تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و نه لامارک ضربهی آرامی به دست جیزل زده تا توجه او را جلب کند. نگاهش را از مرد عجیب گرفته و به لامارک داد. - به او توجه نکن، کمی دیوانه است! جیزل چیزس نگفت. بین دو مرد عجیب گیر افتاده بود. یکی از آنها شوخطبعی خاص خود را داشت و دیگری رک بودن خاص خود را. نگاهش را به میز دوخته بود که صدای کوبیدن دو دست به یکدیگر توجه او را جلب کرد. - درب را قفل کنید، محفل در حال شروع است. همان مرد گفته بود. به یکباره همه بلند شدند. آنقدر به سرعت این عمل اتفاق افتاده بود که جیزل نیز به تبعیت از آنها ایستاد. لامارک نگاهش را با او بالا کشید. - چهشده؟ به او نگاهی انداخت. شانهای بالا انداخت. - همه بلند شدهاند. لامارک آرام خندید و سردرگمی جیزل بیشتر شد. - بنشین، همه اینجا جمع میشوند. - چه؟ جیزل گفته بود و در حالی که نگاهش را به مردمی که به هول و ولا افتاده بودند، نگاه میکرد، دوباره بر روی صندلی نشست. چند ثانیه بعد تمامی میزها به میز آنها چسبیده بود و همه در کنار یکدیگر نشسته بودند. برگهها را روی میزها پخش کرده و قهوهها را روبهروی خودشان گذاشته بودند. هر از گاهی شخصی طلب زیرسیگاری میکرد و به سرعت به او رسانده میشد. یکی از میان جمعیت خودش را به عقب خم کرد تا بتواند زنی را که هنوز پشو پیانو نشسته بود، ببیند. - دوشس، نمیآیی؟ زن چیزی نگفت و فقط سر تکان داد. پشتش به آنها بود و هیچکس نمیتوانست چهرهی او را ببیند اما لباس بلند صورتی رنگ او توجه جیزل را جلب کرده بود. لباسش آنقدر بلند بود که در حالی که روی صندلی پیانو نشسته بود تا چند وجب آنطرفتر از خودش را در بر گرفته بود. اندام لاغر و ظریف او حتی در آن لباس پر چین نیز مشخص بود. آنقدر پز شور پیانو مینواخت که دلش میخواست او هم مانند این مرد عبوس چشمانش را ببندد و به صدای نواختن او گوش فرا دهد. همه در سکوت نشسته بودند. برایش عجیب بود، کسانی که تا کنون لحظهای سکوت نکرده بودند، چگونه اکنون انقدر آرام نشستهاند. هیچکس هیچچیز نمیگفت، حتی صدای نفس کشیدن هم بالا نمیآمد. زن هر لحظه پر شورتر از قبل مینواخت و جیزل بیشتر دلش میخواست چشمانش را ببندد. هر چه به پایان موسیقی میرسیدند، زن اوج بیشتری میگرفت و ناگهان نوت پایانی را نواخت. هیچکس هیچچیز نگفت. صدای دست یا جیغ و هورایی برای او بلند نشد و هیچکس از او تعریف تجملاتیای نکرد. فقط زن بلند شده و رویش را به سوی آنها برگرداند. کسی به غیر از جیزل به او نگاه نمیکرد و همه مشغول کاغذ بازی خودشان بودند. با برگشتن او به سمت آنها که اکنون میتوانست صورتش را ببیند، چشمهایش درشت شده و دهانش بسته نمیشد. تا کنون کسی را به زیبایی او ندیده بود، حتی از لیدیا هم زیباتر بود. موهای بلند طلایی رنگش را که حالت بسیار زیبایی داشتند روی دوشهایش انداخته بود و کلاه تور داری روی سرش گذاشته بود. تکهای از کلاه صورت ظریف و لاغر او را در بر میگرفت. گونههای برجستهای داشت که به رنگ صورتی ملایمی آنها را در آورده بود. لبهای درشت و خوش فرم قرمز رنگ و چشمانی که از همان دور هم آبی رنگ بودن آنها مشخص بود؛ آنقدر زیبا بود و میدرخشید که جیزل از حظور خودش در آنجا خجالتزده شده بود. حتی در روستایی که زندگی میکرد هم همیشه به او میگفتند که دختر زیبایی نیست اما اکنون و در حظور این زن کاملا مطمئن شده بود. زن با قدمهایی آرام و باقوار و با آن لبخندی که به لب داشت به سوی آنها آمد. تنها جای خالی که باقی مانده بود، یک صندلی در کنار مرد عبوس بود. زن با متانت و قدمهایی آرام به سوی صندلی آمده و بعد از بیرون کشیدن آن، نشست. مردی که صاحب محفل امشب بود و برایشان قهوه آورده بود، سرفهی آرامی کرد تا توجهها را به خودش جلب کند. - اکنون که دوشس ژاکلین نیز به جمع اضافه شده، میتوانیم شروع کنیم. دوشس! پس او یک اشرافزاده بلند مرتبه است. همانطور که باید میبود. دوباره به او چشم دوخت. آنقدر صاف و متین نشسته بود که گویی یکی از پرنسسهای کاخ شاهی است. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و هشت لامارک از همانجا اشاره کرد که دو فنجان قهوه میخواهد و مرد با تکان دادن سر به سوی آشپزخانه رفت. جمعی که در آنجا وجود داشت در عین حال که غبار آلود و عجیب به نظر میرسید، صمیمیتی نیز در آن وجود داشت که خیلی واضح دیده نمیشد. لامارک کمی به سوی جیزل خم شد. - چون برای اولین بار است که به اینجا میآیی ممکن است کمی معذب بشوی اما کمکم و در حین بحث خجالتت کامل نالود میشود. آرام لبخند زد. - افراد زیادی به اینجا آمده و در کمتر از چند دقیقه داد و هوار را سر دادهاند. جیزل سری تکان داد و هیچ نگفت. نمیدانست چه بگوید که با فضایی که اکنون در آن هستند همخوانی داشته باشد. مرد سیاهپوش بالاخره تکانی به خود داده و اعلام حظور کرد. بدون اینکه چشمانش را باز کند، سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرده و سرش را از دیوار جدا کرده بود. چشمانش را باز کرده و نگاهی به لامارک انداخت. - باز چه میخواهی؟ این حرف را با چنان صدای آرامی بیان کرده بود که در آن همه سر و صدا گم شد. لامارک با پوزخند پاسخش را داد. - میخواهم بدانم تو هر روز و هر ساعت اینجا چه میکنی. با شوخی پاسخ او را داده بود. مرد اعتنایی به او نکرده و قهوهاش را در دست گرفت. - چیزی به شروع محفل نمانده بهتر از این دخترک را از اینجا ببری. بالاخره به جیزل اشاره کرده و متوجه حظور او شده بود. این مرد برایش عجیب بود، تمام مدت او اینجا نشسته بود و حتی زحمت احوال پرسی کوتاهی به خود نداده بود و اکنون او را میخواهد بیرون کند؟ جیزل متعجب به لامارک نگاهی انداخت. اگر بخواهد حقیقت را بگوید به او بر نخورده بود زیرا قبلا با او بسیار بدتر هم رفتار شده بود و این در برابر آنها هیچ بود. فقط دلش نمیخواست که واقعا مجبور شود آنجا را ترک کند؛ میخواست به حرفهای آنها گوش بدهد و اگر میتوانست در بحثها شرکت میکرد. لامارک بدون توجه به او، قهوهها را از دست مردی که آنها را روی میز آورده بود، گرفت. یکی را جلوی جیزل گذاشت و دیگری را در دست گرفت و شروع به فوت کردن آن کرد. - او با من آمده و با من هم میرود. مرد پاسخ او را نداد. به قهوهاش خیره شده و سیگال دیگری روشن کرده بود. زن نوازنده مشغول نواختن قطعهی دیگری شد و مرد دوباره چشمانش را بست. کافه، حتی شلوغتر از هنگام ورود آنها نیز شده بود. افراد جدیدی به آنها اضافه شده بودند و دور یکدیگر جمع شده بودند. لامارک به قهوهی روی میز اشاره کرد. - مادمازل، زمان زیادی به شروع محفل نمانده، بهتر است قهوهتان را میل کنید. جیزل سری تکان داده و کمی از قهوهاش را پایین داد. مرد دوباره چشمانش را باز کرده بود و مستقیم به دودهایی که بر اثر سیگار کشیدنهای پیدرپی در هوا ایجاد شده بود، مینگریست. - برای چه به این محفل آمدهای؟ جیزل فوری به او نگاه کرد. مرد هنوز هم به همان نقطه خیره شده بود، اما مشخص بود که با جیزل صحبت میکند. - منظورتان چی... - حرف عجیبی نزدم که نتوانی متوجه منظورم بشوی؛ پرسیدم چرا اینجایی. میان حرف جیزل پریده بود و آنقدر رک به رویش آورده بود که کامل لال شده بود. با ابروهایی بالا رفته و دهانی باز به او خیره شده بود. مرد سرش را بالا آورده و بالاخره به او خیره شد. - یعنی فقط به دنبال این مرد راه افتادی و حتی نپرسیدی این محفل برای چه است؟ طوری به او خیره شده بود که گویی از او بازجویی میکرد. جیزل آب دهانش را قورت داد اما خودش را نباخت. همانطور مانند خود آن مرد مستقیم به او خیره شده بود. از طرفی حق با او بود. جیزل، ژنرال را یک بار دیده بود و مکالمهاش با او در چند جمله خلاصه شده بود و امشب بدون هیچ سوالی به دنبال او به راه افتاده بود. مرد، پوزخندی به نگاه سردرگم جیزل که سعی میکرد آن را محکم نشان دهد، زده و رویش را از او برگردانده بود. -
Mahsa_zbp4 شروع به دنبال کردن آتناملازاده کرد
-
Mahsa_zbp4 شروع به دنبال کردن سایه مولوی کرد
-
Mahsa_zbp4 شروع به دنبال کردن زری گل کرد
-
موجوداتی که میبینیم: قسمت سوم انسان! خطاییست در معادلهی هستی. موجودی که از خاک زاده شد، اما خیال کرد از نور است. بر پهنهی زمین راه میرود، گویی جاودانگی ارث پدریاش است، و در آینهها به چهرهای مینگرد که جز پوچیِ مطلق، حقیقتی در آن نیست. روابط؟ زنجیرهاییاند که داوطلبانه بر گردن میاندازیم، بیآنکه بفهمیم هر دستی که نوازش میکند، همان دستیست که روزی طناب را میکشد. عشق؟ نامی شاعرانه برای تبادل نیازها، و بازیگرانی که نقاب مهر بر چهره دارند، اما درونشان از نفرت و ترس انباشته است. آدمها از صداقت میگویند، اما در نخستین فرصت، آن را میفروشند تا بهای بقای خود را بپردازند. از وفاداری سخن میرانند، اما به محض دیدن سایهای پررنگتر از تو، مسیرشان را عوض میکنند. و اینگونه است که عمر، در دایرهای از تکرارِ خیانت و فراموشی، فرسوده میشود. هستی، در سکوت خود، به همهی این نمایشها مینگرد و میخندد؛ چرا که هیچ پیوندی پایدار نیست، هیچ نیتی خالص نیست، و هیچ انسانی، حتی خویشتنِ خویش را تا انتها نمیشناسد. شاید بزرگترین فریب، این باشد که گمان کنیم «معنایی» در کار است. اما حقیقت، این است: ما جز لحظهای گذرا در بیکرانِ نیستی نیستیم ذراتی که در بادِ بیرحم زمان پراکنده میشوند، بیآنکه ردّی بماند، بیآنکه کسی به یاد آورد که هرگز بودهایم.
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
- گرگها
- موجوداتی که میبینیم
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
موجوداتی که میبینیم: قسمت دوم این جهان، آخرین پردهی نمایشیست که بازیگرانش از آغاز، محکوم به سقوط بودند. انسان، این خطای تکامل، با دستهایی که روزی ابزار ساختن بودند، خاکستر خویش را ورز داد. آغازش از خاک بود و پایانش نیز خاک خواهد بود، اما میان این دو، با غروری کور، جهان را تا مرز پوسیدگی کشاند. روابط، تنها قراردادهای موقت بقا هستند؛ هیچکس به هیچکس وفادار نیست، تنها به منافع خویش. دوستیها همانقدر ماندگارند که ردّ پا بر شن، و عشقها همانقدر پاک که آبی که از گلآلودترین مرداب نوشیده شود. آدمی، استادِ نقابپوشی است: در روز با تو پیمان میبندد و در شب با دشمنانت مینشیند. با لبخندت را میخرد، با خنجرت را میفروشد. و در هر چشمی که نگاه میکنی، انعکاس همان بیرحمی را خواهی یافت که از آن گریختهای. هستی، بیتفاوت و خاموش، بر این سیرک خونین نظاره میکند. هیچ قضاوتی در کار نیست، هیچ عدالتی در راه نیست. در پایان، زمین همه را یکسان خواهد بلعید؛ پادشاه و گدا، عاشق و خائن، فرزند و قاتل. و تنها میراثی که از ما خواهد ماند، زمینی سوخته و آسمانی بیپرنده است. اگر معنایی در کار بود، اکنون در ویرانهها میزیست. اما حقیقت برهنه است: ما تنها ابرهای گذرایی هستیم که خود را جاودانه پنداشتیم، و اکنون، در لحظهای کوتاه از ابدیت، به محو شدن نزدیک میشویم بیسرود، بیوداع، بیامید.
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
- گرگها
- موجوداتی که میبینیم
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
موجوداتی که میبینیم: قسمت اول آدمها…! عجیبترین مخلوقاتی که خدا بیحوصله آفرید. لبخند میزنند تا دندانهایشان را پنهان کنند، و دست میدهند تا جای خنجرشان را عوض کنند. در چشمهایت مینگرند، نه برای شناخت تو، که برای یافتن روزنهای که از آن زهر خود را فرو کنند. روابطشان، چونان نخ پوسیدهایست که بهظاهر دو دل را پیوند میزند، اما با نخستین کشش، همهچیز فرو میپاشد. و تو میمانی، با انبوهی از «چرا»هایی که در دهان هیچکس شکل پاسخ نمیگیرد. آدمها از عشق سخن میگویند، اما نه برای آنکه دوست بدارند، که برای آنکه سهم بیشتری از تو بگیرند. دو رویی، لباسیست که چنان به تنشان دوخته شده که دیگر خودشان را بیآن نمیشناسند. امروز به نامت قسم میخورند، فردا به نامت لعنت. امروز دستانت را میگیرند، فردا گور تو را میکَنند. و چه پوچ است این جهان، که در آن صداقت کالاییست بیخریدار، و وفاداری افسانهایست که پیرمردها در دود قهوهخانه تعریف میکنند. میگویند: «زمان زخمها را درمان میکند» اما کسی نمیگوید که زمان، آدمها را بیرحمتر، و دلها را سنگینتر از پیش میسازد. در پایان، میفهمی نه دشمنانت، که نزدیکترینهایت بودند که بیشترین زخمها را زدند. و این حقیقت، آنقدر سنگین است که حتی نفَس کشیدن را هم به یک کار بیهوده بدل میکند.
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
- گرگها
- موجوداتی که میبینیم
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و بیست و هفتم با ترس گفت: ـ چیکار میکنی دختره دیوونه؟! کمک... کمک...دستت گرمه...ولم کن لطفا! با حرص گفتم: ـ بترس از خشک من حاج آقا پارسا! تو تک تک اجزای صورتش میدیدم که داره از ترس سکته میکنه! یه مقدار دستمو شل کردم که گفت: ـ تو کی هستی؟ گفتم: ـ کارما! در اصل تو کی هستی که واسه بنده های خدا احکام میبری و جای خدا تصمیم میگیری؟؟ حتی خدا هم بنده هاشو قضاوت نمیکنه! تو کی هستی مردک؟ بچه پیغمبری؟ تو این دنیا هم آدم بنا به اراده و خواست خودش تصمیم میگیره که چیکار کنه؛ روز قیامت اگه خدا ازت بپرسه تو بنا به فهم و درک ناقصت، بندهایی که شاید با دیدن مسجد حتی راهش داشت عوض میشد و از خونش دور کردی، مگه جای من بودی که یه چنین تصمیمی گرفتی، چی میخوای جواب بدی؟! دوباره با خشم گفت: ـ من که نمیدونم تو کی هستی! ولی همین کارا رو میکنین که باعث میشی جوونای مردم گناه کنن! پوزخندی زدم و گفتم: ـ تویی که اینقدر روایت از حضرات معصومین میخونی ازت بعیده؛ میدونی که به روایت داریم خدا تو روز قیامت اونقدر میبخشه که ابلیس به طمع میفته؟!
- 125 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و بیست و ششم دختره با ترس پشتم قایم شد که گفتم: ـ نترس عزیزم، چیزی نمیشه! یهو با تعجب بهم نگاه کرد و بعدش به مرده که سعی میکرد پاهاشو حرکت بده اما نمیتونست نگاه کرد! ازم پرسید: ـ شما...شما کی هستین؟ چجوری اینکارو کردین؟ لبخندی زدم و گفتم: ـ کارمام! تو به بقیش فکر نکن! برو داخل مسجد و تا دلت میخواد با خدای خودت حرف بزن! محکم بغلم کرد و گفت: ـ متشکرم ازت کارما! خیلی خوشحالم کردی! صورتش بوسیدم که گفت: ـ راستی یه چیزه دیگه... گفتم: ـ چی؟! ـ شاید خودت متوجه نباشی اما به شدت بوی بهشت میدی! لبخند عمیقی بهش زدم که بعدش دوید و رفت داخل مسجد...حالا مونده بود این مرده که باید بهش یه درس اساسی میدادم...دستامو گذاشتم تو جیب پالتوم و با عصبانیت رفتم سمتش...با اینکه ازم ترسیده بود اما خشمش هنوز پابرجا بود! طوری با چشمام کنترلش کرده بودم که حتی نمیتونست حرف بزنه! رفتم نزدیک صورتش و گفتم: ـ تو فکر کردی کی هستی مردک؟ قدرتم و از روی زبونش برداشتم که بهم نگاه کرد و نفس نفس زنان گفت: ـ تو کی هستی؟ چجوری تو خونه خدا اینکارو میکنی؟ دیگه داشت میرفت رو اعصابم! دستام و محکم گذاشتم رو گردنش و هلش دادم سمت دیوار.
- 125 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
اسم و پروفت وایب عاشقانه به ادم میده😀
-
دلبر چند قدم آنطرفتر ایستادهبود و با دوست کمی تپل و پر انرژیش صحبت میکرد؛ اما گاه و بیگاه آن تیلهگان لرزان را به او میدوخت و نگاهش میکرد. لبخند زیبایی بر لبان غنچهایش نهفتهبود و با برق چشمانش دل او را به لرزه میانداخت. دختر محجبه و مهربانی بود، صدای دل نشینی داشت و همیشه مهربان به نظر میرسید. دو هفته بود که دل به او دادهبود، نه اینکه او درخواستی کردهباشد؛ اما از این انحنای زیبای لبان دخترک نمیتوان گذشت و مشتاق نبود. در جواب لبخندش او نیز لبخند مردانهای بر لب نشاند. همانطور که خیرهاش بود، تقهای به در زد و اندکی منتظر ماند. سر و صدایی از داخل اتاق میآمد که باعث شد با کنجکاوی کمی اخم کرده و دوباره تقهای بلندتر از قبل به در چوبی قهوهایرنگ بکوبد. در کنار صدای همهمهای که از بیرون و همینطور از داخل اتاق میآمد، بفرمایید ضعیفی شنید. بلافاصله دستگیرهای طلایی را چرخاند و وارد اتاق نسبتاً بزرگ با ترکیب سفید و قهوهای شد. همان اول نگاه کنجکاوش را چرخاند و خیرهی منبع سر و صدا که مرد میانسالی بود، شد. موهای جو گندمی و کت و شلوار شیک و براق مشکیاش نشان دهندهی وضع مالی خوبش بود. شش تیغه کرده و با اخم در حال مکالمه با رئیس دانشکده بود: - آقای امیری شما بهتر از هر کسی از وضعیت دختر من مطلع هستید... اون واقعاً نمیتونه بیاد. رئیس پوفی کشید و تکیهاش را از صندلی مشکیش گرفت، با اخم و تکان دستهایش گفت: - کاملاً درسته!... ولی این موضوع ممکنه باعث دردسر برای ما و دانشگاهمون بشه. با صدای عمویش نگاه از آن دو گرفت و به او خیره شد، عمویش اشارهای به او کرد که به سمتش برود. آرام و محکم به سمتش قدم برداشت و برگههایی که در دست داشت را به سمت او گرفت و گفت: - سلام عمو... اینارو برام کپی میکنی؟ عمویش عینک مربعی با قاب بزرگ و مشکیاش را تنظیم کرد و جوابش را داد: - سلام آریا جان، خوبی عمو؟ چند تا کپی میخوای؟ ولوم صدایشان پایین بود و زمزمه میکردند، آریا باری دیگر نگاهی به مرد کلافه که در حال بحث با مدیر بود گفت: - خوبم عمو، ممنون. سه تا کافیه... قضیه چیه؟ عمویش همانطور که در حال کپی گرفتن از برگهها بود، نگاه سبز و بیش از حد جدیش را از بالای عینکش به آنها دوخت و زمزمه کرد: - باز علوی طوفان به پا کرده. آریا لبخند محوی زد و ابروهایش را بالا انداخت. انگار که خاندان علوی تا اعصاب دیگران را با کنجکاوی و حق طلبیهایشان خراب نمیکردند، ول کن معامله نبودند. با خندهای که سعی در کنترلش داشت روی میز شیشهای عمویش ضرب گرفت و پرسید: - باز چیکار کرده که بابا به دردسر افتاده؟
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
باز هم فیلم های کلاسیک اروپایی
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و هفت بعد به دره نگاه کرد و با نگاهی به من پرسید: - ایشون؟ - دوستمه، دره. گفتم امروز کنارم باشه تنها نباشم. مامام درحالی که معلوم بود محو زیبایی دره شده بود باهاش دست داد و بعد به عقب برگشت و چشمش به بابا افتاد. چند ثانیه هم رو نگاه کردن. توی ته چشمهای پر نفرتشون دلتنگی رو میدیدم. بابا گفت: - خوب شد اومدی! - ممنون! بعد مامان به سمت من برگشت. - کی میاد؟ - یک ربع دیگه باید بیاد. - کجا لباس عوض کنم؟ به اتاقم اشاره کردم. رفت و لباس عوض کرد و برگشت. همه جا خوردیم. یک تاپ کثیف صورتی و دامن تا روی زانو صورتی، بهتزده گفتم: - مامان! بهم لبخند زد. - جانم عزیزم! خدای من چی باید میگفتم! اون اومده بود تا بابا رو جذب کنه. به دره نگاه کردم. سرش رو پایین انداخته بود. حالش بد بود. خودش یک شومیز مشکی با شلوار لی مشکی پوشیده بود و آرایش کم حالی داشت. روم رو گرفتم و سعی کردم شرایط رو کنترل کنم. - خوب شما بشین الان میاد. بابا رفت توی اتاق و لبخند کوچیکی روی لب دره نشست. من همش نگران بودم مشکلی پیش بیاد. -
امروز دوشنبه - ۲۰ مرداد ۱۴۰۴ ۱۷ صفر ۱۴۴۷ Monday 11 August 2025 اوقات شرعی به افق پایتخت اذان صبح ۰۳:۴۶ طلوع آفتاب ۰۵:۲۰ اذان ظهر ۱۲:۰۹ غروب آفتاب ۱۸:۵۸ اذان مغرب ۱۹:۱۷ نیمه شب شرعی ۲۳:۲۲ میباشد دینگ دینگ دینگ
-
پارت صد و بیست و پنجم به نقاشیش نگاه کردم و گفتم: ـ واقعا خیلی قشنگ کشیدی، آفرین! اسمشو پاک کرد و به مسجد نگاه کرد و گفت: ـ یهو وقتی دیدمش دلم آروم گرفت و خواستم برم داخل که نذاشتن! همینجوری یه آدم و قضاوت میکنن! انگار ما با پوششی که داریم خدا نداریم و خدا فقط مال اوناست! اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ گریه نکن دختر خوب! حتی اگه کسی هم نذاره خدا تو وجودته! دستم و گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ دقیقا اینجاست! هر موقع که دلت ناآرومه، میتونی باهاش حرف بزنی! لبخندی بهم زد و چیزی نگفت! تخته شاسی رو بهش دادم که گفت: ـ خیلی ممنونم! راهش و گرفت تا بره که بهش گفتم: ـ کجا؟! مگه نمیخوای بری مسجد و ببینی؟ با تعجب بهم نگاهی کرد و گفت: ـ آخه نمیذارن برم داخل! حتما باید شال و یه مانتو بلند تنم باشه که بتونم برم... دستشو گرفتم و گفتم: ـ بیا بریم داخل! نترس چیزی نمیشه! با استرس دستمو گرفت... با یه حرکت در مسجد و باز کردم...دوباره نگهبان با عصبانیت بیشتر از قبل اومد سمتم که با چشمام پاهاشو کنترل کردم!
- 125 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و بیست و چهارم سامان پرسید: ـ الان فکر میکنی این دلش میخواد بره داخل مسجد؟ همونطور که حرکات دختره رو زیر نظر داشتم گفتم: ـ فکر نمیکنم، مطمئنم! سامان گفت: ـ بنظر من که اینطور نیست؛ فقط جذب ظاهر مسجد شده! لبخندی زدم و رو به سامان گفتم: ـ نگاه کن! همین لحظه دختره بلند شد و رفت سراغ در مسجد و داشت باز میکرد که بره داخل اما اون نگهبان با عصبانیت اومد طرفشو گفت: ـ چیکار داری میکنی تو؟! دختره ترسید و گفت: ـ هیچی، فقط خواستم بیام... حرفشو قطع کرد و گفت: ـ با این سر و وضعت میخوای بیای تو مسجد؟! بر شیطون لعنت! برو خواهر من خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه! دختره به گریه افتاد و گفت: ـ مگه مسجد فقط جای شماست؟ مرده هلش داد که باعث شد دختره بیفته رو زمین و گفت: ـ اگه جای ما نباشه، جای شما که اصلا نیست! بعدش رفت داخل مسجد و در رو بست! رفتم سمتش و رو بهش گفتم: ـ دستتو بده به من! بذار کمکت کنم! نگاهی بهم کرد و دستمو گرفت و بلند شد، از رو زمین تخته شاسیش هم از روی زمین برداشتم
- 125 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و بیست و سوم موذن داشت اذان میگفت و از پنجره مسجد میدیدم که همه کسایی که اونجا بودن برای نماز خوندن، دارن آماده میشن...تا اینجا که همه چیز خوب بود تا اینکه دیدم یه دختر با مانتوی خیلی کوتاه و شالی که دور گردنش بود داره میاد سمت مسجد...دستش به تخته شاسی و تو گوشش هم هندزفری بود اما با دیدن مسجد یهو وایستاد و هندزفری رو از گوشش درآورد...چند ثانیه به ساختمون مسجد خیره شد و بعدش روبروش نشستم رو زمین و شروع به کشیدن مسجد رو ورقه کرد...تو همین حین هم یکی از نگهبان های مسجد مدام میومد بهش زل میزد و بعدش میرفت و سرجاش مینشست....سامان بهم گفت: ـ رییس، اینجا که خبری نیست! گفتم: ـ صبر کن! الان مشخص میشه! سامان با تعجب پرسید: ـ چی مشخص میشه؟ نگاش کردم و گفتم: ـ این دختره رو میبینی؟ ـ اوهوم! ـ این دختر شاید تو عمرش یبار هم از کنار یه مسجد رد نشده باشه اما اینقدر صدای اذان و ساختمون مسجد جلبش کرده دوست داره بره داخل و دعا بخونه! حتی نشسته و داره نقاشیش و میکشه! سامان گفت: ـ آخه با این سر و وضع اگه بخواد بره تو مسجد که فکر نکنم بذارن! با کلافگی گفتم: ـ مشکل همینجاست! که آدما دماغشونو تو کاری که بهشون ربطی نداره؛ فرو میکنن!
- 125 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای دختر ارواح ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ممنون جانا -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
Shadow پاسخی برای دختر ارواح ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
. -
مقدمه: گاهی دل مرهمی نیاز دارد تا دردهای عمیق را درمان کند، اگر درمان نشد... پنهانش کند. گاهی چشمها لبخندی شیرین نیاز دارند تا بیرحمیها را نبینند، اگر نشد... خود را به ندیدن بزنند. گاهی گوشها صدایی دلنشین نیاز دارند تا صدای جیغها را نشنوند، صدای مرگ را نشنوند، اگر نشد... سعی در نشنیدن بکنند. گاهی گذشتهام نیاز به دست نوازش تو دارد تا به یاد ببرد تلخیها را، ترسها را، سایههارا، اگر نشد.... نشد مهم نیست؛ مهم دست نوازش تو بود که به سایههای بیپایانم پایان داد.
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و هفت وارد یک اتاق بزرگ شده بودند که در آن چندین میز گرد وجود داشت و صندلیهایی دور میزها را پر کرده بودند. بیشتر شبیه به یک کافه دنج و کوچک بود اما از بیرون نمیتوانستند متوجه این بشوند. تمامی آن محل به رنگ قهوهای خیلی تیرهای در آمده بود، از میز و صندلی گرفته تا دیوارها و حتی زیرسیگاریهای روی میز. هنگام ورود به کافه، در روبهروی در و قسمت بالای آن، با یک اپن جدا شده و پشت آن به سفارشها رسیدگی میکردند، البته که کسی در آنجا قرار نداشت و خالی بود. نگاهش را به سطح پر از دود کافه داد. از دو پلهای که در را از کافه جدا میکردند پایین آمده و نگاهش را به آنها دوخت. در میان آن دود و پچپچهای آرام، میتوانست مردمی را ببیند که یا روی صندلیهای پشت میز نشسته بودند، یا در گوشهای ایستاده بودند و یا روی مبل دو نفرهی کنار سالن نشسته بودند. همه به آرامترین شکل ممکن صحبت میکردند و روبهرویشان روی میزها پر بود از کاغذهایی به هم ریخته و مرکبی که گهگاهی روی میز پخش میشد و قهوهای داغ که حرارت از فنجانش بلند میشد. زنی در گوشهای ایستاده و کتاب قطوری به دست داشت و برای مردی میخواند که به دیوار تکیه داده بود و با آن فنجان قهوهای که به دست داشت، چشمانش را بسته بود. دیگری عصبی سعی میکرو چیزی را به همراه روبهروی خود بفهماند و همراهش که مات و مبهوت به او خیره شده بود. مردانی که بعضیهایشان کت و شلوارهایی شیک پوشیده و سعی کرده بودند کراواتهایشان با کت یا پیراهنشان یک رنگ باشد و ترکیبش جور در بیاید و بعضیهای دیگر که فقیرانهترین کتهای خود را به تن کرده و سعی کرده بودند حداقل موهایشان را مرتب شانه کنند. زنانی با دامنهای بلند رنگارنگ و موهایی که بالای سرشان زیر آن کلاههای توردار جمع شده بودند و دیگر زنانی که لباسهای خاکخورده مشکی رنگی به تن داشتند و موهایشان را گیس کرده بودند. لامارک دستش را به سویی دراز کرده و جیزل را به سمت مردی هدایت کرد که روی دنجترین میز کافه نشسته بود. تنها شخصی که تنها نشسته و همراهی نداشت. روی میزش خالی بود و فقط برگههایی انباشته شده روی هم جلویش گذاشته شده بود. فنجانی قهوه و زیرسیگاری قهوهای رنگی به میزش زینت داده بودند. میز او به اندازهی به هم ریختگی و شلوغی باقی افراد نبود و به نظر نمیرسید کسی روی این میز بخواهد از چیزی دفاع کند، مانند اتفاقی که در سراسر این سالن بزرگ در حال اتفاق بود. آنقدر سالن تاریک بود و فقط با تعدادی شمع روشن میشد که تا هنگامی که به میز رسیدند نتوانست صورت او را ببیند. مرد، سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و با چشمانی بسته و سیگاری که به دست داشت به صدای پیانویی که گوشهی سالن گذاشته شده بود و زنی آرام و اندوهگین او را مینواخت، گوش سپرده بود. در همان حالت، نگاه گذرایی به او انداخت. کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت و پیراهن سفیدی زیر آن پوشیده بود و کراواتش به رنگ مشکی بود. مرد بسیار لاغر بود. آنقدر لاغر که صورتش نیز بسیار کوچک و کشیده بود. موهای بلند و پرپشتش را مرتب به بالا شانه کرده و آنها را به سقف سرش چسبانده بود، چشمانش کوچک بود و حتی این را میتوانست در حالی که آنها را بسته بود و عینک گرد و بزرگی زده بود نیز بگوید. لب بالاییاش بسیار باریکتر از لب زیرینش بود و این با آن سیبیل کوچک بالای لبش که فقط زیر بینیاش را در بر میگرفت، بیشتر در چشم میزد. این مرد، در نظر جیزل، بسیار مرتب و غمگین به نظر میرسید! ژنرال لامارک چند ضربهی آرام روی میز زد تا تن مرد را از دنیای خودش بیرون بکشد و با جیزل نیز اشاره کرد تا کنارش بنشیند. جیزل نشست. مرد بدون توجه به نشستن آن دو و صدای ضربه به میز، حتی تکان کوچکی نخورد و هنوز در همان حالت ایستاده بود. لامارک دستش را بلند کرده و شخصی از میان جمعیت به سویشان آمد. هر سه آنها به طوری نشسته بودند که پشتشان به دیوار بود و رویشان به سایر مردمی که در آنجا حظور داشتند و یک نیم دایره را تشکیل میدادند. لامارک میان جیزل ک آن مرد نشسته بود. همان مردی که در هنگام ورود توجه جیزل را جلب کرده بود و در حال دعوایی با عصبانیت بود، به سوی آنها آمد. -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
Shadow پاسخی برای دختر ارواح ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
داستانها مشکلی ندارن از نظر ویرایش تایید شد✔️ میرن برای فایل شدن -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای دختر ارواح ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزم جلد پاک شده دارین که مجدد ارسال کنین؟- 24 پاسخ
-
- 1
-