پارت نود و چهارم
داشتم به این فکر میکردم که حتی نتیجه درس خوندنش هم به بچهای یتیم ختم میشد و چقدر سامان دل بزرگی داره! همینجور بیشتر از قبل تو دلم جا باز میکرد و واقعا حس کردم روح این آدمو خدا لمس کرده! با چشمکی بهش گفتم:
ـ مطمئنم که یه روز به آرزوت میرسی!
ـ واقعا میشه؟
ـ اگه باورش داشته باشی، آره! شب بخیر.
داشتم میرفتم سمت اتاقم که گفت:
ـ یچیز دیگه هم هست...
برگشتم سمتش که گفت:
ـ دلم میخواد اون روز، تو هم پیشم باشی!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
ـ قسمت هرچی باشه، همون میشه! زیاد بیدار نمون!
برام بوس پرتاب کرد و با ذوق گفت:
ـ چشم رییس!
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم...این روزا فکر و ذکرم شده بود سامان. صداش مدام تو گوشم میپیچید! وقتی چشامو میبستم، لبخندش میومد جلوی چشمام! فکر کنم وقت اعتراف فرا رسیده بود، منی که عشق برام ممنوعه، عاشق یه آدم از این کره زمین شدم...چیزی که غیر ممکنه در حال اتفاق افتادن بود...دلم میخواست سامان برای همیشه پیشم بمونه...از رو تخت بلند شدم و رفتم روی بالکن، زیر لب پرسیدم:
ـ اون بعد از مرگش، روحش میتونه با من بیاد؟
یهو هاروت توی گوشم گفت:
ـ بازم تکرار میکنم کارما، اون یک آدمه و تو از جنس نوری...تو دنیای بعدی هم تو نمیتونی کنارش باشی!
با بغض گفتم:
ـ اما آخه من...من دوسش دارم!
هاروت گفت:
ـ این یه قانونه کارما! متاسفم. تا الآنم خیلی از قوانین این دنیا رو نقض کردی؛ داری بابت اینکه مرگشو به جلو میندازی، از درون خودت عذاب میکشی!
همونطور که گریه میکردم گفتم:
ـ برام مهم نیست! سامان حالش خوب باشه، همین بسه برام