رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پناه بعد از رفتن مهمونا، سینی خالی رو از میز جمع کرد، فنجون‌ها رو گذاشت توی سینی، شیرینی‌های باقی‌مونده رو گذاشت سر جاش و با یه لبخند آروم که هنوز از لبش نرفته بود، نگاهی به مادر، پدرش انداخت و گفت: -شبتون بخیر . مادرش با نگاهی پرمهر جواب داد: - شب بخیر دخترم… الهی خوشبخت بشی. پناه آروم از سالن بیرون رفت، وارد اتاقش شد. لباساشو عوض کرد و شال حریر نازک بنفشش رو از سر برداشت، کش موهاش رو باز کرد و خودش رو انداخت رو تخت. سقف سفید اتاق رو نگاه کرد… و بعد چشم‌هاش، بی‌اختیار، رفت سمت گذشته… ** اون شب… همون شبی که از خونه‌ی مامان زیبا با دل شکسته زد بیرون… همون شب لعنتی که سرد بود و پر از بغض. فرداش، پرهام بی‌هیچ حرفی، بلیط گرفت و برگشت خارج. پناه، از اون دعوا… از حرفای تلخی که بینشون رد و بدل شده بود، حتی یه کلمه هم به پدر و مادرش نگفت. فقط تو خودش ریخت، مثل همیشه… چند هفته بعد، عروسی نسترن بود. یه شب شلوغ، پر از نور و صدا و رنگ. مامان زیبا با علی هم دعوت بودن. برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها اون شب با وجود حرف‌ها و رفتار علی خندید. اون شب بهش خوش گذشت… خیلی خوش گذشت. دقیقاً یه هفته بعد، علی و مامان زیبا اومدن خواستگاری. پناه گفته بود مشکلاتی داره که باید حلشون کنه و علی… همون شب یه جمله گفت که هیچ‌وقت از یاد پناه نرفت: - من نمی‌تونم بگم عاشقت شدم. نه، اینجوری نیست… ولی تو با دخترای دور و برم فرق داری. نمی‌خوام از عشق بگم، فقط… فقط می‌خوام منتظر یه دختر متفاوت بمونم تا مشکلاتش رو حل کنه و رو کمک منم حساب کنه، بعد با دل آروم و خوش بله بده و حالا… امشب… بعد از یک سال، پناه، دختر متفاوت علی، بالاخره جواب بله رو داده بود. چشم‌هاش رو بست… یه نفس عمیق کشید و زیر لب زمزمه کرد: «از کوچه‌های گریه گذشتم، تا لبِ خنده رسیدم. نه به امید کسی نه با وعده‌ی عشق با خودم با زخم‌هام ساختم و بخشیدم...» صدای پیام گوشی بلند شد. نگاهی انداخت: نسترن بود. «بیداری؟ درد دارم، فکر کنم داره میاد… بچه‌م داره میاد پناه! دخترم داره میاد!» پناه از جا پرید. قلبش تندتر زد. لبخند روی لبش پررنگ‌تر شد. - عجب شبی بود امشب. پایان
  3. در اتاق بسته بود. علی روی صندلی کنار پنجره نشست و با لبخندی که از ته دلش می‌اومد، نگاهی به پناه انداخت. نور چراغ دیواری، موهای جمع‌شده‌ی پناه رو روشن‌تر نشون می‌داد و اون لبخند کمرنگ هنوز رو لباش بود. علی با لحنی شیرین و جدی گفت: - خب پناه خانم… بالاخره امشب به ما بله می‌دی؟! دیگه که ان‌شاءالله کاری نمونده که بخوای کاملش کنی یا انجامش بدی، درسته؟ پناه سرشو پایین انداخت، لبخندش کش‌اومد، دستی به دکمه‌های پیرهنش کشید و آروم گفت: - وای علی… اگه می‌ذاشتی این بچه‌ی نسترن به دنیا بیاد، بعد… - پناه! صدای معترض علی قطعش کرد. - بابا از این بیشتر توروخدا معطلم نکن… اول گفتی میخام عطاری رو بخرم که خریدی و مادر من رو از کار بیکار کردی! یه نفس عمیق کشید و دست‌هاشو باز کرد: - بعد گفتی پرهام معلوم نیست خرجی برا پدر مادرت بفرسته و تمام کارهای عطاری رو به مامانت یاد دادی درست مثل وقتی که مامان من به تو یاد داد. بعدشم گفتی صبر کن دوباره کنکور بدم… وای از دست تو! حالام گیر دادی به اینکه بچه‌ی نسترن به دنیا بیاد؟! با خنده‌ی حرصی گفت: - آخه این شد دلیل؟ این شد بهونه؟! پناه زد زیر خنده. صدای خنده‌ش پر از شیطنت بود. نگاهش کرد و با ناز گفت: - خیلی خب علی‌آقا… از این بیشتر منتظرت نمی‌ذارم… امشب… بله رو می‌گم. چشمای علی برق زد. - جدی می‌گی؟ واقعاً؟ قسم بخور! - قسم لازم نیست، فقط برو لبخندتو جمع کن، خیلی تابلو خوشحالی! با هم از اتاق بیرون اومدن. لب‌هاشون به خنده باز بود. زیبا خانم که از نگاهشون همه‌چیزو فهمیده بود با ذوق گفت: - خب؟ خب؟ چی شد بچه‌ها؟ پناه آروم گفت: - بله… همه‌جا یک‌لحظه ساکت شد، بعد صدای دست زدن و ذوق و سوت خنده بلند شد. زیبا خانم درحالی‌که اشک تو چشماش جمع شده بود، یه انگشتر طلای ظریف با نگین قرمز از توی جعبه‌ای مخملی درآورد و به دست پناه کرد. - اینم نشون دختر قشنگم… شیرینی تعارف شد. صدای خنده، چای و قند و دل‌های سبک… زیبا خانم و علی بعد از یکی دو ساعت خداحافظی کردن و رفتن. وقتی در پشت سرشون بسته شد، پناه دستش رو آورد بالا، به حلقه نگاه کرد و با لبخند گفت: - بالاخره…
  4. - اومدن… بسم‌الله! پدرش هم دستی به موهای نقره‌ای‌ش کشید و با چرخ ویلچر رفت سمت در. زیبا خانم با مانتوی شق‌ورق سبز یشمی و برق چشماش وارد شد، لبخند به لب، نگاهش پر از هیجان. علی هم با پیراهن ساده طوسی و کت تیره، ساکت و مودب پشت سر مادرش وارد شد. همه احوالپرسی کردن. تعارف‌ها، شیرینی و شربت، خنده‌های از ته دل و نگاه‌هایی که دائم از گوشه چشم پناه و علی رو زیر نظر داشتن. پناه با سینی چای وارد شد. دستش می‌لرزید، استرس داشت مانند هر دختر دیگری، وقتی چایی رو جلوی علی گذاشت، علی آروم گفت: - ممنون. بعد از کلی حرف‌های معمولی بین بزرگ‌ترها، از اخلاق علی گفتن، از مهربونی پناه، از نون و نمک و رسم و رسوم… زیبا خانم خندید و گفت: - خب حالا بذارین این دوتا جوون هم یه چند کلمه با هم حرف بزنن ببینن دلشون چیه! مادر پناه هم با خنده‌ی خجالتی تایید کرد: - آره دیگه، رسمه… پناه سرش رو انداخت پایین. علی نگاهی به مادرش انداخت و بلند شد. پدر پناه اشاره کرد به اتاق کناری: - بفرمایین اونجا راحت‌تر می‌تونین صحبت کنین. پناه با مکثی کوتاه بلند شد. قدم‌هاش مطمئن بود و علی هم پشت سرش… در اتاق بسته شد. یه سکوت کوتاه… بعد نگاه اول…
  5. بدون توجه به مامان زیبا و علی که خشکش زده بود از خونه بیرون زد. هوا سرد بود. طوری که تا مغز استخون می‌رفت، ولی از سرمای دل پناه کمتر بود. پاهاش رو به زور می‌کشید، پاشنه کفشاش صدا می‌داد رو آسفالت خیس کوچه. بارون نگرفته بود، اما انگار دل آسمونم مثل دل پناه گرفته بود. اشکاش بی‌صدا می‌ریختن و گونه‌شو می‌سوزوندن… یه‌جوری می‌رفت که انگار هیچ مقصدی وجود نداره. فقط باید از اونجا، از همه چیز، از خودش فرار می‌کرد. لب‌هاش بی‌اختیار شروع به لرزیدن کردن… آروم… زیر لب… خفه ولی با درد، خوند: «بغضمو نشکن عزیزم، طاقت این یکی رو ندارم…» صداش تو کوچه‌ی خلوت گم شد، اما خودش شنید. خودش با اون صدا ترک خورد… دستاشو کرده بود تو جیب پالتوش، شونه‌هاشو جمع کرده بود تو خودش، ولی نمی‌تونست جلوی هق‌هق‌های مقطعش رو بگیره. «گریه نکن وقتی که میری، نمی‌خوام چشمات بباره… نمی‌خوام بفهمه دنیا، تو برای من بمونی… یا نمونی…» نفس عمیقی کشید… سرش رو به آسمون بلند کرد… ولی حتی آسمونم براش دل نسوزوند. فقط سکوت و سرما… چقدر این شب لعنتی شبیه تنهایی خودش بود… *** (یک سال بعد...) یک سال گذشته بود... انگار همون دیشب بود که پناه با چشمای خیس تو سرمای شب گم شده بود. اما حالا… لباسی ساده و سنگین پوشیده بود، موهاش رو جمع کرده بود پشت سر، و لبخند محوی نشسته بود رو لبش. صدای زنگ در که اومد، مادر پناه نفس عمیقی کشید و گفت:
  6. امروز
  7. پناه دیگه نایی برای ایستادن نداشت. آهسته رفت سمت مبل و با صدایی گرفته از هق‌هق، نشست. شونه‌هاش می‌لرزید، چشم‌هاش خیس بود. سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: - ولی من… من که نخواستم مایه‌ی افتخار باشم… قهرمان داستان نبودم پرهام… فقط یه زندگی آروم می‌خواستم، یه ذره آرامش… اما همونم نشد! صداش شکست. دستش رو گذاشت رو سینه‌ش، انگار چیزی سنگین داشت فشارش می‌داد: - اون روز… بخاطر دفاع از یه دختر غریبه تا لب مرز مرگ بردنم… زدنم… کما… تو حتی یه زنگ خشک و خالی نزدی! بابا رو بردن خونه سالمندان… مامان از نداری خونه‌مونو فروخت… تو کجا بودی؟ حتی یه تعارف دروغی هم نکردی! صدای پناه بالا رفت، بغضش ترکید: - من بهت زنگ زدم… کمک خواستم… تو به‌خاطر کینه‌هات دست رد زدی بهم! منِ عوضی حتی از حق خودم گذشتم… هشت ماه پرهام! هشت ماه کم نیست… من دنبال اون پرونده نرفتم، چون ترسیدم… ترسیدم باز شر شه… بابا رو دوباره ببرن خونه سالمندان… مامان آواره‌تر شه… دستش رو بالا آورد و اشک‌هاشو محکم پاک کرد، بعد با چشمای خیس، خیره شد تو صورت پرهام: - حالا بعد چهارده ماه اومدی می‌گی دشمنی داری چون من مایه افتخارم؟ آخه مرتیکه، تو چی کار کردی که اون دوتا پیرمرد و پیرزن دلشون خوش شه بهت؟! تو تو سخت‌ترین لحظه‌ها حتی یه زنگ هم نزدی، حالا همه تقصیرارو می‌ندازی گردن من؟! صداش لرزید اما محکم ادامه داد: - حتی غیرت نکردی بابای پیرت رو از خونه سالمندان دربیاری! می‌گی اینجا مرغ‌دونی بود؟ خب همون مرغ‌دونی رو اجاره می‌کردی، اون دوتا رو می‌آوردی! منو می‌ذاشتی تو همون بیمارستان جون بدم… هشت ماه اونجا بودم و تو حتی یه لحظه به فکرم نبودی… پناه نفسش رو سخت بالا کشید، لب‌هاش لرزید، ولی انگار قلبش رو گذاشت رو زبونش: - حالا بی‌غیرتی و بی‌وفایی و حواس‌پرتی خودتو می‌خوای بندازی گردن کینه‌ای که با من داشتی؟! با من دشمنی؟! از من بدت میاد؟! باشه… راه‌مون از هم جداست! بلند شد، ایستاد رو به‌روش، با صلابت ولی اشک‌بار: - نه من دیگه برادری به اسم تو دارم… نه تو خواهری به اسم من… هر وقت خواستی مامان و بابا رو ببینی، به مامان خبر بده… من از خونه می‌رم… بیا ببینشون… بعدشم برو! و با همون چشم‌های اشکی، سرش رو انداخت پایین…
  8. پرهام با خشم دست‌های پناه رو از یقه‌ش کند. صورتش از خشم سرخ بود، چشم‌هاش برق می‌زد، صدای فریادش اتاق رو لرزوند: - آره! دشمنتم! چون با اینکه من پسر این خانواده بودم، همیشه تو فداکاری کردی! آره پناه، من با رتبه عالی دانشگاه قبول شدم، اما تو شدی مایه افتخار! رفتم اون‌ور آب اما بازم تو شدی مایه افتخار! اونجا جون کندم، کار کردم، پول درآوردم… بازم تو تو خونه با اون چندرغازت شدی عزیز دل بابا و تاج سر مامان! پرهام نفسش تند شده بود، از حرص دندوناشو روی هم فشار می‌داد: - تو دختری، ولی انگار سه تا مرد بودی! کار می‌کردی، نون می‌آوردی، خم به ابرو نمی‌آوردی… انگار خواهر نبودی… یه قهرمان لعنتی بودی! کسی که نه نیاز داشت، نه شکست می‌خورد، نه کمک می‌خواست! دستش رو به سینه خودش کوبید: - آره! ازت بدم میاد، چون اون احترامی که باید برای من باشه، شد برای تو! اون افتخاری که باید مال من باشه، شد مال تو! من چی بودم؟ چشماش پرِ بغض شد ولی صداش هنوز می‌لرزید از فریاد: - همون روزی که زنگ زدی کمک بخوای، جواب ندادم… بعد بهت گفتم مزاحمم نشو چرا؟ چون می‌خواستم ببینم توی شکست چجوری می‌شی! می‌خواستم یه بارم شده، توی درد و زجر بی‌یاور باشی… می‌خواستم ببینم مامان و بابا بازم تو رو انتخاب می‌کنن یا منو که اون‌ور دنیا از همه چی بی‌نیاز بودم… مشت‌هاش رو گره کرد، نگاهش رو دوخت تو چشم‌های اشک‌آلود پناه: - ولی اونا بازم تو رو خواستن… شکست‌خورده‌ی مفلوک داستان بازم من شدم… حالا فهمیدی چرا ازت بدم میاد؟ چرا باهات دشمنم؟ چون حتی تو شکست، بازم تو برنده‌ای لعنتی… اتاق ساکت شد. فقط نفس‌های بریده‌ی پرهام و نفس‌نفس زدن پناه. زیبا خانم با نگرانی نگاشون می‌کرد. پسرش از جاش جم نمی‌خورد. پناه با دست لرزونش اشک‌هاشو پاک کرد…
  9. پرهام بدون اینکه بلند شه گفت: - چیه؟ اومدی ببینی این بدبختِ آواره کجا شب رو می‌خوابه؟ یا نگران چمدونم بودی؟ پناه یه‌دفعه رفت سمتش. یقه‌شو گرفت، کشیدش بالا. با مشت زد زیر گوشش. صدای «تق» تو اتاق پیچید. با گریه داد زد: - خفه شو! خفه شو لعنتی! صدای گریه‌ش خفه شد تو فریادهاش: - تو چجور برادری هستی ها؟! چیکار کردیم باهات که این‌جوری باهامون دشمنی؟! پاشو کوبید زمین، مشت‌شو فشار داد: - من از درس و دانشگام زدم، کار کردم، عرق ریختم که تو بری اون‌ور آب… مرد شی… یه کسی شی! این بود مزد من؟! صداش لرزید، ولی هنوز بلند بود: - اون مادری که شب تا صبح مریض میشدی پات نشست، اون بابایی که کارگری کرد تا هزینه سفرتو بده، اون که قطع نخاع شد… اینا چی بودن برات؟ هیچی؟! اشک‌هاش مثل سیل جاری شدن: - لعنتی… چرا این‌قدر با ما دشمن شدی…؟ چرا…؟ اتاق پر از سکوت شد. زیبا خانم نفسش تو سینه حبس. پسرش بی‌حرکت. پرهام هم مات. پناه نفس‌نفس می‌زد، اما دیگه صدایی ازش درنمی‌اومد.
  10. مادرش روی زمین نشسته بود، به دیوار تکیه داده بود، چشم‌هاش خیس، صداش بریده‌بریده: - پناه… تو رو خدا… برو دنبال داداشت… پناه عصبی، دست‌ به‌ سینه ایستاده بود: - مامان… تمومش کن. تمومش کن دیگه. اون که ما رو نمی‌خواد، ما چرا باید… - تو نمی‌فهمی… اون دل‌نازکه… حرف زیاد می‌زنه ولی دلش بچه‌ست… پاشو برو پناه… تو رو به جون من برو… پناه چشم چرخوند، دست کشید رو صورتش، بعد نفسش رو محکم بیرون داد، مانتوش رو پوشید بعد کلیدو برداشت: - خیلی خب… می‌رم، ولی به جون خودم اگه یه کلمه دیگه بهم بگه، قسم می‌خورم بهش رحم نمی‌کنم! در رو محکم بست و زد بیرون. تو کوچه قدم‌هاشو تند کرد. گوشی رو درآورد، شماره پرهام رو گرفت. صدا که وصل شد، داد زد: - کدوم گوری خودتو گم کردی؟! - بتوچه! بیرونم کردی دیگه، حالا چی می‌خوای؟ - آدرس بده لعنتی، همین الان! پرهام مکث کرد، بعد گفت: - خیابون یاسمن، کوچه ۴، پلاک ۲۲. پناه با اخم گوشی رو قطع کرد، آدرسی که پرهام داده بود؛ آدرس خانه‌ی زیبا خانم بود یعنی امکانش بود پرهام با پسر زیبا خانم دوست باشد؟ نفسش بریده‌بریده شد. ایستاد جلوی خونه. در که باز شد، زیبا خانم و پشت سرش پسرش نمایان شدند پناه: سلام مامان زیبا زیبا خانم: سلام مادر خوش اومدی بیا تو! پناه: پرهام... زیبا خانم: آره مادر اینجاست؛ پرهام و علی باهم دوستن. حالا بیا تو باهم حرف می‌زنیم. پناه تشکری کرد و با اخم رفت تو. نگاه پرهام که از رو مبل بی‌خیال بلند نشده بود افتاد تو چشمش.
  11. پناه دو زانو کنار مادرش افتاد، دستاش لرزید. با گوشه‌ی روسریش خونِ روی پیشونی مادرش رو پاک کرد، اما زخم باز بود. - وای مامان… وای صبر کن، الان باند میارم، صبر کن فقط… پا شد، دوید سمت کمد دارو. با دقتی عصبی، بتادین و گاز و باندو برداشت، برگشت. زانو زد، خم شد، با بغض گفت: - تو رو خدا آروم بشین، بذار تمیزش کنم… لعنت به اون نامرد… لعنت بهش… مادرش هیچی نمی‌گفت. اشک‌هاش بی‌صدایش می‌ریخت. پناه اخماش تو هم بود، زیر لب غر می‌زد: - آدم نیست، حیوونه! اومده از راه نرسیده وحشی بازی در آورد، هل داده تو رو… حالا فردا نیاد بگه سرخورده بودی خودت زدی به دیوار! پدرش که هنوز تو چارچوب ایستاده بود، با چشم‌هایی گودافتاده زل زده بود چند قطره خون رو زمین. نفس‌هاش بریده‌بریده بود. با صدایی گرفته گفت: - مگه من چه گناهی کردم؟ تاوان کدوم کارمو دارم می‌دم؟ چرا این پسر من اینطوری شد…؟ پناه برگشت سمت پدر، با بغض گفت: - این پسرِ تو نیست بابا… این یه غریبه‌ست! یه بی‌رحمه، یه خودخواهه… ما که مرده بودیم براش، اما اون انگار فقط خودش رو داشت… مادرش که حالا سرش پانسمان شده بود، با صدایی خفه گفت: - شما نمی‌فهمین… از اولش هم یه گوشه‌ای از دلش همیشه تنها بود… همیشه دنبال یه تکیه‌گاه بود… پناه بلند شد، عصبی گفت: - دنبال تکیه‌گاه؟! اونی که باید تکیه‌گاه می‌بود، شد سایه‌ی سنگین! مادرش زد زیر گریه. دو دستش رو زد روی صورتش، بین هق‌هق گفت: - من نمی‌تونم بدون اون… نمی‌تونم… الانم که رفت نمی‌دونم کجاست، گشنه‌ست، خسته‌ست… نکنه تصادف کنه… نکنه… پناه رفت کنار مادرش، نشست، دستاشو گرفت تو دستش: - اگه یه ذره دل‌سوزی تو وجودش بود، قبل از اینکه بزنه تو رو نقش زمین کنه، یه بار می‌پرسید مامان چی می‌خوای… مامان حالت خوبه… نه که بیاد با چمدونش غر بزنه و بره!
  12. صدای افتادن چیزی روی زمین و فریاد پرهام، پناه رو از جا پروند. از پشت در، فقط تونست صدای لرزون مادرش رو بشنوه که می‌گفت «خوبم، چیزی نیست» در اتاقو محکم باز کرد. - چیکار کردی مامانم رو؟! با پاهای برهنه دوید سمت سالن. چشماش از عصبانیت برق می‌زد. به پرهام نزدیک شد، دستشو گرفت، پرت کرد عقب: - برو گمشو! از اینجا برو بیرون! پرهام گیج و هول، فقط سعی می‌کرد چیزی بگه. - من... من فقط یه لحظه... پناه، به خدا نمی‌خواستم! - تو اصلاً نباید اینجا می‌بودی! نباید پات رو بذاری تو این خونه! با مادرتم این کارو می‌کنی؟! مردی که به مادرش رحم نکنه، به کی می‌کنه؟! در همین لحظه، در حیاط باز شد. صدای کلید پدر، که با چرخ ویلچرش از بقالی برگشته بود، اومد تو خونه. وارد که شد، یه بسته نون دستش بود، اما با دیدن اون صحنه، نون از دستش افتاد. - چی شده؟! خون؟! پناه جلو رفت، دست مادرش رو گرفت، به پدر اشاره کرد: - اینو ببین بابا… پسر نازنینت، پهلوونِ فراری، سر مادرو به دیوار کوبوند! پدر با چشمای گرد، به پرهام زل زد. صدای نفس‌هاش سنگین شد. - تو… با مادرت این کارو کردی؟! پرهام لب باز کرد، اما صداش درنیومد. نگاهش بین خون، مادر، پدر، و پناه می‌چرخید. پدر با دندون قروچه گفت: - برو بیرون… تا وقتی زنده‌م، دیگه نمی‌خوام ببینمت… سکوت سنگینی افتاد. پرهام یه لحظه وایساد، بعد چمدونشو از زمین برداشت، بدون اینکه حرفی بزنه، درو باز کرد و رفت. پشت سرش فقط صدای نفس‌های سنگین پدر بود و زجه‌های بی‌صدای مادر…
  13. پرهام مات شده بود. چمدون توی دستش یخ کرده بود. نگاهش قفل شده بود روی رگه‌ی خونی که از پیشونی مادرش سرازیر می‌شد پایین شقیقه. - م… مامان؟! مادرش خم شده بود، یه دستش روی پیشونی، یه دست دیگه‌اش لرزون رو دیوار. سعی می‌کرد تعادلشو حفظ کنه اما پاهاش سست شده بودن. ناله‌کرد: - خوبم… چیزی نیست… پرهام چمدونو انداخت زمین، رفت جلو. دلش ریخت. دستشو گرفت زیر بازوی مادرش: - وایسا... بشین اینجا... وایسا ببینم… وای خدا… چرا خون میاد؟! - گفتم چیزی نیست پسر… پرهام هول کرده بود، شقیقه‌هاش می‌زد، خودش هم نفهمید کی از روی اپن یه دستمال برداشت، کی نشست کنار مادرش. صداش لرزید: - مامان ببخش… به خدا نمی‌خواستم… نمی‌دونستم… یه لحظه فقط... از کوره در رفتم... مادرش لبخند تلخی زد، دست لرزونش رو گذاشت روی بازوی پرهام: - می‌دونم... پرهام زل زده بود به خون، به پیشونی شکاف‌خورده، به مادری که همیشه خودش رو محکم نشون می‌داد اما حالا این‌طور ساکت و لرزون بود. - می‌برمت بیمارستان... زخم بدیه، بخیه می‌خواد... مادرش نفس عمیقی کشید، همون‌جا نشسته گفت: - نه، لازم نیست الان خودم پانسمانش می‌کنم.
  14. صدای کوبیده‌شدن در، مثل انفجار تو خونه پیچید. صدای نفسای تندش تو فضای ساکت اتاق می‌پیچید. مشت‌هاشو گره کرده بود، اشک تو چشماش می‌چرخید اما نمی‌ذاشت بچکه. دیوارو نگاه می‌کرد، اما انگار چیزی نمی‌دید. پایین، پرهام نفس عمیقی کشید، لب‌هاشو با حرص روی هم فشار داد، چمدونش گوشه‌ی راهرو بود. برگشت سمت مادرش، صداش بلند شد: - من که گفتم نمیام! تو بودی که زنگ زدی، اسرار کردی! همینو می‌خواستی؟ همین که این دختر دیوونه‌ت هرچی از دهنش در میاد بهم بگه؟! آره مامان؟ دلت آروم گرفت حالا؟! مادرش با چشم‌های قرمز و صدای بغض‌دار گفت: - اون فقط درد کشیده... - همه درد می‌کشن، مگه من نکشیدم؟! منو بگو، خونه‌مو ول کردم، اومدم تو این مرغ‌دونی، که چی؟ که این تحقیر نصیبم بشه؟ خم شد، چمدونو برداشت، رفت سمت در. مادرش دوید جلو، از پشت دستشو گرفت، اشک می‌ریخت: - نرو... پرهام تو رو خدا... بذار حرف بزنیم، یه امشب فقط... پرهام با خشونت دستشو کشید، هلش داد عقب: - ولم کن! خسته‌م کردی! در همون لحظه، مادرش پای عقب رفتنشو گم کرد، سرش به تیزی دیوار راهرو خورد. یه لحظه همه‌چی ساکت شد. یه قطره خون از پیشونیش چکید، سر خورد پایین صورتش. مادر خم شد، دستشو گرفت روی پیشونی، ناله‌ی کوتاهی زد. پرهام خشکش زد. نفسش برید.
  15. پارت14 از خونه زدیم بیرون. هوا یه کم خنک بود، ولی نه اون‌جور که بلرزی؛ بیشتر از اون هواهایی بود که دلت بخواد دستتو بندازی پشت سرت و بگی: «آخ جون، امروز زندگی بامن خوب تا کرده!» درختای کنار خیابون انگار تازه دوش گرفته بودن، برگاشون برق می‌زد. صدای گنجشک‌ها از لای شاخه‌ها می‌اومد و یه نسیم آروم هم گه‌گاهی می‌زد به صورتم و باعث می‌شد یه لحظه پلکمو ببندم و بگم: ــ اگه امتحان نداشتیم الان می‌رفتیم پارک، دراز می‌کشیدیم رو چمنا! مردم با عجله می‌رفتن و می‌اومدن. یکی دنبال تاکسی، یکی دنبال زندگی، یکی هم مثل ما... دنبال نمره خوب! یه اسنپ گرفتیم و سوار شدیم. راننده یه آقای مودب و بی‌حاشیه بود که موزیک ملایم گذاشته بود. نه اونقدر بلند که اذیت کنه، نه اونقدر آروم که نشه شنید. یه حس عجیب راحتی تو ماشینش بود. از اون ماشینایی که انگار پتو دورت پیچیده. پشتمو به صندلی دادم و به خیابون زل زدم. همزمان هلیا شروع کرد به ور رفتن با کیفش. ــ هلی، بلدی؟ سرشو آورد بالا: ــ راستشو بخوای، نه... ولی آره. ابروهام پرید بالا: ــ یعنی چی دقیقاً؟! یا بلدی یا بلد نیستی! لبخند زد، اونجوری که فقط خودش بلده: ــ یعنی بلدم، ولی نه اون‌قدر که مطمئن باشم بلدما... یه چیزی وسطشه! سرمو تکون دادم و گفتم: ــ بیخیال عشقم! تو تا امتحان عندی خاموشی! خندید و گوشی‌شو خاموش کرد: ــ چشم مامان! ماشین توی ترافیک سبک صبحگاهی می‌رفت جلو. بوق ماشینا، صدای مردم، و نور آفتابی که کم‌کم همه جا رو پر می‌کرد، با هم یه شلوغی قشنگ ساخته بودن. از اون شلوغیایی که آدمو کلافه نمی‌کنه، برعکس، بهش حس زنده بودن می‌ده. زیر لب گفتم: ــ خدایا یه نمره خوب بده، یه خواب طولانی هم کنارش بذار... چیزی نمی‌خوام دیگه! هلیا پقی زد زیر خنده. ــ دعامو دزدیدی؟ همینو من تو دلم گفتم الان! لبخند زدم و چشم‌هامو بستم. چند دقیقه تا دانشگاه مونده بود... و من بین استرس امتحان و آرامش اون لحظه، مونده بودم که دقیقاً چی باید حس کنم! ولی خب... همین که هلیا کنارم بود، و یه روز دیگه شروع شده بود، خودش کلی بود.
  16. همون‌جا خشکش زد. پرهام وسط راهرو وایستاده بود. همون قد بلند، همون نگاه همیشگی. لبخند روی لبش، انگار نه انگار که چند سال گذشته. یه قدم اومد جلو، دستاشو باز کرد برای بغل کردن. - سلام آبجی... پناه عقب پرید، اخماش عمیق‌تر شد. مادرش از ته سالن اومد سمتشون، لبخند روی صورتش یخ زد. - مگه نگفتم نبینمت اینجا؟! مگه نگفتم نیایی؟ برای چی اومدی؟! پرهام خواست چیزی بگه، اما پناه با صدای بلند، لرزون و پرخشم داد زد: - گمشو بیرون! از خونه‌ی من بیرون! اینجا برای آدمایی مثل تو جایی نیست! مادرش سراسیمه جلو اومد، بازوی پناه رو گرفت: - چیکار می‌کنی پناه؟ این برادرته... پناه چشم‌هاشو دوخت به صورت مادرش. لبش لرزید، اما صداش محکم بود: - کدوم برادر، مامان؟ کِی؟ وقتی یه نون خشک نداشتیم، کجا بود؟ وقتی زنگ زدم و گفتم داداشمه، حتماً کمکم می‌کنه... نه به من، من به درک، به تو، به بابا کمک می‌کنه... چشماشو بست، صداش شکست، اما لحنش همون‌قدر سفت موند: - می‌دونی چی گفت؟ گفت مزاحمم نشو، می‌خوام با دوستام برم مسافرت تفریح! الان چی؟ دلش تنگ شده؟ نه مامان، بگو بره... بگو گمشو... ما فقیر فقرا برازنده‌ی شازده نیستیم! پرهام لباشو از هم باز کرد، اما هیچ صدایی نیومد. پناه با بغضی که داشت می‌جوشید، برگشت سمت اتاقش. پله‌ها رو دوتا یکی رفت بالا، درو محکم بهم کوبید.
  17. پارت سی و نهم از اونجایی که زندگیشو از همه پنهون نگه میداشت، پس واقعا یه ریگی به کفشش بود ولی ته دلم براش داشت غنج میرفت. یاد نگاهشو محبت هاش میوفتم. معلوم بود که این موتور و برای اینکه منو باهاش سوار کنه گرفته بود، دقیقا داشتیم از سمت خیابونی رد می‌شدیم که دیشب کل این مسیر و با پیمان گذروندم. خدایا لطفا نبینمش، نبینمش تا راحت‌تر فراموشش کنم. تو همون لوکیشن که قرار بود تم و درست کنیم وایسادیم و پیاده شدیم، یهو مهلا گفت: ـ چطوری کوهیار از اینورا؟ بعد برگشتم و دیدم که این هم به یکی از درختای نخل تکیه داده و داره سیگار میکشه. سیگار و از لبش اورد بیرون و گفت: ـ اینجا خبرا زود میپیچه مهلا، اومدم ببینم کارای تازه واردا چطور پیش میره کمکی میخوان یا نه؟ مهسان آماده بود که بهش بتوپه منتها این‌بار من قبل از مهسان گفتم: ـ اگه هم کاری باشه، خودمون حلش میکنیم. به کمک شما احتیاجی نیست. مهلا که انگار از رفتار ما با کوهیار جا خورده بود، با تعجب گفت: ـ شما همو میشناسین؟ همزمان که من گفتم نه کوهیار گفت آره. یه لحظه تو سکوت سپری شد که مهسان گفت: ـ خب بریم شروع کنیم؟ مهلا: ـ اره بیاین بچها این سمت. مهسان پشت مهلا راه افتاد و منم داشتم بدون توجه به کوهیار می‌رفتم که اومد سمتم و مچ دستمو گرفت: ـ غزل یه دقیقه وایستا.
  18. پارت سی و هشتم از تو آینه با چشم غره به مهسان نگاه کردم که خفه شه و مهلا با کمی فکر گفت: ـ کدوم؟ آها پیمان و میگی؟ مهسان: ـ آره همون. مهلا: ـ والا یکم عجیبه ولی امروز اومد پیش داییم سوییچ موتور برقی که سالها بهش دست نزده بود و بگیره. من‌ با تعجب پرسیدم : ـ چرا عجیبه؟ مهلا: ـ آخه پیمان آدمیه که کلا سرش تو کاره و خیلی اهل تفریح و این داستان ها نیست، خیلی از حرفای اینو داییم چیزی نفهمیدم ولی فکر کنم قرار بود یکیو باهاش سوار کنه، بعد رو به من با خنده گفت: ـ به احتمال خیلی خیلی زیادم یه دختر. منو مهسان از تو آینه بهم نگاه کردیم که ادامه داد و با خنده گفت: ـ آخه پیمان مرموز جزیره ماست. هیچکس از خودش یا زندگیش چیز زیادی نمیدونه. هیچوقتم ما اینو با یه دختر ندیدیم. فکر کنم امروز میخواد همه جزیره رو سوپرایز کنه، از اونجایی که موتورشم گرفت. رسیدیم سمت اسکله که یهو مهسان گفت: ـ الان یعنی ایشون ز.. پریدم وسط حرف مهسان و سریع بحث رو عوض کردم و گفتم: ـ مهلا ماشینتو میخوای همینجا پارک کنی؟ مهلا: ـ نه بابا اینجا پارک کنم که با اون نیم ساعت پیاده روی تلف میشیم، ماشینو میبرم همون سمت بعد از تو آینه به مهسان نگاه کرد و گفت: ـ مهسان تو چی داشتی میگفتی؟ به چشمام به مهسا فهموندم که ساکت باشه، مهسان گفت: ـ نه بابا...هیچی...چیز خاصی نبود...
  19. پارت سی و هفتم مهسان: ـ پس ما دم دریم. همونطور که می‌رفتیم سمت در، مهسان زیر گوشم گفت: ـ غزل چی می‌گفت؟ عادی گفتم: ـ هیچی ـ تو چیزی پرسیدی؟ ـ نه. دیگه هم نمیخوام راجب این قضیه صحبت کنم، فقط میخوام تمرکزم رو کارم باشه. مهسان زد به شونم و گفت: ـ آره آفرین اینجوری بهتره. منم گفتم آدمی به سن این امکان نداره تا الان مجرد مونده باشه. بی توجه به حرفش گفتم: ـ بیا اینجا وایستیم. الان مهلا میاد. مهسان ازم پرسید: ـ دختر خوبی بنظر میاد نه؟ گفتم: ـ آره منم ازش خیلی وایب خوبی گرفتم. ایشالا که باهم کنار میایم. گفت: ـ ایشالا. پرسیدم: ـ راستی وسایل رو از هتل گرفتیم نه؟ مهسان به دستاش نگاه کرد و گفت: ـ آره دیگه یه کیف و یه نایلون همرامون بود فقط. گفتم: ـ خب پس. ایشالا امروزم بریم مستقر بشیم و عمیق استراحت کنیم. همین لحظه مهلا اومد و جلوی پامون ترمز کرد و گفت: ـ خب دخترا سوار شین. ما هم سوار شدیم و گفتم: ـ مهلا میشه رووف ماشین و ببندی، آفتاب قشنگ میزنه به مغزمون. مهلا خندید و گفت: ـ باشه، حالا تا به این هوا عادت کنین، یکم زمان می‌بره. مهسان یهو بی مقدمه پرسید: ـ راستی مهلا ما داشتیم میومدیم یکی از بچهای گروه موسیقی هوکالانژ اینجا بود درسته؟
  20. آیان به صفحه‌ی یادداشت‌هایش خیره شده بود؛ همان‌هایی که با خودکار آبی، مرتب و با وسواس زیاد، ساعت و مکانِ قربانی‌ها را ثبت کرده بود. مثل آیینی قدیمی، همیشه قبل از هر چیز، دفترچه‌اش را از جیب بغلِ کتش بیرون می‌کشید. جلد چرمی مشکی و کهنه‌ای داشت با گوشه‌هایی ساییده‌شده که نشان از سال‌ها همراهی می‌داد. صفحاتش بوی کاغذ مرطوب و اندکی نم گرفته می‌دادند؛ بویی که آیان را به دالان‌های خاطره و فشار ذهنی‌اش می‌برد. با انگشت شست، صفحات را یکی‌یکی ورق زد تا رسید به صفحه‌ای که بالای آن، با دستخطی درشت و نستعلیق نوشته شده بود: «قتل‌های دونات صورتی». این توصیفات حالا مثل طلسمی قدیمی مقابل چشمانش قرار گرفته بودند؛ طلسمی که هرچقدر بیشتر به آن نگاه می‌کرد، بیشتر از معنا فاصله می‌گرفت و نامفهموم تر می‌شد. پازل ازهم‌پاشیده‌ای بود که نه کنار هم می‌نشست، نه به چیزی ختم می‌شد. تنها چیزی که برایش باقی می‌ماند، حس وجود یک «نظم پنهان» بود یا شاید هم فقط دیوانگی محض یک ذهن بیمار؟ «جنازه‌ی اول، ساعت یک شب، زیر پل طبیعت تهران، بهمن ۱۴۰۱» «دومین جنازه، دو بعدازظهر، اطراف کرج، آذر ۱۴۰۲» «سومین، سه صبح، بازار نادری اهواز، خرداد ۱۴۰۳» «چهارمی، چهار صبح، گرگان، مرداد ۱۴۰۳؛ همین زنی که حالا روی تخت فلزیِ سرد و بی‌روح، خاموش افتاده بود.» آیان زیر لب زمزمه کرد: ـ ترتیب زمانی داره، ولی نه شب و روزش مشخصه، نه مکانش قابل پیش‌بینی! ذهنش به شدت درگیر بود. او داشت سعی می‌کرد پازل هزار تکه‌ی این پرونده را کنار هم بچیند، اما هر تکه به‌جای آنکه چیزی را کامل کند، سؤال تازه‌ای پیش رویش می‌گذاشت. تکه‌هایی که بیش از آن‌که جواب دهند، بیشتر آزارش می‌دادند. نفسی عمیق کشید. قفسه‌ی سینه‌اش به‌سرعت بالا رفت، اما با آرامی پایین آمد. چشم‌هایش را بست؛ در ذهنش ساعت‌ها، شهرها و جنازه‌ها را ردیف کرد، تلاش کرد الگویی از دل این آشفته‌بازار بیرون بکشد، اما فقط بیشتر در آن فرو رفت؛ در سردرگمی، در بی‌نظمی، در خشمِ بی‌صدا. قاتل دونات صورتی همه‌ی قواعد را زیر پا گذاشته بود. او نمی‌گذاشت آیان پیش‌بینی کند قربانی بعدی کی و کجا ظاهر خواهد شد؛ یک‌بار شب، یک‌بار روز، یک‌بار پایتخت، یک‌بار بازار جنوب، و حالا جسدی وسط گرگان. سرگرد دوباره آهی کشید، دستی به صورتش کشید و پارچه‌ی سفید را آرام روی جسد کشید. اما وقتی برجستگی محل دهان زن روی پارچه نقش بست، آن‌هم به خاطر دستی که از آرنج قطع شده بود، بلافاصله بی‌اختیار پارچه را تا ناف پایین آورد و با صدایی عصبی گفت: ـ اگه سعید اینو می‌دید، بی‌شک باز بالا می‌آورد. ************** قاعده‌ی قاتل دونات صورتی(در دفتر یادداشت آیان): 1. تمام مقتول‌ها او زن هستند و سن و سال خاصی برای آنها قائل نیست! 2. نشان کار او یک دونات با تزیین شکلات صورتی و پیراهن تابستانی سورمه‌ای رنگ است! 3. تاکنون دلیل متفاوت بودن مکان‌ اجساد مشخص نشده! 4. تاکنون دلیل اینکه چرا اجساد ساعت پیدا شدنشان با شماره آن‌ها یکی است، مشخص نشده( مثال: جسد شماره یک ساعت یک شب، جسد شماره دو ساعت دو بعدازظهر پیدا شدند.)
  21. - تو هیچی نیستی! بابات معتاد بود، مامانت مواد فروش، حالا فک کردی چون صدای خوبی داری قراره ستاره بشی؟! نخیر خانم تو یک بدبختی! بدبخت! *** دونه‌های اشک از رو گونه‌هام سر می‌خوردن پایین من بدبخت نیستم، اره بدبخت نیستم با هق‌هق دستام رو گذاشتم رو گوش‌هام دو زانو کنار ماشین خوردم زمین. جیغ کشیدم و بلند داد زدم... - من بدبخت نیستم، من قرار نیست شبیه مامان، بابام بشم من یک روز آدم بزرگی میشم به همتون ثابت میکنم من بدبخت نیستم و بزرگم. از جام بلند شدم و قرص‌ها رو پرت کردم اون‌ طرف شیشه‌ی الکل رو از رو داشبورد برداشتم، همون‌طور که زیر لب می‌گفتم من قراره آدم بزرگی بشم اره من ادم بزرگی میشم. شیشه رو بردم بالا و یک سره مایع کهروبایی داخلش رو سر کشیدم. بین هق‌هق بلند قهقهه زدم و به دره زیر پام نگاه کردم. چشم‌های خمارم رو چرخی دادم و انگشت اشاره‌ام رو به سمتش تکون‌تکون دادم. - تو امشب شاهد باش، ناریه یک روز یه ستاره میشه، یک ستاره بزرگ!
  22. آره، حقمه که ناسزا و نفرین بشنوم از مادرم. صداها آرام شد و لاریس با نیش‌هایی بیرون زده، به‌سمتم هجوم آورد. ترسیده، دست‌هایم را سپهر صورتم کردم و جیغ بلندی از ترس کشیدم. یک‌نفر مرا تکان می‌داد و صدایم میزد، اسمم را می‌شنیدم از زبانش، اما قادر به تشخیص نبودم‌. خیلی گرمم بود و دانه‌های کوچک و خیسی را بر روی پیشانی‌ام حس می‌کردم. با تکان شدیدی چشم باز کردم. همه دورم بودند و نگران، نگاهم می‌کردند. خواب بود؟ نه خیلی واقعی بود. آرش، دست گذاشت روی پیشانی‌ام و گفت: - فکر کنم تب کرده، خیلی صورتش داغه. بابا دستم را گرفت و گفت: - خوبی دختر بابا؟ چی‌شده چه خوابی دیدی؟ باید می‌گفتم؟ نمی‌دانم. لکنت زبان گرفته‌بودم. آب دهانم را قورت دادم و با یکم لکنت گفتم: - با... بابا کمکم کن اون... اون همتون رو می‌کشه رحم نداره! بابا اخمی بر ابروهایش انداخت و گفت: -‌ چی میگی سارا؟ کی می‌خواد مارو بکشه؟ ترسیده‌بودم، دست‌و‌پام می‌لرزید. نکنه بیاد و خانواده‌ام رو بکشه؟ - بریم، بابا اینجا بمونیم اون هیولا میاد همه رو می‌کشه م... من دیدم او... اون خیلی خطرناکه! مامان سرم را بوسید و با گریه گفت: - سارا دخترم، خواب دیدی مادر کسی نمی‌خواد مارو بکشه‌. گریه‌ام گرفته‌بود، چرا آنها باورم نمی‌کردند؟ اگر آن مار بلایی سرشان بی‌آورد، من میمیرم بدون یک از آنها اما آنها توجه نمی‌کردند که جانشان در خطر است. اشک‌هایم روی گونه‌هایم سرخورد، آشفته بودم. حال چطور به آنها بفهمانم باید از اینجا برویم؟ ارشیا بغلم کرد و گفت: خواهری، حالت خوبه؟ - نه، ارشیا تو باورم کن. بخدا راست میگم اون همه رو می‌کشه من... من آوردمش اینجا اون دست از سرمون برنمی‌داره. نگاهشان یک جوری بود، با همیشه فرق داشت؛ انگار به یک دیوانه نگاه می‌کنند‌. پریشانی از چهره‌ایشان معلوم بود، ناله‌وار گفتم: - چرا باور نمی‌کنین؟ من دیدمش، اون شمارو می‌کشه. نگاهی بین همدیگه ردو‌بدل کردند و پدرم گفت: - باورت کردیم، عزیزم بخواب فردا راجبش حرف می‌زنیم. - اما... . مامان وسط حرفم گفت: بسه! تو بگیر بخواب من میرم برات شیر بیارم. میام اینجا پیشت می‌خوابم. همه از اتاق خارج شدند و من سرم را گذاشتم، چشم‌هایم را بستم. صدای درب را شنیدم که باز و بسته شد. آرام چشم‌هایم را باز کردم و رفتم پشت درب ایستادم. صدای حرف زدنشان را می‌شنیدم. مامان: چی به سر دخترم اومده؟ بچم هر روز وضعش داره بدتر میشه. و بعد آرام شروع به گریه کردن کرد. ارشیا: مامان، آروم باش خوب میشه! مامان: بچم دیوونه شده، الهی مادر بمیره. آرش: بهتره ببریمش پیش یک روانشناس. درب را باز کردم و با صدای بلندی گفتم: - من دیوونه نیستم! آرش: ما هم نگفتیم تو دیوونه هستی. روانشناس مثل یک دوست کمکت می‌کنه می‌تونی باهاش حرف بزنی. - بسه! لازم نیست توجیه کنی. اعصابم خراب بود و باید یک‌جوری خودم را آرام می‌کردم. یک گلدان دم دست بود، آن را برداشتم و پرت کردم سمت دیوار؛ به هزار تیکه تقسیم شد خاک‌هایش فرو پاشید. من چرا این کار را کردم؟
  23. پارت سی و ششم نشستم و مهلا شالشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ خب غزل جون ببین، من دیشب با صاحب رستوران میرمهنا صحبت کردم. اونجا مشتریاش زیاده و سمت ساحل مرجان هم هست که لوکیشنش عالیه برای عکاسی. بیست متر مونده به رستوران میتونین تمتونو درست کنین، حتی منم میام کمکتون... لبخندی از روی رضایت زدم و گفتم: ـ دستتون درد نکنه واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم خانومه؟ مهلا لبخندی زد و گفت: ـ راحت باش، مهلا بعد چهارتامون خندیدیم. آقای پناهی گفت: ـ این دختر برونگرا ترین آدمیه که توی زندگیت دیدی مهلا با اخم به داییش نگاه کرد و گفت: ـ ااا...دایی!! بزار بچها خودشون منو بشناسن آقای پناهی دستشو به حالت تسلیم برد بالا و بلند شد و گفت: ـ پس بقیه موضوعات هم خودت توضیح بده...منم به کارم برسم. و با عجله با هممون خداحافظی کرد. مهلا ادامه داد و گفت: ـ خب کجا بودیم؟ آه. الانم رفتیم اونجا، من طرز استفاده از دوربین و بهتون میگم و یه موضوع آخر اینکه یه پیج برای عکاسی تو جزیره باید بزنین که ریتینگ کارتون بره بالا و مردم که میان اینجا بیشتر شما رو بشناسن، بهتره آیدیش عکاسی ساحل مرجان باشه. منو مهسان جفتمون سرمونو تکون دادیم که مهلا از کنار مبل یه ساک بزرگ و داد دستم و گفت: ـ اینم دوربین شما. با تشکر ازش گرفتم و گفتم: ـ فقط قبل از اینکه بریم من یه چیز بپرسم گفت: ـ آره حتما. ـ برای اجاره و درصدی کار چیزی نگفتی. دختره با خنده گفت: ـ خب حالا غزل اینقدر سخت نگیر. بزار مشتریات زیاد بشه، با منم حساب میکنی، نترس در نمی‌رم. منو مهسان جفتمون خندیدیم و مهسان گفت: ـ خب پس میتونیم بریم شروع کنیم. مهلا: ـ آره حتما. فقط من برم سوییچ ماشینمو از رسپشن بگیرم، میام.
  24. پارت سی و پنجم که یهو با صدای سلام یه نفر از پشتم مواجه شدم. برگشتم سمتش، پیمان بود. اینجا چیکار می‌کرد؟ مغزم قفل شده بود تا دیدمش دوباره قلبم تند تند میزد اما انگار یه نفر حرفای کوهیار و مثل میخ تو سرم میکوبید. لباس مشکی و شلوار مشکی پاش بود و خواستنی ترش کرده بود . با لبخند عمیق نگام کرد و گفت: ـ حالت خوبه غزال خوشگله؟ داشت دستش و میبرد سمت صورتم که یه قدم رفتم عقب و نگاهمو ازش گرفتم. پیمان متعجب از این حرکتم رو به مهسان با خنده گفت: ـ ببینم این ریزه میزه دیشب نخوابید؟ مهسان با لبخند مرموزانه گفت: ـ نمیدونم خیلی دیر وقت اومد. من برم داخل، آقای پناهی منتظرمونه... پیمان که از این حرکات ما مشخص بود که هم گیج شده و هم کلافه، دوباره اومد سمتم و گفت: ـ غزل بگو چیشده؟؟ با من حرف بزن لطفا، کسی اذیتت کرده؟ از این سوال احمقانش حرصم دراومده بود، خدایا آدما چجوری یهو اینقدر پررو می‌شن!!؛گفتم: ـ آره یه نفر که اصلا فکرشم نمیکردم اذیتم کرده، اونم خیلی بد اذیتم کرده. با نگاهی پر از سوال بهم نگاه کرد. چشم غره‌ای بهش دادم و وارد هتل شایان شدم. مهسان و آقای پناهی و یه دختره سمت چپ لابی نشسته بودن. من که رفتم پیششون، آقای پناهی بلند شد و خواهرزادشو معرفی کرد و گفت که اسمش مهلاعه و رو به من گفت: ـ مهلا جان، ایشونم همون خانوم گردشگر که بهت گفته بودم. دختره با خوشرویی دستشو سمتم دراز کرد و با لبخند گفت: ـ خیلی خوشبختم عزیزم منم با لبخند جواب دادم: ـ منم همینطور.
  25. پارت سی و چهارم قلبم طاقت اینکه حرف دیگه ای رو بشنوم، نداشت. تا سوار تاکسی شدیم، پول راننده رو حساب کردم و گفتم: ـ بریم هتل شایان لطفا. مهسان مدام میگفت: ـ غزل بگو چیشده؟ چی بهت گفت؟ بغضی که تا اون لحظه خورده بودم، بالاخره سر ریز شد و گفتم: ـ مهسا، پیمان زن داره. مهسا که چشماش از حدقه زده بود بیرون پرسید: ـ چی؟ یه دقیقه وایستا ببینم، یعنی چی زن داره؟ دختر تو زده به سرت؟ کسی که زن داشته باشه اینجوری رفتار میکنه؟ با هق هق و آروم گفتم: ـ لابد دیگه. مهسان که هنوزم متعجب بود پرسید: ـ نکنه اینم بازیه کوهیار باشه؟ شاید داره چرت میگه غزل. گفتم: ـ نه فکر نکنم. دلیل اینکه گوشی هم نداره و استفاده نمیکنه همینه. جلوی در هتل پیاده شدیم و قبل اینکه بریم داخل، مهسان مچ دستم و گرفت و گفت: ـ وایستا، صورتتو بشور. اینجوری میخوای بری داخل؟ آب معدنی کوچیک و داد دستم و صورتمو شستم. مهسان پرسید: ـ الان چی میشه غزل؟ دماغمو کشیدم بالا و عادی گفتم: ـ هیچی. یجوری زندگی میکنم که انگار هیچوقت دیشب تجربه نشده. همین لحظه مهسان یه نگاهی به پشت سرم انداخت و آروم گفت: ـ آره البته اگه بتونی... با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ منظورت چیه؟
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...