رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. سردار بزرگ با نگاهی سراسر حیرت و شگفتی به من نگاه می کند. شاید اگر در گذشته کسی به او می گفت روزی مقابل یک زن تعظیم خواهد کرد و قدرت یک زن او و حتی ببر های بی حریف میدان جنگ را به زانو در خواهد آورد ، او را دیوانه می پنداشت. حتی ممکن بود سرش را تنش جدا کند. اما حالا همان سرداری که روزی او را دخترکی لوس و بی دست و پا خطاب کرده بود مقابلش سر خم کرده بود. این نتیجه ی قدرت یک زن هست. بزرگ ترین اشتباهات مردان جنگی در مقابل دشمن نیست،بلکه دست کم گرفتن زنان است. قدرت مسلمی که در طول تاریخ نادیده گرفته شده و در واقع قدرت اصلی بوده. و حالا من، نارینای بزرگ،ملکه ی او هستم و در صدر قدرت زنان تاریخ تکیه دادم. این سرزمین و تمام ارتش آن با دستورات من ادامه ی حیات می دهند. پیروزی از آن من است و هیچ کس قادر به رخنه در من نخواهد بود. من هرگز نخواهم گذاشت که شخصی دیگر مرا دست کم بگیرد یا کوچک بشمارد. من این سرزمین را به اوج شکوه و قدرتش می رسانم. من این مسیر طولانی را به تاخت روی اسب قدرت بی مثالم می تازم و هیچ کس و هیچ چیز مانع من نخواهد شد. حتی عشق. چون نفرت درونم قوی تر است. من از این نفرت ممنونم که باعث شد به خود حقیقی ام پی ببرم و به قدرتی که در پشت آن همه احساسات پوچ مخفی شده بود. من دخترکی عاشق و لوس و نادان بودم در برابرش و او از پشت ،خنجر زهرآگین را زد. او پدر و مادرم را از من گرفت. اما من ، قسم میخورم که تمام خاندان و سرزمینش را به خاک و خون می کشم. از او و سرزمینش چیزی جز خاکستر باقی نمیگذارم. خاکستری که زیر قدم های اسبم لگد مال خواهد شد. تصور آن روز هم باعث می می شود فاتحانه لبخند بزنم و دربرابر همه خونسرد و آرام باشم.
  3. دیروز
  4. دیگر صدای قدم‌های وفاداری به گوش نمی‌رسد. نه از حیاط، نه از راهروهای سرد این قصر سنگی. همه یا گریخته‌اند یا درِ خنجر به رویم بسته‌اند. پادشاهی‌ام ترک خورده، تاجم روی سرم سنگینی می‌کند ولی نه از طلا بودن، که از بی‌ارزشی. آن‌ها می‌گویند سقوط کرده‌ام… اما من هنوز فرو نیفتاده‌ام. بر تخت نشسته‌ام، در سیاه‌ترین لباسم، و ببرم – تنها وفادار مانده‌ام – سایه‌ام را بو می‌کشد. رو به آن مرد ایستاده‌ام؛ مردی که با زره آمده، نه با قلب. در نگاهش نه احترام است و نه ترس. تنها انتظار. انتظار سقوط. اما نمی‌فهمند… من از خاکستر به دنیا آمدم. من از فریادهای مادرم، از خون خیانت، از نعره‌ی درد زاده شدم. سقوط برای من فقط کلمه است. نه التماسی دارم، نه گریزی. فقط تماشایشان می‌کنم که تاجم را به دندان می‌کشند. گمان کرده‌اند پایانم نزدیک است، چون ارتشی در دروازه‌هاست؟ نه، عزیزانم. پایان من، آغاز نفرینی‌ست که هنوز کسی آن را نچشیده. با هر قدمی که به سوی این تخت بردارند، صدای ارواحی را خواهند شنید که برایم جنگیده‌اند. من سقوط نمی‌کنم. من بدل می‌شوم. به سایه‌ای که شب‌هایتان را ببلعد. به لعنتی که نسل به نسل ادامه یابد. پادشاهی‌ام شاید بسوزد، اما من… خود آتشم. حتی اگر این دیوارها فرو بریزند، صدای فرمان من در گوش سنگ خواهد ماند. حتی اگر آینه‌ها شکسته شوند، تصویر من در نگاه وحشت‌شان زنده خواهد ماند. آن‌ها پادشاهی را در نقشه‌ها می‌جویند، اما نمی‌فهمند سلطنت در استخوان‌هاست. در نگاه خونی که شب‌ها از چشم نمی‌چکد، بلکه می‌درخشد. در صدایی که با زمزمه‌اش می‌توان ارتش‌ها را به زانو در آورد. می‌خواهند پایانم را جشن بگیرند؟ پس بگذارید برای آخرین بار، صدای خنده‌ام طنین بیندازد... خنده‌ای که حتی مرگ، از تکرارش می‌هراسد. زمانی بر کاغذها حکم می‌نوشتم، حالا بر دل‌ها داغ می‌گذارم. آن‌هایی که امروز بر من می‌شورند، فراموش کرده‌اند که نخستین زخم‌هایشان را با دستان خودم بستم. دخترانی که در آغوشم بزرگ شدند، حالا فریاد می‌زنند که من هیولا بودم. اما کدام مادر، فرزندش را بی‌اشک آفریده؟ به تابوت‌های فردا نگاه می‌کنم، نه با اندوه، که با شناخت. چون می‌دانم در دل همین خاک، تخم دیگری خواهم کاشت. من فراموش نمی‌شوم. من همان لکه‌ی سیاه بر ماه خواهم بود؛ هر بار که بالا را نگاه کنند، مرا خواهند دید. شعله‌ها پیکرم را در بر خواهند گرفت، اما نامم… نامم در دهان افسانه‌ها خواهد چرخید، با ترس، با احترام، با لرز. تو می‌خواهی مرا براندازی؟ پس آماده باش: با سقوط من، آرامش تمام سرزمینت فرو خواهد پاشید. تمامی زنانی که سکوت کرده بودند، صدای من را وام خواهند گرفت. از خاکستر من، فریاد خواهند شد. و تو، ای مرد بی‌چشم، تو تنها خواهی ماند با تاجی که بر سر هیچ سِری نمی‌نشیند. من افول نمی‌کنم… من گم می‌شوم در ریشه‌ی درختان، در قطره‌ی خون، در زمزمه‌ی شبانه‌ی مادران. و آن‌گاه، دیگر هیچ تختی، حتی سنگی، تاب نامم را نخواهد آورد.
  5. تنها ویژگی سمّی من اینه که از بس شیرینم ممکنه دیابت بگیری
  6. منم که بر این تخت سنگی تکیه زده‌ام، در تالاری که بوی سنگ‌هایش از هزاران سال قدرت در گوشم زمزمه می‌کند. دیوارها مرا به یاد همه آنها می‌اندازند که پیش از من بر این تخت نشستند، و فرو ریختند. اما من… نه، من آخرین خواهم بود. شنل سیاه مخملینم سنگینی می‌کند، اما این سنگینی را دوست دارم. نشانه‌های فرمانروایی‌ام است. خطوط نقره‌ایِ روی آن، مثل رِد خون اشرافی است که به دست من خاموش می‌شود، تا من بر تخت بنشینم. روبرویم، مردی چشمه است، زره‌اش برق می‌زند و نگاهش را از من نمی‌زدد، با آن‌که در عمق می‌بینم، می‌ترسد. حق دارد. خیلی پیش از پا به اینجا گذاشتند و هرگز نتوانستند سالم بیرون بروند. ببر من، آرام کنارم نشسته. نفسش را حس می‌کنم — نفس گرم و سنگینی که به من اطمینان می‌دهد تنها نیستم. قدرت مرا در نگاهش بازتاب می‌دهد، همان قدرتی که در وجود من موج می‌زند. نور سرد از پنجره‌های بلند تالار می‌تابد و خطوط صورتم را تراش می‌دهد. می‌دانم چهره‌ام شکوه دارد؛ چهره‌ای که هیچ نرمشی را نشان نمی‌دهد، حتی اگر قلبم از سنگینی این تاج نامرئی بلرزد. در هوای این تالار، بوی آهن و سنگ هست، و بویی دیگر — بوی ترس. ترسی که مثل مهی نازک، در نفس‌های مردی که روبه‌رویم ایستاده، موج می‌زند و تا عمق سالن خزیده. در درونم اما، چیزی همیشه در تلاطم است. عطشی که هرگز سیراب نمی‌شود: عطش قدرت. همان عطشی که مرا از یک دختر تنها، به زنی تبدیل کرد که اکنون ملکه است، و حاضر است هر چه را سد راهش کند، در هم بشکند. با وجود این، گاهی اوقات از نبردهای پایان‌ناپذیر، از نگاه‌های پر از طمع‌های اطرافیان، از خیانت‌های پنهان، مرا در می‌گیرند. اما هرگز به آن اجازه نمی‌دهم در چهره‌ام رخنه کند. نمی‌گذارم کسی بفهمد که من هم می‌ترسم. به او نگاه می‌کنم، آن مرد زره‌پوش را. او آمده است تا چیزی بخواهد، یا شاید چیزی را تهدید کند. اما نمی‌دانند که در اینجا، من قانونم. من مرگم، من زندگی‌ام. و با تمام این فکرها، آهسته دستم را بر سر ببر می‌گذارم و از جایگاهم بالا می‌آیم. بگذار بداند ملکه نه تنها قدرت دارد، بلکه اراده‌ای آن را هم دارد که از هر چه عزیزتر است، بگذرد — حتی از قلب خودش — برای حفظ تاجش.
  7. پروفووو 😍❤️

  8. سلام دخترای من حالتون چطوره؟! من برگشتم با شروع اصلی مسابقه، اول از هرچیزی ورود شما رو به اولین اتاق مسابقه از تالار بزرگ هاگوارتز تبریک میگم و براتون موفقیت آرزومندم🩷🏰 این اتاق مخصوص به مسابقه اوله،‌ مسابقه‌ای که بیشتر جنبه آشنایی داره، من رو با قلم جادویی شما آشنا می‌کنه حتی یک سری هاتون که تا به حال داستان تخیلی ننوشتید رو با قلمتون و فضای رویاییش آشنا می‌کنه. باعث میشه که پیشرفت کنیم، چیزهای زیادی یاد بگیریم و اگه نکته منفی داریم از میون برش داریم خب دخترای هنرمندم کارمون تو این مرحله چیه؟ من یک عکس برای تمامی گروه‌ها زیر همین پست می‌زارم و طبق مسابقه ببین و بنویسی که با خیلیاتون داشتم ازتون این خواهش رو دارم که هرچی تو این عکس دیدید بنویسید! - زری یعنی رمان بنویسیم؟! - یعنی داستان بنویسیم؟! نه خوشگلای من هنوز فرصت داریم تا به مرحله رمان و داستان نویسی برسیم من از شما یک سکانس می‌خوام، شروع و پایان اصلا فکرش رو نکنید شما خودتون رو جای یکی از شخصیت‌های این عکس بزارید و از دید اون شخصیت مکان و حس و حال رو شرح بدید. - خب زری جون چند خط باشه؟! ترجیحا از سی خط بیشتر نشه🩷🌈 این سکانسی که می‌نویسید همون‌طور که گفتم من رو با این آشنا می‌کنه که تا چه حد از ماوراء اطلاعات دارید و دنیای تخیل رو چجوری می‌بینید. - زری ته این قسمت چی میشه؟! دختر پیازه مگه که سر و ته داشته باشه؟ شوخی کردم البته که هر مسابقه‌ای یه جایزه خوشگل برای نویسنده عزیزم داره. این قسمت کاری با گروه ندارم مخاطب من تک به تک شما هستید نه گروه‌هاتون پس شخصی که توصیفش بی نقص باشه (قطعا که قلم‌های همتون بی نقصه و خاصه) اون برنده اصلی هستش و با جایزه 500 امتیازی از اتاق خارج میشه🎁🎉 - اما زری تو همیشه میگفتی که هیچکس رو خالی از مسابقه خارج نمی‌کنی! درسته نمی‌کنم به جاش میام به تک‌تک دخترای هاگوارتز امتیاز میدم🎊 اگه بر فرض دختری از گروه گرگ‌ها برنده اصلی این دست از مسابقه بشه باقی دخترای گرگ 300 امتیاز و اگه هم‌گروهی برنده اصلی نباشید 150 امتیاز بهتون تعلق میگیره🎁🎊 - تا کی فرصت داریم نوشتمون رو ارسال کنیم؟! می‌خوام با آرامش جلو برید من تایم رو پنج روز در نظر میگیرم اما چون تعداد خط کمه توقع دارم که زودتر ارسال کنید. @Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @Khakestar @Mahsa_zbp4 @سایه مولوی @سایان @هانیه پروین @رز. @ملک المتکلمین @raha @آتناملازاده سئوالی داشتید خصوصی در خدمتتون هستیم🩷🌈
  9. یکم تو رودروایستی ام وگرنه از همه جا بلاک بودی.
  10. اره اتفاقا چکت میکنم، هنوزم بی‌لِولی. (مثلا وقتی شکست عشقی خوردم اومد گفت هنوزم دنبالمی )
  11. پارت صدم ـ همینجوری مثل الان باهام وقت می‌گذروندن هیچوقت بهم نشون ندادن که بچه واقعیشون نیستم تا اینکه بچه‌های خودشون بدنیا اومدن! کامل منو گذاشتن کنار...حتی حس می‌کنم به زور دارن تحملم می‌کنن! گفتم: ـ نگران نباش عزیزم؛ تو برمی‌گردی پیش دوستات.. یهو با ذوق نگام کرد و گفت: ـ جدی میگی؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ آره منتها اگه مامور بهزیستی اومد خونتون باید بهشون حقیقت و بگی باشه؟ دوباره ناراحت شد و گفت: ـ اما آخه اینجوری مامان کلی دعوام می‌کنه! اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ تو نگران اون نباش؛ کاری که بهت گفتم و انجام بده! بعدش بهش چشمکی زدم و از کنارش رفتم تا اینکه منو صدا زد و گفت: ـ ببخشید خانوم؟ برگشتم و نگاش کردم که گفت: ـ شما کی هستین؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ کارما! بعدش از دیدش نامرئی شدم و رفتم کنار موتور اما سامان و ندیدم. رو موتور نشستم تا اینکه دیدم با دوتا چیز باحال اومد سمتم و گفت: ـ بفرما رییس! خندیدم و گفتم: ـ این چیه؟ همینجور که ازش می‌خورد گفت: ـ این پشمکه رییس، بخور خیلی خوشمزست. و به زور یه تیکه گذاشت تو دهنم. حق باهاش بود؛ مزه خیلی شیرین و خوبی داشت...
  12. پارت نود و نهم زنه بهش نزدیک شد و با لحن جدی گفت: ـ ارمغان، هنوز خونه رو مرتب نکردی! بعدازظهر مهمون داریم... ارمغان با ناراحتی گفت: ـ اما آخه... پدره از ماشین پیاده شد و رو به زنش گفت: ـ اشکال نداره خانوم، بذار بیاد! من خونه رو مرتب می‌کنم. زنه یه چشم غره‌ایی به ارمغان داد و بهش گفت: ـ بگیر بشین! اونم با ناراحتی رفت صندلی عقب نشست و دوتا دوقلوها جلو نشستن و بعدش رفتن. سوار موتور شدم و رو به سامان گفتم: ـ سریعتر تعقیبشون کن! سامان گاز موتور و گرفت و پشت سرشون راه افتادیم! اولش رفتن شهربازی و زنه با دوتا دوقلوهای رفت و کلی بازی کرد و وسایل و ساک دستی شو داد به ارمغان تا براشون نگه داره! اون دختر هم با حسرت بهشون نگاه می‌کرد! می‌دونستم تو دلش داره چی میگذره...رفتم کنارش وایسادم و گفتم: ـ مثل اینکه خیلی دلت گرفته! با بغض تو چشماش بهم نگاه کرد و گفت: ـ تو هم اگه پدر و مادرت یهویی ولت کنن، دلت میگیره! اونجا رو ببین... بعد با دستش به اون زنه و بچه‌اش اشاره کرد و ادامه داد: ـ می‌بینی؟ من دیگه تو اون تصویر خانوادگی جایی ندارم... بعدش دستشو گرفت جلوی چشماش و با گریه گفت: ـ کاش خدا یه کاری کنه من برگردم پیش دوستام! از اینکه بهم بی توجهی می‌کنن خیلی ناراحت می‌شم! دستی به پشتش کشیدم که ادامه داد و گفت: ـ می‌دونی قبل از اینکه دوقلوها بدنیا بیان، منو مثل اونا دوست داشتن
  13. عزیزان تا شروع نشدن مرحله بعد که مسابقه هستش میتونید شرکت کنید وگرنه از دور خارج می‌شد🩷🌈 @ملک المتکلمین @Amata
  14. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...