رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. پارت ششم اون روزی که کامران عدم علاقه‌ی من رو متوجه بشه، عید منه! - باشه مینا، یه شب وقتت خالی بود خبر بده بهم. به ماشین رسیدیم و اون هنوز کنارم بود. تو دست چپم ماگ کاغذی قهوه و روی دوشم کیف بزرگم بود. دست دیگه‌ام روپوش و پلاستیک وسایل کفش و اسکرابم بود و با همین وضع، تو کیف بزرگم دنبال سوییچ بودم. سنگینی وسایل یک طرف، انتظار کامران یک طرف، و سوزش و سختگی چشم‌هام هم از طرفی دیگه باعث شد پیدا کردن سوییچ وسط انبود وسایل داخل کیفم سخت بشه. باید حتما یه چیزی بگیذم که سوییچم رو دم دستم داخل کیف نگه داره. یکهو کامران قهوه و وسایلم رو به جز کیف از دستم گرفت و با لبخند مقابل نگاه متعجبم گفت: - می‌گیرمشون تا پیداش کنی عزیزم. گاهی واقعا از حضورش خجالت زده می‌شدم. زیادی حمایت می‌کرد و من زیادی از او فراری بودم. سوییچ رو در آوردم و ریموت رو زدم. کامران خودش دور زد و مرتب وسایل‌هام رو روی صندلی شاگرد گذاشت و لیوان قهوه رو جای خودش جلوی ضبط گذاشت که مابقی‌اش روی صندلی نریزه. بی معطلی سوار شدم. کامران دست روی سقف ماشین گذاشت و خم شد طرفم. - مینا، می‌تونم برسونمت با ماشینت و خودم برگردم. لب تر کرده به صورتش نگاه کردم. - ممنونم ازت؛ زحمتت نمی‌دم. توام باید به مریضات برسی. یادآوری کردم که اعلاحضرت سر کارن، بلکه بره و من هم از محضرش مرخص شم. سر تکون داد و صاف ایستاد و گفت: - به سلامت خانوم! و در رو بست و من سریع استارت زدم. دنده عقب رفتم و کامران هنوز دست به جیب و با لبخند به من نگاه می‌کرد. حس اینکه نگاهش دوستانه‌ست یا طور دیگه، سخت بود! هرچی بود، از نگاه به چشم‌های تیره‌اش همیشه فراری بودم. دور زدم و بالاخره کامران از دیدم خارج شد و هم از بیمارستان. نفسم رو خارج کردم که گوشی‌ام زنگ خورد. دست دراز کردم تا از داخل کیفم درش بیارم. - آخه کدوم خری هفت صبح زنگ می‌زنه! گوشی رو به زور خارج کردم و تماس حدیثه رو وصل کردم. - سلام پرنده! روی بلندگو گذاشتم و به مسیرم ادامه دادم. - سلام و زهرمار. این وقت صبح آدم زنگ میزنه خب؟ هیجان صداش از بین رفت و طلبکار شد. - بیشعور اگه بهت گفتم امشب با سیا کجا می‌ریم. ابروم بالا رفت. - بیخود کردی. حداقل پیام می‌دادی. - چته سگ شدی؟ بازم تو شیفت بودی اینجوری پاچه می‌گیری؟ کلافه بودم و خسته. واقعا حوصله ی کلکل با حدیثه رو نداشتم. - حدیث ولم کن توروخدا! پنج تا قهوه خوردم از دیشب، خوابم هم میاد، حالم خوش نیست. سر صبح کامران هم دیدم دیگه اصلا اعصاب ندارم. برخلاف همیشه آهسته ریسه رفت. - زهرمار. - همونه پس، خانم دکی رو دیده رو ترش کرده. انگار یک نفر کنارم باشه، پشم چشم نازک کردم. ذاتا رفتارم پر از ادا بود. - دکی باید یکم وقت شناس باشه. خوابم میاد، حالا آا سر صبح به من پیشنهاد میده بیا بریم بیرون. ولم کن مرد! حدیثه بیشتر خندید و من بیشتر توی دلم می‌گفتم عجب شانسی دارم. کاش کامران انقدر پیله و دوقطبی نبود. حدیثه نمی‌فهمید چی میگم؛ اما خودم خوب می‌دونستم که کامران رفتارهای ضد و نقیص زیادی داره. - مینا تو چقدر در برابر مردا ناز داری دختر. وا بده! بازهم طبق عادت پشت چشم نازک کردم و دستم در هوا چرخید. - ناز چی حدیث؟ نمی‌فهمی؟ یه عمره میگم طرف تکلیفشم با خودش معلوم نیست؛ میاد همش به منم می‌چسبه. کلافه‌م کرده بخدا! لحنم تند بود و خسته. حدیثه کم کم خنده‌اش رو جمع کرد. - باشه حالا. می‌دونم خسته ای عشقم. برو تا شب بخواب که باید بیای دنبالم و بعد با سیا بریم بیرون. اوکی نهایی رو به حدیثه دادم و به این فکر کردم که کامران چقدر بدبخته! به بهانه ی کار زیاد، بیرون رفتنمون رو می‌پیچونم و بعد اینجوری با حدیثه و سیاوش قرار می‌ذارم. خدا عاقبتم رو با کامران بخیر کنه!
  3. پارت پنجم *** حالم خراب بود. پنجمین قهوه‌ی تو دستم درحال تموم شدن بود و همزمان بود با اتمام شیفت و خروجم از اتاق رِست. سردرد داشتم و قلبم به تپش افتاده بود. چشم‌هام خمار و سوزش داشت که نشون از خستگی بی حدم می‌داد. باید حتما کارم رو با سحر، منشی جدید کلینیک، یک سری کنم تا دیگه نوبت های کلینیک با شیفت شب و کلاس‌های دانشگاهم تداخل نداشته باشه. وسایل‌هام مثل همیشه تو دستم زیاد بود و البته عدم تعادل و خواب‌آلودگی من هم باعث سخت تر حمل کردنشون می‌شد. فقط دلم می‌خواست از بیمارستان بیرون بزنم. چقدر سخت بود علاوه بر کارهای رشته‌‌ی خودت، کارهای پرستاری هم انجام بدی! همین امر توی بیمارستان من رو فرسوده کرده بود. آخه یک ماما، چرا باید علاوه بر کارهای زنان و زایمان، هر شیفت تو یک بخش بره و به یک سری از کارهای پرستاری رسیدگی کنه؟ از ساختمان بیمارستان بیرون زدم و خوشحال از تمام انجام کارها، به سمت پارکینگ رفتم. هنوز دوقدم پیش نرفته بودم که صدایی من رو مورد خطاب قرار داد و من رو متوقف کرد. - مینا جان! صداش آشنا بود و من، از آشنا در این لحظه از زندگیم متنفر بودم! حدس اینکه کی بود سخت نبود. ادای گریه درآوردم و حین چرخیدن به پشت سرم، چهره‌ام رو عادی کردم. - سلام کامران جان! لبخند زد و دست در جیب روپوشش، جلو اومد. - شیفت بودی؟ مشخص نبود؟! - آره عزیزم. لبخند زوری‌ام و چشم‌های خسته‌م رو نمی‌دید یا واقعا نفهم بود؟ با لبخند در یک قدمی‌ام ایستاد و تمام صورتم رو رصد کرد. - مشخصه خیلی خسته‌ای. می‌تونم برسونمت. این مثل یک دستور بود و من از دستور نفرت داشتم! لبخند زوری و خسته‌ام رو حفظ کردم. - ممنون کامران جان، خودم ماشین دارم. فعلا. آن‌قدر سریع می‌خواستم از پیشش فرار کنم و چرخیدم که خودم خجالت زده شدم از رفتارم با کامران. اما کامران سمج تر و نفهم تر از اینها بود و با من هم‌قدم شد. همون لحظه از خجالتم پشیمون شدم و بی لیاقتی تو دلم نثارش کردم. - مینا، امروز وقتت خالی هست باهم بیرون بریم؟ دیگه روش‌هام برای پیچوندن کامران تموم شده بود. تحمل این دکترِ تازه کار تو بیمارستان و اکیپ کافی بود؛ تنهایی بیرون رفتن باهاش بخوره تو سرم! نگاهش کردم که همچنان خیره‌ام بود. از چشماش فرار و به خط ریشش نگاه کردم. - نه کامران جان؛ باور کن این یکی دوهفته منشی جدید اومده، کارام گره خورده. ایشالا یه وقت دیگه.
  4. پارت 13 با خودم زمزمه کردم ما چه کردیم در این فرصت کم؟ مثل یک ماهی گلی توی تنگ بلور گیر افتاده بودم. عشق مثل بلور بود و افکارم اب تنگ. من دنیای عاشقانه خودم رو با هزاران کیلومتر فاصله، با امیر حسین ساخته بودم. امیری که نه دستش گرفته بودم، نه حتی از نزدیک دیده بودمش. پسری که نمیدونستم راست و دروغش کدومه! من مثل ماهی گلی بودم! کم حافظه، کم توقع، با دنیای خیالی و کوچک درون تنگ. تنگ عشقم اندازه اقیانوس بود برام. اما، نمیدونستم که اقیانوس چقدر بزرگ و عمیقه و امیر واقعی خیلی بزرگتر و متفاوت تر از اب این کاسه بلور می مونه. دنیای جدا از واقعیت فقط برای من و امیر. ۲۳/۱۱/۱۴۰۱ به نام مهربان بی ریا سلام عزیز من! امروز کمی باهم شیطنت کردیم. طبق روال همیشه کفر منو دراوردی و رو اعصاب من جولان دادی، ولی من حتی همون لحظه هم دلم تنگت بود. امروز اولین کارنامه تجربی ام و گرفتم و نتیجش خوب بود. اون روز بالاخره کارنامه های نوبت اول بهمون دادن. من تخصصی هام بیست شده بودم و امیرکلی تشویقم کرد. یواشکی با گوشی یکتا تو اتاق احضار بهش زنگ زدم و براش نمراتم خوندم، هنوزم صدای ذوق زدش تو ذهنم مرور میشه. ۲۴/۱۱/۱۴۰۱ به نام ان خداوندی که نامش کند ارام قلب بندگانش. سلام گل من! من امروز زیادی شیطونی کردم. توهم تا تونستی منو حرص دادی. الان که دارم روزمرگی هام می نویسم به شدت حس خوبی دارم. ولی نمیشه منکر اینده شد، اینده نامعلوممون. امیدوارم همه چی خوب پیش بره. نمیدونم چرا دلشوره اینده دارم؟! با امیر کلی صحبت کردم و خندیدم، عجیب از اذیت کردن این پسر سر ذوق میومدم. با حس مثبت دراز کشیدم تو تختم و به اینده فکر کردم. چشم هام بستم و به خاستگاری فکر کردم. یه کت دامن صورتی می پوشم وای فکرش بکن؟ هیین! ما که حرفامون زدیم تو اتاق چکار کنیم یعنی؟ اگه مامان گفت تو اتاق نرید برید تو حیاط چی؟ به امیر بگم برام گل رز صورتی بخر من لباسام صورتیه بقیه می فهمن من گفتم؟ انقدر به این جزییات ریز دقت کردم تا خوابم برد. ۲۵/۱۱/۱۴۰۱ به نام کردگار هفت افلاک امروز اولین ولنتاینمون بود! البته در ایران باستان به این روز می گفتند سپندار مزگان یا اسپندگان که اگر اشتباه نکنم بیست و نهم بهمن ماه هست. امروز خیلی خواستنی و جذاب شده بودی. روز ولنتاین مامان شیفت عصر بود، بعد از رفتن بابا و غزل به امیر زنگ زدم و بهش تبریک گفتم. کلی تشکر کرد و قربون صدقم رفت. با خنده گفت: جوجه خانم فسقلی سال دیگه انشاءالله ولنتاین دوتایی بریم بیرون. خندیدم: بیرون؟ - اره، می خوام برات کیک بخرم بعد بکوبم تو صورتت. متعجب پرسیدم: چرا؟ - چون دلم می خواد. تخس گفتم: اصلا! خندید: خیلی خب یه عکس برات فرستادم نگاش کن. - چشم. گوشی قطع کردم و عکسی که برام فرستاده بود رو نگاه کردم. تیشرت سفید با شلوار مشکی و موهایی که بالا زده بود. کلی قربون صدقه اش رفتم تو دلم. عجب ولنتاینی شد ها.
  5. پارت 12 * گذشته* ۲۱/۱۱/۱۴۰۱ به نام بخشنده بی همتا امروز کلا خونه نبودیم؛ از صبح زود با فک فامیل پدری رفتیم بیرون؛ البته، حجابم کاملا رعایت بود، با پسر خاله بابام و خانوادش بودیم. پسر عموم علیرضا هم بود، همون کوچولوعه که فکر می کنم شش یا هفت سال داره. گزارش کامل دادم چون میدونم می پرسی بعدا و وای به حالم اگه یادم رفته باشه،کلاهم پس معرکه هست . خواستم بگم بچه های پسر خاله بابام مخوصا پسرش که اونم کوچیک تره از منه واقعا خنگن، باور کن من گرم نگرفتم کاملا سنگین رنگین، خانمانه رفتار کردم. حالا این بین یه کوچولو شیطنت هم کردم و کل کل و این چیزا. بگذریم، دلم برات تنگ شده عشقم! برگشتن یه زوج جوون دیدم که ست زرد زده بودند. یاد خودمون افتادم. غروب بود که برگشتیم، روز خوبی بود. خوش گذشت، جات سبز. راستی، این چند روز تعطیل بود هیچی درس نخوندم. دعوام نکنااا! حسش نبود. فکرم مشغول توعه مگه میشه درس خوند؟ کجایی؟ چکار می کنی؟ هوف. دفترم بستم. اون روز صبح رفتیم یه مکان تفریحی که خلوت و دنج بود، کنار یه رودخونه. پسر فامیلمون سام ، چندسالی از من کوچک تر بود. باهم سر اینکه کی سنگ هارو بلند تر پرت می کنه کلی کل کل کردیم. و بنده شب از درد شانه و کتف خوابم نمی برد. ادم درس خوانی بودم، هنوز هم هستم. با این حال امی همیشه منو مجبور می کرد اول درس بخونم. می گفت درس بخون من پزتو بدم. به گل های قالی خیره شدم، الان که از بیرون بعد از سالها این داستان دوباره روایت می کنم متوجه کنترلگری امیر می شم، یه کنترلگر هیچ وقت نمیزاره متوجه کنترل شدنت بشی، اول دوستات ازت دور می کنه و بعد به راحتی توی جو روانی کنترلت می کنه، درست مثل امیرحسین، اول نسبت به دوست های صمیمی ام بدبینم کرد و بعد، بوم! من کنترل می شدم. چرا من باید برای هر چیزی به امیر توضیح می دادم؟ واقعا جزییات نوشته هام لازم بود؟ گاهی اوقات متوجه نمیشی که یه چیز بده، اسیب میزنه بهت، یا یه سختگیری خوبه و ازت محافظت می کنه. فقط زمانی متوجه میشی که یا دیر شده یا زمان زیادی گذشته. امیر ذاتا انسان بدی نبود، فقط یه انسان اشتباه در زمان اشتباه بود. ۲۲/۱۱/۱۴۰۱ به نام یزدان نیکی سرشت بیست و دو بهمن ماه یوم الله یوم الله؛ سلامم! چطوری تو؟ دو روزه ازت بی خبرم، البته با امروز شد سه روز. میگم، من چند مدته هر خوابی می بینم تعبیر میشه؛ دیشب، خواب بد دیدم، کاش بودی! بغلم می کردی و یکم حرف انگیزشی می زدی. راستی، امروز تولد دایی علیرضام هست، دایی کوچیکم. اونم خیلی پایه اس دلم واسه اونم تنگ شده برای تو بیشتر. امیر من این روزا خیلی ترسیدم. از اینکه یادبگیری بی من زندگی کنی، اینکه بی هم بودن رو یاد بگیریم. از اینکه کسی جامونو پر کنه ترسیدم. از باختن، مخصوصا باختن تو، از خیلی چیزای بیشتر، می ترسم. می ترسم که این دفتر هیچ وقت به دستت نرسه و ماهم خدایی نکرده بهم نرسیم. من ادم ترسویی ام؟ زیر نوشته ام برای دلداری به خودم شعری نوشتم، شعری که ابتدای دفتر بود. سروده مورد علاقم از کیوان که فامیلی ایشون فراموش کردم. زندگی ذره کاهیست که کوهش کردیم، زندگی نام نکوییست که خوارش کردیم .... زندگی نیست به جز عشق، به جز حرف محبت به کسی! ورنه هر خوار و خسی، زندگی کرده بسی. زندگی تجربه تلخ فراوان دارد. دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد. ما چه کردیم و چه خواهیم کرد؟ در این فرصت کم؟!
  6. درود رمانتون شرایط انتقال رو نداره. از نظر ویراستاری مشکل زیاد داره. برطرف کنید و بعد دوباره درخواست بدید. دیالوگ‌ها یا باید با - نوشته بشن یا در ادامه مونولوگ با " نمیشه از هر دو استفاده کرد. خطوط فاصله زیادن و تا حدود اثر پرش لحن داره.
  7. پارت 11 خیره به سقف به زندگی عجیبم فکر می کردم باید چکار می کردم؟ یه روزی از روز ها با زیرکی رو به امیر پرسیدم: امی. - جانم؟ - جونت سلامت، میگم امی من دوست دارم دختر ایندمون دقیقا یه پسری مثل تو توی زندگیش باشه. مکثی کرد و گفت: نه اصلا! با تعجب پرسیدم: چرا؟ - نه دیگه. - هوممم. با خودم گفتم، میبینی عسل؟ تحویل بگیر اگه ادم صادقی بود تایید می کرد، کسی که ردش میکنه معلومه که یه جای کارش می لنگه. بی خیال گذشتم، اما یه جای کار می لنگید. اون شب توی دفترم نوشتم: کوه با نخستین سنگ ها اغاز می شود، من اما؛ با نخستین نگاه تو اغاز شدم. این است که هرچه می نویسم، عاشقانه ای برای تو می شود. ۱۹/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز مدرسه نرفتم، به جاش رفتم بازار. کلی مانتو کوتاه چرت و پرت و مسخره بود، من این مدل هارا اصلا نمی پسندیدم، اکثر مانتو ها کوتاه و کتی بود. ایش؛ البته وقتی اومدم خونه طی یه حرکت انتحاری، قاشق چیز خوریم پیدا کردم. خداروشکر تونستم توی بزنگاه بهت وصل بشم، جدیدا دلم می خواد کنارت باشم، هوف! بعد از مدت ها اومدم، خوب بود. فردا تولد مامانمه! کش و قوصی به بدنم دادم. امسال زودتر رفتیم سراغ خرید عید. نفس عمیقی کشیدم، بعد از بیرون رفتن مامانم گوشیم به هر طریقی بود پیدا کردم. باهات حرف زدم. انلاین شدن و کنار تو و دوستام بودن حس خوبی بهم می داد. چشم هام بستم و با خیال راحت خوابیدم. ۱۴٠۱/۱۱/۲٠ به نام پروردگار بخشنده خب، امروز تولد مامانم بود. روز جالبی بود. کمی با بابام کل کل داشتم. روز خوبی بود، فقط نشد ازت خبر بگیرم. فکر می کنم که امشب به سالن رفتی. امیدوارم برنده شده باشی. و خودتو خسته نکرده باشی. امیر همیشه پنجشنبه ها و سه شنبه شب ها سانس سالن داشت. با دوستاش دنگ میزاشتن و سالن به مدت یک سال یا شش ماه اجاره می کردن، تفریح سالمی بود. گاهی اوقات امیرحسین شرطی هم بازی می کرد. وقتی می باخت که عصبی بود وقتی هم می برد انقدر پز می داد که نگم. *زمان حال* به فکر فرو رفتم به حرف هاش، به دفتر گوشه اتاق خیره شدم، دیگه ادامه نمیدم نوشتن این داستان جایز نیست اون یه مرد متاهله. بلند شدم دفترم برداشتم و گذاشتمش توی کمد؛ در کمد قفل کردم. این طور بهتره دیگه خاطره ای مرور نمیشه. کتاب زیستم برداشتم و از روی درس جدید خوندم. خسته بودم، اما باید ادامه داد. کمی که درس خوندم خسته به رخت خوابم رفتم. الارم گوشی برای فردا تنظیم کردم و خوابیدم. توی خواب و بیداری بودم که حس کردم گوشیم ویبره میره. از زیر بالشتم کشیدمش بیرون، شماره ناشناس بود. چرا یه ناشناس باید نیمه شب به من زنگ بزنه بی خیال. گوشی سایلنت کردم و راحت خوابیدم. بعد از مدرسه خسته به اتاقم برگشتم دوباره گوشیم زنگ می خورد بازم این ناشناس. کلافه گوشی به گوشه ای پرت کردم و استراحت کردم. عصر بود، مامان صدا زدم. - جانم؟ - مامان یه شماره ناشناس مدام داره بهم زنگ میزنه. مامان کنجکاو گوشی ازم گرفت. کمی به شماره خیره شد و بعد از مکثی گفت: بزار سیوش کنم. صبر کردم و به مامان خیره شدم. نفس کلافه ای کشید: عسل، این ایدی تلگرامش به نام سانازه، بیا ببین. به ایدی خیره شدم. عکس های عاشقانه ای پروفایلش بود که اسم امیر هم توی عکس ها بود. مامان با حالت منزجر کننده ای گفت: زن امیره ظاهرا. عصبی شدم و گوشیم برداشتم. به اتاقم برگشتم و به یکتا پیام دادم. ماجرا برای یکتا تعریف کردم. طولی نکشید که دوباره زنگ زد. این بار کلافه شماره ساناز خانم رو به یکتا دادم. یکتا بعد از چند دقیقه باهام تماس گرفت....
  8. صورتی نازنازی🎀🍒

  9. پارت هفتاد و یکم پرستار خندید و گفت: ـ بله حالتون رو به بهبودیه ولی لطفاً توصیه های آقای دکتر و فراموش نکنین؛ کارای سنگین هم تا اطلاع ثانوی ممنوع سامان با شادی گفت: ـ چشم! پرستار گفت: ـ پس من میرم کارای ترخیصتون و انجام انجام بدم. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون...سامان دستاشو کوبید بهم و رو به من گفت: ـ خب رییس شروع کنیم؟ با تعجب گفتم: ـ چیو!؟ گفت: ـ ادامه کارمونو دیگه! خندیدم و گفتم: ـ می‌بینم که به کارای کارما خیلی عادت کردیم! نخیر؛ من میرم تو میمونی خونه و استراحت می‌کنی. با حالت شکایت گفت: ـ دست بردار رییس؛ الان دو روزه عین یه جسد روی تخت بیمارستان چسبیدم؛ بذار به زندگی عادی برگردم...واقعا دلم براش تنگ شده...الان واقعا قدر زندگیمو می‌دونم. گفتم: ـ خوشحالم که یه چنین فکری می‌کنی اما بازم من نمیتونم تو رو با خودم ببرم گفت: ـ آخه چرا؟! گفتم: ـ همین الان پرستارت گفت کارای سنگین نباید انجام بدی! موتور سواری و سرعت و هیجان فعلا برات سمه...حالا اگه باز حالت بهتر شد شاید تو رو با خودم بردم. یه هوفی کرد و از روی تخت بلند شد و گفت: ـ باشه رییس؛ به لجبازی تو که نمی‌رسم! می‌دونم الان هر چقدر بهت بگم قبول نمی‌کنی! خندیدم و گفتم: ـ خوبه که بالاخره این موضوع و فهمیدی! حالا اگه خیلی دوست داری میتونی برام اون غذای خوشمزه رو درست کنی و مراقب دُکمه باشی!
  10. پارت هفتادم خندیدم و گفتم: ـ اینقدر زبون نریز! بخواب. بدون توجه به حرف من گفت: ـ نازت خیلی زیاده! چجوری ازت خواستگاری کنم؟! چشامو روی صندلی بستم و گفتم: ـ سامان نمی‌خوای بس کنی؟ گفت: ـ حالا تو از زیر حرف زدن با من در برو ولی من که تو رو ول نمی‌کنم! بازم اون گردوی سنگین ته حلقم ظاهر شد و به زور قورتش دادم و توی دلم گفتم: اما من مجبورم یه روز ولت کنم! حتی تا الانشم خیلی زیاده روی کردم...دوباره پرسید: ـ رییس خوابیدی؟ جوابشو ندادم که آروم زیر لب گفت: ـ حتی با این کبودی و زخم روی صورتت باز هم زیبایی! دوباره قلبم به تپش افتاده بود! فکر کنم این آدم بدجوری داشت توی دلم جا باز می‌کرد و واسه اولین بار آرزو کردم که ای کاش من انسان بودم و مثل بقیه آدما نرمال می‌تونستم با سامان و دکمه یه زندگی عادی و پر از خوشبختی رو شروع کنم اما متأسفانه نمیشه! تو همین فکرا بودم که خوابم برد...صبح با صدای پرستار از خواب بیدار شدم که گفت: ـ خانوم ببخشید، یکم صندلیتونو می‌برین عقب تر من مریض و معاینه‌کنم؟ مثل فشنگ از جا پریدم و گفتم: ـ بله بفرمایید؟ سامان با صدای من یه خمیازه کشیدن و گفت: ـ چه خبر شده؟! پرستار گفت: ـ هیچی؛ میخواستم معاینتون کنم... سامان چشماشو باز کرد و بعد یه دور معاینه شدن، پرستار یسری چیزا توی ورقش نوشت و سامان گفت: ـ من واقعا خودمو سرحال احساس می‌کنم، دیگه می‌تونم برم؟
  11. پارت سی و سه جا خوردم. چند ثانیه بهت‌زده نگاهش کردم. - چی؟! - نبود تو برام خیلی سخته! فقط نگاهش کردم. دستم رو گرفت. - با من ازدواج کن. تو رو ملکه خودم می کنم. خشکم زد. فکر نمی کردم به این زودی خواستگاری کنه. - ترنج! - تو... تو از من خواستگاری کردی؟! - آره. میام از پدرت تو رو خواستگاری می کنم. ذهنم شروع به تحلیل کرد. اون می خواست از من خواستگاری کنه و من رو با خودش آفریقا ببره. اما اگه قصد اون ها این بود که به پدرش تحویلش بدن چی؟ چه بلایی سر ترنج می اومد. - سواد!
  12. دیروز
  13. " مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و شش هنگامی که وارد دانشگاه شده، متوجه اوضاع به‌هم‌ریخته‌ی آن شده بود. مائل برایش توضیح داده بود که از دیروز و بعد از ترور دوک بری تمامی اپراخانه‌ها را بسته و حکومت نظامی اعلام کرده بودند. تمام مدتی که در دانشگاه به سر می‌برد می‌دید که هر شخصی تا فرصتی به دست می‌آورد گروهی را گرد خود جمع کرده و مشغول بحث می‌شدند. وضع دانشگاه واقعا به هم ریخته بود. محصلان بسیاری به نشانه‌ی اعتراض در کلاس‌های حضور نیافته بودند. استادان کم و بیش بر سر کلاس‌ها حاظر نشده و در اتاق‌های‌شان نشسته، با یکدیگربخ بحث و گفت‌و‌گو پرداخته بودند. جیزل و مائل تمام روز یا بر سر کلاسانی نشسته بودند که هیچ استادی نداشت یا بین دعوای دیگران گم شده بودند. اکنون نیز که حتی بر روی چمن‌های خنک دانشگاه نشسته بودند، باز هم خسته بودند از شنیدن سخنان مخالفان و موافقان سلطنت! هر دو در سکوت به گردهمایی دانشجویانی نگاه می‌کردند که هنوز هم از حرف زدن خسته نشده بودند. - ای کاش میشد کمی ساکت شوند! جیزل این را گفته بود. صدای بحث و جدل‌شان آنقدر بلند بود که حتی در آم حیاط بزرگ نیز واضح به گوش‌شان می‌رسید. مائل پوف کلافه‌ای کشید. - اپراخانه‌ها بسته شده و کافه‌ها دیگر اجازه ورود دانشجویان را نمی‌دهند، مجبورند اینجا بحث کنند، جای دیگری ندارند که بتوانند محفل‌های شبانه‌شان را برگزار کنند. جیزل به سوی او برگشت. - محفل شبانه؟ کجا؟ مائل همانطور که دو دستش را زیر سرش می‌گذاشت و روی چمن‌ها دراز می‌کشید، پاسخ او را داد. - همه‌جا؛ هر جایی که بتوانند و اجازه سخن گفتن داشته باشند. جیزل چشمانش را ریز کرد و با غضب به او نگاه کرد. - تو هم می‌روی؟ مائل شانه‌ای بالا انداخت و بیخیال گفت: - هر از گاهی! جیزل عصبی به او چشم دوخت. - و مرا با خود نبردی؟ مائل با لبخندی مصنوعی و ترسیده به سوی او برگشت. - می‌خواستم ببرم، نشد. - دروغگو! جیزل به او گفته بود. اگر می‌دانست محافلی هستند که می‌تواند در آن‌ها شرکت کند، حتما می‌رفت و تمامی وقتش را در خانه نمی‌گذراند. در همین فکرها بود که صدای فریادی بلند شد. - تو دیوانه‌ای! طرفدار کسانی هستی که با هر قانونی که می‌نویسند یک مشعل از حقیقت را نابود می‌کنند. اکنون دیگر حتی نمی‌توانیم روزنامه بخوانیم و همین آگاهی اندک هم از ما گرفته‌اند. آنقدر سرکوب‌مان می‌کنند تا دیگر حتی نتوانیم شب را از روز تشخیص بدهیم؛ دیگر حتی نمی‌توانیم به دیدن اپرا برویم؛ حتی خوشی را از ما گرفته‌اند! پسر آنقدر قرمز شده و چشمانش از کاسه بیرون زده بود که هر لحظه ممکن بود قلبش از تپش بایستد. - این کار‌ها برای خودتان است، نمی‌خواهید امنیت داشته باشید؟ همین دیروز دوک بری در آنجا ترور شده. صدایی از بالای سر مائل و جیزل به گوش رسید. - برای امنیت نیست، نمی‌خواهند واقعیت به گوش‌مان برسد. این را لیدیا که بین مائل و جیزل می‌نشست گفته بود. جیزل چشمانش را از آن دو پسر گرفته و به لیدیا داد. لیدیا به او لبخندی زد. - تمام روز بیهوده به اینجا آمدیم. صدای ناقوس کلیسا به گوش‌شان رسید. بیش از این نمی‌توانستند در دانشگاه بمانند، باید هر چه زودتر به خانه می‌رفتند و تا فردا حق خروج از آنجا را نداشتند. همانطور که بلند می‌شدند، صدای پسر عصبی دوباره به گوشش رسید. - این هم از امنیتی که از آن حمایت می‌کردید. بفرمایید لذت ببرید! با طعنه گفته بود و بعد از برداشتن کیف‌اش به سرعت از حیاط خارج شده بود. مائل، لیدیا و جیزل نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کرده و به سوی درب خروجی روانه شدند.
  14. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    خدا کند که میان این خر تو خر، ما از چریدن علف نیفتیم! - قضیه خر دجال
  15. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    روزها چقدر دراز است ! عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت می‌کند که نمیدانم چه بکنم. آیا زمان بنظر تو هم اینقدر طولانی است؟ - آیینه شکسته
  16. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    روی کرانه آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگ‌آلود گرفته بود بطوریکه روی همه شهر سنگینی میکرد. - بوف کور
  17. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    روزها همه یكجور می‌گذرد، بیخود و بى‌فایده، چیز تازه ندارم، قربانت. - نامه به تقی رضوی
  18. " مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و پنج جیزل سرش را بالا آورده و به او نگاهی انداخت. مرد عجیبی بود! این‌که در یک سالن کوچک با کسانی گیر بیافتی که تقریبا بیشتر آن‌ها با تو مخالف هستند ولی باز هم آنقدر خونسرد باشی، هیچوقت از دست او بر نمی‌آمد. اگر جیزل بود تا کنون حتما ما بین آن‌ها مشغول دعوا و داد و بی‌داد بود. نمی‌توانست ببیند کسی خزعبلات خود را این‌گونه بروز می‌دهد و او باز هم خونسرد باشد. نگاهش را از لامارک گرفت و به زمین دوخت. - پس هنوز هم چیزی برای از دست دادن دارید؛ مردم کشورتان! هر دو به یکدیگر نگاه کردند. آرام لبخندی روی لب‌های لامارک شکل گرفت. - فکر نمی‌کردم روزی دخترک کوچکی حقیقت را در صورتم بکوبد. جیزل لبخند زد. - در صورت‌تان نکوبیدم؛ شما را تحسین می‌کنم که با تمام مشکلاتی که تا کنون داشته‌اید، باز هم به فکر مردم‌تان هستید. با اینکه همه با شما مخالف هستند. لامارک شانه‌ای بالا انداخت. - با من مخالف هستند اما حقیقت با مخالفت یا موافقت آن‌ها تغییر نمی‌کند. جیزل سری تکان داد. او هم مانند خودش برای حقیقت و آزادی می‌جنگید. آزادی از هر دوی آن‌ها صلب شده بود اما به شکل‌های مختلف! لامارک صندلی‌ای کشید و در کنار او نشست. به کسانی که دور میز جمع شده بودند با سر اشاره‌ای کرد. - چه فکری درباره آن‌ها می‌کنی؟ نگاهش را به آن‌ها دوخت. حقیقتا درباره آن‌ها فکری نکرده بود زیرا تا کنون چیز مهمی ارائه نداده بودند که بخواهد ذهنش را درگیر کند تا درباره آن‌ها بیاندیشد. - نمی‌خواهم درباره‌شان فکری کنم. لامارک لبخندی زد و کمی خودش را روی صندلی بالا کشید. - پس درباره آینده کشورمان چه فکری می‌کنی؟ دوباره صدای آن مردها بالا رفته بود. این‌دفعه به جان یکدیگر افتاده بودند. دیگر نمی‌توانست آنجا ماندن را تحمل کند. از روی صندلی‌اش بلند شده و روبه‌روی لامارک ایستاد. - آینده کشورمان به مردم ما بستگی دارد. می‌توانند سکوت کرده و خفت و خاری را بپذیرند و یا می‌توانند سرنوشت خود رل تغییر دهند. نگاهش را به آن مردان پیرِ عبوس دوخت. - آن‌ها فراموش کرده‌اند که این مردم هستند که تاریخ را می‌نویسند، این مردان فقط خودشان را فریاد می‌زنند. دیگر نماند تا چیز دیگری بشنود. از سر و صدای زیاد آن‌ها خسته شده بود. سرش را کمی خم کرد. - از هم‌صحبتی با شما خوشحال شدم ژنرال، امیدوارم روزی بتوانید از ته دل خوشحال باشید. پشتش را به او کرده و به سوی در رفت. صدای لامارک را شنید. - می‌توانیم بعدا کمی صحبت کنیم؟ به سوی او برگشت. لامارک از روی صندلی بلند شده و روبه‌روی او ایستاده بود. منتظر پاسخ او بود. جیزل لبخندی به او زده و سری تکان داد. - حتما! لامارک پاسخ او را با لبخند داد. - شما را همراهی می‌کنم. جیزل سری برایش تکان داد و هر دو به سوی درب سالن رفتند. هیچ‌کس به آن‌ها توجه نمی‌کرد. همه مشغول داد و هوار بودند و جکسون نیز بالای میز تلاش می‌کرد آن‌ها را آرام کند؛ گرچه خودش از همه کلافه‌تر شده بود. از سالن خارج شدند. - دیگر باید بروم. تعظیم کوتاهی به جیزل کرد و جیزل نیز با خم کردن سرش پاسخ احترام او را داد. لامارک بعد از برداشتن پالتوی مشکی رنگ‌اش به سوی درب خانه رفته و جیزل نیز به اتاقش رفته بود. سرش از شدت بوی سیگار و حرف‌های صد من یک غاز آن‌ها درد گرفته بود. درب بالکن اتاقش را باز کرده و وارد آن شده بود. نفس عمیقی کشید. برف‌های حیاط کم‌کم به سوی آب شدن می‌رفتند و حیاط خانه دوباره رنگ و لعاب می‌گرفت. روی صندلی کوچک میز نشست. هنوز هم می‌توانست صدای آن‌ها را بشنود؛ سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانش را بست. یعنی چه میشد؟ می‌توانستند از همه‌چیز به خوبی عبور کنند؟ نگران این بود که بعد از این اتفاق‌ها و ترور دوک بری وضع مردم بدتر شود. که البته اشتباه هم فکر نمی‌کرد.
  19. پارت شصت و نهم تا رسیدم کنار تختش، دیدم به پنجره اتاقش زل زده و غرق در فکر کردنه! داشت به کبودی صورت و گردنم فکر می‌کرد و با خودش حدس می‌زد که چه اتفاقی ممکنه برام افتاده باشه! بلند گفتم: ـ هنوزم داری به اینا فکر می‌کنی؟ یهو برگشت سمتم و گفت: ـ رییس! کی اومدی؟! گفتم: ـ همین الان! ـ مگه نگفتی امشب نمیای؟ خندیدم و گفتم: ـ چرا ولی حس کردم دلم برات تنگ می‌شه، اومدم تا بهت سر بزنم... چشاش برق زد و گفت: ـ جدی میگی؟ اینقدر ذوق کرده بود که دلم نخواست ذوقشو کور کنم و واقعیت ماجرا هم این بود که زیاد از حد این آدم تو دلم جا باز کرده بود و بی‌خود و بی‌جهت بهش عادت کرده بودم! گفتم: ـ آره جدی میگم! محکم منو بغل کرد...احساس کردم که بند بند وجودم داره از دهنم بیرون می‌زنه! من واقعا چه مرگم شده بود! خصوصیات انسان بودن زیادی داشت تو وجودم ریشه می‌زد...اوایل این حرکات سامان برام احمقانه بود اما الان خوشم نیومد که باهام اینجوری حرف میزد...وقتی عکس دو نفره مارال و شوهرش و دیدم، اولین کسی که به ذهنم اومد سامان بود. وقتی رو تختم دراز کشیدم، اولین نفر قیافه سامان اومد تو ذهنم...واقعا این آدمیزاد داره با من چیکار می‌کنه!؟ سریعا خودمو از بغلش کشیدم بیرون که بدون اینکه به روش بیاره گفت: ـ بنظرم اونا حق داشتن رییس! واقعا بوی بهشت میدی... خندیدم و گفتم: ـ بخواب دیگه! اینقدر خودتو لوس نکن! اونم خندید و گفت: ـ پس تو چی؟ ـ من خوابم نمیاد... ـ نکنه میخوای زل بزنی به من؟! خندیدم و بازم چیزی نگفتم...دراز کشید و بهم خیره شد...گفتم: ـ قراره اینجوری بهم زل بزنی؟! گفت: ـ آخه چشات خیلی قشنگه! نمی‌تونم واقعا بخوابم و این صحنه رو از دست بدم!
  20. پارت شصت و ششم ـ اوایل بخاطر کاری که آرمان با دلم کرد نمی‌تونستم باورش کنم و همش ته دلم یه ترسی داشتم اما بهم ثابت کرد که حاضره همه جوره پام وایسته... بعدشم دستی کشید به شکمش و گفت: ـ امروزم با همدیگه رفتیم صدای قلب پسرمون و گوش بدیم و واقعا خداروشکر که بعد از اون همه سختی کشیدن بالاخره منم طعم خوشبختی و چشیدم... گفتم: ـ اون کارمای سرگرمیشو پس داد و تو هم کارمای خوب بودنتو! تو یه روزی عمیقأ و بدون حساب و کتاب یکیو دوست داشتی که نشد و طرف تو رو پیچوند...حالا همون عشقی که به یکی دیگه داده بودی، بدون حساب و کتاب به زندگیه خودت مثل آینه برگشت... با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ بخاطر این موضوع واقعا خوشحالم؛ خوشحالم که با آرمان نشد...چون مطمئنا خدا حکمت زندگی منو بهتر از خودم می‌دونست؛ دلمو شکوند تا روحمو نجات بده...بابت این واقعا ازش ممنونم. لبخندی بهش زدم و از جام بلند شدم و گفتم: ـ پسرت خیلی خوشبخته از اینکه مادری مثل تو داره! امیدوارم اون هم مثل پدرش قدر عشقتو بدونه... تا رفت جواب بده، آیفون خونش زده شد و رفت تا در و باز کنه و منم از این فرصت استفاده کردم و غیب شدم...تو راه تصمیم گرفتم برم پیش سامان و بهش سر بزنم، ببینم خوابیدست یا بیداره!
  21. پارت شصت و پنجم گردنبندم و درآوردم و دادم دستش. اونم تا چند دقیقه خیره به کسی که دلشو شکوند، بود. بعد از یه سکوت طولانی گفت: ـ شرمنده ولی نمیتونم بابتش ناراحت بشم چون خیلی بد منو شکوند؛ منو جلوی دل و عقل خودم شرمنده کرد، تا مدت ها نمی‌تونستم جلو بقیه سرمو بلند کنم...گناهم چی بود؟ فقط اینکه باورش کرده بودم و فکر می‌کردم دوسم داره در صورتی که فقط براش یه سرگرمی بودم... گفتم: ـ الآنم که خدا جوابشو داده... گفت: ـ چون خدا دید چی به من گذشت! خدایی که قرار بود آرمان و ببخشه دیگه خدای من نبود...خدا دید من بخاطرش چیکارا کردم و چقدر سختی کشیدم! واسه همینم الان نمیتونم بابت عذاب کشیدنش ناراحت بشم! گفتم: ـ می‌بخشیش؟ کمی سکوت کرد و تسبیح توی دستش و گذاشت کنار مهر و گفت: ـ نمی‌تونم کاراشو فراموش کنم؛ درسته خیلی از اون زمان گذشته و زخمی که بهم زد کمرنگ شده اما هیچوقت زخمش از دلم پاک نمیشه...اگه ببخشمش انگار به دل خودم خیانت کردم! لبخندی زدم و گفتم: ـ آره حق با توعه! پس عذاب کشیدنش حالا حالاها ادامه داره! اما شنیدم که مرد خیلی خوبی اومده تو زندگیت، درسته؟ به نگاهی به عکس دو نفرشون که کنار تختش بود انداخت و با لبخند گفت: ـ خیلی خوب! کسی که جواب تمام محبت هامو میده و منو همون‌جوری که هستم دوست داره و بهم عشق می‌ورزه
  22. °•○● پارت شصت و هشت هوای خفه‌ی راهرو بوی نم و کاغذ کهنه می‌داد. یک لامپ کم‌نور از سقف آویزان بود و با چشمک‌های نامنظم، نور می‌پاشید روی دیوار گچی که پر از آگهی‌ وکیل‌های مختلف بود. دستم را جلو بردم، اما قبل از اینکه در را فشار بدهم، انگشتانم معلق ماندند. صدای قلبم از صدای بوق ماشین‌های بیرون این ساختمان هم بلندتر به نظر می‌‌رسید. «شاید نباید بیام.» «شاید بهتره همین حالا برگردم.» اما برگشتن، یعنی فرار از همه چیز... از خزر، از خودم، از حیدر، از گذشته‌ای که مثل زخم کهنه مدام چرک می‌کرد. آهسته دستگیره را فشار دادم. صدای قیژ لولای در، مثل ناخن روی شیشه، مو به تنم سیخ کرد. داخل، نور آفتاب از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌تابید روی یک میز چوبی قدیمی که با نظم خاصی پر شده بود از پرونده، خودکار، لیوان چای نیمه‌خورده و یک چراغ مطالعه‌ی سبز. روی دیوار پشت سرش، قاب مدارک تحصیلی و پروانه‌ی وکالتش بود. کمی بالاتر، آیه‌ای از قرآن، با خطی خوش و جوهری قدیمی: «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ...» بوی ته‌نشین‌شده‌ی قهوه، تمام فضای اتاق را پر کرده بود. و او پشت میزش نشسته بود. روی یک پرونده خم شده بود؛ انگار نمی‌خواست کسی مزاحمش شود، یا شاید... انتظار کسی را نداشت. -سلام. سرش را بالا آورد. چیزی بین تعجب و احتیاط از نگاهش گذشت. -ناهید؟ اسمم که از دهانش بیرون آمد، قلبم به عقب برگشت؛ به روزهایی که نامم را با همین لحن صدا می‌زد. نمی‌دانستم بغض دارم، تا وقتی که صدایم لرزید: -می‌تونم... چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟
  23. °•○● پارت شصت و هفت -شونه سه‌تومن! جوراب نانو از ترکیه آوردم! آبجی شوما شونه نمی‌خوای؟ مرد دستفروش منتظر جواب من نماند و رفت. قلبم سنگین شده بود و به سختی ضربان می‌زد. آن طرف خیابان، زن و مرد جوانی وارد عکاسی نور شدند. از آن فاصله دیدم که چطور مرد غریبه، در را هُل داد و خودش عقب کشید تا زن وارد شود. بین من و آنها تنها یک خیابان فاصله وجود داشت. از آن ساختمان شوم دور شدم. باید چندکیلو آرد نخودچی می‌خریدم. زندگی‌ام نابود شده اما شیرینی‌هایم هنوز خوشمزه بودند. در راه، مشاجره‌ام را به هزار شکل متفاوت پیش بردم، جز شکلی که در واقعیت اتفاق افتاد. -خانم حواست کجاست! -ببخشید. دو سیبی که از پلاستیکِ توی دستش بیرون افتاده بود را برداشت و رفت. حواسم را جمع کردم تا به کس دیگری تنه نزنم. گیج به اطراف نگاه کردم، چرا در خیابان فردوسی بودم؟ دو بار محکم پلک زدم و ساختمان مقابلم را با دقت نگاه کردم. من اینجا چه کار می‌کردم؟ از کِی تا حالا دفتر وکالت امیرعلی، آرد نخودچی می‌فروشد! برگشتم و با قدم‌های سریع دور شدم. با یادآوری خزر و شهادتش در دادگاه، از حرکت ایستادم. آن شهادت می‌توانست همه چیز را نابود کند. سر چرخاندم و از بالای شانه، دزدکی نگاهش کردم. هنوز آنقدر دور نشده بودم که تابلویش را نبینم: -امیرعلی دارابی، وکیل پایه یک دادگستری. با خودم فکر کردم چند سوال حقوقی که ضرری ندارد، خودش گفته بود که می‌توانم از او کمک بخواهم. نفس عمیقی گرفتم تا خودم را جمع و جور کنم. آن لحظه نیاز داشتم یه یک نفر پناه ببرم، کسی که بگوید خزر هیچ غلطی نمی‌تواند بکند. راهِ رفته را برگشتم. قدم‌هایم را آنقدر آرام برمی‌داشتم که رسیدنم به در ساختمان، می‌توانست یک روز کامل طول بکشد. در باز بود. وارد شدم و پله‌های کثیفی نگاه کردم که باید تا رسیدن به طبقه دوم تحملشان می‌کردم. مقابل واحدی که کنار درش اسم امیرعلی را به عنوان وکیل پایه یک نوشته بود ایستادم. دیگر می‌دانستم چه می‌خواهم.
  24. پارت شصت و چهارم آروم رفتم تو اتاقش تا حواسش پرت نشه! ته دلشو می‌تونستم بخونم...داشت بابت زندگیش و همسر خوبی که داره تشکر می‌کرد، بابت بچه توی شکمش که امروز با همسرش رفت و ضربان قلبش و شنید! یه خوشحالی وصف نشدنی تو جملاتش بود که منو هم به وجد می‌آورد! بعد چند دقیقه سرشو از رو سجده بلند کرد و با دیدن من یه بسم الله گفت و ده متر پرید عقب، گفتم: ـ آروم باش؛ نترس! با تته پته گفت: ـ تو...تو دیگه کی هستی؟ تو خونه من چیکار داری؟ لبخندی زدم و گفتم: ـ تو منو صدا کرده بودی، یادت رفته! با تعجب پرسید: ـ من!!؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: ـ زندگیت به خوبی و خوشی پیش می‌ره؟ چیزی نگفت و پامو گذاشتم رو پاهام و گفتم: ـ می‌دونی کسی که یه مدت خیلی طولانی اشکتو درآورده بود الان خیلی نمونده که راهی تیمارستان بشه!؟ با ترس گفت: ـ تو کی هستی؟ چجوری اومدی تو خونه من؟ گفتم: ـ من کارمام! اومدم بهت بگم که آرمان که دلتو بدجور و ناحق شکونده بود الان به سزای عملش رسیده و داره با وجدانش تقاص پس میده... اشکش سرازیر شد و گفت: ـ من بعید می‌دونم! اون زمان که تازه ازدواج کرده بود خیلی هم خوش و خرم با زنش زندگی می‌کرد! گفتم: ـ اوضاع فرق کرده دختر خوب، میخوای ببینی چی به روزش اومده؟ سرشو تکون داد و گفت: ـ آره!
  25. 🤎درود عزیزان بابت تاخیر متأسفم! 🤍این دست از مسابقه سه نفر اصلی رو انتخاب کردیم و به بقیه شرکت کننده‌های عزیز یک امتیاز یکسان میدیم. 🤎جایزه نفر اول: 500 امتیاز 🤍جایزه نفر دوم: 400 امتیاز 🤎جایزه نفر سوم: 300 امتیاز 🤍و جوایز یکسان: 100 امتیاز 🤎اسامی برنده‌های این قسمت از ببین و بنویس👇🏻 🤍نفر اول: @Amata 🤎نفر دوم: @shirin_s 🤍نفرسوم: @HADIS 🤎 تبریک میگم به تک تکتون، قلم‌های فوق العاده ای دارید، بازهم بابت تاخیر عذرمی‌خوام امیدوارم همیشه مانا باشید✨ @سایه مولوی @آتناملازاده @Alen @QAZAL
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...