تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/15/2024 در همه بخش ها
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: نبش قبر نام نویسندگان: فاطمه عیسی زاده، نسترن اکبریان ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه: جسدی که قبرش نبش شد... نبشی که به دست جسد انجام شد و جنازه ای تازه جان به دنبال قاتل حافظه اش افتاد! همه چیز در پرده ابهام دیده میشد... هیچکس اصل ماجرا را نمیدانست جز آن حافظه به خواب رفته ای که زیر خاک، دفن شده بود! خون، خاک، خاطره... کمی مرگ و جان دوباره سناریوی بازی را چید، صفحه شطرنج، یکی یکی پر شد از وزیر های حیله گری که به دنبال کیش شاه بودند اما در این برحه، برق تند نگاهی، ماتی به شاه حریف زد. مقدمه: به عنوان یه بخیاری با غیرت مردن بخاطر ناموس افتخارم بود. پایان خوبی که برای خودم با سکوت خریده بودمش... !1 امتیاز
-
به نام نور آسمان ها و زمین وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ ٱللَّهُۖ وَٱللَّهُ خَيرُ ٱللمكِرِينَ يهود با خدا مكر كردند و خدا هم در مقابل با آنها مكر كرد، و خدا از همه بهتر تواند مكر كند نام کتاب: کوفتی نام نویسنده: فاطمه عیسی زاده(مهتا) ژانر: فلسفی، اجتماعی، درام خلاصه: خیلی سال بود که برای بهرهبرداری از انسان، با روش های باستانی آن ها را میکاشتند و از جوهره آن ها چیز ها سبز میشد که باید دید. ملت پنجاه_ شصت سالی با آبرو زندگی میکردند و بعد از مرگ زود هنگامشان زیر خاک مانند دانه رشد میکردند و به اشکالی در میآمدند که در طول زندگی در خود پنهان کرده بودند. همین هفته گذشته بود که بعد از دفن یک جاسوس درخت او میوه تفنگ داد و از شهد تنه اش خون چکید... پی.نوشت: تمام اتفاقات استعاره ای است که اگر خوب دقت کنید به حقیقت آن پی خواهید برد. در دل تمثیل ها نکاتی است که تنها اهل خرد درکش می کنند، ولا غیر داستانیت تخیلی_ روانشناختی که هرگز اتفاق نیوفتاده!1 امتیاز
-
بهنام خدا نام رمان: یادگاریِ پوسیده. ژانر: عاشقانه، اجتماعی نام نویسنده: فائزه عالیخانی خلاصه: میخواهی از دردهایم برایت بگویم؟ آری میگویم ولی از کدامشان بگویم؟ از همانهایی که چو تعدادشان نامتناهی بود ریاضی را با آنهمه دبدبه و کبکبه از میدان بهدر کردند و معادلاتش را بر هم زدند؟ بهگونهای که ریاضی این تعداد را باور ندارد و رنگی از تعجب بهخود گرفته است! یا از همانهایی برایت بگویم که بهدلیل طاقتزدا و تحملگداز بودنشان حتی ادبیات هم با آن همه مهارت و فن در بیان توانایی توصیفشان را ندارد؟ بهگونهای که ادبیات در برابر توصیف دردهای من به سستی و درماندگی خود اعتراف کرده است، چرا که کلماتی مناسب برای وصف حال من نمییابد. اینهمه درد را با چه اشیایی بر قلعههای بغض و دیوارههای هق- هق رسم نمایم؟ با جوهر؟ همانی که اگر چند روز مداوم مرا در این مسیر رنجآور همراهی کند رنگ میبازد و چو رفیقی نیمهراهی مرا تنها میگذارد؟ میگویی با مداد؟ همانی که قاصر است و چند ساعت یکبار عمرش به فنا میرود و برای ادامهی حیات خود به من نیازمند است؟ یا خودکار؟همانی که اشتباهات انتسابی مرا بر دیوارههای اعتراض مینویسد و هیچگاه اجازهی از بین رفتن آن را به من نمیدهد و اگر توانم را از سر بگیرم باز هم آثاری از آنان برای یاد بود بر جای میماند! تکیهگاهها و دوستهای نیمهراه من در این مسیر دردمند را دیدی؟ شکایت اینان را نزد کدام قاضی ببرم؟ گزینهی پیشنهادی تو روزگار است؟ همانی که چو طراری زیرک در گوشهای کمین کرده است و تا لبخند اندک و نیمهجان من را میبیند با مهارت خاص خود آن را بهیغما میبرد؟ آنچنان که گویی از ابتدا تا انتهای آفرینش هیچ لبخندی بر این لبان خشک و ترک برداشته نبوده است و روزگاری که همچو ابرها بیرحمی خود را به کویر تشنهی لبان من نشان میدهد اما دریغ از یکقطره آب. مقدمه: مثال من مثال گوجهای بود که از دست یک کودک در کف خیابان رها شده بود، نبود پدرو نبود مادر، نبود پول و نبود همدم، قلب شکسته و از بین رفتن اعتماد، لکهی ننگ و تداعی خاطرات، همه و همهیشان لگد عابران قسی شده بودند که بیتوجه بهاین گوجهی بینوا پایشان را با تمام توان برپیکر او فرود میآورند و هرلحظه شمایل او را نسبت بهقبلش دچار دگرگونی میکردند و چیزی از او باقی نگذاشته بودند، حکایت من دقیقاً حکایت همین گوجه بود، منی که له شده بودم و در تاریکیهای روزگار چشمهایم را میچرخاندم تا شاید کور سوی امیدی بیابم، اما! ویراستار: @marzii791 امتیاز
-
پارت= بیست - چرا در نمیزنی؟ شاید دوست دخترم اینجا باشه! خندهی سرخوشی کرد و همانطور که روی مبل ولو میشد، گفت: - آهان، اون موقع تو از چی میترسی؟ از اینکه با خودم بگم اینحاج آقای سر در گریبان رو چه به دوست دختر؟ یا اینکه روی صدتا دوستدخترت غیرت داری؟ سری با تاسف تکان دادم. - مردک باز هم که وراجی رو از سر گرفتی! - بله چه جور هم. چشمهایش را ریز کرد و خیره در چشمهایم گفت: - امشب چهکارهای؟ - آمارگیر کارهای شب و روز منی؟ چشمکی زد. - خواستم به یهمهمونی دعوتت کنم. - اوه چهجالب! مهمونی کیه؟ - شهریار. - شهریار؟ اون که ایران نبود! کامی شکلاتی از روی میز برداشت و گفت: - واسه ورودش یکمهمونی هزار نفره ترتیب داده، میگن با یک دختر اسپانیایی ازدواج کرده و قراره امشب همه رو سوپرایز کنه، احتمالاً دیدنی باشه. نوچ- نوچکنان سرم را تکان دادم. - خودت که میدونی از همون اول هم حوصلهی ریخت بدترکیب این شهربانو رو نداشتم. بلندخندید و گفت: - تو عادت داری همیشه واسه دیگران مخفف اسم بگیری؟ راستی اون دختره اسمش چی بود؟ شیما، شیرین، شادی، ش...شش... حرفش را قطع کردم: - کدوم دخترِ؟ - خواهرت رو میگم. به بقیهی دوستهایم واقعیت را نگفته بودم ولی کامی علاوهبر دوست، پسرخاله و تقریباً مثل برادرم بود. اخمهایم را درهم کشیدم و خیلی جدی گفتم: - اون خواهر من نیست، کسی که معلوم نیست بچهی کدوم معتاد بوده و تو کدوم خرابهای زندگی کرده رو به من نسبت نده. کامی که از جدیت کلام من جا خورده بود، آرام گفت: - خب خواستم مثالش رو بزنم که به اون هم میگی نصرت! پروندهی سبز رنگ را باز کردم و همانطور که امور حسابداری را دید میزدم، گفتم: - من جز پانیذ خواهری ندارم، به زودی اون رو از اون خونه مثل زبالهای پرت میکنم بیرون. با چشمهایی گرد شده گفت: - پاشا تو که اینقدر بدجنس نبودی! اون که با تو کاری نداره، به قول خودت مثل یکی از خدمتکارها تو اون خونه لقمهای نون میخوره، حالا چرا باهاش لج میکنی؟! با فندک طلایی رنگ سیگار را تسلیم و آتش زدم، بعد هم رو به کامی گفتم: - نمیدونم چرا عدهای مثل تو و پدرم با اجبار میخواید عضو هیئت خوبان باشید، روزی که اون گدا از اون خونه بیرون نرفت، بعد من و پدرم رو کارتن خواب کرد خوب بودن رو با هفت هزار و صد زبان زندهی دنیا برات ترجمه میکنم. بیتوجه به نگاه کامی که سیل تعجب در آنجاری بود، سیستم را روشن کرده و مشغول کار با هدف اتمام آن شدم. شیدا: کتاب تست را از کیف خارج کرده و با لبخند بر روی آن دست کشیدم، این مدرسه یکی از بهترین مدارس آمادگی برای کنکور در سطح ایران بود و تمام دانشآموزهایش از قشرهای مرفع جامعه بودند، جالب اینجا بود که به لطف عمو لباس و کیف و کتاب و کفش من از همه زیباتر و شیکتر بود. او همهی تلاش خود را بهکار میبست تا من هیچ کمبودی احساس نکنم، اما او کجا بود که بداند گاهی برای حضور دختر و پسرش آن خانه خرابهی خودمان را به هزارتا از آن کاخها ترجیح میدادم. پاشا چند روز پیش با حبس کردن من در زیرزمین من را به لبهی قبر کشاند، چهکسی ضمانت میکند که روز بعد درون قبر پرت نشوم؟ با صدای خانم امیری به او خیره شدم: - خب دخترها امروز کل زنگ رو تست کار میکنیم، کتابهای تستتون رو باز کنید و اشکالهاتون رو تیک زده تا اونها رو براتون توضیح بدم. کتاب تست را باز کردم و مشغول تست زدن شدم، درطی آن نیمساعت با دوتا مشکل مواجه شدم و با خودکارم آنها را علامت زدم تا در نیمساعت آخر آنها را برایم توضیح دهد. وقتی خانم از ما خواست که سوالها را از او بپرسیم، سوال پرسیدم و اول از همه جواب سوالهای مرا برایم روشن کرد. همهی معلمها مرا دوست داشتند و دلیلش هم سکوت و توجه به درس بود، من که همچون بقیهی بچهها دوستی نداشتم که شیطنتهایم را با او تقسیم کنم، پس همین باعث شده بود که ساکت و آرام در گوشهای کز کنم و مقام اولویت را به درسم بدهم.1 امتیاز
-
پارت= نوزده من و بقیه با هم از پلهها پایین رفتیم؛ حضور ما بر روی راهپلهها همزمان شد با ورود مامان و عمو، زوج خوبی بودند البته اگر آن خواهر و برادر این اجازه را میدادند و حسادت نمیکردند. لبخند ناخوداگاهی بر روی لبهایم نقش بست و بهسمتشان رفتم. مامان گونهام را بوسید و عمو هم روی موهایم را بوسید، سمانه با اخم تصنعی گفت: - حسودیم شد. عمو خندهای کرد و گفت: - فریدهخانم دختر حسودت رو ببوس، الان چشم ما رو از کاسه در میاره. فریدهخانم با خنده لپ سمانه را بوسید، صدای بوس محکمش همهی ما را خنداند. مامان آرام گفت: - قرصهات رو خوردی؟ حالت که بد نشده؟ مادرم به من یاد نداده بود دروغ بگویم پس سرم را پایین انداختم و گفتم: - آره مامان خوردم. - رنگت پدیده! من اینجا نیستم که بهت تذکر بدم، غذات رو کامل میخوری؟ - بله من عمو حرفم را قطع کرد و بلند گفت: - چشمم روشن شیرینخانم، تا دخترت رو میبینی من رو از یاد میبری! مامان بلندخندید. - بیست و چهار ساعت رو پیش توام، حالا واسه این دو دقیقه حسادت میکنی؟ عمو رو به من گفت: - کلاسها خوب پیش میرن؟ پول، لباس یا کتابی احتیاج نداری؟ - ممنون عمو. عمو سری تکان داد و ادامه داد: - راستی به آقای معتمد سفارش کردم که پنجتا کتاب تست و کمکدرسی برات بیاره، اگه خدا بخواد دوماه دیگه کنکورِ و تو وقت زیادی نداری. او بهتر از خودم مراقب بود و همیشه برایم سنگتمام میگذاشت، کاش دختر و پسر مهربانی داشت، کاش. مشغول پوست کندن میوه بودم که فریدهخانم جارو به دست، با تذکر رو به من گفت: - دهدقیقهی دیگه غذا آماده میشه، ظهر هم نهار نخوردی اگه الان میوه بخوری که اشتهایی برات نمیمونه! مامان و عمو هر دو بهسمتم برگشتند و من لبم را به دندان گرفتم. عمو پرتقال را بر روی بشقاب گذاشت و با اخمی ظریف و حالتی پرسشی، رو به من گفت: - چرا ظهر غذا نخوردی؟ به او چه میگفتم؟ میگفتم دردانهات مرا در زیرزمین حبس کرده بود و به جای غذا حسرت و حرص زیادی کوفتجان کردهام؟ - اوم...خب خوابم اومد و همونطور خوابیدم. مامان چاقو را درون بشقاب رها کرد و گفت: - روز به روز لاغرتر میشی، اگه اینطوری پیش بری دیگه شرکت نمیرم و تو خونه میمونم و کیسهی غذاها و داروهات رو پشت سرت حمل میکنم. به لحن حرصی مادر، من و عمو خندیدیم. زینتخانم برای شام صدایمان زد و ما به سمت آشپزخانه رفتیم. بر روی صندلی که نشستیم عمو رو به من با لبخند گفت: - باید به جای ظهر هم بخوری، یادت نره. عمو همیشه لبخند بر لب داشت ولی معلوم بود که لبخندهایش فقط برای دلخوش کنی هستند، وگرنه منِ غم دیده، آن غم عمیق نهفته در پشت پلکهایش را با سلول- سلول بدنم حس میکردم. عمو غمی داشت که آن را پنهان میکرد، غمی که عمق و وسعت، طول و عرضش تا بیانتها امتداد داشت. - چشم عموجون. نگاهی به خورشتهای مختلف کردم و از بین آنها خورشت آلو را برای طعم دادن به برنجم انتخاب کردم. بعداز اینکه غذا خورده شد، به سمت اتاقم رفتم تا مقداری درس بخوانم، باید برای رسیدن به پزشکی از دقیقههایم به اندازهی ساعت و از ساعتهایم به اندازهی روز و...بهره میبردم. پاشا: وارد شرکت شدم، همه به احترامم بلند میشدند ولی هیچ احترام یا سلامی دریافت نمیکردند، با امثال اینها باید همینگونه رفتار کرد، اگر متمول باشی برایت خم و راست میشوند و اگر محتاج باشی به ریشت میخندند. ولی من اگر شخصی همچون شیرین و شیدا به فکر پهن کردن دام نبود به ریشش نمیخندیدم. منشی با دیدن من لبخندی زد، ولی با دیدن اخمهای من لبخندش را فوری قورت داد. - سلام جناب مجد. به تکان دادن سرم اکتفا کردم و دستگیره را کشیدم، سریع گفت: - امروز با رئیس شرکت مهرگستر جلسه دارید. جوابش را ندادم و به سمت سیستم رفتم، اگر تا پایان این هفته آن سه جلسه را با موفقیت به اتمام میرساندم، پیشرفتم چشمگیر بود. هنوز بر روی صندلی جای گیر نشده بودم که درب باز شد و کامی وارد شد، اسمش کامران بود ولی ما کامی صدایش میزدیم.1 امتیاز
-
پارت= هیجده پانیذ آهی کشید و گفت: - محبت پدر نسبت به اون دختر روز به روز داره بیشتر میشه، نمیدونم چهطوری باید از سر راه برداشته بشه! - مگه تو کمبود محبت داری؟ سری تکان داد و گفت: - چرا حرف رو برعکس ترجمه میکنی؟ مگه مادر ما از اون شوهر محبت دید که من دنبال محبتش در نقش پدر باشم؟ من از این میترسم که فردا روز اون زن بیاد و پدر سادهی ما رو خام کنه و اموالش رو بالا بکشه. سری تکان داد و ادامه داد: - میدونی پاشا، فقط حرص این رو میخورم که یهسایل صاحب اون همه پول پدر بشه وگرنه خودم کم پول ندارم. پوف کلافهای کشیدم و همانطور که برای خودم آب میریختم، گفتم: - فکر میکنی این مادر و دختر کم میارن؟ من اون شب مهمونی پنجکاسه خورشت روی لباسش ریختم، فکر میکردم دیگه دست مادرش رو میگیره و از اون خونه میرن اما بعداز چند روز که به اونجا رفتم شاد و شنگول از مدرسه برگشت، چنان پررو شده بود که حتی چندتا کلفت هم بار دوستدخترم کرد. پانیذ که با حرفهای من حسابی اعصابش تحریک شده بود با حرص گفت: - اگه بلایی سر مادرِ بیاریم، اون دختر هم مجبور میشه که بره. پوزخند زدم. - پدر ما که جوون پسنده، با دختره ازدواج میکنه و به ریش ما هم میخنده. پانیذ به حالت متفکری سرش را تکان داد و خیره به من گفت: - حالا هدف اون گرسنهها از این ازدواج معلومه، ولی هدف پدر چیه؟! - میدونی چی عذابم میده؟ مردد من را نگریست و با صدای آرامی گفت: - چی؟ - اینکه پدر هنوز یک شرکت به نام من نزده ولی دو صباح دیگه این دختره رو وارث کنه. - و جالبتر هم اینِ که بیاد و به ما امر و نهی کنه. دستی به موهای ژلخوردهام کشیدم و گفتم: - ارزش فکر و غصه ندارن بیخیال، رُهام کجاست؟ - رفت شرکت. - تو چرا نرفتی؟ از جایش بلند شد و مشغول جمع کردن میز شد، همانطور که ظرف سُس را از روی میز برمیداشت، گفت: - بچه رو گرفته بودم آخه پرستارش کار داشت، الان اومده. - هوس قیمه کردم. لبخندی زد. - الان میگم ملیحه بپزه. سرم را به حالت تاسف تکان دادم و با لبخند کمرنگی گفتم: - اگه میخواستم آشپز بپزه که میرفتم رستوران! خندید و گفت: - پس مستقیم بگو که دلت واسه دستپخت خواهرت تنگ شده. لبخندی زدم و از جایم بلند شدم و به پذیرایی رفتم. شیدا: - وقتی چشمهایم را باز کردم با شش تا چشمنگران مواجه شدم؛ لبخندی زدم و گفتم: - میبینید که هنوز زندهم، دلتون رو الکی صابون نزنید چون حالا- حالاها خبر از حلوا و گردو نیست. سمانه با اخم گفت: - هزار بار گفتم کاری به کار این پاشا نداشته باش، دختر چرا گوش نمیکنی؟ دلگیر به سمانه نگاه کردم. - یعنی میخواستی جورابهاش رو بشورم تا اون و خواهرش من رو مضحک عام و خاص کنن؟! فریدهخانم آهی کشید و همانطور که موهایم را نوازش میکرد، گفت: - خب دخترم حداقل جورابش رو پس نمیدادی، با سرعت به سمت اتاقت میرفتی! به پنجرهای که ترکیب سیاهی را با ستارهای چشمکزن بهرخ میکشید، نگاه ناامیدی انداختم و گفتم: - تا کِی ازش فرار کنم؟ ناسلامتی قراره عمری باهاش تو این خونه زندگی کنم! عمو موقع خواستگاری مامان گفته بود که پسرش دو هفته یکبار هم به خونهش نمیاد، اما الان! - براش متاسفم تو جای خواهرش رو داری! زینتخانم: خب دخترم به مادرت یا آقا بگو تا جوابش رو بِدن. نگاهی بهچشمهای نگرانش انداختم و با لبخندی خالی از هر حس خوبی، گفتم: - نمیخوام باعث جدال بین پدر و پسر بشم، مگه من کی هستم و از کجا اومدم که این دو رو از هم جدا کنم؟ فریدهخانم دستی به پاهای همیشه ناتوانش کشید و همانطور که لبش را به دندان میکشید، گفت: - اونها مدتهاست که از هم جدا شدن، تو تا کِی میخوای تحمل کنی؟ نمیخواستم مادر و عمویم بویی ببرند، پس از تخت خارج شدم و رو به آنها گفتم: - تا وقتی که دانشگاه قبول بشم و از این خونه برم. ناراحتی آنها را درک میکردم ولی پیشنهادهای آنها نمیتوانست راهحل مناسبی برای حل مسئلهی من باشد، چه بسا با راهحلهایشان مسئله را پیچیدهتر کنم.1 امتیاز
-
پارت= هیفده مغزم فرمان خاموشی و پاهایم دستور سستی را صادر و من تسلیم خوابی شدم که از عمق آن بیخبر بودم. پاشا: لبخند بدجنسی بر روی لبهایم نقش بست و وارد خانه شدم، گاهی لازم است حد و حدود عدهای را برایشان بازگو کنی چون مرزها را میشکنند و خودشان را مالک میدانند. سمانه را دیدم که مِن- مِن کنان به سمتم آمد و گفت: - آقا.. آقا راستش خب بیتوجه به لکنت زبانش راهپلهها را در پیش گرفتم، زبان گشود: - قلبش مشکل داره، می...میترسم دووم نیاره. - نصرت رو میگی؟ چشمهای خدمتکار گرد شد. - نه من نمیدونم نصرت کیه، شیدا رو میگم. بیتوجه به حرفش وارد اتاقم شدم و به سمت پنجره رفتم، درب پنجره را باز کرده و هوای تازه را به ریهای فرستادم که مدتها بود جز هوای تلخ سیگار از هرگونه هوایی به جرمی نامعلوم منع شده بود. نگاهم را به طوطیهایی دادم که مشغول برداشتن دانه بودند، مشحسن سخت مراقبشان بود و همصحبتی جز آنها نداشت، میانهی خوبی با طوطیها نداشتم اما بلبلها چرا. صدای درب اتاق بلند شد، میدانستم که یکی از خدمتکارهاست. - بیا تو. درب باز شد و آن خدمتکار که اسمش سمانه بود با رنگی پریده وارد شد، بیتوجه به او به سمت تخت رفتم و بر رویش نشستم. - آقا... آقا هرچی شیدا رو صدا میزنم جوابم رو نمیده! برایم مهم نبود، حتی اگر میمُرد هم مهم نبود فوقش سمانهای که از اوضاع خبر داشت را اخراج و آن را هم به تخت خودش منتقل میکردم، بعداز مرگ مادرم زندگی برایم رنگ باخته بود و ظلم در حق عدهای را حق طبیعی آنها میدانستم. - آقا لطفاً.. نطقش را قطع کردم: - خودش رو به موش مُردگی زده، هر چند اگه واقعاً بمیره هم برام مهم نیست، کلید روی کنسولِ، بردار و گمشو. با عجله به سمت کنسول رفت و بعداز برداشتن کلید از درب خارج شد. صدای زنگ گوشیام نگاهم را به سمت بالای تخت کشید، شمارهی ثنا روی آن خاموش و روشن میشد؛ حوصلهای برای پاسخ دادن نداشتم. از جایم بلند شدم تا خانهی طاقتفرسای پدرم را ترک کنم اما با صدای جیغی که از پایین شنیده شد، بیحوصله به سمت طبقهی پایین رفتم اما خبری از کسی نبود. راه زیرزمین را در پیش گرفتم و وارد شدم، دیدم آن دختره بر روی زمین افتاده و سمانه از روشهای مختلف برای بیداری او استفاده میکند. بیتفاوت به سمت دخترک رفتم و با دیدن صورت کبودش اول تعجب و بعد پوزخندی زدم، عدهای که حد خود را نمیدانند باید از هر روشی برای جلوگیری از پیشرویشان استفاده کرد. سمانه که متوجه من شد، با بغض گفت: - آقا- آقا لطفاً کاری کنید، نفسش درنمیاد! از زیر زمین خارج شدم و مشحسن را صدا زدم تا او را به طبقهی بالا حمل کند. مشحسن جسم بیجان او را به سمت طبقهی بالا برد و من به سمت ماشینم رفتم. بعداز خارج کردن ماشین از حیاط، به سمت خانهی پانیذ حرکت کردم. دلم برای این دختر نمیسوخت، چراکه از سادهگی پدر من استفاده و برای دریدن اموالمان دندان تیز کرده بودند، حقش بود. ماشین را پارک کردم و زنگ درب را فشردم، بدون اینکه پرسیده شود کیست، درب برایم گشوده شد و من با قدمهای بلندی به سمت داخل حرکت کردم. وارد خانه که شدم پرستار پارمیس را دیدم که مشغول بازی با او بود، سلام کرد و جوابی دریافت نکرد. - پانیذ کجاست؟ - پاشا بیا، تو آشپزخونهم. به سمت آشپزخانه رفتم، پانیذ را درحال خوردن غذا دیدم. - سلام. - سلام خوبی؟ - ممنون، چی شده که به فکر خواهرت افتادی؟ بیا غذا بخور. عینک اسپرت و کیفم را بر روی صندلی گذاشتم و خودم بر روی صندلی دیگری لم دادم که گفت: - خوبی؟ سرحال نیستی! - خوبم، یکم سرم درد میکنه. - قرص میخوری؟ بریم بیمارستان؟ گاهی از سخن زیادی هم به تنگ میآمدم و پانیذ خودش این را میدانست چون دیگر سکوت کرد. - این دختره رو تو زیر زمین حبس کردم، بیهوش شده بود. قاشق را درون بشقاب رها کرد و با تعجب گفت: - دختر؟ کدوم دختر؟! نیشخندی زده و خیره به وسایل لوکس و گرانقیمت آشپزخانه، لب زدم: - خواهر جدیدت رو میگم. پانیذ اخم کرد. - اون گدا خواهر من نیست، چهکار کرده بود؟ - کار خاصی نکرده بود فقط حضورش آزارم میداد.1 امتیاز
-
پارت= شانزده در صورتی که از حرص قرمز شده بودم به او خیره شدم، بیتوجه به من سیگاری آتش زد و آن را گوشهی لبش نهاد، سمانه همانطور ایستاده بود و چشمهایش بین من و پاشا در گردش بود. حوصلهی پاشا را نداشتم و از جایم بلند شدم که با داد گفت: - با اجازهی کی بلند شدی؟ تنم به لرزه افتاد، میدانستم که خواب خوبی برایم ندیده است، حیف این زیبایی خیره کننده نیست که خداوند به او عطا کرده است؟ به حدی جذاب بود که انسان دوست داشت از صبح تا شب فقط او را بنگرد. پاشا کفشهایش را از پایش خارج کرد و در مقابل چشمهای بهت زدهی من و سمانه، جورابهایش را به سمت من پرت کرد و گفت: - اینها رو میشوری و تا سه دقیقهی دیگه تمیز میاریشون، از همین حالا سهدقیقهت شروع شد زود باش. بعد هم دندانهایش را بر روی لبش گذاشت و بعداز مکثی گفت: - این هم مجازات زبونیِ که بیاندازه دراز بشه. تحقیر- تحقیر- تحقیر؛ چشمهایم را بر روی هم فشردم که صدای دادش مرا از جا پراند: - شنیدی یا نه؟ به او نگاه کردم، بیتوجه به نگاه بغضدار من پکهایی عمیق به سیگارش میزد و در میان دودها مرا نظاره میکرد، برای سن او این مقدار زیاد سیگار ضرر داشت ولی او انگاری چیزی برایش مهم نبود، حتی خودش. سمانه چیزی نمیگفت و سرش را پایین انداخته بود و من پاهایم قصد یاریام را نداشتند. پاشا رو به من گفت: - پدرم تا شب نمیاد پس به امید ناجی اونجا خشک نشو، اگه کارت رو انجام ندی تا شب توی زیر زمین حبس میشی. بعد هم نیشخندی زد و خیره به من ادامه داد: - البته بدون آب و غذا. به شدت از تاریکی میترسیدم و به لطف قصههایی که مادربزرگم در کودکی برایم تعریف میکرد و میگفت که جنها در تاریکی زندگی میکنند، دیگر نمیتوانستم ثانیهای را هم در زیرزمین به سر ببرم اما- اما غرورم چه؟! فقیر بودم ولی بیارزش نبودم. با اخمی که از خودم سراغ نداشتم، رو به او گفتم: - چشمهات هم از کاسه در بیان جورابت رو نمیشورم، من از تو متنفرم جناب به اصطلاح محترم. به سمت پلهها رفتم ولی بازویم از عقب به شدت کشیده شد، به طوری که بر روی زمین افتادم و جیغ سمانه بلند شد، سمانه به سمتم آمد اما با داد پاشا بر سر جایش میخکوب شد: - تو دخالت نکن و فوری برو آشپزخونه، یالا. سمانه با سری پایین افتاده و نگاه غمگینی که همواره مرا میپایید، وارد آشپزخانه شد. پاشا از موهایم گرفت و بلندم کرد و به سمت خارج از خانه رفت، درد سرم طاقتفرسا بود ولی صدایم درنیامد تا مبادا خوشحال شود. به درب زیر زمین که رسید، دربش را باز کرد و مرا با شتاب به داخل آن پرتاب کرد. از زور خفت و تحقیر و درد چشمهایم را بستم تا اشکم را نبیند ولی او زیرکتر از ذهن من بود، چرا که با پوزخندی گفت: - فکر کردی کی هستی و از کجا اومدی؟ چهطور به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزنی؟ اون کسی که گداهایی مثل شما رو دور خودش جمع کرده هیچوقت نمیتونه من رو از اینخونه بیرون کنه چون به اسم مادرمِ؛ کسی که باید بره و دندونتیز کرده واسه مال ما رو بپوشونه تو و مادرت هستین؛ تا روزی که از اینخونه نرید من به تو قول میدم همین آش و همین کاسه باشه. دستی به چشمهای نمدارم کشیدم و رو به او گفتم: - خیلی بیغیرتی من جای خواهرت رو دارم، پول نه شرف میاره و نه غیرت، فقط عدهی بیجنبهای مثل تو رو بیغیرت و بیشرف میکنه. با این حرفم دندان قروچهای کرد، اما خیلی زود با ریلکسترین شکل ممکن گفت: - همین مجازات برات کافیِ. درب زیر زمین را بست و کلید برق را قطع کرد، زیر زمین به حدی تاریک بود که حتی بعداز دقیقهها هم چشمم به تاریکیاش عادت نکرد. زانوهایم را جمع کردم و در گوشهای از آن تاریکستان غمگین نشستم. بدبختی همچون من اگر به بهشت هم برود دوزخ میشود، در آن شکی نیست. با احساس خش- خش چیزی در ته زیر زمین ناخوداگاه به یاد قصههای مادربزرگ افتادم و تنم لرزید. خدایا- خدایا اصلاً کاش آن جورابها را میشستم، الان تازه ساعت یکِ و من تا هفت یا هشت که مادرم و عمو بیایند چگونه باید اینجا را تحمل کنم؟! زیر زمین در سکوت و تاریکی فرو رفته بود، ناگاه صدای افتادن چیزی در انتهای آن باعث جیغم شد، صدای تپش قلبم کر کننده شده بود و اشکهایم پهنای صورتم را در بر گرفتند. قلب مریض من چگونه میتوانست این اضطراب را تحمل کند؟ مگر گناه من چه بود؟ به چه جرمی در این زیر زمین تنگ و تاریک گرفتار شده بودم؟ هق- هق من و صدای موشها تنها صدایی بود که با توان اندک خود آن سکوت رنجآور را میشکست. شاید آن خش- خش و صداها مطعلق به این موشها بود ولی الان دیگر کاری از دستم بر نمیآمد و هیچ استدلالی نمیتونست نتیجهی مورد قبولی را به قلبم ارائه دهد تا بیخیال این درد و تپیدن شود، دیدهگانم تیره و تار شدند به زور بلند شدم و همانطور که یک دستم را بر روی گلویم میفشردم، دست بیجان دیگرم را ضعیف بر درب کوبیدم.1 امتیاز
-
پارت= پانزده بعداز دو روز بالاخره عمو و مامان رضایت دادند که من به مدرسه بروم، هرچه که میگفتم خوبم، مگر باور میکردند؟ لباسهایم را پوشیدم و از پلهها پایین رفتم، یک بار دیگر کتابهایم را چک کردم و بهسمت آشپزخانه رفتم. - سلام فریدهخانم. - سلام دخترم. - بیزحمت برام یک لقمه بگیر که حسابی دیرم شده. - پنیر و سبزی؟ - بله ممنون. بعداز اینکه فریدهخانم لقمهی بزرگی برایم گرفت، از او خداحافظی کردم و به سمت حیاط رفتم. هوای پاک و سالم را به ریههایم فرستادم و به خاطر آن دوش آب سرد که مرا دو روز از این هوا و مدرسه محروم کرده بود، حسابی خودم را سرزنش کردم. مسیر خانه تا مدرسه را طی کردم و وارد مدرسه شدم، معلم هنوز نیامده بود و همین لبخند را بر روی لبهای من آورد. زنگ اول را کامل تست زدیم و زنگ دوم را مسئله حل کردیم، زنگ آخر را با خانم صفوی داشتیم حسابی بدعنق و بیحوصله بود. اول که وارد شد با آن عینک ته استکانیاش همه را از نظر گذراند و بعداز اینکه نفری سه سوال از ما پرسید، بیخیال شد و کلاس را ترک کرد. حیف آن پولهایی نبود که من برای اینکلاسها میدادم؟ تقصیر عموست که میگوید باید بهکلاس بروی. بعداز اینکه زمان کلاسها تمام شد به سمت خانه حرکت کردم، روز به روز به کنکور نزدیکتر میشدیم و من فقط دعا میکردم به دانشگاه بروم، اگر به من خوابگاه میدادند خیلی خوب میشد، در آن صورت هرگز به این خانه نمیآمدم تا چهرهی منفور پانیذ و پاشا را ببینم. وارد خانه که شدم سمانه به سمتم آمد و گفت: - خسته نباشی، بالاخره رفتی مدرسه؟ - آره با کلی اصرار عمو و مامان اجازه دادن که به سراغ درس برم. - گرسنهت نیست؟ - یکم، نه زیاد. - غذات رو بخور تا یکم قدم بزنیم. چشمکی زدم و گفتم: - به شدت موافقم. - رنگ به رو نداری، حالا بشین تا برات لیوانی آب پرتقال بیارم. همانطور که کوله را بر روی دوشم جابهجا میکردم، با خنده گفتم: - تو که از مامان و عمو بدتری! - حرف نباشه، همینکه گفتم. سمانه به سمت آشپزخانه رفت و من بر روی مبل نشستم، دوست صمیمیام نبود ولی تا حدودی موفق شده بود که مرا از لاک تنهاییهایم جدا کند. سمانه لیوان را به دستم داد و کنارم نشست، باصدای پایی سرم را به سمت پلهها چرخاندم که دیدم پاشا و دختری از روی پلهها به سمت پایین میآیند، پاشا حسابی تیپ زده بود و چشم هر بینندهای را به دنبال خودش میکشید، آن دختره هم لباسهای شیک و سفید رنگی پوشیده بود و گوشی گرانقیمت را در دستش تکان میداد و با پاشا صحبت میکرد و پاشا نیز لبخند میزد. سمانه به احترامشان بلند شد ولی من همچنان مشغول خوردن آبمیوهام شدم، مگر یادم رفته بود که این حال خراب چند روزم تقصیر پاشا بوده؟ ایندختر دیگر چه کسی بود؟ این همان دختریست که شب مهمانی هم کنارش بود، لابد نامزدش است که همهجا با اوست و اینگونه آزادانه او را به خانه میآورد، اصلاً به من چه؟ بهتر که پاشا برود و بمیرد تا مقداری من شاد شوم. دختر با اشاره به من، رو به پاشا گفت: - خدمتکار جدیده؟ پاشا نیشخندی زد. - بله اسمش نصرت خانمِ. دستهایم را مشت کردم و بیتوجه به چشم و ابرو آمدنهای سمانه، رو به آن دختر گفتم: - خدمتکار قیافهی بیریخت توئه. با این حرفم رنگ سمانه پرید و آن دو هم با تعجب مرا نگریستند، طولی نکشید که دختره گفت: - چیگفتی گدا؟ پاشا لبش را در زیر دندانهای سفید و مرتبش آزاد کرد و باصدای آرامی گفت: - سهیلا تو برو من حساب این زبون دراز رو میرسم. دختره خودش را برای پاشا لوس کرد و گفت: - پاشایی ببین به عشقت چی میگه؟ پاشا چیزی نگفت، دختره رو به من گفت: - گدا بودن از قیافهت داد میزنه بدبخت، دفعهی بعد اگه با من اینجوری حرف بزنی حسابت باکرامالکاتبینِ. دستم را به معنای برو بابا، بالا آوردم و بیتوجه به اخم آن دو، گفتم: - خفه شو. دختر مقداری سرخ و سفید و سیاه شد، بعد هم بعداز فشردن دست پاشا و سفارش برای تنبیه من، از درب خارج شد و رفت. پاشا چندبار دست زد و رو به من گفت: - احسنت جانم، احسنت میبینم که حسابی دم در آوردی؟ تو به چه حقی با دوست دختر من اینطوری حرف میزنی؟ لیوان را با حرص بر روی میز کوبیدم و گفتم: - پس دوستدختر تو چرا با من اونطوری حرف زد؟ پاشا به حالت متفکر دستی بر زیر چانهاش کشید و گفت: - سهیلا آدم داناییِ، شاید با یک نگاه واقعیت زندگی تو رو فهمیده. بعد هم نیشخندی زد و خیره در چشمهای عصبی و ترسیدهی من ادامه داد: - اینطور نیست؟1 امتیاز
-
پارت= چهارده مامان با چشمهایی قرمز که حکایت از بیخوابی فراوان داشت، لبخند خستهای مهمان لبهای خشکش کرد و گفت: - دیشب هر چی دنبالت گشتم پیدات نکردم، وقتی اومدم اتاقت دیدم خوابیدی و دلم نیومد بیدارت کنم، چون تعجب کرده بودم که چرا جشن رو ترک کردی و خوابیدی، آخر جشن که حدود ساعت دو بود اومدم و بهت سر زدم ولی متوجه شدم که داری هذیون میگی. وقتی دستم رو، روی پیشونیت گذاشتم فهمیدم که مریض شدی، هر چی که فرهاد اصرار کرد بیمارستان نبردمت و امشب تا صبح پاشویهت دادم. ناخوداگاه اشکی بر روی گونهام چکید. - ببخش مامان، من باعث دردسر تو هم شدم. مامان با غم آشکاری لب زد: - شیدا من تو این دنیا فقط تو و فرهاد رو دارم، پدر و مادرم که من رو نخواستن، تو حتی از فرهاد هم به من نزدیکتری لطفاً مراقب خودت باش اگه تو آسیب ببینی یا اتفاقی برات بیوفته من به چه امیدی زندگی کنم؟ سری تکان دادم. - چشم مامان. - حالا تعریف کن که چرا دیشب شام نخوردی؟ چرا مجلس رو ترک کردی؟ چرا مریض شدی؟! الان که مادرم در کنار عمو احساس رضایت داشت، نمیخواستم ابلههایی مثل پاشا و پانیذ باعث غمش شوند پس با لبخندی که سعی کردم دردهایم را در پشت خود جای دهد، گفتم: - نمیدونم چرا حالم زیاد خوب نبود و بدنم درد میکرد، اومدم بالا تا قرص بخورم اما همونطور رو تخت خوابم برد. مامان مشکوک به من نگاه کرد و گفت: - دروغ نگو شیدا، پس چرا لباسهای دیشب تو تنت نیستن؟ - اوم .. خب در باز شد و عمو فرهاد در چارچوپ در ظاهر شد، خدا را شکر مادر بیخیال شده و دیگر پرسش و پاسخ را ادامه نداد. - به- به شیدا خانم! تو که دیشب ما رو نصف جون کردی! چه خبر شده بابا جان؟ شاید اگر باز بگویم چرا این خواهر و برادر شبیه این پدر نیستند، کسی بگوید باز هم سوال تکراری، ولی واقعاً چرا؟! لبخندی زدم و گفتم: - خب بدنم درد میکرد و همینکه به اتاق برگشتم و خوابیدم صبح متوجه شدم که مریض شدم، درد دیشبم هم مربوط به همین بود. عمو همونطور که به سمت تخت میاومد، گفت: - حالا اشکال نداره، مادرت امروز خونه میمونه و به فریده هم سپردم که برات سوپ بپزه. - ممنون عموجون. مامان از روی صندلی بلند شد و گفت: - میگم صبحونهت رو بیارن اتاقت، پایین نیا و فقط استراحت کن. سری به معنای موافقت تکان دادم، مامان و عمو از اتاق خارج شدند؛ بدنم خیلی کوفته بود و انگار یککامیون با بار از روی بدنم رد شده بود، هر چه که به پاشا نفرین کرده بودم همه دامن خودم را گرفته بودند. با درد به سمت سرویس رفتم و آبی به صورتم پاشیدم؛ وای خدای من امروز امتحان داشتم! حتماً باید به عمو بگویم تا زنگ بزند و حالم را شرح دهد، فردا حالم هرطوری که باشد به مدرسه میروم چرا که تنها راه رهایی من از این خانه دانشگاه است و بس. صدای زنگ گوشیام مرا به شدت متعجب کرد، ساعت دهصبح چه کسی بود؟! با فکر به اینکه ممکن است از مدرسه باشد، تند به سمت گوشی رفتم و گوشی کهنه را در دست گرفتم. مامان گفته بود که در اولین فرصت برایم گوشی میخرد و من از این بابت بسیار خشنود بودم. با دیدن شمارهی عمو نعیم لبخندی زدم و جواب دادم: - الو - شیدا خودتی؟ دختر چرا صدات خفهست؟ - سرما خوردم. - آهان، خوبی؟ مادرت خوبه؟ - ممنون عمو، زنعمو خوبه؟ نیما کوچولو خوبه؟ - ممنون، فرهاد خوبه؟ ازش راضی؟ بر روی تخت نشستم. - ممنونعمو مرد خوبیِ، خیلی به من محبت داره. - عموجان اگه ازشون دلخور شدی یا اذیتت کردن، بیا خونهی خودم. - چشم عموجان. - آفرین دخترم، چرا نمیاید شیراز؟ دلمون براتون تنگ شده. - مامان و عموفرهاد که همهش شرکتن و من هم گرفتار کنکورم. - آهان، شیدا؟ - جانم عمو؟ - شماره کارتت رو برام بفرست تا برات پولی بفرستم. - ممنون عمو، پول دارم. - نه دختر نمیخوام دستت جلو پدرخوندهت دراز باشه، مگه عموت مُرده؟ - خدا نکنه عموجون، مامان که کار میکنه و اجارهی خونه رو هم میگیرم، باور کن لازم ندارم. - هر وقت خواستی فقط به خودم بگو. - چشمعمو. - خب عزیزم بعداً زنگ میزنم و با شیرین هم حرف میزنم، فعلاً کاری نداری؟ - نه عمو، خداحافظ. گوشی را بر روی تخت گذاشتم و لبخندی زدم، خوبه که فقط عمونعیم مرا درک میکند. در باز شد و زینتخانم با ظرف سوپ وارد شد، تشکری کردم و با ولع سوپ داغ و خوشمزه را خوردم. گاهی چنان از دست پانیذ و پاشا به ستوه میآیم، که دعا میکنم همیشه مریض باشم تا حتی مجبور نشوم موقع غذا هم آنها را تحمل کنم.1 امتیاز
-
پارت= سیزده در سکوت به مادرم نگاه کردم، سری با تاسف تکان داد و به سمت عمو برگشت. عمو با صدای بلندی همه را به صرف شام دعوت کرد، همه به سمت حیاط حرکت کردیم. میزهای زیادی چیده شده بود و خدمتکارها درحال پخش غذا بودند، به آن همه دسر و ژله و ترشی نگاه کردم و آب دهنم را با صدا قورت دادم، در اینخانه چیزهایی وجود داشت که من هیچگاه حتی مانندشان را هم ندیده بودم، مقداری ترشی برای خودم ریختم، احساس کردم کسی دارد به من نزدیک میشود؛ وقتی به عقب برگشتم پاشا را دیدم که سینی خورشتها بر روی دستش بود، تا مرا دید گفت: - نصرتخانم این رو پخش کن. دوتا از دوستهایش همراهش بودند و با خنده نظارهگر او بودند، تند گفتم: - من نصرت نیستم، اگه زبون لال شدهت نمیچرخه که اسمم رو درست بگی، همون خانم صدام بزن. یکی از پسرها با خنده گفت: - ایجان نمیدونستم زبون داری، اون هم درحد ششمتر! پاشا اخمی عمیق بین ابرو دواند و اینبار با صدای بلندتری گفت: - میگم این رو ببر پخش کن. نگاهی به اطراف انداختم، کسی حواسش به ما نبود؛ به سمتش رفتم و دستم را برای سینی دراز کردم، دراز شدن دست من همانا و برعکس شدن سینی با محتویاتش همانا. با نگاهی خشک شده به لباسی نگاه کردم که دیگر قابل پوشیدن نبود، حتی مقداری از خورشت بر روی موهایم پاشیده بود. سرم را بلند کردم و به پاشایی نگاه کردم که با نیشخند به من نگاه میکرد. یکی از دوستهایش خندید، ولی دیگری گفت: - اصلاً کارت درست نبود، واقعاکه. بغض به گلویم چنگ انداخته بود و تلاش بسیاری برای خفه کردن من داشت و من برای نفس کشیدن دست و پا میزدم. و از این مشت خاک در عجبم! چه زود رنگ باخته و رنگی دیگر به خود میگیرد! آیا نمیداند که از خاک است و بهخاک برمیگردد؟ مگر این جاه و مقام چیست که همه به خاطرش دین را حراج و با پولش غرور میخرند؟! - آخی از دستم افتاد، ببخش بانو. هیچ تلاشی برای پسزدن بغضم نکردم، با همان صدای دورگه و چشمهای قرمز گفتم: - خیلی پست و بیغیرتی، من حکم خواهرت رو دارم، واسه خودم متاسفم که قراره مدتی با تو سر کنم و امیدوارم تاوان اشکهای من رو بدی. بیتوجه به چشمهایش که ترکیبی از تعجب و خشم بودند، به سمت داخل سالن پا تند کردم. وقتی به داخل اتاق رسیدم، بیتوجه به اینکه ممکن است تخت کثیف شود، خودم را بر روی آن پرت کردم و با صدای بلندی گریه کردم. خدایا انتقام این شکم گرسنهی مرا از پاشا بگیر، خدیا انتقام اشکهای مرا از او بگیر. چرا یکجو غیرت و مردانگی ندارد؟ اصلاً خواهر را بیخیال، مگر من خدمتکار خانهاش نیستم پس چرا مرا نزد دیگران کوچک میکند؟ کاش الان سرم را بر روی همان بالشت کهنهی خودم میگذاشتم نه این تخت شاهانه، آنقدر هق زدم که نفسم ضعیف شد، فشار عصبی برای قلبم حکم سم را داشت. دستم را بر روی گلویم گذاشتم و باقدمهای سست خودم را به قرصهایم رساندم. چشمهایم داشتند تار میشدند، به زور خودم را به روشویی رساندم و قرص را با مقدار کمی آب خوردم. قلبم بهحدی ضعیف بود که هرگونه استرس و عصبانیت به راحتی میتوانست مرا از پای در بیاورد، کاش قلبم از تپیدن منصرف شود اصلاً کاش قلبم تپیدن را فراموش کند. به جلوی آینه رفتم و به آرایشهای ریخته شده بر روی صورتم نگاه کردم، پف و قرمزی چشمهایم حکایت از دقیقههای سیلآسا بودنشان داشت. به سمت حمام رفتم و دوش آبسرد را باز کردم، همانطور با لباس بر زیر دوش ایستادم و سرمایش را با دل و جان پذیرفتم. گاهی دردهایم آتشی میشوند بر وجودم، آتشی که فقط زبان میکشد و میسوزاند، آری همان آتشی که هیچچیز قادر به خاموش کردن آن نیست. بعداز دهدقیقه از حمام خارج شدم و لباسی پوشیدم، بعداز خاموش کردن لامپ خوابیدم. صبح با سردرد عجیبی از خواب بیدار شدم، گلویم به شدت میسوخت و حالم خراب بود. وقتی چشم چرخاندم متوجه شدم که مادرم بر روی صندلی کنار تخت نشسته و سرش بر روی تخت است. تند بر سر جایم نشستم، او هم چشمهایش را گشود، با درد چشمهایم را بستم و با صدای خشداری لب زدم: - مامان چیشده؟ وقتی صدایم بهگوشم رسید حسابی تعجب کردم، پس این بدن درد و گرفتگی گلو حکایت از سرماخوردگی دارد، همان سرماخوردگی که نتیجهی آن دوش آب سرد است.1 امتیاز
-
پارت= دوازده بعداز پوشیدن لباسها مادرم مشغول آرایش من شد، بعداز اینکه کارش به اتمام رسید با غرور گفت: - برو جلو آینه و ببین که مادرت چهطوری از لولو هلو میسازه. با نگاه دلخوری رو بهش گفتم: - حالا واسه اینکه کار خودت رو خوب جلوه بدی لازم نیست بگی من زشتم، همه میدونن که من خودم خوشگلم. مامان خندید و مشغول جمع کردن وسایلش شد، جلوی آینه رفتم و با دیدن خودم حسابی تعجب کردم. واقعاً زیبا و تک شده بودم و با این لباس همچون الماسی گرانقیمت میدرخشیدم، با ذوق به خودم نگاه میکردم و همهش دور خودم میچرخیدم که صدای مامان من رو از دنیای خودم خارج کرد: - شیدا دیر شد! بریم پایین خدایا من از تا قبل از شروع غر- غرهایش که میدانستم اگر شروع شوند تا شب تمام نمیشوند، گفتم: - چشم- چشم بریم. هر دو با هم از اتاق خارج شدیم. مادرم قدی بلند با هیکلی پر و قشنگ داشت، این کتو شلوار آبی حسابی بر روی بدنش نشسته بود و او را زیباتر از همیشه نشان میداد. از پلهها به سمت پایین رفتیم، بقیه هم آماده و منتظر آمدن مهمانها نشسته بودند. پانیذ تا چشمش به ما خورد اول تعجب کرد ولی بعد با حرص مشهودی گفت: - خدا خیرمون بده که باعث شدیم این گداها لباس نو ببینن، آخه اینها رو چه به این ریخت و قیافه و لباسها و البته مهمونیها! صدای خندهی پاشا بلند شد، اما رُهام گفت: - پانیذ لطفاً تمومش کن. مامان با اخم غلیظی خیره به پانیذ و پاشا که در کنار هم نشسته بودند و خطاب به پانیذ گفت: - حرف دهنت رو بفهم. به جای پانیذ، پاشا جواب داد: - و اگه نفهمه؟ بالحن مسخرهای ادامه داد: - اوفش میکنی؟ با باز شدن درب سالن و وارد شدن چند مرد و زن، بحث تمام شد و مامان آرام بر روی پلهها نشست، کنارش نشستم و دستش را فشردم و گفتم: - فدات بشم غصه نخور، بذار تا دلشون میخواد بگن، مگه حرفشون مهمه؟ مامان خیره به کفشهای مشکی و شیکش، همانطور که نفسهای غمگینش را یکی پس از دیگری به سمت بیرون پرتاب میکرد، گفت: - راستش گاهی از این انتخابم به شک میوفتم، باز هم به خودم امید میدم و میگم که این خواهر و برادر بهم عادت میکنن اما! خواستم جواب مامان را بدهم که صدای قدمهای شخصی را بر روی پلهها شنیدم، وقتی بهعقب برگشتم با عمو مواجه شدم. با دیدن قیافههای زار ما که همچون لشکر شکست خوردهگان روی پلهها نشسته بودیم، با تعجب گفت: - شیرین، شیدا چرا اینجا نشستین؟! مامان از جایش بلند شد و گفت: - چیزی نشده فرهادجان. - مطمئن باشم؟ مامان با لبخندی تصنعی سرش را تکان داد، عمو هم متقابلاً لبخندی زد و گفت: - پس بریم که الان مهمونها میان، میخوام خانم و دختر خوشگلم رو به همهشون معرفی کنم. سالن کم- کم شلوغ شد، زنها و مردهای زیادی در سالن جمع شده بودند؛ عمو من و مامان را به همه معرفی میکرد و همهی آنها هم ابراز خوشوقتی میکردند. زنها و مردها به شیکترین شکل ممکن خود را آراسته بودند، بعضی از زنها کیلویی طلا بر خود آویخته بودند و مشغول فخر فروشی و عدهای هم از سفرهای خارجیشان حرف میزدند. بحث بیشتر مردها هم که حولو محور شرکت و مجالس میچرخید. چشم که چرخاندم با پاشا چشم تو چشم شدم، دختری خوشگل با موهایی بلوند در کنار او نشسته بود و گرم صحبت بودند. پاشا به من اشاره کرد که به نزد او بروم، چون میدانستم میخواهد مرا نزد دوستدخترش خُرد کند، اخمی کردم و از او چشم گرفتم، البته ناگفته نماند که وقتی با چشمهایش برایم خط و نشان کشید فهمیدم که انتقام این بیاحترامی را خواهد گرفت. عمو دست مرا گرفت و رو به مردی که تازه آمده بود، گفت: - دختر خوندهم شیدا. مرد لبخندی زد و دستش را به سمتم دراز کرد، لبخند خجلی زدم و دستش را آرام فشردم. مرد که همسن و سالهای عمو بود، گفت: - من آرینم، دوست و شریک فرهاد. - خوش.. خوشوقتم، من شی...شیدام. باز هم لکنت گرفتم و گند زدم، این را از اخمهای مادرم متوجه شدم ولی خب چهکار کنم؟ منی که در عمرم به هیچ مهمانی نرفته بودم، حالا بین این همه پولدار و شیک پوش ظاهر شده بودم، آیا برایم عادی بود؟ آرین همانطور که من را از بالا به پایین و برعکس برانداز میکرد، تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: - فرهاد دختر خوندهی زیبایی داری! عمو لبخند زد. - لطف داری. با صدای خندهی بلندی به سمت عقب برگشتم، متوجه پانیذ شدم که بین چندتا از دوستهایش بود و بیتوجه به آنهمه نامحرم، لباسش کم بود حالا خندهاش را هم به آن افزوده بود. صدای موزیک ملایمی پخش شد و همه بر روی صندلیهایشان نشستند. - دختر یکم باکلاس رفتار کن، حتماً باید همه بفهمن که تو از کدوم لجنزار اومدی تا دلت خنک بشه؟ با تعجب و نگاهی خجالتزده گفتم: - مامان مگه من چهکار کردم؟ تکیهاش را به صندلی داد و خیره به صورت من، لب زد: - چرا به تک- تک افراد خیره میشی؟ چرا همهش بهطلاها و جواهر و آرایشهاشون نگاه میکنی؟ اصلاً چرا زیر لب پچ- پچ میکنی؟ باز هم سوتی داده بودم، خدایا مرا بکُش تا از دست این گندزدنهایم خلاص شوم.1 امتیاز
-
پارت= یازده امروز روز جشن بود و از صبح همهی خدمه مشغول تمیزکاری بودند و من هم به آنها کمک میکردم؛ عمو دوست نداشت کار کنم ولی خب حوصلهم سر رفته بود و کاری برای انجام نداشتم. میوهها را پاک کردم و مشغول چیدنشان در ظرف مسی بودم که پانیذ با سر و صدا وارد آشپزخانه شد، همینکه دید من مشغول چیدن میوهها هستم، رو به سمانه با اخم گفت: - میوهها رو دادی این بچینه؟! این اصلاً تو عمرش میوه دیده که الان بخواد اونها رو واسه یهمهمونی بزرگ، شیک و باکلاس تو ظرف بچینه؟ خودت این کار رو انجام بده. همانطور دستم درون میوهها خشک شده بود و سرم را بالا نمیگرفتم، صدای پچ- پچ خدمتکارها که بعضیها برایم دل میسوزاندن و بعضیها این توهینها را حقم میدانستند، بغض را به گلویم هدایت کرد اما اینبار چون میدانستم عمو در خانه است و حتماً از من طرفداری میکند رو به پانیذ گفتم: - میوه ندیده هم خودتی، تازه به دوران رسیدهی ابله. با این حرف من صدای هین خدمتکارها بلند شد، پانیذ با خشم دستش را بلند کرد که بر روی صورت من فرود بیاورد، اما با ورود عمو کارش نیمه تمام ماند. - پانیذ تو خواستی چه کار کنی؟ شیدا اینجا چهخبره؟! پانیذ رو به پدرش با خشم گفت: - به من توهین میکنه، بابا چرا اینگدا گشنهها رو صاحب تاج و تختت کردی؟ - توهین؟! شیدا چی گفتی؟ - من- من فقط جواب حرفش رو دادم! عمو رو به من گفت: - بیا بریم بالا، از اول هم گفتم کار نکن. پانیذ با نگاهی به من که مملو از خشم و خطو نشون بود، گفت: - اما بابا اون باید بره و اتاقهای بالا رو طی بکشه! - لازم نکرده، به اندازهی کافی خدمه هست، زود باش شیدا. لبخندی به خشم پانیذ زدم و از کنار او گذشتم، چرا با من لج میکرد؟ من که حدود یازدهسال از او کوچکتر بودم! فکر میکرد جای او را در قلب پدرش تسخیر میکنم. بر روی پلهها پاشا و رُهام را دیدیم، پاشا بیتوجه راهش را ادامه داد اما رُهام با من و عمو دست داد و احوالپرسی کرد. وارد اتاق عمو شدم، مامان را دیدم که مشغول آرایش بود، تا من را دید گفت: - تو که هنوز نه لباس پوشیدی و نه آرایش کردی! - خب تا الان مشغول کار بودم. عمو لبخند مهربانی زد و گفت: - تو کار نکن عزیزم، الان هم برو آمادهشو. بهسمت درب رفتم و از آن خارج شدم، راستش حرفهای پانیذ انرژی مثبت را از من گرفته و به جایش انرژی منفی به من تزریق کرده بود. وقتی وارد اتاقم شدم، سمانه را دیدم که مشغول تمیز کردن اتاق بود. با دیدن من دستمال را به درون سطل کوچک آب انداخت و گفت: - ببخشید هرچه دنبالت گشتم تا ازت اجازه حرفش را قطع کردم و گفتم: - اول اینکه من و تو این حرفها رو با هم نداریم، دوم هم اینکه من خودم تو این خونه مهمونی هستم که روی چشمهای همه راه میرم و قدمهام زخم و کینه رو تو نقطه به نقطهی این خونه به جا میزاره، داری از منی اجازه میگیری که معلوم نیست امروز از این خونه پرت بشم بیرون یا فردا؟ سمانه به سمتم آمد و آرام بغلم کرد، مدتها بود که به آغوشی نیاز داشتم تا خودم را خالی کنم. گاهی گریه تسکینی میشود بر دردت، همان دردی که هیچ مسکنی توانایی خاموشی آن را برای ثانیهای ندارد. چهکسی گفته است گریه خوب نیست؟ سمانه آرام پشتم را نوازش کرد و گفت: - گریه نکن عزیزم، خدای تو هم بزرگِ. - خستهم، از اینهمه زخم زبان خستهم، از این همه کنایه به ستوه اومدم، یعنی درد این خواهر و برادر فقط اون چندلقمه غذاییِ که من تو این خونه میخورم؟ سمانه همانطور که پشتم را نوازش میکرد، آهی کشید و خیره به پنجره گفت: - من چندسالِ که اینجا کار میکنم، این خواهر و برادر این تکبر رو از مادرشون به ارث بردن، اون مادر اونقدر زیر گوش بچههاش بد گویی آقا فرهاد رو کرد که بچههاش زیاد پدرشون رو دوست ندارن. از آغوشش خارج شدم و گفتم: - بدگویی؟! - سمانه- سمانه بدو بیا، باید بری اتاق آقا رو تمیز کنی. باصدای زینت، سمانه دستپاچه از من جدا شد و گفت: - حالا قضیهش مفصلِ، بعداً برات میگم. سری تکان دادم و او هم بعداز برداشتن سطل آب از اتاق خارج شد و مرا با دنیایی از علامت سوالها در سکوت اتاق تنها گذاشت. به سمت کمد رفتم و لباس یاسی رنگ را از آن خارج کردم، مشغول پوشیدن لباس بودم که مامان با غر- غر وارد شد و گفت: - انگار از دماغ فیل افتاده، با اون دماغ دراز و بیریختش. باچشمهای ریز شده گفتم: - کی مامان؟ باحرص گفت: - همین پانیذ رو میگم، تو چرا هنوز آماده نشدی؟! خاک بر سر من با این دختر بزرگ کردنم، روز به روز اخلاق و رفتارت شبیه پدرت میشه و من رو بیشتر از خودت ناامید میکنی. با تعجب به سمت مادرم برگشتم و گفتم: - پدرم؟! اون که یکلات و معتاد بود و من دختر آروم و منزوی هستم، کدوم ویژگیم شبیه بابامِ؟! چشمغرهای کرد و گفت: - لازم به استدلال و نتیجهگیری تو نیست، هر چی که من بگم همون درستِ، زود آماده شو که باید رنگ و لعابی به این صورت بیروحت بدم.1 امتیاز
-
پارت= ده مامان با دیدن چشمهای پر از اشکم آرام طوری که عمو نشود، گفت: - پاشا چیزی گفت؟ دوست نداشتم که او را هم ناراحت کنم، پس نفس حبس شدهام را آزاد کردم و گفتم: - نه. جلوتر از او حرکت کردم، اما مادرم خوب میدانست که پاشا همان ماریست که در ثانیه نیش میزند و غم من دلیلی جز زخم زبانهای او ندارد. مگر فقط باید مار باشی تا نیش بزنی؟ پس این انسانهایی که با غرور کاذب، تو را خُرد میکنند چه نام دارند؟ پس زخم حرفهایی که هرگز التیام نمییابند، چه نام دارند؟ و ای کاش انسانها بدانند که گاهی با حرفی در مکانی و در روز و دقیقهای آنچنان قلبی را میشکنند و دلی را آزرده میکنند، که فریاد آن دل آسمانها را کر میکند بدون آنکه زمینیها آن را بشنوند. وارد پاساژ بزرگی شدیم، با دیدن لباسهای مختلف در رنگهای گوناگون ناراحتی چند دقیقه پیش را فراموش کرده و به آنها خیره شدم. عمو با لبخند مهربانی رو به من گفت: - دخترم امروز مهمون منی، هر چیزی که دوست داری بردار. و آن شوقی که در وجودم دوید کاملاً برای من غریبه بود. به پیراهنهایی چشم دوختم که هممانند ستاره در آسمان برایم چشمک میزدند. غرق در خوشی بودم و نمیدانستم که کدام یک از آنها را انتخاب کنم، مامان و عمو هم در قسمت دیگر از پاساژ بزرگ مشغول پیدا کردن لباس مناسب بودند. به سمت پیراهنها رفتم، یکپیراهن یاسی توجه مرا به خود جلب کرد، ثانیهای چشم بستم و با تصور خود در آن لباس، با حسرت گفتم: ای کاش من این پیراهن را داشتم. همانطور که نمیتوانستم از پیراهن یاسی رنگ با نگینها و مدل اروپاییاش چشم بردارم، صدای مامان را در کنارم شنیدم: - چیزی انتخاب کردی؟ به قیمت پیراهن نگاه کردم و فهمیدم که پولش اندازهی حقوق یکماه مادرم است، پس لبخند تلخی زدم و آرام گفتم: - نه. عمو به سمت پیراهنها آمد و دقیقاً دستش را بر روی همان پیراهن یاسی گذاشت، این کار باعث تعجب من شد، شاید عمو متوجه نگاههای خیرهی من به آن شده بود. - به نظر من که این قشنگِ، شیرین اینطور نیست؟ مامان با دیدن قیمت به مِن- مِن افتاد و گفت: - خب- خب لازم نیست واسه این چندساعت مهمونی اینقدر هزینه کنیم. عمو تصنعی اخم کرد. - دخترم امروز مهمون منِ، اگه بفهمم چیزی رو دوست داره و به من نمیگه حسابی از دستش ناراحت میشم. برای منی که در زندگیام حضور هیچ مردی را ندیده بودم، حضور عمو باعث دلگرمی بود. لبخندی زدم و سرم را به معنای مثبت تکان دادم. به اتاق پرو رفتم و آن پیراهن را به کمک مادرم پوشیدم، با دیدن خودم در آینه، لبم را به دندان گرفتم و با خوشحالی دور خودم چرخیدم. مامان هم ذوقزده گفت: - ماه شدی دخترم. عمو هم به لباس نگاه کرد و آن را تایید کرد، شالیهمرنگش با ساپورتی خریدم. پیراهنی بلند و شیک بود که تمام یقه و آستینهایش پوشیده و کاملاً با حجاب بود. دوست داشتم از کیفهای ستش هم یکی بخرم ولی خجالت مانع شد و گفتم که دیگر چیزی لازم ندارم. عمو هم کتو شلوار آبی با کفش مشکی و مادرم هم کتو شلواری با شال آبیرنگ ست با عمو خرید. عموفرهاد فرشتهای بود که خداوند آن را برای من و مادرم بر روی زمین نازل کرده بود، تا لبخند را به لبهایمان هدیه دهد. سوار ماشین شدیم، عمو همانطور که دنده را جابهجا میکرد، گفت: - خب خانمهای خوشگل امر کنن که کجا بریم. - خب خونه! من چیزی نگفتم، عمو نوچی کرد و گفت: - خب چرا خونه؟ نهاری بخوریم بعد بریم، اینطوری بهتر نیست؟ من و مامان در پنهان کردن ذوقمان کاملاً ناموفق بودیم، چرا که عمو فهمید و با لبخند به سمت رستوران راند. ماشین را مقابل رستورانی شیک و بزرگ متوقف کرد، با هم پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم. با دیدن تمسفید رستوران و صندلیهای مشکی رنگ و آهنگ ملایمی که پخش میشد، حسابی به شعف آمدم و فهمیدم که دنیای پولدارها خیلی بزرگتر از دنیای ما فقیرهاست. وقتی بر روی صندلیها نشستیم، گارسون که مردی قدبلند بود به ما نزدیک شد و سفارشها را گرفت، من کباب و مامان و عمو هم تهچین سفارش دادند. غذا در سکوت خورده شد، جز صدای برخورد قاشق و چنگالها هیچ صدایی خلوت و سکوت بین ما را نمیشکست. با ولع مشغول خوردن بودم، نگاهی به مادرم انداختم و خندهام را قورت دادم، دستمالی در دستش بود و بعداز هرلقمهی کوچکی تند اطراف دهانش را پاک میکرد و اینبار آرامتر میخورد، خیلی تلاش میکرد که باکلاس باشد و همین مرا به خنده وا میداشت. بعداز خوردن غذای لذیذمان عمو پول غذا را بههمراه انعامی برای گارسون بر روی میز گذاشت و ما رستوران را به مقصد خانه ترک کردیم.1 امتیاز
-
پارت=نُه زینتخانم با دیدنم گفت: - عزیزم برو نهارت رو بخور. بیتوجه به غر- غرهای پانیذ به سمت آشپزخانه رفتم تا نهارم را بخورم، چرا که برای خوردن قرصهایم، نهار واجب بود. بعداز خوردن نهار به سمت پذیرایی رفتم و در جابهجایی مبلها به سمانه کمک کردم. حسابی خسته شده بودم و همانطور خودم را بر روی مبلها پرت کردم، اصلاً حوصلهی حمام را نداشتم و بیتوجه به عرقی که از صورتم شره میکرد به فکر امتحان فردا بودم که حتی لای کتاب را هم باز نکرده بودم. به سمت اتاقم رفتم و کتاب ریاضی را باز کردم، آنقدر مشغول درسخواندن بودم که متوجه گذر زمان نشدم. چشمهایم سوز میزد و این نشاندهندهی تمرکز زیاد من بر روی آن کتابهای قطور بود. به ساعت که نگاه کردم، با ساعت شش مواجه شدم، کتاب را بسته و به حمام گوشهی اتاق رفتم. بودن در اینخانه دارای مزایا و معایب بیشماری بود، تنها معایب پاشا و پانیذ بودند وگرنه اینخانه آرزویی بود که برای نیمی از مردم به محال پیوسته بود. بعداز دوش کوتاهی تونیک صورتی عروسکی را با شلوار جذب پوشیدم، بعداز اینکه موهایم را بالای سرم بستم، شال مشکی را بر روی موهایم انداختم و از اتاق خارج شدم. هر وقت میخواستم به رفتار پانیذ و پاشا اعتراض کنم، با یاد اینکه اگر به خانهی خودمان برگردم دوباره باید ژندهپوش شوم، مهر سکوت را بر لبهایم میزدم. وقتی وارد پذیرایی شدم، پاشا و پانیذ را دیدم که مشغول صحبت بودند و پارمیس کوچولو هم در وسط آنها مشغول پستانکش بود. سلام نکردم چون میدانستم بیجواب میماند، همینکه خواستم بهسمت آشپزخانه بروم، صدای پانیذ مرا متوقف کرد: - بهخدا قسم انگار ما مزاحم خونه و زندگی اینها شدیم، عجب رویی دارن! حواست باشه سلام نکنی وگرنه از شخصیت نداشتهت کاسته میشه. او کجا بود تا بداند من برای فرار از اینتحقیرها سعی میکنم جلوی چشم آنها آفتابی و باهاشون همکلام نشوم. بهعقب برگشتم و آرام گفتم: - سلام. پاشا بدون اینکه مرا آدم حساب کند، رو به پانیذ گفت: - ولش کن، چرا اعصاب خودت رو خراب میکنی؟ این آخرش به همون جایی که باید باشه برمیگرده، در جای بزرگان نشستن واسه کوچیکها ننگِ. آری راست میگفت، بغضم را قورت دادم و وارد آشپزخانه شدم. روزها گذشت تا اینکه به پنجشنبه رسیدیم و فردا مهمانی بزرگ به مناسبت موفقیت پاشا در پروژهاش بود؛ مادرم و عمو اصرار داشتند که با آنها به خرید بروم و من نمیخواستم مزاحم خریدشان باشم. همانطور که در گوشی شکسته و کهنهام مار را دنبال میکردم، درب باز شد و مامان وارد شد. - فرهاد داره آماده میشه، تو هم حاضر شو. - آخه مامان چرا من رو هم دنبال خودت به این سمت و اون سمت میکشی؟ خودت برو. اخم ظریفی کرد و گفت: - ساکت، میخوای فردا با این لباسهای کهنه تو مهمونی حاضر بشی و آبرومون رو ببری؟ - من چرا به مهمونی بیام؟ همینجا تو اتاقم دراز میکشم تا مهمونی تموم بشه. - چرا اینقدر بدعنقی بچه؟ با من یکی به دو نکن، آماده شو. مامانم حسابی تلاش میکرد تا خود را همرنگ پولدارها کند، ناخن و ابرو، لباس و آرایش و ....... همه را تغییر داده بود و شناخت مادر جدید برای من تا حدودی دشوار بود، اصلاً چهطوری زندگی ما از این رو به آن رو شد؟ چرا و چگونه؟! - با توام شیدا! مگه کری؟ - بله مامان؟ چشمغرهای کرد و گفت: - تا پنجدقیقهی دیگه حاضر و آماده پایین باشی. بیحوصله سری تکان دادم، مامان از اتاق خارج شد و من به سمت کمد لباسها رفتم. مانتوی مشکی با شلوار مشکی و کتونی سفید و شال سفید پوشیدم، به برقلبی اکتفا کرده و از اتاق خارج شدم. وقتی به طبقهی پایین رسیدم، پاشا را با چندتا از دوستهایش دیدم که مشغول گپ بودند. پاشا با دیدن من چشمهایش برق خبیثی زدند و سریع گفت: - نصرت بیا. من که مات و مبهوت رفتار و حرف پاشا بودم، در سکوت او را نگریستم. اخمی کرد و گفت: - مگه با تو نیستم؟ با عجله به سمتشان رفتم، یکی از دوستهایش گفت: - واقعاً این خدمتکار اسمش نصرتِ؟ پس پاشا مرا خدمتکار معرفی کرده بود. یکی دیگر از دوستهایش با خنده گفت: - فکر میکردم همهی نصرتها بزرگن، تا الان نصرت کمسن ندیده بودم. همه خندیدن، پاشا با تهماندهای از خنده گفت: - نصرت برو قلیون رو بیاور. از تحقیر من چه سودی میبرد؟ چرا خودش و خواهرش فقط دنبال کوچک کردن من بودند؟ به سمت آشپزخانه رفتم و قلیون آماده را برایشان بردم، عمو از پلهها پایین آمد و رو به من گفت: - دخترم بیا بریم. قلیون را بر روی میز گذاشتم، یکی از دوستهای پاشا گفت: - پدرت چهقدر به اینخدمتکار محبت داره! - بهش قول داده بود که اگه کارهاش رو درست انجام بده، براش لباس میخره. دوستش آهانی گفت و من با اشکهایی انباشته شده به سمت مامان و عمو رفتم.1 امتیاز
-
پارت= هشت روزها یکی پس از دیگری میگذاشتند و جای خود را به هفتهها میدادند، درطول این مدت کاری جز رفتن به کلاسهای کنکور و برگشتن به خانه نداشتم. مامان و عمو هم در شرکت مشغول بودند و من بیشتر تنهاییهایم را با سمانه خدمتکار خانه پر میکردم، دختر خیلی خوبی بود و پنجسالی از من بزرگتر بود. از آن روز به بعد خبری از پاشا نبود و من خدا را هزاران مرتبه در روز شکر میکردم. بعداز اینکه معلم رفت، کیف و کتابهایم را جمع کردم و بیتوجه به بحث بچهها که تازه گلانداخته بود، کلاس را ترک کردم. در اینجا هم نتوانسته بودم با کسی دوست شوم و این منزوی بودن مرا میرساند. باگامهای بلندی از مدرسه خارج شدم و به سمت خانهی عمو حرکت کردم، مسیر طولانی در پیش نداشتم و شاید فقط پنجدقیقه فاصله بود. اینکیف و لباسهای نو چیزی فراتر از تصور من بود و اگر پاشا یکم مهربانتر بود، شاید من فکر میکردم که خداوند درب باغ نعمتهایش را یکجا بر روی من گشوده است. دوتا پسر در گوشهی خیابان دیدم که بر ماشین گرانقیمتی تکیه داده بودند و مشغول صحبت بودند، با دیدن من یکی از آنها گفت: - امر کن تا برسونمت. در محلهی داغون قبلی همیشه روزبه مزاحمم میشد و جوابش را کف دستش میگذاشتم ولی نمیدانم چرا مزاحمتهای این محله برایم استرس آور بودند و ترس را بر وجودم تزریق میکردند. توجهی نکردم، پسر کناریاش گفت: - ارسی خواهرمون ناز میکنه. متوجه حرف دوستش نشدم، چون آنچنان به قدمهایم سرعت داده بودم که میترسیدم الان بهکسی بخورم یا در چالهای بیافتم. با فکر خودم خندهای کردم و گفتم: چاله آن هم در این محلهی پولدار نشین؟! غیرممکن است. همینکه زنگ درب را زدم، یکی از نگهبانهای اخمو درب را به روی من گشود و من با سلامی بلند از کنارش عبور کردم. وارد خانه که شدم صدای گریهی بچهای مرا متعجب کرد، رو به سمانه که مشغول مرتب کردن گلدان بود، گفتم: - این صدا از کجا میاد؟ سمانه به سمتم برگشت و گفت: - سلامت رو خوردی؟ صدای دختر پانیذِ. بیحوصله پوفی کشیدم و گفتم: - حوصلهی صلف و تبختر این یکی رو عمراً ندارم. سمانه خندید و گل آبی رنگ را درون گلدان نهاد. - سمانه، زینت، فوزیه؟ با صدای پانیذ به عقب برگشتم، با اخم گفت: - زود غذای بچه رو آماده کن. سمانه چشمی گفت و به سمت آشپزخانه رفت. از سرتا پایش را از نظر گذراندم، انگاری به عروسی آمده بود، همانقدر شیک و همانقدر مرتب. - سلام. بدون اینکه جواب سلامم را بدهد، گفت: - کجا بودی؟ از کجا میای؟ اول دوست نداشتم به او پاسخ دهم، مگر او کیست که من باید کارهایم را برایش شرح دهم؟ اما برای جلوگیری از نزاع گفتم: - مدرسه. نیشخندی زد و گفت: - دانشآموزی؟ به سمت پلهها حرکت کردم و گفتم: - واسه کنکور درس میخونم. همینکه خواستم از کنارش بگذرم، با خشم گفت: - میدونی هزینهی تحصیل تو این نقطه از شهر چهقدر گرونِ؟ کی اون رو پرداخت میکنه؟ بابام؟ با وجود اینهمه ثروت، چهقدر خسیس بودند که من را به خاطر چندرغاز پول کلاس بازخواست میکرد! - خیر مادر خودم. - مگه مادرت پول از کجا میاره؟ خب معلوم دیگه از جیب پدرم، من که میدونم شما گداها دامتون رو واسه پدر ساده و دلرحم من پهن کردید، ولی بدونید اونطوری که شما دوست دارید پیش نمیره، این رو مطمئن باشید گداهای بدبخت. به عقب برگشتم تا جوابش را بدهم اما با تنهای که به من زد به سمت آشپزخانه حرکت کرد. خیلی حالم گرفته شد و بار دیگر آرزو کردم که ای کاش در همان محلهی داغون میماندم و سبزی پاک میکردم، اما این جنگ اعصاب را نداشتم. قلب مریض من تحمل اینهمه حمله را نداشت و آرزو کردم که ای کاش روزی از تپیدن پشیمان شود. به سمت اتاق رفتم و بعداز تعویض لباسهایم بر روی تخت دراز کشیدم، حسابی گرسنهام بود ولی دوست نداشتم به پایین بروم و با پانیذ روبهرو شوم، پس ترجیح دادم که همانطور گرسنگی را تحمل کنم. کم- کم چشمهایم میخواستند بستر خواب شوند، ناگاه درب با صدای بدی باز شد و من تند نشستم. پانیذ همانطور که اخمهایش را درهم کشیده بود، وارد شد و گفت: - خوابیدی؟ مگه اینجا خوابگاهِ؟ آخرهفته مهمونی داریم و کارها موندن، برو به خدمتکارها کمک کن، سریع. با تندی گفتم: - مگه من اینجا خدمتکارم؟ دست بهکمر گفت: - مگه همیشه تو این خونه خودت رو با نسبت دیگهای معرفی کردی؟! جوابی برای گفتن نداشتم، نمیدانستم به او چه بگویم، پس بیحرف از کنار او گذشتم و به سمت طبقهی پایین رفتم. فریدهخانم را دیدم که مشغول پاک کردن میزها بود و پانیذ بیتوجه به سن او که حدود شصتسال بود، بدون هیچ خجالتی به او دستور میداد و به تندی از کار او ایراد میگرفت، چرا این خواهر و برادر اصلاً شبیه عمو نبودند؟ واقعاً چرا؟!1 امتیاز
-
پارت=هفت استرس دیدن دوبارهی پاشا، قدمهایم را لرزان کرده بود اما وقتی پایین رسیدیم و خبری از او نبود، حسابی خوشحال شدم. عمو رو به فریده خانم گفت: - پاشا کجاست؟ - با تلفن حرف میزد و رفت بیرون. خدا- خدا کردم که برنگردد، چون آن دوگوی مشکی چیزی جز استرس را به من تقدیم نمیکرد. - دخترم میوه بخور. لبخندی به روی عمو پاشیدم و خیاری از بین میوهها برداشتم، با چاقو مشغول پوست کندن آن بودم که درب سالن باز شد و پاشا وارد شد، با دیدن او بهکل حواسم پرت شد و تیزی چاقو را بر روی انگشتم حس کردم، وقتی به انگشتم نگاه کردم مقداری آن را بریده بود و باریکهی خونی از آن جریان داشت، از کِی تا حالا او یوزارسیف شده بود؟! اما حواس پرتی من فقط بهخاطر استرس بود چون نمیخواستم دوباره انگشتش را به سمتم بگیرد. پاشا بیتوجه به ما، کیفش را از روی مبل برداشت و به سوی درب قدم برداشت، عمو صدایش زد: - پاشا کجا میری؟ همانطور که بهعلامت پوزخند گوشهی لبش را بالا داده بود، به سمت پدرش برگشت و گفت: - جناب مجد میخوای تنهاییهات رو واست پر کنم؟ با انگشت به من و مادرم اشاره کرد و ادامه داد: - تو که شیرینی شدی و مگسهای ولگرد زیادی رو در اطرافت به وز- وز انداختی، نیازی به من نداری. عمو که حسابی خجالت کشیده بود، با صدای بلندی گفت: - من تو رو اینجوری بزرگ کردم؟ چرا احترام شیرین و شیدا رو حفظ نمیکنی؟ به تو هم میگن فرزند؟ پاشا نیشخند زد. - اگه مهمونهات بهزودی رفع زحمت کنن، خوشحال میشم. به مادرم نگاه کردم که ساکت و مغموم سرش را پایین انداخته بود، من هم از اینهمه تحقیر خفه شده بودم و فقط هشدارهای پاشا را گوش میدادم. عمو پرتقال را درون بشقاب رها کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت: - شیرین زن من و شیدا دختر منِ، اگه میخوای احترام پدرت رو حفظ کنی باید به این دو هم احترام بذاری. من و مادرم از خجالت آب شده بودیم و پچ- پچ خدمتکارها همچون ناخن بر شیشه سابیدن، اعصابم را تحریک کرده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم. پاشا اخم کرده نگاهی به من و مادرم انداخت و گفت: - هروقت گداها رو تو گوشه و کنارهی خیابون میدیدم، دلم بهحالشان میسوخت ولی الان دلم واسه این گداهای هفتخط نمیسوزه، چون خودشون رو بهموش مُردگی زدن، میدونم که واسه تو دام پهن کردن. - ساکتشو پاشا، به چه جراتی در مقابل پدرت اینجوری جسارت به خرج میدی؟ پاشا که حال خراب پدرش را دید، لبخند حرصدراری بر روی لبش نشاند و گفت: - وقتبخیر جناب مجد. اینهمه بیادبی و گستاخی از او بعید بود، من همیشه حتی احترام پدری را داشتم که از پدر بودن فقط اسمش را یدک میکشید، مگر عمو فرهاد چه بدی در حق او کرده بود که حتی او را پدر خطاب نمیکرد؟ مادرم که چشمهایش چشمهی اشک شده بودند، لبخند اجباری بر روی لب نشاند و رو به عمو گفت: - اشکال نداره فرهادجان خودت رو ناراحت نکن، من فقط از این ناراحتم که به خاطر ما با تو بد برخورد میکنه. عمو سرش را میان دستهایش گرفت و گفت: - دقیقاً شبیه مادرش شده، هم غرور و تکبرش، هم گستاخ و بیادب بودنش. عمو چرا دربارهی زن مرحومش بد میگفت؟ شاید قضیهی پنهانی وجود داشت که عمو نمیخواست آن را برای ما تعریف کند. مامان با هول گفت: - زینت خانم واسه آقا یکلیوان آب خنک بیار. زینت چشم گویان بهسمت آشپزخانه رفت و من هم به انگشت بریده شدهام نگاه کردم، حسابی سوز میزد ولی درد ناچیز آن درمقابل درد سنگین قلبم، قابل قیاس نبود. مامان و عمو را تنها گذاشتم و بهاتاقم برگشتم، بعداز خوردن قرصهایم نگاهی بهکتابها انداختم و بیحوصله بهسمتشان رفتم. اگر میخواستم به هدفم برسم و از اینخانه بروم، باید درسم را میخواندم نه اینکه بیحوصگی را بهانه کنم و از آنها روی برگردانم.1 امتیاز
-
پارت= شش - خب عمو من بهش حق میدم، شما باید با کسی در سطح خودتون ازدواج میکردید نه مادر من! عمو دستش را نوازشوارانه بر روی موهایم کشید و گفت: - مگه سطح شما چه ایرادی داره؟ تو هم مثل دختر و پسر من جاهل نباش که همهچیز رو تو پول تعریف و ترجمه میکنن، من تو و مادرت رو دوست دارم و حرف بقیه هم برام ارزشی نداره، پاشا خیلی بهمادرش وابسته بود و با اینکه بیشتر از بیستسال سن داشت، بیشتر اوقات کنار مادرش میخوابید و تو بغل اون آروم میگرفت، پسرم با مرگ مادرش شکست و نسبت به همه بدبین شده، تو درکش کن و براش خواهرانه خرج کن تا رام بشه؛ اون نمیتونه کسی رو جای پردیس تصور کنه و اخلاق تندش هم ریشه تو همین موضوع داره. دستی به صورتم کشیدم و رو به عمو گفتم: - امیدوارم خیلی زود به من عادت کنه، چون همیشه دوست داشتم برادری داشته باشم. عمو لبخند مهربانی زد و گفت: - برو نهارت رو بخور. - پس شما چی؟ - اول نمازم رو میخوانم بعد میام. سری تکان دادم و همراه با عمو از اتاق خارج شدم، او به سمت اتاق مشترکش با مادر و من به سمت طبقهی پایین حرکت کردم. وقتی وارد آشپزخانه شدم، پاشا را دیدم که با ژست خاصی مشغول خوردن بود و حتی زحمت بلند کردن سرش را هم به خودش نداد. مردد شده بودم و نمیدانستم که بنشینم یا بروم، سمانه مشغول پاک کردن سینک بود و هنوز حضور مرا متوجه نشده بود. بعداز کلی معادله، بالاخره به این نتیجه رسیدم که ما باید عمری در کنار هم باشیم، تا کِی باید از او فرار میکردم؟ بلند سلام کردم، سمانه با لبخند جوابم را داد ولی پاشا نه جواب داد و نه نگاه کرد. خیلی متکبر بود، دقیقاً نقطهی مقابل عمو بود. برای خودم مقداری برنج کشیدم و همینکه صندلی را عقب کشیدم، با اخمهای درهم پاشا مواجه شدم، دستپاچه به او و اخمش نگاه کردم که گفت: - نکنه میخوای با من روی یک میز و تو یکمکان غذا بخوری؟ خدمه بعداز ما و وقتی که غذای ما تموم میشه غذا میخورن نه الان! بعد هم رو بهسمانه با تندی گفت: - قوانین خدمه رو بهش یاد بده، یا هردوتون رو پرت میکنم بیرون. همانطور که دستم به صندلی عقب کشیده شده بند بود، آهسوزناکی کشیدم و بهسمانهای نگاه کردم که سرش پایین و ساکت بود. نگاهی به بشقاب که بر روی میز بود انداختم و دیدم که پاشا دارد برای خودش نوشابه میریزد. سمانه با چشمهایش از من میخواست که از آشپزخانه خارج شوم و من هم کاری غیر از آن انجام ندادم، نمیخواستم باعث جدال بین پدر و پسر شوم، پس راهم را به سمت طبقهی بالا کج کردم. بیتوجه به مغزی که هر لحظه دقایق قبل را به تصویر میکشید تا اشک مرا ببیند، بر روی تخت دراز کشیده و خوابیدم. با احساس نوازش دستی چشمهایم را گشودم که با صورت مهربان مامان مواجه شدم، انتخابش اشتباه بود ولی نمیتوانستم چیزی بگویم چرا که دلش میشکست و من این را نمیخواستم. تا چشمهای نیمه باز مرا دید، گفت: - ساعت خواب خانم! الان که وقت خواب نیست. - سلام مامان، مگه ساعت چنده؟ - ساعت هفتِ. پنجساعت خوابیده بودم، از جایم بلند شدم و بهسمت سرویس گوشهی اتاق رفتم، تفاوت خانهی پولدارها با ما قابل شمارش نبود، آنها داخل هر اتاق سرویسهای جداگانه داشتند و ما کلخانهیمان یکسرویس کهنه و داغون داشت. صدای مامان را از پشت شنیدم: - با پاشا آشنا شدی؟ - آره، تو چی؟ - یکم مغرورِ ولی پدرش میگفت حسابی دل مهربونی داره. پوزخندی زدم و در آینهی روشویی خودم را نگریستم، در این مدتی که اینجا زندگی کرده بودیم پوستم شفافتر و زیباتر شده بود و مطمئنن به خاطر غذاهای خوب بود و اینکه خبری از پاک کردن سبزی نبود. دختر زیبایی بودم و این را همه میگفتند، اما فقر و خجالت و منزوی بودن آن را حسابی از من دور کرده بود. با صدای درب اتاق، از آینه دل کندم و به عقب برگشتم، مادرم گفت: - بفرما. در باز شد و قامت عمو با جعبهای در دستش نمایان شد. مامان با دیدنش لبخندی زد و گفت: - بیخبر کجا رفتی؟ عمو به من نگاه کرد و گفت: - مقداری خرید داشتم، شیدا اینها رو هم واسه تو گرفتم. با تعجب جعبه را از او گرفتم، درون جعبه صندلهایی شیک و گران قیمت به من چشمک میزدند. رو به او با خجالت گفتم: - ممنون عمو، من تازه خریده بودم! مامان ذوقزده گفت: - ممنون فرهاد جان، خدا تو رو براش حفظ کنه. عمو سری تکان داد و گفت: - واسه خودم کفش خریدم که اینها توجهم رو جلب کرد. - شمارهی کفش من و شیدا که یکیِ، حالا چرا واسه شیدا خریدی؟ دروغ نگفتن که بچه هووی مادرشِ. من و عمو خندیدیم، عمو گفت: - حسودی تعطیل، الان هم بریم پایین. عمو جلوتر از ما حرکت کرد و ما هم پشت سر او رفتیم.1 امتیاز
-
پارت=۵ آرام- آرام به سمت پایین حرکت کرده و بدون اینکه چشم از آن مرد بگیرم قصد ورود به آشپزخانه را داشتم، اما نمیدانم گوشهای تیزش را از چهکسی به ارث برده بود چون آرام چشم گشود و گفت: - کیک آماده نشد؟ چی؟ کیک؟! همینطور که در چشمهای بهرنگ شبش خیره بودم، سمانه با عجله از آشپزخانه خارج شد و بشقاب کیک را بهسمت آن مرد برد. - چرا اینقدر طول کشید؟ سمانه با تتهپته گفت: - ب...بخ شید پودر رو پیدا نمیکر... کردم. معلوم بود که حسابی بیحوصله است، رو به من با اخم گفت: - چرا خیره- خیره من رو نگاه میکنی؟! دست خودم نبود، کاریزمای خاصی داشت و ناخوداگاه من جذبش شده بودم. بانگاه هشداری سمانه، فوری وارد آشپزخانه شدم و دستم را محکم بر روی قلبم فشردم. این غول بیشاخ و دم دیگر کیست؟! سمانه وارد آشپزخانه شد، فوری بهسمتش رفتم و گفتم: - سمانه این کیه؟ اصلاً چرا اینقدر بداخلاقِ؟ سمانه آرام گفت: - این پاشاست پسر فرهادخان. پس آقازادهای که میگفتند ایشان بود! حالا چهکسی تحمل اخلاق گند این را داشت؟ لیوانی آب نوشیدم، صدای عموفرهاد داخل پذیرایی رادارهای مرا فعال کرد، پس حتماً مامان هم آمده. لیوان را بر روی سینک گذاشته و قصد خروج از آشپزخانه را کردم که دستم از پشت کشیده شد؛ وقتی بهعقب برگشتم با چشمهای ملتمس سمانه مواجه شدم. - چیزی شده؟ - دوباره بیاختیار بهش خیره نشی و کار دست خودت بدی! پس او هم متوجه نگاه خیرهی من شده بود، هرچند من همیشه اگر گند نزنم جای تعجب دارد. - صدای عموفرهاد میاد، حتماً مامان هم اومده. سمانه سری تکان داد و بازویم را رها کرد و من همچون تیری بیرون جستم. پاشا بیتوجه به پدرش، سرش را تا نصفه در گوشیاش فرو کرده بود و عموفرهاد هم مشغول مرتب کردن پروندهها بود، پس مامان کجا بود؟! آرام بهسمت فرهاد قدم برداشتم. - سلام عمو، مامان کجاست؟ لبخندی زد و گفت: - سلام به دخترگلم، تو شرکت کار داشت و گفت که فعلاً میمونه. پاشا همانطور خیره به گوشیاش بود و انگار متوجه اطراف نبود، اما با صدای عمو چشمهای بیروحش را از گوشی کنده و به عمو داد. - پاشاجان این دخترم شیداست. پاشا بدون اینکه به من نگاه کند، متعجب گفت: - دخترت؟ شیدا؟! - دختر شیرینِ، همونی که برات پاشا حرف پدرش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - ایندختره شرینِ؟ - آره. پاشا از نوک انگشت پا تا موهایم را از نظر گذراند و همانطور که انگاری مرا با پوست پیاز یا شاید هم جلد پفکی درخیابان اشتباه گرفته بود، گفت: - این؟! عمو که متوجه تحقیر در کلامش شده بود، قاطع جواب داد: - آره. پاشا از جایش برخواست و کلافه دستی در موهای ژل خوردهاش کشید، بعدهم بیتوجه بهپدری که دو برابر او سن داشت، بلند گفت: - احسنت جناب مجد، احسنت هنوز کفن زنت خشک نشده رفتی و زن گرفتی؟ اون هم کی؟ از کدوم خاندان و طایفه؟ عمو اخمی کرد و گفت: - مادرت دوساله که فوت شده، هم تو و هم پانیذ که با قضیهی ازدواج من مشکل نداشتید! حالا چرا ساز مخالف میزنید؟ پاشا با صدایی بلند گفت: - ما گفتیم زن بگیر نه خدمتکار، تو که دلت هوای زن کرده بود میگفتی تا از قشرها و طبقات بالای جامعه دختر پونزده ساله برات بیارم، چرا چندتا گدا به این خونه آوردی؟ سرم را پایین انداختم و لبم را بهدندان گرفتم تا بغض سیب شده در گلویم نشکند و آبرویم را به تاراج ندهد. عمو کلافه و بیحوصله و البته بلندتر از صدای پاشا گفت: - درست حرف بزن پاشا، انتخاب من هیچ ربطی به تو نداره، دفعهی آخرت باشد که جلوی من قد علم میکنی، فهمیدی یا نه؟ پاشا با پوزخندی در کنج لبش پدرش را نگریست، بعد هم دست در جیب شلوارش برد و بدون اعتنا به فرهاد، سیگاری از جلد طلاییاش خارج کرده و با فندک گران قیمتش آن را آتیش زد، بعد هم گفت: - چهطور میخوای این و مادرش رو به اقوام نشون بدی؟ ما هیچی، خودت اصلاً غرور نداری؟ اینها رو از کدوم خرابهای جمع کردی؟ دیگر طاقت اینهمه تحقیر را نداشتم، پس با گامهایی لرزان به دسمت پلهها رفتم. - کی به تو اینقدر بال و پر داده که جلوی من حرف از با رسیدن بهاتاقم بقیهی حرف عمو را نشنیدم، همینکه به اتاق رسیدم خودم را بر روی تخت پرت کرده و از تهدل زار زدم. مگر من و مادر بینوایم جای چهکسی را در این سرزمین وسیع تنگ کرده بودیم، که همه ما را با حرص و نیشخند و پوزخند مینگریستند؟ من و مادرم با وجود این سنگدل چگونه میخواهیم با آرامش در این خانه زندگی کنیم؟ در اتاق باز شد و عمو وارد اتاق شد، همین که چشمهای اشکی مرا دید، اخم کرده و به سمتم حرکت کرد، کنارم بر روی تخت نشست و روی موهایم را بوسید و گفت: - دخترم چرا گریه کردی؟ مگه من مُردم که تو اینطوری اشک میریزی؟ باصدایی که خشدار شده بود، لب زدم: - شاید پسرتون حق داره چون - هیچ حقی نداره، بین تموم زنهایی که تو شرکت من کار میکردن، من فقط جذب مادر تو شده و به او دلبستم، این به پاشا و پانیذ و هیچکس دیگهای ربطی نداره دخترم.1 امتیاز
-
پارت=۴ فرهاد با صدایی جدی که صلابتش را به رخ میکشید، گفت: - خانمها و آقایون الان اینجا جمع شدید تا بهتون بگم که شیرین همسر بنده و شیدا دختر بندهست، از این به بعد حرفشون رو گوش میدید و بیاحترامی نبینم که اگه ببینم وای بهحالتون میشه. زنها خیره- خیره ما را نگریستند اما مردها سرشان را پایین انداخته و چشم گفتند. - اگر کار یا حرفی ندارید، میتونید برید. با دیدن مادرم خندهام را بهزور کنترل کردم، پای چپش را بر روی پای راستش انداخته بود و از بالا به پایین به خدمتکارها نگاه میکرد، دقیقاً همان نگاهی که پانیذ امروز به خودمان داشت. بعداز اینکه خدمتکارها سالن بزرگ را ترک کردند، فرهاد و مادرم مشغول صحبت دربارهی شرکت و محصولات جدید شدند و من هم بیحوصله اطراف را از نظر گذراندم. - غذا آمادهست. به زن بلندقد و اخمو نگاه کردم و زمزمه کردم: مگر این خونه چندتا خدمه داره؟! فرهاد زودتر از ما بلند شد و ما را به سالن غذا خوری هدایت کرد، با دیدن میزی که دوازده رنگ را در نقش غذا بر روی خود جای داده بود، دهنم باز شد. این سلیقه و این همه غذا فقط برای سهنفر! - بشین شیدا جان. بهسمت فرهاد برگشتم و آروم گفتم: - چشم. خدمتکار صندلی را برای فرهاد عقب کشید و او بر روی آن نشست، من تا الان بر روی میز و صندلی غذا نخورده بودم و کل خاطرات من از نشستن بر روی صندلی به همان دوران مدرسه و صندلیهای خشک و چوبی محدود میشد. با دیدن غذاها آب از لبو لوچهام آویزان شده بود و با حرص و طمع همهی آنها را مینگریستم، باسقلمهای که مادر بهپهلویم زد، فهمیدم که دوباره مرزهای آبروداری را رد کرده و وارد حریم قرمز شدهام، لبخندی زده و مقداری قرمهسبزی در بشقابم ریختم. ساعت چهارعصر بود که مادرم و آقا فرهاد برای استراحت بهاتاقشان رفتند و مادرم بهمن توصیه کرد که حتماً به اتاقم بروم و استراحت کنم. خسته نبودم پس یواشکی راه بیرون از خانه را در پیش گرفته و با قدمهای آرام و لرزانی همچون دزدی ناشی در را باز کرده و وارد حیاط بزرگ شدم. هیچگاه در هیچ رویایی خود را در اینچنین خانه و کاشانهای تصور نمیکردم و دلیل اینهمه معذب بودن هم مربوط به همین مسئله بود. در گوشهای از حیاط خانهی سگ قرار داشت، پس ترسیدم که جلوتر بروم و از همانجا به قسمتهای مختلف چشم دوختم، قسمتی از آن مطعلق به پرندهگانی چون بلبل و طولی و .... بود و قسمتی مطعلق بهماهیهایی بود که در رنگهای مختلف مشغول شنا بودند. باغبانها و نگهبانهای زیادی در حیاط رفت و آمد داشتند و هرکدام مشغول انجام فعالیتی بودند. به سمت عقب برگشته و وارد خانه شدم، بعد هم مستقیم راه پلهها را در پیش گرفته و به سمت اتاقی که برای من در نظر گرفته شده بود، گام برداشتم. خود را بر روی تخت پرت کرده و همچون بچههای کوچک بر روی آن بالا و پایین میکردم، حسابی نرم بود و شیطنت مرا قلقلک میداد. بعداز سرک کشیدن به قسمتهای مختلف اتاق، بر روی تخت دراز کشیدم و خود را در خوابی آرام و راحت یافتم. دو روزی از آمدن من و مامان بهخانهی عمو فرهاد میگذشت، مامان خود را خانم خانه میدید و بههمه امر و نهی میکرد و البته همراه عموفرهاد بهشرکت هم میرفت. عموفرهاد با اصرار مرا در کلاس کنکور ثبتنام کرده بود و گفته بود که خودش هزینهاش را پرداخت میکند. دوساعتی میشد که بدون استراحت مشغول تست زدن بودم و حسابی تشنهام شده بود، تست آخر را زده و از جایم بلند شدم تا بهسمت طبقهی پایین بروم. همین که بر روی پلهها رسیدم با مردی مواجه شدم که بر روی مبلها لم داده بود و چشمهایش را بسته بود؛ اگر صفت الههی زیبایی را به او نسبت میدادم، شاید انصاف را بر زیر پا گذاشته و باگامهایی بلند و سنگین از روی آن رد شده بودم، این مردی که من میدیدم پلهها از زیبایی بالاتر بود و نگاه مرا بهخود جذب کرده بود، یعنی او کیست؟ اینجا چه میخواهد؟ خود را اینگونه قانع کردم: بهمن چه شاید از اقوام آقا فرهاد باشد.1 امتیاز
-
پارت=۳ درب باز شد و ماشین فرهاد وارد حیاط شد. حیاط خیلی بزرگ بود اصلاً حیاط نبود، برای خودش پارک جنگلی بود. فرهاد با لبخندی زیبا رو به من گفت: - خب شیدا خانوم میخوای با قسمتهای مختلف خونهی خودت آشنا بشی؟ لبخند خجالتزدهای مهمان لبهایم شد. - ممنون شما زحمت نکشید، بعداً آشنا میشم. ماشین را پارک کرد و گفت: - هر طور که خودت دوست داری عزیزم. هر سه با هم پیاده شدیم، خانهی خیلی بزرگی بود، وقتی وارد آن شدیم فهمیدم که گاهی زمین هم میتواند جایگاه بهشت باشد. خانمی با لباسهای مخصوص بهسمت ما آمد و گفت: - سلام خوش اومدید، خسته نباشید آقا. پس این خدمتکار بود. من و مامان تشکر کردیم. بر روی مبلهایی نشستیم که من فکر میکردم حتی نگاه کردن به آنها حیف است، چه برسه که بر روی آنها بنشینی. فرهاد کتش را بهدست خدمتکار داد و در کنار مامان نشست. - دخترت نیومد؟ فرهاد ساعتش را تنظیم کرد و گفت: - نه، رُهام کار داشت. مامان که خودش واقعیت قضیه را میدانست، بحث را عوض کرد: - خونهی بزرگ و باصفایی داری! فرهاد با لبخند به مادرم خیره شد و گفت: - بانو قابل شما رو نداره. هرچه که پانیذ بد بود، پدرش خوب و مهربان بود. زن بهسمت فرهاد رفت و گفت: - آقا واسه نهار چی بپزیم؟ فرهاد اول بهمن نگاه کرد و گفت: - دخترم تو چی میخوری؟ مگر اینجا رستوران بود؟ یعنی آشپز چند غذا میپخت؟! - قرمهسبزی. مامان ابرویی با تعجب بالا انداخت و رو به من گفت: -تو که همین دیشب قرمهسبزی خوردی! فرهاد: خب حتماً دوست داره بچه، چهکارش داری خانوم؟ راستش نمیدانستم چه بگویم و همین هم از دهانم پرید. مامان: کباب. فرهاد: پاستا. پاستا؟ پاستا هم نام غذایی بود؟! خیلی از جامعه عقب بودم و هماهنگ شدنم با آن زمان زیادی را میطلبید. فرهاد همانطور که از جایش بلند میشد، رو به ما گفت: - خب بلند شید تا بریم و قسمتهای مختلف خونه رو بهتون نشون بدم. من و مامان با او همراه شدیم و به طبقهی بالا رفتیم. فرهاد درب یکاتاق شیک و بزرگ را باز کرد. - این اتاق من و شیرینجان. مامان ذوق زده از فرهاد تشکر کرد، فرهاد بهسمت اتاق بعدی رفت و بازش کرد و گفت: - این هم اتاق مهمان. و اتاق بعدی را گفت که برای من است، با دیدن آن اتاقی که قسم میخورم هیچگاه در خواب چنان جایی را متعلق بهخود ندیده بودم، بزاق دهانم را قورت داده و با عجله تشکر کردم که با چشمغرهی مادرم مواجه شدم. اتاقی بزرگ با تمی صورتی و کاملاً دخترانه و زیبا. بهاتاق بزرگی اشاره کرد و گفت: - اون هم اتاق پاشا پسرمِ، که قفلِ و اتاق کناریش هم مال پانیذ و اون یکی و .... و .... حدود هفتتا اتاق داخل طبقهی بالا بود، که هرکدامشان بهاندازهی کل خانهی ما بود. فرهاد قسمتهای مهم خانه را به ما معرفی کرد و در آخر بر روی همان مبلها جای گرفتیم، اصلاً احساس راحتی نداشتم و خیلی معذب بودم مثل اینکه فرهاد فهمید، چون گفت: - شیداجان اگه خسته شدی، برو اتاقت و استراحت کن. سرم را بهعلامت نه تکان دادم و به خدمتکارهایی نگاه کردم که هرکدام مشغول انجام دادن کاری بودند. فرهاد پوست موز رو جدا کرد و گفت: - بعدازظهر میریم باغ، تا شاید یخ شما هم جلوی آفتاب باز بشه. لبخندی زدم و بهمادرم که دوباره سرخ و سفید شده بود، نگاه کردم. - فریده؟ با صدای فرهاد، خانمی با عجله بهسمت ما آمد و گفت: - جانم آقا؟ - قهوه و کیک بیار. - چشمآقا. - صبر کن. فریده بهسمت ما برگشت، فرهاد ادامه داد: - همهی خدمتکارهای باغ و خونه رو جمع کن، باهاشون کار دارم. فریده چشم بلند بالایی گفت و با عجله سالن را ترک کرد، بعداز رفتن فریده، خانمی دیگر کیک و قهوهها را آورد و با احترام دور شد. چند دقیقهی بعد تمام خدمه در مقابل ما ظاهر شدند و به فرهاد خیره شدند.1 امتیاز
-
پارت=۲ صدای ریز مامان رو شنیدم: - پانیذ میاد؟ فرهاد صدای ضبط را بلند کرد و گفت: - آره. - پاشا چی؟ - پاشا مشغول پروژهی مشهدِ، تا چند روز آینده به تهران نمیاد. مامان: آهان. فرهاد ماشین را در مقابل برج بلندی متوقف کرد، بر روی تابلوی جلوی برج نوشته بود: دفتر ازدواج. وقتی مادرم و فرهاد از ماشین پیاده شدند، من هم به تبعیت از آنها پیاده شدم. فرهاد نگاهش را به من و مامان داد و گفت: - تا خودمون میریم بالا بقیه هم میان. اول فرهاد و بعد مادر و در آخر من وارد محضر شدیم، محضر قشنگی بود که با انواع گلهای فیک تزئین شده بود. همین که ما وارد محضر شدیم، پشت سرمان دختری باکلاس و خوشتیپ که شاید فقط آن لباسهایش اندازهی حقوق دوماه من و مادرم بود، با دماغی عملی و ناخنهایی بلند و ..... خلاصه از آنهایی که باید قابشان گرفت و مدتها خیره- خیره نگریستشان، همراه با مردی قدبلند با قیافهای متوسط که دختر بچهای هم در بغل داشت، به ما نزدیک شدند. فرهاد با دیدنشان لبخندی زد و گفت: - چرا اینقدر دیر کردین؟ - ترافیک بود. دخترِ فقط خیره- خیره به ما نگاه میکرد و در آخر لبهای قلوهای و رژ خوردهاش را بهوسیلهی پوزخندی کج کرد و گفت: - این شیرین و اون هم شیداست؟ فرهاد لبش را بهدندان گرفت و به او خیره شد، آن دختر با نارضایتی سلام داد و مادر سادهی من بهسمتش رفت و بهزور با او دست داد و دخترشان را هم بوسید. درطول این مدت پانیذ گاهی نیشخند و گاهی پوزخند میزد و از بالا بهپایین به ما نگاه میکرد و همین نشاندهندهی این بود که ما هیچگاه زندگی راحت و با آرامشی در کنار این خانواده احساس نمیکنیم، تا کِی فرهاد آنجا بود و اشاره میداد و دندان قروچه میکرد؟ مرد کنار پانیذ که فهمیدم شوهرش است، لبخندی زد و به سمت من آمد، بعد هم دستش را در مقابلم دراز کرد و گفت: - من رُهامم، داماد آقافرهاد. منی که تا الان با هیچ مردی حتی پدر خودم هم دست نداده بودم، به ناچار و بیتوجه بهپوزخند پانیذ دست مرد را فشردم و گفتم: - سَ..لام من شیدام. - خوشبختم عزیزم. خجالت زده سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم، واژههای باکلاسها چه سخت و پیچیده بودند! بهطوری که من حتی ندانستم باید در جواب او چه بگویم. با صدای یاللّه مردی بهسمت او برگشتیم، که با عاقد مواجه شدیم. سلام بلندی رو بهجمع داد و پشت میزش نشست، ما هم روی صندلیهای چوبی کنار دیوار نشستیم. خطبه سهبار خوانده شد و در آخر با انگشتر فرهاد و بلهی مامان، همهچیز تمام شد و آنها شرعاً و قانونن زن و شوهر شدند. آقا رُهام شیرینی را پخش کرد و با لبخند تبریک گفت، پانیذ با چهرهای عبوس که قصد داشت اعتراض خویش را نمایان سازد بهسمت فرهاد رفت و به او تبریک گفت. با دیدن این همه بیاحترامی از جانب پانیذ خونم بهجوش آمده بود، اما چه میگفتم؟! اصلاً چه داشتم که بگویم؟ از محضر خارج شدیم و بعداز اینکه سوار ماشین شدیم، به سمت خانهی فرهاد حرکت کردیم. همهاش با خودم فکر میکردم که وقتی رفتار دخترش اینگونه بود، پس پسرش قصد دارد چگونه اعتراض خود را نشان دهد؟ ماشین به سمت بالای شهر حرکت میکرد و خانههای زیبا یکی پس از دیگری نمایان میشدند، مادرم مثل صبح حرف نمیزد و انگار کمی دلخور بود و دلیلش هم چیزی جز رفتار پانیذ نبود. فرهاد آهنگ بیکلامی را پلی کرده بود و بهسمت مقصدی که از دید من نامشخص بود، حرکت میکرد. تا الان به این قسمت از شهر نیامده بودم و برایم تازگی داشت، مردم اینجا از زمین تا آسمان با مردم کوچه و خیابان ما فرق داشتند، هم از لحاظ پوشش و هم گفتار و رفتار ادب و فرهنگ و ....... منشا این همه تفاوت چه بود؟ پول؟ آره فقط پول بود، فقط پول. فرهاد ماشین را پارک کرد، خواستم پیاده شوم که در خود بهخود باز شد و من متعجب بهنگهبانهایی نگاه کردم که درب را باز میکردند.1 امتیاز
-
پارت=۱ با صدای مادرم بهسمت او برگشتم: - پونزده دقیقهی دیگه فرهاد میرسه، بیا تا اونموقع تو رو هم آرایش کنم. هیچوقت بهطور کامل آرایش نکرده بودم، چون پوست صورتم سفید بود، همیشه فقط به برقلبی یا رژ کمرنگی بسنده میکردم و تمام، اما امروز دوست داشتم قشنگتر جلوه کنم. حدود دهدقیقه مادرم مشغول صورتم بود، بعد هم رو بهمن گفت: - چهخوشگل شدی مامانجان! لبخندی زدم و بهسمت آینه رفتم، خودم را با آن لباسها و آرایش نمیشناختم؛ من همان شیدایی را میشناختم که همیشه صورتش سفید و زرد بیروح و لبهایش خشک و ترک برداشته بود، من فقط آن شیدایی را میشناختم که لباسهایش با چندمدل و چند رنگ نخدوخته شده بودند و اصلاً مناسب پوشیدن نبودند اما او به ناچار آنها را میپوشید، مادرم دوتا تونیک هم برایم خریده بود تا در خانهی فرهاد بپوشم. بار دیگر خودم را در آینه برانداز کردم و زمزمه کردم: ما فقیرها هم روزی قشنگ میشویم البته اگر پولی برای آراستن خود داشته باشیم، متاسفانه زیبایی ما فقیرها پشت فقر قایم میشود و هیچگاه اعتماد بهنفس آن را ندارد که خودی نشان دهد. صدای مادرم رشتهی افکارم را پاره کرد: - بریم، فرهاد اومد. - جدی؟ - بله خانم. سری تکان دادم و بعداز برداشتن چمدانم خانهی کوچک را گام زدم تا به انتهایش برسم، خانهای که با تمام خوب و بدش برایم خاطرهها ساخته بود. با بغض تمام گوشه و کنارههای خانه را از نظر گذرانده و به یاد سپردم، نگاهی بهگلهای داخل حیاط انداختم، مادرم کلید اضافی را به سیماخانم داده بود تا هم گلها را آب دهد و هم خانه را برایمان به اجارهنشین بدهد. درب حیاط که توسط مادرم باز شد، قامت فرهاد که واقعاً هم زیبا بود نمایان شد. کتو شلوار مشکی رنگی پوشیده بود که اندامش را بهخوبی بهرخ میکشید، قیافه و هیکلش خیلی کمتر از سنش نشان میدادند. فرهاد با دیدن من و مادرم لبخندی زد و گفت: - مادر و دختر بزنم بهتخته چهقشنگ شدید! مادرم با خنده گفت: - ما که از اول هم قشنگ بودیم، نه شیدا؟ لبخندی زدم و چیزی نگفتم. فرهاد همانطور که به ساعت مارک و گرانقیمتش چشم دوخته بود، گفت: - نیمساعت دیگه عاقد میاد، بریم. کوچهیمان تنگ بود و فرهاد ماشیناش را نیاورده بود، پس کوچه را طی کرده و به سمت انتهای آن رفتیم، همسایهها با دیدن فرهاد پچ- پچ میکردند، حق هم داشتند حضور همچین مردی در کنار ما و در این کوچه و خیابان اندکی که نه، خیلی دور از باور بود. با دیدن ماشین فرهاد، پاهایم سست شد و بر جایم خشک شدم، ای ... این اس ... اسمش چی چیه؟! ماشینی بسیار زیبا و شیک که فقط یکبار نظیر آن را داخل خیابان دیده بودم، حتی تلویزیون هم نداشتیم که بخواهم از تلویزیون ببینم. من حتی نمیدانستم نام این ماشین چیست و چهقدر قیمت دارد، حالا میخواستم بر آن سوار شوم؟! من و این همه خوشبختی واقعاً محال است! با نیشگونی که از بازویم گرفته شد، لبم را بهدندان گرفتم و به سمت عقب که مادرم بود برگشتم، فرهاد مشغول باز کردن ماشین بود و حواسش به ما نبود. - چرا اینطوری به ماشین نگاه میکردی؟ تو که آبروم رو بردی! شیدا وای بهحالت اگه بخوای از این به بعد از این ندید بازیهات در بیاری، فقط یکوسیله از خونهشون هماندازهی تمام هیکل من و تو ارزش داره، حواست باشه اونجا آبروم رو نبری. با درد بازویم را مالیدم. - باشه، حالا چرا کبودم میکنی؟ مامان بدون جواب دادن بهسوالم، به سمت ماشین رفت و در جلو جای گرفت. فرهاد از همان داخل درب را برایم گشود، با دیدن داخل ماشین لبم را بهدندان گرفتم تا دوباره سوتی ندهم، درصندلیهای عقب جای گرفته و از خوشی دلم قیلی ویلی رفت. این ماشین برای منی که تا الان فقط سوار پرایدهای درب و داغون آژانس شده بودم یکرویا بود، رویایی که احساس میکردم هر آن ممکن است با صدا زدنهای رگباری مادرم از خواب بپرم و هیچگاه آن را لمس نکنم. مامان و فرهاد غرق خوش و بش بودند و من هم با ذوق تمام گوشه و کنارههای ماشین را از نظر میگذراندم.1 امتیاز
-
پارت نوزدهم همان جا پشت به در روی زمین نشست. با انگشت روی خاک نم گرفته را طرح می می زد که به ناگاه خاطرش آمد که ساشا گفته: «مریض در کلبه است» خدا خدا می کرد، مریض آن قدر ها هم وضعش وخیم نباشد و بتواند در را برایش بگشاید. به طبع کسی که کوه را تا این کلبه بالا اماده بود؛ نمی توانست زمین گیر باشد. با عقل جور در نمی آمد. همان طور که وزنش را روی در انداخته بود و صورتش به آن به آن چسبیده، مشتش را بالا آورد و متدد به در می کوفت. یک ربعی از این در زدن های بی ثمر می گذشت و او کم کم به فکر راه چاره دیگری بود. ناگهان سنگینی اش از ری در معلق پس از سپری شدن در هوا روی سینه تخت و ستبری افتاد. البته پس از آنکه سر بلند کرد متوجه شد که گوشش دیگر روی در نیست و در باز شده و سینه مردیست قطور و قد بلند. هر دو هاج و واج یکدیگر را نظاره می کردند. برای اینکه نپذیرد، ایلماه تن تنومند آسا را به کناری راند و در جست و جوی مریض پیرش به داخل کلبه سرک کشید. همه اتاق ها را می گشت و آسا مانند جوجه اردک به دنبال مادر خود، به دنبال ایلماه همه جا را از پا در می اورد. ایلماه تا کشو های میز کنسول را گشته و خبری از پیرزن هاف هافوی در تصوراتش نبود. موهای فرفری گره خوده در همش را به پشت راند و خیره در گوی سیاه به خون نشسته آسا کلافه گفت: - دم منی؟ کجا هی هرجا میرم میای؟ این پیرزنه کوش؟ کمی با دقت تر به پسر مسکوت جلویش چشم دوخت. چقدر آشنا به نظرش می آمد. بیشتر فکر کرد و زل زد. پسری با موهای پر پشت و مجعد خرمایی. درست مانند صاحب کارش. پوستی سفید و چشم و ابرویی بلند و هم تراز با رنگ موهایش.مشخصه اش لب های مردانه و قرصی بود که ریش های پری اطرافش را احاطه کرده و خشک و تبدار بودند. حالا یادش می آمد... اعلامیه! همان اعلامیه ای که روز مصاحبه اش در خانه صاحب کارش دیده بود. حالا می فهمید آن حقوق بالا چه توجهی داشت. آن ها برای روح مُرده اشان پرستار گرفته بودند. ایلماه می فهمید، اما قدرت تجزیه و تحیلیل نداشت. هردو همچنان بدون پلک زدن، صورت یکدیگر را برانداز می کردند. ایلماه انگشت لرزانش را بالا آورد و می خواست به تن روح رو به رویش بزند. اگر رد می شد، روح بود و اگر نه؟ اگر نه چه کوفتی بود؟ روی نوک پا ایستاد، انکشت لرزانش را به طرف صورت مهتابی و زخم برداشته آسا برد. یک میلی متری اش که رسید، روح خدش دست به کار شد و با یک گاز محکم و طلبکارانه جیغش را در آورد. ایلماه از ترس روح وحشی جیغ می زد و آسا به طبعیت از صدای او می ترسید و محکم تر گاز می گرفت. رنگ از رخ هر دو پریده و هیچ کدام دست از کارش بر نمی داشت. ایلماه که عقل و کله درست و حسابی تری داشت، با دست دیگرش یکی محکم به بازوی آسا کوفت به سرعت نور از او دور شد. حالا آسا پشت مبل های از دم چوب گردو پناه گرفته بود و ایلماه به سرسرا رفته و رعشه می رفت و به دنبال تلفنش می گشت. او را که بدون شارژ یافت، درون جیبش فرو کرده و به سرعت به طرف پایین کوه دوید. اصلا به فکرش نمی رسید خودش در کیفش شارژر دارد. حتی اگر می رسید هم می خواست به این بهانه از آن کلبه منحوص بیرون بزند. همان طور لرزان و آشفته، درحالی که بار دیگر از پشت تا سر گلی شده بود به روستا رسید. از آن دور هم می توانست عمارت کلبه ایه تک و تنها مانده بالای کوه را ببیند. خودش را داخل اولین دکه انداخته و همان زمان اذان صلات ظهردر آن جا طنین انداز شد. دلش می خواست بمیرد، به عمرش روح به آن خوش ترکیبی ندیده بود. همیشه خیال می کرد روح ها با روی سیاه، موی بلند، ناخن دراز واه و واه واه... - می تونم کمتون کنم؟ کیه خورد و از افکار عجیب و غریبش سر باز زد. پوست ور آمده لبش را کند و با ضعفی که در پاهایش حس می کرد، گوشی اش را نشان داد گفت: - غریب موندم. اینجا شارژ دارید؟ همان لحظه زن هیکل درشتی وارد دکه شد. ر.سری بلند طرح دارش را به دور سر پیچیده بود و موهای گیس بافت سیاهش از دو طرف تا روی سینه اش آویزان بودند. به زبان محلی چیزی به پسر مغاره دار گفت. او برای آوردن جنس مورد نظر دور شد و زن با لحجه بختیاری از من پرسید: - دَدِه تازه می بینمت، مالگت این حوالیه؟ به طور کلی می شد فهمید چه می گوید، برای اینکه مشکوک و بی کس بنظر نرسم با انگشت راه کلبه بالا دست ها را نشانه رفتم. نظری چند آن طرف را نگاه و صورتش را چنگ گرفت. پسر که برگشت با خود تخم مرغ و کمی پنیر آورده بود. گوشی را بی هوا از دست من گرفت و در ازای واکنش ناگهانی من، شارژ را با دست دیگر نشانم داد. زن اما خیال دق مرگ کردنم را داشت. خیلی جدی به من نزدیک شد و دم گوشم گفت: - قدیمیا میگن ان خونه تسخیر شدست! ارواح درون رفت و آمد دارن گیانم. مراقب خودت باش... این رو گفت و با گرفتن خریدش از در شیشه ای بیرون رفت. دلم می خواست جیغ بزنم و بگویم: «مرض و روح داره...» آن لحظه جدا باید این ها را می گفت و می رفت؟ آن هم درست وقتی که من یکی از آن خوشگل هاش را آن بالا دیده بودم و از او فراری بودم؟ حداقل راه چاره می داد. چمیدانم خنجری، قرآنِ شاید هم نمک سنگ عقیقی.1 امتیاز
-
پارت هجدهم تلفنی به مادر و برادرش اعلام صحت کرد و خیره به جاده، خانه های با سقف کوتاه را زیر نظر گرفت. شبیه شهر نبود، سادگی از دیوار های آجری و کوچه های خاکی اش می چکید. با توقف ماشین، ایلماه به راننده خیره شد. - رسیدیم؟ - والا خواهر از این جا به بعد مسیر رفت ماشین نداره. اون کوهو میبنی؟ ایلماه با چشمان ریز شده مسیر دست راننده را پیش گرفت، کوه نسبتا بلندی را نشان می داد که از انتهای کوچه شروع می شد. سر تکان داد. مرد دستش را بالاتر کشید و گفت: - آدرسی که دادن درست سر همین کوهه. چاره ای نبود، ماشین نمی رفت، هرچند خسته بود تشکر کرد و پس از حساب کردن کرایه ماشین، منتظر ماند تا چمدانش را از صندوق خارج کند. کمی بعد ایلماهی بود که با اعصاب آشفته خیره به گلِ زیر پایش و کفش های سفید کثیف شده اش مانده بود. دلش میخواست با حرص پا به زمین بکوبد و بانی اش که از قضا خودِ دم دمی اش بود را لعنت بفرستد. تلفنش را دست گرفت و شماره ساشا که در گوشی اش (کار22) سیو کرده بود را وصل کرد. گوشی به گوش چسباند و منتظر شد آن بوق ها به سر انجام برسد. امیدوار بود قبل از او، آنها رسیده باشند و مجبور نباشد منتظرشان وسط کوچه ملت لنگر بی اندازد. - سلام خوب هستید؟ سلامت رسیدید؟ ایلماه نفس حبص شده اش را بیرون داد و با ذوق گفت: - سلام ممنون به خوبی شما. بله دقیقا همین الان رسیدم. توی اون کوچه ای هستم که تپه جلوشه... پیاده باید مسیرو بالا بیام؟ بار دستمه. - اگه سختتونه تماس بگیرم کسی کمکتون بیاد. اما اگر خودتون بتونید بیاید خیلی بهتره. ایلماه فهمید که به عمل، قصد کمک به او را نداشتند و حسابی پکر شد. ارتفاع کوه را در نظر می گرفت و در دل غرولند به جانِ عاشق کارش می زد. نیامده سختی کار داشت چشمش را می ترساند. قرار بود راه و بی راه آن کوه را بالا پایین کند تا به وسایل استمرار زندگی دسترسی داشته باشد. پس الکی هم آن حقوق بالا را نمی گرفت... فکر می کرد با پیرزن یا پیرمرد فرتوتی طرف است که اکثر مواقع خواب و ایلماه درحالی که روی کاناپه پا روی پا انداخته بود چای می نوشید. به نظر از آن خبر ها نبود... راه افتاد و چمدانش را دنبال خود کشید. نمیخواست به خیس و گلی شدن کفش هایش نگاه کند... به چه مشقتی از کوه بالا می رفت. هرکس او را در آن وضعیت می دید فکر می کرد خود درگیری مزمن دارد. با دو دست چمدان را بلند کرده بود تا دست پا گیرش نباشد. پاچه های شلوارش را تا زانو تا زده بود و شالش را دور گردنش مانند ننه های عهد قجر، خفت انداخته بود. بالاخره بلندی را طی کرد و با دیدن کلبه قهوه ای رنگ سر کوه که دورش با حصار های چوبی قاب شده بود، نفس نفس زنان چمدان را جلوتر از پایش گذاشت. با فضولی اطراف را نگاه کرد. مگس پر نمی زد. از پایین سر کوه یک نقطه دیده می شد، اما او پیش رویش یک زمین پست می دید... بیشتر از کوه، شبیه به یک تپه با ارتعاع خیلی زیاد بود. سریع سر و وضعش را درست کرد و با ساشا تماس گرفت. حسابی خسته بود و می خواست هر چه سریع تر مستقر شود. تا تماس وصل شد به حرف آمد: - سلام جلوی کلبه ام. میاید بیرون ببینم درست اومدم یا نه؟ میخواست اوضاع را بسنجد، با چشم کوتاهی تلفن قطع شد و اندکی بعد ساشا با پیراهن آستین بلند مشکی و چهره در هم و اخم آلود از در چوبی کلبه بیرون آمد. کلبه با مصالح ساختمانی ساخته شده بود اما به طرح چوپ، رنگش زده بودند. با دیدن ساشا کمی خیالش راحت شد و دسته چمدانش را به دست فشرد. از وردی حصار رد شد و با قرار گرفتن مقابل ساشا، برای بار سوم سلام کرد. - سلام... - سلام. بفرمایید داخل. با دست و محترمانه داخل کلبه را نشان می داد. اول ساشا و پشت سرش ایلماه پس از کندن کفش های سرشار از کثافش، وارد شد. آنقدر آب گل به خورد کفش هایش رفته بود که جوراب های سفیدش هم قهوه ای شده بودند. قدم اول را داخل نشده بود صدای تماس تلفن ساشا جفتشان را وادار به توقف کرد. ته دل ایلماه شور می زد. ساشا با دیدن شماره آذر، نیم نگاهی به دختر مسکوت کنج در کلبه انداخت و تماس را وصل کرد. - ساشا خودتو برسون که در به در شدیم... ساشا مامان... ساشا بیا که داغ مامان داره به دامنون میوفته... سکته کرده... خودتو برسون آذر بمیره... خودتو برسون... پسرک بلند قامت اخمالو، خشکش زده بود. نفهمید چه شد، فقط دوید، دوید و ایلماه ترسیده از تهاجم فرد پیش رویش جیغ کشید. ساشا خودش را از در کلبه بیرون انداخت، بدون کفش حتی! ایلماه ضربان قلبش از صد گذشته بود و با وحشت دنبال مرد بیرن دوید. خودش هم نمی دانست چرا اما دنبالش راه افتاد، او هم پاه برهنه... نزدیکی ارتفاع کوه که به سمت پایین راه داشت رسیده بودند که ساشا، با پرخاش به دخترکی که دنبالش راه گرفته بود گفت: - کجا خانم کجا؟ مریض توی خونه امانت دستتون یه تار مو ازش کم شه... نفس کم آورده بود. داشت زیر بار فشار جان می داد و استرس تکلمش را دچار اختلال کرده بود. - بعد حرف می زنیم. حواست بهش باشه... باید برم... ایلماه خشکش زده بود و با تکان سر سعی میکرد به ساشا اطمینان دهد. او بیشتر وقت تلف نکرد و همانطور پا برهنه و ترسیده، از کوه پایین رفت. طفلی ایلماه از بالای کوه جان به لب شد تا مردی که چند روز بود دیده بودش و به نوعی صاحب کارش محسوب می شد، در آن گل لغزنده سالم برسد. از دیدش که محو شد دست به سینه گذاشت. از شدت تپش داشت متوقف می شد! زیر لب زمزمه کرد: - این چی بود دیگه برگام ریخت رسما... فکر کردم طرف داره سمت من حمله می کنه یجور با اخم برگشت طرفم... سمت کلبه برگشت، پاهایش از استرس بی جان شده بود. دست به زانو گذاشت و نفس زنان باز هم خودش را خطاب گرفت: - تو چه مرگته اسکل افتادی دنبالش پا برهنه؟ انگشت هایش را مقابل چشم، درون جوراب های پر از گل تکان داد. به حال روز خودش داشت خنده اش می گرفت! تجربه اش از اولین ساعت کاری در نظرش عجیب و تکان دهنده بود. از حصار کلبه که گذشت، با در بسته مواجه شد. به پیشانی اش دست کشید. کلید نداشت... دست به جیب مانتو اش کشید. نبود... تلفنش را درست روی چمدانش گذاشته بود و به گریز با ساشا پرداخته بود. چرخی دور خودش زد و خیره به آسمان گفت: - خدایا؟ چه خبره؟1 امتیاز
-
پارت هفدهم ایلماه مردد دست به سینه شد و خیره به خاله مشکوکش، برای راحت کردن خیال او لب به دروغ گشود: - آره بابا باید از یه پیرزن نگهداری کنم. چیزی نمی شه که خودمم و خودش. جای خوابم که هست... همچینم دروغ نگفتیم به بابابزرگ مثل عمه فرحنازمه دیگه. انگار رفتم مهمونی. کی به کیه؟ تازه ثوابم می کنم کمک حال اون بنده خدا بشم. مرضیه باز هم چشم در کاسه چرخاند و مانند هر زمانی، پیش از زبانش دستش کار کرد. روی بازوی لاغر ایلماه زد و با صدای کنترل شده ای گفت: - نهار نخورید چیزی میارم براتون. قشنگ بشینیم حرف بزنیم. برم تا بابام شک نکرده. ایلماه سر تکان داد و بدو بدو مسیر رسیدن به خانه خودشان را طی کرد. ریزه میزه بود و هرزچندی خودش هم باور نمی کرد از دوران کودکی گذر کرده است. به پدربزرگ دروغ گفته بودند... با مرضیه و مادرش فکر روی هم گذاشته و گفتند مدتی برای مراقبت از عمه پیرش، به قم می رفت. بهترین کار از نظرشان همان بود چرا که پدربزرگ اگر نه می آورد، از حرفش برنمیگشت. همان هم با اکراه قبول کرده بود. به خانه وارد شد و با دیدن مادر و ایلیای منتظر پشت پنجره، لب زد: - قبول کرد اقاجون. ایلیا اخم در هم کشید و با چشم غره ای به خواهرش لب زد: - هنوزم مطمعن نیستم من. چرا باید به یه پرستار الکی اینهمه پول بدن؟ دهن کجی ای به برادرش کرد. پالتو اش را روی اپن پرت کرد و با لجبازی او را خطاب گرفت: - مردم پول دارن. پول میدن. حرص اینم ما بخوریم که چرا پول میدن؟ کاره دیگه، خارج از خونه کار می کنم تمام وقت در اختیارشونم تازه کمم هست. با تلفنش یک پیک ردیف کرد و در پیامی به آن پسر خشک دم صبحی، رضایت خودش و خانواده اش را اعلام کرد. چند دقیقه ای از رفتن پیک گذاشته بود که مرضیه، قابلمه به دست در خانه شان را زد. خاله فضولش را خوب می شناخت. تا اطلاعات کامل نمی گرفت، ول کن قضیه نبود. مادر سفره انداخت و پس از جمع شدن همگی دور سفره، مرضیه به حرف آمد: - خب؟ نگفتن پیرزنه چند سالشه؟ پوشکیه یا خودش میره؟ ایلماه در کاسه چشم چرخاند و قبل از جواب دادن او، مادر پرسید: - عه گفتن پیرزنه؟ خوبه بازم خیالم یکم راحت شد. ایلماه چشمش را میان جمع چرخاند. هرچند خودش هم هنوز اطلاعی از وضعیت بیمارش نداشت اما چاره ای جز دروغ نداشت، خیال خوانواده اش که راحت می شد انگار خودش هم راحت می شد. به آنها گفت در پیامی به او علام کردند شخص نیازمند به مراقبت، یک پیزرن شصت ساله است و خانواده اش تا حدی آرام گرفتند. او هم از آرامی آنها آرام شد. دلش قرص بود که با آن پول، وضعیت خانه بهتر می شد و ایلیا به جای کار کردن تمام تمرکزش را روی درسش می گذاشت. *** چرخ چمدانش را سمت تاکسی کشید. دیشب را نخوابیده بود. ته دلش می لرزید، نرفته، دلش برای مادر و برادرش تنگ شده بود. به سختی جلوی بغضش را می گرفت. ایلماه همیشه خدا دختر احساسی ای بود. سفر طولانی ای در پیش داشت. حداقل اندازه چندین شهر بزرگ از خانه دور می شد و دلش آنجا می ماند. مدام خودش را نهیب می زد که تکنولوژی پیشرفت کرده و هر روزش را با تماس تصویری رد می کند، اما باز هم حس خوبی نداشت. دلتنگی چیزی نبود که با تلقین بگذرد... سوار تاکسی شد و از پشت شیشه های کثیفش به مادر و ایلیا که همراه مرضیه برای راهی کردنش ایستاده بودند چشم دوخت. سعی کرد لبخند بزند. مادرش نباید می فهمید که در دلش چه خبر بود وگرنه بی تاب می شد. ایلماه سعی می کرد خودش را خیلی راضی و خوشحال نشان دهد اما نگرانی عظیمی در دلش وجود داشت. نگران هویت بیمار مورد نظرش! نگران نامساعد بودن کار برایش و هزاران چیز دیگر. ماشین که راه افتاد از شیشه عقب به کاسه آب خالی شده پشت سرش و مرضیه که دست تکان می داد لبخند زد. سریع رویش را گرفت و آخرش چشمانش پر شد. به تندی دست روی چشم کشید و به خودش اعتراف کرد زیادی داشت گنده اش می کرد. یک کار ساده بود دیگر... با آن افکار کمی خودش را آرام کرد و با تکیه سرش به همان شیشه خاک گرفته که رد انگشتان کودکانه رویش مانده بود چشم بست. مسیر طولانی بود و می توانست با خوابیدن، گذر زمان را سریع تر کند. با تکان های تند ماشین چشم باز کرد. راننده با چشمان سرخ از بیخوابی به اویی که هرسان اطراف را می پایید گفت: - نترس خانم جاده کپ و گودال زیاد داره، بارون زده گل شده بدتر... الان ردش می کنیم. سری به نشان تایید تکان داد و با دست خمیازه اش را مهار کرد. روستا واقع در یکی از شهرستان های خوزستان بود. مشخص بود، بختیاری بودند. ایلماه از لحجه ساشا متوجه شده بود و همینطور روستای ذکر شده. ایلماه هم پدرش از اقوام بختیاری بود و اگر ساشا مجال پر چانگی به او می داد، به حتم یک رگ و نسبت دور فامیلی می یافت، البته به کمک حافظه بلند و قوی مادربرگش. دلش با یادشان گرفت، یک روز از دوری نکشیده بود و آن چنان دلتنگ بود.1 امتیاز
-
پارت شانزدهم بوی حلوا زیر دماغش پیچیده بود و با دقت به تصویر آشنای درون علامیه ها نگاه می کرد. حس می کرد قبلا دیده بودش اما به یاد نمی آورد. درحالی که زیر لب فاتحه می خواند از خانه خارج شد. دستی به موهای فر ریخته بر پیشانی اش کشید و زمزمه وار با خود گفت: - این کار که به نظر ردیف شد فقط قول آخر مونده. مامان! او خوب می دانست مادرش آدمی نبود که بگذارد او از خانه برود، حتی اگر به بهانه کار باشد. مادر را که فاکتور می کرد، قانع کردن پدربزرگ صبر ایوب می خواست و البته دست حمایت دیگر بزرگ تر ها! برگه سه صفحه ای قرارداد را در دست می فشرد. انگشت های خشک شده در اثر سرمایش رابه برگه ها کشید و تند تند خط ها را رد می کرد تا به مبلغ حقوق برسد. باید با خودش دو دوتا چهارتا می کرد که اصلا چنین کاری برایش صرف دارد یا نه. با رسیدن به بند حقوق قرارداد، دهانش باز ماند. انتظارش را نداشت، مبلغ یک چیز حدود دو برابر چیزی بود که با خودش فکر می کرد. دندان طمعش بیدار شد و مصمم به امضای قرارداد شده بود. کل مسیر رسیدن به خانه را با خود فکر میکرد. به احتمال های سامورایی که در ذهنش رشد می کرد کمی دهن کجی می کرد و لحظه ای بعد باز هم با خودش می گفت نکند درگیر کار غیر قانونی ای شود؟ نکند از او جز پرستاری انتظارات دیگری داشته باشند؟ نکند... باز هم خودش پاسخ خودش را می داد که در قرن بیست و یکم بودند و چنین احتمالاتی درصد وقوعش از پنج هم کمتر می مانست. پشت در خانه که رسید ابتدا نفسی عمیق و سپس با لبخند در را کوبید. مادر در را برایش باز کرد و ایلماه با سلام پرشوری او را قافلگیر کرد. دلش می خواست از گردن مادرش آویزان شود و او را ببوسد، اما گذاشته بود برای آخر کار. برای وقتی که رضایش را گرفت... کتونی هایش را همانجا کنار در پرت کرد و حین باز کردن دکمه های پالتو اش مادر را خطاب گرفت: - مامان کارو گرفتم. خیلی خانواده خوب و محترمی بودن. حقوقشونم خیلی بالاعه. مادر با چشمان همیشه آرام مهربانش سمت آشپزخانه رفت. در همین حین گوشش را به ایلماه داد و گفت: - خب؟ از کی باید پرستاری کنی؟ ساعت کاریش چطوره؟ ایلماه لبش را گاز گرفت. سختی کار دقیقا همانجا بود! ساعت کاری... و البته هویت بیماری که هنوز خودش هم نمی دانست... به نظر عاقلانه نمی آمد که بی اطلاع از هویت بیمار و کار های انجامی، قبول به امضای قرارداد می کرد اما آن حقوق... به آن پول نیاز داشت. خانواده اش به آن پول نیاز داشتند. در جواب مادر پس از کمی سکوت با تردید به حرف آمد: - مامان خونه ای که باید برم خارج از شهره... تمام وقت؛ جای خواب داره البته. اتاق جدا. مادر از اپن کوتاهشان به ایلماهی که با چشم های منتظر به او خیره شده بود نگاهی انداخت. چین کوتاهی میان ابرو هایش افتاد و با تر کردن لب هایش با جدیت و قاطع گفت: - پس به درد نمیخوره مامان. کار قحط نیست که. یکی دیگه پیدا می کنی. ایلماه چشم هایش را بهم فشرد. سعی کرد از همان شگردی که چشم خودش را بسته بود استفاده کند. قرارداد به دست سمت مادر راه گرفت و قراداد را روی اپن جلوی دید مادر گذاشت. سرش را تا گلو در برگه ها خم کرد و با دست کشیدن زیر بند ها با صدای بلند برای مادر خواند: - بنا بر ماده پنجم قرداد هرگونه امنیت و مراقبت از کارمند وظیفه کارفرما بوده و در صورت بروز هرگونه مشکل احتمالی تمام مسعولیت به عهده کارفرما می باشد. مادر اما هنوز هم با چشم های چین افتاده نگاهش می کرد. ایلماه به تندی صفحه ها را رد کرد و درحالی که دنبال بند حقوق قرارداد می گشت مادر را خطاب گرفت: - تازه حقوقشم خیلی خوبه. مامان دوره زمونه عوض شده الان کسی جرات نداره به یکی نگاه چپ بندازه که. بعدم میگم آدم های محترمی بودن. اگه نبودن من قبول می کردم به نظرت؟ اما خودش هم به حرف هایش ایمان نداشت. خوب می دانست که تنها دلیل اصرارش برای رفتن به آن کار، حقوق بالایش بود! دستش را روی حقوق گذاشت و گفت: - نگاه کن آخه. هرچقدرم بگردم مثل این پیدا نمی کنم دیگه بخدا. مادر هم چشمش به رقم مانده بود. از یخچال خالی خانه و جیب خالی اش خبر داشت. از بالا رفتن نرخ صعودی نرخ محصولات نیز آگاه بود. اما باز هم دلش راضی نمی شد. با بی میلی دختر هیجانزده اش را خطاب گرفت: - منم هیچی نگم آقاجونت نمی ذاره ایلماه. ایلماه که به نظر تایید را گرفته بود عقب کشید و با زدن بشکنی در هوا گفت: - یه فکری برای اون می کنیم. تو راضی باشی بسه. برم امضا کنم براشون بفرستم. یا نه بذار چند ساعت دیگه می فرستم فکر نکنن خیلی محتاجم. در دل با خودش ادامه داد که البته بسیار هم محتاجم! با دقت قرارداد را امضا زد و تمام تمرکزش را گذاشت که خط های امضایش صاف و مساوی در بیاید. ایلماه قرارداد را روی میز آینه اش گذاشت نفس راحتی کشید که مادر، با سرک کشیدن از لای اتاق زمزمه کرد: - بازم صبر کن نفرست براشون چیزی. داداشتم بیاد نظر اونم ببینیم چی میشه... آقاجونت راضی نمی شه. من می شناسم اونو. ایلماه لپ هایش را باد کرد. دست به کمر زد و با مظلوم نشان دادن خودش لحن آرامی را پیش گرفت تا مادرش راضی شود: - مامان چند روز میرم بد بود اصلا نمی مونم. نگران نباش تو! خودم همه جوره حواسم هست. مادر بی حرف سر تکان داد و سمت پذیرایی راه گرفت. صدایش ایلماه را وادار کرد از قرارداد چشم بگیرد: - چای دم کردم بیا دوتا استکان بریز بخوریم. *** از خانه پدربزرگ خارج شد. نفسش را به سرمای هوا بخار کرد که مرضیه، به تندی آستینش را کشید و سمت خود چرخاند: - هوش دختر وایستا. به بابام دروغ گفتیم ولی من ته دل خودم یه جوریه. مطمئنی آدم قابل اعتمادی بود؟1 امتیاز
-
پارت پانزدهم همان لحظه صدای ضمختی توجه اش را از پشت سر جلب کرد، او که بیش از پیش هول شده بود، به سرعتی روی پاشنه پا چرخید و گوش به حرف رو به قامت بلند پسر ایستاد: - خوش آمدین، تشریف بیارید داخل! شما با من صحبت کردین! قیافه پسر در سه کلمه خلاصه می شد، جدی، عبوس، بانمک اما از همه این ها بیشتر هارمونی رنگ سیاه چشم هایش با مژه های کشیده بود که توجه را به خود جلب می کرد، آنقدری که بینی عقابی اش چندان نقش مهمی در صورتش ایفا نمی کرد. خانم ها که با تسلیت ایلماه چشم هایشان خیس شده بود، گویی از پسر حساب می بردند که بی هیچ پرسشی به هم زدن آرد درحال سوختنشان ادامه دادند و همچنان برای دختر سوال بود: - این دیگه چه مدل عذاییه که داغش انقدر سبکه؟! زیر لب در حالی که با خود کلنجار می رفت، برای آخرین بار نگاهش را به سمت قیافه های یخ زده خانم ها کشید و سپس پشتبند قامت بلند مردی که قبل تر عکسش را داخل پروفایلش دیده بود، رفت. درون اتاق ساده با دیوار های سفید دو صندلی نه چندان راحتی قرار داده بودند، پسر پیش از تعارف خودش روی یکی از آن ها نشست و کاملا جدی هیکل ایستاده ایلماه را وارسی کرد. قد بلند و کشیده بود، بنظر نمی آمد بتواند حریف آسا شود، اما خودش هم می دانست نباید کوچک ترین فرصتی را از دست بدهد. تا کی می توانست صبر کند تا یک دختر چاغ تر بیابد؟ اگر تا آن زمان آسا با آن احوالش موفق به خروج ناگهانی از در خانه می شد چه؟! با فکری که کرد، ناامید سرش را تکان داد و این باعث افت ته مانده امید ایلماه شد. دخترک بیچاره فاتحه خودش را هم خواند و با خود انگارید با آن سری که پسر تکان داده، قطعا قبول نشده. روی صندلی ننشست، بلکه با اشاره پسر تقریبا وا رفت و آماده شنیدن توجیه های او برای رد شدنش، ماند. - شما قبلا پرستار بودین؟! - خیر! چشم های قلقلی ایلماه لحظه ای پلک نمی زدند، از استرس لحظه به لحظه مردمکشان گشاد تر و نفسش تند تر می شد. ساشا همان طور خونسرد و کاملا مبادی آداب ادامه داد: - اگر کسی که ازش پرستاری می کنید به حرفتون گوش نده، می تونید به آرامش ترقیبش کنید؟ - خیر! ایلماه لب هایش را با زبان تر و همچنان خیره به دهان ساشا بود، اینبار او بیرحمانه تر پرسید: - تاحالا بیش از شش ماه جایی کار کردین؟ - خیر! او دیگر داشت تحقیر می شد و از همین باب مشغول تکان داد عصبی پایش شده و در حین ور رفتن با نخ اضافی پایین مانتویش گفت: - ولی ما قبلا هم داخل پیام راجب همه این ها صحبت کرده بودیم، من فکر می کردم اهمیتی ندارن براتون که گفتید بیام. به هر حال اگر می گفتید وقت شما و من گرفته نمی شد. من درس این کار رو خوندم و اگر مشغول به کار نشدم، اول بابت اینه که پارتی نداشتم و دوم اینکه عقایدم به من این اجازه رو نمیدن که هرجایی مشغول به کار بشم. دیگر نفسش از سر بغض گیر کرده در ته گلویش بالا نمی آمد، عادت به حاضر جوابی نداشت و تا همان جا هم ناپرهیزی کرده بود. می خواست از جایش بلند شود تا قبل از اینکه گریه کند از اتاق خارج شود که صدای پسر نگهش داشت: - من حرفی از اینکه با این شرایط استخدامتون نمی کنم زدم؟! باز هم ایلماه معصومانه سرش را به سمت بالا انداخت و جواب تکراری اش را با بغض داد: «خیر!» این بار ساشا لب تر کرد و کلافه موهایش را چندباری چنگ زد. روحیه این دختر برای سر و کله زدن با لجبازی مثل آسا وحشتناک بود. به هر حال او می خواست شانسش را امتحان کند. صاف نشست و با صاف کردن صدایش گفت: - ببین قراره از مهم ترین شخص زندگی همه افراد این خانواده مراقبت کنی. اون دچار تنش های روحیه و ممکنه حالا_ حالاها حرف نزنه، یا پرخاش کنه، یا بخواد غذا نخوره، حتی شاید توی گرما سردش باشه و بلعکس... هرچیزی ازش بعیده و ما می خاییم بفرستیمش کلبه روستاییمون تا اونجا توی طبیعت هرچه سریعتر بهبودیش حاصل بشه! شما مشکلی با اینکه بخوایید داخل روستا کار کنید و همونجا زندگی کنید ندارید؟ - خیر! ایلماه مگر می توانست جوابی جز این دهد؟! او با تمام نقاط ضعفش داشت استخدام می شد و هیچ چیز جلودارش نبود. ابروی ساشا با جواب صریحش بالا پرید و کاملا متعجب پرسید: - یعنی در این باره نمی خواید با خانواده مشورت کنید؟ - نه... یعنی چرا، چرا! من جواب خودم به شخصه رو گفتم که با این قضیه مشکلی ندارم! ساشا به اضطراب ایلماه لبخند زد و حرفش را از سر گرفت: - برای ما چندتا قانون ضروری و حیاتی هست! یک ما نمی خواییم هیچ کدوم از افراد ده به کلبه بیان، یا شما با هیچ کدومشون در رابطه با شخصی که درون کلبه از اون مراقبت می کنید، چیزی بگید. دوم اینکه نباید بذارید تنهایی جایی بره و سوم که از همه مهم تره توی این مدتی که در کنارش هستید نباید هیچ آسیبی بهش وارد بشه. تفهیمه؟ - بله! - خیله خب باقیه موارد رو هم داخل قرارداد ذکر کردم، با خودتون ببرید خونه! بعد از اینکه با خانواده مشورت کردین، اگر مشکلی نداشتین امضا کنیدش و بفرستید پیک بیارتش! دیگه نمی خوام جلوی در این خونه ببینمتون و ضمن اینکه وقتی داشتید از حیاط خارج می شدین کاملا طبیعی به خانم ها بگید ازم مدارک جلسه شرکت رو می خواستید. ایلماه متحیر مانده بود، وقتی نگاه منتظر پسر برای خروجش را دید، یکه خورد و با خداحافظی ریزی از اتاق خارج شد. خانم ها مشغول ریختن نارگیل و خلال بادادم و پسته به روی خرما و حلوا بودند. لبخند زورکی به آن ها زد و با بالا گرفتن برگه های قرارداد به سختی جان کندن لب زد: - دیگه رفع زحمت می کنم، برای گرفتن مدارک شرکت اومده بودم.1 امتیاز
-
پارت چهاردهم صدایش با بسته شدن در گم شد و ایلماه هم چندات علاقه ای به شنیدن حرف های تکراری خاله اش نداشت، هرچند او حرف هایی میزد که در دل خودش هم به حق بودنشان ایمان داشت. ایلماه خوب بلد بود چطور در خانه خودش را سرگرم کند، گاهی جفتک چهارگوش میانداخت و گاهی هم بی صدا مینشست و فکر میکرد و نهایت تحرک مفیدش شستن ظرف ها یا نظافت خانه بود. بلاخره بعد از گذشت چندین ساعت ناقابل مادر در را با کلید گشود و با صدای بلند حضور خودش را در آپارتمان 50 متری اعلام کرد: - من اومدم! ایلماه در پوست خود نمیگنجید، مانند فشنگ از جا پرید و نتوانست منتظر ورد کاملش شود و برای پیشوازش رفت. کیف دستی چرم قهوه ای مادر را گرفت و با روی گشاده گفت: - سلام، خسته نباشید. - آها میبینم که کپکت خروس میخونه ایلماه خانوم! روزی نمیآمد که مادر از حال درونی دختر بی خبر باشد، کافی بود قیافه و رفتار ایلماه را ببیند و ف نگفته تا فرحزاد احوالش برود. ایلماه لب های کوچک دخترانه اش را از خوشحالی گزید و در نهایت طاقت نیاورد و همانجا جلوی در جیغ زد: - کار پیدا کردم! همان لحظه ایلیا با کلید در را باز کرد، درحالی که صدای خواهر را از پشت در هم شنیده بود مانند قاشق نشسته وسط پرید و اظهار نظر کرد: - حسنی به مکتب نمیرفت، هروقت میرفت جمعه میرفت! حسنی بازم که تو کار پیدا کردی. مادر کفش هایش را با آرامش در جاکفشی داخل راهرو گذاشت و گفت: - هیس بیا تو در رو ببند صدات رو همه شنیدن پسر... دهن کجی ای به ایلیا کردم و دست به سینه خطابشان گرفت: - جدی دارم میگم. ایلیا هم به تقلید از خواهر مو فرفری سفید پوستش دست به سینه زد و گفت: - دیگه قراره کدوم بخت برگشته ای رو از زندگی سیر کنی؟ ایلماه لب هایش را از حرص بهم فشرد. برادرش داشت مسخره اش می کرد. با تحکیم حالت دست به سینه اش چشم غره ای به ایلیا رفت و مادرش را خطاب گرفت: - جدی میگم. مصاحبه حضوری گفته برم جای مسخره کردن دعا کن قبولم کنن. مادر کیفش را روی اپن کوتاه اشپزخانه نقلی شان گذاشت و در حینی که فرمش را از تن در می آورد به ایلماه گفت: - مامان نشد هم نشد گشنه نموندیم که. ایلماه اما از لج برادرش هم که شده می خواست سر کار برود. مادرش به زبان چیزی می گفت، اما خودش خوب می فهمید برای آنها هندل کردن هزینه ها سخت و قیمت ها اوج سعودی پیدا کرده بودند. تلفن را مقابل صورتش گرفت. برای شنبه صبح راس ساعت هشت قرار مصاحبه گذاشته بودند. *** دستی به مانتوی تازه اتو کرده اش کشید و نگاه آخر را در آینه به خود انداخت. داشت دیرش می شد. کیفش را روی شانه تتظیم و بدون بیدار کردن مادر از اتاق خارج شد. مادر هنوز یک ساعتی مهلت برای خواب بیشتر داشت. ایلیا اما بیدار شده و رخت خوابش را در پذیرایی تا زده بود. صدا هایی از آشپزخانه می آمد. حتما داشت صبحانه می خورد. ایلماه از بالای اپن به داخل اشپزخانه سرک کشید و با دیدن ایلیایی که چایی اش را هورت می کشید، دستی روی اپن کوبید و گفت: - با این هورتی ک تو داری می کشی الان مامان بیدار می شه.درست بخور چندش... ایلیا از پشت سر نگاهی به خواهر حاضر و اماده اش انداخت و در پاسخ گفت: - عه... داری میری دست از پا دراز تر برگردی که. ایلماه باز هم از حرص لب بهم فشرد و با قدم های بلند از خانه خارج شد. هرجور که شده بود باید کار را می گرفت، حداقل به خاطر کم کردن روی ایلیا و کمک خرجی شدن برای مادرش... با رسیدن به خانه ویلایی بزرگ نگاهش را به آسمان دوخت و گره مانتو پشمی اش را محکم تر کرد. سرد بود... آسمان ابر داشت و منتظر یک تلنگر برای بارش بود. ایلماه با خواندن پلاک خانه یک قدم عقب رفت و از دور به خانه و در بزرگش خیره شد. مردد بود، اگر سرکاری بود چه... اگر نمی خواستنش؟ اگر خواسته های نا به جا از او می کردند چه؟ نفش را کلافه بیرون داد و دستش را روی آیفون تصویری خانه فشرد. به نظر آن مرد قوز دماغ جدی پشت تلفن منتظر حضور ایلماه بود که به تندی در باز شد. ایلماه زیر لب آیت الکرسی خواند و با پای راست، وارد خانه شد. کف حیاط سیمانی و دور تا دورش را باغچه نه چندان سرحالی پوشانده بود، افراد خانه در حال تکاپو برای پخت حلوا و به نظر همسایه ها بودند که صلوات می فرستاند. از دیدن عکس پسر جوان و جذاب روی حجله جلوی در حالش منقلب شده و طفلک نمی دانست برای او تند تند فاتحه می خواند یا از روح پر فتوحش تقاضای عنایت برای استخدام داشت. قدم هایش را کوتاه و با شک بر می داشت، برای یک خانواده داغ جوان دیده زیادی ساکت و هر کدام در کار خودش مشغول به سر می بردند. ایلماه بلاخره نفس عمیقی گرفت و با بالا انداختن شانه تا چند قدمی خانم ها جلو رفت و با سرفه مصلحتی به آهستگی و تقلا مشغول صحبت شد: «سلام، امم... ببخشید راستش، خب...» جمله اش را جوری شروع نکرده بود که راحتی بتواند ادامه اش دهد، پس ثانیه ای سکوت و با استرس بیشتری از نگاه کنجکاو خانم ها گفت: - ببخشید بد موقع مزاحمتون شدم، از دیدن عکس مرحومتون جدا ناراحت شدم؛ خدا رحمتشون کنه! برای کار...1 امتیاز
-
پارت سیزدهم اصلا سر همین جریان که نمیتوانست بی شرمی صاحب کارهایش را تحمل کند بیش از یک هفته در هرجا دوام نمیآورد، تولیدی آخری هم که به عنوان حساب دار رفته بود، آن گند را بار آورد و یک دل نه صد دل عاشق صاحب کار شد و با یک تیر خلاص بعد از هفته اول فهمید بنده خدا صاحب زن و زندگی است. ایلماه هم دلش تاب نیاورد و نه گذاشت و نه برداشت فهمید دیگر آنجا جای او نیست. البته اولین باری نبود که حس میکرد عاشق شده و قطعا آخرین بارش هم نمیشد. خاله خانوم با کلی قر و قمبیل آمد کنارش نشست و با زدن به روی ران پایش با خنده گفت: - حاج خانوم یه استخاره ام برای ما بگیر. او که اصلا حوصله سربه سر گذاشتن های مرضیه را نداشت، پایش را از زیر دست سنگینش کشید و در حین جمع کردن جا نماز گفت: - این شعبه تا اطلاع ثانوی تعطیله، خاله کلی کار دارم بخوای اذیت کنی میرم خونه خودمون تا مامان اینا بیان تنها میمونما! - خبه، خبه! نهایت کارت چیه؟ سرت رو بکنی توی یادداشت های گوشیت و روزمره عاشقانه خیالیت رو بنویسی؟ خب باشه، باشه قهر نکن میرم نهار رو آماده کنم تا آقا از مسجد نیومده. نفس عمیقی کشیدم و پشت بند رفتنش در اتاق شمعداتی ها را از پشت بستم. همانجا پشت در سقوط کردم و گوشی ام را به دست گرفته، آگهی های دیوار را زیر رو کردم. اکثرا منشی مجرد میخواستند و فروشنده با روابط عمومی بالا، از همان هایی که تا پیام میدادی اول از آدم یک عکس قدی میخواستند و در ادامه میگفتند: «دوست دارند با همکار خود راحت باشند.» این حرف ها هم اگر توی کت ایلماه میرفت تا آن سن بیکار نمیماند. همینطور مثل مصیبت زده ها به نوشته ها نگاه میکرد که ناگهان چشمش به یک متن قابل تامل جذب شد. - به یک خانم جهت پرستاری تمام وقت با حقوق و مزایای عالی نیازمندیم. لطفا فقط کسانی که در این زمینه تخصص یا تجربه دارند، پیام دهند. بشکنی در هوا زد و بعد از ارسال پیام رزومه برای شماره قید شده، از سر ذوق و به سرعت لباس هایش را به تن کرد و به مقصد خانه خودشان به راه افتاد. برای پیدا کردن شغل جدید آن قدر ذوق داشت که تا عصر در خانه تنها بتواند منتظر برادر و خواهرش بماند. مرضیه شاکی صدایش زده بود، اما ایلماه رویا پرداز قصد ایستادن و توضیح نداشت. فقط در جواب ناراحتی اش ایستاد تا یک بشقاب غذا هم به همراه خود ببرد. خانه آقا در خیابان اصلی و خانه آن ها در کوچه فرعی همان خیابان بود، یعنی چندان راهی برای طی کردن نداشت. از آنجایی که آقاجان سخت مخالف تنها زندگی کردن دخترش و مادر مصر برای تشکیل زندگی مستقل خود و بچه هایش بود، دو کوچه پایین تر ساکن بودند تا هم پدر بزرگ حواسش به آنها باشد، هم مادر زندگی خودش را بسازد. مادرش تا بعد از ظهر سرکار بود، ایلیا نیز همان وضعیت را داشت! هم مادر و هم برادرش مشغول به کار بودند و همان موضوع عزم ایلماه را برای کار کردن راسخ می کرد. مادرش در یک قالیشویی منشی تلفنی بود و ایلیا، برادر نوزده ساله اش برای در اوردن مخارج درس و دانشگاه خود، در یک مرغ و ماهی فروشی مشغول بود. قدمت کار مادر به هفت- هشت سال متوالی می رسید و الیا یک سال بود که مشغول به کار شده بود. همان هم شده بود یک سرکوفت برای ایلماهی که سر یک کار ثابت دوام نمی آورد. در دل دعا دعا می کرد که کاری که یافته بود، درست از آب در بیاید، یعنی صاحبکار ناتو یا محیط نا امنی نداشته باشد. هرچند که ایلماه سر نماز به خود و خدایش قول داده بود آستانه تحملش را بالا ببرد. مرضیه پای گاز قرمز قدیمی خانه پدربزرگ ایستاده و از قابلمه روحی کوچک داشت دمپخت داخل دیس می کشید. الیماه به ساعت دیواری نگاه انداخت و گفت: - مرضیه سهم منو بکش ببرم خونه. کار دارم. مرضیه دست کم ده سال از او بیشتر سن داشت اما از قضا مجرد بودن و سرزندگی اش، موجب صمیمیت میانشان بود. درحدی که گه گاهی ایلماه فراموشش می شد او را خاله خطاب کند. مرضیه اخم درهم کشید و با تمسخر ناپرورده خواهرش به حرف آمد: - خاله امون از این کارای تو که تمومیم نداره. بشین دو لقمه بخور بعد برو، بری تک تنها بشینی تو اون قوطی کبریت که چی؟ بمون باهم دستی به سر و روی باغ بکشیم تنهایی از کت و کول افتادم. یکیم نمیاد مارو بگیره راحت شیم بخدا... صدای زنگ پیام تلفن ایلماه، موجب شد مانند برق گرفته ها و بی توجه به غرولند های مرضیه به صفحه پیام گوشی اش خیره شود. کم مانده بود از خوشی جیغ بکشید... برای مصاحبه حضوری خواسته بودنش. نگاهی به عکس پروفایل صاحبکار انداخت، پسری با قیافه مردانه و موهایی خرمایی که نفوذ چشم هایش بیش از همه توجه را جلب میکرد. در خیالش فکر میکرد باید از یک پیرمرد یا زن پرستاری کند و حتما کار راحتی خواهد بود. هرچند می دانست در خانه باید دلایل قانع کننده میآورد تا اجازه چنین کاری را به او میدادند. شاید هم مجبور میشد دروغ بگوید، هرچند این کار را هرگز نکرده بود و کلا بلد نبود چیزی را از چشم های شرقی مادر پنهان کند. به سرعت بشقاب غذا را از دست مرضیه کشید و در حین خروج از خانه گفت: - ایشالا عروسیتو ببینم. فعلا! - آره، کی میاد ما دو تا بخت بسته رو بگیره...1 امتیاز
-
پارت دوازدهم * ایلماه از پشت بام خانه مادربزرگ به پایین آویزان شده و در حین تماشای خیابان و آمد و شد ماشین ها صدای اذان ظهر به گوشش رسید. خانه مادر بزرگ با مسجد جامع شهر چندان فاصله ای نداشت، از همان پشت بام ساختمان دو طرفه هم میتوانست گلدسته و گنبدش را ببیند. چشم هایش را بست و خسته و افسرده آرزو کرد: - الهم صل علی محمد و آل محمد، خدایا یه کار خوب برام رقم بزن! دیگه نمیخوام مامانمینا سرزنشم کنن. او بعد از گذراندن دوره آزاد بهیاری، گرفتن لیسانس حسابداری و گرفتن مدرک تزریقات همچنان بی کار بود و در هر شغلی یک هفته بیشتر دوام نمیآورد. همان لحظه برای گرفتن وضو و خواندن نماز اول وقت پله ها را پایین رفت. با خود قرار گذاشته بود بعد از نماز و نهار با دست به سر کردن خاله مجردش از نو آگهی های شغلی را چک کند. چنان در دلش لج افتاده بود که حد و حساب نداشت، لجاجت بچگانه نبود، غرور داشت! می خواست به خانواده اش اثبات کند بی دست و پا نیست، میخواست تو دهنی باشد برای برادری که بی مصرف می خواندش و هر بار مسخره اش می کرد. خانواده اش آتقدر ها هم بد نبودند اما ایلماه دلنازک بود. اگر بر فرض مثال مادرش به مزاح می گفت دیدی در فلان کار هم بیشتر از یک هفته نماندی به روی مادر می خندید، اما ته دلش احساس بی مصرف بودن می کرد، احساس پوچی! احساس آنکه هنوز به حقش از زندگی نرسیده بود... موهای نسبتا بلند فر خرمایی اش را پشت گوش زد تا در وضو مزاحمش نشود. شیر روشویی ساده و بی طرح و نقش خانه مادربزگش را باز و پس از شستش دست و صورت، مشغول وضو گرفتن شد. وضو که گرفت، درحالی که آب دستش را به اطراف می چکاند خاله اش را خطاب گرفت و پاهایش را روی فرش های دستپاف پدربزرگش خشک کرد. - خاله این چادر گل صورتیه کجاست با جانماز آقاجون؟ صدای تیز و بلند خاله مرضیه، از فاصله نچندان دور به گوش ایلماه رسید و قدم هایش را آگاه کرد: - گذاشتم روی طاقچه حسن یوسف ها، جانماز آقاجونم بالای کتابخونشه. ایلماه پذیرایی کوچک خانه را دور زد و خود را به اتاق منتهی به باغ رساند. همان اتاق محبوب آقاجون که حسابی به سر و رویش رسیده و مهمان هایش را در آنجا می نشاند. سرتاسر خانه پر بود از فرش های دستباف با طرح های سنتی قرمز و قهوه ای رنگ، تمامش هنر دست ننه الماس بود. او و دختران بزرگش... خاله های ایلماه! هوا سرد بود و کلفتی و اصالت فرش ها، به خانه شان گرمی می داد. الیماه با رسیدن به طاقچه کوتاه و سیغل نشده ای که با یک پارچه گلدوزی شده پوشیده شده بود، دستش را به برگ های حسن یوسف کشید. در حضور ننه الماس و آقاجانش نمی توانست آنطور بی پروا به برگ ها دست نوازش بکشد. اگر اینکار را می کرد ننه الماس به تندی فک بدون دندانش را به حرکت در می آورد و با لحجه غلیطش الیماه را خطاب می گرفت: - نکن، قهر میکنن ننه. الیماه با همان کنجکاوی دیرینه کودکی هایش برگ های پت و پهن حسن یوسف را بالا زد تا از وجود شته ها آگاه شود. با دیدن آن موجودات ریز سفید رنگ، با لذت خاصی مشغول به له کردنشان شد. اینکار عجیب او را خشنود می کرد، انگار آرامش می گرفت. باز هم جای ننه خالی بود که هزار غرولند سرش کند و بنالد که گل هایش تازه جان گرفته اند. به سختی دست از کارش کشید و چادر را از طاقچه برداشت. سطل ماستیِ سیاه شده پایین طاقچه را برداشت تا بعد از نماز، تفاله چای ها را درونش ریخته و به نیابت از آقاجان پای حسن یوسف ها چای بریزد تا جان بگیرند. درحالی که چادر را زیر بغلش زده بود انتهای اتاق رفت و یک دستی، در حینی که روی پا پنجه کشیده بود، سجاده آقاجان را پایین آورد. احترام خاصی نسبت به آن سجاده و تسبیح تبرک کربلا داشت. انگار هربار که سر آن سجاده قامت نماز می بست، خدا حرف دلش را می شنید. خانه مادربزرگش چندان بزرگ نبود اما چنان باغ هفت میوه ای داشت که دل الیماه را می برد. خانه شان نهایت به صد متر می رسید که پنجاه مترش به همان اتاق شعمدانی ها اختصاص داشت. کنار طاقچه گل ها، یک در فلزی که پدربزرگ قهوه ای رنگش زده بود رو به باغ باز می شد. البته از ورودی خانه هم به باغ راه بود اما آن در، در نظر نوه ها منتهی به گنج بود چرا که مستقیم به درخت های گردو و هلو وصل می شد. آقاجان همیشه در ایام کودکی اش آن در را قفل و کلیدش را دست ننه می داد. بچه ها از آن باغ و هلو های درشت شیرین شکم سیری نداشتند. مزه هلو های آب دار سرخابی رنگ، هنوز هم زیر دندان ایلماه مانده بود. چشم از باغ و درختان هرس شده در سرما گرفت و سجاده را باز کرد. چادر به سر کشید و قامت نماز بست. در طول نماز نیم ساعته اش که با عشق اقامه می کرد مدام از خدا می خواست از آن زندگی راکد تکراری نجات پیدا کند. حقیقتا ایلماه دختر شادی بود، انرژی بالایی داشت اما دست سرنوشت، او را به چنان بالاتکلیفی و سختی ای کشانده بود که خنده، با لبانش غریبی می کرد. سنی نداشت که پدرش در یک صانحه ساختمان سازی از دنیا رفته بود. پنج یا شش سالش بود، از پدر خاطره چندانی یادش نمی آمد اما در ماه، دست کم دوبار به مزارش می رفت و با گلاب قبرش را می شست. در و دل هایش هم نسیب آن قبر خاکستری بود که با خطی خوش، یک بیت شعر بختیاری رویش طرح زده بودند. الیماه با وجود مادر و برادرش خود را تنها حس می کرد و به هنگام اقامه نماز، بیشتر به این موضوع پی می برد. مادرش را دوست داشت، خیلی زیاد! قدر دانش بود که به مشقت کار کرده و آنها را بی پدر بزرگ کرده، اما به پهنای همان دوست داشتن احساس دین نسبت به او می کرد، حس می کرد باید خرج خودش را در بیاورد تا سر بار آن زن استخوانی قد بلند نباشد. الیماه به آخرین سجده رفت و در دل شروع به صحبت با خدا کرد. در مرحله اول از او کار خواست، کاری که دائمی باشد، کاری که از پسش بر آید و در مرحله دوم دلش سر و سامان گرفتن زندگی اش را می خواست. مثلا نیمه دیگرش را پیدا می کرد. او بر خلاف دیگر دختران از ازدواج و دنبال گرفتن این جریانات دوری نمی کرد، تازه خودش پیش قدم بود تا هرچه زودتر شریکش را پیدا کند. او هموراه به شاهزاده سوار بر اسب سفید اعتقاد داشت و در بین دعاهایش نه تنها به دنبال کار، بلکه به دنبال نیمه گمشده اش میگشت. با وجود موهای رنگ روشن و چشم های بانمک مشکی و سر و لباسی بروز هرگز به خود اجازه نمیداد چندان با پسر ها رابطه خوبی داشته باشد. یعنی به کل هیچ رابطه ای نداشت و از هرکس که از او تقاضای دوستی میکرد، درحال فرار بود. همزمان هم دلش یک عشق شیرین دیرینه میخواست و هم اعتقاداتش او را از این امور باز میداشت. خودش هم دقیقا نمیدانست از جان محبوب آینده اش چه میخواهد، چطور هم محجوب و با اصالت و معتقد بود و هم از او خوشش میآمد و به او عرض میکرد و با هم به عشق میرسیدند؟ همواره فکر میکرد پسر اگر پسر باشد هرگز به دنبال دختر راه نمیگیرد و اگر راه نمیگرفت این بخت برگشته چطور ابراز علاقه میکرد؟1 امتیاز
-
پارت یازدهم هنوز هم در مغز خیلی ها نمیگنجید، پسر غیور و ساکتی مثل آسا دست به چنین کاری زده باشد. حتی در زمانی که حبس میکشید تا حکمش مشخص شود، از زندان بان تا زندانی ها متعجب از آرامش و بی حاشیهای او بودند و برای جوانی و زیبایی اش دل میسوزاندند. ساشا سر تکان داد تا افکار ضد و نقیصش بریزند و برای برادر عزیز تر از جانش لقمه گرفت و آن را نزدیک لبش برد. او از حرکت دستش یکه خورد و ترسیده به عقب خیز برداشت. پتو به دورش پیچید و از پشت با سر به زمین افتاد. چیزی تا گریه ساشا نمانده بود، لقمه را همان جا روی زمین انداخت و برای بلند کردنش خم شد، در بالای سرش سر آسا را بلند کرد و روی ران پایش قرار داد و با نوازش موهای نابسامانش آهسته گفت: - براروم چرا اینجوری میکنی؟ بخدا اگر بذارم کسی دیگه دستش بهت بخوره مرد نیسم، قول شرف دادوم! خم شد سرش را مانند مادر داغ فرزند دیده چندین و چند بار بوسید و محکم با خود فشردش. بلاخره آسا بی حرکت مانده بود و نوبت به آغوش برادرانه رسیده بود، هرچند که اگر آن پتو های مزاحم آن طور به دورش نپیچیده بودند، هرگز آن فرصت را به ساشا نمیداد. بلاخره با ناز و نوازش های ساشا اشتهای آسا باز شد و اینبار وقتی لقمه را به سمت دهانش آورد حرکت خارج انتظاری از خود بروز نداد. تازه پی برده بود تا چه حد گرسنه است، گویی قبل از لقمه های سخاوت مندانه، پسر هرگز نمیدانست او با غریزه خوردن به دنیا آمده و برای ادامه حیاط نیازمند غذا است. ساشا از خوراک با اشتهای برادر به وجد آمده بود، اما از ترس اینکه مبادا آسا از هیجان او بترسد داد و بی داد راه ننداخته و تا اتمام صبحانه حتی یک کلمه هم من باب صدا کردن خانواده از دهانش خارج نکرد. پس سیر شدن شکمش ناخودآگاه سر به زمین گذاشت خوابید، بهتر بود بگویم از هوش رفت. ساشا ابتدا کمی ترسید اما بعد از چک کردن علائم حیاطی اش به سرعت سینی را برداشته و از پله ها به حیاط دوید. نه تنها آسا بلکه همه اعضا خانواده جز او به خواب رفته بودند، رامین و آذر در اتاق مخصوص به خودشان و مادر هم در کنار آسو دختر کوچک و غشی خانواده. او و ذوقش با دیدن اعضا خواب خانواده سرکوب شدند، از سوز هوا به خود لرزید و با برداشتن دو متکا او هم به زیر زمین رفت تا کنار آسا بخوابد. کنارش دراز کشید، از ترس اینکه مبادا در خواب بترسد، بدون لمس فقط تماشایش میکرد. قیافه مردانه و جذاب آسا حتی در خواب و در آن وضع وخیم هم نور خود را داشت. ساشا باید به عنوان بزرگ تر خانواده فکری میاندیشید، به زودی هفتم و چهلم نمادین برادرش در راه بود و اگر بنا به مخفی ماندن قضیه بود باید فکر چاره میکرد. برادرش در شرایطی نبود که دوباره بتواند به زندان برگردد، اصلا فکر به این قضیه و اعدام دوباره اش به سطوح میآوردتش. کلافه موهایش را چنگ زد و با جرقه زدن مکانی در سرش بی اختیار لب زد: - کلبه آقا جون! سپس با دست به روی دهانش کوبید تا مبادا صدایش باعث بیدار شدن برادر شده باشد و ادامه فکرش را در دل از سر گرفت. فکر کرد بهتر است آسا را به مکان فراموش شده و دور از دست رسی بفرستد، اما در صورت غیبت هر کدام از اعضا خانواده و ناراحت نبودن باقی اعضا ضن بدخواه ها را روشن میکرد. او ابتدا خیال کرد با برادرش برود، اما بعد فکر کرد در این صورت مادرش تاب دوری دوباره پسر محبوبش را نمیآورد. بار دیگر ناخودآگاه زبانش زودتر از مغزش کار کرد و گفت: - پرستار! با این فکر چشم های خودش هم گرم شد و گذاشت ایده اش را بعد از استراحت کل خانواده بیان و عملی کند. اینطوری میتوانستند از سلامت برادرش هم اطمینان حاصل کنند. در آن شرایط آوردن هر دکتر معتبری به بالین آسا خطرناک بود و باید میفهمیدند او مشکل جسمانی ندارد.1 امتیاز
-
پارت دهم - نه مادر... نه مادر حرف نزده بچم! بچم عین روح شده. دکتر خبر کنید، به داد بچم برسید یه چیزیش شده. سکته کرده زبونم لال؟ از ترس لال نشده باشه مادرش بمیره؟ بچم از دستم رفت ساشا یه کاری کن مادر... میبینی چطور نگاه میکنه؟ میبینی منو نمیشناسه؟ بچم از دیشب تا پلکش روهم میوفتاد مثل بید از جا می پرید، عین اسفند روی آتیش سرخ می شد و چشماش قرمز می شدن. بچم نکنه درد داره مادر؟ نکنه زهرش ترکیده، ها؟ ساشا سر مادرش را به سینه چسباند. از حال مادرش بغض بیخ گلویش را چسبیده بود. چشمانش را نمی توانست از برادرش جدا کند. با دیدن نگاه غریبه او، ساشا هم نگران شده بود. می ترسید که نکند به قول مادرش از آن تنگی و تاریکی سکته کرده باشد؟ نکنه زبانش از ترس بند آمده باشد؟ اما باز هم امتحان کرد. باز هم برادر شبیه به تکه یخش را خطاب گرفت تا بیشتر خودش را نگران کند: -آسا خوبی؟ حرف نمی زنی؟ نمی گی چیشد؟ نمی گی او نامردا... ورود آذر با سینی صحبانه باعث شد ساشا ناامید زبان به دهان گرفته و رویش را سمت آذر بچرخاند. مادر اما کم مانده بود همانجا از حال برود. آذر با دیدن حال آسا، کاسه چشمانش پر شد و درحالی که روی زانو نشسته بود، سینی را روی زمین گذاشت و با کوبیدن مشت به سینه خودش با بغض نالید: - الهی بمیرم براش که چی کشیده... ساشا سر مادرش را از سینه اش جدا کرده و با پیش کشیدن سینی صبحانه، آذر را خطاب گرفت: - آذر مامان رو وردار ببر یه آبی به دست روش بزنه قرصی چیزی بده بگیره بخوابه. حالش خوب نیست می ترسم خدایی نکرده کاری دستمون بده... مادر اما از درد مرگ پسرش دق کرده بود. دیگر بالا تر از دق کردن نبود که روی دستشان بی افتد... نمی خواست یک لحظه هم از آنجا جدا شود. قبل از مداخله آذر، مادر با لحن بغضدارش لب زد: - نکن ساشا اگه بخوابم بیدار شم آسام نباشه چی؟ نمیرم من، نمی خوابم مادر می خوام بشینم همینجا نگاش کنم. نمی ذارم دیگه از جلو چشمم دورش کنن. - مامان نکن خودتو اینطوری. بیا بریم بالا ساشا یه فکری می کنه. بیا بریم قربونت بشم طاقت ندارم بیشتر از این تو این حال و روز ببینمش. به قران دلم ریش می شه. هی میاد جلو چشمم اونموقع که با کت شلوار اتو کشیده اومد تو خونه و دلم کباب می شه. پاشو مادر من پاشو. توام از پا بیوفتی کی آسو رو آروم کنه، دختره یه کله از دیشب خوابه، می ترسم تو خواب فشارش افتاده باشه. پاشو که ستون این خونه تویی توام بیوفتی رو دستمون که واویلا... مادر با هق هقی که یک لحظه هم آرام نمی شد تکانی به جسمش داد. قد رشید و هیکل نسبتا چاقی داشت، البته نمیشد چاق اسمش را گذاشت، از بابِ چهار شکم زاییدن شکمش بزرگ مانده و دیگر اعضای بدنش لاغر بود. آذر درحالی که دست مادرش را برای حفظ تعادل گرفته بود، نگاهش را به سختی از برادر بیچاره اش دزدید. اتاق زیرزمینی بوی نم می داد. مدت ها بود کسی درش را باز نکرده بود، آخرین بار ها همان وقت هایی بود که خودِ آسا برای تمرین گویندگی و دکلمه خوانی به آنجا می رفت. بی سر صدا بود، مکان روح نداشت، درست مثل حال آسا. ساشا کمی خودش را جلو کشید و با کف دست پاچه شلوار خاکی اش را تکاند. چشمش به برادرش بود بلکه واکنشی از او ببیند. دستش را سمتش دراز کرد و آسا همچنان مانند یک مجسمه به یک نتطقه مبهم خیره بود. جایی نزدیک به سوراخِ آجر های دیواره زیرزمین که زمانی با ساشا، آذر و آسو پر از نقاشی اش کرده بودند. ساشا با گرفتن رد نگاه برادرش خاطرات برایش زنده شد. آن زمان هایی که نوک مداد رنگی را آنقدر در دهان فرو می بردند تا روی دیوار آجری رنگ دهد... سپس شروع به کشیدن آن خزعبلات خانه و کوه می کردند، رنگ مدادشان زود تمام می شد، اما با تلاش و پا فشاری آنقدر مداد را در دهان می کردند که زابانشان به رنگ مداد در می آمد. ساشا همواره اصرار به آبی کردن تمامیه نقاشی اش داشت و انقدر مداد های آبی کمرنگ، پرنگ و بنفش را مک میزد که دهانش به رنگ کبود میگرایید و شبیه کتک خورده ها میشد. آذر دهانش قرمز و دهان آسا ترکیبی از هفت رنگ رنگین کمان بود، از همان اول او در همه چیز تعادل را رعایت میکرد. در آن زمان ها آسو کوچیک تر از آن حرف ها بود که به رنگ خاصی علاقه داشته باشد، آسو با شیطنت از تف او هم برای خیس کردن مداد های خودش بهره می برد و به عنوان جاییزه همانی را میکشید که دخترک بینوا میخواست. ساشا از یاد آوری خاطرات گذشته آه جان کاهی کشید و با بیرون دادن نفسش مشغول لقمه گرفتن شد. او همزمان نگران مهمان هایی ام بود که هر آن ممکن بود سرنزده سر برسند. هرچند که برای یک اعدامی چندان فاتحه خوانی نمیآید، اما باز هم آسا اعتبار و انسانیت و رفاقت خودش را داشت.1 امتیاز
-
پارت ششم هم زمان با خروج آذر از نشیمن، آسو در حین گریه به هوش آمد و در حالی که آسا در دامنه دیدش نبود، رو به برادر بزرگ ترش با هق_ هق گفت: - خواب دیدم آسا خاک و خالی برگشته جلوی در خونمون، همه ناخون هاش شکسته بودن... سردش بود داداش...! تنش، روی تمام تنش خراش بود... آسا سردش بود! داداش آسا خیلی سرمایی بود، یادت میاد از زمستون ها بدش میومد؟ داداش آسا... بعد از ادای آخرین جمله اش چشمش به آسا که از گریه دختر ناشناس ماتش برده بود، افتاد.بلاخره تکلیفش با خودش روشن نبود که در حیقیت برادر کوچکش را می خواست یا از او می ترسید، چون سیاهی چشم هایش دوباره رفت و بعد از بیهوش شدن دوباره در جایش افتاد. آسو دختر کوچک خانواده بود، شیره به شیره آسا و حسابی وابسته به برادرش بود! دردِ اعدام حامی اش و به خاطر سپردن مرگ داعمی اش به قدری برایش سخت بود که دیدن دوباره اش، با تن عریان برایش مانند به دیدن روح بود و هوشش را می برد. ساشا، برادر بزرگ ترش به خواب بیداری خودش یقین نداشت، نزدیک شد و با کنار زدن مادرش و آذر، دستی به شانه لخت برادرش کشید و انگار باور کرده باشد، عقب کشید و خطاب به رامین داماد سر خانه شان لب زد: - خواب نیستم. خواب نیستیم! خودشه. زندست، سالمه... قطره اشکی از شوق از چشمانش سرازیر شد و با محبت به عزیز دردانه اش نگاه کرد. آذر که دیده بود نمیتواند بغضش را در آغوش آسا خالی کند، وسایل پاسنمان را گوشه ای گذاشت و خودش را در آغوش برادر بزرگ ترش انداخت. در حالی که بغضش را رها کرده بود خطاب به ساشا لب زد: - زندست ساشا، اومده! داداشم رو زنده به گور کردیم ساشا... همه تازه از بهت برگشتن آسا در آمده بودند که آذر درد حقیقی ماجرا را در سرشان کوبید. تصور آنکه چه دردی به برادر خودشان متحمل شده بودند هم سخت بود. آسا اما بی خیال از همه جا گرم شده بود و داشت با تعجب به خوشحالیِ در حین غم خانواده ای که به یادشان نمی آورد نگاه میکرد. هنوز هم نمیدانست چرا آنجا رفته بود، هنوز هم نمیتوانست درک کند چه بلایی سرش آمده است. رامین که احساسات کمتری نسبت به سایر اعضای خانواده به آسا داشت، علقش را به کار انداخت و با برداشتن بار سنگین وزنش از دیوار، دستی در موهای کم پشت تازه کاشته شده اش کشید و خطاب به ساشا گفت: - زندست برادر زن زندست ولی قبرشو نبش کرده! صبح بشه و ببینن قبر باز شده میدونی میان دم در این خونه و اگه یکی از ما رو محکوم کنن تا یک سال حبص میبرن؟ تازه اگه بخوایم آسا رو بهشون ندیم که مفعودی جنازه هم اضافه میشه بهش... آذر به تلخ زبانی شوهرش پی برده و با گرفتن نیشگون ریزی از بازوی پُر شوهرش، اشاره کرد زبان به دهان بگیرد. ساشا اما به فکر حرف های رامین فرو رفته بود. آن مردِ چاق با قد یک و هفتاد و سه، داشت حقیقت را می گفت. نگاهی به آسا انداخت. مادر هنوز مقابلش با فاصله چند قدمی نشسته بود و قربان صدقه ی رویش می رفت. به حتم که حاضر نبود پاره تنش را باز هم دست آن بی عدالت ها دهد... مانند جرقه از جا پرید و با گذاشتن دست پشت سر خواهرش، برای دلگرم کردنش، او را خطاب گرفت: - دستشو پانسمان کن، بهش رسیدگی کنید. سپس به رامین نگاه کرد. لبش را زیر زندان کشید و خطاب به شوهر خواهرش گفت: - تو با من بیا. افکر ساشا حسابی بهم ریخته بود، خودش هم نمیدانست باید چه کند فقط میدانست که اینبار، باید برادرش را نجات دهد. میدانست اگر اینیار هم او را از دست میداد، عذاب وجدان تا آخر عمر گلویش را ول نمیکرد. اگر باز هم دست آن عدالت بی عدالت میدادش، در آن دنیا، مقابل پدرش شرمسار میشد. رامین با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد و پرسید: - من؟ کجا؟ ساشا بی حرف دیگری خطاب به داماد پر حرفشان، سمت خروجی راه گرفت. کفش هایش را دم پا انداخت و منتظر خروج رامین شد. آذر همراه با رامین بیرون آمدند. آذر در حالی که بینی سرخ شده از گریه اش را بالا میکشید، نگاهش را دور تا دور حیاط بزرگشان چرخاند. از حوض خالی گرفته تا ایوان و راه پله منتهی به پشت بام برایش سنگین شده بود. برادرش را خطاب گرفت و با دلهره ای که ته دلش را خالی کرده بود پرسید: - ساشا چی میشه الان؟ کجا میری؟ اگه پلیس اومد چی؟1 امتیاز
-
پارت پنجم و اما آسا بی آنکه بداند صاحبان آن خانه چه کسانی هستند، برای جستن گرما پیرزن را به کنار هول داده و بعد از طی کردن حیاط، بالا رفتن از پله ها و باز کردن پنج دری خود را به محیط مطبوع خانه رساند و در کنار بخاری، همانجایی که دختر کوچک را هم برده بودند، ماننده بی خانمان ها نشست. نگاهش خیره و حرکات خشکش ترسناک بودند. مادر گریه کنان به دنبالش راه گرفته بود و با صدای او دختر کوچک هم به هوش آمد. به محض دیدن قامت آسا که مانند علم کفر بالای سرش برافراشته شده بود، هنوز بلند نشده دوباره جیغ زد و از حال رفت. اوضاع فلاکت بار تر از آن بود که تنها حسشان بخاطر بازگشت برادر بی جانشان، خوشحالی باشد. مادر خود را روی پسر انداخت و بیش از آنکه بازهم به آغوشش بگیرد، آسا معذب جاخالی داده و با دو دست سرشانه هایش را گرفت. مادر که جست زده بود تا بغلش کند، با دست های باز روی زمین افتاده و قلنج زانویش شکست. آسا با بخاری گرم می شد و دیگر دلیلی برای نزدیکی به آن پیرزن نمی دید. آذر، خواهر بزرگ تر برای آسو دخترک بیچاره آب قند آورد و کنارش نشست و با دست های لرزان خودش او را به حالت نشسته در آورد. برادر کوچک ترش به مرگ طبیعی نمرده بود که در آن زمان از بازگشتش آسوده خاطر باشد، به محض ورودش دلشوره دوباره از دست دادنش در دلش افتاده بود. ترجیح می داد دومرتبه تمام آن حس های سخت و جان کاه را تحمل نکند، دیدن دست و پا زدن جگر گوشه اش، به خاک سپردن و خاک ریختن روی صورت قرص ماهش. در آن لحظات که هیچ کس حال خودش را نمی دانست، ما بین قربان صدقه های مادر که به زور می خواست آسا را لمس کند و موفق نمی شد. داماد و برادر بزرگ خانواده در کنار هم ایستاده و چیز جدیدی را دریافته بودند. رامین خم شد و زیر گوش برادر زنش لب زد: - دارم خواب می بینم؟ ساشا به چشمش دست کشید تا مبادا کسی متوجه اشکش شود و با بالا دادن آب بینی اش جواب داد: «فکر نمی کنم... این لطف خدا به ماست. این رو همه می دونن که سر بیگناه تا بالای چوب دار می ره، ولی دار زده نمی شه!» سپس اینبار نتوانست احساساتش را کنترل کند و به سمت برادر سرمایی اش دویده و به سختی او را به تخت سینه اش چسباند. آسا که قدرت پیشبینی حرکتش را نداشت، بین بازوهایش زندانی شد و ثانیه ای همانجا ماند. حالا نوبت آذر بود که احساساتش را بروز دهد، اشک های بی وقفه اش را پاک کرده و با برگرداندن آسو به حالت اولیه اش به سمت برادر کوچ تر رفت. ما بین بغض و اشک و لبخند گفت: - داداش جونم، عزیز دلم... قلب من! آخه من دورت بگردم که ما نفهمیدیم تو با اون صدای قشنگت هنوز داری نفس می کشی. الهی من پیش مرگت بشم داداشم... آسای من! موهای خاک گرفته آسا که در بین بازوهای ساشا زندانی بود را نوازش کرد و از سمت دیگر سرش را به آغوش گرفت. پسرک تازه جان گرفته جدا از آن شرایط خوشش نمی آمد، به سختی خود را از آن ها جدا کرد و با آن چادر سیاهش با فاصله از آن ها نشست. رفتارش همه را شوکه کرده بود، به گونه ای که حتی رامین احتمال داد اصلا آسویی در کار نیست و شخص نشسته در نشیمن خانشان دیوانه ای بیش نیست. زن ها را نمی شد جمع کرد، آسو که بیدار نشده با دیدن یک مرده متحرک غش می کرد، مامان از زور ناله خوشحالی جان در بدن نداشت و گوشه ای افتاده و از پسرش چشم بر نمی داشت و در جواب پسرش که می گفت استراحت کند، جواب می داد: - آخه مادر اگه من بخوابم و صبح بیدارشم ببینم همه اون مصیبت ها به سرمون اومده و آسا برنگشته چی؟ چطور راضی شدم پسر دسته گلم رو میون خلوار ها خاک بذارن؟ آخ خدایا من رو ببخش... آسای مادر، قربون اون قد و بالای رعنات برم من آخه! و آذر احساساتی حین مالش شانه های مادرش ثانیه ای دست از گریه کردن بر نمی داشت. هفته های سخت و در اختتامیه اش روز و شب وحشتناکی را گذرانده بودند. وقتی به یاد می آوردند چه طور همه تلاش هایشان بی فایده بود و پسرشان را زنده زنده به کام مرگ کشانده بودند، همه گوشت از تنشان می ریخت. هنوز صحنه دست و پا زدن آسا بالای چوبه دار از جلوی چشمان هیچ کدامشان نرفته بود. موهای همشان از فشار غصه سفید شده بود و این را از مادر که به کل مو سفید کرده بود، می توان فهمید. مادر میانسال یک روزه از زن رعنا و هیکلی به پیرزن خمیده ای مبدل شده بود. جوری که دیگر نمی شد از او به عنوان زن برومند یاد کرد. آسا قصد راه آمدن با هیچ کدامشان را نداشت و مقابل طاقچ کچ بری شده به روی فرش قرمز دست باف نشسته بود و هر چند ثانیه یکبار چشم از یکشان گرفته و به دیگری می دوخت. مادر باز هم بلند شد تا بلکم معجزه شود و با لمس آسا مطمئن باشد که توهم نمی زند. در طول مراسم خاکسپاری به حدی جسغ زده بود که دیگر صدایی نداشته باشد. آسا باز هم با نزدیک شدن مادر خودش را عقب کشید، چیز هایی که او تحمل کرد بود حتی نمی شد با روزی که بر خانواده اش گذشته، مقایسه کرد. آذر و ساشا هم به او نزدیک می شدند و قصد محاصره اش را داشتند که رامین تیغ تلخ حقیقت را بر رشته احساسشان انداخت: - بخاطر فشار زیاد حافظش رو از دست داده، بهتره اذیتش نکنید... نگاه کنید نمی تونه به خوبی نفس بکشه! داماد خانواده همچنان بار وزنش را به دیوار گچی خانه تکیه داده و از جای اولیه اش تکان نخورده بود. شوک زیاد حتی اجازه نمی داد قدم از قدم بردارد و در ان شرایط حق هم داشت. هنوز همه خیال می کردند در خواب شبانگاهی بعداز از دست دادن غزیزشان هستند و دیدن چنین چیز هایی رواست. هرچند که هیچ کس دلش نمی خواست ان حقیق در میان خواب و بیداری جدا یک وهم باشد. آسا گلویش از شدت خاک هایی که در دهانش ریخته بود می سوخت، چشم هایش کاسه خون بود و لب هایش خشک و مملو از ترک خوردگی. خانواده باید احساساتش را کنار می گذاشت و به حال و روزش رسیدگی می کرد. آذر این وظیفه را بر عهده گرفت و برای آوردن وسایل پانسمان و آب به آشپزخانه رفت.1 امتیاز
-
پارت چهارم این را گفت و با استارت زدن به پراید سفیدش، درجه گرمای بخاری را بالا برد تا تن لخت پسرک گرم شود. مسیر رسیدن به شهر را زیر نگاه های خیره پسرک و سکوکتش طی کرد اما قبل از ورود به خیابان های حاوی دوربین، ماشیشنش را کنار خیابان پارک کرد. پیاده شد و با دور زدن ماشین، در سمت پسرک را باز کرد. قبل از آنکه او بخواهد حرکتی کند، پیرمرد بازوی لختش را گرفت و او را از ماشین بیرون کشید. پسر بی هیچ واکنشی پیاده شد و پارچه سیاه خاکی اش داخل ماشین روی صندلی ها ماند. پیرمرد که با دیدن تن لخت پسر شرمسار شده بود، برای برداشتن پارچه به داخل ماشین خم شد و زیر لب استغفاری گفت. پارچه را به دور کمر پسرک که بی حرکت ایستاده بود گره زد و قدمی از او فاصله گرفت. درحالی که با شرمندگی نگاهش میکرد ماشین را دور زد تا پشتش بشیند و خطاب به او گفت: - یه دختر مریض تو خونه دارم. میترسم دردسر شی برام وگرنه دم بیمارستانی کلانتری چیزی میبردمت. دوتا چهارراه پایین تر کلانتری هست خودت برو اگه چیزی ازت دزدیدن. خداحافظ بابا. پیرمرد پشت ماشینش نشست و با تک بوقی که باعث شد آسا، پسرکِ از قبر در آمده چند متر بالا بپرد از او دور شد. آسا هنوز نتوانسته بود موقعیتش را درک کند. احساس میکرد داخل خلائی افتاده که خروجی ندارد و او بی هدف به اطراف نگاه میکرد. همه چیز برایش غریبه بود اما به شکل عجیبی فکر میکرد قبلا آنها را دیده و نوشته های روی تابلو های مغازه های بسته را خوانده بود! قدم هایش باز هم شروع به راه رفتن کردند. سرما باز هم تنش را گرفته بود و پیرمرد با بستن پارچه مشکی رنگ به پایین تنه اش، سرشانه هایش را عریان و شرمگاهش را پوشانده بود. به خودش که آمد، پاهایش مقابل یک خانه با در بزرگ سفید رنگ که بوته های انگور از بالای درش درحال سقوط بود توقف کرده بودند. دستش بی اختیار برای فشردن آن زنگی که دکمه اش از فرط فشرده شدن رنگش رفته بود بالا آمد و طولی نکشید صدای زمخت پرنده ای در ساختمان پخش شد. برای یک لحظه هم دستش را از روی زنگ برنمیداشت و به طور متوالی آن پرنده بد صدا را به خواندن وادار کرده بود. صدای چرق چرق دمپایی های پلاستیکی، در صدای زنگ خانه گم بود و طولی نکید که لنگه در سفید رنگ خانه، با شتاب بسیاری باز شد. پسرک عریان دستش بر دکمه زنگ شل شد و آرام کنارش افتاد. خیره در چشمانِ وحشت زده پیرزنی که با دیدنش جیغ بلندی سر داده بود شد و بی هیچ واکنش تنها نگاهش کرد. انگار که توانش تا همینجا بود و انرژی اش به پایان رسیده بود. پیرزنِ سن بالای نحیف که حسابی از دیدن پسری که تازه به خاک سپرده بودنش وحشت کرده بود، دستش را روی سینه اش گذاشت و چشمان گشاد شده اش از درد جمع شد. همان جیغ زنانه بلند کار خودش را کرده بود و دیگر اهالی خانه وحشت زده تر از مادر، خود را کنار در رساندند. وضعیت برای آنها سخت تر بود، نمیدانستند مادر پس افتاده شان را جمع کنند یا حضورِ آن پسرک از قبر درامده را هلاجی کنند. دختر کوچک آخرین نفر با زور گریه به خواب رفته و حالا از همه دیرتر هم وارد حیاط شده بود. با دیدن مرد بلند قامت و آشنایی که در جلوی در ایستاده بود، جیغ گوش خراشی کشیده و از هوش رفت. تمام سر در خانه سیاه و اعلامیه همان عزیزی را بسته بودند که در آن لحظات کاملا عور جلوی رویشان ایستاده بود. به راستی باید می ترسیدند یا خوشحال می بودند؟ ماننده یک خواب بود، همه چشم می مالیدند و پیرزن برای اطمینان در آغوش پسر افتاده و بالا تنه لختش را لمس می کرد. آسا از این حس نوازش همچین بدش هم نمی آمد، با آنکه از رفتار حضار سر در نمی آورد، پیرزن با حرکاتش گرمش می کرد. دو پسر دیگری که در حیاط ایستاده بودند، به سمت دختر غش کرده رفته و زن جا افتاده دیگری هم سعی در جدا کردن پیرزن از آسا داشت. یکی از پسر ها با ترس سرش را از در حیاط بیرون برد تا مطمئن شود در آن نیمه شب کسی برادر تازه جان گرفته اش را ندیده باشد و با دست او را به داخل کشید. ساشا جدا از حال خانم ها در اضطراب بود، موهای خاک گرفته، ناخون های شکسته و نوک انگشتان خونی هیچ خبری جز شکافته شدن قبر برادرش توسط خودش را نمی داد.1 امتیاز
-
پارت سوم مسیرش نا معلوم بود اما مغزش دستور فرار میداد و پاهایش اجرا میکرد. به قدری انرژی اش تخلیه شده بود که هنگام قدم برداشتن از مچ پا تا زانو اش درد میگرفت و انقباض ماهیچه ها ناتوانی شان را برای حرکت نشان میداد اما ترس، مجال توقف به او نمیداد. نگاهش به پارچه مشکی رنگی که روی یکی از قبر های تازه انداخته شده بود کشیده شد و به سرعت برای گرم کردن تنش، آن را از روی قبر کشید و دور تن لختش حصار کرد. آنقدر رفت و رفت تا به خروجی بهشت زهرا رسید. دیدن آن نگهبان هایی ک در اتاقک کنار خروجی به خواب رفته بودند هم نظرش را جلب نکرد... به تندی همانند یک مار دراز کشید و از زیر آن مانع عبور ماشین ها، رد شد. خیابان خلوت مقابلش برایش در عین نا آشنایی، آشنا به نظر میرسید. یک اتوبان پهن خلوت که نمیدانست به کجا ختم میشد! از قبرستان خرج شده بود اما در حالی که قدم هایش به جلو بود، سرش به سمت عقب خیره مانده بود و ورودی آن قبرستان را نظاره میکرد. بالا خره فرعی خیابان تمام و مجبور به چشم گرفتن از آن مکان مرموز شد. ذهنش توان هلاجی نداشت که چندی قبل قبر خودش را کنده بود و از آن خارج شده بود، حتی نمیدانست کجاست و چه بر سرش آمده. تنها چیزی که فکرش را پر کرده بود، همان تصاویر تاریک قبر و تجسم لحظات نفس تنگی اش بود. حتی هنوز هم سنگینی سنگ لحد را روی سر و صورتش احساس میکرد... دستانش را برای گرم کردن تن عریانش مدام روی آن پارچه نازک، از سر شانه تا ران هایش میکشید اما گرمایی عایدش نمیشد. بی آنکه بداند کجا میرود یا مسیرش کجاست، در آن اتوبان خالی از مقابل تابلو های راهنمایی رانندگی و بیابان اطرافش گذر میکرد و میرفت. آنقدر رفت و رفت که به نفس نفس افتاده بود. سینه اش از سوز و سرمای هوا میسوخت و انگشتانش بیحس شده بودند. دیدن نور چراغ های یک ماشین از پشت سر، بعث شد خودش را وسط خیابان و درست مقابل آن ماشین بی اندازد. ماشین کمی دور از پسرک توقف کرد و یک پیرکرد لاغر کوتاه قد با سر کچل از ماشین پیاده شد. با احتیاط و ترس قدمی به پسرک نزدیک شد و سر تا پایش را بارنداز کرد: - حالت خوبه جوون؟ پسرک اما بی آنکه جوابش را دهد به تندی خود را داخل ماشین پیرمرد انداخت تا از شر سرما راحت شود. پیرمرد که از حال و عریان بودن پسر ترسیده بود، ماشین را دور زد و با قرار گرفتن ماقبل در باز شاگرد، خطاب به پسر گفت: - بیا پایین بابا. کم بدبختی ندارم پسرجان توام وبالم بشی. پسرک اما بی توه به او، دست های بی حس شده از سرمایش را به درچه های بخاری میکشید تا گرم شوند. پیرمرد که با دیدن این صحنه انگار وجدانش بیدار شده بود، دستی به سر کچلش کشید و زیر لب گفت: - لا الی هی الله... زبون نداری پسر؟ اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟ پسرک در عالم خودش بود. بی توجه به پیرمرد تنها میخواست تنش را گرم کند و آن مرد در حالی که حس انسان دوستی خرِ وجدانش را گرفته بود، از آن طرف میترسید اگر کمکش دهد، با آن اوضاع احوالی که او داشت برایش درسر شود. در نبرد وجدان و ترس، وجدانش پیروز شد و در حینی که در ماشین را میبست، در فکر به احتمال بلا هایی که ممکن بود سرش آمده باشد فکر میکرد. احتمال میداد دزد ها لباس و ماشینش را میان راه غارت کرده باشند یا دیوانه ای بود که با آن وضع از تیمارستان گریخته بود! شاید هم کلاهش را برداشته بودند و بعد گوشه خیابان رهایش کده بودند. پیرمرد تمام احتمالات ممکن و غیر ممکن را برای خودش ردیف میکرد و هیچ به ذهنش نمیرسید شاید مُرده ای در قبر زنده شده و پس از بنش قبرش، از بهشت زهرا گریخته بود... اگر میخواست فکر کند هم به حتم برایش آخرین احتمال بود. پشت ماشینش نشست و با نگاه به پسرک که هنوز دست هایش را به دریچه های کولر چسبانده بود زیر لب گفت: - انشالله که پشیمون نمیشم.1 امتیاز
-
پارت دوم آنقدر با دستش بالا سرش را کنده بود و تنش را از زیر آوار عقب کشیده بود که به نوعی حالت نشسته به خورد گرفته و داشت تمام توان و تلاشش را میکرد که بالای سرش را خالی کند. نمیدانست ارتفاع آن خاک ها تا کجا میتواند امتداد داشته باشد تنها چیزی که میدانست آن بود که نمیتوانست نفس بکشد و همانند ماهی ای از آب بیرون افتاده، برای پیدا کردن اکسیژن خودش را به در و دیوار میکوبید و دست و پا میزد. ثانیه ها به سرعت مرگ میگشتند و هر ثانبه به قیمت جانش برایش داشت تمام میشد. خودش هم نمیدانست آن همه توان و نیرو زاییده ترس بود که در تنش پدیدار شده یا کارش تمام شده بود... با حس بیرون رفتن دستش از خاک، چشمانی که به سختی روی هم میفشرد تا خاک درونشان نرود لرزید و قطره های اشک و عرق خاک را بیشتر به صورتش میچسباند. بیرون کشیدن خودش از آن حرفه خاکی عمیق، معجزه به نظر میرسید و شاید تمام جانش را در دست هایش ریخته بود تا بتواند آن خاک هی انبوه را کنار بزند اما تنها چیزی که حس میکرد، اکسیژنی بود که با ولع به ریه میکشد و سرفه های تندی که به گلویش حمل یکردند را با دمی عمیق تر پس میزد. از حفره ای که همانند موش های کور برای خودش ایجاد کرده بود به هزار بدختی خودش را بالا کشید. به راستی که شبیه به یک موش کور شده بود و چشمانش را از زور سوزش خاک و خل نمیتوانست باز کند. باد سردی که تنش را آزار میداد باعث شده بود دست هایش را به تندی بر جای جای تن بی پوشش بکشد و هر از چندی اشک و خاک هایی که از چشمش خارج میشد را با پشت دست پاک کند. چند دقیقه ای در همان حالت بالای حفره نشسته بود و پی در پی نفس های عمیق میکشید تا بتواند ریه آسیب دیده و ریتم نفس های وحشت زده اش را آرام کند. یکی در میان از شدن سرفه های فرو داده عق میزد و اشک با شدت بیشتری از چشمانش بیرون میچکید. نزدیک به نیم ساعت اوضاعش همان بود، نه میتوانست نفس بکشد و نه میتوانست نکشد، سوز هوا هم عامل دیگری شده بود تا تنفس برایش سخت شود. بالاخره توانسته بود چشم های مصدوم خاک خورده اش را باز کند و با وحشت بیشتری، یکه خورده به اطرافش نگاه کند. سکوت، تاریکی هوا و در انتها صدای واق واق سگی در نزدیکی باعث شد باری دیگر وحشت زده از جایش بپرد. خرمان خرامان خودش را روی خاک ها به عقب سر میداد. با برخورد به سنگ سردی سرش را چرخاند و اینبار وحشت زده تر به سمت مقابل خزید. دیدن آن سنگ قبرِ خاکستری رنگ ضربان قلبش را تند کرده بود. به سختی زانو های لرزانش را صاف کرد و سر پا شد. سرما به تن لختش میخورد و ترس رعشه به جانش انداخته بود. قدم قدم ناباور عقب میرفت. چشم هایش دو دو میزد و مغرش سعی داشت اتفاقی که سرش آمده بود را هلاجی کند. آسمان به قدری تاریک بود که حتی نورِ اندک هلال ماه هم نمیتوانست مسیرش را روشن کند. درخت های قد و نیم قد عریان زمستان را نشان میداد و او هراسان تر از قبل با هر صدای واق زدن سگ های ولگرد به خود میلرزید.1 امتیاز
-
پارت ده دلم به شور افتاد، سر زدن ناگهانی بابا میتوانست به تماس هفتهی پیشم ربط داشته باشد؟ وگرنه که جز مناسبتهای خاص، بابا از منقل و آن خانهی نمور دل نمیکند. -خوش اومدین بابا! چه بیخبر... -دیگه برای سر زدن به خونهی دختر خود آدم که خبر نمیخواد باباجان، درست نمیگم آقا حیدر؟ حیدر به سختی سر تکان داد. خدا خودش به خیر بگذراند! پشتیها را صاف کردم و به آشپزخانه رفتم. شعلهی سماور را زیاد کردم و درون قوری، چای و چنددانه گل محمدی انداختم. صدایی از بابا و حیدر بلند نمیشد و همین دلشورهام را تشدید میکرد. کاش گندم بیدار میشد تا حواس من و آنها را کمی پرت کند. -بچه تازه خوابیده بابا؟ در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شدم و سر تکان دادم. جرعت نداشتم در حضور حیدر، حال بهمن را بپرسم. اینقدر این پا و آن پا کردم که صدای قلقل سماور بلند شد. بعد از دقایقی، سینی چای بر دست، کنار بابا نشستم. بابا همینطور که چای لبسوزش را هورت میکشید، تلاش کرد حیدر را به حرف بیاورد: -کار و بار چطوره پسرم؟ مکانیکی جواب خرج زن و بچه رو میده؟ -شکر. و دوباره سکوت. پیدا بود که حیدر از حضور ناگهانی بابا اصلا خوشحال نیست و وقتی تنها شدیم، مرا مواخذه خواهد کرد. فعلا به بازی با مهرههای تسبیحش اکتفا کرده بود. امیدوار بودم بابا نخواهد شام را پیش ما باشد، اما... -چقدر اختلاف زیاد شده تو زندگیها. پریروز بود شنیدم عروس احمدخان قهر کرده رفته خونهی پدرش. دوره و زمونهی بدی شده، زنها نازک نارنجی شدن حیدر بابا باید حواست بیشتر جمع ناهید من باشه. کاش سر بابا جیغ میکشیدم و میگفتم که این حرفهایش، زندگی مرا ویرانتر از آنچه که هست میکند، اما میترسیدم هرکلمهای که بگویم، اوضاع را از این بدتر بکند. اخمهای حیدر درهم رفته بود اما بابا کلهی تاسش را خارید و دوباره از سر گرفت: -هرچند من دخترم رو طوری بار نیاوردم پا جایی بذاره که شوهرش نیست، ولی خب زنن دیگه حیدر جان. عقل درست و درمون که ندارن، ما مردها باید مراعات کنیم، کوتاه بیایم یه جاهایی. دروغ میگم بگو دروغ میگی. -حق با شماست. -باریک الله باباجان. ناهید دخترم شام گذاشتی واسه شوهرت؟1 امتیاز
-
پارت نه با فریادی که غزل کشید، شعر در یادم شکست و نصفه ماند. احساس گناه زبانه کشید، این خاطرات درست نبودند. من یک زن متاهلم؛ نباید یک اسم، اینچنین دگرگونم کند. به موهایم دست کشیدم... ناگهان حس کردم که چقدر دوستشان دارم. -مُرد ناهید. با توام دختر! بلند خندیدم. چندماه بود این چنین از ته دل نخندیده بودم؟ نمیدانم. فقط آن لحظه، گلهای پشت پنجره سبزتر به نظر میرسیدند، هوا تمیزتر بود، جنس لباسی که پوشیده بودم لطیف به نظر میرسید و... موهایم! آخ که موهایم. غزل دیگر چیزی از امیرعلی یا نادر نگفت، عجیبتر اینکه من هم چیزی نپرسیدم. هردو پشت حرفهای بیهوده پنهان شدیم. از قیمت بالای تخممرغ گفتیم، از آسفالت کوچهمان که نیاز به مرمت داشت، از هوای گرفتهی آسمان، و دختر کوکب خانم که هفتهی گذشته، ختنهسوران پسرش بود. غزل زود عزم رفتن کرد و من هم تعارف بیخود نکردم. هردو آن روزی که حیدر با غزل روبرو شد را خوب به خاطر داشتیم. موقع بدرقه، مدام به پشتسرش نگاه میکرد. انگار در چهرهام به دنبال چیزی بود، چیزی مثل یادآوری روزهای گذشته و شاید... اندکی هم حسرت. خانه در سکوت فرو رفته بود اما سر من پر از صدا بود. جلوی آینه رفتم و ناخودآگاه از دخترک درون آیینه پرسیدم: -یعنی ازدواج کرده؟ سنگینی غم این حرف، ابروهایم را خمیده کرد. بهتر بود فکرم را مشغول میکردم تا خیالات گناهآلود نپروراند. بعد از جمع کردن پیشدستیها و شستن استکانهای کثیف، گندم را روی پاهایم خواباندم و بافتنی نیمهکارهام را دست گرفتم. قرار بود یک کلاه منگولهدار برای دخترقشنگم باشد. میلهها را با سرعت تکان میدادم و کاموا کمکم شکل میگرفت. نفهمیدم چندساعت خودم را سرگرم بافتن کردم که با صدای در، بالاخره سرم را بالا گرفتم و دستی به مهرههای دردناک گردنم کشیدم. پاهایم از سنگینی وزن گندم خواب رفته بود. در که برای بار دوم به صدا درآمد، چادر گلدارم را به سر کشیدم: -اومدم... اومدم. در حالی که گوشهی چادر را به دندان داشتم، در را باز کردم. حیدر بود که با چهرهی برزخی به من سلام کرد. تا بخواهم از زود آمدنش تعجب کنم، بابا از پشتسر حیدر گردن کشید: -جواب سلام شوهرتو بده دخترم.1 امتیاز
-
پارت اول نفس کشیدن برایش به کاری ناممکن تبدیل شده بود. انگار دستها و پاهایش در زنجیری نامرئی قفل شده بودند؛ تکانهای هیستریک و ناامیدانهاش هم نمیتوانست او را از آن حصار بیرحم رها کند. خودش را با تمام توان به دیوارههای آن فضای ناشناس میکوبید، تا جایی که دستانش بالاخره از بند سفتی که دورشان پیچیده شده بود آزاد شدند. پلکهای متورمش را محکم روی هم فشرد؛ چشمانش میسوخت و دیدن را برایش دشوار کرده بود. اما همین که چشمهایش را باز کرد، موجی از خاک داغ و خشک، فضای تنگ و تاریک اطرافش را پر کرد و سوزش را در گلویش دوچندان ساخت. با تمام جانش دستها را به سقف کوتاه بالای سرش کوبید. دهانش باز شد تا فریادی برای کمک سر دهد، اما خاک تلخ و شور، گلویش را پر کرد و صدایش را خفه ساخت. وحشت مثل سایهای سنگین روی ذهنش افتاده بود، اجازه نمیداد حتی یک فکر واضح از احتمالات پیش رویش عبور کند. دوباره زانوهایش را جمع کرد و با تمام توان به سقف کوبید. مانند ماری که در دام افتاده، به خود میپیچید و صدای نالههای خفه و عمیق از گلو خارج میکرد. ناگهان تکهای سنگین از سقف پایین افتاد و با تمام وزن روی شکمش فرود آمد. درد مثل موجی داغ در بدنش دوید، اما او هنوز از تقلا دست نمیکشید. پاهایش را به شدت تکان داد تا پارچهای که دورش پیچیده بود پاره شود. خاک به ریههایش نفوذ کرده بود و هر نفس را به کابوسی کشنده تبدیل میکرد. نه میتوانست بهدرستی سرفه کند و نه نفسی عمیق بکشد. وقتی چشمانش را در تاریکی محض برای چند ثانیه باز کرد، همان چند لحظه کافی بود تا سوزش وحشتناکی تمام صورتش را در بر بگیرد، گویی یک عمر زیر این فشار گیر افتاده بود. او یک بار دیگر نیروی باقیماندهاش را جمع کرد. پاهایش را به سقف کوبید. ناگهان، سقوط جسمی سخت و سنگین روی سر و شانههایش تمام بدنش را به درد فرو برد. انگشتانش با سختی از میان خاک و سنگها گذشت تا بتواند نیمنفسی از هوای سنگین بگیرد. تقلا میکرد و از ته گلو نالهای شبیه غرش حیوانی زخمی بیرون داد. چشمانش از شدت فشار و تنگی نفس از حدقه بیرون زده بود. او میتوانست ضربان تند رگهای برآمده روی پیشانی و گردنش را حس کند؛ زندگی با هر ثانیه بیشتر از او فاصله میگرفت. اما تسلیم نشد. یک ضربه دیگر به آوار روی سر و صورتش کافی بود تا تکههای سنگین را کنار بزند. این حرکت، اما، موجب شد موجی از خاک مثل آبشاری روی او بریزد و دهانش را، که برای نفس کشیدن باز کرده بود، پر کند. در آن لحظه فهمید که در گودالی خاکی دفن شده و اگر سریعتر خود را بیرون نمیکشید، اکسیژن تمام میشد و مرگ به سراغش میآمد. دستانش با شتابی شبیه به تیغههای پنکه خاکها را کنار میزدند. نمیدانست چقدر زمان گذشته است؛ ثانیهها مانند ساعتها به نظر میرسیدند. اگر کسی از او میپرسید چه مدت است تلاش میکند، شاید میگفت یک روز یا بیشتر، اما حقیقت این بود که هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود.1 امتیاز
-
پارت هشت با تعجب مقابلش نشستم و ظرف میوه را تعارف کردم. غزل کوچکترین جزئیات زندگیاش را برای من تعریف میکرد، اینکار برایش لذتبخش بود، آنقدر با آب و تاب انجامش میداد که من هم اعتراضی نداشتم. حالا اینکه از خواستگاری چیزی نگفته بود، کمی عجیب به نظر میرسید. -بد پیش رفت؟! سرش را به نشانهی نه تکان داد و سیب زرد کوچکی را به دندان کشید. سماجت به خرج دادم: -غزل؟ چیزی شده؟ اتفاق به این مهمی افتاده، تو چرا به من چیزی نگفتی آخه! خودش را مشغول بازی با گندم کرد و با بیخیالی تمام شانه بالا انداخت. دیگر مثل اسمم مطمئن شدم که کاسهای زیر نیم کاسه است! -بچه رو بده من ببینم. گندم را کنار خودم نشاندم و اسباببازیهای پلاستیکی رنگارنگش را به دستش دادم تا سرگرم شود. خیاری برداشتم و حین پوست کندن آن، آخرین تلاشم برای به حرف آوردن غزل را کردم: -بار آخره میپرسم غزل، چی شده؟ دست از بازی با ریشهای قالی کشید و با تردید نگاهم کرد. دلم به شور افتاد، تا آمدم چیزی بگویم، غزل پیشدستی کرد: -امیرعلی رو دیدم. لرزی به تنم افتاد، قلبم در گوشهایم ضربان میزد. سعی کردم حالاتم را بروز ندهم اما نگاهِ نگران غزل، نشان میداد موفق نبودهام. -چه... چه ربطی به خواستگاریت داره این؟ آب دهانش را قورت داد و لبش را به دندان کشید. داشتم تحلیل میرفتم! -با توا... -پسرعمهی نادره، خیلی به هم نزدیکن انگاری. شب خواستگاری، اونم اومده بود. چیزی نمانده بود چشمان ناباورم از حدقه بیرون بریزند. پیش از اینکه برایم تفهیم شود اینجا چه خبر است، غزل دوباره گفت: -به جان گندم که من خبر نداشتم ناهید! به خدا نمیدونستم، اصلا اگه میدونستم اجازه نمیدادم بیان خواستگاری. نادر چندباری از پسرعمهش بهم گفته بود ولی کی فکرش رو میکرد... قفل زبان غزل باز شده بود و حال، این قلب من بود که قفل کرده بود. زمان متوقف شد... ناهید هفده ساله درست جلوی چشمم بود! با آن فرق کجی که از زیر مقنعه اصلا مشخص نبود و فقط چهارشنبهها به خاطر دبیر جوان ریاضیاش دست و دلبازی به خرج میداد برای نشان دادنشان. "-فرفری موی غزلساز منی، عشق خاموش غزلهای منی. تو از این حال دلم بیخبری، جز دل من به کسی دل ندهی..."1 امتیاز
-
پارت هفت بلند شدم و چروک دامنم را مرتب کردم، باید برایش شام میبردم. صورتم را شستم و موهای بلندم را به زحمت جمع کردم. کاش جرئت میکردم کوتاهشان کنم. عزیز میگفت مو تمام زیبایی یک زن است، من اما دوست نداشتم. آن ماههای اول عقد، یکبار با حیدر در میان گذاشتم که چقدر موهای کوتاه دوست دارم، او هم یک جمله بیشتر نگفت: -موهاتو زدی دیگه برنگرد خونه. دیروقت بود، برای همین هم ناپرهیزی کردم و کتلت درست کردم. اگر حیدر خانه بود، تا بوی گوشت را میشنید، در آشپزخانه ظاهر میشد و تکرار میکرد که گوشت گران شده و بهتر است آن را برای وقتهایی که مادرش به خانهمان میآید نگهدارم. با همین فکرهای درهم، گوجه و خیار و پیاز خرد کردم و سالاد خوشرنگ شیرازی را درون ظرف پلاستیکی دربسته ریختم. دور از چشم مادرحیدر، به حنانه سپردم که هر دو دقیقه یکبار به گندم سر بزند و تاکید کردم که زود برمیگردم. *** -به خدا احمقی! حیدرم میدونه احمقتر از تو گیرش نمیاد، هی میتازونه. با اعتراض نامش را صدا زدم. جایی در اعماق قلبم، با غزل موافق بودم، اما نمیدانم چرا وقتی اینطور صریح بیانش میکرد، رو ترش میکردم. چای دارچینش را هورت کشید و گوشه چشمی برایم باریک کرد. قنددان را به طرفش هول دادم و سعی کردم گندم را از آغوشش بیرون بکشم. -چیکارش داری بچه رو؟! نشسته دیگه. جانم خاله؟ جانم... تسلیم خندههای گندم شدم و به آشپزخانه رفتم تا برای غزل میوه بچینم. همانطور که مقابل یخچال نشسته بودم، صدا بلند کردم: -نادر چی شد؟ دفعه پیش گفتی میخواد پا پیش بذاره آخه. در یخچال را با پا بستم و پیشدستیهای آمادهی روی میز را برداشتم. انتظارم داشت طولانی میشد که بالاخره جواب داد: -اومدن خب.1 امتیاز
-
پارت شش با شنیدن صدایش، سد تحملم شکست. من از نه سالگی که به سن بلوغ رسیدم، هیچوقت بابا را بغل نکرده بودم؛ اما احساس کردم تنها چیزی که میتواند در آن لحظه مرا آرام کند، دستهای اوست. -بابا... گلویم از بغض ورم کرده بود و توان گفتن حتی یک کلمه دیگر را هم نداشتم. -ناهید تویی بابا؟ چرا گریه میکنی؟ گندم چیزیش شده؟ حیدر کجاست؟! قلبم فشرده شد. مگر یک زن نمیتوانست برای دردهای خودش بگرید؟ چرا بابا حال مرا نمیپرسید؟ -بابا... بابا گندم خوبه. من، ناهید... دخترت بهت نیاز داره بابا! تو رو خدا... تو رو خدا کمکم کن. در آن سوی خط سکوتی کوتاه برقرار شد و تنها هنهن من بود که در خانه میپیچید. بابا با ملایمت گفت: -چی میگی ناهید؟ با حیدر دعوات شده؟ دعوا نمک زندگیه دخترم، رو بر نگردون از شوهرت. سایه بالا سرته، احترامش واجبه. دو روز بعد دوباره آشتی میکنید و... دیگر چیزی نمیشنیدم. تا آن لحظه، هیچوقت خالی شدن قلبم را با این حجم از درد تجربه نکرده بودم. حتی وقتی دست حیدر بر من بلند شد و زبانش به کثافت چرخید، همیشه این اطمینان را داشتم که بابا پشتوانهی من است. با خودم فکر میکردم چون من چیزی از مشاجرههای شدیدمان به او نگفتهام، نمیآید نجاتم بدهد، چون از حال و روزم خبر ندارد. اگر به او بگویم، مقابل حیدر قد علم میکند و اجازه نمیدهد دخترش زیر دست و پای شوهرش جان بدهد. گلههایم را فرو خوردم و با صدای خشک رمزمه کردم: -چشم بابا. وقتی بابا خداحافظی کرد، چشمهی اشکم خشکیده بود. در تمام زندگیام، من دختر نمونهای برایش بودم. هیچوقت بابت من به دردسر نیوفتاد؛ پس الان توقع چه داشتم؟ دخترهای نمونه باید خودشان از پس خودشان بیایند. به اطراف خانهام نگاه کردم و زانوهایم را در آغوش کشیدم، چقدر تنها هستم! دلم برای خودم میسوخت. سرم خالی بود و سبک، انگار در یک هپروت سیاه پرت شده باشم. تیک، تاک، تیک، تاک... یعنی حیدر امشب هم به خانه نمیآید؟1 امتیاز
-
پارت پنج به آشپزخانه رفتم و نفس راحتی کشیدم. پیراهن حیدر را در سبد رخت چرکها گذاشتم و چای تازه دم شده را در استکان کمرباریکی که جهیزیهام بود ریختم. قنددان را لبالب پر از شکلات کردم و برایش بردم. -اینکه سرده زنیکه! و صدای شکستن استکان کنار پایم، بند دلم را پاره کرد. به سمتم هجوم آورد و گلویم را بیخ دیوار چسباند. -مگه به توی لاشخور نگفتم به اون برادرِ عوضیتر از خودت بگی دم پر حنانه نپلکه؟! خودت بس نبودی؟ از وقتی اومدی برکت از این خونه رفته هرزه! این چای رو چندوقته دم کردی که سرد شده؟ با توام! جواب منو بده! واسه کی درست کرده بودی هان؟! اشک همینطور از گوشه و کنار چشمهایم راه باز کرده بود. حیدر دندان به هم میسایید و من حتی نمیتوانستم نفس بکشم. پنجههایش راه گلویم را بسته بود و من بیهدف دست و پا میزدم. -حیدر... حی... حیدر... خفه... خفه شدم... گلویم را رها کرد و زانوهایم زمین خوردند. بلند نفسنفس میزدم و در دل ائمه را قسم میدادم. سر که بلند کردم، روی صورتم تف انداخت و با چند فحشِ چرک، ته ماندهی عصبانیتش را خالی کرد. کاپشنش را از روی دستهی مبل برداشت و از خانه بیرون زد. انگار تازه راهِ نفسم باز شده باشد، آنقدر گریه کردم و روزهای گذشته را دوره کردم تا اینکه همانجا سینهی دیوار خوابم برد. مقابل آینه ایستاده بودم، اینبار با کبودیهای بیشتری. از آن زن درون آینه متنفر بودم، بسیار حقیر و بیچاره به من نگاه میکرد. از خودم میپرسم... جز گریه کار دیگری هم بلدی؟! نگاهم وصل تلفن میشود و شمارهی خانه پدریام در ذهنم تکرار میشود. پدر چطور؟! او میتواند مرا از این برزخ نجات بدهد؟ پدر معتادم! قبل از اینکه بتوانم به عواقب تصمیمم فکر کنم، خود را کنار میز تلفن یافتم، در حالی که بوقهای تلفن در گوشم زنگ میزد. -بله؟1 امتیاز
-
پارت چهارم نگاه غضبناک حاج خانم که به پنجره ساطع شد، پرده از مشتم گریخت و منِ ترسان را پوشش داد. تمام خودداریهایم دود شد و آتش ترس، پیشانیام را عرقریز کرد. مثل همیشه به آشپزخانه پناه بردم و دست و دلِ لرزانم را مشغول کار کردم. صدای چرخش کلید و باز شدن در، خبر از آمدن حیدر داد. پا تند کردم و به استقبالش رفتم تا بهانه دستش ندهم. -سلام، خسته نباشی حید... با کوبیده شدن در به چهارچوبش، از جا پریدم. این همان آغاز جنگ بود! جرئت کردم سر بلند کنم و به چشمهایش نگاه کنم. دو گوی سبز که در دریایی از خون شناور بودند، دیر یا زود حیدر مرا در این خونابه غرق میکرد. -گندم کو؟! هزاربار نگفتم موقع اومدن من بچه رو نخوابون؟ تو کَتِت نمیره نه؟ جوراب گلوله شدهاش را به سمتم پرت کرد و بلندتر فریاد زد: -کری مگه زن؟! دود و دم داداش بیغیرتت گوشاتو کیپ کرده؟ آخ بهمن! از بچگی وقتی خرابکاری میکرد، من متهم میشدم به اینکه درست مراقبش نبودهام. پدر میگفت مادرت بهمن را به تو سپرده، باید برایش مادری کنی. این شد که من در هفت سالگی مادر شدم! پدر که خانه نبود، برای کار به شهرهای دور میرفت و ماهها من بودم و پسربچهای که باید شیرخشکش را پشت دستم امتحان میکردم تا داغ نباشد. دستهای لرزانم را مشت کردم و آرام پرسیدم: -چای میخوری؟ پیراهن چروکش را از تن بیرون کشید و به سمتم انداخت. -کوفت میخورم. میخوای پاشم اون چای رو هم خودم بریزم؟ به زحمت نیوفتی ناهید خانم یه وقت؟!1 امتیاز
-
پارت سوم ساقهی پتوس را از لای دندانهای کوچکش بیرون کشیدم و قاشق مربا خوریِ پر شده با آبگوشت را به دهانش هدایت کردم. لبهایش را با اشتیاق باز و بسته میکرد؛ گویی طعم غذا به مزاج دختر لاغرم خوش آمده بود. ابروهای باریکم را حین پاک کردن گوشهی لبش، بالا بردم. ساعت که به هفت رسید، تمام وجودم به ولوله افتاد! هیچ لایهی غباری روی خانه یا وسایل نبود، ظرفهای تمیز را هم مرتب در کابینت چیده بودم و سماور همضرب با قلب من، قُلقُل میکرد. پوست لبم را به دندان میکشیدم، مدام دور خود میچرخیدم و خانه را طوافِ نگاه تبدارم میکردم. دستهایم را که از شدت سابیدن لباسها پوستپوست شده بود، بههم مالیدم و ساعت را برای اینهمه عجله، لعنت گفتم. حس میکردم نگاه خمار گندم هم با نگرانی مرا میپایید. سعی کردم افکار احمقانهام را بیرون بریزم و این کار را با بلندتر خواندن لالایی انجام دادم. جلوی پُشتی خواباندنش و پتو را تا زیر چانهاش بالا کشیدم. با دلواپسی، درون گوشهای گندم پنبه گذاشتم. کاش اگر هم اتفاقی افتاد، این پنبهها برای نارسایی صدای حیدر افاقه میکردند. دوست نداشتم دخترم از پدرش بدش بیاید و خدایی ناکرده، حسرت همسن و سالهایش را بخورد. به پلکهای نیمهبازش بوسه دواندم. گندم این روزهای خاکستری را میفهمید. دست به زانو گرفته و به طرف روشوری که تنها آیینهی خانه را داشت رفتم. پیراهن و دامنی سرخابی با خالهای سفید به تن کرده بودم. حیدر عاشق این لباس بود و اصلاً خودش، همان اولین باری که بیرون رفتیم، آن را از بساط پنجشنبهبازار برایم پسند کرد و خرید. موهای بلند و فرم را اما دوست نداشت! از موهای صاف گندم، بیشتر خوشش میآمد. نگاهش هنگام دست کشیدن به آنها، براقتر بود. دستم به سُرمه رفت و سرمه به پشت چشمم کشیده شد. عطری که سوغات پدر از سفر مشهدش بود را گوشهی تیرهی لباسم زدم تا لک نشود و تا رسیدن عقربه به هشت، به دلِ سه گلدان پشت پنجره آب ریختم. صدای موتور حیدر که آمد، پرده را اندکی کنار زدم تا کمی نگاه دزدی کنم؛ کِیفش بیشتر بود! حتی با دستهای سیاه یا چهرهی درهمش که نشان از روز کاریِ سختی در مکانیکی میداد. موهای چربش زیر نور ماه برق میزد و لکههای سیاه روی پیراهنش، از همین جا هم مشخص بود. دلبستگی داشت به شیرینی، کُنجِ دلم قد میکشید که درِ سمت چپ باز شد. گویا فقط من منتظر حیدر نبودم...1 امتیاز
-
پارت دوم نگاه از گوشهی چِرک قالی، به چشمان درشت و لبان برچیدهی دخترم انداختم. آه و لبخندم یکی شد و حلقهی تنگ دستانم را از دور گندم باز کردم. بغضش به آنی محو شد و چهار دست و پا بهسمت گلدانِ پشت پنجره بهراه افتاد. با گوشهی روسری که روی شانههایم افتاده بود، خیسی چشمهایم را گرفتم. غرق به دندان کشیدن برگ گلهای مچاله شده در مشتهای کوچک گندم بودم و خودخواهانه، آرزوی نبودش را میکردم. طاقت اذیت شدن پارهی جانم در هیاهوی بهراه افتاده را نداشتم. خدا میدانست بهمن باز چه دسته گلی به آب داده بود که این زن داشت آتش به جان من میریخت. آبگوشت بار میگذاشتم و به خانهای نگاه میکردم که ساعاتی بعد، حاج خانم با کبریت کشیدن به حیدر، آن را میدان جنگ میکرد! جانسخت شده و به ضرب دستش خو گرفته بودم اما باز هم دیدن ردشان در آینهی روشویی، سیخ داغی بهروی دلم میگذاشت. کاسهی گل سرخ را از کابینت برداشتم و سر اجاق گاز رفتم. قطره اشکی بیاراده از چشمم سقوط کرد و درون قابلمه افتاد. به ناهاری که روی آتش بیحوصلگیهایم بار گذاشته بودم نگریستم، بیهیچ پلکزدنی. اشکهای درماندهام، بیشک آن را نجس کرده بود. چهار زانو کنار گندم نشستم. سرمای زمین آزارم میداد؛ قالی قهوهای، آنقدر بزرگ نبود که کل اتاق نشیمن را پوشش دهد. کاسه را در دستم جابهجا کردم و بربری بیاتی که مناسب با گلوی گندم، تکهتکه کرده بودم را هم زدم. موهای کمپشت اما بلند گندم را به پشت گوشهایش فرستادم. چشمانش، درست کوچک شدهی نگاه حیدر بود.1 امتیاز