رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. سلام خوش اومدید به انجمن نودهشتیا 

  3. امروز
  4. کاش یکم کتاب فارسی بذارید. توی کتاب فروشی ها هم زیاد کتاب های فارسی پیدا نمیشه
  5. پارت چهل و دوم مادرش بعد از شنیدن حرف دکتر غش کرد، قلبم خیلی درد می‌کرد، دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم و ازش عذرخواهی کنم اما؛ نمی‌دونم چقدر می‌تونم بدون خجالت به چشماش نگاه کنم و باهاش حرف بزنم، همراه مامورهای پلیس رفتیم کلانتری و حدود دو ساعت خوردی منتظر موندیم تا وکیلم برسه، اون‌جوری که برام توضیح داد قضیه این‌جوری بود که راننده‌ای نیسانی که بهش زده فعلا بازداشتگاست و اگه تیارا بهوش اومد و ازش شکایتی نکرد آزاد می‌کشه. منم صرفا چون خانوادش ازم شکایت کردن باید اتفاقات رو توضیح می‌دادم و اونا تو پرونده ثبت می‌کردن و نباید فعلا از کشور خارج می‌شدم، بعد اون برگشتم بیمارستان. الان دقیقا سه ماه از اون روز می‌گذره و تیارا هنوز بهوش نیومده و تو کمائه، بعد اون بیست و چهار ساعتی که دکتر گفت فرداش ضریب هوشی رفت زیر سه و به زور دوباره برگردوندش و بخاطر همین هنوز تو کمائه، هفته پیش خداروشکر ضریب هوشی کمی بالاتر رفت، هر روز براش کتاب می‌خونم و باهاش حرف می‌زنم، علاوه بر من پدر و مادر و دوستاش هم مدام میرم پیشش و باهاش حرف می‌زنن و گل‌های مورد علاقش رو براش میارن، از فیلم و سریال هم فعلا فاصله گرفتم چون همون‌طور که مهدی گفته‌بود، بعد از اون قضیه اسمم بدجور تو حاشیه رفته بود. همه منو مقصر اتفاقی که برای تیارا افتاده بود، می‌دونستن. منو مهدی باهم یه خونه نزدیک بیمارستان اجاره کردیم تا هر روز خیلی راحت بتونم برم و بهش سر بزنم، خانوادش وقتی دیدن که تحت هیچ شرایطی تیارا رو تنها نمی‌ذارم و پیشش هستم به مرور زمان از عصبانیتشون کمتر شد خصوصا وقتی فهمیدم که من به تیارا خون دادم اما هنوزم باهام سرد برخورد می‌کنن، اوایل فقط نسبت به تیارا عذاب وجدان داشتم و ازش خجالت می‌کشیدم اما هر روز که می‌رفتم پیشش و باهاش حرف می‌زدم، بیشتر بهش دلبسته می‌شدم، حس می‌کردم اون برخلاف بقیه خیلی خوب صدام رو می‌شنوه و درکم می‌کنه، علاقم بهش بیشتر از قبل می‌شد، خونم به جوش میومد وقتی اون پسره‌ی سگ صفت که اسمش آروین بود و دور و برش می‌دیدم اما متأسفانه دست و بالم بسته بود و نمی‌تونستم بهش چیزی بگم. امروز تو راهرو منتظر غزاله بودم تا یه کتاب جدید بیاره تا براش بخونم.
  6. پارت چهل و یکم یکی از اون مامورها رو به من با جدیت گفت: ـ آقای فرهمند ازتون شکایت شده، باید با ما تا اداره آگاهی بیاین. مهدی تا رفت چیزی بگه دستم رو با خونسردی بردم بالا و گفتم: ـ مشکلی نیست بریم. مهدی سراسیمه گفت: ـ سهند پس من به وکیل زنگ می‌زنم. سرم رو تکون دادم، دوباره اون پسره‌ی لات با صدای بلند گفت: ـ اگه تیارا چیزیش بشه، هیچ وکیلی نمی‌تونه اینو از دست من نجات بده. سکوت کردم و چیزی نگفتم، دلشون بدجور سوخته بود و حق هم داشتن، همشون هم مشخص بود که از ته دل این دختر رو دوست داشتن. البته با اون دختر معصوم کی می‌تونست بد رفتار کنه جز منه آشغال؟! خدا لعنتم کنه واقعا، کاش هیچوقت این دختر از من خوشش نمیومد و زندگیش رو به فنا نمی‌داد، داشتم همراه با مامورا می‌رفتم که یهو در اتاق عمل باز شد و دکترش اومد بیرون، همه رفتن سمت دکتر و منم با اجازه‌ی مامورا رفتم تا بفهمم حالش چطوره؟ دکتر با دیدن ما گفت: ـ خون خیلی زیادی از دست داد ولی خوشبختانه تونستیم با خونی که بهش داده‌شد برش گردونیم. طحالش متاسفانه آسیب جدی بهش زده شد و مجبور شدیم از بدنش خارج کنیم. تاندون دست چپش هم پاره شده. پدرش با لکنت و در حالی که میلرزید گفت: ـ الان...حال...حال دخترم خوب می‌شه؟ دکتر نگاهی به پدرش کرد و گفت: ـ بیست و چهار ساعت پیش رو خیلی مهمه، اگه ضریب هوشیش بالاتر رفت که برای بهوش آوردنش اقدام می‌کنیم. دعا کنین و امیدتون به خدا باشه
  7. پارت چهلم همون رفیق تیارا که اون روز اومد خونه‌ی سالمندان و همراهش بود، رو به پرستار گفت: ـ الان یک ساعت شده، چرا هیچ‌کس به ما چیزی نمی‌گه؟ پرستار گفت: ـ منتظر باشین، دکترشون که اومد ازشون بپرسید. غزاله با چشم غره بهم نگاهی کرد و به مادر تیارا کمک کرد تا بره رو صندلی بشینه. مهدی اومد پیشم و زیر گوشم گفت: ـ سهند خانوادش ازت شکایت کردن. بهش نگاه کردم و با تعجب گفتم: ـ چی؟ همین لحظه دیدم که از در بیمارستان یه پسره تقریبا الوات به مامورهای پلیس من رو نشون میده. دوباره مادرش بلند شد و با گریه رو به مامور گفت: ـ آقا همش تقصیر اینه، این باعث شد بچم به این حال و روز بیفته. مهدی با تن صدای تقریبا بلندی گفت: ـ یکی دیگه زده به دخترتون خانم، چه ربطی به سهند داره؟ اون پسره لات با مشت زد به صورت مهدی و گفت: ـ تو دهنت رو ببند وکیل وسیع آقای بازیگر. یکی از مأمورا با صدای بلند بهش گفت: ـ آقا لطفا آروم باشین، این قضیه رو سپردین به ما. لطفا دخالت نکنین.
  8. پارت سی و نهم یکم مکث کردم حق با مهدی بود ولی من نمی‌تونستم به این دختر پشت کنم، ذاتا هر اتفاقی که براش افتاده بود، تقصیر خودخواهیه من بود. برگشتم سمت مهدی و گفتم: ـ بزار بره تو سطل آشغال، دیگه برام مهم نیست. اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون، خواستم برم تا از حالش مطلع بشم، که با صدای همون دختره( خانم مومنی) برگشتم سمتش، با ناز بهم نگاه کرد و گفت: ـ میشه باهم یه عکس بگیریم؟ از این سوالش کفری شده‌بودم اما؛ سعی کردم خونسرد یه خودم رو حفظ کنم. دستی به صورتم کشیدم و با لبخندی مصنوعی گفتم: ـ ببخشید الان واقعا زمان مناسبی نیست. سریع پرید وسط حرفم و گفت: ـ ببخشید اصلا قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم، منتظر می‌مونم. لبخندی زدم و رفتم سمت بخش اصلیه بیمارستان. صدای آه و ناله‌ی زیادی رو می‌شنیدم، تا رسیدم پیش اتاق عمل، نگاه همه به من افتاد، یه خانم تقریبا میانسال که در حال گریه کردن بود با دیدن من اومد سمتم و با کیفش می‌کوبید به قفسه‌سینم، با گریه می‌گفت: ـ با دختر من چیکار کردی؟ چی بهش گفتی که این‌جوری شد؟ ها؟ جواب بده پسره‌ی آشغال. دوستای تیارا و همسرش سعی کردن کنترلش کنن. هر چی می‌گفت حق داشت، زنه دوباره رو به من گفت: ـ بهش گفتم از این آدما دوری کن. قبول کرده‌بود. باز چی بهش گفتی که کشوندیش پیش خودش؟ بعد به آرش که به دیوار تکیه داده‌بود، نگاه کرد و با فریاد گفت: ـ تو چرا اجازه دادی؟ اگه خواهر خودت هم بود، این‌کار و می‌کردی؟ آرش بدون اینکه سرش رو بالا بیاره اشکاش رو پاک می‌کرد. همین لحظه یکی از پرستارها رفت سمت مادرش و با عصبانیت گفت: ـ خانم اینجا بیمارستانه! لطفاً خودتون رو کنترل کنین.
  9. زیباخانم پاکت را کنار گذاشت و از پشت دخل بیرون آمد. دمپایی‌های راحتی‌اش روی موزاییک‌های قدیمی صدای خش‌خش نرمی می‌داد. نزدیک پناه ایستاد، قدش کمی از او کوتاه‌تر بود، اما اقتداری در نگاهش داشت که دل را آرام می‌کرد. - حالا بشین یه لیوان شربت برات بریزم، بعد حرف می‌زنیم ببینیم چی به چیه. پناه خواست چیزی بگوید، شاید تشکر یا تردید، اما زیباخانم دست بالا آورد، همان‌طور که مادربزرگ‌ها وقتی حرفشان را قطعی می‌زنند.چند دقیقه بعد، هر دو پشت دخل نشسته بودند. هوا گرم بود، اما بوی شربت بهارنارنج و سایه‌ی عطاری، خنکای عجیبی به دل پناه بخشیده بود. پناه لیوان را با دو دست گرفت. - دستتون درد نکنه... - نوش‌جونت مادر، اسم تو چیه مادر؟ - پناه. زیبا لبخند زد. - پناهِ دلِ خودتی یا دلِ یکی دیگه؟ پناه لبخند محوی زد و نگاهش را از پنجره به لیوان دوخت. چیزی نگفت. سکوتش از هزار حرف پررنگ‌تر بود. زیباخانم مکثی کرد، بعد با صدایی گرم گفت: - ببین مادر، من این عطاری رو سی ساله با دستای خودم چرخوندم. این بازارچه فقط یه عطاری داره، اونم عطاری منه. پس مشتری دارم، خدا رو شکر. حقوقتو ماه‌به‌ماه می‌دم. اولش زیاد نیست، چون باید یادت بدم هر گیاهی چیه، چجوری بسته‌بندی شه، چجوری قاطی نشه. ولی اگه خوب کار کنی، اضافه هم می‌کنم. پناه لبخند زد. لبخندی که ته‌مانده‌ای از اشک هم با خودش آورد. - هرچی باشه، برام ارزش داره... من به کار نیاز دارم! - بگو مامان زیبا. من اینطوری راحت‌ترم، توهم اینطوری صدام کنی احساس قریبی نمی‌کنی! پناه آهسته سر تکان داد و از صمیمیت این زن لبخندی زد. - فردا صبح ساعت نه بیا. پیش‌بندت رو می‌دم، لیست گیاهامون رو با هم مرور می‌کنیم. یاد می‌گیری. پناه خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. فقط همان‌جا، میان عطری که بوی زندگی می‌داد، لیوان را محکم‌تر در دست گرفت. دلش گرم شده بود. خدا با او بود و رهایش نکرده بود!
  10. سلام هانیه جانم♡ 

    نمی‌تونم عکس نمایه‌ام رو عوض کنم، هر عکسی که انتخاب میکنم نوشته میشه بزرگتر از حد مجازه، درحالی‌که عکس‌ها رو بارها برش زدم و سعی کردم عکسای مختلفی رو امتحان کنم ولی نشد که بشه. مشکل از کجاس؟ 

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام عزیزم روی گوگل سرچ کنید کم حجم کردن عکس بعد بذارید رو نمایه‌

  11. دیروز
  12. پارت سی و هشتم اون دختره اومد به پرستاره چیزی گفت که نفهمیدم و بعدش پرستار همون‌جوری که سرنگ رو درمی‌آورد گفت: ـ این قسمت دستتون رو فشار بدین و امروز خوردن مایعات هم فراموش نکنین خصوصا آب. سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. رو به مهدی کاملا مصمم گفتم: ـ من هیچ جا نمی‌رم مهدی. مهدی با اخم گفت: ـ سهند دیوونه شدی؟ مامان و باباش هرجور شده جلوی اون خبرنگارا آبروت رو می‌برن. پنبه رو انداختم تو سطل و عادی گفتم: ـ مهم نیست، مهدی اون دختر الان بخاطر من تو این وضعیته، اونو ولش کنم، کجا برم؟ مهدی هم بلند شد و با جدیت گفت: ـ سهند این قضیه باعث تموم شدن شغلت میشه، می‌تونی به جون بخری؟ چیزی نگفتم. مهدی ادامه داد: ـ تمام اون تلاش ها یه شبه می‌ره تو سطل آشغال و دیگه امکان نداره اون وجهت رو بین مردم پیدا کنی.
  13. پارت سی و هفتم سریع گفتم: ـ نه لطفا ادامه بدین، هرچقدر خون احتیاج داره بردارین. پرستاره که همین‌طور بهم نگاه می‌کرد گفت: ـ خانم مومنی یکی از دخترایی که پشت میز بود با عشوه اومد سمت زنه و گفت: ـ بله؟ پرستاره گفت: ـ لطفا برید از خانم دکتر احمدفر بپرسید برای این مریض تصادفی که آوردن چقدر خون لازمه؟ دخترهبا عشوه گفت: ـ چشم. همین لحظه مهدی سراسیمه پرده رو زد کنار و گفت: ـ سهند اینجایی ؟ خیلی ترسیدم، با استرس گفتم: ـ چیزی شده؟ پرستاره این‌بار با کمی اخم گفت: ـ آقای محترم لطفاً تکون نخورین. چیزی نگفتم و از مهدی پرسیدم: ـ به خانوادش خبر دادین؟ مهدی آب دهنش رو قورت داد و گفت: ـ اومدم همین رو بهت بگم، ببین بعد دادن خون، بیا از همین در پشتی بریم، من باز خودم زنگ می‌زنم و از آرش خبر می‌گیرم. با تته پته گفتم: ـ چ..چرا؟چ...چیزی شده؟ مهدی اومد کنارم نشست و گفت: ـ حال مامان و باباش خیلی بده، مادرش یسره پشتت بد و بیراه می‌گه، آرش هم که به زور کنترل کردم و تا اینجا آوردم، علاوه بر اون خبرنگارا سمت در اصلیه بیمارستان چمباتمه زدن و اصلا از جاشون تکون نمی‌خورن.
  14. سلام من درخواست کاور رمانم رو دارم.
  15. پارت سی و ششم تو مسیر بیمارستان یسرع به چهرش خیره موندم، عذاب وجدان داشت تمام وجودم رو منفجر می‌کرد. یهو با صدای یکی از پرستارا به خودم اومدم: ـ آقا تلفنتون داره زنگ می‌خوره. اشکام رو پاک کردم و گوشی رو از تو جیبم درآوردم. شماره ناشناس بود، با بی‌میلی جواب دادم: ـ الو ـ الو سلام من از مجله حاشیه زرد تماس می‌گیرم، این موضوع حقیقت داره که شما توی شمال با صحنه‌ی تصادف یکی از دوستانتون مواجه شدین؟ چی داشت می‌گفت؟! خبرا خیلی سریع پخش شده‌بود، بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو قطع کردم و رو حالت پرواز گذاشتم، حدود ده دقیقه‌ی بعد رسیدیم بیمارستان، یکی از پرستارا راهنماییم کرد که کجا باید برم و خون بدم، با سرعت وارد اتاق شدم و رو به پرستار گفتم: ـ هرچقدر که احتیاج داره ازم خون بگیرین. پرستار با تعجب نگام کرد و با لحن متعجب گفت: ـ چشم! شما اینجا بشینین و بی‌زحمت آستینتون هم بزنین بالا. کاری که گفت رو انجام دادم، سمت میزی که رو‌به‌روی بود، دو تا دختر با دیدن من در حال پچ پچ کردن بودن ولی اصلا توجهی نکردم، دل و ذهنم پیش تیارا مونده‌بود، صحنه‌ی پرت شدنش رو زمین اصلا از جلوی چشمام نمی‌رفت، خدایا من باید چیکار می‌کردم؟! همین لحظه پرستاره ازم پرسید: ـ آقای محترم حالتون خوبه؟ دماغشم رو کشیدم بالا و گفتم: ـ چطور مگه؟ گفت: ـ آخه دارین می‌لرزین. اگه می‌خواین سرنگ رو دربیارم؟
  16. پارت سی و پنجم آرش اومد از پشت یقه‌ام گرفت و گفت: ـ ازش دور شو مرتیکه‌ی آشغال، تو مثلا آدمی؟ خیر سرت هنرمندی! الان من باید جواب مادر و پدرش رو چی بدم؟ ولم کنین، بزارین بزنمش. پسره ی خودخواه. اما من فقط محو چهره‌ی تیارا بودم، شک شده‌بودم‌، همین لحظه آمبولانس رسید و پرستارا خیلی سریع مداخله کردن، آروم ازشون با تته پته پرسیدم: ـ ز..زندست؟ اما با استرس فقط با خودشون حرف می‌زدن. یکی می‌گفت: ـ نبضش خیلی ضعیفه. اون یکی می‌گفت: ـ داره ایست قلبی می‌کنه، دستگاه شوک و بیارین لطفا. گردنبندم رو گرفتم توی دستم و از صمیم قلبم خدا رو صدا زدم، تو دلم گفتم فقط این‌بار، خواهش می‌کنم خدایا، نجاتش بده. نزار چشماش رو روی دنیا ببنده و بالاخره خدا صدام رو شنید و قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد و یکی از پرستارا بهم گفت: ـ به آشناهاشون خبر بدین به خون احتیاج داره. بلند شدم و گفتم: ـ من می‌تونم بهش خون بدم. پرستاره گفت: ـ از آشناها هستین؟ گفتم: ـ نه ولی می‌تونم خون بدم گفت: ـ باشه پس لطفاً سوار شید. مهدی، از پرستاره آدرس بیمارستان رو پرسیدن و راه افتادن و منم با آمبولانس رفتم.
  17. پارت سی و چهارم خشکم زده‌بود! صحنه‌ی روبروم رو باور نمی‌کردم! کلی آدم دور و برش جمع شده‌بودن؛ حتی آدمایی که تو کافه نشسته بودن رفتن بیرون تا ببینن چه خبره؟ مهدی با صدای بلند می‌گفت: ـ سهند داری به چی نگاه می‌کنی؟ بیا دیگه. اما انگار قلبم و مغزم از کار افتاده بود، سنگینی یه حس بدی رو روی قلبم حس کردم، با ترس و لرز از در کافه رفتم بیرون، خیلی ترسیده بودم، مقصر این اتفاق من بودم، آدما رو زدم کنار و رفتم بالای سرش، از بینی و سرش خون زیادی رفته‌بود، آرش بالای سرش با صدای بلند گریه می‌کرد و از بقیه می‌خواست تا به آمبولانس زنگ بزنن، با دیدن من بلند شد و یه مشت زد تو دهنم، اصلا مقاومت نکردم چون بنظرم بیشتر از اینا حقم بود، با هق هق بهم می‌گفت: ـ دختر جوون مردم بخاطر تو داره اینجا پرپر می‌شه؟ اومدی بالای سرش که چیو ببینی ها؟ اصلا با چه رویی اومدی اینجا؟ یبار دیگه زد تو صورتم. مهدی با کمک بقیه سعی کردن آرش رو کنترل کنن اما آرش یسره بهم بد و بیراه می‌گفت، حقم داشت، نمی‌تونستم به چهره‌ی تیارا نگاه کنم، عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاده‌بود، یسری از آدمایی که اونجا بودن داشتن از این صحنه فیلم می‌گرفتن، نازنین سعی کرد جلوشون رو بگیره اما دیگه برای من مهم نبود! داشتم باعث مرگ یه دختر جوون میشدم . رفتم نزدیکش نشستم و آروم شروع کردم به اشک ریختن، دستمالی از جیبم درآوردم تا خونی که از بینیش سرازیر میشه رو متوقف کنم اما این‌قدر دستم و وجودم می‌لرزید که نمی‌تونستم دستام رو ببرم جلوتر.
  18. پارت سی و سوم مهدی بارها ازم پرسید که قراره چیکار کنم و بهش چی بگم اما دست به سرش کردم. اون روز نازنین با چند نفر از دوستای خودش اومد کافه. من طبقه وی‌آی‌پی رو رزرو کردم تا از بالا ببینم که اومده و بعد نقشه‌ام رو عملی کنم، حدود یه ربع بعد از اومدن ما رسید، زمانی که داشت با گارسون حرف می‌زد، شروع کردم به چرت و پرت گفتن و خاطرات مسخره‌ای اون سالو با نازنین رو تعریف کردن. آروم و بدون سروصدا اومد بالا، با دیدن من وسط دخترا شوکه شده‌بود، نازنین و رفیقاش هم کم نذاشتن و تا می‌تونستن جلوی من، آبروی تیارا رو بردن و مسخرش کردن. اون بغض تو چشماش اصلا از یادم نمیره، بعضی اوقات که فکر می‌کنم با خودم می‌گم چطور تونستم این‌قدر حیوون باشم؟ چجوری خودخواهی این‌قدر چشمام رو کور کرده‌بود؟ چطور نتونستم عشق خالص تو چشماش و رفتارش رو ببینم؟ حالا یبارم خدا بهم لطف کرده بود و یکی رو گذاشت وسط زندگیم که صمیمانه دوسم داشت اما منه احمق واسطه‌ی رنجوندش، هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم. با گریه از پله‌ها رفت پایین، خدا شاهده همون حالتش رو که دیدم پشیمون شدم. خواستم برم دنبالش اما پاهام اجازه نمی‌داد. مهدی همزمان با رفتن تیارا رسید و مدام زیر گوشم می‌پرسید که چیکار کردم ولی؛ من محو رفتنش شده بودم تا اینکه یهو دیدم یه ماشین با سرعت باد بهش زد و بعدش تیارا پخش زمین شد.
  19. پارت سی و دوم از آرش به صورت خیلی نامحسوسی از تیارا پرسیدم و اونم گفت که این دختر بخاطر من خیلی کارا کرده و خیلی عذاب کشیده و دنبال یه رابطه درست می‌گرده، گفتم که پس توی آدم اشتباهی دنبال معیار خودش می‌‌گرده چون من آدم روابط درست نیستم، تو زندگیم فقط خودم رو داشتم و هیچ‌کس بجز خودم برام مهم نیست، آرش هم که این‌همه از خود‌خواهیم رو دید گفت که اگه این‌دفعه تیارا خودش اومد مثل آدمیزاد باهاش حرف بزنم و کاملا از خودم ناامیدش کنم، منم قبول کردم چون این دختر معصومی که من دیدم حقش نبود اینقدر زندگیش رو پای من تلف کنه، بهتر بود که بره پی قسمت و کسی که مثل خودش بهش محبت کنه. یه روز یکی از بچه‌‌های تئاترشهر که شمالی بود و قبلا دو سه تا تئاتر باهم کار کرده بودیم، تا فهمید که شمالم با دوستای دیگه‌اش یه برنامه گذاشت تا توی کافه همو ببینیم، یکی از بچه‌‌های شیطون و لوس گروه بازیگری بود و نمی‌خواستم درخواستش رو قبول کنم اما یهو حرفای آرش تو ذهنم تکرار شد و با خودم گفتم این دیگه راه آخره، بعد از این دیگه تیارا منو نمی‌بینه چون به صورت کامل ازم متنفر می‌شه، به مهدی گفتم به دختره زنگ بزنه و برنامه‌رو بچینه، به آرش هم زنگ زدم و گفتم که تیارا رو بیاره که باهاش حرف بزنم اما نگفتم که قراره چیکار کنم، وقتی اون روز رسیدم کافه، برنامه رو به نازنین گفتم و بهش گفتم تا می‌تونه شخصیت تیارا رو طوری جلوی من زیر سوال ببره تا واسه همیشه این دختر ازم دور بشه. اونم بدون چون و چرا قبول کرد.
  20. پارت سی و یکم اما این دختر که اسمش تیارا بود، اصلا دست نکشید. تیارا همه‌جوره پشتم بود، با اینکه هر روز به بدترین نحو ممکن باهاش رفتار می‌کردم، بازم با لبخند باهام صحبت می‌کرد و سعی می‌کرد که حرفام رو ندید بگیره. برام خیلی عجیب بود، چون یه همچین دوست داشتنی رو تابحال هیچوقت نه دیده بودم و نه تجربش کرده بودم، بعضا دلم براش می‌سوخت اما نمی‌خواستم این دلسوزی باعث بشه تو دلم جا باز کنه چون چشماش قدرت اینو داشت که منو سمت خودش بکشه، همش هم اصرار داشت که منو بعنوان طرفدار دوست نداره اما حتی تلاش نمی‌کردم که بهش گوش بدم. بازم منصرف نشد و هر روز طبق معمول با آرش میومد سر صحنه فیلمبرداری، با بدترین شکل ممکن باهاش رفتار می‌کردم و خوردش می‌کردم اما بازم با مهربونی جوابم رو می‌داد. این رفتارم از خالی بودن شخصیتم نشات می‌گرفت. چون هیچکس رو تو زندگیم ندیده بودم که اینقدر خالصانه دوسم داشته باشه و بنابراین این مسئله رو هم باور نمی‌کردم، یه روز به طرز خیلی مشکوکی تیارا دیگه همراه آرش نیومد سر فیلمبرداری، عجیب بود اما از نبودنش خوشحال نشدم انگار به حضورش عادت کرده بودم. تا یک هفته دیگه خبری ازش نشد و آرش هم بابت این موضوع چیزی بهم نگفت، غرورم اجازه نمی‌داد که ازش بپرسم چه اتفاقی براش افتاده، ذاتا مطمئن بودم اگه دیگه سر و کله‌اش پیدا نشه به زودی زود فراموشش می‌کنم اما این‌طور نشد. این دختر از ذهنم بیرون نمی‌رفت، مدام توی پشت صحنه دنبالش می‌گشتم تا بالاخره بیاد و با یه گل توی دستش یا یه ظرف غذا با چشمای مهربونش، منتظرم باشه، طاقت نیاوردم و یه روز آرش رو کشیدم کنار تا ازش یه خبری بگیرم.
  21. پارت سی‌ام یه هوف بلندی کشیدم و گفتم: ـ چقدر خبرا زود پخش می‌شه! مهدی خندید و گفت: ـ بهرحال همه عاشق بازیگر مورد علاقشونن و این فرصت رو از دست نمی‌دن. سعی کردم نقاب آدم خیلی خنده رو رو دوباره به صورتم بزنم؛ پیاده شدم و دخترا و پسرا بعلاوه‌‌ی چندتا خبرنگار هجوم آوردند سمت ماشین؛ مهدی سعی می‌کرد تا من رو یجورایی از دستشون نجات بده اما موفق نشد، بنابراین منم طبق معمول تسلیم شدم و فکر کنم حدود دو ساعتی وایسادم و با همشون عکس گرفتم و سعی کردم در حد یکی دو جمله باهاشون حرف بزنم. بالاخره بعد از کلی تلاش مهدی تونست من رو از دستشون نجات بده و وقتی وارد ساختمون شدیم بهم گفت: ـ آرش گفت که تو اتاق کنار اتاق مدیر منتظر ماست. با اکراه گفتم: ـ بریم لطفا، فکم از این همه خندیدن و حرف زدن واقعا درد گرفته. مهدی خندید و چیزی نگفت، تا رسیدیم سمت اتاق دیدم که یه دختره همزمان در رو باز کرد، واسه چند لحظه بدون پلک زدن، بهم خیره شده‌بود. چهره‌ی خیلی معصومی داشت و بنظر میومد که بچه مدرسه‌ای باشه، از نگاهش حس کردم که اینم از اون طرفدارای دو آتیشست که این‌جور محو من شده اما چیزی که برام عجیب بود اینکه تو اون اتاق چیکار می‌کرد و چرا پایین پیش بقیه نبود. خلاصه که پیشش نتونستم نقش بازی کنم و سعی کردم مثل خیلیای دیگه ندید بگیرمش، تو اتاق متوجه شدم که آشنای آرشه و اون دختری که دنبال ایمیل من می‌گشت، همین دخترست. یه رفیق خیلی جنجالی داشت که از رفتار من خیلی بهش برخورده‌بود، خیلیم آدم زبون درازی بود اما از اینکه باهاش بحث می‌کردم خوشم میومد، اسمش غزاله بود. این دختر یه غمی تو چشماش بود که درک نمی‌کردم و تمام تلاشش این بود که طرفدار دو آتیشم رو از اون اتاق خارج کنه اما دختره سمج تر از این حرفا بود. چیزی که اصلا ازش خوشم نمیومد و خیلی رو مخم می‌رفت، چون این علاقه ها رو واقعی نمی‌دیدم و می‌دونستم اگه شخصیت واقعی منو بشناسه، زودتر از اینا دمش رو می‌زاره رو کولش و می‌ره. خیلی مودبانه از اتاق بیرونش کردم و با آرش راجب هزینه ها و زدن وبلاگ شخصی من صحبت کردیم و حدود نیم ساعت بعد سیروس( کارگردان فیلم) و خشایار( تهیه کننده) اومده بودن و با همدیگه بابت زمان و روزهای فیلمبرداری تو خونه‌ی سالمندان، گپ زدیم. موقع برگشت یسری از هدایایی که طرفدارا برام گرفته بودن و تقدیم خانه‌ی سالمندان کردم و تا جایی که دست پارسا جا داشت بقیش رو با خودم بردم. تو مسیر از آرش خواستم که زمانهایی که برای فیلمبرداری پشت صحنه قراره بود، تنها بیاد و کسی رو پشت سر خودش راه نندازه، کمی بهش برخورد ولی حرفم رو تایید کرد.
  22. پارت بیست و نهم گردنبند شانسم رو گذاشتم دور گردنم و کوله پشتیم رو گرفتم و به پارسا( رانندم)زنگ زدم، امروز قرار بود بریم مازندران و با صاحب خانه سالمندان توی بابلسر صحبت کنیم، اون‌جوری که توی فیلمنامه خوندم، از سی قسمت سریال، حداقل بیست قسمتش قرار بود اونجا فیلمبرداری بشه. گردنبندم رو توی دستم فشردم و چشمام رو بستم و از صمیم قلبم خواستم که این‌بار هم اتفاقات خوبی برام رقم بخوره و این کار هم مثل بقیه کارای هنریم یه اثر موندگار توی کارنامم بشه. این گردنبند که یه کیف مشکی کوچیکی بود و توش یه دعا بود، از وقتی که یادمه گردنم بود، هر موقع می‌ترسیدم یا کسی اذیتم می‌کرد؛ اون رو توی دستم فشار می‌دادم و از صمیم قلب دعا می‌کردم تا از اون بلا خلاص بشم و در کمال تعجب هم این گردنبند چیزی بود که واقعا منو از تمام اتفاق های بد حفظ می‌کرد، از بچگیم تا به الان. با صدای بوق ماشین، چمدونم رو گرفتم و به سمت سفر جدید زندگیم راه افتادم، مازندران همیشه برای من جزو جاهای مورد علاقم بود، بهرحال منو از اینجا بردن و سپردن به پرورشگاه. نگاه کردن طولانی به دریا و تماشا کردن غروب آفتاب واقعا بهم آرامش می‌داد، اولین بار که فیلمنامه رو خوندم و فهمیدم که قراره بابلسر فیلمبرداری بشه واقعا خوشحال شدم، انشالا که با خاطرات خوش به تهران برمی‌گردم. حدود چهار ساعت و خورده‌ای تو راه بودیم، وقتی رسیدیم با کلی جمعیت جلوی خانه‌ی سالمندان مواجه شدم.
  23. - عجب اشتباهی کردم قبول کردم این دو تا هم باهامون بیان! نگاه از سونیا و کیانا که جلوتر از آن‌ها سمت ورودیِ شهربازی می‌رفتند گرفت و به سامانی که کلافه و عصبی به‌نظر می‌رسید نگاه کرد‌. - زیاد بهشون نمیاد که افسرده شده‌ باشن‌. سامان پوزخند زد. - این دو تا اعجوبه افسردگی نمی‌دونن چیه. کمی من‌ومن کرد: - اممم... از این که درباره‌ی آقای احتشام پرسیدن ناراحت شدین؟ سامان با دستش فشاری به پیشانی‌اش آورد. سامان هم مثل او این روزها به هم ریخته‌تر از هر زمانی بود، اما سعی می‌کرد خودش را خونسرد نشان دهد. - این دو تا همیشه خوب بلدن چجوری برن روی اعصاب بقیه؛ واقعاً نمیفهمم عمه چجوری شیطنت این دو تا رو تحمل می‌کنه؟! آرام خندید. برعکس سامان در نظر او شیطنت دخترها آنقدرها هم آزاردهنده نبود. - شیطنت توی ذات همه‌ی دخترهای به این سن و سال هست. سامان کج‌خندی زد و با حرص و زیرلب گفت: - چه عالی! با سرانگشتان دست آزادش موهایش را زیر شال مشکی‌ رنگش فرستاد. سامان را درک می‌کرد؛ خودش هم مثل او در بحبوحه‌ی مشکلاتش اعصابش به‌شدت ضعیف می‌شد و کوچک‌ترین چیزی اعصابش را تحریک می‌کرد. - آبجی؟! نگاهش را به پرهام دوخت و لب زد: - جانم؟ پرهام آرام و با خجالت به جایی اشاره کرد و گفت: - میشه بریم اون دستگاهه رو سوار بشیم؟ رد نگاهش را که گرفت به تابِ گردانی که مردم را میان زمین و آسمان می‌چرخاند رسید. جای او سامان جواب داد: - بله که میشه؛ فقط قبلش باید بریم بلیط بخریم. در همین لحظه‌ سونیا و کیانا هم به سمتشان آمدند. - میگما بیاین بریم تاب گردون سوار بشیم. سامان چشم درشت کرد و زیرلب گفت: - واقعاً که سلیقه‌شون با سلیقه‌ی یه بچه‌ی چهارساله یکیه! اینبار نتوانست خودش را کنترل کند و به خنده افتاد. از خنده‌ی او سامان لبخند زد. نگاه هاج و واج دخترها را که دید دستی دور دهانش کشید تا خنده‌اش را کنترل کند. - وا! تاب گردون سوارشدنِ ما خنده داره؟ با سرفه‌ی کوتاهی خنده‌اش را کنترل کرد. نمی‌خواست دخترها را ناراحت کند، اما لحن جدی و مخلوط با حرصِ سامان به قدری بانمک بود که نمی‌توانست خنده‌اش را کنترل کند. لبخند محوی زد و جواب داد: - نه عزیزم؛ یاد یه چیزی افتادم خنده‌ام گرفت. کیانا مشتاقانه گفت: - خب برای ما هم تعریف کن. نگاه ملتمسش را به سامان دوخت‌. مطمئناً حالا اگر سودی کنارش بود می‌توانست یک داستان از خودش بسازد، اما او در آن لحظه‌ هیچ چیزی به ذهنش نمی‌رسید. - من... چیزه... خب... . سامان که تقلایش را دید میان حرفش پرید و درحالی که سمت باجه‌ی بلیط فروشی می‌رفت گفت: - جای این حرف‌ها بیاین برین تو صف تا من بلیط بگیرم.
  24. دستانش را دور پرهام حلقه کرده‌ بود. پسرک با حضور دخترها غریبگی می‌کرد و مثل همیشه به آغوش او پناه برده‌ بود. خودش هم کمی غریبگی می‌کرد، اما دخترها برعکس او و پرهام طوری راحت رفتار می‌کردند که انگار چندین سال است او را می‌شناسند. - میگما پری‌جون تو چند سالته؟ سامان پری‌جون غلیظی که یکی از دخترها گفته‌بود را با غیض زیرلب تکرار کرد. لب گزید تا از حرص خوردن سامان نخندد. نیم‌نگاهی سمت دختری که سؤال کرده‌ بود انداخت؛ هنوز هم نمی‌توانست تشخیص بدهد که کدام یکی سونیا و کدام یکی کیانا است و لباس‌های هم‌شکل‌ و هم‌‌رنگشان هم به این سردرگمی دامن می‌زد. - من بیست و سه ‌سالمه. دختر «هومی» کشید. - پس پنج سال از من و کیانا بزرگتری‌. آرام و بی‌هدف سر تکان داد. با این‌که اندام کشیده و قد بلند دخترها کمی سن و سالشان را بیشتر نشان می‌داد، اما رفتار کودکانه و شیطنت‌شان خود نشان دهنده‌ی سن و سال کم‌شان بود. گرچه که او در همین سن و سال هم با وجود شرایطش شیطنتی نداشت، ولی خوب می‌توانست از روی رفتار آدم‌ها سن و سالشان را تخمین بزند. دختری که پشت سرش روی صندلی عقب نشسته و طبق گفته‌ی خودش قُل بزرگتر یا همان سونیا بود خودش را کمی جلو کشید و پرسید: - راستی پری‌جون تو چطوری دایی رو پیدا کردی؟ کیانا حرف خواهرش را ادامه داد: - اون هم بعد از این همه سال! نگاه مرددی سمت سامان انداخت. نمی‌دانست در جواب آن‌ها چه باید بگوید‌. پلک بستن سامان را که دید با من‌و‌من جواب داد: - من... راستش... خب من توی خونه‌ی آقای احتشام کار می‌کردم و... یه روز عکس‌های مادرم رو دیدم و فهمیدم که... که آقای احتشام پدرمه. سونیا باز پرسید: - چرا میگی آقای احتشام اون که الان دیگه بابای توئه؟ هنوز جوابی به سؤال سونیا نداده‌ بود که کیانا سمت سامان خم شد و پرسید: - راستی دایی رو هنوز آزاد نکردن؟ لب به دندان گرفت و نگاهش را به سامان دوخت. دخترها ماجرای به زندان افتادن احتشام را هم می‌دانستند؟! سامان سر بالا انداخت و کیانا غر زد: - آخه این چه سوء‌تفاهمیه که به‌خاطرش دایی رو این همه مدت انداختن زندان؟ با خجالت سرش را پایین انداخت. نمی‌دانست عاطفه تا چه حد از ماجرا با خبر است و نگران بود که بعد از ‌فهمیدن ماجرا دیگر میان این خانواده جایی نداشته‌ باشد. سامان هم انگار از سؤالات دوقلوها کلافه شده‌ بود که غرید: - میشه بس کنین؟!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...