تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/10/2025 در همه بخش ها
-
امروز روز خاصی نیست، به صورت خود جوش فردا رو به عنوان روز نودهشتیا معرفی میکنم.2 امتیاز
-
پارت سوم: با صدا زدن اسمم توسط اورهان نگاهم به نگاهاش گرهخورد، با اخم محوی پرسید: -دوباره هوای قدیم رو کردی بچه؟ با لبخندی که بدتر از قهوه تلخ بود آرام لب زدم: -یاد قدیمکه هیچ هنوز هم میگم قوی تر از عشق دراگی نیست.. با تعجب ابرویی بالا انداخت و سری به نشانه تجزیه و تحلیل حرفم تکان داد و سوال پرسید. - خب خانوم مجنون ادامه بده ببینم از چه لحاظه از عشق دراگی قوی تر نیست؟! با یاد اوری چشمهای قشنگ کارلو از پنجره به محوطه خیره شدم، به درختان سر به فلک کشیده حیاط که از پنجره مشخص بود چشم دوختم. - اینکه نباشه تو هیچی، اینکه بخای اذیتش کنی وجود خودت که هیچ روحت بیشتر از اون درد میگیره، اینکه پناهگاهی جز بغلش پیدا نمیکنی، اینکه حاظری جون بدی ولی اون لحظهای اخم نکنه... اینکه حاضری به خاطر آرامشش هرکاری انجام بدی. عشق شاید ساده به نظر بیاد ولی جنونه، جونی از جنس شبِ دریا، حالا منظورم از شبِ دریا چیه؟ اینکه که میبنی دریا شبها سوت و کوره؛ صدای موج هاش لبخند یه لبت میاره ولی وای به حالت حواست پرت بشه تورو میبلعه.. امان از اینکه بخاد یهو عصبی شه با جزر و مد جوری تورو میبلعه که فقط جسدت رو پس میزنه. هم قشنگه هم به شدت ترسناک. دستی داخل موهاش کشید و یکتای ابروی خود را بالا داد، همیشه وقتی از چیزی تعجب میکرد این کار را انجاممیداد. - تموم کن پرواز! تموم کن! خودت خواستی بکشیش، خودت خاستی بین یاشاری که روز خاکسپاریش بود و تویی که کلت به دست مقابلت عشقت ایستادی تا تاوان بگیری که گزینه دومی رو انتخاب کنی! تاوان تو مهمتر از خاکسپاری یاشار بود! دوتاشم خودت خاستی، از اولشم این عشق اشتباه بود .. چشمهایمرا از حقیقتهایی که گفت محکمروی هم فشار دادم و دست هایمرا مشت کردم. حرفهاش همانند خنجری زهرآلود داخل قلبم فرو رفت. سرم را پایین انداختم و جوری که او متوجه حرفهایم نشود آرام زمزمه کردم: - درسته من عاشق شدم، درسته یاشار مرد، درسته عشقمو،شوهرمو با یه تیر کشتم.. اما خودمم همراه با اون تیر از جسمم خارج شدم و مُردم، من روحم مرد و کسی ندید.. حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد که روی تخت دراز کشیدم و چشم هامو بستم و با یادآوری دیشب زخمم گزگزکرد. فلش بک به دیشب*** وقتی به مکانمورد نظری که میخواستم رسیدم، یک کوچه بالاتر موتور را خاموش کردم تا با صدای غرش موتور جلب توجه نکنم، وارد کوچه اصلی که مد نظرم بود شدم. مجتمع کناری ساختمانی بود که سوژه داخلش بود وارد شدم و به سمت پلههای اظطراری قدم برداشتم و پله هارا یکییکی پشت سر گذاشتم. ارام از طبقه اخر که طبقه بیست و هشتم بود را هم رد کردم و وارد پشت بام ساختمان شدم، خیالم از بابت دوربین ها راحت بود... زیرا بچههای گروه دو که شامل هکرها و امنیت گروه ما بود از کار انداخته بودن که اینکارا نیز مدیون گندم بودم!2 امتیاز
-
نام رمان :بیانظباط نامنویسنده: سحر تقیزاده ژانر: عاشقانه|اجتماعی|مافیایی مقدمه: حتی اگر بیرحمترین موجود جهان همانند عزرائیل باشی؛ دلت که بلرزد کارت تمام است، ربوده شدن و آتش سهمگین جهنم را به جان میخری فقط و فقط ثابت کنی که میمانی و در راهش چه چیز هایی را از دست میدهی! شاید یک ماشین، شاید یک ویلا، شاید یک جان! خلاصه: هر چقدر که بین ازدحام قلبم و مغزم گم بشم؛ بین تاریکی این روز ها بین تموم نشدن ها.. بین تموم نرسیدن ها و نشدن ها من نمیخوام دوست داشتنم مثل آدما باشه.. دوست داشتن من عین ادم ها نیست! دوست داشتن من جنسش از خاک.. همون خاکی که وقتی بارون بهش بزنه استشمام اون هر ادمی رو گیج و حیران میکنه. توی قانون دوست داشتن من دروغ نیست خیانتی وجود نداره؛ دوباره ساختن با ادم دیگهای وجود نداره.. فصل اول: همراز کیست؟! فصل دوم: سایههای تاریک گذشته. فصل سوم: رهایی در بند اسارت1 امتیاز
-
نام رمان: ون توری نام نویسنده: فاطمه عیسی زاده(مهتا) ژانر: عاشقانه، طنز، اجتماعی خلاصه: روزی روزگاری در شهری پر از دود و هیاهو شخصی خسته شده، تمام داراییش را فروخت و یک ون مسافرتی خرید تا به دنبال خوشحالی و آزادی واقعی برود. او از ته دلش میخواست هیچ مسئولیتی نداشته و آزادانه زندگی کند. در این مسیر پر از بالا و پایین و دست انداز او هربار با شخص جدیدی آشنا شده و علیرقم میل باتنی اش همسفرها سر و کلشان پیدا میشود. هر یک از مسافرها ماجرایی برای تعریف دارد و به دنبال چیز خاصی می گردد. یا از چیزی فرار می کند... مقدمه : پیشگفتار: من اول دو کلمه ماشین ون و تور مسافرتی رو کنار هم گذاشتم و کلمه ون توری رو ساختم. بعد توی اینترنت سرچ زدم و متوجه شدم (ونتوری) به صورت چسبیده اسم یه دستگاه اندازه گیری حرکته و اصل اساسی اون هم به معادل برنولی بر میگرده به این معنا که با افزایش سرعت، فشار کاهش پیدا میکنه؛ خوشحال تر شدم و شعار شخصیت های داستانم رو ساختم: «هرچه سرعت سفرها بیشتر باشه، فشار زندگی کمتر میشه...!» صفحه نقد: رمان ون توری1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت چهارم: به سمت چپ چرخیدم و با دیدن درچه کولرهای بزرگ لبخندی روی لبهام نقش بست! به سمت کولر رفتم، دست دراز کردم از کیف کمریام چهارگوش را دراوردم و پیج های دریچه رو باز کردم چراغ قوهکوچک مشکی رنگ را میان دستانمگرفتم. سرم را خم کردم و بی سروصدا از طریقه دریچه وارد ساختمان اصلی شدم، وقتی جلوتر رفتم دوراهی تنگ و باریک نمایان شد. لعنتی فرستادم، همین را کم داشتم! چراغ قوه را با دهانم گرفتمو موبایلامرا پیدا کرده به گندم پیام دادم: -توی دریچه کولر هستم یه نقشهای چیزی، هرکوفتی که الان بگه بگم از طریق دریچه به سمت چپ برم یا راست پیدا کن برام! مطمعن بودم که پیامم را دریافت کرده است؛ چیزی نگذشته بود که موبایل میان دستم لرزید، پیامی با حاوی متن" سمت چپ" بود به دستم رسید. سریعا موبایلمرا دوباره داخل کیف انداخته به سمت چپ با چهار دست و پا رفتم؛ کمکم صداها برایم مفهوم میشد، با رسیدن به پذیرایی مد نظر از گوشه ای آنهارا زیرنظر گرفتم. خانواده پنج نفره ای که باعث مرگ عزیزم شده بودن! پوزخندی زدم و از حرصم محکم لبهایمرا گازگرفتمکه طعمشوری خونرا حس کردم، خونسردی خودمرا حفظ کردم و به سمت راست پیچیدم و ارامآرام به سمت اتاق اصلی خانواده رسیدم. با همان ابزاری که داخل کیفکمریام بود، بدون اینکه صدایی تولید کنم، در دریچه را باز کردم و خودم را به سمت داخل با کمک لبه های دیوار کشیدم! پایم را روی کمد گذاشتم و با کمک گرفتن از میز ارایشی خودم را به زمین رساندم. رژ قرمز رنگ را از جیب لگ مشکیام در اوردم و روی شیشه با خطی خوانا نوشتم: -بیانضباط اومده بازی کنه اما اینبار همراه با کشتو کشتار! و فلشی که حاوی کپی گندکاری های کل اعضای خانواده که حتی از یکدیگر پنهان کرده بودند رابا چسب به آیینه چسباندم. با شنیدن صدای قدمهایی که به اتاق نزدیک میشد، سریعا از راهی ک امده بودم به دریچه دست رسی پیدا کردم همینکه خواستم دستم را عقب بکشم که لحظه آخر در باز شد. و من از حرکت ایستادم! لعنتی الان وقت آمدن یکی از آنها نبود، با شنیدن صدای جیغ زن بدون بستن در دریچه با حرکات سریع برگشتم و از دریچه کولر خارج شدم. با برداشتن کلاه کپ مشکی، کلاه گیس بلوند رنگ را روی سرم تنظیم کردم و شال آبی نفتیای را روی سرم انداختم. دست انداختم شومیزی که مدل مانتو بود را از داخل شلوارم بیرون کشیدم و با ارامش وارد ساختمون شدم و دکمه اسانسور رو زدم. همین که خواستم از طبقه مورد نظر گذر کنم اسانسور ایستاد. لبخند فاتحه آمیزی زدم اما خونسردی خودم را نیز حفظ کردم که در باز شد و دو مرد که نه بهتر بود غول بگویم با اخمهای وحشتناکی نگاهم کردند. وارد اسانسور که شدند یکی از آنها دکمه طبقه اول را زد؛ یک لحظه فکر کردم شناسایی نشدم اما با برگشتنشان به سمتم حس کردم که اینجا پایان راه من است! اما نه برای من، برای پرواز پایان راهی وجود نداشت . فوری از کمرم اسپری فلفلی را در آوردمو مقابل یکی از آنها گرفتم و بدون از دست دادن فرصتی دکمه اسپری را فشردم که عربده مرد نیز بلند شد. یکی دیگر از مردها همین که خواست نزدیک من شود، از دستگیره فلزی آسانسور گرفتمو پایام را روی دیوار گذاشتم و با ارنجم به گیج گاهاش ضربه زدم. همین که به پشت سرم برگشتم مردی که اسپری فلفلی نوش جان کرده بود را چک کنم نگاه مشتی به صورتم خورد. از دردی که نصیب صورتام شده بود لحظه چشمهایم سیاهی رفت که دستمرا به دیوار گرفتم و خودم را جمع کردم! نیشخندی زدم،سرمرا بلند کردم وگفتم: - مشت؟ اونم به صورت یه خانوم خوشگل؟! لبخند کریهی زد که و با بلند کردن پای خودم محکم به قفسه سینهاش ضربه زدم و بدون امان دادن بهش با اسلحهایکه پشتکمرم بود ضربهای به گیجگاهش زدم. با ایستادن اسانسور لباس هام را درست کردم و به سمت بیرون رفتم، در تاریکی شب میام کوچه ایستاده بودم که با چراغ دادن گندم به سمت ماشین رفتم همینکه خواستم نزدیک ماشین شوم صدائی گفت: - وایستا ببینم! پاتند کردم و از شیشه باز اتومبیل بدون باز کردن در خودم را داخل ماشین انداختم که گندم گاز داد. خم شدم و از داشبرد کلت مشکی رنگم رو برداشتم و اسلحه طلاییرنگ گندم را سر جای خود گذاشتم. -لعنتی دوتا ماشینه چیکار کنم حالا؟! با وجود اینکه خون دماغ شده بودم با استین لباسام خونهارا از روی صورتام پاک کردم و گفتم: - بپیچ به سمت اوتوبان! سری بهنشانه اطلاعت تکان داد و یکآن ماشین را به سمت چپ مایل کرد که کم مانده بود با سینه ماشین برخورد کنم. چشم غرهای از روی حرص به او کردم که مطمعن بودم در این تاریکی چیزی نمیبیند. پنجره را پایین دادم که گندم گفت: - چه غلطی داری میکنی همراز خطرناکه!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
درود تبریک میگم. لطفا در ساب درخواست ویراستاری، درخواست ویرایش بدید.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
친구를 선택하면 잘 생각 하세요 در انتخاب دوستان خوب فکر کنید.. اذیت میشم ولی باهاش کنار میام1 امتیاز
-
پارتدوم: به یاد دارم هنگامی که چشمهای خود را گشودم؛ میان هزاران دستگاه بودم و صدای گفت و گوی دو شخصی که بیگمان یکی از آنها سرهات عزیزم بود و دیگری که نمیشناختم، احتمال میدادم دکتر باشد... بیآنکه بخواهم تلاشی برای جلب توجهاشان انجام دهم فقط به سخن هایشان گوش سپردم و هر لحظه که میگذشت بیشترو بیشتر میشکستم. - خانم هخامنش آسمش خیلی شدید هست، اگه عطر و یا چیز معطری استشمام کنه ویا استرس و اضطراب بگیره و یا حتی سابقه آنافلاکسی به آلرژی غذا داشته باشه، احتمال اینکه آسمش تشدید پیدا کنه خیلی زیاد هست. از کما هم که خدارو شکر خارج شده؛ احتمالا چند ساعت دیگه به هوش بیاد، من برم شما هم چیزی شد سریع به من یا پرستارش خبر بدین، با اجازه! با صدای گندم که اسممرا صدا میزد و تکانی خوردم و به زمان حال برگشتم،حس میکردم داخل اتاقم ابدا هوایی وجود ندارد. گندم محکم دستم را میان دستهای لرزانِ یخ شدهاش قفل کرد و با لحن مهربانی ادامه داد: - جانم چیزی میخوای قوربونت بشم؟! دهنم از شدت تشنگی خشک و به هم چسبیده بودکه حتی نمیتوانستم زیاد صحبت کنم ولی مهمتر از همه اینها گرفتنِ هوای تازه بود. چند بار دهانم را باز کردم تا حرفی بگویم اما رمقی در جسم و جانم نداشتم؛ آخرین بار عزمم رو جزم کردم و گفتم: - پنجره رو باز کن و یه لیوان آب بده لطفا ! به سمت در سیاه رنگ اتاقم نگاه کردم و متوجه شدم، اورهان که کنارِ سرهات بود؛ سریعا از روی زمین که به دیوار تیکهداده بود برخواست و به سمت پنجره اتاقم رفت و با کنار کشیدن پردههای سفید توری پنجره را باز کرد. بیشک موجود نحسی بودم؛ که زندگی راحتی برای عزیز هایم نمیتوانستم بسازم، سرم را که پایین انداختم، حس میکردم بغض عجیبی سرتاسر گلویمرا فرا گرفته است که قصد شکستن ندارد،سرهات دست گرم و مردانهاش را زیر چونهام گذاشت. با فشار کمی سرم را بلند کرد، با چشمهاش که دودو میزد خیره چشمهایم شده و ادامه داد: - خوبی عزیزم؟! لبخندی روی لبهایم نقش بست، من اورا بیشتر از هر انسان دیگری میشناختم... این واکنش او و رفتارش از نگرانی بیش از اندازهاش بر سلامتی من بود. با تکان دادن سرم به عنوان اینکه حالم خوب است، نگاهم را از او گرفتم که محکم مرا داخل آغوشِ پدرانهش حبس کرده و زیر گوشم زمزمه کرد. - عزیز دلِ داداش! تو چیزیت بشه من میمیرم ها! با تکتک کارهایش من را یاد یاشار عزیزم میانداخت؛ انصاف نبود در اوج جوانیاش دار فانی را وداع گوید! دو قطره اشک سمجی که میخواستن از چشمهام سرازیر شود را با آستین لباسم پاک کردم و نفس عمیقی از هوای تازه اتاق گرفتم. - خوبم داداشی نگران نباش! همان لحظه نگاهِ گندم زخم دستم که باز شده بود و کل باندرنگ خون را گرفته بود شکارکرد . چشم غره ترسناکی تحویلم داد، از روی صندلی که کنار تختم نشسته بود بلند و وارد حمام اتاقم شد وجعبه کمک های اولیه رو آورد. باند دستم را آرامو با احتیاط باز کرد، چشمهایش از بزرگی زخم گرد شد، دستهاش شروع به لرزیدن کرد، عادتش بود، طاقت دیدن زخم عمیق و خون را نداشت. اورهان کنارشزد و روبهرویم نشست، اول زخم دستم را چک کرد، بعد نخ و سوزن را از جعبه کمکهای اولیه خارج کرد که چشمهام گرد شدن؛ مگر زخم دستم چقدر عمیق بود که نیاز به بخیه داشت؟! هر چند سوزشاش دیوانهام کرده بود. با نگاهی به دستم ابروهام از شدت تعجب بالا پرید! واقعا زخم عمیقی بود. با کلافگی دست سالمم را داخل موهای پریشانم برده و آنهارا پشت گوشام هدایت کردم و چشم بستم: - بی حسی بزن کارتو بکن!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
فصل اول: همراز کیست؟! پارت اول: خون از دستم چکه میکرد و رد باریک قرمزی روی زمین به جا میگذاشت. دستم را پشت شلوارم پنهان کردم، اما نگاه نافذ و سیاه او بیرحمتر از همیشه به من دوخته شده بود. او به سمتم قدم برداشت و من تا خواستمقدمی به عقب بردارم به تخت برخورد کردم، لعنتی فرستادم داخل اتاق من بودیم و جایی برای فرار از خشم سرهات وجود نداشت؛ با زمزمهای پر از غضب گفت: "تو چی کار کردی؟" نمیدانستم چه پاسخی باید بدهم. آیا باید از رئیسی که برایش نقشه کشیده بودم؟ یا از زخمی که حالا با هر ضربان قلبم، بیشتر باز میشد؟ به چشمهای سیاه رنگاش خیره ماندم؛ میدانستم نگران شده بود که، مبادا اتفاقی برای من بیافتد، و با دیدن دستم که زخمی هم شده بود، بیگمان اعصاب نداشتهاش را خُرد کرده بودم. لبخندی بابت نگرانیاش روی لبهایمنقش بست، خلسه شیرینی بود که یک نفر در این جهان باشد که بودن و نبودن تو حتی به بهای سنگین برای او مهم باشد، نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرامی ادامه دادم: - باید میرفتم یه ردی از رئیس نشونشون میدادم، مجبور بودم سرهات وگرنه دیگه بازی داشت به جاهای باریکی کشیده میشد. همانطور بدون صحبت کردن، با چشمهایی که خستگیاش را فریاد میزد خیرهِ نگاهم ماند؛ سخنی که به او گفتم، سنگین بود... خیلی هم سنگین بود که چندین بار لبهایش را از هم فاصله دادو بست. با نگرانی نگاهاش کردم،حقیقتا از او میترسیدم، دیوانهتر از آن بود که همینجا یک گلوله وسط پیشانیام مهمانمکند خودم را به تخت انداختم که تکیهاش را از پنجره اتاقم گرفت، و با اخمی که مهمان چهرهاش کرده بود با قدم های محکم و استواری به سمت کاناپه قدم برداشت و روی آن روی نشست. - اگه یاشار اینجا بود؛ جرأت اینکه این حرف رو بزنی بازم داشتی؟ جرعت اینکه همچینن غلطی بکنی و بلایی سرت بیاری رو داشتی؟ هان! هان آخر را جوری با فریاد و تاکید گفت که چشم هایم را محکم روی هم فشار دادم، خودمرا روی تخت عقب کشیدم و به تاج تخت تکیه کردم وگوشه لبم را از اضطراب به دندان گرفتم. ندانست که با گفتن این حرفاش زخم دلم را تازه کرد، ندانست منی که دو ساعت پیش میان دشمن بودم فقط و فقط به خاطر یک شخص بود، یاشار! آخ، یاشار قطعاً اگر زنده بود، کنارم بود من الآن میان این وضعیت لجن زار نبودم. کمکم اشکهایم دورتادور چشمهایم را فرا گرفت، هیچ حسی بدتر از این نبود که تنها تکیهگاه امن من، میان دستان خودم جان داد و من هیچکاری جز تماشا کردن از دستم برنمیآمد. با حس خفگی چنگی به روتختی زدم و با کمک میز کنار تخت بلند شوم که نشد، الان وقت مردن نبود، من باید انتقامخون ریخته شده برادر بیگناهم را میگرفتم. خسته از تلاش چندین بار با دستم بر روی قفسه سینهم مشت زدم ولی فایدهای نداشت. سرهات که تازه متوجه رفتارهای غیر عادی من شده بود، سریعا از روی کاناپه بلند شده و فریاد زد: - اسپری لعنتیت کجاست؟! اسپری؟! خودم هم نمیدانستم آخرین بار کجا گذاشتهام، وقت یادم آمد اورهان همیشه در همه حال یک عدد از آن اسپری را همراه خودش حمل میکرد، با ته مانده نفسم که کمکم نفس کشیدن برایم سخت میشد بریده بریده جوابش را دادم. - دس...ت او... اورهان ی...کی دیگ...ه هس..ت! همین حرفم کافی بود تا سرهات در اتاقم را با تمام سرعتی که داشت باز کرده و به سالن برود، صدای فریادهایش رو میشنیدم که اورهان را صدا میزد! - اورهان! کجایی اسپری پرواز رو بیار حالش بده. زرهزره اکسیژن به ریههام نمیرسید و چشمهایم سیاهی میرفت؛ حس میکردم قفسه سینهم به دلیل بیتنفسی خسخس افتاد، عرق های ریز سردی بر روی کمرم جا خوش کرده بودند! با کمک دستهای لرزانِ ناتوانم، از روی تخت دوباره خواستم بلند شوم که با زانو محکم روی زمین افتادم. همین که چشمهام بسته شدن، نمیدانستم که سرهات هست یا که اورهان، کنارم نشست و اسپری را داخل دهانم گذاشت. بعد از چندین بار پاف کردنِ اسپری کمکم ریتم نفسهایم درست شد. این آسم لعنتی از زمانی که برای نجات یاشار و طنین وارد ساختمانی شدم آتش همه جارا محاصره کرده بود و شعلههای خشمگیناش همه چیز را میبلعید مهمان جانم شده بود.1 امتیاز
-
عزیزم پست های قبل پست تایید رو دوباره بذار و قبلی ها رو پاک کن.1 امتیاز
-
بانو جان صحبت عادی داخل تاپیک ممنوعه✨️ و دوم دو هفته فرصت ارسال دارید و فقط دیالوگی کمن نوشتم رو ادامه بدید حالا هرچقدر بستگی ب شماها داره1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
به نام نور آسمان ها و زمین وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ ٱللَّهُۖ وَٱللَّهُ خَيرُ ٱللمكِرِينَ يهود با خدا مكر كردند و خدا هم در مقابل با آنها مكر كرد، و خدا از همه بهتر تواند مكر كند نام کتاب: کوفتی نام نویسنده: فاطمه عیسی زاده(مهتا) ژانر: فلسفی، اجتماعی، درام خلاصه: خیلی سال بود که برای بهرهبرداری از انسان، با روش های باستانی آن ها را میکاشتند و از جوهره آن ها چیز ها سبز میشد که باید دید. ملت پنجاه_ شصت سالی با آبرو زندگی میکردند و بعد از مرگ زود هنگامشان زیر خاک مانند دانه رشد میکردند و به اشکالی در میآمدند که در طول زندگی در خود پنهان کرده بودند. همین هفته گذشته بود که بعد از دفن یک جاسوس درخت او میوه تفنگ داد و از شهد تنه اش خون چکید... پی.نوشت: تمام اتفاقات استعاره ای است که اگر خوب دقت کنید به حقیقت آن پی خواهید برد. در دل تمثیل ها نکاتی است که تنها اهل خرد درکش می کنند، ولا غیر داستانیت تخیلی_ روانشناختی که هرگز اتفاق نیوفتاده!1 امتیاز
-
طومار یکم؛ درخت نور آبی دست خط اول خبر شوک بر انگیز این بود؛ «روز گذشته در محله داهایمان درختی رشد کرد که از خود نور ساطع میکرد.» این خبر برای اهالی حیرت انگیز و برای اعضای گروه ناراحت کننده بود. هر قربانی که از گروه می گرفتند با خود اثرات مثبتی داشت؛ زیرا عوام روز های روشن را به خاطر میآوردند و گاهی ته دلشان امید کوچکی سو سو میزد که هنوز صلح زنده است. هنوز هستند کسانی که انسانی زندگی می کنند. بلافاصله امنیه چی ها درخت را از تنه با تبر میزدند و می گفتند:« این نور، تجمل کفر است! اهریمن برای جلب نظر کردن، پوستینی زیبا برای زشتی ها تعبیه میکند.» همان جرقه های کم جان امید را به خاموشی میسپردند. هر کس در لاک خود فرو می رفت و سایه های ترس وادارشان می کرد به زندگی که سیستم برایشان مقرر کرده، ادامه دهند. اما گروه یک عضو خالص دیگر را از دست داده بود. او به خوبی در سیستم نفوذ کرده و در آینده گروه تاثیر بسزایی داشت. راه های چاره همگی بن بست بودند. در آن خفقان از الگو هایی امتحان پس داده شبیه به الگوی طبیعت استفاده میکردند. مثلا؛ وقتی جایی ماندگار میشدند، کودک ها را در وسط جمعیت و بعد به ترتیب تجربه و سن لایه_ لایه اطراف آن ها را میگرفتند تا تهاجم ذهنی به عضو های شکننده جامعه کوچکشان نرسد. درست مانند پنگوئنها در سرمای استخوان سوز قطب... و در حین حرکت در ابتدا و انتهای سطون افراد باتجربه بودند و «اساطیر» رهبر گروه در انتهای همه. مانند گرگ آلفا حضور داشت. برای اساطیر دو رکن حیاطی تر از هر چیزی بود. یک امنیت و حفظ جان گروه کوچکش و دوم احیای سنت و ارزش های روشنایی در عصر تاریکی. عصر تاریکی، عصر به کار گیری نهایت تکنولوژی و در آخر شکستی بزرگ بود. شکستی که مردم را باز به دوران حجر باز گردانده بود. طبیعت تحملش طاق شده و داشمندان فهمیده بودند که اگر به این قبیل رفتار های عناد ورزانه ادامه دهند، زمین آن ها را در خود می بلعد. صفحات زلزله خیز، دریا ها مستعد سونامی و آتش فشان ها نیمه فعال و منتظر بهانه کوچکی برای فوران بودند. دراین بین کفر کاملا سیستماتیک شد. این سیستم حساب شده عمل می کرد. از عوام بچه ای به دنیا نمی آمد، مگر در این سیستم رشد کند و انسان هایی تحویل دهد که کفر را می زیتند و بویی از روشنایی نبردند. انسان شریعت مدار نماند، مگر گروهی کوچک که کافر ها خود آن ها را کافر می نمامیدند. میانه گرایی معنایی نداشت، مردم در شریعت یا صفر_ صفر بودند و جزو سیستم بزرگ و یا صد_ صد و عضو گروه کوچک. ***** برزگان گروه به دور تنه بریده شده درخت نورانی جمع شدند. خلوتیه شب بود و سرمای هوا از نفس های مرطوبشان شبنم یخ زده می ساخت. باید پیش از آنکه توجه امنیه چی ها را به خود جلب می کردند، دعایشان را می خواندند و برای عزیزشان طلب بخشش و مغفرت می کردند. عضو مهمی از گروه را شناسایی و زده بودند، اما اساطیر رو به مردها این طور نطق کرد: «هر چه از ما بکشند، ما زنده تر می شویم. روحیه جوانمردی ما هرگز از پا در نمی آید. میمیریم و از ما بچه هایی باقی می مانند که باز هم برای آمدن روشنایی میل به از خودگذشتگی دارند. این دنیا زمین بازی خداست و او خودش بهتر می داند چطور از شریعتش محافظت کند. ما همه مهره ای هستیم که در اجرای وظایف خود در این بازی باید کوشا باشیم.» همواره کوتاه سخن می گفت، کوتاه و تاثیر گذار. مرد بلند قامت و قوی جمعیت کم دور درخت را شکافت و در مقابل تنه به روی دو زانو افتاد. تا به حال کسی او را ندیده بود و این غریبگی اعضاء را می ترساند. دستش را به رگه های تنه کشید و برای تبرک روی صورت مالید. با صدای بلند گفت: «من شب ها و روز ها شریعتم را در دلم نگهداشتم. به سختی زنده ماندم تا به شما بپوندم و حالا به آرزویم رسیده ام.» همهمه ای در جمع افتاد. اظهار نظر ها متفاوت بود. درنهایت وقتی به نتیجه نرسیدند، من جمله ساکت شده و به دهان اساطیر چشم دوختند. ریشش را لمس کرد و بعد از کمی تامل گفت: «اسمت را بگو.» قامت ورزیده و تنومندش را راست کرد و با صدایی رسا گفت: «نیرم!» اساطیر جلو آمد، دستش را بر سر پسر کشید و با وجود پچ پچ های مخالف گفت:«ما صاحب شریعتی هستیم که بر ما امر شده، گرسنه را سیر، یتیم را نوازش و اسیر را رهایی بخشیم و به وا مانده مسکن دهیم. در میان شما کسی به نیرم جا میدهد؟» عضوی یک شبه مگر می شد؟ اگر جاسوس بود چه؟ احتمالش قطع به یقین زیاد بود. حتما خیال می کردند اساطیر بخاطر پیری دلرهم تر شده و شاید آن ها را بلاخره به بی راهی بکشد.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان1 امتیاز
-
عزیزم آرام باش! تو اصلاً عادی نیستی، میدونم تنگه دلت؛ ولی واسم مهم نیستی.🙃🌝1 امتیاز
-
نام رمان: توکان پدر خوانده نویسنده: مرضیه ژانر: جنایی، پلیسی، عاشقانه خلاصه: به دنبال جواب معماهایی میگشتم که سر از گذشته در آوردم. گذشتهای که اثری از آن به جز چند قطعه عکس و چند خط نوشته نبود و جواب همه معماها از یک عکس شروع شد، عکسی که شبیه من بود اما من نبودم؛ آن لباس سفید با گلهایی قرمز و روسری سفید زیادی خوشگلش کرده بود. عکسی که اگر قدیمی نبود و تاریخ نداشت قطعا شک میکردم خودم هستم. اما آن دختر که بود که شبیه من بود و من نبود؟ مقدمه: درتاریکی مطلق فرو رفتهام! دلم یک روزنه امید میخواهد که با نورش تاریکی زندگی را از وجودم بشوید و مرا از این حس خفگی نجات دهد و بالاخره روزی خواهد رسید که من نیزبتوانم طعم گس زندگی را کنار زده و شیرینی ان را تجربه کنم.1 امتیاز
-
#پارت_اول صدای زنگ مدرسه با جیغ و داد بچهها یکی شده و هر کدوم کوله به دست به سمت در هجوم میبرند. من و رویاهم میون جمعیت در حال له شدن بودیم که رویا دستم رو کشید و از حیاط مدرسه خارج شدیم. نفس راحتی کشیدم و مقنعه کج شدهام رو صاف کردم و کوله رو روی دوشم انداختم. رویا در حال راه رفتن روی لبه جوی آب بود و یک ریز حرف میزد: -شیدا میگم اصلا کاش بهش نگفته بودم. از وقتی فهمیده دوسش دارم کلا عوض شده.. دستهام رو از جیبم در آوردم و کیف رو محکمتر روی شونهام جابهجا کردم و گفتم: - این رفتارش از همون اول همینطوری نچسب و تفلون بود تو خر بودی نفهمیدی. رویا با کمی دلخوری نگاهم کرد که ادامه دادم: - خب خواهر من، من ک از همون اول گفته بودم این فقط میخواد دو سه روزی دوست و رفیق باشین و بره تو قبول نکردی، از همون اول فاز عاشقی برداشتی. الان هم طوری نشده یکم خودت رو جمع و جور کن و به روی خودت نیار که چیزی گفته شده رفتارت رو هم سر سنگین کن ببین چی میشه. رویا آروم و بی صدا کنارم به راه رفتنش ادامه داد و منم به رویایی فکر میکردم که عاشق شده بود و حسش یه طرفه بود. ای کاش رویا به راحتی دل نمیداد و خودش رو گرفتار نمیکرد، یه جورایی هم دلم براش میسوخت که اینجور دلداده بود.1 امتیاز
-
فصل اول (راوی) سعید فریاد کشان لگد پرقدرتی به کوسن جلوی پایش زد، کوسن بیچاره که برای مبلهای قدیمی ده سال پیش بود به هوا پرتاب شد و در نهایت آنطرفتر بر زمین افتاد. صدای نعرهی سعید در کل خانه پیچید. - یکم به خودت برس زن، همش خودت رو زیر اون چادر کوفتی پنهون کردی. منم دل دارم منم آدمم میخوام زنی که کنارم راه میره دلبر باشه. چیه خودت رو زیر صد تا جُل پنهون کردی؟ مگه قراره بخورنت؟ ها؟ مگه یه نگاه مردا قراره بهت آسیب بزنه؟ بدبخت من بهخاطر خودت میگم! همانطور که در سالن خانهی کوچک و قدیمیشان راه میرفت، دستهایش را تکان میداد و صدا در گلو انداخته بود، همچون ارکستر گروه سرود میمانست. - آدم کسرشأنش میشه بگه تو زنشی، خب یکم به خودت برس، اونهمه پول بیصاحاب رو خرج نذریهات نکن، برو چهار تا چرتوپرت آرایشی بخر بلکه آدم رغبت کنه بهت چشم بندازه. همش فکر و ذکرت تعذیه و تغذیهی مردم کوچه بازاره، یکم به فکر زندگیت باش زن! مریم دختر رضا فاتح، همسر اول سعید سبحانی در سکوت کنار ستون مرکزی خانه ایستاده بود و داشت غمزده به حرفهای خجالتآور شوهرش، به کلماتی که از دهانش بیرحمانه خارج میشد گوش میداد. صدها، شاید هم هزاران حرف ناگفته داشت که بگوید، به زبان بیاورد و فریاد بزند که تمام اهل محل بفهمند اما او... با بغض آب دهانش را قورت داد و تنها به حرفهای وقیحانهی شوهرش گوش سپرد. قلبش میلرزید اما حرفی نمیزد. چیزی نمیگفت. میدانستم که او میشنود. دخترش را میگویم، نیلرام سبحانی نوهی آقا رضا و حاج علی سبحانی بود که چشمهای عسلیاش را از پدربزرگ پدریاش به ارث برده بود. عسل نگاهش را از پدر بیغیرتش گرفت و به مادرش داد که ترسیده بود و چیزی نمیگفت. پوست گندمی مایل به سفیدش را از مادرش به ارث برده بود. از هر دویشان متنفر بود. نه آن تنفری که در نگاه اول به نظر میرسد بلکه متنفر بود که در هنگام دعوا، به همدیگر رحم نمیکردند. نیلرام آب دهانش را به زور قورت داد، خیلی سعی داشت خودش را به میان دعوا نیندازد. که با پدرش درگیر نشود زیرا دعواهایشان هرگز تمامی نداشت و مادرش قبلاً گفته بود نمیخواهد رابطهی نیلرام با پدرش، خرابتر از چیزی که هست شود. بغضش را به سختی فرو خورد و از روی مبل راحتی کرمیرنگ که اکنون دیگر از کثیفی دم به قهوهای میزد، برخاست و به طرف اتاقش رفت. قبل از شروع دعوا داشت تلویزیون نگاه میکرد. انیمهی دفترچه مرگ در حال پخش بود و ترجیح میداد آن را ببیند زیرا از شخصیت اصلی که دچار بیماری روانی بود، خوشش میآمد. اما وقتی پدرش وارد شد و آن دعوای مسخره را بهخاطر حجاب مادرش به راه انداخت، بیخیال آن شد. البته که توپش از جای دیگری پر بود. مثلا، آن همسر دومش شاید چیزی میخواست که از توان وی خارج بود و اکنون آمده بود تا بر سر دیوار کوتاهی که مادرش بود، حرصش را خالی کند. وارد اتاق که شد در را بست، نسبتاً صدای بلندی ایجاد کرد اما سر و صدای آندو آرام نگرفت. حتی بیشتر شدت گرفت زیرا پدرش اعتراض کرده بود که این یک بیاحترامی به بزرگ خانواده است و این دختر تربیت ندارد، البته که اصلا برای نیلرام اهمیتی نداشت اما بازهم تمام کاسهکوزهها بر سر مادرش فرو ریخت، که نتوانسته است یک دختر تربیت کند. نیلرام ناامید به در تکیه داد و روی زمین سرد سرامیکی اتاقش سُر خورد. رنگ سفید و قهوهای وسایل اتاقش، به خوبی خبر از افکار ناامید و شخصیت بیحوصلهاش میداد. نیلرام شخصیت جالبی داشت، گاهی آنقدر پر انرژی بود که همچون رنگ سفید میتوانست شادابی را به همه هدیه بدهد و گاهی... آنقدر ناامید و سرد و تیره میشد که همه را در عمق چالهی افکارش میکشاند، به تباهی محض. پاهای برهنهاش که زمین سرد سفید رنگ را لمس کردند، لرزی بر اندامش افتاد اما سردی زمین آرامش استواری به او داد. نگاهش را به پنجرهی زوار در رفتهی اتاقش دوخت که از هر طرفش باد زوزه میکشید. ظهر بود، گرمای هوا این روزها کاهش یافته بود اما حس عجیبی داشت. همزمان میخواست بیرون برود و از هوا لذت ببرد و در همان لحظه سعی داشت از این وضعیت مزخرف دعوای خانوادگی، سرش را زیر بالشت برده و فریاد سر بدهد. اما این افکار مزخرف و درهم و متضاد خوشبختانه زیاد طول نکشیدند زیرا دوستش پناه، همان لحظه باعث شد موبایل کوچک و قدیمیاش شروع به لرزیدن کند. نگاه مشتاق و خوشحالش را به قاب راهراه گورخری گوشی داد و شمارهی پناه را زمزمه کرد. با حس نسبتاً خوبی نام پناه را بر لب راند و انگشت شستش را بر روی دایرهی سبز رنگ روی صفحه کشید. تماس برقرار شد و صدای شاد و پر انرژی پناه در پشت خط گوشی، توسط بلندگوهای گوشی درون اتاق ساکت و سرد پیچید.1 امتیاز
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|1 امتیاز