رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. #پارت صد و بیست و شش... گفت_ بریم، خدا بزرگه. من سوار ماشین کاوه شدم و رعنا و لیانا هم سوار ماشین خودشان شدند و به سمت خانه‌ی سهراب حرکت کردیم... داخل پذیرایی نشسته بودیم عزیزخانم شربت آورد طفلک خیلی نگران بود آنا گفت_ خب تا کی باید منتظر بمونیم؟. رعنا گفت_ شما چقد عجولی، صبر کن چشم. رو به عزیزخانم گفت_ شایان نیومده هنوز؟. عزیزخانم گفت_ نه، همین یکساعت پیش زنگ زدم خاموش بود. _ ماهان کجاست؟. _ اونم رفته بیرون، نیست. _ ای بابا! باهاشون کار نداری که جفتشون اینجان، حالا کار دارم هیچکی نیست. _ زمانی که اینجا بودن اقا سهراب بود ولی الان چی؟. تلفن خانه زنگ خورد عزیزخانم سمت تلفن رفت و گفت_ چه حلال زاده است شایانه. بعد جواب داد و وقتی قطع کرد گفت_ شایان گفت برای امشب مهمون خاص داریم خواست غذا درست کنم و جشن بگیریم. رعنا با تعجب گفت_ مهمون خاص؟ کیه؟. عزیزخانم شانه‌ای بالا انداخت و گفت_ هرچی پرسیدم جواب نداد فقط گفت خیلی خاصه. صدای یالله گفتن یکی از بیرون می‌آمد عزیزخانم گفتس بیا داخل پسرم. ماهان وارد شد و همه را از نظر گذراند و سلام داد رعنا خانم گفت_ سلام، بیا پسر، به موقع اومدی کارت داشتم. ماهان نزدیک آمد و گفت_ درخدمتم. انگار چیزی یادش آمد و قبل از اینکه کسی چیزی بگوید گفت_ شایان زنگ نزده؟. عزیزخانم گفت_ چرا همین الان زنگ زد و گفت برای شب مهمون داره خواست تدارک ببینیم. ماهان لبخند زد و گفت_ پس داره میاد. رعنا_ کی؟. ماهان خودش را جمع کرد و گفت_ حالا می‌فهمین، فقط میشه من غذا رو انتخاب کنم. عزیزخانم گفت_ البته پسرم بگو. ماهان بی فکر و گفتس قرمه‌سبزی، کباب تابه ای و فسنجون با سالاد شیرازی و دوغ. عزیزخانم گفت_ الهی بگردم، پسرم چقد این غذاها رو دوست داشت مخصوصا کباب تابه‌ای و. آنا با ناراحتی گفت_ خیلی ببخشید وسط انتخاب غذا مزاحمتون میشم ولی ما برای کاری اومدیم اینجا. رعنا گفت_ آره یادم رفته بود، معذرت. رعنا گفت_ می‌دونم که از این خواسته‌ام ممکنه ناراحت بشی ولی مجبورم بگم بخاطر سهراب، چون نمی‌خوام فحش و نفرین پشت سرش باشه، راستش خواهر مهتا متوجه همه چی شد و الان ناراحته، خواستم بگم اگه مشکلی نداره... اگه مشکلی.. نداره.. مهتا رو عقد کنی. بغض کل وجودم را گرفته بود روی نگاه کردن به هیچ کدامشان را نداشتم. ماهان جا خورده بود و حرف نمیزد، حق داشت باید گناه کس دیگری را به دوش می‌کشید و تقاص پس می‌داد. کمی که گذشت گفت_ حتما این کار و می‌کنم فقط قبلش باید اجازه بگیرم. نگاهش کردم گوشیش را درآورد و با یکی تماس گرفت و بعد از ما دور شد، صدایش را نمی‌شنیدم فقط حرکاتش را زیر نظر داشتم. برگشت و گفت_ اشکالی نداره فقط امروز که محضرخونه‌ها بستن ایشالا فردا میریم برای عقد. باورم نمیشد که قبول کند آنا گفت_ خیلی خب فقط دلم می‌خواد زیر حرفتون بزنین بعد هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین. بلند شد و گفت_ بریم. ماهان گفت_ تشریف داشته باشین امشب شب مهمیه، قراره جشن بگیریم حضور شما باعث خرسندی ماست. آنا گفت_ خیلی ممنون، بهتره بیشتر از این مزاحم نشیم. ماهم بلند شدیم و همراهش به خانه رفتیم. هیچکس حرف نمیزد بچه‌ها با گوشی مامان و باباشون مشغول بودن و ماهم در سکوت نشسته بودیم و کسی هیچ کاری نمی‌کرد. ... سهراب... در تاریکی هوا به تهران رسیدیم و به خانه رفتیم، شایان زنگ زد و خبر رسیدن‌مان را داد عمو رسول در را باز کرد و وارد حیاط شدیم همه‌ی اهالی خانه به پیشواز آمده بودند، دلم برای تک تکشان تنگ شده بود شایان گفت_ پیاده شو، من برم ماشین و پارک کنم و میام. سریع گفتم+ نه، بذار همینجا باشه، تو برو بگو من زنده‌ام، نمی‌خوام بترسن یا شوکه بشن.
  3. چه فونتی مد نظرته گلم یعنی مثلا نستعلیق باشه تو اون سبک یا نه مثل سبک اسم خودت باشه
  4. هر جور شما دوس داشته باشی عزیزم ولی عکست شلوغه و کلا یه جوری فکر میکنم برای جلد جالب نیس ولی بازم هر جور شما دوس داشته باشی همونجوری درستش میکنم
  5. فونت اسم رمان به نظرم خیلی ساده است یه چیزی باشه که هم روان خونده بشه هم زیاد ساده نباشه. اسم منو لطفا جای قبلی بذار اینجور توازنش بهم ریخته درمورد اون کادر و افکت هم زیاد مطمئن نیستم برای جلد جذاب باشه، هست؟!
  6. میشه خودتون یه عکسی طراحی کنید. من واقعا نمی دونم چه طور عکسی باید باشه.
  7. امروز
  8. جدی گفتم میدونی ک من تعارف ندارم فونت اسم رمانم قشنگه ولی ملاک سلیقه نویسندس تو این مورد
  9. نسترن چند تا ستاره میخوای برات بیارم😂😂😂بردیم پیش ستاره ها خودم کادرشو خیلی دوس دارم ولی حاصل یه اشتباهه 😂😂
  10. پارت صد و ششم دیگه به این مدل حرف زدنش عادت کرده بودم! و شخصیت پوریا رو اینجوری شناختم. از بس به همه امر و نهی کرده بود و تو یه فضای خارج از عشق و محبت بوده، نمی‌تونست رمانتیک باشه یا صحبت کنه...از ماشین پیاده شدم و از بس خجالت می‌کشیدم، نمی‌تونستم بهش نگاه کنم! اومد کنارم وایستاد و با خنده گفت: ـ چقدر سر به زیر شدی!! خیلی مظلومانه گفتم: ـ آخه من اصلا منظورم این نبود! بهم نگاه کرد و گفت: ـ اشکالش چیه دختر؟!! خب گرسنت شده بود دیگه! نمی‌فهمم چرا اینقدر سخته می‌کنی! با خنده گفتم: ـ آخه تو مگه تو مغز منی؟! چجوری من هیچی نگفته، فهمیدی که دلم کباب می‌خواد. در ماشین و قفل کرد و همزمان گفت: ـ از طرز نگاهت! تو دلم گفتم: وای خدایا این چقدر باهوشه!! اگه نگاهام و ازش پنهون نکنم، مطمئنا خیلی زود می‌فهمه که توجه کردناش و محبت کردناش و خیلی دوست دارم و امکانش هست پیشش ضایع بشم...بنابراین منم یه نفس عمیق کشیدم و با جدیت رو بهش گفتم: ـ چقدر جالب! با همدیگه وارد همون کبابی شدیم که تقریبا بزرگ بود و سالن اصلیش پر از مشتری بود.
  11. چرا برای من کشیده اومدن چندتا تاپیک دیگه هم دیدم نبودا
  12. سلام 🌱
    رمانت از نظر قلم، فضاسازی و شخصیت‌پردازی (به‌خصوص شخصیت دانژه) پیشرفت خوبی داشته و به همین دلیل تصمیم گرفتیم برای تالار «مورد پسند کاربران» در نظرش بگیریم.
    اما، چند مورد هست که حتماً باید اصلاح بشه تا اثر شایستگی این تالار رو داشته باشه و میتونی نقد من در نظرش بگیری:

    1️⃣ پرحرفی و توضیح اضافه
    بعضی صحنه‌ها بیش از حد توضیح داده شدن (افکار، جزئیات روزمره، توصیف‌های تکراری). لازم نیست همه‌چیز کامل گفته بشه؛ خیلی جاها می‌تونی با کوتاه‌تر نوشتن یا حذف جزئیات اضافی، ریتم داستان رو بهتر کنی.

    2️⃣ زیاد گفتن احساسات به‌جای نشون دادنشون
    احساسات شخصیت‌ها، مخصوصاً ناراحتی‌ها و فشارهای روحی دانژه، بیشتر گفته می‌شن تا اینکه توی رفتار و دیالوگ نشون داده بشن. سعی کن به‌جای توضیح مستقیم، بذاری خواننده از خود صحنه به احساس برسه.

    3️⃣ ریتم نامتوازن در بعضی بخش‌ها
    برخی اتفاق‌ها خیلی سریع جلو می‌رن (مثلاً موقعیت شغلی یا بعضی تصمیم‌ها) و در مقابل بعضی بخش‌ها کش‌دار می‌شن. بهتره این تعادل اصلاح بشه تا داستان طبیعی‌تر پیش بره.

    4️⃣ نیاز به ویرایش نگارشی دقیق‌تر
    از نظر نگارشی مشکل جدی نداره، ولی هنوز غلط‌های ریز، تکرار واژه‌ها و جمله‌های بلند هست که  باید جمع‌وجور بشن تا خواننده اذیت نشه.

    📌 بعد از اعمال این اصلاحات، رمان می‌تونه با خیال راحت به تالار رمان‌های مورد پسند کاربران بمونه و حتی در ادامه شانس بررسی برای تالارهای بالاتر رو هم داشته باشه.

    موفق باشی 🌸

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. nastaran

      nastaran

      افرین انتظار دارم ازت تا نخبگان برسونی:classic_cool:

    3. Alen

      Alen

      حتما می‌رسونم 💪🏻 ممنون آگاهم کردی نقدی نظری بود باز بده ❤️

       

    4. nastaran
  13. فونت نویسنده چ قشنگه کادری ک رو عکس انداختیم خیلی خوب شده
  14. نشستم و به چای سردم خیره شدم، نشد بخورمش. بی حوصله به صندلیم تکیه دادم و آروم آروم به چپ و راست تکونش دادم. الان مامانم داره گریه می‌کنه؟ نکنه قلبش بگیره؟ لعنتی جسمم این جاست ذهنم پیش مامانمه. پاهام رو عصبی تکون دادم و دست روی لبم گذاشتم. خدایا خودت هوای مامانم رو داشته باش. نفسم رو خسته بیرون دادم. آقارجب چای سرد رو برداشت و گفت: - الهی؛ عیب نداره دخترم، باز برای تو می‌ریزم. لبخند تلخ زدم: - دست شما دردنکنه آقارجب. لبخند زد و رفت. به دست‌هام نگاه کردم. باز یادم رفت ناخن‌های شکسته و کجم رو درست کنم. آهی غلیظ کشیدم. یهو ذهنم پرت شد به دیروز! یادمه مرغ بیرون گذاشتم ناهار درست کنم که پیام کیمیا رو دیدم این کار رو پیشنهاد داده بود. الان چی شد اون مرغ؟ مامان پختش یا تو یخچال گذاشتش؟ پوفی کردم و سر تکون دادم. این فکر‌های مزخرف چیه‌! مادر بزرگم مرده، من داغ دارم مادرم چیزیش نشه بعد ذهن من میره رو مرغ فکر می‌کنه. دفتر کار رو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم. مقنعه‌ام رو یه دستی کشیدم و یه تقه به در زدم. صدای بم و خشکش اومد. - بفرما. در رو باز کردم که بوی تند سیگار بینیم رو پر کرد. بی‌اراده دستی زیر بینیم کشیدم. به صندلی تکیه داده بود. با یه اخم و ریزبین نگاهم کرد. استادمون از این ترسناک‌تر بود پس هول نکردم و محکم گفتم: - برنامه‌ امروز رو یادداشت کردم. بین ساعات چهل و پنج دقیقه تنظیم تنفس برای شما گذاشتم بتونید ناهار هم بخورید. مکث کردم و دفتر رو روی میزش گذاشتم و ادامه دادم: - امروز حسابی سر شما شلوغه‌. با همون اخم و سیگار لای انگشتش خودش رو جلو کشید به دفتر نگاه کرد. پک عمیقی به سیگار زد و خشک گفت: - فایلی برات فرستادم اونو ترجمه کن برای جلسه نیازش دارم. دفتر رو سمت خودم کشیدم با مداد نوشتم بتونم بعد پاک کنم. کمی خودش رو جلو کشید و گفت: - این چیه؟ به ایمیلی که از یه ناشناس بود من ثبتش کردم نگاه کردم و جواب دادم: - اسم درج نشده بود. اما ایمیلش رو برای شما ثبت کردم گفتم شاید بشناسید.
  15. آبدارچی یه پیرمرد سر به زیر بود. نمی‌دونم بهش سلام کردم یا نه. انقدر فکرم درگیر بود که... آهی کشیدم و لب‌تاب رو روشن کردم. یکی یکی ایمیل‌ها رو چک کردم و تو دفتر کار ثبت کردم. قرارها رو تنظیم کردم. همین که سرگرم کار شدم ذهنم درگیر چیز دیگه شد. پیرمرد مهربون نزدیکم شد و یه استکان چای جلوی من گذاشت. - سرد نشه دخترم. حیرت زده نگاهش کردم و گفتم: - ممنون! راضی به زحمت نبودم. لبخند مهربون زد و گفت: - من رجب‌‌علی هستم دخترم، کار داشتی به من بگو. تشکر کردم و احترامی گذاشتم. من که نمی‌تونستم بگم رجب علی اصلا تو دهنم نمی‌چرخید. چی صداش کنم؟ پدر که نه ولی چی؟ عمو خوبه؟ نه خیلی سبکه! چشم‌هام رو آروم بستم و گفتم: - ممنون از شما آقا رجب. لبخند زد و با دست لرزون رفت. چایم رو که خوش رنگ اناری بود رو برداشتم بخورم. در آسانسور باز شد. یه زن عینکی بود. عبوس نگاهم کرد. سلامی کردم و خشک سر تکون داد. - تو منشی جدیدی؟ تایید کردم. عبوس‌تر گفت: - من ویدا مگری، کارشناس بازرگانی هستم. جلسات و قرارداد ها رو باید با من هماهنگ کنی یادت نره اول کاری کلاهمون تو هم نره‌. بلند شدم. چه توپ پری هم داره! با اخم جواب دادم: - خوشبختم خانم مگری، بنده هم دانژه آذرنگ هستم. خانم ملکی به من گفتن که چکار کنم از این که باز شما بازگو کردید متشکرم. یکم از بالا تا پایین نگاهم کرد، سر تکون داد و رفت. این هم انگار یه چیزیش بود. نشستم و به لیوان چایم که سرد شده بود نگاه کرد. حبه قند رو اومدم تو دهنم بذارم و چای بخورم آسانسور باز شد و پسری جوون وارد شد. لبخندی زد و سر خم کرد. - سلام، منشی جدید بجای خانم ملکی باید باشید؟ قند رو گوشه نعلبکی گل دار گذاشتم و بلند شدم. - سلام احوال شما، بله دانژه آذرنگ هستم. با لبخند بزرگ که متوجه دندون جلوش که روی هم اومده بود شدم. دست روی سینه‌اش گذاشت و گفت: - حیدر مرادی، مسئول اداری هستم. سر تکون دادم: - خوشوقتم جناب مرادی. در آسانسور باز شد و مدیر همراه برادرش اومد‌. برادر مدیر بلند گفت: - سلام به همه روز خوب و پر انرژی داشته باشید. راهش رو کج کرد و رفت تو اتاق دیگه. اتاق حسابداری جدا بود. اتاق مسئول اداری و کارشناس یکی بود با میز جدا. کلا اینجا سه اتاق داشت با یه آشپزخونه. از پشت میز با این بلند شده بودم بیرون اومدم و به مدیر سلام و خسته نباشید گفتم. انگار امروز مشکل داشته بوده. چون با اخم گفت: - ده دقیقه دیگه، لیست کار‌ها رو بیار اتاقم. فورا چشم گفتم. تو اتاقش رفت و در رو کوبید. آقای مرادی هم رفت. به دفتری که کار‌ها رو نوشته بودم نگاه کردم.
  16. @لبخند زمستان عزیزم عکس های مد نظرتونو برای جلد ارسال کنین @Pegah با شما گلم
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...