قرار داشت که نه میتوانست از نیرویش استفاده کند نه اینجا را به خوبی میشناخت که فرار کند. هر سه دوباره به آن مرد که با خونسردی تمام همانند مترسک در جایش ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد ادای احترام کردند و به زور آن را باخودشان بردند. در آخرین لحظه سرش را برگرداند و با بغضی که در چشمانش جمع شده بود و حالتهای قطره در مردمکش نمایان بود به عقب نگاه کرد. دید که آن مرد همچنان در سرجایش ایستاده و با خونسردی نگاهش میکند. با چشمانش التماس میکرد جانش را نجات دهد ولی بعید میدانست آن مرد احمق بفهمد. *** - هی میروتاش اینجا چیکار میکنی، چند ساعته دنبالت میگردم. با صدای دنیل به خودش آمد و نفس عمیقی کشید و سمتش چرخید. - چیشده تو فکر بودی؟ یکدفعه مثل احمقا ابرویی بالا انداخت و فاصلهی بینشان را پر کرد. دنیل ترسیده از رفتارش قدمی به عقب رفت و با هیجان گفت: -داری چیکار میکنی . دوباره نزدیکش شد و گفت: -سرجات وایسا میخوام به چیزی رو امتحان کنم. با تردید ایستاد و چشمانش را گرد کرد. میروتاش با دقت به مردمک چشمان سیاه دنیل خیره شد وقتی دید هیچ واکنشی نشان نمیدهد دستش را کشید و سمت نور خورشید ایستادن و دوباره به چشمانش خیره شد. وقتی دوباره نتوانست چیزی را در چشمانش ببیند پوفی کشید و دستش را روی قلب دنیل گذاشت و چشمانش را بست . با عصبانیت و کلافگی دستش را پس زد و نفسش را بیرون فرستاد و گفت: -چت شده چرا ادای خنگهارو در میاری؟ سوالی نگاهش کرد و دستش را روی چانهاش گذاشت و در جوابش گفت: -چطوری یکدفعه چشماش قرمز شدن؟ حالت عجیبی داشت نمیدونم اون چی بود . - از وقتی کوهستان هشت تپه برگشتی کلا مغزت تاب برداشته، بیا بریم. با یادآوری کوهستان هشت تپه خندید و گفت: - جای آرامش بخشی بود ولی استادش آدم باحالی نبود با اینکه برام سخت نمیگرفت اما باهاش حال نمیکردم. استاد باید جنم داشته باشه که این پیر خرفت نداشت. دنیل با تاسف سری تکون داد و گفت: - برای همین نتونستی کلبهی استادت رو روسرش خراب کنی نه؟ دوباره خندید. - به من چه وقتی تیرندازیش اونقدرا خوب نبود. - پس اون من بودم که سر هدف رو برعکس گذاشتم و مستقیم تیر به کلبه خورد و از هم پاشید. - بنظرم خوبم شد،دچون اون کلبه از نظر استحکامی ضعیف بود با این حال یه روزی توی سرش آوار میشد . دنیل نچ نچی کرد وگفت: -این۳۹مین استادت بود که اخراجت کرد با این حال بازم خوشحالی، استا یون امروز صبح خیلی از دستت شاکی بود، استاد شیائو درخواست جلسهی شورا داده بود تا خسارت کلبهاش را از استاد بگیره، نمیشه دنبال دردسر نگردی و همینی که هستی رو قبول کنی ؟ اخم هایش ناخودآگاه درهم شد و دستانش مشت شدن. -از ۱۸سالگی تا الان تنها حس که دارم پوچه، انگار از درون چیزی رو کم دارم ،هیچ کدام از استادا نتونستن این خلع رو از وجودم پاک کنن. دنیل دست روی شانههای پهن بهترین رفیقش گذاشت و برای دلداری شانههایش را فشرد و گفت: -هیچ کدام از اینا تقصیر تو نیست پس حق نداری خودت رو مقصر بدونی!3 امتیاز
-
🌺part 13🌺 به وضوح میتوانست حس کند که از درون چقدر عذاب میکشد و این مربوط میشد به مهر شدهی هستهی طلایی درونیاش، و تنها چیزی که بیشتر از همه در زندگیاش اذیتش میکرد همان نداشتن قدرت جادوییاش بود! اینبار او بود که با تمسخر ابرویی بالا انداخت و از نوک پا تا فرق سرش نگاه کرد و گفت: -با وجود نداشتن قدرت جادویی چطور به خودت اجازه میدی شمشیر تو دستت بگیری؟ اخم های مرد درهم شد و با چشمان ریز شده به به دختر روبهرویش چشم دوخت. به جای اینکه از حرف های دخترک خشمگین شود، برعکس از گستاخیاش خوشش آمد و فاصلهی بینشان را با قدمهایش پر کرد درست در روبهروی دخترک ایستاد. همان لحظه بود که نورخورشید از غرب عمارت به شرق رسید و درست جایی که آن دو ایستاده بودن ایستاد و ذرینهای طلاییاش را همانند، شاخکهای برگ هلو به صورت یل انداخت و مردمک چشمانش هم چون شکوفهی قرمز نیلوفری درخشید. مرد با دیدن چشمانش ابروهای درهم شدهاش را باز کرد و مات و مبهوت شده به چشمان کهکشانی شدهی دخترک خیره شد. یل از این همه نزدیکی مرد حس خفگی بهش دست داد و قدمی به عقب رفت و سرفهی الکی کرد . وقتی صدای یکی از آن مردان را شنید سریع گفت: -کمکم کن منم …. منم… . با درماندگی نگاهی به قلب آن مرد عین تخم مرغه بسته میماند انداخت و لعنتی زیر لب گفت لب گزید. -اگه کمکت کنم تو چیکار میکنی ؟ نمیدانست گفتن آن حرفی که مثل آسیاب شده در زبانش میچرخید درست است یا نه؟ اما آن لحظه تنها حرفی بود که میتوانست جانش را نجات دهد ولی برای گفتنش تردید داشت. اصلا نمیدانست با گفتنش بازهم کمکش میکند یا نه؟ با تردید لبش را به دندان کشید و به چشمان عقابی مرد نگاه کرد و گفت: -منم کمکت میکنم انرژی مهر موم شدهات رو باز کنی؟ دیدن چشمان قرمز رنگ دخترک آنقدر برایش شوک کننده بود که شنیدن حرف دومش کلا خشکش بزند. این دختر ناشناس در عرض بیست ثانیه تمام باور هایش را برهم زد. چی در وجود آن دختر بود که دلش میخواست هم کمکش کند هم از طرفی او را به آن سه مردی که در سه قدمیشان ایستادهان تحویل بدهد؟ توی این و بیست سال کسی نتوانسته بود انرژی مهر شدهاش را باز کند ولی این دختر همان لحظه وعدهی باز کردن انرژیاش را داده بود، همان چیزی را میخواست که در این چندسال خودش را به آب و آتیش زده بود! -اوناهاش اونجاس بگیرینش تا در نرفته؟ یل با ناامیدی و تنفری که در چشمانش موج میزد به تخته سینهی مرد کوبید و داد زد. -خواهش میکنم نذار منو ببرن بهت قول میدم کمکت کنم، مطمئن باش. وقتی دید مرد مقابلش هنوز در تردید حرف هایش است سرش را با تاسف تکان داد . دیگر هیچ راه فراری نداشت و تنها ذرهی امیدی به آن مرد داشت که حرفش را قبول کند و به او کمک کند، با سر رسیدن آنها پر کشید. دوتا از مردان با دیدن آن مرد قرمز پوش احترام گذاشتن و از بازویش محکم گرفتند. هنوز چشمانش به آن مردی بود که به راحتی بعد از آن همه التماس هیچ کمکی به او نکرد. چه انتظاری از آدما داشت ؟ او که در زندگی قبلیش هر چه ضربه خورده بود از انسان های ضعیف تر از خودش بود پسه توقع داشت به او کمک کنن، بلکه سودی برایشان داشته باشد! یکی از همان مردان طنابی از داخل جیبش در آورد و روی دهانش بست و گفت: -برای اطمینان کاریه پس دختر خوبی باش و دنبالمون بیا!3 امتیاز
-
🌺part 12🌺 با بلند شدن صدای یکی خدمتکارا دامن بلندش را در دست گرفت و چشم بسته سمت راست دوید. بعد از آن همه راه دویدن، نفسش بالا نمیآمد. وقتی دیوار بزرگ آجری را در مقابلش دید سرجایش خشکش زد، بن بست بود. به شانسش لعنتی زیر لب گفت و دستش را روی سینش گذاشت. بخاطر سریع دویدنش و جسم ضعیفی که داشت کم مانده بود پس بیفتد. قفسهی سینهاش بخاطر دویدن درد میکرد و رودهاش بهم میپیچید وجای دیگری هم نمیشناخت که برود. هر لحظه صداهای آن سه مرد نزدیکتر میشد و ضربههای قلب او هم بیشتر. ارتفاع دیوارهها آنقدر بلند نبودن که نتواند از آن بپرد البته با قدرت بدنی خودش! اگر آنها را باهم مقایسه میکرد میتوانست با یک پرش از دیوار بالا بپرد، چراکه کار همیشگیاش در گذشته این بود ، ولی با این جسم ضعیف حتی فکر اینکه پایش را بلند کند هم عذاب آور بود. ولی بنظرش امتحان کردنش هم ضرری نداشت. برای همین با آرامی خودش را سمت دیوار کشاند، از آجرهایش گرفت و به زور یک پایش را بلند کرد، میخواست خودش را به آنطرف دیوار بکشاند که صدای مردانهای متوقفش کرد. -داری چیکار میکنی ؟ سرش را با ناله بلند کرد. با دیدن مردیکه ردای بلند قرمز رنگی برتن کرده است. و موهای بلندش را مثل آبشار از بالا بسته و به هر دو طرفش پخش شده و دست به سینه با حالت متفکرانه نگاهش میکند، خودش را یکدفعه گم کرد و با دستپاچگی از روی آجرهای دیوار با مخ روی زمین افتاد و آخش بلند شد . مرد با چشمان گرد شده تک خندهای کرد و یک قدم نزدیکش شد. -چیکار کردی که میخوای فرار کنی، موش کثیف؟ دندانهایش را روی هم سابید و از جایش بلند شد و مقابلش ایستاد. بیاهمیت به درد پایش که تا استخوانهایش میرسید، انگشت اشاره اش را سمتش گرفت و تا میخواست تمام دق و دلی هایش را از سر آن مرد دربیاورد که دوباره صداهای آن سه مرد را با فاصلهی کمی شنید و جبههاش را تغییر داد و با التماس گفت: -خواهش میکنم کمکم کن از اینجا فرار کنم ، منم فراموش میکنم چی گفتی بهم . مرد با اخم های درهم شده از تعجب قدمی عقب رفت و گفت: -چرا داری فرار میکنی، مگه چیکار کردی ؟ عاصی شده گفت: -چرا اصرار داری باید کاری کرده باشم. -پس چرا فرار میکنی؟ هر لحظه که آنها نزدیک میشدن اظطرابش بیشتر میشد. -توضیحش مفصله کمکم کن بعداً میگم. دستش را با التماس گرفت . -خواهش میکنم. -یه دلیل قانع کننده برام بیار تا کمکت کنم. با تعجب خیرهاش شد. چه دلیلی برای کمک کردن داشت؟مگر کمک کردن دلیل هم میخواست؟ از وقتی توسط آدمهای ضعیف تر از خودش کشته شده بود و بعد از آن متولد شدن دوباره اش به عنوان برده، و این مکافاتی که گریبان گیرش شده بود ،ذرهای باعث نمیشد حس کند تولد دوبارهاش خوش یمن است . ناگهان با نزدیکیاش به آن مرد که یک سرو گردن از او بزرگتر بود و شانههای کلفت و ورزیدهای داشت، منبع انرژی قوی که مثل یک حالهی زرد رنگ دور آن مرد حس کرد، ولی انگار چیزی سد آن انرژی شده بود. برای اطمینان سریع کف دست راستش را محکم روی سمت چپ سینه اش گذاشت و چشمانش را بست. مرد با کنجکاوی به رفتارش که بنظرش دختر عجیبی میآمد نگاه کرد. آن انرژی، درون هستهی طلاییاش (یک نوع قدرت ماورایی هست که از بدو تولد در بدن جادوگران قرار میگرد که با تمرین و مراقبه زیاد باعث قدرتمند شدن و در سطح بالایی از جادو قرار میگرد.) مهرشده بود. یک چیز خیلی قوی درون قلبش بود که هرچه بیشتر به بهرش میرفت انرژیخودش از درون تحلیل میشد. یک لحظه انگار چیزی پسش بزند دستش را به عقب پرت کرد و خودش هم قدمی عقب رفت. یک چیز درباره ی آن مرد عجیب بود!3 امتیاز
-
🌺part 11🌺 هر سه خدمه از بازویش گرفتند و به زور از اتاق بیرون کشاندند. با تابش نور خورشید بعد از مدتها ماندن در تاریکی چشمانش را سریع بست. ولی محض شنیدن صدای شلوغی از شرق عمارت گوشهایش تیز شد. باید از دستشان فرار میکرد، اینگونه راهی برای نجاتش پیدا میکرد. با این وجود اگر با آنها از اینجا می رفت هیچ وقت فرصت فهمیدن خواستهی این جسم را پیدا نمیکرد. لبش را گزید و همین که میخواست با هنرهای رزمیاش کارشان را یکسره کند دست و پایش سست شد و نتوانست. عاصی شده سرش را تکان داد و پوف عمیقی کشید متوجه شد که این بدن جز انرژی درونی، هیچ قدرت بدنی ندارد. چرا باید گیر همچین بدن ضعیفی میافتاد؟ باید با ترفندهای دخترانه از دستشان فرار می کرد. در دلش نفس عمیقی کشید و از یک شمرد و یکدفعه دست یکی از آن خدمهها را محکم گاز گرفت. داد مرد بلند شد و سریع لگدی به پای آن یکی زد، هردو از درد بهم پیچدند. وقتی فرصت خٓلاصی پیدا کرد لحظهای تعامل نکرد و دامن بلندش را در دست گرفت و سمت شرق عمارت دوید. صداهای داد و بیداد مردان را پشت میشنید ولی بدون توجه به آنها همانند توله سگی میدوید. وقتی به تالار شرق عمارت رسید، با دیدن منظرهی زیبای تالار که با سنگهای مرمرپوشیده بود و نقش و نگارزیبایی رویشان حک کرده بودند دهانش از تعجب باز ماند.دیدن ان آن سنگهای ذرین و طلایی برای بار اول هوش از سرش پرانده بود. نفسش را به شدت بیرون فرستاد ، و قفسه ی سینهاش با تندی نفسهایش بالا و پایین میشد، خودش را در بین جمعیتی که گرد هم در آمده بودن انداخت. همهمه های زیادی در بینشان بود، همهاشان نامعلوم و تودرتو. ولی حدس زده بود که برای دیدن جادوگران قبیلهی کونلون اینجا جمع شده باشند. بنظرش انجا عمارت فرماندار یا بزرگ مقام این جزیره بود. اینکه صاحب این جسم توی این خانه چیکار میکرد را باید از یک جایی می فهمید! بین آن همه جمعیت و تالار بزرگی که به ان شکل ندیده بود داشت با چشمان هراسانش در خروجی می گشت، همین که گذرش از دروازهی شرق عمارت خورد، سه مرد جوان با رداهای بلند و که هرکدامشان به رنگ مختلفی بود شمشیر بدست باقامتهای بلند، بدنهای ورزیده و که نشانگر قدرت رزمیاشان بود داخل حیاط شرقی شدند، از چهرههایشان غرور تکبر را میشد حس کرد. این هم از خصلت قبیلهی کونلون بود که شاگردانش را طوری بار میآورد که هیچکس از شاگردان هشت قبیلهی دیگر توان مبارزه با آنها را نداشته باشد. حتی عضو شدن در آن قبیله خیلی سختر از بقیه قبایلها بود. آنها هم از نسلهای جوان خاندان گونجو به حساب میآمدند. پوزخند تلخی به خودش زد و با چشمانش آنها را دنبال کرد. هیچ وقت در زندگی گذشتهاش زمانی که همراه برادرش الک به عنوان شاگرد قبیلهی کونلون پذیرفته شده بود را از یاد نمیبرد. اوهم آنجا بود، چقدر گستاخانه و با اعتماد به نفس او را برای مبارزه طلبیده بود! نفسش را بیرون فرستاد و با صدای داد آن مرد چاقی که به زور نفسش بالا میآمد و با حرص از آن سه مرد خنگتر از خودش که لای جرز دیوار هم نمیخوردند را که شنید، رادارهایش شروع به کار کردن و سریع بدون اینکه توجهی به کنار دستیاش بکند تنهای به او زد و از دروازه شرقی خارج شد. بعد از چند صباحی دویدن بین دوراهی طویلی در حیاط بزرگ پشتی باغ قرار گرفت. هر لحظه صداهایشان از پشت نزدیک میشد و نمیتوانست بین آن دو راه انتخابی کند . -اوناهاش اونجاس .3 امتیاز
-
🌺part 10🌺 - نمیشه مریدا ، پس کی مراقب این باشه که دوباره فرار نکنه، میدونی که اگه این بارم فرار کنه ما رو تنبیه میکنن. با دقت به حرف هایشان گوش داد. همین که صدای هردو قطع شد چشمانش را باز کرد . پس مدتی بود که آرامش از جزیره رفته است و مرده های متحرک همانطوری که از اسمشان معلوم بود آدمای مردهای بودند که میتوانستند حرکت کنند، نوعی جنازه سطح پایین دگرگون شده! صرف نظر از کینه و رنجشی که فرد در دنیا تجربه کرده این مرده ها چشمانی مات و از کاسه در آمده داشتند البته چندان خطرناک نبودند ولی برای آدمهای عادی زنگ خطر محسوب میشدند، مخصوصا بخاطر بوی تعفن و تهوع آورشان. هرچند برای یل آنها عروسک های مطیعی بودند برای همین وقتی نامشان را شنید احساسش نسبت به آنها به غلیان درآمد. تک خندهی تلخیکرد و با خود گفت: -پس قبیلهی کونلون شاگردانش رو برای شکار اونا فرستاده ولی در اصل برای پیدا کردن منبع انرژی شیطانی آمدن نه عروسکهای متحرک. با صدای باد دوبارهای شکمش سمت سینی بزرگ رفت و کاسه سوپی که دیگر داغی قبل را نداشت، برداشت و مشغول خوردن شد. با تلخی آه عمیقی کشید و به درون کاسه که شکل بدی داشت نگاه کرد. از وقتی چشمانش را باز کرده بود چیزی که نصیبش شده، لگد محکم و سرزنش های حماقت بار بود. کجاست آن قاتل خونخوار که هرکجا اسمش میآمد لرز برتن مردم مینداخت؟ کجاست آن قاتل مطلق؟ حالا چه شده که به عنوان برده پا به این دنیا گذاشته است. بهتر بود تا آمدن و رفتن جادوگران کونلو همینجا بماند، دیدن افراد قبیلهی کونلون برایش تداعی خاطرات گذشتهی تلخی بود که هنوز هم که هست مثل سنگ در قلبش سنگینی میکند! وقتی صدای داد مرلین را از پشت در شنید که به آن دو خدمتکار جوان دستور میداد در را باز کند، سرش را به معنی تاسف تکان داد و زیر لب لعنتی نثارش کرد. این دفعه از جایش بلند و منتظر داخل شدنش شد. با باز شدن در سه خدمتکار و یک مرد چاقی که شکمش از خودش جلوتر میآمد و لباس ابریشمی و گران قیمتی برتن داشت، در بین آن سه خدمه ایستاده بود، همراه مرلین داخل اتاق شدند. اخم هایش را از تعجب درهم کرد و با دقت به آنها خیره شد. چه خبر بود؟ -بفرما اینم همونی هست که خواسته بودین! مرد باصدای کلفت و زمختش سرش را تکان داد و به آن سه خدمهی مرد که کنارش ایستاده بودند گفت: -بیارینش بیرون . همین که هرسه نزدیکش شدند، حالت دفاعی به خودش گرفت. مرلین با پوزخند با دیدن عکس العملش گفت: -مراقبش باشین خوب بلده چطوری فرار کنه،اگه ایندفعه فرار کنه تقصیرش رو گردن ما نندازین. همان مرد چاق در جواب مرلین با حالت چندشی گفت: -نگران نباش خودم دمش رو قیچی میکنم. مرلین با دیدن ترس او که از چشمانش بیرون میزد، و انگار حس پیروزی برایش دست میداد، لبخند گشادی زد از اتاق خارج شد.3 امتیاز
-
🌺part 9🌺 با درماندگی چشمانش را بست و سرش را تکان داد. درچه وضعیتی گیر کرده بود! از یک طرف مباشرش هادس گم شده بود، از طرفی سایمون دنبال استخوان یشم بود تا دوباره از خواب هزارسالگیاش بیدار شود، خودش هم در بند نفرینی قرار داشت که تا انجام خواستههای صاحب جسم خلاصی نداشت! نفسش را با درد بیرون فرستاد و وقتی به خودش آمد که دید همه چیز در روال طبیعی است و از برادران خاموش هم خبری نیست. از وقتی وارد جسم آن فرد شده بود حس سبکی داشت. سریع دو انگشتش را روی رگ دستش گذاشت و متوجه انرژی درونی بنفش شد که در بدنش جریان داشت. ناخودآگاه بدون آنکه متوجه شود از دهانش لختهخون غلیظی بیرون پرید. این خون نشانگر خوبی برایش نبود، استفاده از قدرتش باعث میشد جسمش ضعیفتر شود. حالا میفهمید که این بدن نه تناسخ و نه دزدیده بوده است، بلکه برایش پیشکش شده بود! کسی که اینکار کرده باید قدرت زیادی داشته که توانسته است مقابل ارواح های شرور بایستتد. چرا که آنها در مقابل انجام کاری که میخواهند بکنند باید بهایی گران قیمت از قربانی میگرفتند و بعد از آنها آخرین مرحله جنهای چین و چروکی بودند که برای اتمام احضار با ارزشترین چیز فرد را طلب میکردن و بعد زخم عمیقی در بدنشان به عنوان امضای قرار داد میبستند. برای همین معدود آدمهایی بودن که از این طلسم نفرین شده استفاده میکردن. سختترین راه این بود که اگر خواستههای جسمی که در تملک او هست را برآورده نمیکرد، هم روح و هم جسم هر دو از هم میپاشید! دست روی سرش گذاشت و درماندگی و تلخی زیر لب گفت: - نمیدونم چه چیز با ارزشی به اونا دادی تا من رو احضار کنی ولی آدم اشتباهی رو انتخاب کردی دختر جون، من اونی که تو فکرش رو بکنی نیستم. حس خفگی بهش دست داد و به سختی از جایش بلند شد و مقابل آن پنجرهی هلالی ایستاد تا از دریچههای بازش هوای تازهای استشمام کند. همان لحظه صدای دو خدمتکار جوان را از پشت در بستهی اتاقش شنید. - هی آیدا کجا میخوای بری؟ آیدا با هیجان که در تن صدایش حس میشد سریع گفت: - مگه نشنیدی قراره جادوگران قبیلهی کونلون بیان اینجا، خیلی خوشحالم سارا نمیدونی چقدر جذاب و شیرینن. مریدا همانند آیدا از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و گفت: - اره شنیدم، حتی شنیدم یکیشون شبیه خدایان زیباست، منم باهات میام، واقعا چه معزهای رخ داده که اونا همچین جزیره کوچکی بیان . آیدا نگاهی به دور اطرافش نگاه کرد و کمی نزدیکش شد و به آرامی گفت: - میگن که از سه روز پیش تا الان انرژی شیطانی حس شده، انگار عروسکهای مرده دوباره توی جنگل ظاهر شدن. مریدا از ترس به بازوی ایدا چسبید و با بغضی که از ته گلویش بیرون میآمد گفت: - اگه اینطور باشه من میترسم نمیتونیم تنهایی بریم باید به یکی از پسرا بگیم همراهمون بیاد.3 امتیاز
-
🌺part 8🌺 به راستی که از اسمشان پیدا بود، چرا به آنها برادران خاموش میگفتن؟ آنها سه برادر در سه جسم ولی یک روح بودن که زبان و دهان و چشمانشان رویهم به همان شکل ضربدری دوخته شد بود. وصدایی که از خودشان تولید میکردن از سرشان بود. چشمانش را ریز کرد و گفت: -من رو تونستین بشناسین؟ چطور ممکنه بااینکه این جسم مال من نیست شناخته باشین؟ -سرورم ما هزار سال است که منتظر ظهور شما هستیم! حرف هایشان باعث شد سوال های بیشتری در ذهنش شکل پیدا کند، و در افکارش همانند حباب غوطه ور شود. -مگه چندسال هست که خوابیدهام؟ کمی مکثی کردند و در جوابش گفتن: -شما به مدت سیصد سال هست که مردهاید. چطور ممکن بود سیصد سال مرده باشد؟ باناباوری سرش را تکان داد و گفت: - چطور حتی در این سالها تناسخ پیدا نکردم. - موقع قربانی کردن جسمتان در کوهستان سرخ روح اولیهی شما بطور کامل ازهم پاشید، لرد هادس به مدت بیست هزار سال دنبال روح اولیتون گشتن ولی بطور کامل از بین رفته بود. برای همین شما هیچ تناسخی پیدا نکردید. لبش را گزید و دستانش را مشت کرد و ثانیهای نفس عمیقی کشید و باحرص گفت: -پس چطور بدون اینکه خودم بفهمم قرارداد بردگی با این جسم بستهام، چرا هادس قبل از اینکه این اتفاق بیفته جلوش رو نگرفته؟ -درواقع این جسم برای شما پیشکش شده است سرورم، شما خودتان خلق این طلسم هستین پس باید به خوبی بدونین که کسی که شماره احضار کرده صاحب این جسم هست که باید خواستههاش رو برآورده کنین. با کمی درنگ ادامه دادند: - لرد هادس سالهاست که در زمان گمشدهاند. پوزخندی از خشم زد و دور خودش چرخید. چطور ممکن بود این جسم همچین کاری را با او بکند. باورش برایش سخت بود، چرا بین هزاران روح شیطانی درست روی او دست میگذاشت ؟ میتوانست قسم بخورد که در بین هزاران شیاطین تنها ارواح شیطانی بود که تابه الان مطیع و آرام بود. بااینکه مرگ خوبی نداشت ولی اسم و رسمش در بین دوعالم آنقدر مشهور بود که کسی برای احظارش اینگونه او را تحقیر نمیکرد و قرار داد بردگی با او نمیبست . - این جسم چطور تونسته همچین طلسمی رو انجام بده، هیچ انسان عادی نمیتونه همچین کاری رو بکنه این چطور از پسش براومده؟ آخرین کلماتش را با ولت بیشتر به زبان آورد . - جسمی که برای شما پیشکش شده است قدرتی برابر قدرت شما هست سرورم، زمانی که این نفرین شروع به کار کرد دروازههای دوعالم را برهم زد،نشانههایی عجیب در این باره دیده شده. متعجب نگاهشان کرد، از حرف هایشان ذرهای متوجه نمیشد. با کلافگی پرسید: - واضح تر بگین صاحب این جسم چطور تونسته این نفرین رو انجام بده؟ مکثی کردن و گفتند: - با استخوان یشم! - من سیصد سال قبل موقع جنگ بین هشت قبیله اون رو مهر کردم با خودم به درک فرستادم، اصلا معنی حرفتون رو نمیفهمم . - موقع احضار شما انرژی استخوان یشم در دوعالم بیدار شد، سایمون ارواح های شرورش را به دنبالش فرستاده، بنظر میاد شما فقط چهارقطعه از آن را مهرموم کردین و قطعهی پنجم هنوز وجود داره .3 امتیاز
-
🌺part 7🌺 نفس عمیقی کشید. تمرکزش را جمع کرد و نفسش را در شکمش نگه داشت. هر دو دستش را به شکل ضربدری روی سینه اش نگه داشت و تمام انرژی درونیاش را همراه با رگهایخونیاش در بدنش جریان داد، انرژی عظیم مضاعف دیگری به بدنش منتقل شد. گرمای شدیدی در درونش ایجاد شد. نفسهایش به شماره افتاد، عرقهای ریز و درشتی از سر و صورتش پایین سرخوردن. هر دو نیروی عظیمی در بدنش مثل آسیاب میچرخیدند. نیروی اول با آن حالههای قرمز انرژی روحانی خودش بود، ولی آن یکی که حالههای بنفشی داشت برایش نا آشنا میامد. اگر او را با طبع درونیش خو نمیکرد؛ ممکن بود قبل از احضار برادران خاموش جسمش متلاشی شود. دستش را با همان حالت به سختی پایین شکمش آورد و با یک حرکت انی انگشتان دستش را به شکل هشت ستاره در آورد و روحش را از بدن خارج کرد. یکدفعه تعادلش را از دست داد و با پهلو روی زمین افتاد. نگاهی به جسمش انداخت که دورش را همان حالههای بنفش احاطه کرده است و با قدرت درونیاش در تداخل بودند. بااین حال خارج کردن روحش از جسم تنها کاری بود توانست هردو نیرو را در حال خنثی نگه دارد. حالا نوبت احضار کردن برادران خاموش بود. مقابل آن جسم با همان حالت نشست و زیر زبانش وردی خواند و طولی نکشید بادی در داخل اتاق وزید و همه جا را تاریکی فرا گرفت. سردی استخوان سوزی داخل اتاق حکم فر ماشد. هرسه برادران مقابلش ایستادن. -درود بر ارباب دو عالم جهانیان شیطان اعظم یل. با شنیدن صدای کلفت و خشدارشان چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد. هر سه شنل سیاه رنگی برتن داشتند. کلاه بزرگی روی سرشان بود. ولی باز هم سر بی مویشان که از فرق سرشان زخم عمیقی به شکل ستاره داشتند قابل دید بود.3 امتیاز
-
🌺part 6🌺 در همان حالت چند ثانیه دراز کشید و سعی کرد با گذشتهی تلخش کنار بیاید. یکدفعه بوی غلیظ خونی از ناحیه سمت چپش بینیاش را سوزاند. اخم هایش درهم شد و چشمانش را باز کرد. سرش از این غلیظی خون درد گرفت. وقتی سعی داشت درست بنشیند متوجه دایرهای در اطراف خودش شد. دایرهای سرخ رنگ که به شکل منظمی کشیده شده بود. آب دهانش را قورت داد و باتردید دستش را دراز کرد و رویش کشید. خون هنوز مرطوب بود و این نشان میداد که کسی با خون خودش این دایره را کشیده و برای همین بوی بد خون را از خودش تراوش میکرد. لبش را تر کرد و به اطراف دایره خیره شد، طلسمهای زیادی در دایره بود. محض دیدنشان ابروهایش را بالا انداخت. همهی آن طلسمها برایش آشنا بود. با بی رمقی چشمی به اطراف چرخاند، و آینهی برنزی را در جلوی ستون سوم دید. سریع آن را برداشت و خودش را در داخلش دید. چیزی را که در آینه میدید مسلماً چهرهی خودش نبود که آنگونه دهانش نیمه باز مانده بود. صورتی سفید و رنگ پریدهای داشت، چشمانی گربهای و عجیبتر از آن مردمک چشمانش شبیه گلنیلوفری آبیرنگ بود. با پریشانی آینه را کنار انداخت و نگاهی به دستان استخوانی و کشیدهاش انداخت، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ این چشما نشانگر خوبی برایش نبودند! چطور ممکن بود به شکل دیگه ای در جسم دختری دیگر تناسخ پیدا کرده باشد؟ اگر اینطور بود پس چرا این طلسمها ایجاد قرار داشتن؟ این دایره را چه کسی با خونش کشیده است ؟یکدفعه دردی از قفسهی سینش حس کرد و نفسش را به شماره انداخت، از فشار درد کل تنش را عرق سردگرفت. سریع یقهی سمت چپ لباسش را باز کرد و آینه و را مقابلش قرار داد و نگاهش کرد . چشمانش گرد شدند، زخم عمیق و سیاهی درست دربالای سینه اش قرار داشت. انگار خونش خشک شده بود. با تردید دستی رویش کشید. حالههای سیاهی که از درونش بیرون میآمدن شبیه کرمهای حلزونی شیطانی بود. این یعنی کسی با او قرار داد بردگی بسته بود! چه کسی همچین کار احمقانهای کرده بود؟ چطور خودش بدون اینکه بداند همچین چیزی اتفاق افتاده بود؟ یعنی سه حالت وجود داشت. یا با روح قبلی قرار داد بردگی بسته بود، یا روح دیگری را قالب خودش کرده است، یا… . کلافگی دستش را روی سرش کشید. سومی بنظرش آنقدر مفلوک بنظر میرسید؛که حتی به زبان آوردنش هم متنفر بود. دوباره با پریشان حالی به دایره و به آن طلسمهایی که مطمئن بود آنها را خودش ساخته است نگاه کرد. زیر لب ناامیدانه گفت: -این خون، دایره، این طلسما، زخم توی سینم، این جسم عجیب وغریب، چه مفهومی میتونه داشته باشه! یعنی ممکنه به جای تناسخ،جسم دیگهای رو بدزدم، یا اون چیزی باشه که توی ذهنم از همه پررنگتره! الان باید چیکار کنم؟! ناگهان چیزی به ذهنش آمد و از جایش بلند شد. - باید از یه طریقی بفهمم چه بلایی به سرم اومده. میدانست ارتباط برقرار کردن با برادران خاموش چقدر میتواند برایش خطرناک باشد، اگر میخواست از چیزی یقین پیدا کند، باید انجامش میداد. به هرحال او به چنین کارهایی عادت داشت، چرا که بیشتر اوقات برای بازیابی انرژیروحانیاش کنار آنها گذرانده بود. اگر با خودش رو راست بود، ارباب تمام شیاطین به حساب میآمد؛ چه برسد به ارواحان پیش پا افتاده که از اسم او هراس داشتند. حالت نیلوفری نشست و چشمانش را بست. یادش نمیآمد چقدر از جادو، مراقبه(تهذیب) فاصله گرفته است، برای همین از کاری که میخواست بکند کمی تردید داشت. که آیا میتواند انجامش دهد یا نه؟3 امتیاز
-
🌺part4 🌺 اخم هایش خودکاری جمع شدند. مردن؟ همان لحظه صداهای داد و بیداد مردم که به روی هم شمشیر میکشیدن در سرش زنگ خورد! بعد صدای گریه های سوزناک جگر سوز یک زن والتماس های یک مرد که در بین آن هرج و مرج که حمام خون راه افتاده بود از او میخواست لبهی پرتگاه فاصله بگیرد. بعد … بعد... افتادنش از لبهی پرتگاه و گریه های آن مرد… . دیگر چیزی به یادش نمیآمد، یعنی چقدر خوابیده بود؟ اصلا کی تصمیم گرفته بود تناسخ پیدا کند؟ وقتی مرلین دید هیچ واکنشی نسبت به حرفهایش نشان نمیدهد ضربهی دیگری به تختهی سینهاش زد. - مگه کری میگم بلند شو ! دردی که توی سینهاش پیچید باعث شد سرفه کند. خودش را جمع و جور کرد. سریع دست روی قفسهی سینهاش گذاشت و پیدرپی نفس عمیقی کشید. حالش بخاطر این کتکها بهم خورد و بلااجبار بلند شد و صاف نشست و از عصبانیت دندانهایش را بهم سابید و زیر لب به آرامی غرید: -به چه جرئتی به من دست درازی میکنی؟ بعد از خوابیدنش در این چندسال اخیر این اولین صدای انسانی بود که به وضوح میشنید. صدای گوشخراش و عذاب اوری که باعث شده بود گوشهایش به زنگ زدن بیفتد . -مثل مرده ها نشین، غذات رو کوفت کن بعد این لباسها رو بپوش. همان لحظه جوابش را در دلش داد: -دراصل من چند سالی هست که مردم. بعد رد دستش را که لباس هارا نشان میداد گرفت و به سینی بزرگی که داخلش یک دست لباس ابریشمی طوسی رنگ بود و یک طرف دیگرش یک کاسه سوپ قرار داشت رسید. همین که حس کرد صدای اردک مانند این دختر جوان زیادی سرش را درد میآورد، گردنش را به آرامی تکان داد تا صدایش را در نطفه خفه کند. -خداروشکر حداقل یه ندایی دادی که فکر نکنم هم کری هم لال! نمیدونم اونا چی توی تو بیعرضه دیدن که بین اون همه برده دست روی توی هیچی ندار گذاشتن؟ با تعجب ابروهای نازکش را از زیر موهای افتاده روی صورتش که چهره اش را پوشانده بود، بالا انداخت. این دختر احمق چه میگفت؟ همین که میخواست دهان باز کند تا با خاک یکسانش کند با لگد سومی که به پهلوی راستش خورد نفسش بند آمد و زبانش را بست و دست رویش گذاشت و خم شد. - نبینم دیر کنی وگرنه کاری میکنم هزار دفعه به حالت گریه کنی. دستش را مشت کرد و نفسش را با باد دهانش بیرون فرستاد و ترهای از موهایش در هوا تاب خوردند. همان موقع قسم خورد اگر یک بار دیگر کتکش بزند جوابش را خواهد داد. بعد از رفتنش ،نفس آسوده ای کشید و سرش را با تاسف تکان داد. آرامی چشمانش را کامل باز کرد و شاخکهای موهایش را از مقابل صورتش کنار زد . حالا فرصت دیدن را پیدا کرد . نور روشنی از پنجره بزرگ هلالی به چشمانش رسید و به دنبالهی آن متوجه سه ستون بزرگی شد که روی دایره قرار داشت. همانند میله های سیاهچال بودند! وقتی سکوت اتاق را دید، با گیجی خاصی به اطرافش نگاه کرد. جز آن نوری که داخل دایره را روشن کرده بود، دیگر هیچ جای اتاق قابل دید نبود، دورتادورش را تاریکی محض گرفته بود، که به ندرت چشمانش میدید. به آرامی با خودش فکر کرد. «من کجام؟اینجا کجاست؟ چقدر خوابیدم؟ چه بلایی به سر مردمان قبیلهام اومده؟ از همه مهم تر جنگ چیشد؟اصلا من کی تصمیم گرفتم بعد از آن همه اتفاقها دوباره تناسخ پیدا کنم؟» تصمیم گرفت از جایش برخیزد. ولی از پس بدن سنگین و خشک شدهاش برنیامد و روی زمین درست مقابل سینی افتاد.3 امتیاز
-
🌺part 3🌺 مرد شنل پوش بیدرنگ دو زانو روی زمین سرد نشست و با نگرانی و اظطراب سریع گفت: -نه ،ایشون به شدت زخمی شده بودن، توان راه رفتن رو نداشتن برای همین… . مرد نماینده ذرهای به حرفهای آن اهمیت نداد و حرفشرا قطع کرد وگفت: -بهانهی خوبیه برای نیومدن، البته اگربخاطر این اتفاق از ما کینه به دل نگیره! عدهای از افراد حرفشان را روی حرف او گذاشتند و تاییدش کردند! مرد ستاره شناس که در جای خودش همچنان ساکت بود و چیزی نمیگفت، از جایش بلند شد و با لحن جبهه گیرانه و با صدای رسایی گفت: - جناب جاناتان تنها کسی بود که برای کشتن کاهن اعظم داوطلب شد، چرا همچین چیزی درموردش میگین؟ جمیعت ناگهان به سکوتی خفناک روی اورد. همان مرد نماینده و با لبخند مرموزی زیر لب طوری صدایش فقط به گوش اطرافیانش برسد گفت: - هیچکس فکرش رو نمیکرد، اصلا تو مغزمون نمیگنجید که یه روز بخواد همچین کاری رو بکنن، اصلا کی میتونه رفیق قسم خوردهاش رو بکشه! ستاره شناس که گوشهای تیزی داشت با شنیدنش ، چشمانش از خشم که همانند شعلهی اتش می ماند؛ خیره اش شد و دندان هایش را روی هم سابید و زیر ل*ب غرید: - اون فقط یه خیانتکار رو کشته جناب فیلیپ، پس مراقب اون چیزی باشین که از دهنتون بیرون میاد! نماینده با خونسردی کامل ابروهایش را بالا انداخت و بادبزنش را ماهرانهترین حالت باز کرد و مشغول باد زدن خودش شد و بعد گفت: -مغز یه کشتی بدون ناخداست که هرکجا باد ببره میره نمیشه جلوش رو گرفت! -شما حکم اون ناخدا رو دارین،پس سعی کنین با بادبان هاتون جلوش رو بگیرین چون ممکنه بهتون صدمه بزنه. مرد برای اینکه از خشم او در امان بماند دستانش را برای تسلیم بلند کرد کمی فاصله گرفت و دیگر چیزی نگفت. خبر مرگش نه تنها به شورای مجلس هشت قبیله، بلکه در تمام دنیا همانند پاهای جنگاوران که باد را درهم میشکنند با سرعت پخش شد. حتی مرگش هم باعث نمیشد مردم از حرف زدن در مورد او دست بردارند. وقتی زنده بود جرئت اینکه اسمش را به زبان بیاورند را نداشتند. حالا با مرگش مردم طوری اسمش را به میان میاوردن که انگار هیچی اهمیتی به او نمیدادند. مرگش از دید بسیاری از مردم نامعقول میآمد. بعضی ها هم با بیتفاوتی از کنارش رد میشدند؛ و توجهی به این موضوع نمیکردن. ولی کسانی معتقد بودن، که کاهن اعظم یِل که توانایی جابهجایی کوهها و دریاها را داشت روزی دوباره سروکلهاش پیدا میشود. برای همین در کوهستان سرخ مینشسدند و روحش را احضار میکردند؛ تا بتوانند راز هزار مخوفش را بدانند، ولی روزها که میگذشت بزرگان تغییر عقیده میدادن و میگفتند: - اینبار دیگر هیچ راه فراری از میان هزاران روح را ندارد، پس قطعا دیگر روحش متلاشی شده است ولی چه کسی از حقیقت ماجرا خبر داشت ؟ *** "سیصد سال بعد" درحالی که لای چشمانش را باز میکرد صدای نازک جیغ مانند کسی که بیشتر شبیه صدای بز میماند را در نزدیکی گوشش شنید. صورتش را جمع کرد، بلافاصله لگد محکمی به پهلویش خورد و از جایش پراند. دوباره آن صدای گوشخراش را با ولت بیشتری شنید: -بلند شو اینارو کوفت کن، خودت رو هم به موش مردگی نزن، زودباش.3 امتیاز
-
🌺part 2🌺 زمانی که نور مهتاب برصخرهها حریر انداخه بود و سنگ ها کمی برق میزدند؛ نور ذرین های طلایی خورشید روی کریستال های یخ منعکس میشد؛ مرد شنل پوشی با وضع آشفته و هیجان زده بدون اجازه گرفتن داخل رصدخانه شد. موقع باز شدن درسرمای شدیدی فضا را در برگرفت و طولی نکشید بر بازوهایشان چنگ انداخت. مرد ردای سیاه رنگی برتن کرده بود. هرقدمی که به جلو برمیداشت صدای چکمه هایش با شدت بیشتری همانند پتک بر زمین کوبیده میشد. و همین باعث میشد توجه همه روی قامت آن مرد سیاه پوش باشد. چشمان قرمز شدهی مرد شنل پوش از سرمای بیرون سوز داشت، از طرفی دیگر قلبش به شدت در سی*نهاش میکوبید و نمیدانست چگونه آن خبر مهم را باز گو کند. یکی از ریش سفیدان با اوقات تلخی از جایش بلند شد و گفت: -چه خبر شده؟ مرد سرجایش ایستاد و آب دهانش را قورت داد. چشمانش را همانند آسیاب در اطرافش چرخاند و بعد با دستان مشت شده گفت: -کاهن اعظم یل کشته شد! لحظهای سکوت وهم انگیزی تمام فضای استخوان سوز رصد خانه را فرا گرفت. هیچ صدایی به گوش نمیرسید. لحظهای نکشید، زمزمهها همچون موریانه همهجا را احاطه کرد. سوالات کوتاهی که هیچ جوابی نداشتن از یکدیگر میپرسیدند. مرد جوان لاغر اندامی که رادای سفید رنگی برتن داشت و پیش بند نقرهای بر سر بسته بود، و اخم غلیظی بر چهرهی بیروحش داشت و رئیس یکی از هشت قبایل بود، سریع به خودش آمد و زیر لب گفت: -پسحقیقت داشت؟! بعد دستش را محکم فشرد و چشانش را با درد بست. کنار دستیاش نزدیک گوشش زمزمه وار گفت: -یادت نره خودت اول از همه برای کشته شدنش بسیج شده بودی! جوابی نداد و گذاشت تمام احساساتش همچون خاکستر سیاه در گوشهی خاک خوردهی قلبش بماند! همان مرد که به عنوان نماینده از قبیلهی خودش در آنجا حضور داشت و ردای خاکستری رنگ برتن داشت با صدای بلندتر از حضار گفت: -کی تونست محاصره رو بشکنه؟ انگار برای گفتن این حرفش قصد و غرضی داشته باشد، ادا کرد. مرد شنل پوش کمی مکث کرد و گوشت لبش را از داخل به دندان کشید و جواب داد: -جناب جاناتان بودن که تونستن به مدت هشت روز محاصره رو درهم بشکنن! یکی از دیگر ریش سفیدان از جایش بلند شد و با لحن نه چندان دوستانه رو به حضار کرد و گفت: - این نتیجهی مرگ کسیه که بخواد مقابل ما بایسته! مرد دیگری از ریاست قبایل که دوسنگ یشم در داشت و خودش را با آن مشغول میکرد، تک ابرویی بالا انداخت و گفت: -چرا خودش این خبر رو نرسوند؟ مرد خبررسان لحظهای خودش را گم کرد و دست و پایش لرزید. دوباره مرد نماینده با لحن خبیثانه ادامهی حرفش را گرفت: -نکنه بخاطر کشته شدن دوستش مارو مقصر میدونه!3 امتیاز
-
🌺part1🌺 مقدمه: صدای تنها و پریشان فلوت را گوش بده، درشبهای بی انتها، در عمق ابرها، راست و ناراست هردو اتفاق افتادهاند. پس چطور می توان آن را بعد از بیداری به حساب رویا گذاشت؟ چه طور می توان ستایش ها، سرزنش ها، بردها و باختهای این دنیای فانی را اندازه گرفت؟ خون گرم از تیغه سرد شمشیر می چکد. در ارتفاعات کوهها و در رودخانه های دوردست، صدای زیتر نیز به گوش می رسد. داستان هنوز به انتها نرسیده، ارتباط ما و زمانی که باهم گذراندهایم، خالص و پاک باقی می ماند. همانند آماده کردن سبویی از خوشی و غم زندگی و مرگ برای سوگواری یک انسان. ماه مانند قبل است، پس نیازی به غم نیست. پس چرا با همه سختی ها با قلبی رام نشده مواجه نشویم؟! در حالی که ملودی فلوت را باهم گوش میدهیم؛ در بالای کوه ها و آن طرف دریاها ، بعد از رسیدن به بن بست گم شدهام. راست و ناراست همه در گذشته هستند، پس بیا بعد از بیداری، آنها را به حساب رویا و خاطراتمان بگذاریم! *** دریک چشم برهم زدن اتفاق افتاد. حرکتی در کهکشان ها که وقوع ان باید مدت درازی طول میکشید اما دریک میلیونیم ثانیه رخ داد. در رصد خانهی دانگول، واقع در کوهستان ساج ستاره شناس جوانی مبهوت و شده و چشمانی گرد سرجایش میخکوب شد! چراکه پدیده ای که از درهم شکستن ذرات معلق از سه صورت فلکی تشکیل شده بود منجر به شکل گرفتن ستارهای سیاه اما درخشان شد. ذرات معلق سه صورت فلکی و ان ستارهی درخشان یکدفعه از هم پاشید و سپس با جاذبه ای خارق العاده ای یکدیگر را جذب کردن و درنهایت به صورت اخگری متلاطم در کهکشان به پرواز درآمد. ستاره شناس جوان درحالی که دست و پایش سست شده بود، دوباره به صورت فلکی چشم دوخت. آهی از ته گلویش کشید. با تمام وجودش آرزو میکرد که دیگران شاهد حرکت آن ستاره نباشند. درواقع چنین نیز بود. عدهی قلیلی از بزرگان قبیله در مکتب خانهی دانگول به این ستاره مینگریستند و شاهد سقوط همان ستارهی درخشان بودند. آن لحظه مردجوان چیزی را در صورت فلکی مشاهده میکرد که بیشتر ریش سفیدان قبایل مختلف از درک آن عاجز بودند.3 امتیاز
-
رمان: سیمینآی ژانر: عاشقانه، درام، تاریخی نویسنده: مهسا فرهادی خلاصه: در ابتدای وجودش خلأ بود و آیندهی نامعلوم، در وجودش بانگ گرفتاری سر میداد. در حاکمیت قلب سودازدهاش انحصار یک نفرین؛ یا شاید یک موهبت از فراسوی ماه، سوسو میزد. محبوس شده در میان تارهای ریسمانی به نام تولا؛ بیخبر از سرنوشتی که او را به سوی طالعی شوم سوق میدهد. حقیقت ادراک و ارجعیت موسمی که برای رفتن تعجیل دارد؛ رفتنی که گریبانگیر وجودش خواهد شد.2 امتیاز
-
نام رمان: لعن نام نویسنده: ساناز محمدی ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه خلاصه: همه چیز از نواخته شدن فلوت شروع شد. زمانی که صدای آهنگینش در دنیا شنیده شد ، سایههای سیاه از دل تاریکی به بیرون راه پیدا کردن. عروسکهایی از جنس آدم که روحشان قربانی تاریکی شده بود، از دل چاه بیرون خزیدن. صدای جیغ کودکان آمیخته با ناله های مردان و شیوع زنان که همهشان قربانی تاریکی شدهان، تمام جهان را پر کرده است. باید فرار کرد! انگار کسی از دل تاریکی بیرون میآید؛ ماندن جایز نیست!2 امتیاز
-
part46 کسی که روزش را به بطالت میگذراند مستحق زندگی کردن نبود، برای زندگی باید میجنگید کسی هم جنگیدن بلد نباشد لایق زنده ماندن نبود. آن قانونی بود که برای خودش تألیف کرده بود. و حالا هم دنیا چرخید و چرخید و خودش را جزوی از آن دسته آدمهای بیمصرف قرار داد. آه عمیقی کشید و ترهای از موهایش را که چشمانش را گرفته بود را عقب راند. دلش برای نواختن فلود و صدای آهنگینش تنگ شده بود. با بیفکری چشمانش را بست و فلودی از توهماتش با کمک نیروی درونیاش ساخت و ناخودآگاه چشمانش بیاراده بسته شدن. روحش را همراه با صدای آهنگین قلب نواز فلوتش به گذشته رها کرد. *** روی پشت بام مسافرخانه لوتوس بین زمین و هوا روی شمشیرش معلق ایستاده بود. جمعیت زیاد مسافرخانه و شلوغی زیادش بخصوص پچپچهایشان محض دیدن او باعث میشد میلی به داخل رفتن نداشته باشد. نگاهی به بطری نوشیدنیاش انداخت که در دستش محکم گرفته بود، بعد با نوک پایش به لبهی تیز شمشیرش زد و تا کمی پایینتر برود. بعد از گذشت سالها میخواست دوباره خاطراتش را تداعی کند و روی آجر بام مسافرخانه لوتوس بنشیند و از نوشیدنیاش لذت ببرد. بعد موقع آرام شدن مسافرخانه عیادت میروتاش برورد که صبح به مسافر خانه آورده بودنش. محض فرود آمدنش با دو انگشتش شمشیر را در هوا چرخاند و بعد داخل غلافش هدایت کرد. نفس آرامی کشید روی آجرهای سنگی سیاه رنگ که به شکل مستطیل بود دراز کشید و نیم تنهاش را بالا داد یک پایش بلند و دیگری را دراز کرد. در بطری را باز کرد و زیر بینی کشاند و بوی شیرین هلو لبخند بر لبانش آورد و بر گلویش بغض انداخت و جرعهای از آن را نوشید. خورشید هنگام غروب آتش میگرفت و همه جا را به سرخی میکشاند و خودش را پشت کوهها قایم میکرد و دل جاناتان را بیشتر از قبل دلتنگ آن دختر چشم حنایی میکرد. صدایی نواختن موسیقی که از لابهلای برگ درختان خودش را بیرون میکشاند تمام محوطه مسافرخانه را به سکوت وا داشت. هیچ صدای حز نواختن آن موسیفی در میان نبود، حتی گنجشکها هم در آن میان زبان به دهان گرفته بودند. صدایش آرام و سوزناک بود، انگار میخواست حرفهای ناگفته شدهاش را با آن صدا بگوید. گوشهای جاناتان تیز و اخمهایش درهم شد، ضربان قلبش تندتر شد و چشمانش از حالت خماری در آمدند، تنش را تکان و زبانش به حلقش چسبیده بود، هیجان و اضطراب گریبان گیرش کرده بود.2 امتیاز
-
part45 بوی باران، با بوی نم خاک باغچهی تزئیین شده با شکوفههای سیب که بیشتر با چاشنی بوی گل شبدر مخلوط شده بود، با یک نفس کشیدن بافتهای مغزیاش را باز میکند. هیچ وقت فلسفهی عجیب باریدن باران را درک نمیکرد! اینکه با باریدنش همه چیز را میشورد و با خودش میبرد، ولی رد پایش و همچنان باقی میماند! پوف عمیقی به تفکراتش کشید و به انگشتان کشیده و استخوانیاش که روی بعضیها انگشتر نقرهای که حتی از دور هم میدرخشید چشم دوخت و شروع کرد با هالهی بین دو انگشتان وسط و اشارهاش بازی کند. تنها سرگرمیاش در این چند روز آنجا ماندنش همان بازی کردن با هالههای نیرویش بود انگونه کمی به خودش تسلط پیدا میکرد و دوباره نقشهی فرار میکشید، البته اگر یکی از آن نقشهها درست از آب در میامد. وقتی یادش میافتد هربار با فرار کردنش سخت شکست میخورد از دست خودش و آن بدنی که گیرش افتاده بود عصبی میشد و دلش میخواست کارش را یکسره کند. ولی نمیشد هربار که از نیرویش استفاده میکرد عمق زخمهایش بیشتر میشد و دردش هم طاقت فرسا. پاهایش را از زیر دامن حریر قرمز رنگ که سکههای فلزی مصنوعی زیادی دورش کار شده بود با به هم خوردنهایشان صدای جیرینگشان بلند میشد در آورد و هردویشان را دراز کرد و شروع کرد به تکان دادن انگشتان پایش. حالش بیشتر شبیه پرندههای داخل قفس بود، هرچقدر زمانش در آنجا میگذشت امیدش را از دست میداد و درد نفرینش بیشتر میشد و همانند عروسکهای متحرک میماند. و تنها نقشی که در آن مهمانخانه ایفا میکرد چند حرکت رقص بود که توسط دختران انجا یاد گرفته بود، تا اشراف زادگان بدردنخور را سرگرم کند. درحالی که اگر به او بود خیلی وقت پیشها سر همهاشان را جدا میکرد. معتقد بود دنیا برای آدمهای بیمصرف ساخته نشده است!2 امتیاز
-
part44 - کاری که گفتم رو انجام بده. مرد ستارهشناس چشمانش را بست و پاهایش را به عرض شانه باز کرد و هر دو دستش را به شکل ضربدری کنار سینهاش نگه داشت و از وجودش هالههای نیلی موجدار پدیدار شد و دور هر چهارتا را احاطه کرد و در چشم بهم زدن در خودش بلعید و ناپدید شدند. نفسش را شمرده بیرون فرستاد و به جای خالیاشان چشم دوخت که ناگهان یاد یو افتاد و سرش را چرخاند. با دیدن قامت شکسته و بدن خشک شدهاش که در زمین سرد دو زانو نشسته یک تای ابرویش را بالا برد و به آرامی زیرلب صدایش زد. - هی یو! هیچ واکنشی به صدا زدنهایش نشان نداد. از ظاهر همانند مجسمه نشسته بود و به جای نامعلومی خیره شده بود. اما درونش را تاریکی وحشتناکی که کابوس هر آدمی میتوانست باشد فرا گرفته بود. مرد با ناراحتی کنارش نشست و دستش را گرفت. همان دقیقه رگهای تنش برجسته شد و سفیدی چشمانش از بین رفت و سیاهی مردمکش کاسهی چشمانش را گرفت و استخوانهایش منقبض شد و لحظهای روحش مثل رعد داخل توهمات تاریک یو دعوت شد. به سیاهی اطرافش نگاه کرد. هیجان و اضطراب تمام بندبند وجودش را گرفته بود، برایش تعجب برانگیز بود. این سیاهی و هالههای مرموزی که دورش را محاصره کرده بود و مانند دژ یک قلعه محکم میماند در توهمات یو چه میکردند؟ تنها سوالی که با دیدن آن هالههایی که به شکل مار و دورش میخزیدند در ذهنش ایجاد شد، این بود. چه بلایی به سرش آمده؟ آیا او هم بردهی تاریکی شده؟ اخمهایش را جمع کرد و دستانش را محکم فشرد با دلهره دورش چرخید، سرش را بلند کرد. اینکه او در رتبهی جاودانگی قرار داشت و سطح عرفانی بالایی بین استادان داشت شکی نبود، اما این روحی که پر از سیاهی بدل شده بود تمام تصوراتی که از یک مرد رستگار در ذهن داشت برهم میزد. یعنی روحش هم اسیر ناپاکی شده بود؟ با بغض و اضطراب لبانش را گاز گرفت و زیرلب به آرامی زمزمه کرد: - هی رفیق چه بلایی به سرت آوردی! بعد اشکی از گوشهی چشمانش چکید و چشمانش را روی هم گذاشت. بس بود هرچه گوشهنشین و از دور نظارهگر بود. دیگر نمیتوانست اجازه دهد فاجعه گذشته دوباره رخ دهد و سرنوشت و هزاران انسان بیگناه عوض شود. *** صدای شرشر باران مثل نواختن زیتر عجیب برایش گوشنواز و آرام بخش بود.2 امتیاز
-
part43 - داری چیکار میکنی؟ ابرویش را بالا انداخت و با حرص لب زد: - فکر میکنی الان تو اون موقعیتی هستی که بتونی لجبازی کنی. - این شعله از نیروی درونی تو میاد، نمیتونم بذارم بیشتر از این صدمه ببینه! دستش را محکم پس کشید و غرید: - نمیفهمی اگه خونش بند نیاد میمیره. هراسان نگاهی به برادرزادهی بیجانش انداخت، آن چشمان بیحالش، آن لبان خشک شدهاش صورت عرق کردهاش، جانش را به درد میآورد. - هستهی طلاییش مهرشده، اگه پسش بزنه چی؟ - میدونم هیچ صدمهای به مهر شدهی درونیش نمیزنه. - بهت اعتماد میکنم. چشمان مرد ستاره شناس از حرفی که فیلیپ زده بود گرد شد. آن حرفا از اویی که زیادی مغرور تکبر بود بعید بود. ولی درک نمیکرد که اگر عزیزترین فرد کسی صدمهای ببیند حتی برای نجات جانش از غرور خودش هم دست میکشد. دستش را روبهروی زخم نگه داشت تا با نیروی شعلهی نیلی که همچون خورشید میتابید و نیروی مضاعفی به بیرون میداد، خونش را بند میآورد. تنها راهی بود که میتوانست بدن عادی و معمولی میروتاش را از زخم شمشیر یو نجات دهد. چراکه دیده بود آن حالهای که از شمشیر یون سمت قلب میروتاش حرکت کرده بود چیز عادی بنظر نمیرسید، با آن شعلهی نیلی میتوانست موقت بدنش را از حالههای سیاه پاک کند. همین که خون زخمش بند آمد، چشمان میروتاش هم به آرامی بسته شد. فیلیپ نگاهش را سمتش گرفت و گفت: - چرا از هوش رفت؟ - بدنش مثل انسانهای معمولیه نمیتونه فشار درد رو تحمل کنه پس بیهوش شدنش امر طبیعیه، ببرش قبیلهی کونلون تا عموهامون مداواش کنه. نگاه نگرانش را به چهرهی پریشان و رنگ پریدهی برادر زادهاش انداخت که چگونه با مرگ دست و پنجه نرم میکند. اینکه بنشیند و کاری نکند بیشتر درونش را به شعله میکشید. باید دست از لجبازی بردارد و کاری را که صلاح است را انجام دهد. چشمانش را بست و بعد با جدیت به چشمان خنثی مرد ستارهشناس که گاهی همانند ذرههای کهکشانها در میامد انداخت و گفت. - میتونی ما رو اونجا ببری، فکر نکنم برای تو که هزار سال هست که تو انزوا داری قدرتت رو تجزیه میکنی کار سختی باشه. سرش را با تاسف تکان داد و از جایش بلند شد و پوفی از کلافگی کشید. - بیش از حد کینهای بودن خوب نیست فیلیپ، چرا نمیخوای گذشته رو فراموش کنی! با پیش کشیدن گذشته اخمهایش را درهم کرد، اگر هم میخواست فراموش کند زخمی که گوشهای از خاطراتش به حساب میامد هنوز برایش تازگی داشت، نمیگذاشت.2 امتیاز
-
part42 میروتاش که ناهنجاری وضعیت را دیده بود خودش را گم کرد. - ارباب یو به خدا نمیخواستیم بیایم، یکدفعه شد! یو آنقدر آشفته و افکارش برهم ریخته بود که توان رصد کردن حرفهای او را نداشت. حسی که آن لحظه درونش را به خودش درگیر کرده بود صدایی بود در اعماق ذهنش او را به خود میکشید، طوری که از صدای ذهنش تبعیت میکرد که انگار ارباب او به حساب میامد. هردو به التماس کردن افتاده بودند ولی فایدهای نداشت. به معنی واقعی استاد یو آن لحظه کر و کور شده بود. - استاد خواهش میکنم، ما واقعا نمیخواستیم… حرفش با ضربهی شمشیرش که درست قفسهی سینهی چپ میروتاش را سوراخ کرد نصفه ماند. و زیر لب میروتاش را بیجان صدا زد. بلافاصله جان از آن همه فشار اضطرابی که رویش بود پخش زمین شد و از هوش رفت. چشمان میروتاش خیره به چشمان ارباب یو بود که زیادی به قرمزی میزد. از وقتی یادش میآمد او را حامی خودش میدانست، چرا که از همان ابتدای کودکیاش او بود که سرپرستیاش را به عهده گرفته بود، و حالا الان مردی مقابلش قرارداشت که هیچ شباهتی به آن استادش که از سر و زبانش پایین نمیافتاد نبود، بلکه مردی بود که از چشمانش شعلهی نفرت دیده میشد، ولی چرا؟ نفسش در سینه حبس شده بود و صورتش از درد سرخ شده بود، و رگهای برجستهی گردنش از فشار شمشیری که بالای قفسهی سینهاش را سوراخ میکرد، بیرون زده بود. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و نه توان ایستادن را داشت نه مقابله کردن با آن مردی که دیگر نمیشناختش. شق پاهای بیجانش شکستند و روی زمین افتاد. مرد ستارهشناس که بیهیچ دخالتی داشت به نمایش آنها را نگاه میکرد، با دیدن وضع آشفتهی یو و زخمی شدن میروتاش سریع با یک حرکت آنی خودش را نزدیکش رساند رو ضربهای محکمی به سمت راست شانهاش زد و همان مصادف شد به شدت عقب پرت شود و شمشیر از دستش پایین بیفتتد. صدای مهلکی داخل را برگرفته که باعث شد فیلیپ با تعجب به موقعیت آشفته شدهای آنجا نگاهی کند. وقتی زخمی شدن میروتاش را دید که در دستان آن مرد ستارهشناس است و نفسش به سختی بالا میاید به معنای واقعی روح از تنش جدا شد! سریع خودش را نزدیک آنها رساند رو از بازویش گرفت و با صدای لرزانش صدایش کرد. - میروتاش پسر چیشدی تو، چشماتو باز کن! مرد ستارهشناس دستش را به حالت گرد مانند چرخاند و شعلهی نیلی رنگ از کف دستش همانند دایره بیرون جهید و سمت آن مرد جوان که میدانست چقدر برای فیلیپ و یو عزیز است هدایت کرد، همان لحظه دستش توسط فیلیپ گرفته شد.2 امتیاز
-
part41 از همان نگاه اولش حس خوبی بهش دست نداد و سعی کرد چشم از او بگیرد. کمی خودش را جمع کرد و کمک کرد جان تن لرزانش را بلند کند. نگاه سنگینشان از هرچی مجازات کردن بود سختتر بود ، چرا نفسهای تندشان خبر از رحم کردن نمیداد. همهی اینها به کنار وقتی میروتاش به این فکر میافتاد که غضب استاد یو چگونه کابوس شبهایش میشود عرق سردی تنش را گرفت. جان با دهان خشکشدهاش به آرامی زیر گوشش گفت: -نمیخوای اون زبون چربت رو به کار بندازی ؟ بطور نامحسوس دهانش را یک طرفه کرد و گفت: -هیچی به ذهنم نمیاد جوری قفل کردم که حتی بمیرم هم چیزی ندارم بگم. از حرص نیشگونی از کمرش گرفت و آخش بلند شد و همین باعث شد استاد یو نزدیکشان شود و شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد و سمت آنها بگیرد. هردو ترسیده هینی کردند و گردنشان را عقب بردند. -چه غلطی میکردین،به اجازهی کی اومدین اینجا؟ جان دست لرزانش را بلند کرد و انگشت اشاره اش را سمت میروتاش گرفت. از حرص چینی به دماغش داد و نچنچی برایش رفت و با درماندگی به عمویش نگاه کرد. فیلیپ که دقیقا آن نگاههای معصومانهاش را به خوبی میفهمید از خشم چشمانش را روی هم بست و شروع کرد به باد زدن خودش، بعد پوف عمیقی کشید و پشت به آنها ایستاد. استاد یو که از خشم و حرصی که از درون شعله میکرد شمشمرش را سمت میروتاش گرفت و غرید: -بازم که تویی؟کی میخوای آدم بشی؟کی میخوای دست از دردسر درست کردن برداری پسر؟ خندهی مضحکی زد و گفت: -همینیه بار رو قول میدم ادم بشم! دستش ناگهان لرزید و تمام افکارش برهم ریخت، نیروی درونیاش که با شمشیرش یکی شده بود، پس طبیعتاً باید از او اطاعت میکرد ولی انگار با حرکت مخالف شمشیر از او نافرمانی میکرد.2 امتیاز
-
part40 استاد یو که همچنان درشوک عظیمی به سر میبرد به خودش آمد و گفت: - باید بیشتر مراقب باشیم! مرد ستاره شناس دستانش را از پشت قلاب کرد و گفت: - از اولش هم نباید میذاشتین زنده بمونه! فیلیپ خصمانه دستانش را مشت کرد وگفت: - اون بچه هیچ گناهی نداره فقط بخاطر اشتباه پدرش پا به دنیا گذاشته! یو دستش راگرقت و برای آرامش دادنش فشرد وگفت: - اگر کسی از واقعیتش باخبر باشه هرج و مرج رخ میده، نگرانی بیشتر من در بارهی اونه که با اومدنش همه چیز رو خراب میکنه! مرد ستاره شناس کمی مکث کرد و گفت: - اینکه هردو کنار هم باشن بیشتر نگرانی داره یو! اون موقع قدرتشون بیشتر میشه. بعد هرسه ساکت شدن و به آن دو ستارهای درخشان که نمیدانستن که در ایندهی نزدیک چه خواهد شد خیره شدن . لحظهای نبود که میروتاش حس نکند که مخاطب منظورشان او هست!نمیدانست چرا ولی به خوبی حس میکرد که حرفشان ربطی به ان فردی دارد که او هم به دنبالش تا اینجا آمده است! اما اینکه چرا استاد یو با نگاه کردن به ستارهی بخت او گفت باید بیشتر مراقب باشیم تمام مجهولات ذهنیاش را درهم میزد،بخصوص که پدرش راهم به میان آوردند، و از اشتباهاتی در موردش حرف زدند که از هیچ کدامشان سرد نمیآورد و بیشتر در باتلاق سوالاتش که هیچ جوابی برایشان نداشت فرو میرفت! ناگهان اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. میروتاش آنقدر در ذهنش کلنجار میرفت که یک لحظه بدون اینکه خودش بداند دستش را روی پایههای میز گذاشت و ناگهان صدای گوشخراشی فضای آنجا را برهم زد و سر هرسهتایشان تند و تیز سمت میز چرخیدند. طولی نکشید استاد یو سمت آنها پاتند کرد و با یه حرکت آنی دو انگشت راستش را بهم چسباند و نیرویی از دستش بیرون جهید و با شتاب به میز خورد و نصف شد. چشمان هرسهتایشان به اندازهی کاسه گرد شده و از متعجب دهانشان باز ماند طوری که در جایشان خشکشان زده بود. جان همچون کودکی پشت سر میروتاش مخفی شده بود قادر به تکان خوردن هم نبود. میروتاش طبق عادت همیشگیاش گوشهی لبش را خاراند و با اضطراب و هیجان لبخندی زد و گوشت لبش را به دندان کشید و از جایش بلند شد و سرش رابرای احترام خم کرد و به چشمان خون نشستهی استاد یو نگاه کرد. بعد مردمک چشمانش را سمت عمویش هدایت کرد که دست کمی از استادش نداشت، ثانیهای نکشید چشم از آنها دزدید و به آن مرد کچل نگاه کرد.2 امتیاز
-
part39 آنچه را که با چشمانش میدید حتی در مخیلش هم نمیگنجید که همچین چیزی هم وجود داشته باشد. ستارهها همچون فانوس دور کهکشان ها میچرخیدند. میروتاش که محو آنها شده بود با کشیده شدن دستش توسط جان از حس و حال عجیبش بیرون آمد. -اونجا چه خبره؟ -دنبالم بیا خودت میفهمی ! با چشمان گرد شده دنبالش راه افتاد. محض دیدن مردی با ردای بلند لجنی سمت آنها میآمد وممکن بود آنها را ببیند سریع یقهی میروتاش را کشید و پشت میز بزرگی کشید. و با چشمانش آن مرد را که نزدیک استاد یو و جناب فیلیپ میشد را نشان داد. میروتاش که مشغول درست کردن یقهاش بود ضربهای به بازوی لاغر جان زد و از حرص دندانهایش را روی هم سابید. -مشتاق دیدار جناب یو و همین طور شما جناب فیلیپ ! صدای بم و گیرای مرد در فضای وهم انگیز طنین انداز شد. استاد یو بادیدن آن مرد لبخندی بر لب زد و نزدیکش شد و صمیمانه باهم دست دادند. جناب فیلیپ از کنارشان گذشت و طبق عادت گذشته لبخند مرموزی زد وگفت: -باز چی دیدی که ما رو اینجا کشوندی؟ مرد با لبخند پهنی دستی روی شانه اش گذاشت وبا تاسف گفت: -کلا اگه یه روز نیش نزنی صبحت شب نمیشه! هرسه به رسم رفاقت در جلوی چشمان متعجب شدهی آن دو خندیدند. مرد کلاهی که روی سرش گذاشته بود چهرهاش قابل رویت نبود را برداشت. سرتاس مرد خنده برلبان میروتاش اورد. ولی نمیدانست که سر تاس آن مرد چه قدرتهای عجیبی در خودش دارد! استاد یو در کنار فیلیپ ایستاد و گفت: -محض اینکه خبرت رو شنیدم اومدیم،دلم میخواد تمام اون چیزهایی که گفتی یه توهم بیش نباشه! مرد دستانش را جلو مقابل حوض برد و ناگهان تمام ذرههای معلق صورت فلکی درهم چیده شد و کهکشانها به رنگ خون درآمدند و یکدیگر را به شکل خارقالعاده ای درهم تنیدن و ستاره بزرگ درخشانی از بین آنها به وجود آمد. مرد عقب ایستاد و نگاهش را به آن ستاره داد وگفت: -بعد از هرج و مرج سیصد سال پیش این اولین بار هست که بعد از سقوط یک ستاره، ستارهی درخشان دوقلوی دیگه ای در آسمان دیده شده! فیلیپ نگاه مشکوکانهای به آن دو ستاره انداخت و گفت: -اون ستارهی بزرگ که درخشان تر از همه هست یعنی تازه متولد شده ولی چرا اینهمه نور داره؟ استاد یو سرش را با نگرانی تکان داد و لب زد: -پس اون دوباره متولد شده؟! مرد که بنظر میرسید یک ستارهشناس هست سرش را به معنی تایید حرفش تکان داد و که فیلیپ با گیجی پرسید: -سیصد ساله حتی تناسخش هم در جایی دیده نشده حالا چطور شده این ستاره نشان دهندهی حضور دوبارهی او باشه! مرد ستاره شناس نفس عمیقی کشید و گفت: -یادته موقع به دنیا اومدن برادرزادهات تمام کهکشان ها درهم شد. -خب که چی؟ اون فرق داشت رابرت! چشمان میروتاش لرزیدن. جان با تعجب نگاهش کرد! -حالا با دقت نگاهی به اون دو ستاره که بهم چسبیدن بکن بعد خودت میفهمی؟ فیلیپ با اخم نگاهی به آنها انداخت. چیزی در بینشان دبدکه تمام تنش سست و دست و پایش شل کرد! آن ستارهای بزرگ درخشان مال تنها برادرزادهاش بود که به دنیا آمدنش یک اتفاق اشتباه بود،حالا چطور ممکن بود آن ستارهای درخشان در کنار ستارهای باشد که نامش در دنیا لرزه بر اندام مردم میانداخت. -این امکان نداره!2 امتیاز
-
part38 - چیکار کنم نمیتونم حواسم رو جمع کنم. - به این فکر کن که اگه بتونی میتونیم از جهنم دره خارج بشیم! چشمان جان ناگهان برق زدن و لبخند کم جانی زد و سرش را تکان داد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. اخم هایش درهم شد گوش هایش تیزتر از گوشهای جغد شدن. نفسش در سینه حبس شد و صدای نفس کشیدن بیجان میروتاش را به وضوح شنید، حتی به راحتی صدای ریتم قلبش در گوشهایش زنگ خورد. کمی سرش را کج کرد صدای پچ پج هایشان را شنید. فشاری که به روح و مغزش میآورد از درون انرژیاش مثل چاه آب تحلیل میرفت. هر دوی آنها همچون نخ طناب وصل شده بهم بودن، اول مغز شروع به تجزیه موقعیت میکرد و بعد به روح دستور میداد تا از بدن خارج شود و صداها را به او برساند! همین فشاری که بهم میاوردن باعث شده بود در آن سرما جان عرق بریزد و کل تنش خیس عرق شود. وقتی کمی بیشتر دقت کرد صدایشان را به وضوح شنید: ( - اگر این اتفاق بیفته و همه چیز دست به دست هم بدن اون دوباره بیدار بشه یعنی فاجعه! - میدونم برای همین گفتم بیای تا یه تصمیم بگیریم.) میروتاش که طاقت سرما را نداشت، بازوی جان را گرفت همان لحظه جان به خودش آمد و همین که چشمانش را باز کرد خون غلیظی از دماغش بیرون آمد. -خون دماغ شدی؟ با آستینش پاک کرد . -چیزی نیست طبیعیه از فشار زیاد مغزه. با بیحیالی دماغش را بالا کشید و گفت: -حالا فهمیدی کجاهستن؟ جان آدمی نبود که برای هر چیزی کنجکاو یا واکنشی نشان دهد اما حرفهای استاد یو جناب فیلیپ طوری ذهنش را به هم زده بودن که دیگر آن ترس و اضطرابش را از یاد برده بود . یعنی چه شده بود؟ منظور حرفهایشان چه بود؟ قرار بود چه فاجعه ای رخ بدهد؟ ایا به میروتاش بگوید یا به دنیل؟ -هی ،با توام من نمیخوام بخاطر یه سرما اینجا یخ ببندم. جان خودش را جمع و کرد و گفت: -از پلهی سیصد باید بریم. اسم سیصد را که آوردن تمام پله ها درهم شدن و پلهی نازک و باریکی جلویشان ظاهر شد. کف پلهها لیز بودن و پا گذاشتن روی آنها به شدت سخت بود. میروتاش که انگار از این وضع به وجود آمده خسته شده بود روبه جان کرد وگفت: -نمیتونی یه طلسمی چیزی بخونی،چطوری این همه پله رو بریم! -مطمئن باش اگر بلد بودم دریغ نمیکردم. این را گفت و خودش اولین پله را طی کرد و پشت سرش هم میروتاش بود که غر زنان راه افتاد. از راهرو های طویل گذشتن. مشعل های زیادی بعد از گذر پلهها روشن بود. مکانی بزرگ و ناشناختهای بود. اولین بارشان بود که به همچین جایی سردو تاریکی میآیند. تا چشم میچرخاندن دیوارهای بزرگ سفالی بود که بوی نم و مرطوبی را از خودشان تراوش میکردن. بعد از چند مایل راه رفتن به در بزرگ فلزی که در سمت راستشان قرار داشت رسیدند. در نیمه باز بود و از داخلش نور بیشتری به بیرون میآمد. میروتاش قدمی به جلو رفت و سرش را از لای در داخل برد و نگاهی انداخت. هشت ستون در وسط دایرهی بزرگی قرار داشت و در کنارههایش هشت میزو صندلی به ترتیب در کنارهم چیده شده بودند .داخل آن دایره بزرگ حوض بزرگ مثلی قرار داشت و در راس آنها استاد و جناب فیلیپ ایستاد و بودن و نظاره گره ذره های معلق کهکشانی بودن که در بالای سرشان به نمایش درآمده بود.2 امتیاز
-
🌺part 37🌺 حالا باید کجا میرفتن؟بین هزاران پله باید یکی را انتخاب میکردن ان هم معلوم نبود اگر اشتباه انتخاب میکردن راهشان کجا ختم میشد؟ اولین باری بود که همچین چیزی به پستشان خورده بود. قلب هر دو در سینه میتپید.جان کمی خودش را نزدیک میروتاش کرد وبا لرز بازویش را گرفت و گفت: -حالا چه غلطی میخوای بکنی؟ با نگاهی که از هزار فحش هم بدتر بود به جان انداخت و بازویش را کشید و دستش را روی گردش کشید و گفت: -به جای اینکه هربار غربزنی یه بارم شده مغزت رو بکار بنداز. میروتاش بی درنگ چیزی به ذهنش رسیده باشد سریع سمت جان چرخید و هر دو بازویش را گرفت و گفت: -چشمات رو ببند سطح آگاهیت تو درجه ی بالایی قرار داره پس مسلما باید بتونی صداشون رو تشخیص بدی! -چطوری میخوای... . صدایش را بلند و حرفش را نطفه خفه کرد. - جان یه بارم شده به خودت و توانایات اعتماد کن و نترس نمیذارم لو بریم زودباش. جان شخصی بود که گرچه در دنیای هنرهای رزمی سطح اخر قرار داشت ولی توانایی حل معماهای سخت را داشت که هیچ کس نمیتوانست با او مقابله کند اینکه در سطح عرفانی درجه ی 2 نمیشد ولی میروتاش نمیتوانست انکار هوش بالای جان باشد. و تنها چیزی که همیشه جان را در خودش مغلوب میکرد بیاعتمادی اطرافیانش به او بود بخصوص پدرش که همیشه او را پسری احمق خطاب میکرد و برای همین این باعث شده بود جان احمق بودن را بپذیرد درحالی جان میتوانست با مغزش تمام مجهول های دنیا را حل کند . اب دهانش را به سختی قورت داد و نفس عمیقی کشید وچشمانش را بست. و دستانش را مشت کرد برای اینکه بتواند صدای انها را در فرسنگها دورتر بشنود باید روح بدنش را آرام میکرد ان موقع میتوانست روحش را ازاد کند و گوشهایش را تیزتر ولی جان ان لحظه در تنشی قرار داست که انجامش برای او از هرچیزی سختر بود. -نمیتونم! پوفی کشید و دوباره دستی به موهای بلندش کشید که هر کدامشان افسار پاره کرده بودن و پخش و پلا در دوشش افتاده بودن. - وقتی میگی نمیتونم یعنی میخوای تسلیم بشی! جان با درماندگی نالید. -من سالهاست که تسلیم احمق بودن شدم،نمیتونم . میروتاش لبان ترک گوشتی ترک خوردهاش را روی هم فشرد. باید کار کند اگر جان نتواند کاری کند نمیدانست قرار است تاکی آنجا گیر بیفتن. جایی که فقط روی یک سکوی معلق در هوا ایستاده بودن و تمام اطرافشان تاریکی محضی فرا گرفته بود، به جز روشنایی خاکستری که روی پلهها افتاده بود خفناک نشان میداد هیچ روشنایی دیگه ای نبود. در مکانی گیر افتاده بودن که نه اطرافشان معلوم بود نه جایی را میتوانستند با چشم ببینند. سرمای آنجا جگر سوز بود و به بازیهایشان چنگ میانداخت و هراز گاهی هم صدای بهم خوردن دو فلز بهم سکوت وهم انگیز را برهم میزد. دندانهای میروتاش همانند مردمان عادی روی هم قفل شده بود و به خودش میلرزید. اما جان تنها کسی بود که با وجود انرژی روحانیاش سرما و گرما را چنان حس نمیکرد. این خودش یک برتری بود که نصیبش شده بود و او فردی بود که از بچگی با این عذاب دست و پنجه نرم میکرد و هرسال از فصل سرما میخورد و باعث میشد روی تشک بیفتد، چرا که بدنش نسبت به بدن بقیه فرق میکند و از او یک انسان عادی میسازد. نفسش را روی دستان سرد شده فوت کرد و به سختی روبه جان که سعی میکرد تمرکزش را جمع کند تا سطح اگاهیش را به کار بیندازد نمیتوانست چرخید و با ناامیدی گفت: -حداقل بخاطر من این کار رو انجام بده،دارم یخ میزنم! با چشمان نگران و شوک شده نگاهش کرد. همانند نوزادان به خودش جمع شده بود. رنگ صورتش گچ دیوار شده بود، لبانش از خشکی چند تکه شده بود! اگر میروتاش را در همچین جای نفرین شدهای از دست میداد هیچ وقت خودش را نمیبخشید!2 امتیاز
-
🌺part 36🌺 میروتاش و جان هر دو که همانند مجسمهی خشک شده یکجا ایستاده بودن و قادر به نفس کشیدن هم نبودند محض رفتن انها نفس حبس شدهاشان را با شدت بیرون فرستادند. جان که در مرز سکته کردن بود با حال زار سمت میروتاش چرخید که دست کمی از آن نداشت گفت : -الان چه غلطی کنیم اگه استاد یو بفهمه اومدیم اینجا بدبخت میشیم! میروتاش چندباری نفس عمیقی کشید و دست روی سینش گذاشت و گفت: - ازاینا گذشته باید بریم دنبالشون. همین که میخواست قدمی بردار جان غفلگیرانه مشتی به صورتش زد. میروتاش که از ناگهانی مشت نتوانسته بود تعادلش را نگه دارد روی زمین افتاد و هوش از سرش پرید. - انقدر خری که نمیفهی تو چه مخمصهای خودمون رو انداختیم به جای فرار میخوای دنبالشون بری اصلا میفهمی تو چه موقیعتی گیر افتادیم. لحظه ای نکشید به خودش آمد و نالید. سرفه ای کرد و با خونسردی در همان حالت خندید و خون لبش را با دستش پاک کرد. -فکر نمیکردم ضربه ی مشت زدنت اینقدر خوب باشه. -مزه نریز بلند شو باید یه راهی پیدا کنیم. دوباره خندید و ایندفعه جان رویش خیمه زد و یقهاش را کشید و بلندش کرد. - نمیدونم تو اون مغز نداشتت چی هست به خاطر اون حتی حاضری پات رو فراتر بزاری حالا مثل بچهی آدمیزاد راهی پیدا میکنی و از اینجا فرار میکنیم. با خونسردی کامل نگاهش کرد. گفتن حقیقت همانقدر حماقت بود که اوردن جان با خودش همانقدر احماقانه بود. حاضر بود بخاطر فهمیدن واقعیت ان دختر خودش را به هچل بیندازد تا یک کلمه از حقیقت آن به کسی چیزی نگویند که میدانست با گفتنش چه فرصت طلایی را از دست میداد. ایندفعه تغییر زاویه داد و دستان جان را از یقه اش باز کرد و به عقب هل داد. ضربه اش انقدر جانی نداشت کسی از جایش تکان بخورد ولی برای بدن ضعیف جان ان ضربه ی میروتاش درداور بود. -یادت نره من تو رو به اینجا نیاوردم خودت دنبالم راه افتادی. جان دستی به صورتش کشید و بالحن ارامی گفت: -اره بگم غلط کردم راحت میشی بیا برگردیم این راه عاقب خوبی نداره. -تا اخر که نری نمیفهمی عاقبش خوبه یا بد. جان که میخواست دوباره سمتش حمله ور شد میروتاش سریع خودش را عقب کشید و با خشمی که سعی میکرد خودش را نگه دارد غرید: - من برای اینجا اومدن اونقدر اظطراب نکشیدم که حالا باترست بذارم برم، بهتره خودت رو جمع و جور کنی وقتی تا اینجا اومدی باید تا اخرش هم بیای یعنی اونقدر تو وجودت کنجکاوی نیست بدونی داخل اون در مخفی چی هست؟ جان با چشمان قرمز شده خیرهاش شد و دهانش را از حرص کج کرد. انگار حرف هایش رویش تاثیرگذاشته بود که چیزی نمیگفت. در دلش پوزخندی به جان زد خصوصیات سست عنصری رفیقش را به خوبی بلد بود میدانست چگونه با یک حرف بتواند او را قانع کند و مانند یک اسب وحشی رامش کند. جان چشمانش را با کلافگی بست و گفت: -باشه تو راست میگی من خودم دنبالت راه افتادم حالا میگی چیکار کنیم. نفس اسودهای کشید و لباس گرد و خاک شدهاش را پاک کرد و عاصی شده گفت: -تنها لطفی که میتونی برام بکنی اینکه حرف نزنی و فقط دنبالم بیای. جان با حرص دستش را برای زدنش بلند کرد ولی میروتاش فرض تر از ان بود سریع جاخالی داد. بعد کلی کلنجار رفتن هردو اهسته داخل شدن. محض دیدن هزارپله جداگانه در مقابلشان قرار داشت شوک شده سرجایشان ایستادند.2 امتیاز
-
🌺part 35🌺 استاد یو حرفش را تایید کرد و کتاب را سرجایش گذاشت. و برای آخرین بار نگاه مشکوکانهای به اطراف انداخت. فیلیپ با دبزنش را با یک حرکت ماهرانهای باز کرد و مشغول باد زدن خودش شد، از طرفی هم با نگاههای زیرکانه تمام کارهای یو را زیر نظر گرفت. - فکر نمیکردم ازش استفاده کنی؟ وقتی منظورش را فهمید تک خندهای کرد و نگاهش را به باد بزن توی دستش انداخت. هدیه ای که موقع نجات دادنش از دست ارواحان جنگلی که مال خودش توسط آنها نابود شده بود به عنوان قدر دانی به او داده بود. ولی فقط ظاهرش یک هدیه برای تشکر بود چرا که بعد از ان تنفری که بهم داشتن رابطهی دوستانهای عمیقی بینشان شکل گرفت. - بادبزن لاجوردی تنها چیزی بود که فکرشم نمیکردم داشته باشمش. یو لبخندی به رویش زد. - برای همین سعی کردم روش رو طوری طراحی کنم با نگاه کردن بهش یادم بیفتی. اینبار او بود که عمق لبخندش بیشتر شد. فیلیپ انقدر بدجنس بود که ان لحظه هم دست از سربه سر گذاشتن یو نکشید و گفت. - برای همین گند زدی به بهش! - منو باش که بخاطر این نقاشی خودم رو به آب و اتیش زدم، از اولشم بدجنس بودی. اینکه یو مثل بچه ها احساساتاش را زود بروز میداد خوشش میامد هر روز سربه سرش بگذارد و بخندد. طوری که اذیت کردن یو برایش سرگرم کننده بود که اذیت کردن میروتاش چندان برایش لذتی نداشت. کنار از اینها طرح کردن کوه دنا کار هرکسی نبود که بخواهد آن را روی هرجا نقاشی کند کشیدن همچین نقاشی روحانی انرژی بیشتری را از آدم سلب میکرد؛ مانده بود یو چگونه آن نقاشی را روی بادبزن لاجوردی که ضخامت بیشتری داشت کشیده است، حتما داشت بخاطر این نقاشی از نصف انرژیاش استفاده کرده، برای همین بود که رنگ صورتش همیشه پریده بنظر میرسید. دستی رویش کشید. کوه دنا عظمتی به وسعت یک دنیا را داشت، آنقدر بزرگ ولی کوچک و زیبا و فریبنده، درختان کهنسال با برگهای علفی همان چیزی بود که در واقعیت هم در پایین کوه قرار داشت، رنگ شاپرکهای رقصان روی گلهای شبدر که هر کدامشان به رنگ مختلف بود حس زنده بودن به آدم دست میداد. - خیلی دلم میخواد برم اینجا، یو میخوای یه روز باهم بریم . بسمتش چرخید و با نگاهش چیزی را فهماند که جز فیلیپ کس دیگه ای قادر به فهمیدنش نبود! - باشه میدونم کارت زیاده ولی دلیل نمیشه که از زندگیت هم بگذری. - زندگی من الان اون برادری هست که تمام عمرش رو وقف پیدا کردن کسی گذاشته که ضربهی بدی به زندگیش زده و عذاب وجدان از دست دادنش داره اون رو هلاک میکنه. فیلیپ دوباره مشغول باد زدن خودش شد و گفت: - اره یادم نمیره چقدر روی رابطش با اون حساس بودی و از همه مهمتر مخالف. - از اولشم نباید بهم نزدیک میشدن! پوف عمیقی کشید. -تقدیر آدما دست من و تو نیست یو، ما همین بتونیم با تقدیر خودمون کنار بیایم! - دلم نمیخواد گذشته رو به یاد بیارم، همین که برگشته و سالمه بسمه! به با کف دست راستش محکم گوشهی تابلو زد. نور ذرینی از بند بند انگشتانش همانند کرم بیرون خزیدن و تمام طرح های تابلو را با وجودشان پر کردند. طولی نکشید در عظیمی با صدای گوش خراش قیژ مانند کل فضای کتابخانه را پر کرد. بعد در مخفی به حالت معکوسی باز شد.هردو بی معطلی داخل شدن.2 امتیاز
-
🌺part 34🌺 دستانش را با یادآوری آن مرد منحوس مشت کرد و دوباره مشغول شد. تقریبا ده صفحه مانده به آخر شکل دایرهای هشت ضلعی روی صفحه کشیده شده بود را دید. چشمانش پر زد و روی دایره زوم شد. بالای صفحه نوشته شده «هرگز خودت را قربانی روح های شرور نکن، برای زنده ماندن بجنگ» بعد ترفندهایی که نوشته شده بود که خواند، به همین راحتی نبود. همان لحظه صدای جان را شنید که درست از فاصله با او ایستاده بود و صدایش میزد. برای اینکه جان متوجه کتاب نباشد سریع کاغذ را از لای کتاب کند و کتاب را به سختی داخل میز شطرنج گذاشت و بلافاصله لبههای هردو میزد برای بسته شدن بهم نزدیک شدن. جان محض دیدن میروتاش نزدیکش شد . -هی پسر کجا بودی؟ خیلی دنبالت گشتم فکر… . همان لحظهی صدای مردانهای تمام فضای کتابخانه را برداشت. -دلم نمیخواد حرفات رو باور کنم! هردو سرجایشان میخ شدن و قادر به حرکت کرده نبودن. چشمان هر دو بهم دیگه خیره شده بود. وضع اسفناک باری به وجود آمده بود، اگر گیر میافتادند اخراجشان حتمی بود. جان سریعتر به خودش آمد و با حرص از یقهی میروتاش گرفت و با خودش سمت قفسههای کتابخانه کشید. دوباره صدای مردانهی دیگری آمد، این دفعه با وُلت بیشتری ولی با صدای آشنا به گوش رسید! -منم اولش نمیخواستم ولی محض دیدنش باورم شد! چشمان هردو با دیدن آن دو مرد که یکی از آنها ارباب قبیلهی پنگلان جناب فیلیپ بود و دیگری استاد یو بود که هردو دوشادوش هم از بین قفسه ها میگذشتند. جان با ابرویش به میروتاش اشاره رفت تا نزدیکتر بیاید. بعد به آرامی داخل گوشش گفت: -عموت اینجا چیکار میکنه؟ میروتاش شانهاش به معنی نمیدانم بالا انداخت. برای او هم تعجب برانگیز بود که عمو فیلیپش بدون اینکه خبر بدهد از خلوتگاهش که برای تهذیب و بازیابی قدرتش به مدت ۱۰ سال در کوهستان فنگهوا مانده بود بیرون بیاید! هر دو نزدیک تابلو فرش بزرگی که طرح یک اژدهای سرخ بالهای بزرگ که هردویشان را باز کرده بود و در بالای قلهی کوه با عظمت ایستاده بود داشت. و درست پشت میز شطرنج قرار داشت، ایستادند. استاد یو با دیدن مهره های شطرنج که همهاشان این بار به شکل معکوس هم دیگر ایستاده بودن، اخم هایش را جمع کرد و روبه فیلیپ کرد و گفت: - نگاهی به اینا بکن یه چیزی عجیب نیست! فیلیپ که مشغول برسی فرش بود با کنجکاوی سمتش چرخید و با دیدن مهرهها و خون بند انگشتی که در ست که در لبهی قهوهای میز بود ابرهایش را بالا انداخت و پرسید: -کسی اومده بود اینجا ؟ -اصولا هرکسی بیاد اینجا باید از جونش سیر شده باشه، بگذریم فکر کنم به دنیل اجازه دادم برای تقویت طلسم ها بیاد. -شاید کار اونا باشه! یو تیزتر از آن حرفها بود که به راحتی از مسئلهای بگذرد، میدانست که کسی به آن مهرهها دست درازی کرده است. وگرنه کسی استفاده از این مهرهها را بلد نبود! سریع چیزی به ذهنش رسیده باشد با دو انگشتش ضربهای به میز زد. همان لحظه میز دوباره به حالت نصفهای از وسط جدا شد و کتاب هشت طلسم با حالتهای قرمزی که دورش را گرفته بودن بیرون خزید. از اینکه میدید کتاب صحیح و سالم است کمی از افکارش آرامش شد و نفس راحتی کشید. اگر دست کسی به آن کتاب میخورد فاجعهای بزرگترین را به وجود میآورد. فیلیپ با کلافگی باد بزنش را به شانهی یو زد وگفت: -بنظرم مسئلهی مهمتر از این هم داریم بیا،بعد بهش رسیدگی میکنی!2 امتیاز
-
🌺part 33🌺 نفسش را بیرون فرستاد و با غمی که در سینهاش لانه کرده بود، لب زد. -این دفعه سعی میکنم اشتباه نکنم. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. با اینکار میخواست تمام ذهنش را معطوف بازی استاد یو کند که موقع بازی با عمو فیلیپ چه حرکتی را میزد. چند لحظه بعد رخش را لمس کرد، با آن حرکتش سرباز مهرهی سفید را زد، همان لحظه سفید تعلل نکرد و با وزیرش قله را زد. خون دیگری در زمین بازی ریخته شد. حالش از این بازی برهم میخورد. چشمانش را بست و نالید. ایندفعه فیلش را لمس کرد. ندانسته به حرکت درآورد ولی توانست راهش را به داخل قلعهی مهرهی سفید باز کند. برای اینکه بتواند حرکت بزرگی را انجام دهد،باید قربانیهای بیشتری میداد، برای همین سریع اسب دیگرش را جلو برد تا قلعهاش را بزند. بعد مهرهی رخ سفید اسبش را زد، همین باعث شد راه شاهش باز کند. کیش و مات ! شاه مهرهی سفید توسط قلعه و رخش محاصره شده بود. و طولی نکشید میز به دو نصف باز شد و کتاب بزرگ کهن و قطوری محافظت شده از حالههای قرمز بیرون آمد. با دیدنش تمام اتفاقات چند لحظه پیش را از یاد برد و با دهان نیمه باز خیرهاش شد. همان چیزی بود که دنبالش تا اینجا آمده بود،همانی که نشان میداد هیچ وقت نباید حس ششمش را دست کم بگیرد! لبخند گشادی زد و برای گرفتن کتاب دستش را دراز تا ان را بردارد. هیجان،اظطراب،لرزش تمام وجودش را احاطه کرده بود. کتاب را در دست گرفت. بوی عطر برگ شکوفهی هلو را میداد. رنگ و رویش رفته بود و تنها پوستهی جلدش مانده بود. قدمت بالایی که آن کتاب داشت همانند گنج ارزشمند بود ولی در عین حال یک چیز خطرناک بود که خواندنش برای همه ممنوع بود. برای همین استاد یو او را در همچین مکانی قایم کرده بود. از هیجان و ترسش چنان عرق کرده بود که دانه های ریز و درشتی از سر و صورتش پایین سر میخورد. آب دهانش را قورت داد و لبان کلفت گوشتیاش را با زبانش تر کرد. لای کتاب را باز کرد. چیزی از نوشته هایش باقی نمانده بود ،همهاشان خاکستر شده بود و معدودی از صفحات قابل خواندن بودند. با این اوصاف نمیتوانست اطلاعاتی در مورد قربانی روح چیزی پیدا کند. ولی از یک چیزی مطمئن بود که آن چیز درست در لابه لای این کتاب قطور است و باید پیدایش کند. چیز های زیادی در فنون هنرهای رزمی و تهذیب کردن نوشته بود، اگر قدرتش را داشت حتما یکی از آنها را میآموخت و انتقامش را از آن ولیعهد مغرور و خودپسند که همیشه اعتماد به نفس بالایی داشت میگرفت!2 امتیاز
-
🌺part 32🌺 بدون توجه، تکیهاش را به ان میز داد و با چشمان خمار شده دوباره به عظمت و کتابخانه که تقریبا دو هزارتا قفسه در آنجا قرار داشت نگاه کرد. هیچ کدام از آن کتابها اونی نبودن که دنبالش میگشت. انگار پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود. باید حواسش را جمع کند و بفهمد استاد یو چه چیزهای مهم را در آنجا قایم میکند. لحظهای نکشید یاد جان افتاد که در این مدت هنوز پیدایش نشده است. گوش به زنگ ایستاد. همین که میخواست تکیهاش را از میز بردارد که صدای سبکی از کنارهاش شنید. با چشمانی گرد و لبان آویزان شده سمت میزد چرخید و نگاهی به مهرهها کرد، بعد با حالت مرموزانه دستش را روی میز کشید. حس سبکی و تهی بودن کرد، برای همین چند باری رویش ضربه زد. ابروهایش را بالا انداخت و با لبخند خبیثانه دقیق به آن خط نازکی که از میانهی میزد رد شده بود خیره شد. خودش بود، استاد یون عاشق معماهای سخت و پیچیده بود، برای همین کسی تابه الان نتوانسته بود بدون اجازهی او داخل کتابخانهای ممنوعه شود. بنظر میرسید اینکه بتواند وسط میز را باز کند باید اول مهرههای حریف را که به شکل درهم چیده شده بود را شکست میداد. شطرنج بازی کردن بلد نبود. اما گاهی اوقات که عمویش را با استاد یو باهم بازی میکردند، با دقت نگاهشان میکرد. میدید که چگونه استاد یو موقع بازی به فکر فرو میرفت و تمام مهرههایش را با احتیاط حرکت میداد. پس او هم باید تمرکزش را جمع کند تا بتواند حرکت درستی انجام دهد. طبق عادت همیشگیاش لب بالاییش را به دندان کشید و با لمس انگشتش مهرهی سیاهش اسب انسان نما جلو رفت. از هیجان لبخند زد و دستش را روی هم سابید. سریع مهرهی سفید وزیر جلو آمد و با شمشیرش سر اسب را زد و درست مقابلش افتاد. از ترس چشمانش گشاد شد. زبانش بند آمد. نمیتوانست تشخیص بدهد چیزی که در مقابلش هست یک بازی شطرنج هست تا واقعیت! تا یادش میآمد هیچ وقت موقع بازی هیچکدام از مهرهها هم را نمیزدن. ضربان قلبش تند شد،تمام سیستم سلولهای مغزی اش با یک حرکت خونبار برهم خورد. تمام سرهای مهرههای سیاه سمتش چرخیدن. چشمان همهاشان به او خیره شده بود، طوری که با زبان بسته به او میفهماندن که جانشان را نجات دهد. خنکتر از آن بود که زبان چشمانشان را بفهمد. چرا که همان لحظه با یک اشتباه دیگر جان مهرهی دیگری را هم گرفت. وا رفته به خونهای ریخته شده در زمین شطرنج خیره شد. چه میکرد؟ چرا هرکاری انجام میداد نمیتوانست جلوی پیشروی مهرهی سفید را بگیرد. ناگهان چشمش به مردمک لرزان مهرهی پادشاه افتاد که چگونه التماسش میکرد،دیگر اشتباه نکند. انگار جرقهای زده باشند به خودش آمد. از دست دادن یک اسب و وزیر برایش کافی بود، عذاب وجدانش همانند موخوره جانش را میخورد، که چگونه بی فکری جان آن دو مهره را گرفت.2 امتیاز
-
🌺part 31🌺 جان که صبرش تمام شده بود و یک جورایی حالش از معلق بودن بهم میخورد و سرش گیج میرفت داد زد: -چقدر دیگه باید اینجا باشیم! همین کافی بود، بلافاصله لرزش شدیدی اتفاق بیفتتد. بادی وزید و هر دو را داخل یک حباب بزرگ انداخت. بعد نور زیادی از سمت راستشان حرکت کرد و در خودش بلعید و در تاریکی محض فرو رفتند. با بوی نم چوبها و کتابهای مرطوب شده بینیاش را خاراند و چشمانش را باز کرد. بدنش کرخت شده بود و در حالتی خشک شده بود و به سختی میتوانست تکان دهد. متوجه اطرافش شد. همه جا پر بود از قفسهها و کتابهای بیشماری که از هزارسال در خود جای داده بود، برای همین بود که قدمت قبیلهی کونلان از بقیه قبایل بیشتر بود. هزاران شمع بزرگی در گوشه کنارهها و دیوارههای سنگی آویخته شده بود، و تمام فضا با نور اتشین روشن شده بود و فضای گرمی را ایجاد بود. میروتاش عزمش را جمع کرد و با حالت تلوخوران از جایش بلند شد. تا به حال همچین کتابخانهی عظیمی دنجی را ندیده بود. حیرت انگیز بود. صدای سکوت آنجا وهم انگیز بود و باعث میشد به خودش بلرزد، ولی با حیرتی که به قفسهها و کتاب های داخلشان نگاه میکرد همه چیز را از یاد میبرد. پس بیراه نبود که اسم آنجا را ممنوعه گذاشته بودند، هزاران سال است که استاد یون و بقیه برای جمعآوری کتابها تلاش بسیاری کرده بودند. حتی گنجینههایی که از گذشته تا الان پیدا کرده بودند در آنجا مخفی و دور از چشم مردم نگه میداشتند. ولی میروتاش تنها یک هدف داشت و مجبورش کرده بود آن همه راه سخت و غرزدن های جان را تحمل کند،فقط دنبال کتاب هشت طلسم بود،گ که به دست کاهن اعظم فرمانروا یل نوشته شده بود را پیدا کند. مطمئن بود که داخل آن درباره سنگ یشم و طلسمهای شیطانی خیلی چیزها نوشته است. حتی از عمو فلیپ شنیده بود که هرکسی بخواهد کار شیطانی بکند دنبال آن کتاب میرود، چراکه اطلاعات مهم و محرمانهای داخلش نوشته شده که درکش برای بعضی از افراد خیلی سخت و غیرقابل فهم است و برای فهمیدنش باید سطح اگاهی بالاتری داشته باشند. شمعی را از میان را قفسهها برداشت و شروع به گشتن کتاب هشت طلسم کرد. باید میفهمید چشمان قرمز نیلوفری آن دختر نشان کدام طلسم شیطانی هست؟ باید مطمئن میشد که آن دختر آیا ارتباطی با طلسم تاریکی دارد، آیا همانی هست که سالها انتظارش را کشیده است؟ از کنار هر قفسه که میگذشت با دقت بیشتری اسم تمام کتابهای قطور را که بیشترشان کهنسال بود و قدمت بیشتری داشتند، وارسی میکرد. از خستگی چشمانش را مالش داد و با دست و پای شل شده سمت میز بزرگی که رویش یک شطرنج بزرگ با مهرههای سنگی انسانما وجود داشت و در گوشهی کتابخانه نزدیک یک در بزرگ فلزی که نقش و نگار یک عقاب رویش حک شده بود و بوی روغن تازهای را از خودش تراوش میکرد، ومعلوم نبود به کجا ختم میشود گذاشته بودند رفت.2 امتیاز
-
🌺part 30🌺 -پس اگه موسیقی قطع بشه اونم از خواب بیدار میشه نه؟ میروتاش آهسته سمت زیتر بزرگ چوبی که رویش شکوفههای طلایی حک شده بود و در هوا معلق بود رفت و پشتش ایستاد. جان پاورچین کنارش ایستاد و با آهستگی گفت: -بلدی چطوری سیمها رو باهم حرکت بدی؟ میروتاش لبش را به دندان کشید و اخم هایش را درهم کرد و نفس عمیقی کشید. چند باری نواختن جاناتان را هنگام نواختن زیترش دیده بود که چگونه با انگشتانش، ماهرانه روی سیمهای فلزی نازک میکشد و صدای آهنگین دلنشینی ایجاد میکرد. بلافاصله شروع کرد انگشتانش را با حالت بازیگوشانه روی سیم کشید. صدای ایجاد شده موسیقی نشان میداد که ناشیانه است، ولی همین هم باعث شد، چشمان بد عنق خواب آلود شود و صدای غرشش هم به تدریج کم شود. پنجههایش را تکان داد و جان از ترس پشت میروتاش قایم شد. بعد زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت. هردو نفس عمیقی کشیدن. بخصوص جانی که کم مانده بود پس بیفتد و خودش را به سختی سرپا نگه داشته بود. -بهتره معطل نکنیم سریع از دریچه رد بشیم تا بدعنق بیدار نشده! جان حرفش را تایید و دنبال میروتاش راه افتاد، وقتی داشتند از کنارش رد میشدند، نفسهای گرمش را همزمان با بوی بدی که همانند تفالهی گوساله میماند به مشامشان خورد. هردو عق مانند دهانش را باد کرده بودند تا هرچه در روده دارند را بیرون نریزند. سریع داخل دریچهی دایرهای مانند شدند،بدون اینکه بدانند داخل آن دریچه چه شکلی هست. همان لحظه که هردو نفس اسودهای میکشیدند یکدفعه در هوای سرد و مرطوب شده که تا استخوان میسوزاند پایین و پاییتنتر رفتند. تنها صدایی که در آن تونل سیاه و تاریک به گوش میرسید صدای خندهی میروتاش و فریاد جان بود که از ترس داد میزد. همان لحظه با احمقانهترین حالت روی یک جسم نرمی فرود آمدند. همین که میخواستند نفس بکشند، که آن گیاه نرمی که رویش فرود آمده بودند آهسته خم شد و دریچهی دیگری باز شد و هردویشان را همانند یک سطل زبانه داخلش انداخت. به حالت معلق روی هوا مانده بودند که جان با صدای بلندی گفت: –الان چطوری راه رو پیدا کنیم، فکر کنم گم شدیم! میروتاش که انگار عین خیالش هم نبود و بنظر میرسد از موقعیتش خوشش آمده بود و داشت دور خودش میچرخید گفت: -احتمالا یه راه هست . -با این وضع چطوری میخوای دنبال در بگردی، حتی نمیشه اطراف رو دید انگار داخل یه قوری هستیم! - احتمالا یه نشانه چیزی باید باشه که بشه پیداش کرد. چیزی نگفت و مشغول کنکاش اطرافش شد.2 امتیاز
-
🌺part 29🌺 چند لحظه بعد به راهروی طویل طبقهی سوم رسیدند. ولی دری که در سمت چپ قرار داشت نیمه باز بود. میروتاش کمی نزدیکش شد و آهسته پرسید: -چرا این در بازه؟ جان با هیجان دستانش را قلاب کرد وگفت: -یعنی ممکنه یکی از ارشدها رفته باشه داخل! حرفهایش کمی هم منطقی بنظر میرسید، و هم ذرهای باهم تداخل داشت. اگر کسی میخواست داخل کتابخانهی ممنوعه شود باید از در اصلی میرفت نه از در فرعی که به ندرت از اینجا باز میشد، و فقط استادیون میتوانست از این در استفاده کند. یعنی ممکن بود استاد باز گذاشته باشد؟ درحالی که با شنیدههایش اسناد و چیزهای گرانبهایی آنجا وجود داشت. باز بودن در باعث شد هردو با جدیت و دقت بیشتری به انجام کاری که میخواستند انجام دهند بیندیشند. میروتاش ابرویی بالا انداخت. قدم اولش مصادف شد با متوقف شدنش توسط جان! با کلافگی و آهستگی گفت: -چته؟ -نکنه اون پایین یکی باشه، ریسک نکن. عاصی شده گفت: -چطور فهمیدی کسی اون پایینه؟ با باز بودن در که نمیشه چیزی گفت ،فقط احتماله! حالا اگه میترسی میتونی از همون راهی که اومدی برگردی. -احمق نشو! دستش را بیرون کشید و بی اعتنا به جان که داشت بالبال میزد تا برگردند داخل شد. و قتی دید تنها ماندش در آنجا فقط او را به سکته کردن نزدیک میکند، مجبور شد دنبالش راه بیفتتد. توسط همان در به راهروی طویلی که روشنایی کمی داشت رسیدند. در انتهای راهرو تابلوی مرد چاقی با سر کچل شده و لباس های ابریشمی به دیوار آویخته بودند، قرار داشت. میروتاش تمام اینها را در ذهنش موقع آمدن به اینجا تحلیل کرده بود و میدانست قرار است موقع داخل شدن با چه چیزهایی مواجه شود، چرا که همهی اینها را از زیر زبان عمو هامون کشیده بود. بااین وجود برای اولین بار زمانی که ۱۵سالش بود او را همراه جان و بقیه شاگردان جادوگر به آنجا برده بودند، برای همین کمی با محیط آنجا آشنا بود! مردبا صدای کلفت و غلیظ پرسید: -اسم رمز؟ جان قدمی عقب رفت وبا اظطراب آستینش را کشید و با التماس گفت: -فکر اینجاش رو نکرده بودیم ،بیا برگردیم وقتی فهمیدم اون موقع میایم! -از کی میخوای بپرسی؟ اگه بفهمن اومده بودیم اینجا یه پدری ازمون درمیارن که تا اون سرش ناپیدا، یه ذره به اون کلت فشار بیار. دستش را روی صورتش کشید وبا عجز نالید : -یادم نمیاد! چطور انتظار دار اسم رمزی که چندسال گذشته برای اولین بار موقع بازدید از اینجا شنیدم رو به یاد داشته باشم! میروتاش که تا آن لحظه در افکارش غرق بود چشمانش را ریز کرد و شمرده شمرده گفت: -کاپیوت دار… کونلان. همان لحظه تابلو به سمت جلو چرخید و حفرهی دایرهای از دیوار نمایان شد. جان با چشمان گشاد شده خیره شد. -چطور تونستی؟ موقعی که خودش را از آن در بالا میکشد با حالت خاصی و از بانمکی گفت: -مغز نیست که صندوق گنجینست! جان رویش را گرفت و دنبالش راه افتاد وگفت : -فکر نکن یه رمز رو گفتی و شدی دانای اعظم ! با خنده جوابش را با آهستگی داد: -باشه تو خوبی! قدمی به جلو نگذاشته بودند که صدای غرشی حیوانی به گوش رسید. هر سه پوزهی سگ در جهت خود بوکشیدند، اما بنظر میرسید نمیتوانستند آنها را ببینند. تاریکی ظلماتی در ان مکان حکم فرما بود، بوی فلز سوختهی چیزی به مشامشان خورد که هر دماغشان را با پارچهی لباسشان گرفتند، طوری که غلیظی ان بو تراوش میشد بینیهایشان را میسوزاند. جان آهسته و استین میروتاش را کشید و گفت: -اونی که کنار دیوار هست چیه؟ میروتاش چشمانش را ریز کرد و با دقت به اطراف نگاه کرد، چیز مستطیلی در هوا شناور بود وبا نور آبی رنگی احاطه شده بود محض دیدنش گفت: - شبیه زیتره جاناتانه. فکر کنم استاد یون یا عموفلیپ گذاشته. سرش را زیر گوشش برد و تن صدایش را کم کرد و گفت: -با چه هدفی اینجا گذاشتنش؟2 امتیاز
-
🌺part 28🌺 میروتاش به آرامی سرو گردنش را از لای در بیرون کشید و نگاهی به اطرافش انداخت تا مبادا کسی از ارشدها آنها را ببینند. اگر این اتفاق میافتاد اینبار مطمئن نبود چه بلایی به سرش میاوردند. چرا که اولین بارش نبود از دستورات استاد یون سرپیچی میکرد، وپا به آن مکان مهم میگذاشت، باوجود اینکه میدانست کسایی که سطح عرفانی پایینتری دارند، حق ورود به آنجا را ندارند. ولی باز هم پشت پا میزد به تمام قوانین! لای در را بیشتر باز کرد تا بالاتنش را به راحتی بیرون بکشد، ولی لحظهای طول نکشید جان با ضربهای که از پشت به او زد، تعادلش را از دست داد و پخش زمین شد. نفسش را در سینه حبس کرد و چشمانش را روی هم فشرد ،چند لحظه بعد با حرص سمت جان چرخید که با حالت تسلیمانهای دستش را بلند کرده بود و با چشمان خجالتی نگاهش میکرد. -نفهمیدم! سرشر را با تاسف تکان داد و به آرامی از جایش بلند شد و پوف عمیقی کشید. طبق معمول بوی عود دلنشین بابونه تمام فضای خشک و بیروح آنجا را که جز پرچمهای هشت قبیله که به شکل لوزی در جای مخصوصشان نصب شده بودند و میزو صندلیهای که دور دایرهای وار چیده شده بود، پر کرده بود. بوی بابونه هرچند بوی غلیظی نداشت ولی رایحهاش همانند نواختن زیتر روی آب بود،همانقدر نرم و لطیف! میروتاش نزدیک جان شد که مشغول نگاه کردن به پرچمهایی بود که رنگشان مثل روحی در سایه میماند. -بهتره حواست رو جمع کنی! جان اولین بارش بود که پا به آن مکان سرد و بیروح میگذاشت، و چیزهایی که از ارشدها شنیده بود، باعث میشد خودش را گم کند! -خدایان لعنتت کنه میروتاش، اگه یکی مارو اینجا ببینه میدونی چه بلایی به سرمون میاد! باخونسردی جوابش را داد: -نهایتش اخراج میشیم. نزدیکش شد و با آرامی و ناله لب زد: -چه غلطی کردم باهات رفیق شدم،با اومدنمون هرچی قانونه رو زیر پا گذاشتیم. ریز خندید و توجهی به حرف جانی که از روی ترس بود، نکرد. ازهمان بچگی نترس بود، هرکاری از دستش برمیامد. فردی بود که توی چهار سال اخیر توسط ۳۹ استاد اخراج شده بود و لقب دردسرسازترین فرد آکادمی را به او داده بودند. بخاطر همین بود هرچقدر جان با ترس و لرز کنارش راه میرفت همانقدر هم او با قدمهای محکم ولی آرام راه میرفت. چون تنها کسی بود که دزدکی چندباری آمده بود، ان هم برای آنکه از نوشیدنی های استاد یون که از بچگی طعمشان را دوست داشت را بنوشد، وبرای اینکارش هم چندباری هم مجازات شده بود ولی فایدهای نداشت ،چون هربار برای اینکه لج استاد یون را در بیاورد انجامش میداد.2 امتیاز
-
🌺part 27🌺 بالاخره بعد از کلی گشتن، یک چوپ بزرگ ضمختی را پیدا کردند. میروتاش نزدیک سنگ بزرگی که در سمت راست کوه قرار داشت شد و فشار زیادی به تنهی سنگ داد. سنگ شدت بیشتری داخل دریاچه افتاد و ثانیهای طول نکشید که سنگهای مستطیلی شکل که رویشان جلبکهای دریای پوشانده شده بود در مقابلشان تا ته آبشار نمایان شد. میروتاش لبخندی زد و جان با تعجب به آن سنگها خیره شد. - دنبالم بیا! به خودش آمد و بدون کوچکترین حرفی همراهش راه افتاد. بعد از اینکه از میان آب رد شدند، به در بزرگ چوبی که داخل آبشار قرار داشت رسیدند. درواقع داخل آبشار یک غار بزرگ نموری بود که هیچکس جز میروتاش از آن خبردار نداشت. البته به جز دو نفر که از وجودشان بیخبر بود! - اینجا به کجا میرسه؟! - درست داخل آکادمی، جایی که من میخوام برم پشت همینجا هست. همین که میخواست در بزرگ چوبی که بنظر میرسید به خاطر نمدار بودن آنجا کمی مرطوب شده است را باز کند، بازویش توسط جان کشیده. با چشمان گشاد شده نگاهش کرد. جان با متعجب آب دهانش را قورت داد و گفت: - نگو که میخوای بری به کتابخونهی ممنوعه؟! کمی مکث کرد در جوابش فقط سر تکان داد. - مگه اونجا چی داره که بخاطرش خودت رو به آب و آتیش میزنی. گفتنش نه در آن مکان مناسب بود نه راحت میتوانست به زبان بیاورد. خودش هم از انجام کاری که در ذهنش همانند کرم میلولید تردید داشت ولی بازهم امده بود. - بعدا میفهمی، دنبالم میای یا اینجا منتظرم میمونی! چشمان جان رنگ نگرانی گرفت. تصمیمی که آن لحظه میخواست بگیرد سختتر از آزمون ورودی بود که برای داخل شدن به آکادمی قبیلهی کونلون ازش گرفته بودند! لبش را به دندان کشید و لعنتی به خودش فرستاد و پشت و پا زد به تمام ترسش و گفت: - گور بابای همه چیز، از اینکه کنارت بمونم خیالم راحت میشه. میروتاش با خندهای که حرص جان را درمیاورد و مشتی به بازوی کلفتش زد و گفت: - جبران میکنم. در با صدای وحشتناکی که باعث میشد تمام استخوانهایشان بهم سابیده شود و موی تنتشان سیخ شود، باز شد. راه میانبری بود که به اتاق اصلی آکادمی میرسید. جایی که تمام جادوگران و شورای مجلس برای صحبت موضوعات مهم، در آنجا جمع میشدند و تصمیمهای اساسی در مورد کشور میگرفتند، بود.2 امتیاز
-
🌺part 26🌺 هر دو نفس عمیقی کشیدند و به صدای دلنشین شرشر آب که تمام فضا را به آغوش کشیده بود گوش سپردند. همه جای اطراف پر بود از چمنهای بلند و درختان کهنسال که لابهلاهایشان شینمهای یخ زده خودنمایی میکرد. بو و عطر گلها با کمترین فاصله آدم را مدهوش میکرد. و از همه سرمست تر نسیمهایی بودند که بوی شکوفهها را در خود جای داده به هر طرفی که میوزیدن،چه مشرق و چه مغرب پخش میکردند. میروتاش عاشق آن منطقه بود. آن دو کوه درست پشت قبیلهی کونلون قرار داشت، که معدود آدمهایی از آنجا خبر داشت. چرا که او برای نوشیدن و خوشگذرانی به آن مکان میرفت. جان و میروتاش هردو جزوه آن دسته آدمهایی بودن که زیادی به این مکان میرفتن و گاهی اوقات داخل دریاچه میافتادن و آبتنی میکردن حتی دنیل هم با آن روحیهی سرخستش با آنها همراه میشد. جان بدون اینکه منتظر او باشد خودش را نزدیک آبشار رساند و در بالای سنگ بزرگ ایستاد و داد زد: - بلدی شنا کنی ؟ میروتاش لبخند گندهای زد و همین باعث شد، زخم لبش از هم فاصله بگیرد و نالهی ریزی کند. سریع لبخندش را جمع کرد و دست رویش گذاشت. - قرار نیست شنا کنیم. من یه جای مخفی رو میشناسم که درست ما رو به داخل آکادمی قبیله میرسونه! اخم های جان درهم شد. جای مخفی دیگر چه بود؟ اگر وجود داشت چرا او خبر نداشت؟چشمانش را ریز وکرد و به میروتاشی که سعی داشت چوب بزرگی بین سنگها و چمنهای ساقه بلند پیدا کند نگاه کرد. - جای مخفی اگر وجود داشت چرا من و دنیل نمیدونیم، یا دنیل میدونه و فقط من نمیدونم. چشمانش را محکم بست و لبش را گزید. اصلا به این ماجرا فکر نکرده بود که ممکن است این جای مخفی را به جان با دنیل نگفته باشد. خودش را گم و کرد و راست ایستاد و با خندهی مضحکش سرش را خاراند و با لودگی گفت: - خب… راستش… منم تازه فهمیدم نمیدونستم همچین جایی هم وجود داره! درواقع دوماه پیش موقع دیدن آن مکان دربارهی جای مخفی فهمیده بود، از آنجایی که بیشتر در کارها کنجکاو میشد و به همه جا سرک میکشید؛ باعث میشد اطلاعاتش از بقیهی همدورانهایش بیشتر باشد. جان تک خندهای عصبی کرد و چندباری نفس عمیقی کشید و غرید: - دلم میخواد اینجا خفت کنم، ما چیز مخفی بینمون نداریم ولی تو این رو از ما مخفی کردی؟ - الان بحث مخفی کردن من نیست، باشه عذرمیخوام دیگه تکرار نمیشه حالا بیا یه چوپ بزرگ با ضخامت پیدا کن تا دیر نشده. جان آدمی نبود که زود کوتاه بیاید ولی با آن شرایطی که گیرکرده بودند مجبور شد بعداً پی موضوع را بگیرد.2 امتیاز
-
🌺part25🌺 جان که میدانست میروتاش تا نخواهد چیزی به کسی نمیگوید. برای اینکه از زیر زبانش حرف بکشد دنبالش راه افتاد. با وجود اینکه دلش نمیخواست باره دیگر بخاطر او دوباره طعم ضربههای شلاق استاد یون را بچشد ولی از طرفی هم دلش نمیآمد او را در این راه تنها بگذارد. ناسلامتی برادر و رفیق قسم خوردهی هم بودند. دلش راضی نمیشد با وضع ناجورش که بخاطر کار احمقانهاش بود تنها بگذارد. به آن دو محافظ که همچون مترسک یک جا ایستاده بودند، به طور نامحسوسی دستور داد از دور مراقب شان باشند. میروتاش لعنتی زیر لب فرستاد و با حالت خمیده و ناله کنان سمت جنگل راه افتاد. حس مرطوبی چوب تمام شریانهای قلبش را باز میکرد و درونش را قلقلک میداد، از بچگی علاقهی خاصی به نرمی و مرطوبی چوبها داشت. برای همین یکی از آن چوپ های مرطوب شده را که بوی هِل میداد را داخل دهانش گذاشت تا شیرینیاش بزاق دهانش را که طعم زهر میداد را تغییر دهد. در عالم خودش غرق بود که لحظهای صدای شکستن چوب فضای وهم انگیز جنگل را که حتی صدای کلفت دارکوب هم شنیده نمیشد را بر هم زد. ابروهایش را بالا داد به جان خیره شد. -چیه مگه جن دید؟ -نه از اونم وحشتناکترش رو همین الان دارم میبینم. -به نفعته دهنت رو ببندی تا خودم با مشت نبستم. با حالت تسلیمی دستانش را بالا برد و تمسخرانه گفت: -گردن ما از مونازکتر اگه میخوای بزنی آزادی. پوفی کشید و با حالت عصبی قدمهایش را تندتر گذاشت و چند قدمی از او فاصله گرفت. از اینکه میروتاش تمام ایده و خوشیهایش را با کارهای احمقانهاش برهم زده بود، حرصش میگرفت. دلش میخواست تا جان دارد بزند تا دلش سیر شود. زیرا که امروز برایش مهمترین و خاصترین روز بود، چون میخواست بعد از ان همه روز کسی را در آنجا ملاقات کند که برای دیدنش لحظه شماری میکرد. -مگه من گفتم دنبالم بیای،خودت اومدی حالا هم اخم میکنی، مگه بچهای؟ راست میگفت نه میتوانست میروتاش را تنها بگذارد نه میتوانست برای دیدن صورت زیبا و نرم بهاری آن فرد بیتفاوت باشد. -خفه شو فقط خدا کنه کاری که میخوای انجام بدی الکی نباشه اون موقع روزگارت رو سیاه میکنم. آب دهانش را قورت داد و سرجایش ایستاد. حال جان را درک نمیکرد،خودش دنبالش آمده بود و حالا هم برایش خط و نشان میکشید! واقعا درک احمقها برایش سخت بود. نزدیک آبشار بزرگی شدند. از بالای دو کوه عظیم کهنسال و آب روانی همانند شاخهی خمیدهی درخت پایین میآمد و مستقیم به دریاچهی بزرگی که اطرافش پر بود از سنگریزهها ریخته میشد.2 امتیاز
-
🌺part 24🌺 به سختی از جایش بلند شد و با هر تکانی که به بدنش میدان صدای نالهی سوزناکش از درد به گوش میرسید. سمت راست صورتش به قرمزی میزد و گوشهی چشمانش زخم کوچکی برداشته بود. نفسش را عمیق بیرون فرستاد و دست توی کمرش گذاشت. یک قدمش مصادف شد صدای آخ جگر سوزش. انگار کمرش بدجور صدمه دیده بود که حتی توان راه رفتن هم نداشت، نفس کشیدن هم کمی برایش سخت شده بود. با فرودشان غردوغبار در هوا چرخید و باعث شد میروتاش سرفهای کند و غرغرکنان چشمانش را ببندد. - نمیشه مثل آدم فرود بیای، اصلا کی گفته بیای پایین،اه گند زدی به همه چیز. جان با یه حرکت زمین پرید و با خشمی که در صدایش موج میزد گفت: - بعضی موقعها به عقلت شک میکنم پسر. تک خندهای کرد و با درد چشمانش را مالش داد و گفت: - دیگبهدیگ میگه روت سیاه. - ببینم داری کدوم قبرستونی میری؟ پوفی کشید و نالهای کرد و در جوابش گفت: - دارم میرم برای خودم قبر بکنم میای؟ جان با تاسف نچنچی کرد و گفت: - مزه نریز چیکار داری که مثل یه حیون شکاری از بالا پایین پریدی، نمیگی دست و پات بشکنه به خدمتکار چوی چی میگفتم؟ با کلافگی هردو دستش را روی کمرش گذاشت با لنگی که میزد از میان آن دو محافظی که انگار چشم و گوششان بسته باشد گذشت و گفت: - دارم میرم از یه چیزی مطمئن باشم، تو هم بیخودی دنبالم راه نیا نمیخوام تو هم درگیرش بشی. - از حرفات بوی دردسر میاد،داری چیکار میکنی،کجا میخوای بری؟ -گفتم که میخوام برای خودم قبر بکنم، اونم اگه اجازه بدی. جان حرصی سنگ کوچکی را برداشت و زیر پایش انداخت و داد زد: - صبر کن ببینم با این وضع ناجورت داری راه جنگل رو میری. عاصی شده ایستاد و نگاهش کرد. - جون جدتت ولم کن جان به اندازهی کافی کل تنم کوفته هست تو هم میخ نشو تو مغز نداشتم. - خوبه که میدونی مغز نداری، با این راهی که تو میری انگار میخوای بری قبیلهی کونلون. یکدفعه از آن فاصلهی که باهم داشتن لبخند مضحکی زد و با مسخرگی دستانش را بهم کوبید و ادای عمو هامون کسی که نگهبان دروازهی کونلون بود، درآورد گفت: -افرین پسرجان، افرین به هوش و ذکاوتت. با اینکارش بازهم باعث نشد جان لبخندی بر لب بزند. چرا که هنوز آن ترس و وحشتی که میروتاش برایش موقع پریدن ایجاده کرده بود، در بیخگلویش مانده بود و نبض میزد. - خیلی مسخرهای الان تو قبیله جز عمو هامون و دوسه تا از بچهها دیگه کسی نیست، خالیه برای چی میری. از آن فاصله داد زد: -برای همین میرم، چون خالیه! حالا هم بیخیال من شو.2 امتیاز
-
🌺part 18🌺 یه طرف لبش را با حرص بلند کرد و زیر گفت: - اگه سیصد سال قبل اینطوری با گستاخی با من حرف میزدی مطمئن باش سرت روی سینت بود، مردیکه احمق. مرد با تعجب یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: - چیزی گفتی؟ یل با بیخیالی روی صندلی روغنی نشست و برای اینکه حرصش را در بیاورد با پرویی تمام حرفش را به خودش برگرداند. - لزومی نمیبینم بهت چیزی بگم. دستش را محکم روی صندلی کوباند. بدون اعتنا به صدای وحشتناک صندلی به مقابلش چشم دوخت و باعث شد از خشم دستانش را مشت کند، میخواست دهانش را باز کند تا هر چیزی از دهانش در بیاید بگوید که با صدای زنانهای حرفش را در نطفه خفه کرد. - جناب لی؟ هردو با کنجکاوی سمت صدای نازک و آرام زن چرخیدند. زنی با موی بلند کلاغی که با سادهترین حالت با سنجاق سر یشمی به شکل گل، موهایش را بسته بود. صورتی گرد و چشمانی بادامی داشت، و تنها چیزی که بیشتر به چشم میخورد، مردمک چشمانش بود که همرنگ لباس سبز رنگش بود. لباسی که بر تن کرده بود جزوه آن دسته از لباس های سادهای بود که کمتر در تن دختران یا زنان آنجا دیده میشد. جناب لی لحظهای خودش را گم کرد و بعد سریع از جایش بلند شد و لبخند تنضعی زد و گفت: - بانو آنا ببخشید که متوجه حضورتون نشدم. زنی که آنا نام داشت لبخند ملیحی برلبان نازکش نشاند و دستانش را زیر آستین بلند لباسش روی هم قفل کرد و گفت: - بانو اطلاع دادن کسی رو میارین اینجا. جناب لی سریع با یادآوری دختری که در کنارش ایستاده بود سمتش چرخید و به جلو هلش داد. بانو آنا با نگاه محبت آمیز که بیشتر از روی ترحم بود به سرو وضع دختر مقابلش چشم دوخت. از لحاظ زیبایی چیز کمی از دختران آنجا نداشت. هردو بهم خیره شده بودند، یکی از روی ترحم دیگری با خشم. - این همون دختری هست که بانو گفتن. پدر و مادرش به دلیل بدهی که به فرمانداری داشتن به رئیس فروختن. بانو آنا نفسش را با افسون بیرون فرستاد و با لحن ملامتی گفت: - حیف این دختر نبود که فروخته بشه. جناب لی بدون توجه به حرف تاسف بار زن ادامه داد: - اون روز بانو این دختر رو تو خونهی رئیس دیدن و درخواست کردن که به ازای بدهی به اون بفروشند رییس هم قبول کرد. پس زیرو بم ماجرای دختره این بود. زیر لب نچنچی به حال خانوادهی دختره کرد و تاسف به حالش خودش خورد که گیر همچین جسمی شده است که از خودش هم بیچارهتر بود. ولی دلیل نمیشد که اینجا بماند و سرنوشت جسم را قبول کند. جناب لی دستش را روی کمرش گذاشت و گفت: - بانو آنا اجازهی رفتن به این بندهی حقیر میدین. - البته …. . یل یک لحظه از آستین لباس مرد گرفت و با تندی و هیجان وسط حرف بانو آنا پرید . - حق نداری این دختر بدبخت رو اینجا ول کنی. لباسش را با خشم بیرون کشید و غرید: - بهتره خودت رو اینجا عادت بدی از الان به بعد خونهی جدیدت اینجاست. حقش این نبود که محض باز کردن چشمانش خودش را در فلاکت دیگری ببیند که نه پای پیش دارد نه پای پس! بعد ادای احترام کرد و از جلوی چشمان ناباور یل خارج شد. - پوست استخونی یکم خپل تر بشی خوشگل تر میشی.2 امتیاز
-
🌺part 5🌺 از درد کف دست هایش چشمانش را روی هم محکم فشرد و آخی از ته گلویش در آورد و هر دو دستش را ستون بدنش کرد. بوی داغ آشنای سوپ مرغ به بینیاش خورد هوش از سرش پرید و چینی به دماغش انداخت. یکدفعه صدای باد شکمش بلند شد و با درماندگی در همان حالت دراز کشیده خودش را بغل کرد. - یعنی چه اتفاقی به افراد وفادارم افتاده؟ آه عمیقی کشید و به پشت صاف دراز کشید و چشمانش را بست و خودش را به گذشتهی دورش سپرد. هنوز زخم عمیقی از گذشته در گوشهی قلبش محبوس بود،طوری که هر لحظه سنگینیاش جانش را به درد میآورد. « - داری راه اشتباهی میری یِل،استفاده از اون جادو غیر اخلاقیه. لبش را با تمسخر بالا انداخت و سرش را تکان داد و با لحن کاملا سردی که همه را به تعجب وا داشت در جواب مردی که یه گوشه از قلبش برای او بود،گفت: -گفتم که این یه مسئلهی خانوادهگیه خودت رو قاطی این ماجرا ها نکن. مرد نزدیکش شد و با سماجت پای حرفش را گرفت: -با اینکار همهی جادوگرهای قبیله رو با خودت دشمن میکنی این راه قلبت رو سیاه میکنه. دستش را مشت کرد و بغضی که در گلویش چنبره انداخته بود و مثل تیغهی هزار برگ میخراشید به سختی قورت داد و تلخ لبخندی برلبانش کاشت و گفت: - به بقیه چه ربطی داره که من چیکار میکنم، اصلا برام مهم نیست که درموردم چی میگن،کدومشون جرئت داره در مقابل من بیایسته؟ مرد با عصبانیت و خشمی که در چهرهاش هویدا بود اسمش را فریاد زد. -یِل! با چشمانی خنثی نگاهش کرد. مرد چندباری مردمک چشمانش را به تک تک اعضای صورتش چرخاند تا بتواند همان فرد شاد شیطونی که همیشه سرش برای دردسر درد میکرد را پیدا کند، ولی هیچ اثری از آن نبود. همان کسی که پا به تمام قانون قبیلهاش آن گذاشته بود و خودش را پسر جا زده بود تا بتواند در این قبیله،تعلیم ببیند! چه شده بود؟چه بلایی به سرش آمده بود؟ - دیگه نمیشناسمت یل، چه بلایی به سرت اوردی؟چیشدی؟ این سه سال چیکار کردی،چرا عوض شدی؟ - زمان میگذره، ادماهم به مرور زمان عوض میشن؟ - ولی تو عوضی شدی، راهی که انتخاب کردی خیلیها بهت پشت میکنن! دستانش را مشت کرد و از درون گوشت لبش را به دندان کشید و اهمیتی به دردش نداد و گفت: -ترجیح میدم جون هزاران افراد بیگناه رو به قول تو با جادوی سیاه نجات بدم، ولی جلوی جادوگران متکبر و مغرور هشت قبیله سر خم نکنم. همین که میخواست برود موچ دستش توسط آن مرد گرفته شد. دلش هوری ریخت. مثل نوزادی که با دیدن شیر مادرش با هیجان دست و پا میزند، از درون همان نوزاد نوپایی شد و دست دلش لرزید. - نمیتونی مقابل هشت قبیله به تنهایی بیایستی برگرد، بذار باهم حلش کنیم. بدون نگاه کردن به چهرهی مرد دستش را جدا کرد و رویش را گرفت و با چشمانی پر از اشک که آمادهی ریخته شدن بودن از آن محوطه خارج شد.» با یادآوری لحظهبهلحظهی خاطراتش از گوشهی چشمانش همان قطره اشک سمجی پایین سرخورد و در لای گوشش ایستاد. بی توجه زیر لبش زمزمه کرد: - نمیدونم الان کجایی یا داری چیکار میکنی؟ اصلا زنده ای یا مرده؟ امیدوارم هرجا هستی رو قولت بمونی و همیشه لبخند بزنی و شاد زندگی کنی.2 امتیاز