تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/04/2025 در پست ها
-
من حوا بودم، تو هم آدمی بودی که به جای فهمیدن عمق عشق، تنها به لذت آن فکر کردی. حالا که در جهنم خودمان گرفتاریم، شاید این تبعید فرصتی باشد برای یافتن حقیقتی که در سیب گم شده بود.2 امتیاز
-
عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: یک راه بود و چند بیراهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه میگذارد و اسیر تاریکیها میشود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلولههای انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! صفحه نقد این رمان 👇1 امتیاز
-
رمان: داستان جزیره نویسنده: غزال گرائیلی ویراستار: زهرا بهمنی و هانیه پروین ژانر: عاشقانه_اجتماعی خلاصه: داستان در ارتباط با دختری به اسم باران است که برای فراموش کردن عشق سابقش و شروع کردن زندگی جدید، وارد جزیره میشه اما سرنوشت در سفرش اتفاقات جدیدی را برایش رقم میزند و ...1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|1 امتیاز
-
معرفی تالار رمانهای مورد تأیید مدیران به تالار رمانهای مورد تأیید مدیران خوش آمدید؛ مکانی برای گردآوری رمانهایی که توانستهاند با کیفیت بینظیر خود توجه مدیران انجمن را جلب کنند و استانداردهای بالای نویسندگی را به نمایش بگذارند. این تالار به رمانهایی خاص و برجسته اختصاص دارد که ویژگیهای زیر را در خود دارند: عامهپسند و اجتماعی ملموس: آثاری که با سبک نگارش روان و شخصیتپردازی واقعگرایانه، به دل مخاطبان نفوذ کرده و داستانهایی نزدیک به زندگی واقعی ارائه میدهند. توصیفات و فضاسازیهای دقیق: قلم نویسنده در این آثار، تصویری زنده و قابل لمس از محیط، احساسات و فضاهای داستانی ارائه میدهد که خواننده را در لحظه غرق میکند. دیالوگها و منولوگهای منسجم و گیرا: گفتوگوهایی که به جریان طبیعی داستان کمک میکنند و عمق شخصیتها را به نمایش میگذارند. چگونه رمانها به این تالار منتقل میشوند؟ فقط رمانهایی که در بخش تایپ رمان انجمن نوشته شده و توسط مدیران بررسی شدهاند، پس از احراز شایستگی، به این تالار منتقل میشوند. این انتخاب دقیق، تضمینی بر کیفیت بالای آثار موجود در این بخش است. اگر به دنبال رمانهایی هستید که استانداردهای نویسندگی را با روایتی زیبا و محتوایی قوی تلفیق کرده باشند، تالار رمانهای مورد تأیید مدیران، همان جایی است که باید باشید. 🌟1 امتیاز
-
معرفی تالار رمانهای نخبگان برگزیده به تالار رمانهای نخبگان برگزیده خوش آمدید؛ جایی که برترین آثار داستاننویسی گرد هم آمدهاند تا شما را به دنیایی از خلاقیت، زیبایی و هنر نویسندگی ببرند. این تالار مختص رمانهایی استثنایی و برجسته است که ویژگیهای یک اثر فاخر ادبی را دارا هستند: ایدههای خلاقانه و نوآورانه: رمانهایی که با ذهنی پویا و نگاهی متفاوت خلق شدهاند و خواننده را به تفکر و تجربهای نو دعوت میکنند. قلم قوی و ساختار منسجم: متنهایی که با قدرت و تسلط نویسنده بر زبان و هنر روایت همراه است، جملات دقیق و حسابشدهای که خواندنشان لذتی وصفناپذیر دارد. دیالوگها و منولوگهای تأثیرگذار: گفتوگوهایی طبیعی و متناسب با شخصیتها و لحظات داستان که به باورپذیری و عمق اثر میافزایند. بدون مشکلات نگارشی و ویراستاری: آثاری که با ویرایشی حرفهای و بدون نقص، تجربهای روان و بیدغدغه را برای خواننده فراهم میآورند. چگونه رمانها به این تالار منتقل میشوند؟ انتقال رمانها به این تالار، انحصاری و تحت نظر مدیران انجمن انجام میشود. تنها آثاری که در بخش تایپ رمان تایپ شده و پس از بررسیهای دقیق، شایستگی خود را ثابت کردهاند، فرصت حضور در این تالار را خواهند داشت. این انتخاب دقیق تضمین میکند که هر رمان این بخش، نمایندهای از بهترینهای انجمن باشد. تالار رمانهای نخبگان برگزیده، خانهای برای خوانندگان سختپسند و نویسندگانی است که به خلق اثری ماندگار میاندیشند. اگر به دنبال شاهکارهایی هستید که شما را مسحور کنند، اینجا همان جایی است که باید باشید. 🌟1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
قاشق را از شربت سرماخوردگی پر کرد و جلوی دهان پرهام گرفت. پسرک با اخم سر عقب کشید و غر زد: - نمیخوام، بدمزهاس. لبخند خستهای زد و گفت: - اگه نخوری حالت خوب نمیشه ها، اونوقت دیگه نمیتونی بری پارک بازی کنی، نمیتونی بستنی بخوری. پسرک همچنان اخم کرده بود. - اگه بخورم قول میدی بریم پارک؟ دستی به موهای پریشان شده پسرک کشید و گفت: - قول میدم داروهاتو که خوردی و حالت خوب شدی، ببرمت پارک. پرهام سر کج کرد و پرسید: - با بستنی؟ او هم مثل پسرک سرش را روی شانه خم کرد و گفت: - با بستنی. پتو را تا گردن پرهام بالا کشید. بوسهای به موهایش زد و با برداشتن سینی داروها بلند شد. حال پرهام با خوردن داروها درحال بهتر شدن بود. این را مدیون آن مرد سامان نام بود و این را هیچوقت فراموش نمیکرد. در قابلمه را برداشت و همی به سوپی که درحال جا افتادن بود زد. صدای قدمهایی را شنید، در قابلمه را گذاشت و چرخید. با دیدن قادر اخم درهم کشید، هنوز رفتار آن شبش را فراموش نکرده بود. - چرا سوپ درست کردی کسی مریضه؟ ابروهایش را با تمسخر بالا انداخت، با اینهمه توجهاش باید جایزه پدر نمونه را به او میدادند! - پرهام. قادر ابروهایش را بالا انداخت. - چش شده؟ دوباره سمت گاز چرخید، نمیخواست نگاهش کند و نمیخواست باور کند که قادر برای پسرک نگران شده. کوتاه جواب داد: - سرماخورده. قادر با نگرانی پرسید: - حالش چطوره؟ پوزخندی زد. - مهمه واست مگه؟! قادر نالید: - تیکه ننداز! سرش را تکانی داد. این مرد تکلیفش با خودش معلوم بود؟! صدای زنگ موبایل نگاهش را سمت در اتاق کشاند. از کنار قادر که رد شد مچ دستش اسیر دستانش شد. از گوشه چشم نگاهش کرد. قادر دوباره پرسید: - حال پرهام خوبه؟ سرش را تکانی داد. - فعلاً آره، ولی با راهی که تو پیش گرفتی فکر نکنم زیاد خوب بمونه. قادر دستش را کمی فشرد و گفت: - من نمیخوام بهش آسیب بزنم. بیتوجه به لحن ملتمس و مستأصل قادر دستش را از پنجه قادر بیرون کشید و سمت اتاق رفت. برایش این حرفها عجیب نبودند؛ قادر همیشه موقع نئشگیاش خوب بود و وقت خماری هیچکدام از این کارهایش را یادش نمیآمد. دیگر نمیتوانست هیچکدام از حرفهایش را باور کند، نه تا وقتی که پول داروهای پرهام را خرج مواد خودش میکرد.1 امتیاز
-
گوشه خیابان منتظر ایستاده بود و منتظر چه چیزی بود نمیدانست. شاید یک امداد غیبی، شاید هم امیدوار بود که خدا دلش به حال او که نه، به حال پرهامی که در آغوشش از سرما میلرزید بسوزد و چارهای پیش پایش بگذارد. پرهام را در آغوشش بالا کشید؛ دستانش کمکم داشتند خسته میشدند. نگاه ناامیدی سمت ماشینهایی که بیتوجه به او رد میشدند انداخت، محض رضای خدا حتی یک نفر هم نبود که کمکش کند؟! حالا اگر تنها بود بیشتر از ده ماشین برایش میایستاد. کنار جدول ایستاد. نگاهش هنوز خیره ماشینهایی که رد میشدند بود که ماشینی کنارش ترمز کرد. سریع و بیآنکه توجهی به مدل ماشین یا چهره رانندهاش بکند سوار شد. مهم هم نبود، همین که میتوانست او را تا بیمارستان برساند کافی بود. در را که بست سمت مرد راننده چرخید و هول و مضطرب گفت: - آقا حال برادرم خوب نیست میشه من و تا بیمارستان برسونید؟! مرد به آرامی گفت: - نگران نباشید الان میریم، اتفاقاً یه بیمارستان هم همین اطراف هست. دوباره که نگاهش کرد متوجه چهره آشنایش شد. لبخند لرزانی به لبش آمد. میشناختش؛ همانی بود که در آن مهمانی او را از شر رفیق مسـ*ـتاش نجات دادهبود. ممکن نبود آن چشمان سیاه و مرموز را که مثل دو سیاه چاله میماندند از یاد ببرد! تشری به خودش زد؛ در آن حال و اوضاع وقت آنالیز کردن چهره این مرد بود؟! پرهام را محکم به خودش فشرد. گرمای مطبوع ماشین لرزشش را کمتر کرده بود. چشمانش را روی هم فشرد، کمرش با برخورد به پشتی صندلی درد میگرفت. نفس عمیقی کشید، بوی عطر تلخ و سرد مرد در مشامش پیچید. ترکیبی از عود و چوب ترکیب عجیبی بود، عجیب و خاص! صدای سرفههای پرهام حواسش را سرجایش آورد؛ به خودش و افکار درهمش لعنتی فرستاد. انگار که فاز نیمه شب او را هم گرفته بود. مرد نیم نگاهی سمتش انداخت. - یه بطری آب داخل داشبرد هست، یکم بهش بدید. پرهام را کمی جابهجا کرد تا دستش به داشبرد برسد. در داشبرد را باز کرد و بطری آب را بیرون کشید. در همین حین نگاهش به کیف پول مرد که داخل داشبرد بود افتاد و یادش آمد که هیچ پولی همراهش نیست. چند جرعه آب به پرهام داد و رو به مرد گفت: - ممنونم! مرد خیره به روبهرو جواب داد: - خواهش میکنم! لبش را به دندانش گرفت و به داشبرد خیره شد، باید چهکار میکرد؟ میتوانست از مرد پول قرض بگیرد؟! اخم درهم کشید، چه کسی به آدمی که نمیشناختش پول قرض میداد؟! لبش را به پیشانی خیس پرهام چسباند، تبش درحال بالا رفتن بود. لحظهای چشمانش را بست، چارهای جز برداشتن پول مرد برایش نمانده بود. لبش را به داخل دهانش کشید، بغضی بیخ گلویش چسبیده بود. بارها و بارها اینکار را کرده بود، اما اینبار فرق داشت. این مرد فرشته نجاتش بود، این مرد برایش مرام خرج کرده بود! آب دهانش را قورت داد تا بغضش را پایین بفرستد. باید بین سلامتی پرهام و وجدانش یک کدام را انتخاب میکرد. دو راهی بدی بود اما... . ماشین توی ترافیک پشت چراغ قرمز ایستاد. نیم نگاهی سمت مرد انداخت؛ تمام حواسش به روبهرو بود. نفسش را عمیق بیرون داد و پرهام را در آغوشش جابهجا کرد تا کارش راحتتر شود. از وجود خودش برای انجام اینکار متنفر شده بود. نگاهی سمت شمارش معکوش چراغ راهنما انداخت. ثانیهها برایش کش میآمدند. دستش را مشت کرد؛ نفس عمیقی کشید و در یک لحظه داشبرد را باز کرد کیف پول مرد را چنگ زد و از ماشین بیرون پرید. پرهام را محکم به خودش چسبانده بود و میدوید. این فشار درد را به تمام بدنش سرایت داده بود. نگاهی پشت سرش انداخت، خبری از مرد نبود. معلوم هم بود که ماشینش را ول نمیکند که دنبال او بیفتد. داخل کوچهای پیچید و ایستاد تا نفسی تازه کند. دویدن با وجود سنگینی پرهام در آغوشش تمام توانش را گرفته بود. خم شد و روی پلههای جلوی خانهای نشست. کیف پول مرد را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت. برای اولین بار از دیدن آنهمه اسکناس درشت خوشحال که نشد هیچ، بغض گلویش هم بزرگتر شد! دست برد و گواهینامه مرد را برداشت در زیر نور کم تیر چراغ برق نگاهش به اسم مرد افتاد؛ (سامان احتشام) پس اسم فرشته نجاتش این بود. مطمئناً این اسم تا آخر عمر در یادش میماند! کارت را درون کیف جا داد و از جایش بلند شد. شاید با داشتن گواهینامهاش بعداً میتوانست پیدایش کند و پولش را پس بدهد. فقط امیدوار بود مرد از او شکایت نکند! مردهایی که همیشه طعمهاش میشدند آنقدری ثروتمند و به قول خودشان آبرودار بودند که سر چند اسکناس و تراول نخواهند شکایتی بکنند و خودشان را سر زبانها بیاندازند؛ اما این مرد که قصدش فقط کمک بود میتوانست شکایتش را بکند و به راحتی به زندان بیاندازدش.1 امتیاز
-
پتوی روی پرهام را بالاتر کشید. صدای نالههای پسرک او را میکشت و زنده میکرد! دست روی پیشانی عرق کردهاش گذاشت. داغ بود، تنش هنوز داغ بود. کنار رختخوابش روی زمین نشست، احساس عجز میکرد و نمیدانست چه کار باید بکند! کاش حداقل یک نفر بود که در این شرایط به دادش برسد. صدای باز شدن در اتاق را که شنید سمت در چرخید، قادر بود که در چارچوب ایستاده بود. - پول داری؟ لبش را با اضطراب به دندان گرفت، حالا نه! حالا وقتش نبود که پول بخواهد، فقط چند اسکناس برایش مانده بود که با آن هم میخواست پرهام را به بیمارستان ببرد. سر تکان داد و گفت: - نه ندارم. قادر اخم درهم کشید. از آن فاصله هم میتوانست سرخی چشمانش را تشخیص دهد. - دروغ نگو، میدونم هنوز پول داری! از جایش بلند شد و روبهروی قادر ایستاد و برای اینکه پرهام را بیدار نکند آهسته تکرار کرد: - گفتم که ندارم، برو بیرون! سعی کرد از اتاق بیرونش کند که قادر به عقب هلش داد. چند قدم عقبتر رفت و با حرص گفت: - چرا نمیفهمی، میگم پول ندارم! قادر سمتش آمد و بالای سر پرهام ایستاد. از جایش بلند شد؛ نمیخواست قادر وقت خماری دور و بر پسرک باشد، میترسید که به پرهام صدمه بزند. دستش را گرفت و کشید و غرید: - بیا برو بیرون! قادر دوباره هلش داد. - گمشو اونور ببینم! *** صدای نالههای پسرک را میشنید، چشمانش را باز کرد و تن دردناکش را تکانی داد. سمت رختخواب پسرک خزید، لبش را به دندانش گرفته بود که صدای نالهاش بلند نشود و پسرک را بیدار نکند. کنار پرهام نشست؛ نگاهش که به درِ کمدِ شکسته شده افتاد، اشک در چشمانش جمع شد. هر چقدر سعی کرده بود جلوی قادر را بگیرد که پولش را نبرد فایدهای نداشت! پسرک همچنان توی تب میسوخت، سرش را بین دستانش گرفت. تمام تن و بدنش از ضربههای کمربند قادر درد میکرد؛ برادرش حالش بد بود و پولی برایش نمانده بود که برایش کاری کند! داشت دیوانه میشد، بغضش را قورت داد. نمیدانست به درد خودش باید زار بزند یا به درد برادرش! بار دیگر که صدای نالههای پرهام را شنید؛ به سختی از جایش بلند شد. نمیتوانست دست روی دست بگذارد؛ باید کاری میکرد، باید برای تنها دلیل زندگیاش کاری میکرد. پتو را دور پرهام پیچید و به سختی بلندش کرد، تمام تنش درد میکرد و پهلویش از برخورد سگک کمربند میسوخت. اما مهم نبود، مهم پرهامی بود که داشت از دستش میرفت! از در خانه بیرون آمد و سمت خانه طوبی رفت؛ شاید کمکی از دست او برایش برمیآمد. با یک دستش پرهام را در آغوشش گرفت و با دست دیگرش به در کوبید. تمام تنش از شدت وحشت و اضطراب میلرزید! چند لحظهای گذشت؛ اما خبری از طوبی نشد دوباره و اینبار محکمتر به در کوبید. - طوبی خانم، طوبی خانم! در خانه کناری باز شد. - چته دختر، چرا صداتو انداختی سرت؟ سر سمت زنی که همسایه دیواربهدیوار طوبی بود گرداند و پرسید: - طوبی خانم نیست؟ نگاه زن یک دور سرتاپایش را از نظر گذراند، در دلش خدا را شکر کرد که کوچه روشنایی کافی را نداشت تا زن صورت آشفته و حال و روز داغانش را ببیند. - نه نیستش، چیکارش داری؟ آهی از سر بیچارگی کشید. سخت بود که فکر نکند چقدر در این دنیا بیکس و کار است! زیر ل*ب تشکری کرد و سمت خیابان به راه افتاد؛ زندگیاش همیشه همینطور بود هروقت که به کسی احتیاج داشت هیچکس دور و اطرافش نبود.1 امتیاز
-
- آبجی، آبجی پری؟ با صدای پرهام از فکر در آمد؛ سرش را تکانی داد. نمیخواست برادرش حتی یک لحظه هم این شرایط را تجربه کند. دلش نمیخواست پسرک حتی ذرهای آن حس بد و نفرتانگیز را داشته باشد! - جونم، جون آبجی؟ پسرک سر روی شانه کج کرد و گفت: - میای بریم برف بازی؟ نیمنگاهی از پنجره به حیاط سفید پوش انداخت. از دیشب برف میبارید و آسمان از هجوم ابرهای پربار کبود شده بود. - الان که هوا سرده عزیزم؛ بذار هروقت برف بند اومد میریم، خب؟ پسرک با شور و هیجان بالا و پایین پرید و گفت: - نه الان بریم؛ تو رو خدا، تو رو خدا! لبخندی زد، مگر میتوانست به این پسرک دوست داشتنی نه بگوید؟ - باشه بریم. برای این پسر همه کاری میکرد. نمیخواست برادرش مثل خودش در سختی و بدبختی بزرگ شود و برای اینکار از آبرویش که هیچ، از جانش هم میگذشت! دستان کوچک پرهام را میان دستش گرفت و ها کرد تا گرمش کند. چهره بانمک پسرک با بینی و گونههای سرخ از سرما و کلاه بافتنی که تا روی ابروهایش پایین آمده بود، لبخندی به لبش آورد. - یخ کردی، بریم تو؟ پسرک دستانش را از دستش بیرون کشید و قدمی عقب رفت. - نه، یکم دیگه بازی کنیم. کمرش را راست کرد. پسرک تنها دلیل زندگیاش بود؛ تنها امیدش برای زندگی کردن و پس از مرگ مادرش سرپا ماندن! - آبجی نگاه کن میتونم اینجا راه برم. سر چرخاند با دیدن پسرک که روی لبه حوض راه میرفت ته دلش خالی شد! قدمی سمتش برداشت، اگر میافتاد چه؟! - نکن اینجوری عزیزم، بیا پایین... بیا پایین قربونت برم، میخوری زمین! قدم دیگری سمتش برداشت. میترسید اگر بخواهد بدود و سریع بگیردش پسرک هول کند و بیفتد! - بیا پایین پرهام، مگه نمیخواستی با هم آدم برفی بسازیم؟ پسرک قدمی ل*ب حوض برداشت. - ببین، میتونم تندتر هم برم. با هر قدمی که پسرک برمیداشت ته دلش میلرزید! چشمانش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید، نمیخواست پسرک را بترساند، باید آرام میبود. خواست قدم دیگری بردارد که پای پرهام لیز خورد و پیش از آنکه بتواند سمتش خیز بردارد، داخل حوض پر از برف افتاد. با هول و ولا سمتش دوید، خم شد و از بین برفها بیرونش کشید. با ترس تمام تن و بدنش را بررسی کرد. حجم برف جمع شده داخل حوض باعث شده بود پسرک صدمهای نبیند. تن یخ کردهاش را ب*غل گرفت؛ پسرک هنوز از ترس میلرزید و گریه میکرد. محکم تن کوچکش را به خودش فشرد و صورتش را بوسید!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
- دیر است. من رفتهام و تو آنجا در کنار یک درخت سیب و چند خاطره، تنهایی؛ نابود کردن تمام چیز های خوب ارزشش را داشت!؟1 امتیاز
-
پارت سیزده به آن طرف خیابان رفتم و با نگاه اجمالی به نوشتهی روی شیشه، وارد شیرینی فروشی ابراهیم شدم. خوشامدگویی فروشنده جوان را پاسخ گفتم و از او خواستم تازهترین کیکش را به من بدهد. پولش را حساب کردم و به زحمت، در حالیکه نمیدانستم کیفم را حمل کنم یا حواسم به چادرم باشد، ظرف حاوی کیک را دست گرفتم. تا دو قدم برداشتم، گوشهی چادر به پایم پیچید و من با ظرف کیک روی زانوهایم زمین خوردم! -خانم؟ حالتون خوبه؟ ممد بپر یک لیوان آب بیار واسه خانم. از گونه تا گوشهایم داشت در خجالت میسوخت. شاگرد مغازه که کیک را به من فروخته بود، دوید تا به حرف صاحبکارش برایم آب بیاورد. زانوی راستم به شدت درد میکرد، نمیتوانستم جلوی شیرینی فروش اشک بریزم. بلند شدم و خودم را مشغول تکاندن چادرم کردم. حتی نمیتوانستم سر بلند کنم! -ببخشید، خوبم من. -خانم؟ ناخودآگاه در برابر صدای متعجبش سر بلند کردم. این مرد جا افتاده با تارهای جوگندمی، باید آقا ابراهیم میبود. اخمهایش را درهم کرد و سرش را پایین انداخت. -بفرمایید خانم، آب. با تعلل، لیوان آب را از دست شاگرد مغازه گرفتم و چند قلوپی از آن نوشیدم. رنجش زانویم کمتر شده بود اما هنوز تمایل به گریه داشتم. چه وضعیت شرمآوری! -ممد تو زمین رو تمیز کن، من برم یه کیک دیگه بیارم. زبانم را گاز گرفتم. حق با حیدر بود، من واقعا دست و پا چلفتی بودم. کیکی که روی زمین افتاده بود، در کثری از ثانیه تمیز شد و آقا ابراهیم با کیک دیگری به سمت من آمد. انگشتم را بیهدف روی لبهی لیوان خالی میکشیدم و دوست داشتم از خجالت آب شوم! -بفرمایید. -اجازه بدین... تا دست به سمت کیفم بردم تا پول کیک را بدهم، مانع شد. اصرار داشت که این اتفاق ناخوشایند، به خاطر لیزی کف مغازه رخ داده و او باید مسئولیت آن را بر عهده بگیرد. هردو میدانستیم که اینطور نبوده، اما من مجالی برای مجادله نداشتم. بنابراین، کیک را پذیرفتم و با دقت بیشتری، از مغازه خارج شدم. -خانم! این رو جا گذاشتید.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت دوازده -سلام مادرجون، خوبین؟ حنانه خونه هست؟ با چهرهی ناراضی حنانه را صدا زد و خودش هم دم در منتظر ماند تا یک وقت، دردانه دخترش را نخورم! حنانه به داخل تعارفم کرد اما گفتم که میخواهم بروم و از بازار برای تولد حیدر هدیهای بخرم. عمدا توضیح دادم تا مادر حیدر دوباره چیز بیربطی کف دست پسرش نگذارد و او را به جان من نیاندازد. از حنانه خواستم یک ساعتی را مراقب گندم باشد تا من برگردم. تا حنانه بخواهد دهن باز کند، مادرش از او پیشی گرفت: -با همین کارات پسرم رو جادو کردی لابد! خودداری کردم تا عصبانیت این چندوقت اخیر را سر مادر حیدر خالی نکنم، همسایهها کم و بیش دهان باز کرده بودند و بیآبرویی من، نقل مجالس شده بود. حنانه با اضطراب لبش را به دندان گرفت و گندم را از بغلم بیرون کشید. ابروهای نازکش را بالا انداخت که یک وقت به باروت مادرش کبریت نکشم. چادرم را جمع کردم و با خداحافظی مختصری از آن خانهی شوم دور شدم. زن آقاجعفر، سبزیفروش محله، با دیدنم متوقف شد و راهم را سد کرد. -سلام ناهید جون! خوبی عزیزم؟ آقاحیدر خوبن؟ مادرشوهرت اینا سلامتن؟ حس میکردم محاصره شدهام و راه فراری ندارم. -سلام هلال خانم. ممنون، سلام میرسونن. خواستم از کنارش عبور کنم که دوباره مقابلم قرار گرفت و پشت چشم باریک کرد: -عجله داری ناهید جون؟ میری دیدن شوهرت؟ وای! میگم دعوا کردین باهم؟ نسترن میگفت اون روز مادرشوهرت صداشو گذاشته بود رو سرش! آره؟ نگاهم عاجزانه بین دو چشم سبزش جابهجا شد. چشم به دهان من دوخته بود. کافی بود یک کلمه بگویم تا آن را هزار کند و در صف نان، با آب و تاب برای بقیه، نقل کند. -خب، راستش... -خجالت نکش عزیزم، منم مثل خواهربزرگترتم. دردتو به من نگی، به کی بگی؟ به خدا من خودم اونقدر کشیدم! اونقدر از مادرشوهر و پدرشوهر ظالمم کشیدم. خون به جیگرم کردن. از رو نرفتم که! چهارتا پسر آوردم، دهن همهشونو بستم، توام... -من دیرم شده هلال خانم، باشه برای بعد. خداحافظ. مثل موشی که به سختی از چنگال گربه خلاص شده باشد، پا به فرار گذاشتم و لحظهای برنگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم. اینطور که معلوم شد، حسابی بر سر زبانها افتادهام. به نگاههای زیرچشمی و اشاره و زیرلب حرف زدن همسایهها عادت کرده بودم، اما این به هیچوجه باعث نمیشد که درد کمتری احساس کنم. انگار که از ازل، مرا همزاد غم آفریده بودند، دلیل آفرینشم همین بود؛ طوری دیگری در این دنیای بیپدر جا نمیشدم.1 امتیاز
-
پارت یازده به سختی نگاه ترسانم را از حیدر جدا کردم و پرهی چادر را در مشتِ عرقکردهام خود فشردم. بابا برای شام نماند و به چای و میوه اکتفا کرد. آن دوساعت به قدری سریع گذشت که به خودم آمدم و دیدم با حیدر تنها شدهام. خودم را مشغول درست کردن سالاد کاهو کردم، در حالی که لبهی چاقو در دستم میلرزید. فرصت نکرده بودم چادر را از کمرم باز کنم، مثل کودکانی که از ترس هیولای شب، به پتو پناه میبرند. اما حیدر واقعا یک هیولا است؟ او شوهر من بود. این نسبت، کارهایش را توجیح میکرد؟ نمیدانم، عاجزانه نمیدانم. با صدای کوبیده شدن در، هین خفهای کشیدم و چاقو ناغافل انگشتم را برید. با تعجب سر خم کردم و عقربهی ساعت را دنبال کردم. ساعت یازده شب بود! کم پیش میآمد حیدر این وقت شب، من و گندم را در خانه تنها بگذارد؛ مگر اینکه مشتری تاکید کند ماشینش را برای فلان تاریخ میخواهد. ناخواسته گوشهی لبانم بالا رفت و حس خلاصی عجیبی مرا در بر گرفت. هنوز برایم جای تعجب داشت که بدون بازخواست من، از خانه بیرون رفته بود، اما خوشحال بودم که امشب را به سلامت از سر خواهم گذراند. به انگشت زخمیام چسب زخم زدم و اینبار، بدون چادری بر کمرم، سالاد را تمام کردم. یک هفتهی دیگر هم از آبان گذشت. چیزی به تولد حیدر نمانده بود و در من، ذرهای اشتیاق برای خرید هدیه یا پخت کیک دیده نمیشد. این کارها برایم شکل انجام وظیفه گرفته بود، هیچ علاقهی خودجوشی برای انجامشان نداشتم. مدام برای خود دیکته میکردم که حیدر، شوهر و سایهی بالای سر من است. مگر میشود زنی شوهرش را دوست نداشته باشد؟ من فقط به خاطر دعواهای اخیرمان، رنجیده بودم. رنجیدنی که گویا برای کسی مهم نبود. مانتوی طوسی که برایم گشاد شده بود را پوشیدم و روسری سیاهم را سر کردم. چادر تازه اتو کشیدهام را دورم حصار کردم و گندم به بغل، درِ خانهی مادرشوهر همیشه طلبکارم را زدم. طولی نکشید که در باز شد و اخمهای حناییاش در هم رفت. -بَه! عروس خانم! فرمایش؟1 امتیاز
-
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 تایپ رمان در انجمن نودهشتیا شرایطی دارد که از شما تقاضا می کنیم آن ها را رعایت فرمایید. در غیر این صورت مجبور هستیم آثار شما را حذف یا محدود کنیم. از نوشتن صحنه های مسهجن، شیطان پرستی، تبلیغ ادیان و هر چیزی که موجب می شود خلاف قوانین کشور باشد بپرهیزید. در غیر این صورت با شما برخورد خواهد شد. برای نوشتن رمان ابتدا تاپیک رمان را در تالار مربوطه زده و پس از ارسال پست تایید توسط مدیر پارت گذاری را شروع کنید. برای زدن تاپیک لطفا عنوان رمان، خلاصه، ژانر و نام نویسنده را درج کنید. برای نگارش رمان لطفا از اسامی مستعار استفاده نفرمایید. حتما در هنگام ایجاد تاپیک برچسب برای رمان بزنید. کمک می کند تا بازدید بیشتری بگیرد. لطفا پارت ها را بلند بنویسید. نرمال یک پارت در سیستم 60 خط و در گوشی 40 خط است. با گذشت از 30 پارت، می توانید برای اثر خود درخواست نقد بدهید. پس از نقد نیز می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر بدهید. لطفا با اتمام اثر حتما در تاپیک مربوطه درخواست بدهید تا مدیران به آن رسیدگی کنند. با تشکر1 امتیاز