رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. @زری گل عزیزم رمانای هاگوارتز می‌تونن منتشر بشن؟
  3. #پارت_نهم چیزی نگفتم و با کتاب قطور تو دستم رفتم و از کولم یه خودکار برداشتم و برگشتم همونجا نشستم رو کاناپه های راحتی و با خودکارم افتادم به جون کتاب ارتین. صفحه ی اولش یه کله گنده کشیدم و دو تا چشم قد هندونه براش گذاشتم و یه دهن براش کشیدم پشتشم یه سیبیل چاخماخی گنده کشیدم و بعد موهای جنگلی شو رو سرش کشیدم و بعد بالاش با خط خوشگل و گنده ای نوشتم ارتین خان گشاد الدین خخخخخ. وسطای پیکاسو بودنم خوابم گرفت و نمیدونم کی خر و پفم رفت هوا . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆ با کشیده شدن دسته دیگه ای از موهام جیغم رفت هوا سوگند: جییییغ....مری جون این بی صاحابا کنده شدن بابا. مریم:کم جیغ جیغ کن دختر عروس شدن این عاقبتارو هم داره. ای تو فرق سرم بخوره این عروس شدنم اصن مردشور داماد و فامیلاشو باهم ببرن ایییش. امروز روز مثلا عروسی من و گشاد خان بود، از صب پاچه همرو میگرفتم و کلا از رو اون دندم بلند شده بودم انگار تازه فهمیدم که چه غلطی کردم و مث چی تو گل گیر کردم. بالاخره بعد از چند ساعت طاقت فرسا کار ارایشگره تموم شد و تاره تونستم خودمو ببینم. جوووون اینجارو ببین چه جیگری شدم لازم به ذکره بگم سقفو بگیرین؟! دِ بگیرینش دیگهههه مریم: دقم دادی از صبح دختر.. ولی خیلی خوشگل شدی بزنم به تخته. ای کاش دوست ننم نبودی و از ننم نمیترسیدم الان یه چپ و راست حوالت کرده بودم زنیکه الاغ. مدل موهام باز بود و ارایشمم یه ارایش عروسکی گوگولی، به کمک مری جون لباسمو پوشیدم و بعد رفتم جلوی اینه قدی سالن و با هزراتا قر و قمزه یه عالمه عکس گرفتم ساحل(شاگرد مری):آقا داماد اومدن ناخود اگاه اخمام رفت تو هم و بعد پوشیدن شنلم با همون اخم و تخم رفتم بیرون مازراتی مشکیشو خیلی خوشگل گل زده بود و خودشم تکیه داده بود بهش. یه پیرهن سفید جذب تنش بود با کت و شلوار مشکی اندامی و پاپیون مشکی، صورتش هم که ماشالا دوازده تیغ کرده بود و موهاشم داده بود بالا در کل خیلی جذاب شده بود ولی به من چه؟! مبارک صاحابش باشه. با دستور فیلم بردار اومد جلو و دسته گل سفید و داد دستم و بعد با همون اخم همیشگی بین ابروهاش خم شد و اروم پیشونیمو بوسید، لعنتی لباش جوری داغ بود که با اون بوسه اتیش گرفتم هووووف. دست همو گرفتیم و رفتیم سمت ماشین، در ماشین و برام باز کرد سوار شدم و بعد من خودشم نشست پشت فرمون. از سکوتی که تو ماشین ایجاد شده بود کلافه بودم اما دوست نداشتم این سکوت با حرف زدن با این گشادخان از بین بره. حالا که کار از کار گذشته پشیمون شدم، چطور اون همه ازار و اذیتش تو بچگی از یادم رفت و حاظر شدم اون قرارداد مسخرشو قبول کنم؟! چقدر احمقم من. آرتین:ساکتی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اخرش چی میشه؟! سوالی گفت: اخر چی... نکنه پشیمون شدی؟! پوف کلافه ای کشیدم و با حرص جواب دادم:خو احمقم دیگه....خیلی با تو ابم توی جوب میرفت حالا دارم باهات عروسی میکنم خدایی ای..... پرید وسط حرفم و گفت:الان یادت افتاده؟!..... ببین سوگند قبول دارم من و تو از همون بچگی از هم بدمون میومد تا همین الان ولی این یه سال و بیا مث دوتا دوست همو تحمل کنیم بعد هرکی سی میره سی خودش. اینم با عقل نوخودیش راس میگه اگه یه سال فقط یه سال تحملش کنم بعد پولمو میگیرم و حال میکنم باهاش اون موقع اصن آرتین کیلو چنده. آرتین: چیشد خانم مارپل فکراشونو کردن؟! سوگند: اومممم اگه نگه داری از اون ترشک ها بخری واسم بلههههه و بعد با دست به دست فروش کنار خیابون اشاره کردم که با خنده ماشینو نگه داشت و پیاده شدیم. حالا این فیلمبرداره از ماهم اصگل تره، گیر داد ترشک هارو باید همونجا تو خیابون کنار جدول بشینین بخورین، فیلم بگیرم ماهم که جوگیرررر تا جون داشتیم ترشک خوردیم حالا اسهال نشیم صلوات خخخخ. بالاخره بعد یه ربع ترشک خوردن آرتین پول ترشکارو حساب کرد و سوار ماشین شدیم و راه افتاد سمت اتلیه. عکاس یه دختر جوون بود که از وضعیتش نگم براتون بهتره کلا پلاستیک بود بنده خدا از بس سر و صورتش و عمل کرده بود خخخخ. پشت دوربین ایستاد و همونطور که درسته داشت با چشاش ارتین و قورت میداد گفت:خب اقا داماد عروس خانومو رو دستاتون خم کنین اروم گلوشو ببوسید... اها همین خوبه چیک و این عکس خاک برسری شد یه نمونه بزرگ شده که قراره بزنیمش رو دیوار اتاقمون. کلی ژست خاک برسری دیگه هم داشت میگفت که من سرخ و سفید میشدم و این الاغ هم که فقط میخندید، خوشش اومده انگار نکبت عکاس هم که هیچی انگار عادت کرده چون خیلی عادی بود براش دختره میخواست یه ژست جدید توضیح بده که ارتین با قیافه ی مسخره ای گفت: ببخشید دسشویی کجاست؟! دختره هم نشونش داد و با عجله رفت سمت دسشویی چند ثانیه بیشتر از تعجبم نگذشته بود که به روز ارتین دچار شدم دلم بدجوری درد میکرد و امونمو بریده بود.
  4. پارت پنجاه و پنجم تو راه پایین اومدن از پله‌ها، شاهین با تعجب نگام کرد و اومد کنارم و گفت: ـ داداش داری چیکار می‌کنی؟! تازه بهوش اومدی، هنوز زحمت خوب نشده! با اون دستم که سالم بود، با عصبانیت یقه لباسشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و با حرص گفتم: ـ مگه قرار نبود از هر اتفاقی که تو این خونه میفته، من باخبر بشم؟! شاهین سرشو انداخت پایین و گفت: ـ اما داداش، آقا گفته بودن که... یقه لباسشو محکم تر کشیدم و دندونام و با حرص روی هم ساییدم و گفتم: ـ ببینم تو رفیق منی یا آدم عمو؟! شاهین گفت: ـ شرمنده داداش، ببخشید...دیگه تکرار نمیشه! مچ دستم و که ازش بس فشار داده بودم، خون مرده شده بود و باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ زود باش ماشینو بیار، باید بریم سمت سورتینگ! شاهین با تعجب نگام کرد و گفت: ـ داداش با این دستت میخوای رانندگی کنی؟! گفتم: ـ نه تو رانندگی می‌کنی! بعدش راه افتادیم و رفتیم سمت حیاط و منتظر شدم تا شاهین ماشین و بیاره و بعد سوار شدم. راستش حالم خیلی خوب نبود و عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. باید بیشتر استراحت می‌کردم اما الان حال بتوان برام مهم‌تر از حال خودم بود. با اینکه اون میخواست بهم شلیک کنه اما من اصلا دلم نمی‌خواست حتی یه مو از سرش کم بشه!
  5. امروز
  6. پارت سیزدهم باران آرام گرفته بود، اما صدای تیک‌تیک دستگاه هنوز در گوش نیلوفر می‌پیچید. او کنار گهواره آلا نشسته بود و نفس‌های کودک را تماشا می‌کرد. سکوت سنگینی در اتاق بود. صدای تلفن رادان، سکوت اتاق را شکست. او گوشی را برداشت و لحظه‌ای مکث کرد. - … بله… صدای مردی از پشت خط، آرام و جدی، به گوشش رسید: - رادان، ندا… او از کما بیرون آمده. شرایطش هنوز پایدار نیست، اما هوشیار است. رادان پلک زد و دستش لرزید. نگاهش به نیلوفر افتاد؛ او هنوز کنار گهواره بود، بیخبر از این اتفاق تازه رادان با گوشی در دست ایستاده بود. صورتش رنگ پریده بود و چشمانش به صفحهٔ گوشی دوخته شده بودند. صدایش آرام اما پر از شوک لرزید: - نیلوفر… باید باهات حرف بزنم. نیلوفر سرش را بالا آورد، نگاهش هنوز پر از آرامش و قدرت بود، اما حس کرد یک طوفان تازه در راه است. رادان نفس عمیقی کشید: - ندا… ندا… از کما خارج شده. نیلوفر پلک زد، قلبش لحظه‌ای ایستاد. آلا در گهواره آرام بود، اما نگاه مادر پر از شوک و سردرگمی شد. رادان ادامه داد: - دکترها گفتن حالش ثابته، اما هنوز ضعیفه. باید تصمیم بگیریم چی کار کنیم… نیلوفر لبخند تلخی زد. باران پشت پنجره دوباره شروع به باریدن کرد، و افق مه‌آلود آینده دوباره پررنگ شد. نیلوفر دستش را روی قلبش گذاشت، نگاهش به گهواره آلا و سپس به رادان دوخته شد، و ذهنش پر از تصمیم‌ها و چالش‌های پیش رو بود. داستان کوتاه اینجا به پایان رسید؛ نیمه‌باز، با یک پیچش تازه و فرصت ادامه برای رمان بلند.
  7. پارت دوازدهم باران هنوز می‌بارید و صدای قطره‌ها روی شیشه‌ها با ریتمی آرام اما مداوم می‌خورد. نیلوفر روی تخت نشسته بود و هنوز درد پهلو و شانه‌اش را حس می‌کرد، اما هر نفس او را کمی قوی‌تر می‌کرد. پرستار در اتاق بود و با آرامش گفت: - اجازه دادیم گهواره آلا اینجا باشد، می‌دانیم که برایتان مهم است او را نزدیک خود ببینید، ولی همه چیز تحت کنترل است. نیلوفر پلک زد و دستش را روی گهواره گذاشت. آلا آرام در خواب لبخند می‌زد، نفس‌هایش ریتم ملایمی داشت. نگاه نیلوفر به او پر از عشق و همزمان پر از قدرت تازه‌ای بود که در طول سال‌ها از دست داده بود. رادان کنار تخت ایستاده بود، هنوز نمی‌دانست چه بگوید. سکوت سنگین بود، اما این سکوت دیگر ترس یا اجبار نبود، سکوت انتظار و پذیرش انتخاب نیلوفر بود. نیلوفر نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. احساس می‌کرد زخمش عمیق است، دردش واقعی، اما حالا قدرتی درون خود دارد که هیچ نگاه و هیچ اجبار نمی‌تواند از او بگیرد. چند لحظه بعد، او به آرامی به رادان نگاه کرد. نگاهش نه پر از ترس، نه پر از درخواست، بلکه پر از تصمیم و آگاهی شخصی بود. رادان نفسش را حبس کرد؛ فهمید نیلوفر دیگر همان کسی نیست که قبلاً می‌شناخته است. نیلوفر دوباره به آلا نگاه کرد و لبخندی زد، لبخندی که هم از عشق بود و هم از عزم برای ساختن زندگی خودش. اما هنوز آینده نامعلوم بود؛ هنوز زخم‌ها و دردها وجود داشت، و هنوز مسیر طولانی پیش روی او بود. صدای باران بلند شد، گهواره آرام تکان خورد و پرستار از اتاق بیرون رفت. نیلوفر دستش را روی گهواره گذاشت و نفس عمیقی کشید. چشم‌هایش به پنجره دوخته شده بود، جایی که باران ادامه داشت، و افق مه‌آلودی از آینده پیش رویش بود… آینده‌ای که فقط خودش تصمیم می‌گرفت چگونه آن را طی کند.
  8. پارت یازدهم نیلوفر دستش را روی تخت فشار داد و نفس عمیقی کشید. هر نفس با درد همراه بود، اما این درد حالا دیگر او را نمی‌ترساند. نگاهش به گهواره آلا افتاد؛ کودک آرام در خواب، دست‌های کوچک و نرمش، لبخند نیمه‌باز روی صورت معصوم. قلبش فشرده شد، اما این فشردگی قدرتی جدید در او ایجاد کرد. رادان هنوز کنار تخت ایستاده بود، نمی‌دانست چه بگوید، اما نمی‌توانست از نگاه کردن به او دست بکشد. سکوت سنگین بود، اما این بار نه سکوت فاصله و ترس، بلکه سکوت انتظار برای تصمیم نیلوفر بود. نیلوفر آهسته بلند شد، پاهایش با لرز همراه بود، هر قدم که برمی‌داشت، درد پهلو و شانه‌ها را حس می‌کرد، اما هر قدم او را به خود واقعی‌اش نزدیک‌تر می‌کرد. دستش را روی گهواره گذاشت، با آرامش و قدرتی که تازه به دست آورده بود، نگاهش با نگاه آلا تلاقی کرد. صدای باران بلند شد، قطره‌ها روی شیشه می‌ریختند، تیز و سرد، اما نیلوفر دیگر نمی‌ترسید. در سکوت، صدای درونش را شنید: - بس کن… صدای خودش بود، نه ترسیده، نه عاجز. صدای کسی بود که خودش را دوباره یافته است. رادان دستش را جلو آورد، اما نیلوفر این بار تصمیم گرفت اجازه داد دستش لمس کوتاه داشته باشد، اما فاصله حفظ شد. فاصله‌ای که انتخاب خودش بود، نه ترس و اجبار. چند دقیقه طول کشید. نیلوفر روی تخت نشست، دستش روی قلبش، و برای اولین بار پس از ماه‌ها، آرام شد. نه آرامش جسمانی، بلکه آرامش روحی، آرامشی که از قدرت انتخاب و بازپس‌گیری زندگی‌اش ناشی می‌شد. باران ادامه داشت، اما این بار صدایش دیگر تهدیدکننده نبود. نیلوفر لبخند زد، لبخندی که هم از عشق به آلا بود و هم از قدرتی که هیچ کس نمی‌توانست از او بگیرد. و در همان لحظه، نگاهش با نگاه رادان قفل شد؛ او فهمید که دیگر نیلوفر قبلی نیست. زخمش عمیق بود، دردش واقعی بود، اما حالا او قادر بود خودش را دوباره بسازد. صدای پرستار از در اتاق شنیده شد: - نگران نباشید. گهواره آلا اینجا است، همه چیز تحت نظر است، شما می‌توانید آرام باشید. نیلوفر پلک زد و لبخندی زد که هم آرامش و هم عزم را نشان می‌داد: - حالا… من زنده‌ام… و زندگی من، فقط خودم هستم.
  9. پارت پنجاه و چهارم برق از کله‌ام پرید...با استرس پرسیدم: ـ چی؟؟! سورتینگ کارخونه؟؟! اونم تو این سرما؟؟! عفت خانوم زد به پشت دستش و سعی کرد بغضشو قورت بده و گفت: ـ آره پسرم؛ تو این یکی دو روزی که بیهوش بودی، اون دختر همون جاست. آروم زیر لب گفتم: ـ عمو دیگه عقلشو از دست داده! آدم زنده رو دو روز میذارن تو اون یخبندون؟! بعدشم چطور بدون اینکه واقعیت ماجرا رو از من بپرسه، اینکار و کرد؟! وقتی به این چیزا فکر کردم، بیشتر از قبل عصبانی می‌شدم. خیلی براش نگران بودم...از اینکه اتفاقی براش نیفته! چشمای پر از ترسش، از جلوی صورتم کنار نمی‌رفت. سریع پتو رو از تنم زدم کنار و به سختی از جام بلند شدم. عفت خانوم سراسیمه جلوم وایستاد و گفت: ـ پوریا داری چیکار می‌کنی؟! گفتم: ـ نمی‌تونم بیشتر از این وقت تلف کنم! سریع از اتاق زدم بیرون و پالتوم و برداشتم و انداختم رو دوشم... از ته قلبم در حال دعا کردن براش بودم که سالم باشه! دو روز براش بدون غذا و آب و توی سرما گذشت...آخ عمو، من بهت چی بگم!!!
  10. پارت پنجاه و سوم لیوان آب پرتقال و گرفت سمتم و گفت: ـ بخور پسرم تا یکم جون بگیری! با لبخند آب پرتقال و از دستش گرفتم و گذاشتم رو میز و گفتم: ـ میخورم عفت خانوم ، فقط قبلش می‌خوام یه چیزی ازتون بپرسم! عفت خانوم با کنجکاوی نگام کرد و منم گفتم: ـ می‌خوام بدونم، عمو با باوان چیکار کرده؟ عفت خانوم گفت: ـ راستش...پوریا، اگه آقا مازیار بفهمه که من... برای اینکه خیالش و راحت منم، دستم و گذاشتم رو دستاش و حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ اصلا نگران نباش، نمی‌فهمه که تو به من چیزی گفتی! عفت خانوم که انگار از حرف و قول من خیالش راحت شده بود، با استرس گفت: ـ پسرم، اصلا جاش خوب نیست! منم نگران شدم و دوباره پرسیدم: ـ چرا؟! عفت خانوم گفت: ـ بعد اینکه نگهبانارو صدا زد، تا بیان و تو رو ببرن...یکی از بچها اینو گرفت و برد پیش آقا مازیار. یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ بعدش نمی‌دونم تو اتاق بهش چی گفت که دختره به التماس افتاده بود، شاهین چند نفر دیگه رو مجبور کرد، دستاشو ببندن و دهنشو چسب بزنن، بعدشم اونو برد سورتینگ کارخونه.
  11. متفکر دستی به صورتم کشیدم؛ فکر می‌کردم اگر جوابش را ندهم دست از سرم برنخواهد داشت و اصلاً چه اشکالی داشت اگر راجع به احساساتم نسبت به لونا با او صحبت می‌کردم؟! من که راجع به احساسم نسبت به او مطمئن بودم. - خب آره، دوستش دارم. با لحظه‌ای مکث ادامه ‌دادم: - چرا این رو می‌پرسی؟! دیانا سری تکان داد؛ انگار می‌خواست چیزی بگوید و از گفتنش مطمئن نبود و من هم دم به دم از تردید و تعلل او بیش از پیش گیج می‌شدم. - خب تو… یعنی تو تابحال دقت کردی که ولیعهد رفتارش با لونا یجور دیگه‌اس؟ از شنیدن حرفش اخم درهم کشیدم؛ رفتار ولیعهد با لونا چگونه بود که من متوجه نشده بودم؟! - یجور دیگه؟ مثلاً چجوری؟! دیانا شانه‌ای بالا انداخت. - خب… خب من یجورایی با ولیعهد بزرگ شدم و باید بگم که ولیعهد یکم… یعنی یه خورده مغرور و سرده مخصوصاً با زن‌ها، ولی انگار با لونا اینطوری نیست. کلافه دستم را میان موهایم کشیدم؛ از حرف‌های او سر در نمی‌آوردم و در آن شرایط واقعاً توان فکر کردن به معماهای مطرح شده توسط دیانا را نداشتم. - میشه دقیق‌تر توضیح بدی؟! دیانا سرش را تکانی داد؛ انگار او هم حالا داشت از گفتن این حرف‌ها پشیمان میشد، اما حالا برای پشیمانی خیلی دیر بود. حالایی که من را با این افکار درگیر کرده بود نمی‌توانست صحبتش را نصفه و نیمه رها کند. - خب من… من حس می‌کنم که ولیعهد داره به لونا علاقمند میشه؛ یعنی... مطمئن نیستم، ولی از رفتارهاش اینطور حس می‌کنم که لونا براش مثل بقیه‌ی دخترها نیست. نفسم را کلافه بیرون دادم و نگاه پراخمی سمت ولیعهد که گوشه‌ای نشسته و مشغول خوردن غذا بود انداختم؛ در این وضعیت مزخرف فقط این را کم داشتم که رقیب پیدا کنم و بخواهم مدام مراقب این باشم که لونا از دستم نرود. - تو مطمئنی؟! دیانا سر تکان داد. - گفتم که مطمئن نیستم، ولی ولیعهد رو خوب می‌شناسم. سرم را میان دستانم گرفته و دم عمیقی گرفتم؛ احساس ولیعهد که مهم نبود، من باید از احساس لونا نسبت به خودم مطمئن می‌شدم و آنوقت که مطمئن می‌شدم دوستم دارد هیچ فکری درباره‌ی ولیعهد نمی‌توانست نگرانم کند.
  12. در میان راه بر روی تپه‌ای چند دقیقه‌‌ ایستادیم تا هم نفسی تازه کنیم و هم جفری و ولیعهد که گرسنه بودند چیزی بخورند؛ هنوز سه ساعت هم از زمانی که راه افتاده بودیم نمی‌گذشت و آن‌ها خسته و گرسنه شده بودند و من با خود فکر می‌کردم که اگر بخواهیم با همین شیوه پیش برویم رسیدنمان به سرزمین گرگ‌ها حداقل یک هفته طول می‌کشید و این فکر درحالی که من برای رسیدن به سرزمین گرگ‌ها و نجات شاهدخت عجله داشتم بسیار برایم عذاب‌آور بود. - تو چرا چیزی نمی‌خوری راموس؟! سر بلند کرده و به دیانا که بالای سرم ایستاده و تکه نانی را به سمتم گرفته بود نگاهی انداختم؛ در این چند ساعت هیچ حرفی را از او نشنیده بودم و حالا این‌که این دخترک سرسخت و بداخم به من توجه نشان داده بود در نظرم عجیب می‌آمد. - گرسنه نیستم، ممنون. دخترک دستش را جمع کرد، اما هنوز بالای سرم ایستاده بود. - پس میشه اینجا بشینم؟ ابروهایم را با تعجب بالا پراندم؛ یا من امروز مشکلی پیدا کرده بودم که رفتارهای او در نظرم عجیب می‌آمد و یا او یک چیزی‌اش شده بود که اینطور عجیب رفتار می‌کرد. شانه‌ای بالا انداخته و در جوابش بی‌تفاوت گفتم: - هرطور راحتی. دیانا سری تکان داد و با کمی فاصله از من بر روی زمین نشست و نگاهش را مثل من به آسمان و خط افق دوخت؛ با این‌که رفتار عجیب او من را مات و متعجب کرده بود، اما سعی کردم دیگر نگاهش نکنم و حواسم را به افکارم بسپارم. - میشه ازت یه چیزی بپرسم؟! سری در جوابش تکان دادم؛ خودم هم بدم نمیامد که هرچه زودتر دلیل رفتارهای عجیب و غریب او را بفهمم. - بپرس. - تو از لونا خوشت میاد؛ درست میگم؟ با اخم محوی به او نگاه دوختم؛ چرا این را می‌پرسید؟! برایش چه فرقی می‌کرد که از احساسات من نسبت به او سر در بیاورد؟! - آممم خب من نمی‌فهمم منظور تو از این سؤال‌ها چیه؟ دیانا لبخند محوی زد؛ چیزی که تابحال از او ندیده بودم. - تو اون رو دوست داری؛ مگه نه؟!
  13. شوکه شدم. بقیه‌اش زندگی من و پیدا شدنم توسط همون مردی که بهش بابا می‌گفتم بود. پس تریستان لحظه لحظه منو می‌دید. تمام دانشش رو هم یاد گرفتم و عقب کشیدم. باز هم همه همجوشی من سه ثانیه شد و دو زانو با حال بد روی زمین افتادم. تریستان سریع گرفتم و لب زد: - چی شد سرورم؟ چرا رنگت پرید؟ خواب آلود و خسته از همجوشی، غمگین گفتم: - فامیل و اسم پدر و مادر که درون این شناسنامه هستن جعلی و دروغین هستن. این‌ها اسم و رسم واقعی من نیست. تریستان تایید کرد. - درسته، با این که شنل پوش نگفت، ولی مطمئنم هویت ساختگیِ، تو شناسنامه داری اما نه واقعی من تحقیق کردم. چنین زن و مردی وجود دارند ولی مرده هستن. از یه خانواده اشراف زاده هم بودن ولی تو هویت واقعیت اون‌ها نیست. خیلی گشتم ولی هویتی از تو پیدا نکردم. ایهاب اومد و تریستان روی دستم دستبند شد. مدارکم رو تریستان باز با خودش برده بود. ایهاب وقتی دیدم شوکه گفت: - خانم دکتر! چقدر رنگت پریده! لبخند بی معنی زدم و پرسیدم: - نقاشی کشیدی؟ سر تکون داد. ازش نقاشی رو با همه حال بدم گرفتم. ایهاب خواست مادرش رو صدا بزنه ولی نگذاشتم. به نقاشی زیبا که منو کنار خودش کشیده نگاه کردم. لبخند زدم گفتم: - خیلی خوشگله! پس این نقاشی برای من دیگه نمیدم به تو باشه؟ سر تکون داد. - برای تو، همه نقاشی‌هام برای تو. جوجه بزرگ بشه، تو مخ زدن ماهر میشه. نقاشی رو از دفترش کندم و تو کیفم گذاشتم. از اتاق بیرون رفت. با اخم بلند شدم کیفم رو برداشتم گفتم. - تریستان می‌خوام یه نامه این جا بذارم و برم. تریستان ظاهر شد، کاغذ و قلم دستم داد. ازش گرفتم. بلد بودم بنویسم از ذهن تانسا و تریستان یاد گرفته بودم به چندین زبان متفاوت بنویسم ولی بدن من هنوز بلد نبود، ذهنی بلد بودم اگه می‌نوشتم شبیه بچه دبستانی‌ها می‌شد دست خطم و گفتم: - تو بنویس، از این‌که از من محافظت کردن تشکر کن. و بگو مشکلی برای من پیش نمیاد با رفتنم. تایید کرد و شروع کرد نوشتن. یه نیم نگاهی کردم عالی نوشته بود. کاغذ رو روی میز آینه گذاشتم و لب زدم: - یه جوری ببرم کسی متوجه نشه تریستان. نزدیکم شد. دست دور کمرم گذاشت. دست‌هاش نه سرد بود نه گرم، منو گرفت و دورمون پر از مه سیاه شد. مه سرد و ترسناک. وقتی مه رفت من و تریستان هم تو یه فضای تاریک بودیم! از من فاصله گرفت و دو بار دست زد. همه جا روشن شد و سرد گفت: - این جا غار منه، دور از هر قلمرو‌ها. به غار سیاه با نقوش آبی و قرمز که گاهی سبز توش بود نگاه کردم. غارش ترسناک و یه حس مرموز داشت. دستم رو بالا اوردم روی دیوار سیاهی که انگار از درون نور داشت کشیدم. خفه زمزمه کردم و تو غار جایی که صدای آب می‌اومد قدم زدم. - می‌خوام بدونم کی هستم؟ چی هستم از کجا اومدم و به کجا می‌خوام برم؟ تریستان پشت سرم قدم برداشت. محکم جواب داد: - از هر کجا اومدی و به هرکجا که بخوای بری، من پایه هر چیزیت هستم. به جز سه قانون که از تو اطاعت نمی‌کنم. زمان خطر، زمان حال بدت، زمانی که تصمیت باعث دردسر خودت بشه. این زمان‌ها من هیچ اطاعتی از تو نمی‌کنم سرورم. حتی اگه منو بکشی. لبخند زدم. تریستان خیلی خوب بود. دست تو جیبم کردم و به سقف غار نگاه کردم پر از کریستال آبی، سبز و قرمز رنگ بود. با همون حال خسته و خواب‌آلود جواب دادم: - قبول می‌کنم. صدای پاهام تو غار طنین می‌گرفت و چهرم تو کریستال‌ها کوچیک و بزرگ می‌شد‌. یهو پسری از دل غار دوید و فریاد زد: - سرورم برگشتید؟! سرورم؟ به پسر نگاه کردم. آها تو ذهن تریستان دیده بودمش یه اژدهای خاکستری شاخ سیاه به اسم یونا بود. خدمتکار وفادار تریستان بود. پسر مو خاکستریه چشم طوسی_آبی کنار ما اومد. با دیدنم ترسید و سریع احترام گذاشت. - ملکه خوش اومدید. تریستان سرد پرسید: - از وضعیت غار بگو یونا. یونا سرش رو پایین انداخت به من دیگه نگاه نکنه و گفت: - چند نفر تو این هجده سالی که نبودید اومدن. غار وضعیتش عالیه ولی یه زن از نژاد ستارگان اومد این جا و گفت با شما کار مهمی داره. تریستان دورش رو مه گرفت و تبدیل به دو تریستان شد یکی از جنس مه یکی واقعی. واقعیش کنار من موند و کپی مه بودنش رفت. شگفت زده نگاه کردم. با این که تو ذهنش دیده بودم می‌تونه از خودش کپی بسازه ولی تو واقعیت دیدنش هم شگفت انگیزه. با چشم‌های سبزش از نظر گذروندم و گفت: - خوشت اومد؟ لبخند زدم و سر تکون دادم. گونه‌ام رو نوازش کرد. - یادت میدم ملکه من. یونا سرخ شد و من هم عقب رفتم. آروم وردی که تبدیل به کپی از خودت می‌ساخت رو زمزمه کردم. می‌خواستم بهش نشون بدم تا اون هم هیجان زده بشه. بدنم شروع به مومور شدن کرد. فضای غار کمی فشرده شد. از بدنم نوری سیاه و طلایی بیرون زد تبدیل به یه کپی از من شد. تریستان ابروهاش بالا پرید به کپی من نگاه کرد گفت: - بد نیست خوبه! یکم ابتدایی شده کاملا تصویر خودت رو درونش جا ندادی برای همین... آروم تو پیشونی کپی من زد که مثل سراب از بین رفت. - زود از بین میره بهش جان بده سرورم. بغ کردم‌. چرا یکم ذوق حداقل نکرد؟ اولین بار بود از جادو استفاده می‌کردم. خسته‌تر نالیدم و رفتم: - بی‌احساس. از کنار یونا هم گذشتم و سمت چپ چرخیدم. یه حفره دیگه بود که می‌دونستم اتاق تریستان هستش. واردش شدم و روی تخت سنگیش که که زیر الیاف‌های افسانه‌ای بود و روی الیاف یه پارچه سیاه پهن بود دراز کشیدم. تو اتاقش یه آینه عجیب پوشیده شده با پارچه‌ی عجیب بود. پارچه‌ای که میتریل درخشان و صقیل شده داشت. تختش خیلی نرم بود و چشم‌هام رو داشت سنگین می‌کرد. کف زمین پر نقوش نورانی بود. یه صندوق هم گوشه دیوار قرار داشت. دیگه هیچی تو اتاقش نبود. چشم‌هام بسته شد و به خواب رفتم.
  14. دیروز
  15. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  16. پارت چهارم سری تکون داد و تشکر کرد ، بلند گفتم : سرباز احمدی . داخل شدو پا جفت کردو گفت : بله قربان . _اقای اسدی رو تا دم در راهنمایی کنید. احمدی : به چشم قربان . اقای اسدی دوباره تشکر کرد و به همراه احمدی بیرون رفت . چند دقیقه ای گذشت که گوشیم رو برداشتم و با سروان بابایی تماس گرفتم و گفتم : ریزمکالمات مقتول بهار نوروزی رو می خوام ، برام بیار. تلفن رو قطع کردم ، با توجه به حرف های اسدی ، حال مقتول موقع شام حالش بد بوده ، پس احتمالا هر اتفاقی که افتاده قبل شام بوده ، باید با پدر و مادر مقتول هم صحبت کنم . فکرم مشغول بود که درب به صدا دراومد ، گفتم : _ میتونی داخل بشی. سروان بابایی با پوشه ای که دستش بود وارد شد و بعد احترامات معمول ، پوشه رو سمتم اورد و گفت : این ریز مکالمات یک ماه اخیر مقتول بهار نوروزی ، که خواسته بودید. پرونده رو گرفتم و نگاهی بهش انداختم ، تو چند هفته اخیر بیش تر با خانومی به نام مهسا راد ، و خانومی به نام نیره تهرانی تماس گرفته بود ، یک بارم با همسرش اقای اسدی. سروان بابایی برای توضیح بیش تر گفت : طبق تحقیقات خانوم راد دختر خاله مقتول و خانوم تهرانی مادرشون هستن. اهانی گفتم و رو به بابایی گفتم : جنازه مقتول رو به خانوادش تحویل بدین و درباره زمان خاکسپاری بهم اطلاع بدین ، بعد خاکسپاری ، مادر و پدر مقتول رو می خوام ببینم . بابایی پا جفت کرد و گفت : چشم قربان .
  17. پارت پنجاه و دوم نمی‌دونم چرا از اینکه منو ول نکرد و نرفت، خوشحال شده بودم! اما سعی کردم جلوی عمو، خیلی به روی خودم نیارم. رو به عمو گفتم: ـ دیدی عمو؟! اگه میخواست فرار کنه که دوباره نمیومد سمتم! بعد اینکه من بیهوش شدم، می‌تونست بره. عمو زل زد به چشمای من و می‌تونستم حدس بزنم که با حرفام، قانع نشده...ولی بلند شد و گفت: ـ فعلا یکم حالت بهتر بشه! بعدش راجبش حرف می‌زنیم! اما من استرس اینو داشتم که یه موقع عمو بترسونتش یا بلایی سرش بیاره! الآنم معلوم نبود که کجاست و وقتی یاد چهره ماتم زده عفت خانوم افتادم، مشخص بود...جای خوبی نیست. این کار و باید خودم حل می‌کردم. الان اصلا وقت استراحت کردن نبود. بعد اینکه عمو رفت بیرون، از تلفن رو میزی عسلی استفاده کردم و شماره آشپزخونه رو گرفتم...عفت خانوم خیلی سریع جواب داد: ـ جانم پوریا جان؟! چیزی میخوای؟ گفتم: ـ عفت خانوم، میشه بی‌زحمت یه لحظه بیاین اتاقم؟! ـ حتما، الان میام! بعد دو سه دقیقه عفت خانوم با یه سینی آب پرتقال اومد داخل اتاق. ازش خواستم تا بهم کمک کنه، بتونم رو تخت بشینم.
  18. پارت پنجاه و یکم عمو مازیار یهو جدی شد و دستاش و تو هم قفل کرد و گفت: ـ چرا داری دروغ میگی پوریا؟! هدفت چیه؟! خیلی عادی نگاش کردم و گفتم: ـ چه هدفی عمو؟! تو چشمای عمو، عصبانیت نشست و گفت: ـ تو داری بی‌خود و بی‌جهت از اون دختر دفاع می‌کنی و بازم مغلوب قلبت میشی! چرا؟! حرفایی عمو برام خیلی سنگین بود چون من داشتم واقعیت و می‌گفتم اما ته دلمم اصلا نمی‌خواست اتفاقی براش بیفته. عمو بیش از حد داشت سر این قضیه اسلحه اغراق می‌کرد...گفتم: ـ عمو من مغلوب قلبم نشدم! واقعیت و بهتون گفتم. اون اسلحه اتفاقی شلیک شد. خودشم انتظارش و نداشت و داشت فرار می‌کرد که تو باغ پشتی پیداش کردم. عمو گفت: ـ فیلمای دوربین مدار بسته باغ و دیدم! بازم خواست فرار کنه... به اینجا که رسید، ساکت شد و پرسیدم: ـ بچها گرفتنش،درسته؟! عمو گفت: ـ نه اتفاقا؛ خودش بعد از اینکه تو افتادی رو زمین، خواست فرار کنه اما نمی‌دونم چی شد که دوباره برگشت سمتت و با صدای بلند کمک خواست.
  19. پارت صد و بیست و یکم شب وقتی گونتر بازمی‌گردد مارکوس مجبورش می‌کند چند ساعتی را استراحت کند و سپس نیمه شب که مردم خواب هستند به سمت خانه‌ی رزا حرکت می‌کنند. وقتی وارد خانه می‌شوند گونتر از وضع بهم ریخته‌ی خانه خجل می‌شود و در دل به سربازهایش بد و بیراه می‌گوید. به آنها سپرده بود با کمترین جابه‌جایی بگردند. جابه‌جایی که هیچ خانه را نابود کرده بودند. باید تا آخر بالای سرشان می‌ماند. مارکوس از لحظه ای که خانه را دیده بود حس و خال عجیبی داشت. وقتی وارد خانه شد احساس می‌کرد رزا آنجاست. عطر حضورش همه جا پخش بود. احساس می‌کرد جریان خون در رگ‌هایش سرعت گرفته. همراه گونتر مشغول شده و تمام سالن اصلی خانه را می‌گردند. تک به تک جعبه‌ها را وارسی کردند و تمام دیوار ها را بررسی کردند تا دریچه‌ای مخفی جا نماند. از آنجا که هیچ چیز عایدشان نشد راهی طبقه‌ی بالا می‌شوند. طبقه‌ی بالا تنها یک اتاق بود، اتاق رزا... مارکوس چند قدم مانده به اتاق می‌ایستد و تنها به ورودی اتاق نگاه می‌کند. انرژی رزا را احساس می‌کرد. گونتر دست بر شانه‌ی مارکوس می‌گذارد و شانه‌اش را می‌فشارد. مارکوس بی‌حرف به سمت اتاق حرکت می‌کند. اتاق نیز بهم ریخته بود. کف اتاق یک ظرف جوهر پخش سده بود و چند رد پا در ادامه جوهر به سمت درب اتاق بود. گویی کسی قبل از خروج پا بر روی جوهر گذاشته بود. جلوتر می‌رود و کنار لکه‌ی بزرگ جوهر زانو می‌زند. جوهر روی زمین خشک شده بود. انرژی متفاوتی را احساس می‌کرد. بر زمین دست می‌کشد و چشمانش را می‌بندد تا تمرکز کند. این انرژی... - انرژی سنگ نشانه! نشانم اینجا افتاده بود. مارکوس چشم می‌گشاید و به گونتر که این حرف را زده بود نگاه می‌کند. گونتر شرمنده از گم کردن نشانی که مارکوس به او اهدا کرده بود نگاه می‌گیرد و سرش را پایین می‌اندازد. اما مارکوس که قصد خجل کردن او را نداشت سریع نگاه از او می‌گیرد و از جا بلند می‌شود. برای تغییر حال گونتر می‌گوید: - شروع کنیم؟ سعی ‌کرده بود تا جایی که می‌تواند عادی و معمولی این جمله را بیان کند. گونتر سر تکان می‌دهد و مشغول می‌شود. مارکوس نیز همراه او تمام اتاق را زیر و رو می‌کند. زیر تخت و میز و کتابخانه و زمین و دیوار و... می‌گردند و می‌گردند و می‌گردند. در نهایت هر دو وسط اتاق نفس نفس زنان به یکدیگر نگاه می‌کنند. همانطور که گونتر گفته بود هیچ چیز نیافته بودند. همه چیز کاملا عادی و معمولی به نظر می‌رسید. گونتر دست در هوا تکان می‌دهد و بین نفس‌هایش می‌گوید: - دیدی که.. نبود. حالا... چیکار کنیم؟ مارکوس نیز مثل او پاسخ می‌دهد: - من... دست خالی... از اینجا نمیرم. با چشم همه جا را بررسی می‌کند تا مطمئن شود همه را گشته‌اند. در اتاق چشم می‌گرداند. نگاهش از روی کتابخانه و قفسه‌هایش می‌گذرد و به سمت کمد می‌رود. روی کمد متوقف می‌شود. احساس می‌کرد در کتابخانه چیزی جدید دیده است! نگاهش روی کتابخانه برمی‌گردد. بالای قفسه‌ها، در تاج چوبی بالای کتابخانه... به نظرش می‌رسید یک خط جدایی در آنجا می‌بیند. انگار تکه‌ای از طرح چوب مسطح و یکپارچه نبود! به سمت کتابخانه می‌رود. به خفاش کوچکی بدل می‌شود و مقابل تاج کتابخانه می‌ایستد. از جلو مشخص تر بود. یک قسمت از تاج کتابخانه مانند یک دریچه بود که گویی دفعه‌ی قبل بی‌دقت سر جای خود گذاشته شده بود. پرواز می‌کند و دور تاج می‌چرخد. حدسش درست بود! پشت تاج یک محفظه‌ی چوبی قرار داشت! سرجای خود باز می‌گردد و به شمایل خوناشامی خود بازمی‌گردد. گونتر که تا به حال با چشم او را دنبال می‌کرد به زبان می‌آید: - چی شد یهو؟ مارکوس با سر به تاج کتابخانه اشاره می‌کند و می‌گوید: - یه محفظه اونجاست! -چی؟! گونتر به آن سمت سر می‌چرخاند و این‌بار با دقت بیشتری نگاه می‌کند و متوجه ناهماهنگی قسمتی از طرف چوب تاج می‌شود. چطور تا به حال ندیده بود! گونتر صندلی میز تحریر را جلوی کتابخانه می‌گذارد و مارکوس بالا می‌رود. هر چه می‌گردد جای دست پیدا نمی‌کند و در نهایت خنجرش را از قلاف کمرش درمی‌آورد. نوک تیز خنجر را از فاصله‌ی اندک دو چوب رد می‌کند و سعی می‌کند دریچه‌ی چوبی را بکشد. با زور و فشار فراوان بالاخره دریچه با صدا کج می‌شود. مارکوس خنجر را به قلاف باز می‌گرداند و دریچه را برمی‌دارد و به داخل محفظه‌ نگاه می‌کند‌. در تاریکی آن محفظه‌ی چوبی شمایلی از یک جعبه به چشم می‌خورد. دریچه را به گونتر می‌دهد و دست در محفظه می‌برد تا جعبه را دربیاورد. به محض این که آن را لمس می‌کند می‌شناسد! چوب مقدس بود، همیشه سرد و دارای انرژی متعادل و خنثی... آرام جعبه را بیرون می‌کشد و از صندلی پایین می‌آید. به سمت میز تحریر می‌رود و جعبه را روی میز می‌گذارد. هر دو بالای سر جعبه می‌ایستند و جعبه را نگاه می‌کنند.
  20. پارت صد و بیستم به همین ترتیب خود را به کاخ می‌رسانند. وقتی وارد کاخ می‌شوند نزدیک ظهر بود. همین که پا به کاخ می‌گذارند والنتینا جلو می‌دود و نگران می‌گوید: - مارکوس، کجا بودی؟ مارکوس متعجب در جای خود می‌ایستد. او را نگران کرده بود؟ فکر اینجایش را نکرده بود. گونتر سر به زیر عقب‌تر می‌ایستد و از بحث کناره می‌گیرد. مارکوس که نمی‌توانست همه چیز را توضیح دهد تنها می‌گوید: - رفته بودم مقبره، کار داشتم. نگرانی والنتینا به خشم بدل می‌شود و تند می‌گوید: - یعنی چی که کار داشتم؟! مارکوس به خواهرش حق می‌دهد و با لحنی پر مهر پاسخ می‌دهد: - من رو ببخش والنتینا، من همیشه تنها رفتم و اومدم و کسی نبوده که لازم باشه بهش خبر بدم... والنتینا خشمش فروکش می‌کند و اندکی غم را در دلش احساس می‌کند. برادرش خیلی تنها بود. او به جز گونتر در این کاخ هیچ‌کس را نداشت. پس از آن به اتاق مارکوس می‌روند. والنتینا هم که خیالش از برادرش راحت می‌شود سراغ فرزندش می‌رود. گونتر دیرش شده بود و باید هر چه سریع‌تر خود را به سپاهش می‌رساند. مارکوس روی تخت می‌افتد و می‌پرسد: - تو خونه‌ی رزا رو بلدی؟ گونتر به تاییدش سر تکان می‌دهد و اضافه می‌کند: - ولی ما قبلا اونجا رو گشتیم. چیز مشکوکی پیدا نکردیم. مارکوس به سقف اتاق خیره می‌شود. ممکن بود از چشمان تیزبین گونتر و سربازانش رد شده باشد؟ پاسخ یک کلام بود: نه! اما وقتی باسیلیوس می‌گفت یعنی هست. - امشب من رو ببر اونجا. - باشه. پس از آن سکوت در اتاق حاکم می‌شود. گونتر به ساعت نگاه می‌کند. اگر عجله نمی‌کرد به ظهر می‌خورد. - من دیگه باید برم مارکوس. مارکوس نگاه از سقف می‌گیرد و یه ساعت نگاه می‌کند. - باشه برو. گونتر به سرعت از اتاق خارج می‌شود و کاخ را ترک می‌کند. مارکوس در می‌گفت: - ای کاش می‌شد یه امروز رو نمی‌رفت. البته که می‌شد اما گونتر پای ماندن نداشت. فشار این روزها بیشتر بر دوش او بود. روزها را در میدان نبرد با فرهد بود و شب‌ها نیز همراه مارکوس. او هیچ وقت استراحتی برای خود باقی نگذاشته بود.
  21. لبخندی زد. آن دو بزرگ‌ترین حامی‌های او در اتفاقات بی‌رحمانه‌ی زندگی‌اش بودند. نمی‌دانست چرا، اما به ناگاه احساساتش فوران کرد و او با حسی سرشار از محبت دستش را روی شانه‌ی مادرش گذاشت و خیره‌ی او شد. مادرش سوالی برگشت و از او پرسید: - چی شده الی؟ چیزی نیاز داری؟ دخترک سرش را به چپ و راست تکان داد و با لبخندی آمیخته به بغض نگاهش را به چهره‌ی شکسته‌ی مادرش دوخت. امین که از آینه‌ی جلوی ماشین حرکات آن‌ها را زیر نظر داشت، برای تغییر جو، با لحنی لبریز از حسادت گفت: - سریع بگید قضیه چیه که النا خانم همش داره امروز مامان خانمش رو بغل م‌یکنه و با عشق نگاهش می‌کنه؟ النا با تعجب چشم گرد کرد و خیره‌ی اخم محو و مصنوعی پدرش شد. امین پشت چراغ قرمز ترمز گرفت و از آیینه‌ی جلوی ماشین به او خیره شد و گفت: - چشم سفید منم بابای جناب عالی هستم... خجالت بکش. محبوبه خندید و مشتی آرام بر شانه‌ی همسرش کوبید. النا نیز بی‌صدا خندید، سپس نیم‌خیز شد و بوسه‌ای روی شانه‌ی پدرش گذاشت و این بوسه انگار به قلب امین نفوذ کرد که برگشت و جواب بوسه‌ی دخترش را با غنچه‌ای روی سر او داد. چراغ سبز شد و آن‌ها به راه افتادند. بعد از چند دقیقه به دانشگاه رسیدند. امین ماشین راه به‌سمت پارکینگ برد و در آن‌جا پارک کرد. سپس‌ پیاده شد و در سمت خانم و سپس دخترش را باز کرد. النا با استرس در حالی که لبش را گاز می‌گرفت، پیاده شد و به مادرش که در حال مرتب کردن شالش بود، چسبید و دستش را دور او حلقه کرد. امین با دیدن او به‌سمتش رفت و دست کوچکش را گرفت و پرسید: - چی شده بابا؟ النا لب پایینش را چون دختربچه‌ای جلو آورد و آرام زمزمه کرد: - می‌ترسم... نکنه این‌جا باشه؟ امین فشاری به دست او وارد کرد و مانند او زمزمه مانند، درحالی که با اطمینان به چشمانش نگاه می‌کرد، گفت: - اون این‌جا نیست، مطمئن باش. به بابا اعتماد داری؟ النا سرش را به معنای بله بالا و پایین کرد و بعد سرش را به بازوی مادرش تکیه داد. امین لبخندی زد و شمرده‌شمرده یرای توجیح او گفت: - پس مطمئن باش قرار نیست برای دردونه‌ی من اتفاقی بیوفته. دخترک بچگانه انگشت کوچکش را جلو آورد و با اخم گفت: - قول انگشتی؟ پدرش با صدا خندید و سپس انگشت کوچک خودش را دور انگشت او حلقه کرد و با تکان آن گفت: - قول انگشتی. محبوبه میان حرف آن‌ها پرید و گفت: - سریع باشید... دیر شد، باید با رئیس دانشگاه هم صحبت کنم.
  22. پارت پنجاهم عفت خانوم یهو حالت چهرش تغییر کرد و آب دهنش و قورت داد...رد نگاهش و که دنبال کردم، رسیدم به عمو مازیار. عمو گفت: ـ فعلا به این چیزا فکر نکن پوریا! اون دختر جاش امنه! اما خیالم راحت نبود! یه چیزی درونم، آزارم می‌داد. با اینکه می‌دونم از قصد بهم شلیک نکرد اما همینکه قصدشو داشت، ناراحتم می‌کرد ولی بازم دوست نداشتم، هیچ اتفاقی برایش بیفته و کسی اینجا اذیتش کنه! با اینکه برام سخت بود، یکم نیم خیز شدم و رو به عمو گفتم: ـ می‌خوام...می‌خوام باهاتون تنها صحبت کنم! عمو یه اشاره به بقیه کرد تا از اتاق برن بیرون. وقتی که رفتن بیرون، رو بهش گفتم: ـ عمو...اون...اون اینکارو با من نکرد! اسلحه...اتفاقی شلیک شد. عمو پوزخندی زد و رو بهم گفت: ـ ببینم نکنه هنوزم تحت تاثیر داروهای بیهوشی هستی پوریا؟! داری هزیون میگی! با جدیت گفتم: ـ نه عمو! دارم راستشو میگم. اسلحه رو از دور کمرم برداشت تا خواستم از دستش بردارم، انگشتم خورد به ماشه و شلیک شد! عمو گفت: ـ شلیک تصادفی؟! اونم از یه تیرانداز ماهر مثل تو واقعا بعیده! آروم خندیدم و گفتم: ـ عمو بالاخره آدمای ماهر هم اشتباه می‌کنند!
  23. پارت چهل و نهم عفت خانوم رو به عمو گفت: ـ آقا بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟! عمو کنار تختم نشست و گفت: ـ دکتر کیارش کارشو خوب بلده! بعدشم بیمارستان اصلا نمیشه! چون گلوله خورده، کادر بیمارستان توجهش جلب میشه و پلیس خبر میکنن و از اونور باید ازش اظهارات بگیرن! بیمارستان نمیشه! عفت خانوم که بنظر قانع شده بود، دیگه چیزی نگفت. عمو رو به دکتر گفت: ـ دکتر از پسر ما خیلی خوب مراقبت کن! هر چی لازمه بگم بگم بچها بگیرن! پوریا تا دو روز دیگه باید سرپا بشه! دکتر عینکش و داد بالا و یه نگاهی به ورقه‌های تو دستش کرد و گفت: ـ فعلا چیز خاصی بجز مسکن و یسری ویتامین ها احتیاج نداره! تا سه روزم نباید بره حمام! هر شیش ساعت هم باید پانسمانش عوض بشه! عفت خانوم دستی به سرم کشید و با مهربونی گفت: ـ خودم با جون و دل برای پسرم انجام میدم! لبخندی بهش زدم و آروم گفتم: ـ اون...اون کجاست؟! عفت خانوم گوشش و نزدیک به دهنم کرد و گفت: ـ چی گفتی پسرم؟! با زبونم یکم لبم تر کردم و گفتم: ـ دختره...کجاست؟!
  24. پس از خداحافظی با پادشاه به سمت سرزمین گرگ‌ها به راه افتادیم؛ از سرزمین جادوگرها تا سرزمین گرگ‌ها راه طولانی را در پیش داشتیم و با نهایت خوش‌بینی امیدوار بودم که دردسر تازه‌ای پیش نیاید و راه را برای ما طولانی‌تر نکند. - حالت خوبه راموس؟ به لونایی که کنار دستم قدم برمی‌داشت نگاهی انداختم؛ حالا که راه باطل کردن طلسم را فهمیده بودم، حالا که می‌دانستم من در آن‌همه تفاوتم با دیگران تقصیری نداشته‌ام باید خوب می‌بودم، اما خوب نبودم. غمگین بودم و چیزی به سنگینی بیست سال حسرت بر روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد. حسرت این‌که من هم می‌توانستم مثل دیگر گرگینه‌ها قوی باشم و سرزمینم را از چنگ خون‌آشام‌ها نجات بدهم، اما فقط به خاطر ترس‌های یک پادشاه ضعیف موفق به انجام این کارها نشده بودم. - اگه بگم خوبم که دروغ گفتم، ولی بد نیستم. لونا لحظه‌ای سر پایین انداخت؛ او تنها کسی بود که می‌دانستم می‌تواند من را درک کند چون از همه چیز خبر داشت و ضعف‌هایم را به چشم دیده بود. - بهتره دیگه بهش فکر نکنی، فکر کردن به گذشته تنها برات حسرت و غم میاره. به جای گذشته‌ها به آینده فکر کن، به نجات سرزمینمون که به دست تو ممکن میشه. لبخندی به روی لونا زدم؛ این که این دختر مهربان را در کنار خود داشتم و این که هنوز هم برای نجات سرزمینم فرصت داشتم باعث میشد که به آینده امیدوار باشم‌. - تو خیلی خوبی لونا، نمی‌دونم اگه تو نبودی می‌تونستم با این شرایط کنار بیام یا نه! لونا لبخندی زد و گونه‌های سرخ از خجالتش من را هم به لبخند زدن وادار کرد و الحق که این دختر زیباترین موجود روی زمین بود! - من کاری نکردم راموس، تو خیلی قوی‌تر از اون چیزی هستی که فکر می‌کنی و برای کنار اومدن با این اتفاقات فقط به یکم زمان نیاز داشتی نه چیز دیگه‌ای. از شنیدن حرف‌های دخترک حس خوبی گرفته بودم؛ این‌که او من را مثل دیگران یک موجود ضعیف نمی‌دید، این‌که مهربانی و دل‌رحمی‌ام را یک نکته‌ی مثبت به شمار می‌آورد حالم را خیلی خوب می‌کرد. - شما دو ساعته چی دارین میگین به هم؟! با شنیدن صدای جفری که باز مثل خرمگس معرکه میان حرف‌های ما و حال خوش من پریده بود اخم درهم کشیدم؛ این پسر استاد خراب کردن حال من بود. - من گرسنمه، میشه یه جایی بشینیم تا هم استراحت کنیم و هم یه چیزی بخوریم؟ سرم را با تأسف تکان دادم، هنوز سه ساعت هم از زمانی که به راه افتاده بودیم نمی‌گذشت و جفری خسته و گرسنه شده بود و من به این فکر می‌کردم که آوردن او با خودمان در این سفر حماقت محض بود.
  25. کوله‌ی پر از وسایلم را بر روی شانه‌ام جابه‌جا کردم و نگاه کلافه‌ام را از ولیعهدی که همچنان مشغول گفتگو با پادشاه بود گرفتم، حقیقتش اصلاً به موفقیت این گروه امیدوار نیودم و در نظرم باید زیادی خوش شانس می‌بودیم که‌ با وجود جفری و ولیعهد می‌توانستیم شاهدخت را نجات بدهیم. - راموس؟ سر بلند کردم و به‌ پادشاه که از روی تختش پایین آمده و در آن سالن خلوت به سمتم می‌آمد نگاه دوختم؛ عجیب بود که پادشاه ما را در خفا به این سفر می‌فرستاد و حتی وزیرهایش هم از این ماجرا کاملاً بی‌خبر بودند و خود پادشاه خواته بود که جز همین اندک افراد گروهمان هیچ‌کس از هدفمان برای رفتن به این سفر خبردار نشود. - بله جناب فرمانروا؟ پادشاه پیش رویم ایستاد و دستش را بر روی شانه‌ام گذاشت و در چشمانم خیره شد. - این‌که داری برای نجات جون دختر من خودت رو توی خطر میندازی برای من لطف بزرگیه، ولی ازت می‌خوام که قبل از هر چیز به جون خودت فکر کنی. تو آخرین بازمانده برای نجات سرزمینت هستی، ازت خواهش می‌کنم که مراقب خودت باش! مات و متعجب تنها نگاهش کردم؛ انتظار داشتم پسرش را به من بسپرد و بخواهد که مراقب او باشم، اما این حرف زیادی دور از انتظارم بود. آنقدر دور که هیچ جوابی برای گفتن به پادشاه نداشتم. - ازت خواهش کردم راموس، تو تنها یادگاری خواهرمی نمی‌خوام حالا که پیدات کردم دوباره به راحتی از دستت بدم. لحظه‌ای پلک بستم؛ منی که در این چندین و چند ساله هیچ‌کس برایم نگران نشده بود، منی که حس اهمیت داشتن برای کسی را تجربه نکرده بودم حالا از حرف‌های پادشاه منقلب شده بودم. - بهم قول میدی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی؟! پلک باز کردم و نگاهم را به نگاه شفاف و خیس از اشک پادشاه دوختم؛ حسم می‌گفت که این نگاه نمی‌تواند دروغ بگوید یا نقش بازی کند. - قول میدم. پادشاه با شنیدن حرفم نفسش را عمیق بیرون داد و شانه‌ام را کمی فشرد. - ممنونم. لبخند تلخی زدم؛ سرنوشت چه‌ها که با زندگی‌ها نمی‌کرد. چه کسی فکرش را می‌کرد یک موجود دورمانده از اصل و سرزمین خودش، کسی که حتی پدرش هم او را قبول نداشت حالا عزیزِ پادشاه سرزمین دیگری باشد؟! البته که این برای خودم هم تا همین چند وقت قبل غیر قابل باور بود!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...