رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. #پارت نود و سه... + این چه حرفیه قربونت! تو هنوز عزیزخانم و داری، رعنا خانم و داری. ولش کردم و گفتم+ رعنا خانم کجاست؟. دوباره به زمین زل زد و گفت_ نمی‌دونم. عزیزخانم گفت_ بفرمایید بشینین خیلی خوش اومدین. با امیر و بهار نشستیم، بهار دم گوشم گفت_ اینجا خونه‌ی سهراب همتیه؟. سر تکان دادم گفت_ باریکلا چه بزرگ و خوشگله. ولی دیگر فایده‌ای نداشت. شایان وازد خانه شد و به عزیزخانم چیزی گفت که سریع طبقه‌ی بالا رفت. شایان با عصبانیت نگاهم می‌کرد انگار که تقصیر من بوده؟ داشتم به لیانا نگاه می‌کردم چشمش به در افتاد هینی کشید و بلند شد؛ نگاه کردم آقای به ظاهر پدرش بود که به طرف لیانا می‌رفت، لیانا چشمانش از ترس و تعجب قد یک گردو شده بود و دو قدم کوتاه عقب رفت، پدرش نزدیک‌تر می‌رفت که شایان سد راهش شد و به سمت مخالف اشاره کرد و گفت_ خوش اومدی آقای سرمدی بفرمایید اونطرف. آقای سرمدی کمی نگاه کرد و رفت، شایان به لیانا گفت_ برو تو اتاقت تا نگفتم حق نداری بیای پایین. لیانا چند قدم عقب رفت و بعد برگشت و از پله‌ها بالا رفت. عزیزخانم یک پوشه‌ی صورتی رنگ را آورد شایان گرفتش و داخلش را نگاه کرد و یک برگه را برداشت و پوشه را به عزیزخانم برگرداند و خواست به سمت در خروجی برود هنوز قدم دوم را برنداشته بود که سرجایش خشک شد وکیلی عوضی داخل آمد و جلوی شایان ایستاد و گفت_ مرگ برادرت رو تسلیت میگم. شایان با عصبانیت گفت_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ با اجازه کی اومدی اینجا؟. وکیلی نوچ نوچی کرد و گفت_ برعکس برادرت تو خیلی بی ادبی، اومدم مراسم دوستم، شریکم؛ هرچی نباشه ما بهم مدیون بودیم. _ برو آروم بشین، دست از پا خطا کنی من می‌دونم و تو، فهمیدی؟. شایان رو به ماهان گفت_ تماس بگیر بگو بعدا میریم پیششون، الان کارای واجب‌تری داریم. ماهان هم به یکی زنگ زد و عذرخواهی کرد بخاطر نرفتن‌شان. وکیلی عکس سهراب را برداشت و نگاهش کرد و گفت_ حیف شد که مرد، بچه‌ی خوبی بود با قاعده بازی می‌کرد ولی یک اشتباه کار دستش داد. شایان با عصبانیت فقط نگاه می‌کرد وکیلی خرما برداشت و نشست. بهار گفت_ مگه سهراب چجوری مرده؟. شونه‌ای بالا انداختم که مثلا من نمی‌دانم. شایان رو نزدیک‌ترین مبل به ما نشست و خطاب به امیر گفت_ شما همکلاسی سهراب هستین؟. امیر تایید کرد و تسلیت گفت. عزیز خانم کنار شایان نشست و گفت_ الهی بمیرم برای بچم چقد از شماها تعریف می‌کرد همیشه دلش می‌خواست همکلاسی‌هاش رو دعوت کنه اینجا، ولی شرایطش نبود می‌گفت ولی یه روزی حتما دعوتشون می‌کنم ولی فرصت نشد و حالا که اون نیست، شما اومدین، کاش بود و می‌دید. امیر گفت_ چقد عجیب که از ما تعریف کرده و خواسته دعوت کنه آخه تو دانشگاه با کسی حرف نمیزد اصلا دوستی نداشت. عزیز خانم گفت_ اگه چند دقيقه ساکت میشد باید تعجب می‌کردی چطور میگی که با کسی حرف نمیزد دهنش رو می‌بستی با دستاش صحبت می‌کرد دستاشو میگرفتی با پاهاش. حسرتی کشید و ادامه داد_ الهی بمیرم براش، یادته شایان همیشه سر پر حرفیش باهم دعوا می‌کردین؟. شایان بهت زده نیشخندی زد و گفت_بهش می‌گفتم بسه مخم رو خوردی می‌گفت انقد دلم پره که اگه ساکت شم دق می‌کنم.
  3. پارت نود و یک _اروین ماشینم رو به آراد و نوید پسرعموشون سپرد ، اونجا دیدمشون . نازی اهانی گفت و ادامه داد: اره نوید نمایشگاه ماشین داره. مامان گفت : خیلی دوست دارم با دختر داییت هم اشنا بشم . نازی گفت : دفعه بعد حتما اشناتون می کنم سهیلا جون ، فکر کنم خیلی باهم جور بشید. _نازی راستی گفتی باهام کار داری؟ نازنین دستاش رو تو هم گره کرد و گفت : راستش می خوام مزون خودم رو باز کنم ، به اندازه کافی از مهراوه جون کار یادگرفتم ، خودمم که طراحی دوخت خوندم . مامان لبخندی زد و گفت : این که فوق العاده اس. نازی تشکر کرد و رو به من گفت : این چند هفته که هستی ، میتونی تو کارای اولیه کمکم کنی؟ با خوشحالی گفتم : حتما ، چی از این بهتر ، هم کمک تو میشم ،هم سرم گرم میشه. نازی تشکر کرد و حدود یک ساعتی مشغول حرف زدن و مشورت کردن شدیم ، مامان هم همراهیمون می کرد ، بعد یک ساعت بهراد و بابا و اروین داخل اومدن و اروین خداحافظی کرد و رفت. _____________________ دو هفته ای از اومدنم گذشته بود و تو این چند وقت با نازی حسابی درگیر کارای مزون بودیم . البته نا گفته نماند که امیر علی و گندم هم نامزد کردن و من هم تونستم تو نامزدیشون شرکت کنم ، خیلی برای گندم خوش حال بودم ، واقعا بهم میومدن . بارانا و سارا هم که امسال کنکوری شده بودن تو این دو هفته مخ من رو خوردن ، از بس سوال کردن چی بخونیم ، کلاس کجا بریم و... ، البته منم با حوصله جوابشون رو میدادم. بلیط برگشتم برای ده روز دیگه بود ، می خواستم تو این ده روز حسابی خوش بگذرونم و با خانواده وقت بگذرونم . تو اتاقم بودم و داشتم تو لپ تاپم چرخ میزدم که تقه ای به در خورد . همون جور که نگاهم به صفحه بود گفتم : بیا تو. بهراد داخل شد و گفت : چه می کنی وروجک؟ خنده ای کردم و گفتم : هیچی دارم تو نت چرخ میزنم. بهراد شیطون گفت : سرگیجه نگیری؟ زبون دراوردم و گفتم : هه هه بی نمک. خندید و گفت : به جای نت حروم کردن بیا به من کمک کن . _ از چه بابت ؟ +پس فردا تولد نازیه کمکم کن براش مهمونی سوپرایزی بگیرم. لپ تاپم رو باهیجان بستم و گفتم : اخ جون من میمیرم برای اینجور کارا.
  4. ‌#پارت نود و دو... به دروغ گفتم+ آره بهترم. درحالی که اصلا سردرد نبودم امیر لعنتی صدای آهنگ را تا آخرین درجه زیاد کرده بود مغزم داشت منفجر می‌شد حالم بد بود گوش‌هایم درد می‌کرد ولی باید تحمل می‌کردم تا باز به من مشکوک نشوند ناخن‌هایم را کف دستم فشار می‌دادم تا از اعصاب خوردیم کم شود ولی فایده‌ای نداشت رسیدیم به مقصد سریع از ماشین پیاده شدم.... آن شب لعنتی با کلی استرس تمام شد و مرا به خانه رساندن، بلافاصله به دستشویی رفتم و بیبی چک را امتحان کردم باورم نمی‌شد حرف‌های اسما درست باشد و من حامله باشم ولی آخه! ... لعنت فرستادم برای سهرابِ عوضی، او حق نداشت این بلا را سرم بیاورد از دستشویی خارج شدم و به دیوار تکیه دادم انگار پاهایم توان نگه داشتن وزنم را نداشتند. حالا باید چیکار می‌کردم سهراب هم که نبود واقعا حال بدی داشتم دلم می‌خواست بفهمم که همه‌ی این‌ها دروغ بوده و به زمانی که مامان و بابام بودن برگردم، این یک آبروریزی بزرگ بود.... صبح زود بیدار شدم و بدون صبحانه خوردن به آزمایشگاه رفتم، باید مطمئن میشد این حرف حقیقت داره یا نه؟ آزمایش دادم و باید چهار روز منتظر می‌ماندم تا جوابش بیاید. نمی‌توانستم تحمل کنم یک ساندویچ گرفتم و به خانه ی بهار رفتم ، باید به نحوی وقتم را می‌گذارندم، نشستیم و کلی صحبت کردیم لعنتی بحث را مدام به کوروش می‌رساند و من بحث را عوض می‌کردم امیر هم دوساعت بعدش آمد از او خیلی خجالت می‌کشیدم نشستیم و با هم غذا خوردیم دستپخت بهار افتضاح بود نمی‌دانم امیر چه طور تحمل می‌کرد و با لذت می‌خورد البته که باز بهار یک چیزی بلد بود ولی شوهر من که فکر کنم از گشنگی می‌مرد. امیر گفت_ راستی یه خبر جدید دارم. بهار گفت_ خوش خبر باشی، چه خبره؟. امیر دست از غذا کشید و گفت_ راستش، امروز سهیل زنگ زده بود گفت یک آقایی رفته دانشگاه و انگار سهیل رو می‌شناخته و ازش خواسته بچه‌ها و آشناها رو دعوت کنه برای مراسم ختم سهراب همتی. قاشق از دستم افتاد با تعجب به امیر نگاه کردم این حقیقت نداشت اصلا چطور ممکن بود که او مرده باشد؟ حالا من چیکار می‌کردم با بچه‌ی او؟. بهار گفت_ داری شوخی می‌کنی؟. _ نه قربونت برم شوخی برای چی؟ از پسره این همه مدت خبری نبود و حالا جنازه‌اش پیدا شده خدا به خانواده‌اش صبر بده. قلبم گرفت نمی‌توانستم نفس بکشم چشمانم پر از اشک شد باز امیر گفت_ چیکار کنیم فردا بریم یا نه؟. بهار گفت_ آره ! درسته باهاش در ارتباط نبودیم ولی از همکلاسی‌هامون بود. .... دم در خانه‌ی سهراب بودیم کلی پارچه‌ی سیاه و بنر زده بودن شایان دم در خانه ایستاد بود و از ما دعوت کرد وارد خانه شویم، داخل سالن یک عده غریبه و لیانا نشسته بودن دخترک طفلی بدون اینکه اشک بریزد یا ناراحت باشد به زمین زل زده بود و عزیزخانم آرام دم گوشش صحبت می‌کرد. صداش کردم نگاهم کرد و با صدای پر از بغض گفت_ تا الان کجا بودی؟ می‌دونی چقد بهت نیاز داشتم. با زور خودم را کنارش جا دادم و بغلش کردم و گفتم+ من نمی‌دونستم واگرنه زودتر می‌اومدم. آرام اشک ریخت و گفت_ دوباره یتیم شدم.
  5. #پارت نود و یک... _ من دکتر زنان و زایمانم قیافه آدم حامله و زائو رو خوب می‌شناسم البته رفتارتون هم این و نشون میده مثل حساسیت به صدا یا نور یا حتی اون اشتیاقتون برای خوردن کیک و حالت تهوع‌ام که دیگه خودش نشان دهنده‌ی بارداریه . + این دفعه رو اشتباه کردی فیلم که نیست حالت تهوع نشانه‌ی بارداری باشه می‌تونه از مسمومیت باشه یا استرس یا هرچی، بهتره دفعه بعد بیخودی قضاوت نکنی. یه خنده‌ی نخودی کرد و گفت_ باشه من معذرت می‌خوام ولی بهتره یه آزمایش بدی. چشمانم را از حرص بستم نمی‌فهمیدم چرا اینجوری راجع بهم فکر می‌کند بهار گفت_ مهتا دختر خوبیه من بهش شک ندارم جدیدا یکم افسردگی گرفته این علائمی که گفتی می‌تونه اثرات اون باشه. اسما باز گفت_ خود افسردگی هم می‌تونه نشانه بارداری باشه. دیگه داشت شورش را درمی‌آورد امیر سریع گفت_ خب دخترا این بحث و همینجا تموم کنین نظرتون چیه بریم دربند و بستنی بخوریم؟. می‌خواستم موافقت کنم ولی ترجیح دادم سکوت کنم که باز به من انگ حاملگی نزنند، یاد سهراب و کارش افتادم اگه حق با اسما باشد چی؟ من دیگر کارم تموم است، بعد با چه رویی به چشم‌های بهار یا خواهرم نگاه کنم بهار صدایم زد نگاهش کردم گفت_ کجایی تو؟ چندبار صدات زدم. + حواسم نبود، چیزی می‌خواستی؟. _ دربند، بستنی، نظرت؟. + تابع نظر جمعم. امیر گفت_ خوبه، همه می‌خوان برن پس سریع کیکتون و بخورین و بریم. نگاهم به کیک بود دلم می‌خواست بخورم ولی می‌ترسیدم. بقیه کیک‌شان را خوردن و راه افتادیم هر خانواده با ماشین خودش و چون من و کوروش مجرد بودیم قرار شد با ماشین امیر برویم تو راه چشمم به داروخانه خورد یاد حرف‌های آن اسمای لعنتی افتادم و گفتم+ آقا امیر میشه نگهدارین من خیلی سرم درد میکنه می‌خوام قرص بخرم. چشمی گفت و نگهداشت تا خواستم پیاده شوم گفت_ بشین من برات می‌گیرم. سریع در را باز کردم و گفتم+ نه خودم میرم. .... ... راوی.. نگاه امیر به داروخانه بود گفت_ این رفیقت خیلی تغییر کرده‌هاا، نکنه حرفای اسما درست باشه؟. بهار همیشه معترض گفت_ چی میگی امیر؟ اون فقط یکم افسردگی گرفته خوب میشه من مطمئنم اون خطایی نکرده. _ مگه نشنیدی اسما می‌گفت قیافه آدم حامله رو تشخيص میده اگه این رفیقت واقعا حامله باشه چی؟ اصلا این که خوب بود یهو چرا سر درد شد؟ اصلا چرا نذاشت من برم؟. _ چه ربطی داره؟ خب نخواست زحمتت بده دیگه. _ اون مدت که نبود و کسی ازش خبر نداشت چی؟. بهار سکوت کرد آن هم به رفیقش شک کرده بود گفت_ امیر انقد ته دل منو خالی نکن، مهتا همچین دختری نیست. _ باشه بهار خانم شانس بیاره که خطایی نکرده باشه واگرنه دیگه اجازه نمیدم باهاش رفاقت کنی. .... ... مهتا... وارد داروخانه شدم یک مسکن و بیبی چک گرفتم و برای اینکه بقیه متوجه نشوند داخل کیفم گذاشتمش و قرص را دستم گرفتم و سوار ماشین شدم و گفتم+ آب ندارین اینجا؟. امیر از داخل داشبورد یک بطری درآورد و گفت_ گرمه ولی تازه است. تشکر کردم و قرص را باز کردم و بین انگشتانم نگهداشتم و انگشتم را سمت دهانم بردم و با حالت نمایشی انگار روی زبانم گذاشتم و بعد آب خوردم و کمی که گذشت بهار گفت_ خوبی؟.
  6. به دختره نگاهی انداختم که سرش رو به شیشه‌ی ماشین تکیه داده بود و خوابش برده بود، هم از اینکه سرش داد زدم پشیمون بودم و هم نمی‌تونستم تحمل کنم کسی درباره‌ی چیزی که متعلق به رویاست نظر بده. از تو پاکت سیگاری بیرون آوردم و همون‌طور که بین لب‌هام قرار می‌دادم فندکم رو روشن کردم و سیگار رو به آتیش کشیدم، نفس عمیقی کشیدم و کام عمیقی از سیگار گرفتم که یه لحظه قلبم تیر کشید؛ اما بعد عادی شد و به سیگار کشیدنم ادامه دادم، دختره تکون ریزی خورد که باعث شد بهش نگاه کنم و ثانیه‌ی بعد باهاش چشم تو چشم بشم. سریع به خودم اومدم و حواسم رو به رانندگیم دادم و خون‌سرد دستم رو به درب که شیشه‌ش رو کاملاً پایین کشیده بودم تا هوام عوض بشه و ازش هوای سردی به داخل می‌اومد تکیه دادم، دنبال ماشین فربد که از ما عقب‌تر بود گشتم؛ اما انگار جا مونده بودن؛ پس ماشینو کنار زدم تا فربد هم بهمون رسید و گذاشتم که جلو بیوفته و بعد حرکت کردم. تا رسیدن به مقصد حتی نگاهش هم نکردم و دقایقی بعد ماشین رو توی حیاط پارک کردم، هوای اینجا فرق داشت و حتی یه جورایی فقط کمی خنک بود. نه گرم و نه سرد، اتاقی رو انتخاب کرده بودم که به ساحل دید داشت و جدا از بزرگ بودن اتاق، تنها اتاقی بود که هم تراس داشت و هم یه جورایی قشنگ‌ترین اتاق محصوب می‌شد. دخترک توی تراس وایساده بود و چونه‌ش رو روی نرده گذاشته و به منظره خیره شده بود.
  7. امروز
  8. تاییدیه رمان بود، داشتیم تست می‌کردیم عذر می‌خوام از شما
  9. مشکلی نیست فقط چرا توی تاییدیه دلنوشته‌ی من درخواست ناظر اومده بود؟؟
  10. سلام وقت بخیر نویسنده محترم دلنوشته و داستان شامل ناظر نمیشن جانم
  11. در دلِ گورستانِ سکوت که مأمنِ سایه‌ها بود، نشستم به تماشای خویش؛ پیکری شکسته در آغوشِ غبار، و چشمی که هنوز، از عادتِ دیدن، دل نمی‌کند. میانِ ویرانه‌های دلم، ذره‌ای روشن لرزید، نه از جنسِ امید، بل از طینتِ بقا. دستم را بر خاکِ سوخته‌ی وجود کشیدم، و فهمیدم که هنوز گرمی‌ای هست، هرچند اندک، هرچند بی‌نام. در آن لحظه، فهمیدم خاموشی نیز رحم دارد؛ می‌تواند چیزی را در دلِ تاریکی حفظ کند، تا روزی، دوباره بتابد. پس برخاستم، نه با توان، بل با یادِ بودن و در دلِ نفس‌های زخمی، آغازی بی‌صدا نوشتم.
  12. نام دلنوشته: فرورجای خاموشی اثر: م.م.ر(shahrokh) ژانر:فلسفی، عاشقانه مقدمه: با خوردن به شیشه‌ی اندوه، زندگیِ سربریده‌ام در من شکست. کولاکِ دردها به جانم هجوم آورد و مرا به اعماقِ توهمی پرتاب کرد که سال‌ها در کمایِ حرمان و نیستی فرو رفتم، تا آن‌جا که هر رجایی از من، قطعِ رحم کرد. در سایه‌سارِ خستگی، نفسم بویِ خاموشی می‌داد. زمان، همان طنابِ پوسیده‌ای بود، که میانِ من و فردا آویخته مانده بود. هر صدا، پژواکی از فراموشی بود و هر رؤیا، دهانی دوخته بر حقیقت. در خویش خزیدم، همچون پرنده‌ای که از پرواز شرم دارد، و در بی‌هواییِ خویش به مرزِ ناپیدای نیستی سلام کردم. اما از دور، نوری لرزان بر شانه‌ی تاریکی لغزید، و صدایی درونم گفت: «شاید هنوز، ذره‌ای از تو، زنده مانده باشد.»
  13. پارت نودم تو فکرم بود که یه روانشناس بیارم تا باهاش حرف بزنه و بتونه آروم بشه، نمی‌تونستم نسبت به حسش بی‌تفاوت باشم. عفت خانوم و صدا زدم و سریع اومد پیشم. ازش پرسیدم: ـ عفت خانوم غذای باوان و بردین براش؟! عفت خانوم با ناراحتی گفت: ـ بردم پسرم ولی بعید می‌دونم چیزی خورده باشه! خودمم بهش اصرار کردم تا بهش غذا بدم اما متأسفانه اصلا قبول نکرد. یه اوفی کردم و گفتم: ـ اشکالی نداره، بدین من خودم براش میبرم! عفت خانوم زیر پوستی خوشحال شد و گفت: ـ حتما پسرم، الان میرم میارم.. یکی دو دقیقه بعد سینی غذا رو برام آورد و منم بردم تو اتاق باوان. درو که باز کردم با صحنه عجیبی مواجه شدم...کلی مو روی زمین ریخته بود و جلوی آینه اتاق نشسته بود و داشت موهاشو قیچی می‌کرد و تقریبا نصف موهاشو زده بود...سینی رو گذاشتم رو تختش و با تعجب به زمین نگاه کردم و گفتم: ـ باوان داری چیکار می‌کنی؟ بازم همون‌جوری که اشک می‌ریخت، گفت: ـ بهم می‌گفت که عاشق موهای بلندمه! موهامو میبینم یاد حرفاش میفتم! می‌خوام از ذهنم بره بیرون!
  14. *** سایورا امروز تریستان گفت لازم به تمرین ندارم می‌تونم برای خودم باشم. خودش هم بیرون رفته بود. بی‌حوصله و خسته با کمر درد روی تخت لم دادم. بال‌هام خیلی بزرگ و سنگین بود و خسته می‌شدم، بدنم تحمل وزنش رو نداشت و راه رفتنم کند شده بود. انگار داشتم یه موجود دیگه رو پشتم حمل می‌کردم؛ اما اصلا غریب نبودم با این که اولین باره بال‌هام رو می‌بینم تعجبم اون چنان نبود، شاید چون دیگه به دیدن چیز‌های عجیب عادت کردم. بلد هم نبودم باهاش پرواز کنم. اصلا انقدر سنگین بود که جونم در می‌اومد تکونش بدم. مثل عضلات گرفته بود که سالیان ساله ازش استفاده نمی‌کنی. بعد یهو می‌خوای استفاده کنی، حس و عصب کامل توش نیست. یونا می‌گفت مشکل نداره بال‌هام فقط باید بیشتر حرکتشون بدم. بال‌هام تو شوک بودن، چون با اجبار بیرون زدن نه با خواسته خودم. داشتم بی‌حوصله به همه جا نگاه می کردم چشمم خورد زیر میز آینه‌! فلوت اونجا بود. اصلا فلوت رو یادم رفته بود. بلند شدم و هن هن کنان با بال‌هایی که روی زمین کشیده می‌شد، سمت میز آینه رفتم که خودمم دیدم. بدنم جواهر دار و موهای بلند طلاییم دورم ریخته بود. بال‌های چهارتاییم که بالا کتفی‌هام پهن و بزرگ‌تر بود و پایین کتف و کمریم باریک‌تر، طلایی طلایی بود ولی تو بال‌هام تک و تیک پر‌های سیاه وجود داشت، لباس سفیدم با طلایی بودنم بیشتر تو چشم اومده. خم شدم و فلوتم رو از زیر میز آینه بیرون اوردم. همونجا روی صندلی میز آینه نشستم. یادم اومد یه چیزی تو فلوت بود. با گیره سر آروم درش اوردم. یه طومار کوچیک بود! همین که کاملا بیرون کشیدمش طومار بزرگ شد‌. فلوت رو روی میز آینه گذاشتم و به طومار خیره شدم. کاهی رنگ بود، تو دست‌هام به آرومی درخشید و باز شد. نوشته‌هایی به رنگ آبی درخشان درونش بود با چند نت موسیقی. « بنام آنکه تاریکی و نور رو با هم آفرید تا دنیا از عشقان رنگی شود.» چقدر عجیب! مگه نور و تاریکی با هم می‌تونند؟ از عشق رنگی بشه؟ از هم الان یه جوری شدم با خوندن متن آبی چون یه جوری بود. استعاره جالبی نبود یا شاید من دنیا رو مثل کسی که طومار رو نوشته درک نکردم. بی‌خیالی گفتم و ادامه‌اش رو خوندم. « دنیا به من آموخت در هر نوری، تاریکی هست؛ و در هر تاریکی، نوری... می‌خواهم نتی از جنس تاریکی و نور بنوازم، اما نمی‌شود چون من خالصانه نور هستم، دختری از جنس تبارزادگان نور.» اخم کردم نت تاریکی و نور! همچین چیزی مگه امکان داره؟ صدایی که هم با نور بدرخشه هم با تاریکی بنوازه؟! به طومار خیره شدم روی طومار قطره‌های خشک شده و اشک بود. « به سرزمین تاریکی پا نهادم، عاشق مردی با چشمان تیره شدم. من نور بودم و او تاریکی. برایش فلوتم را به صدا در آوردم. آری برای یک تاریکی زاده فلوتم راه به صدا در آوردم. شب را تا روز و روز را تا شب با هم سپری کردیم. بعد از سه شبانه متوجه موضوعی شدم؛ او ایزد تاریکی بود کسی که تاریکی را حکم‌رانی می‌کرد.» دهنم باز موند! یه ایزد؟ این دیگه داره بلوف میاد! خندیدم ولی بدنم مور مور شده بود. طومار رو بیشتر باز کردم. خیلی تیکه تیکه حرف می‌زد. می‌خواستم بقیه داستانش رو بشنوم. روی آخر طومار خونی بود! « من از ایزد تاریکی نطفه‌ای داشتم‌‌. ایزد تاریکی برای آمدن بچه‌اش آمده. همه از رابطه ما خبر دار شدن. دنیای تبارزادگان با دستان من دارد از بین می‌رود. فرزند ما عجیب و نورانی با سایه‌ای تاریک و سهمگین است. او با این که درون شکم من است نورش کور کننده بود. دستانش وقتی از داخل شکمم روی شکم من قرار می‌گرفت تمام پنجه کوچکش معلوم بود.» چشم‌هام گشاد شد و نفس نفس زدم. صدای غمگین فلوت تو گوشم زنگ خورد! انگار یکی داشت تو گوشم و تو مغزم فلوت غم می‌زد. مثل کسی که سردشه ولی نیست مورمور شدم و پایین تر اومدم ولی هیچی نبود! دیگه نوشته‌ای نبود به جز دو خط... « نور و تاریکی با هم می‌تواند باشد و زمانی که این اتفاق بیفتد چی می‌شود؟ کسی می‌تواند نغمه نور و تاریکی مرا ادامه دهد؟» دندون‌هام نمی‌دونم از چی روی هم می‌خورد. لرز کرده خودم رو بغل کردم و گوشم رو فشار دادم. صدای فلوت تو سرم قطع شده بود ولی گوشم هنوز گرمی داشت. به طوماری که به آرومی داشت می‌سوخت و خاکستر می‌شد نگاه کردم. پاهام رو جمع کردم تو دلم و تو صندلی کز کردم. همچین چیزی نمی‌تونه وجود داشته باشه. یاد نامه‌ای که تو مدراکم بود افتادم: « سایورا فرزند نور و تاریکی زندگی کن، دنبال گذشته خودت نگرد چون تو مسیرش کشته میشی.» لرزشم بیشتر شد. از ترس نبود از چیزی که درونم به شکل عجیبی، حتی زیر پوستم موج می‌زد فکر کنم داشتم می‌لرزیدم. به خودم تو آینه نگاه کردم رنگم پریده شده بود. چشم‌هام گشاد شده بود و لب‌هام از هم باز. با دست لرزون فلوت رو برداشتم. چشم‌هام رو بستم و اون صدای تو ذهنم رو سعی کردم تو فلوت پیدا کنم. توی فلوت دمیدم‌. صدای تیزش آزارم داد. بال‌های سنگینم بی‌اراده دورم مثل یه آغوش گرم پیچید. صدای لطیفی زمزمه کرد: - می‌خوای من یادت بدم؟ ترسیدم و دو متر تو هوا پریدم که با صندلی چپه شدم.
  15. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
  16. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
  17. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
  18. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
  19. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
  20. پارت هشتاد و نهم عمو رفت پشت میزش نشسته و گفت: ـ فقط حواست باشه که این دختر هم زندگیتو به باد نده! پوریا تو زندگی ما، جایی برای عشق و عاشقی نیست. با اینکه درون قلبم چیزایی شده بود که اصلا نمی‌دونستم اسم این احساسم و چی بذارم ولی سینه‌امو دادم جلو و با اعتماد بنفس گفتم: ـ من عاشق نمیشم عمو! خیالت راحت... عمو پرونده ها رو از تو کشوش درآورد و رو بهم گفت: ـ خیالم که راحت نیست ولی جوری باشه که خودت میگی! ـ پس من میرم شرکت! ـ جلسه‌های این هفته رو کنسل کن تا ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم! ـ نگران نباش عمو، لازم باشه خودم با تک تک شرکا حرف میزنم و ازشون می‌خوام بهمون وقت بیشتری بدن! اینقدر اعتبار که پیششون داریم. ـ اگه قانع نشدن، همین کارو میکنم. بلند شدم و گفتم: ـ با اجازه! از اتاقش اومدم بیرون و به ساعتم نگاه کردم. وقت داروهاش رسیده بود و موقع حرف زدن با عمو، همش ذهنم پیشش بود. راستش حرفای عمو ذهنمو درگیر کرد و خودمم از این موضوع می‌ترسیدم که نکنه یه وقت بیفتم تو مسیر عاشقی! اما نه...حسم فقط بهش یه حس شرمندگی و عذاب وجدان بود بابت غلطی که کردم.
  21. نام داستان: در حصار شب نویسنده: عسل | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: جنایی، روانشناختی، عاشقانه خلاصه: در جهانی که هیچ‌چیز مطلق نیست، یک پرونده مرموز قهرمان ما را وارد شبکه‌های رازها، وسوسه‌ها و درگیری‌های انسانی می‌کند. در هر پارت، مخاطب با پیچیدگی‌های تازه‌ای روبرو می‌شود: روابط خاکستری، تصمیمات اخلاقی، و کشمکش‌های عاشقانه‌ای که هیچ‌کس نمی‌تواند پیش‌بینی کند. هر لحظه می‌تواند حقیقتی تازه، سرخی خطرناک یا احساسی غیرمنتظره را کند، بدون اینکه پرده از راز اصلی برداشته شود مقدمه: شب، مثل حصاری نامرئی، همه چیز را در بر گرفته بود. رازها در کوچه‌ها، نگاه‌ها، و حتی سکوت‌ها پنهان بودند. قهرمان داستان ما، بی‌خبر از آنچه در انتظارش است، وارد دنیایی شد که مرز بین حقیقت و وسوسه، عشق و جنایت، هر لحظه محو می‌شود. در این جهان، هیچ چیز آن‌گونه نیست که به نظر می‌رسد و کسی به طور کامل قابل اعتماد نیست
  22. پارت هشتاد و هشتم عمو چشماشو ریز کرد و من رفتم جلو و واسه اولین بار با جسارت مقابلش وایستادم و گفتم: ـ لطفا دیگه بدون هماهنگی کردن، با من به اون دختر کاری نداشته باشین! اگه یکم دیرتر می‌رسیدم به سورتینگ شاید مرده بود. شما هم متوجه شدین که بی‌گناهه؛ از این به بعدش و به من بسپارین لطفا! عمو با تعجب رو بهم گفت: ـ ببینم پوریا، تو داری منو تهدید میکنی؟! گفتم: ـ تهدید نمی‌کنم! هشدار میدم فقط. بعدشم الان که من بالا سرشم، نگران نباشین؛ پیش پلیس نمیره و لو نمیده! عمو این‌بار اومد نزدیکم تر و رو بهم گفت: ـ نکنه عاشقش شدی!؟ پوزخندی زدم و گفتم: ـ چه ربطی داره؟! ـ اولین باره که میبینم بابت یه دختر جلوی من وایمیستی! گفتم: ـ چون می‌دونم اون بیگناهه و شما اصرار دارین که یه بیگناه و بکشیم! من فقط...فقط حوصله عذاب وجدان بعد از اینکار و ندارم. همین!
  23. بچه‌ها دوتا انجمن ادغام شدن

    مشکلی دارین این زیر بگین بررسی بشه❤️

  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...