رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. nastaran

    nastaran

    مالک


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      117


  2. .-.

    .-.

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      39


  3. M@hta

    M@hta

    مالک


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      93


  4. سجاد

    سجاد

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      857


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/24/2024 در پست ها

  1. نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬 نام نویسنده: زهرا تیموری ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: هفتگی خلاصـــــــــه: یکی هست، یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره‌، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم‌ اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن. رفاقت دیرینه دارن که دوستی‌شون به مشکل می‌خوره. این دو آدم‌، کدوم‌شون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی می‌ره؟ مقدمـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیاره‌ی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب می‌شد تا تابستونم برمی‌گشت. سرما از حرارت می‌ترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل می‌زد تا شکوفه رو درخت می‌نشست؟ تا زمین سبز میشد و گندم‌گزار خوشه می‌داد؟ تا پرنده لونه می‌کرد و چهچهه میون باغ دل می‌پیچید؟ لینک صفحه نقد رمان:
    2 امتیاز
  2. درخواست چارت بندی و سیر رمان نام رمان به صرف سیگار مارلبرو نویسنده: زهرا تیموری خلاصه‌ای از سیر رمان: دو راوی در دو زمان داره. یکی شهرزاد که از شوهرش طلاق گرفته و مشکلات بعد از جدایی رو طی میکنه و دنباله‌ی داستان مادره شهرزاده که اون هم از پدرش جدا شده و سال‌ها به اسم خارج زندگی کردن سراغ بچه‌هاشو نگرفته.
    2 امتیاز
  3. نویسنده عزیز ممنون از صبوریه شما، با شما در خصوصی ارتباط برقرار می‌کنم❤️
    2 امتیاز
  4. به نام آفریدگار قلم نام رمان: پرتقال کال نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25) ژانر: فلسفی، عاشقانه خلاصه: همه چیز به روال پیش می‌رفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی می‌کرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد! حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی می‌شد! مقدمه: در ابتدایی ترین روز بهار، هنگامی که عطر غنچه های تازه شکفته شده فضا را پر کرده بود، نوشیدن یک فنجان چایِ ساده چه تراژدیِ تکراری را در یاد تلقی می‌کرد. آن چنانِ گذر روز خسته کننده می‌آمد که شاید فکرِ شروع یک بازی شاید برای اندکی حالِ کسل وارش را خوب و عطر روز مردگی را از مشامش می‌گرفت! شروع یک قرعه با رقیبی قَدر، ریسک بزرگی بود که او را در حسرت روزمرگی های معکوسش باقی‌ گذاشت... در این وحله عطرِ گس ‌پرتقال، تنها مُشوقی بود که کیف کور شده او را کوک می‌کرد.
    1 امتیاز
  5. عه حواسم نبود :‌/ دانیال
    1 امتیاز
  6. کوکو سبزی رو از توی بشقاب برداشتم و بیرون زدم. توی راه میپریدم هوا و برا خودم توی کوچه میخوندم: کچل کچل کلاچه .... به سلمونی که رسیدم قدمامو اروم تر کردم و به شیشه مغازه که توسط برق مهتابی آبی رو روشن کرده بود نگاه کردم. کلمات: پنیر _ موزه _ گرگ _ ذرت _ صورت
    1 امتیاز
  7. اراد به نظرت اولش “د” داره 😂😂 داوود
    1 امتیاز
  8. از پنجره به منظره ی دریا و گل نگاه می‌کردم که یه جوجه رنگی پر زد و با سرعت خیلی زیاد رد شد و گفت: - مادرتُـ... عصبی شدم داد زدم: «چی؟!» که دور زد و مسالمت آمیز حرفش رو از اول زد: - ما در تُرکیه و سوئیس پی عشق و حالیم تو به یه شمال معمولی می‌گی برنامه آخر هفته؟ 😐😂 کلمات: کوکو سبزی، کچل کچل کلاچه، سلمونی، مهتابی، برق
    1 امتیاز
  9. با دمپایی سیندرلایی به جنگل رفته بودم تا عنکبوت بیوه سیاهِ عتیقه رو که همه تعریفش میکردن رو بیینم؛ بعد از دیدنش به خونه برگشتم و نشستم استامبولی که مامانم درست کرده بود رو خوردم . کلمات : دریا، گل، سوئیس، جوجه رنگی، پنجره
    1 امتیاز
  10. شتر در خواب بیند پنبه دانه کچل را حسرت مو هست و شانه
    1 امتیاز
  11. یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش
    1 امتیاز
  12. دل تو کی ز حالم با خبر بی کجا رحمت باین خونین جگر بی تو که خونین جگر هرگز نبودی کی از خونین جگرها با خبر بی
    1 امتیاز
  13. من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم برده به باقی و دلم شاد کنید...
    1 امتیاز
  14. پارت سه هنوز روزگار روی خوشش را نشان آنان نداده بود که قبایل مکه بر آنان شوریدند و جلسه گذاشتند که قریشیان را باید محمد را رها کنند یا ما از هر حیث تحریمشان می‌کنیم. نه کسی با آنان تجارت باید کرد و نه خرید و فروش، نه ازدواج صورت می‌گیرد و نه دل‌رحمی. این خبر در قریش همهمه بر آورد. زینب خود را وحشت‌زده به سرای مادر رساند. - آیا خبرها راست است؟ - آری دختم، خود را نیازار و به آغوش من بیا! زینب در آغوش مادرش فرو رفت. ام‌کلثوم نیز به سوی آنان آمد و خود را به شانه دیگر مادر چسباند و رقیه نیز فاطمه نوزاد را در آغوش گرفت و با صدایی آهسته گفت: - سرنوشت ما چه خواهد شد؟! زینب پرسید: - پدر کجاست؟ - در جلسه با ریاسای قبیله می‌باشد. زمان زیادی نبرد که درب باز شد و پدر داخل آمد. همه از جای برخاستند و به سمتش رفتند و به دورش حلقه زدند. در پشت سر او علی کودک وارد شد. پیمبر گفت: - سلام خداوند بر شما باد! دیگران نیز جوابش را دادند. خدیجه دانست که اینگونه در پی‌اش آمدن او را معذب کرده پس دستش را گرفت و به سوی جای برد و روی آن نشاندش و خود سمت راستش نشست. رقیه در سمت چپ پدر بنشست و ام‌کلثوم و علی در مقابل او نشستن. زینب پرسید: - پدر سراسر وجود ما وحشت است! - آیا شما مسلمان نیستید؟ پس از چه می‌ترسید؟ ما محبت خدایی را داریم که آنان او را انکار می‌کنند. سخنش باعث شد آرامش به میان بیاید. محمد به حرف آمد. - افراد قبیله خداوند را انتخاب کردند و با سوادان خطی خواهند نوشت و ما را از همه چیزهای دنیوی که می‌توانند محروم خواهند ساخت و در کعبه آویز خواهند کرد. سکوت جمع را فرا گرفت و سپس خدیجه به سخن آمد. - سپاس خدایی را که وجودش بی‌نهایت است و از اوست هرچه داریم و جز او هیچ نداریم!
    1 امتیاز
  15. 《پارت اول》 کوله پشتیم رو روی شونه‌ام تنظیم کردم و روبه بچه‌ها گفتم: - خب دیگه خوش گذشت، من میرم. مخالفت بچه‌ها بلند شد. - ای بابا جانا نیم ساعت دیگه هم بشین، هنوز داریم حرف می‌زنیم! به سمانه که این حرف رو زد، چشم دوختم. عاشق لپ های سفیدش بودم که از گرما گل انداخته بودن. - نیم ساعت دیگه هم بشینم، نیم ساعت دیگه هم میگی صبرکن، این نیم ساعت ها روی هم جمع میشن و در نهایت شب میشه. شایان با اون عینک هزار رنگش گفت: - بهتر، شب میشه میریم دست جمعی فرحزاد کلی صفا سیتی! کیارش هم مثل همیشه جنتلمن بازیش گل کرد. - همه مهمون من فرحزاد. سوت و دست بلند شد که شایان اعتراضش بلند شد. - نه دیگه نشد داداش، خودم ایده دادم خودم هم اجراش می‌کنم. آقایون و خانم های محترم همه امشب مهمون شایان. خنده ای به مسخره بازیشون کردم و گفتم: - امشب نمیشه واقعا حسش نیست خسته و کوفته از کوه بدون هیچ حمومی بریم فرحزاد؟ من نیستم واقعا! با این حرفم فکرکنم تازه بعضی ها یادشون افتاده باید برن لباس هاشون رو عوض کنن چون بقیه هم بلند شدن و عزم رفتن کردن. به افسون اشاره کردم که سریع جمع کنه تا بریم. کیارش با قد رشید و اون چهره خواستنیش نزدیکم شد. - چرا این جمعه ها عجیب می‌چسبه؟ یک نگاه بنداز، هیچکس دلش نمی‌خواد به خونه بره. با این حرفش غم دلم تازه شد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - شاید کسی رو تو خونه داشته باشن، که این خوشی رو بهشون نمیده یا بلعکس ازشون می‌گیره، شاید هم کلا کسی رو ندارن تا خوشحالیشون رو با اون ها سهیم بشن. روی لب های کیارش هم لبخند محوی نشست. - شاید هم دلشون می‌خواد که یکی باشه تا... - بریم. با صدای افسون که نفس زنون نزدیکمون می‌شد، ادامه حرفش رو خورد. - مواظب خودت باش، قرار فرداشب یادت نره! لبخندم دندون نما شد. - وقتی قراره میزبان شایان بشه، امکان نداره یادمون بره. خنده ای کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستی به حالت خداحافظی روبه اکیپ تکون دادم و همراه افسون به سمت لکسوس سفید من رفتیم. - امروز عجیب خسته شدم! نیم نگاهی به دوست تنبلم انداختم. - کوه رو که جابه جا نکردی دختر، از کوه بالا رفتی فقط. چشم هاش رو که بسته بود با این حرفم باز کرد و طلبکار گفت: - همون هم سخته، به من فشار میاد اه تو هیچ وقت نفهمیدی من چقدر ظریفم. تک خنده ای کردم و گفتم: - تو ظریفی؟ الهی نانا النگوهات نشکنه! لبخندی زد و دوباره چشم هاش رو بست. - حیف پشت فرمونی و من هزار تا آرزو دارم وگرنه می‌دونستم چیکارت کنم. فشار پام رو روی پدال بیشتر کردم که مثل این وحشت زده ها گفت: - جانا غلط کردم بسه! خندیدم و سرعتم رو کم کردم. با خنده گفتم: - آخه ظریف، تو که ظرفیت نداری چرا تهدید می‌کنی؟! یکی زد پس گردنم و گفت: - حواست به رانندگیت باشه انقدر هم با من بحث نکن!
    1 امتیاز
  16. 1 امتیاز
  17. پارت اول بِسْمِ اللّهِ الرَحمانِ الرَحیم آوای تیز تلفن مدام در فضای سرد دفتر می‌پیچید و جو را مغشوش می‌کرد. شخص پشت خط لحظه‌ای دست از تماس برنمی‌داشت. در آخر، کلافه، پرونده محبوبم را به کناری پرت کردم. عصبانیت حاصل از چرت پاره‌شده‌ی تمرکزم را با یک بازدم بیرون فرستادم. گوشی قدیمی را کنار گوش گذاشتم و همزمان که خودکار آبی‌ام را دوباره بین انگشتانم می‌چرخاندم، گفتم: - بفرمایید! از آن طرف خط، صدای ناواضح شخصی می‌آمد. گویی متوجه شد که بالاخره من تلفن را جواب داده‌ام و بعد از لحظه‌ای سکوت، صدای خشک مافوقم حواسم را جمع کرد: - کجایی تو؟! الوند، سریع خودت رو به دفترم برسون. یه موردی هست که باید رسیدگی بشه. پرونده جدید! عجب دوره‌ی پرآشوبی بود. روز به روز وضعیت بدتر می‌شد و مردم به هر چیز ریز و درشتی مشکوک می‌شدند و گزارش می‌فرستادند. به خود آمدم، دستی به صورتم کشیدم و بی‌درنگ گفتم: - اومدم، اومدم! خودکاری که از فرط نوشتن به انگشتم رنگ پس داده بود را دوباره روی میز رها کردم. لباس رسمی یکدست پارچه‌ای‌ام را دستی کشیدم و به سمت دفتر رئیس راه افتادم. سیستم گرمایشی اداره موقتا خراب شده بود و بوی نم باران از داخل سالن هم به مشام می‌رسید. طبقه اول، پشت راه‌پله، در اول را به صدا درآوردم. از داخل دستور ورود صادر شد و من دوباره قبل از ورود، دستی در موهایم کشیدم. - بله قربان، در خدمتم. بعد از گفتن همان یک خط، چند قدم داخل فضای مربعی شکل اتاق برداشتم و روی یکی از آن صندلی‌های رسمی جاگیر شدم. رئیس از پشت میز تکان ریزی به گردنش داد، عینکش را روی سینه رها کرد و گفت: - سلام الوند جان، چرا اینقدر آشفته‌ای؟ دوباره شب رو پای پرونده خوابت برده که اینطور موهات شکسته؟ معذب، دوباره دست به سر کشیدم و این بار محل شکست موهای نافرمان را یافتم. خجالت‌زده سر به زیر انداختم و گفتم: - گفتید که کارم دارید، پرونده جدیده؟ بلند شد تا پشت پنجره سه در چهارش قدم زد و با نوازش گلبرگ‌های شمعدانی داخل اتاق، ثانیه‌ای بعد بوی مخملی گل و صدایش همزمان داخل اتاق پیچید: - والله نمی‌دونم این پرونده برای تو لقمه چرب و چیلی باشه یا نه. پرونده مربوط به یک سری شکایت مشابه، در یک زمان مشخص و توی یه شعبه مشخص شهرداریه. همه شاکی‌ها گفته‌اند که از خونه قدیمی که ساختی، بوی وحشتناکی استشمام می‌کنند و سوسک و موش‌های بخش شده از اون منطقه همون‌جا هستند و نمی‌ذارن نفس بکشند. اما نکته قابل توجه اینجاست که وقتی شهرداری برای تحقیق رفته، همه سکنه شهادت دادن که اتفاقات مرموزی داره اونجا می‌افته. شهرداری به دلیل بسته بودن درها حکم ورود نداشته و پرونده به ما ارجاع شده. از هیجان مستولی‌شده بر ذهنم، سرپا ایستاده و حرف‌هایش را مرور کردم. با نوک پا روی سنگ مرمر کف، اشکال نامربوطی رسم کردم و گفتم: - الآن من باید دقیقاً چی کار کنم؟ بی‌درنگ چشم روی موهای از دم سفید رئیس چرخاندم و ادامه دادم: - خونه رو به جای شهردار نظافت کنم، یا حکم ورود براشون ببرم؟ - هیچ کدوم! با تیم تجسس برو! از این خونه بوی دردسر میاد. می‌خوام قبل از اینکه پرونده تشکیل بشه، باشی و مدرک جمع کنی.
    1 امتیاز
  18. پارت اول نفس کشیدن برایش به کاری ناممکن تبدیل شده بود. انگار دست‌ها و پاهایش در زنجیری نامرئی قفل شده بودند؛ تکان‌های هیستریک و ناامیدانه‌اش هم نمی‌توانست او را از آن حصار بی‌رحم رها کند. خودش را با تمام توان به دیواره‌های آن فضای ناشناس می‌کوبید، تا جایی که دستانش بالاخره از بند سفتی که دورشان پیچیده شده بود آزاد شدند. پلک‌های متورمش را محکم روی هم فشرد؛ چشمانش می‌سوخت و دیدن را برایش دشوار کرده بود. اما همین که چشم‌هایش را باز کرد، موجی از خاک داغ و خشک، فضای تنگ و تاریک اطرافش را پر کرد و سوزش را در گلویش دوچندان ساخت. با تمام جانش دست‌ها را به سقف کوتاه بالای سرش کوبید. دهانش باز شد تا فریادی برای کمک سر دهد، اما خاک تلخ و شور، گلویش را پر کرد و صدایش را خفه ساخت. وحشت مثل سایه‌ای سنگین روی ذهنش افتاده بود، اجازه نمی‌داد حتی یک فکر واضح از احتمالات پیش رویش عبور کند. دوباره زانوهایش را جمع کرد و با تمام توان به سقف کوبید. مانند ماری که در دام افتاده، به خود می‌پیچید و صدای ناله‌های خفه و عمیق از گلو خارج می‌کرد. ناگهان تکه‌ای سنگین از سقف پایین افتاد و با تمام وزن روی شکمش فرود آمد. درد مثل موجی داغ در بدنش دوید، اما او هنوز از تقلا دست نمی‌کشید. پاهایش را به شدت تکان داد تا پارچه‌ای که دورش پیچیده بود پاره شود. خاک به ریه‌هایش نفوذ کرده بود و هر نفس را به کابوسی کشنده تبدیل می‌کرد. نه می‌توانست به‌درستی سرفه کند و نه نفسی عمیق بکشد. وقتی چشمانش را در تاریکی محض برای چند ثانیه باز کرد، همان چند لحظه کافی بود تا سوزش وحشتناکی تمام صورتش را در بر بگیرد، گویی یک عمر زیر این فشار گیر افتاده بود. او یک بار دیگر نیروی باقی‌مانده‌اش را جمع کرد. پاهایش را به سقف کوبید. ناگهان، سقوط جسمی سخت و سنگین روی سر و شانه‌هایش تمام بدنش را به درد فرو برد. انگشتانش با سختی از میان خاک و سنگ‌ها گذشت تا بتواند نیم‌نفسی از هوای سنگین بگیرد. تقلا می‌کرد و از ته گلو ناله‌ای شبیه غرش حیوانی زخمی بیرون داد. چشمانش از شدت فشار و تنگی نفس از حدقه بیرون زده بود. او می‌توانست ضربان تند رگ‌های برآمده روی پیشانی و گردنش را حس کند؛ زندگی با هر ثانیه بیشتر از او فاصله می‌گرفت. اما تسلیم نشد. یک ضربه دیگر به آوار روی سر و صورتش کافی بود تا تکه‌های سنگین را کنار بزند. این حرکت، اما، موجب شد موجی از خاک مثل آبشاری روی او بریزد و دهانش را، که برای نفس کشیدن باز کرده بود، پر کند. در آن لحظه فهمید که در گودالی خاکی دفن شده و اگر سریع‌تر خود را بیرون نمی‌کشید، اکسیژن تمام می‌شد و مرگ به سراغش می‌آمد. دستانش با شتابی شبیه به تیغه‌های پنکه خاک‌ها را کنار می‌زدند. نمی‌دانست چقدر زمان گذشته است؛ ثانیه‌ها مانند ساعت‌ها به نظر می‌رسیدند. اگر کسی از او می‌پرسید چه مدت است تلاش می‌کند، شاید می‌گفت یک روز یا بیشتر، اما حقیقت این بود که هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود.
    1 امتیاز
  19. نام رمان: مَخمورِ شَب نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25) ژانر: عاشقانه، اجتماعی هدف: اعتماد بعضی وقت ها تیشه به ریشه انسان می‌زنه. بعضی از قربانی ها گناهی ندارن اما با اعتماد بی‌جا به یک دوست توی منجلابی اسیر می‌شن که خروج از اون یه اراده قوی و شاید یه دستِ قدرتمد می‌خواد. خلاصه: در گیر و دار های ریسمانِ سرنوشت، گره ای کور به نخِ سرونوشت دختری افتاد و گولِ گودالی عمیق را خورد... گودالی که همانند باتلاق، شب به شب او را بیشتر در خود می‌کشید و چاره اش دود کردن شب ها بود...دودی که در مِه شب غرق شده و گرهِ سرنوشت، از تاریکی بحره برد و نخ های دیگری را بهم گره زد...نخ های که یکی از جنس باروت و دیگری جرقه بود. جرقه ای که خود به باروت آتش انداخته نمی‌دانست به زودی با گره‌ی سرنوشت تلاقی خواهد کرد... مقدمه: در آن پس کوچه های تاریک، میان رقص نورِ شب تاب ها و واژگونی قاصدک های دل‌شکسته، کدامین نگاه تار های رقصده‌ی موهایم را میان انگشتان باد، شکار کرد؟ هنگامی که جام تنهایی را به دست گرفته و به هم‌نشینی نگاهِ بی فروغ ماه می‌نوشیدم، کدامین دست جامِ مرگ را از میان انگشتان تکیده ام بیرون کشید؟! سرمایی که قلبم را به تکه یخی سنگی بدل کرده بود، با کدام جوانه‌ی عشق در هم شکست و جانم را میان چنگال های آتیش سپرد؟! وقتی ستاره های دلگیری تک تک، چراغِ خانه‌شان را به رویم خاموش می‌کردند تا مهمان نشوم و طره ای نور، با بی‌رحمی در را به رویم می‌کوبید، کدام دلی درش را به رویم گشود و پذیرای روح ترک خورده ام شد؟ شب بود و جام و ساقی‌ ای که بی منت جام پر می‌کرد تا پیک پیک به نظاره‌ی رخ ماه، بنوشم... سگ های ولگرد که همانند من طرد شده ای مغموم بودند می آمدند و خرمان خرمان رقصنده‌ی شب می‌شدند و واق واق های‌شان را آهنگ آن شب مخمور می‌کردند... بزمی به پا می‌شد و در نگاه خیسم چه خوش انعکاس می‌شدند... بزمی که مرا بَد خمار آن شب ها می‌کرد! خماری که مخدرش نگاه او، زیر دلبرانه های ماه شد...
    1 امتیاز
  20. پارت دوم تکانی به بازویم دادم و خودم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم. اخم‌هایم سخت در هم گره خورده بود. می‌دانستم این رفتن سرانجامی ندارد، پس بی‌حرف از جا بلند شدم. با غرولند به سمت کمد رفتم و سرسری آماده شدم. شال را آزادانه روی موهایم انداختم و نگاهی به مادر انداختم که مشغول بستن ساک بود. صدای عصبی‌اش هنوز هم قطع نمی‌شد: - هر بار بخشیدمت، باز گفتی خوب خریه! باز افتادی دنبال اون آریایِ... حرفش را خورد و مانتوی جلو‌بازش را همراه شالی به تن کرد. چاره‌ای جز همراهی‌اش نداشتم. اگر نمی‌رفتم، هفته‌ها سرکوفت و ناسزا نصیبم می‌شد. از اتاق خارج شدم و نگاهم به پدر افتاد. او با صورتی غرق عرق، به رفتن ما خیره شده بود. چهره‌اش زرد و چشمانش درشت شده بود. گویی دیگر توان فریاد کشیدن نداشت و گوشه‌ای کز کرده بود. حالش طبیعی بود... فقط همان دوا را می‌خواست! مادر دستم را کشید و مرا از نگاه کردن بیشتر بازداشت. برای آخرین بار، صدای پر‌بغضش که با قدرتی عجیب همراه شده بود، در گوش خانه پیچید: - هی، من رو باش! این‌بار دیگه کاملاً جدی‌ام! دیگه نه تو، نه این زندگی نکبتت رو نمی‌خوام! تو اون کوفتی و کثافت‌کاری‌هات رو به زن و بچت ترجیح دادی! دست مرا بار دیگر کشید و به‌سرعت از خانه بیرون زد. در را با شدتی تمام کوبید و با بسته شدن در، سد بغضش شکست. اشک، بی‌اختیار روی گونه‌های سرخش - سرخی‌ای که از سیلی بود - جاری شد. دلم، مثل همیشه، تاب نیاورد. علی‌رغم تمام دلخوری‌ها، دستم را دور شانه‌اش انداختم و سرم را زیر گردنش فرو کردم. امری غیرارادی بود. هر بار این سناریو از اول تکرار می‌شد، بغضی در گلویم چنبره می‌زد؛ بغضی که سخت با آن در نبرد بودم و تازگی‌ها توانسته بودم افسار اشک‌هایم را به‌دست بگیرم. مادر، با دلگیری، مرا از خود راند و با چشمان اشکی به چشمان غمناکم زُل زد: - ماهور، کجا بریم؟! سوئیچ ماشین رو برداشتم؟ سری به نشانه‌ی "نمی‌دانم" تکان دادم و یک قدم عقب رفتم. دستی به اشک‌هایش کشید و برای برداشتن سوئیچ، دوباره وارد خانه شد. به دیوار پشت سرم تکیه دادم و بی‌تفاوت به راه‌پله‌ی سفید خیره شدم. انتظار برای آمدن مادر داشت بیش‌ازحد طول می‌کشید و این یعنی یک رفتن نافرجام دیگر. ساک را از کنار دیوار برداشتم، نفسی کلافه بیرون دادم و دوباره داخل شدم. با دیدن مشاجره‌ی پدر و مادر که از سر گرفته شده بود، سری به نشانه‌ی تأسف تکان دادم و بی‌صدا به اتاقم برگشتم. با همان لباس‌ها روی تخت دراز کشیدم و در افکارم غرق شدم.
    1 امتیاز
  21. **بسم‌الله الرحمن الرحیم** ### فصل اول نگاهم ماتِ دودی بود که رد حضورش در خفگی هوا محو می‌شد. سیگار را میان لب‌هایم اسیر کرده و کامی عمیق گرفتم. آن‌قدر عمیق که موجی از سرفه، گلوی خشکم را در بر گرفت! دود را برخلاف طوفان گلویم، با آرامش بیرون فرستادم و نفسی آسوده کشیدم. به سیگاری که دود شده بود، نگاهی انداختم و آن را از تراس به پایین پرتاب کردم. آتش سرخ‌رنگش هر لحظه تیره‌تر می‌شد و در نهایت، اسیر خاموشی شب گردید. با شنیدن صداهای همیشگی، شال بافتنی‌ام را دور شانه‌هایم محکم‌تر کردم و به اتاق بازگشتم. خودم را روی تخت رها کردم و برای خلاصی از آن هیاهو، هدفون را بر گوش‌هایم گذاشتم. طره‌ای از موهای بلندم را دور انگشت می‌پیچیدم و زیر لب همراه آهنگ زمزمه می‌کردم. با وجود صدای بلند موسیقی، باز هم صدای شکستن ظروف را می‌شنیدم! ناگهان، درِ اتاق با شدت باز شد. بی‌تفاوت نگاه به مادر دوختم که سمت کمد رفت و ساکی بیرون کشید. کلافه غلتی زدم و پشتم را به او کردم. صدای فریادهایش از سد بلند موسیقی هم فراتر رفت و گوشم را پر کرد: - من یه لحظه دیگه هم توی این خونه نمی‌مونم! ساک را گوشه‌ای از تخت من پرت کرد و همان‌طور که پرش می‌کرد، ادامه داد: - هر بار موندم، تو هم فکر کردی خبریه! باز روز از نو، روزی از نو! این‌بار کور خوندی! پشت گوشت رو دیدی، زن و بچت رو هم می‌بینی! چنگی که به پهلویم انداخت، لحظه‌ای نفسم را بند آورد و درد، تمام وجودم را گرفت. می‌دانستم از دست پدر و دایی‌ام عصبانی است و کنترلی روی حرکاتش ندارد. با خشم، هدفون را از گوشم کنار زدم و در چشمانش تیز شدم: - چی‌کار به من داری؟! چنگ دیگری به بازویم - که حالا شالی رویش نبود - انداخت و با خشم گفت: - چی‌کارت دارم؟ تو هم ذات همونی! بلند شو! می‌ریم!
    1 امتیاز
  22. پارت_۱ کتاب‌های درون دستش را محکم‌تر گرفت و سعی کرد با کم‌ترین صدا در خانه را باز کند، احتمال می‌داد در این موقع از روز مادرش در خواب باشد و از این‌رو نمی‌خواست با ایجاد سروصدا مادرش را بد خواب کند. کلید را بر روی جاکفشی چوبی رنگ رها کرد و با گام‌های آرام از راهرو گذشت تا وارد اتاقش شد، تنها خوشی این چند روزش خواندن کتاب و غرق شدن در آن بود. نگاه کلی به اتاقی که گوشه‌ای از آن خروارها از کتاب با انواع ژانرها قرار داشت انداخت و کتاب‌های جدیدش را روی تخت آهنی و تک نفره‌اش گذاشت. لباس‌هایش را در آورد و بعد از گذشت چند دقیقه روی تخت نشست و کتاب روان‌شناسی جدیدی که جلد سفید رنگ آن زیادی تو ذوق می‌زد را برداشت و مشغول خواندن شد. تک‌تک واژگان را جوری آهسته می‌خواند که انگار قصد حفظ کردن‌شان را داشت. زیستن در میان لغاتی که پرتو را این‌گونه از خود بی‌خود می‌کرد تنها نشان از علاقه‌ی شدید او می‌داد. لذت می‌برد و کیف می‌کرد، نفهمید چند ساعت در کتاب مورد علاقه‌اش غرق شده است تنها زمانی به خود آمد که با صدای نسبتا گوش خراش لولای در به اجبار چشم از کتاب گرفت و اتصال خود با کتاب را قطع کرد. با دیدن روی خندان و تپل مادرش، او هم ناخواسته تبسمی کم‌رنگ بر روی لب‌های نسبتا درشتش پدیدار شد؛ معصوم با سینی حاوی چای و کیک وارد اتاق شد و همان‌طور که پایین تخت می‌نشست و سینی را کناری می‌گذاشت گفت: - قربونت برم مادر، بیا چایی بخور یکم خستگیت رفع بشه. پرتو صفحه‌ی کتاب را حفظ کرد و بعد از بستن آن خودش را اندکی جلو کشید، با تشکر اندکی از کیک خانگی را همراه با چای نوشید؛ اینکه معصوم او را تنها نمی‌گذاشت و انگشت‌های دستش را به بازی گرفته بود یعنی حرفی داشت و پرتو به خوبی این اخلاق مادرش را می‌دانست؛ پس سعی کرد خودش حرف بزند تا مادرش راحت‌تر سخن بگوید. - چیزی شده مامان؟ معصوم ابروهای نازکش به بالا جهید و همان‌طور که سعی داشت طبیعی رفتار کند گفت: - نه مادر چه چیزی باید شده باشه؟ پرتو چشم ریز کرد و در حالی که سعی داشت نگاه نکته بینش را از مادرش نگیرد با زیرکی سخن گفت: - اگر چیزی نشده که اینطور اینجا نمی‌موندی. بگو مامان راحت باش! لحن دستوری آخر پرتو که آمیخته به مهر دخترانه و صمیمیت بود باعث شد معصوم لب باز کند و به راحتی سخن بگوید. - میگم مادر، یک ساعت دیگه قراره با همسایه‌های روضه خوون بریم دیدن یکی از همسایه‌ها که جدیدا به محله اومده... پرتو کنجکاو نگاه خود را به چشم‌های مشکی رنگ مادرش که از او به ارث گرفته بود داد و اندکی متعجب گفت: - خب؟ الان این چه ربطی به من داره؟ معصوم دودل بود، اما بعد از کمی مکث بالاخره دل به دریا زد و گفت: - میگن این همسایه جدید یه پسر داره. راضی خانم می‌گفت ماشاالله پسره نه از چهره کم داره نه از وجنات یک پارچه‌ی آقا... دیگر نیازی به ادامه‌ی جمله نبود، پرتو تا ته داستانی که مادرش در حال تعریف بود را می‌دانست؛ اما نفهمید چرا مادرش از این رفتارش دست برنمی‌دارد و هرگاه که اعتراضی از بابت این ماجرا می‌کرد؛ با شکوه و شیون مادرش تسلیم می‌شد؛ پس ترجیح داد این بار را دعوا راه نیندازد. - باشه میام.
    1 امتیاز
  23. مقدمه: تو بیشتر عاشق بقیه بودی تا خودت. بیشتر از اینکه به خودت محبت کنی، به بقیه محبت کردی، فقط به آن‌ها اهمیت می‌دادی تا خودت. برای همین است که امروز آشفته شده‌ای، ضعیف شده‌ای و شکستی. ازت می‌خواهم بمانی. بمانی که احساس بی‌پناهی نکند. بمانی که بی‌نیاز باشد. از آغوش از محبت از رابطه؛ از همه‌چیز!
    1 امتیاز
  24. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
    1 امتیاز
  25. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
    1 امتیاز
  26. امادگی برای طراح جلد
    1 امتیاز
  27. پارت دو - آیا شنیده‌ای که محمد به پدر ما توهین کرده‌است؟ ابولعاص ناراحت سرش را تکان داد. - شنیده‌ام. این‌بار عتیبه همسر ام کلثوم گفت: - و شنیده‌ای که ما دخترانش را طلاق داده‌ایم؟ - این را هم شنیده‌ام، چه از من می‌خواهید؟ عتبه دو دستی دست ابولعاص را گرفت. - ما آمده‌ایم تا از تو بخواهیم که زینب را طلاق دهی. ابولعاص با تعجب به او نگاه کرد، سپس خنده‌ای کرد و پرسید: - چه بخواهید؟! - زینب را طلاق بده، این‌گونه او تنبیه می‌شود و دست از دیوانگی‌هایش برمی‌دارد! ابولعاص به عتبه زل زده بود و ذهنش در خاطراتش با زینب جست‌وجو جو می‌کرد؛ خندیدن‌هایش، مهربانی‌هایش! هرگاه که از در می‌آمد، زینب را می‌دید و دلش آرام می‌شد، هرگاه دیگران عذابش می‌دادند زینب از او دلجویی می‌کرد، هرگاه از چیزی در زندگی عصبانی می‌شد، زینب با سخن‌های خود او را قانع و راضی می‌ساخت. - هان؟ چه می‌گویی؟! ابولعاص نگاه خشمگین خود را به او دوخت و با خود فکر کرد چه می‌شد نگاهی همچون علی داشت تا مخاطب او از ترس زبانش بند بیاید؟ اما همین نگاه نیز برای ترساندن آنها کافی بود. - بلند شوید و از خانه من بیرون بروید! عتبه هل شد ولی عتیبه خود را جمع و جور کرد و گفت: - خواسته ما را رد مساز، ما زن‌هایی بهتر از دختر محمد به تو خواهیم داد! عتبه سریع دنباله سخن برادر خود را گرفت: - راست می‌گوید، پدر ما را برای خود حفظ کن که بسیار بیشتر از محمد برای تو سود دارد! عتیبه گفت: - کار محمد تمام است، به زودی او را خواهیم کشت! سپس کف دستش را رو به روی نگاه ابولعاص گرفت. - دستت را در دست ما بگذار! ابولعاص از جا بلند شد. - از خانه من بیرون روید! با صدای فریادش زینب که تقریباً می‌دانستند آن دو به چه علت به خانه او آمده‌اند، به داخل اتاق دوید. وقتی صورت خشمگین شووی خود را و در مقابل نگاه نگران پسران ابولهب را دید، لبخند کوچکی زد. پسران ابولهب که در مقابل یک زن تحقیر شده بودند، از جا برخاستند و غر زنان از خانه بیرون رفتند. ابولعاص برگشت و نگاه خود را به زینب دوخت. لبخند روی لب زینب بهترین دستمزد برایش بود با خود فکر کرد چقدر زینب را دوست دارد و جواب لبخند او را داد. *** سالی نگذشت که درد زایمان بر جان خدیجه افتاد. هنگامی که زینب دورتر از آن بود که خود را به کمک مادر برساند و دیگر دختران کوچک بودن، هنگامی که همسایگان و آشنایان این عزیز را به جرم باور خدایی دیگر تنها گذاشتن و خدیجه مانده بود چه کند و محمد خود را به هر دری می‌زد اما راهی نبود! ناگهان در باز شد و چهار بانوی بهشتی به کمک خدیجه آمدند. بلی، بهترین زن عالم از بطن عارف‌ترین بانوی عالم در دستان پارساترین زنان جهان به دنیا آمد.
    1 امتیاز
  28. ••مقدمه •• ای یار من! تو را به یک الماس تشبیه خواهم کرد، می‌دانی چرا؟! الماس با تمام زیبایی های افسونگری‌اش با آن درخشش ستودنی‌اش، در یک نگاه تمامی چشم ها را به خود مجذوب می‌کند. قلب من از همان روزی که تو آمدی، در برابر عظمت درخشش تو تعظیم کرد. جانای من! آغاز قصه عشق من و تو... خورشید را به خنده وا داشت... ماه را به سجده انداخت... بیا باهم قلم برداریم... به خون عشقمان آغشته کنیم... و با تحریر زیبایی بنویسیم... ..به نام خالق تک دلبر قلبم.. >جانای یار من< آتش زدی بر جان من ای جان من جانان من طوفان شدی در بحر دل ای ساحر خندان من <ای ما شب تابان من >
    1 امتیاز
  29. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده هم اکنون توسط سادات.
    1 امتیاز
  30. دیشب نبودی من هراسان گریه کردم امشب کنارت سهل و آسان گریه کردم خندیدی امّا در دلت آشفتگی بود محو نگاهت وه چه نالان گریه کردم
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...