تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و دهم با لبخند گفتم: ـ ناراحت نباش من مطمئنم همه چیز درست میشه. سکوت کرد و چیزی نگفت، گفتم: ـ میخوای یبار دیگه به گوشیش زنگ بزن، شاید جواب داد. لیلا بدون هیچ حرفی دوباره شمارش رو گرفت ولی پارسا بازم اشغال کرد... لیلا با نا امیدی گفت: ـ فایده ای نداره، جواب نمیده! گفتم: ـ بنظر من که همینجاست چون ساحل نمکی الان که نزدیکه غروبه کسی نمیره اونجا. لیلا همینجور که به جلو خیره بود گفت: ـ زده به سرش، آخه گروگان گیری بچه کوچیک یعنی چی واقعا؟! عقلم قد نمیده. گفتم: ـ لیلا اون دست خودش نیست، بعدشم اگه پارسا رو یذره بشناسم میگم که همش حرفه و کاری با باور نمیکنه... مگه خودت همیشه نمیگفتی خیلی عاشق بچهاست؟! دماغشو کشید بالا و حرفم رو تایید کرد...پیمان بهم پیامک داد که از پشت سر حواسش بهم هست. از این جهت خیالم راحت تر شد و احساس امنیت کردم. سر اسکله پیاده شدیم. هوا انگار میخواست بارون بزنه و تقریبا ابرا آسمون رو سیاه کرده بودن...آدمای زیادی اونجا نبودن ولی یهو یه دختربچه دیدم با پیراهن قرمز و موی بلند که داره کنار دریا میدوئه و یه بادبادک هم دستشه... سریع صداش زدم: ـ باور. پارسا رو شن نشسته بود و به باور نگاه میکرد. لیلا فریاد زد: ـ پارسا! پارسا سریع وایستاد و تو یه چشم بهم زدن باور رو گرفت تو بغلش... باور ترسید و به ما نگاه میکرد. پارسا رو به من گفت: ـ نازنین پس بالاخره اومدی!
- 111 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نهم پیمان مصمم بود و الان وقتی برای قانع کردنش نداشتم، بنابراین گفتم: - باشه ولی دور از من وایستا که تو رو نبینه، باشه؟ بخاطر باور قول بده کاری نکنی پیمان! سرش رو تکون داد ولی چیزی نگفت... بهش گفتم: - منو لیلا جلو میریم و شما پشت ما حرکت کنین! قبول کرد... امروز باید همه چیز تموم میشد! دیگه دلم نمیخواست با این استرس زندگی کنم، منو لیلا تاکسی گرفتیم و سوار شدیم... برگشتم و دیدم که پیمان و امیرعباس پشت سرمونن... لیلا آروم تو تاکسی گریه میکرد، رو بهش گفتم: ـ لیلا میدونی برادرت باید درمان بشه دیگه؟؟ سرش رو تکون داد و با گریه گفت: ـ میدونم ولی این اونجا طاقت نمیاره! گفتم : ـ مجبوره طاقت بیاره! نمیشه که همینجوری با زندگی آدما بازی کنه. چون از قصد انجام نمیده، نمیتونمم از دستش عصبانی بشم ولی فرض کن یبار دیگه یه نفر دیگه رو پیدا کرد، بازم قراره به اون نفرم دروغ بگین؟؟ نمیشه اینجوری...تو باید بهش کمک کنی با غمش کنار بیاد، حالش اصلا خوب نیست. لیلا گفت: ـ از وقتی شوهرت اومد، دیگه قرصاشم نمیخوره. نمیدونم قراره چی بشه واقعا!! دلم برای حالش سوخت...خیلی بدون چاره بود و نمیتونست برادرش رو کنترل کنه، دستم رو گذاشتم رو دستش و گفتم: ـ باید ببریش یه مرکز درمان خوب. سعی کن یه مدت از دریا و این محیط دور نگهش داری تا بتونه این غم و فراموش کنه! لیلا همینجور که گریه میکرد، بهم لبخند زد و گفت: ـ تو واقعا دختر خوش قلبی هستی غزل. بخدا اصلا روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم!
- 111 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتم خیلی به باور وابسته بود اینو میتونستم از تک تک اجزای صورتش حس کنم... بعلاوه اینکه دخترم بود و اصلا دلم نمیخواست براش اتفاقی بیفته! دلم نمیخواست پیمانو تو این حال ببینم! دستمو گذاشتم رو زانوش و گفتم: - نگران نباش پیمان! پارسا رو خوب میشناسم؛ کاری نمیتونه بکنه! همینجور که جفتمون گریه میکردیم بهم گفت: - غزل چرا نمیفهمی؟؟ اون پسر مریضه و الان دخترمون دستشه، چیزیش بشه من میمیرم. اشکاش رو پاک کردم و این بار من با امیدواری بهش گفتم: - قول میدم پیداش میکنیم، نگران نباش عزیزم. امیرعباس رو بهم گفت: - چجوری میخوای پیداش کنی؟ انگار کنار دریا بودن... یکم فکر کردم و رو به لیلا گفتم: - لیلا وقتی داشتم با پارسا حرف میزدم صدای موج دریا میومد... باورم اومد و راجب بادبادک بهش گفت! لیلا گفت: - یعنی رفته ساحل؟؟ اما کدوم ساحل؟! گفتم: - کدوم ساحل این سمت بادبادک میفروشن؟ ساحل سنگی که نیست. لیلا گفت: - پس میمونه ساحل نمکی و ساحل شنی. پیمان سریع بلند شد و گفت: - خب پس منتظر چی هستیم؟! بریم دیگه! اگه پیمان میومد و پارسا میدیدتش، باور و پس نمیداد. رو بهش گفتم: - نه پیمان تو نیا! من باید قانعش کنم که نمیرم و اینجا میمونم وگرنه نمیذاره باور و ازش بگیرم! پیمان با جدیت دستم و گرفت و گفت: - من تو و بچم و پیش این روانی تنها نمیذارم!
- 111 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هفتم این بار پرید وسط حرف پیمان و با جدیت گفت: - برای من شرط تعیین نکن... حق نداری نازنینو از جزیره بیرون ببری...به اندازه کافی این چند روزه با حرفات مسمومش کردی، نازنین اگه پاشو از اینجا بیرون بزاره دیگه دخترت رو نمیبینی! گوشی رو از دست پیمان گرفتم و جوری که سعی میکردم بغضم رو کنترل کنم گفتم: - الو پارسا... پارسا خندید و گفت: - اوه نازنین خانوم! میبینم که خیلی سریع ما رو به آدم تازه وارد فروختی!! وقت بحث نبود... الان باور دستش بود و منم باید با آرامش باهاش صحبت میکردم، بنابراین گفتم: - باشه هرچی تو بگی، نمیرم! فقط بهم بگو که کجایی؟؟ پارسا میدونم که تو آدمی نیستی به بچه ها ضرر برسونی، لطفا اینکار رو نکن! پارسا گفت: - داری دروغ میگی! اگه نمیخواستی بری چمدونت رو جمع نمیکردی و صبح تا شب به اون یارو فکر نمیکردی... این بچه برام مهم نیست تو برام مهمی نازنین! اگه بری من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم. یهو صدای باور اومد که با ذوق رو بهش گفت: - عمو بیا این بادبادکه رو ببین. پیمان یهو با صدای باور فریاد زد : - باور... پارسا که هول شده بود سریع گفت: - نازنین هر وقت دیدم که نمیری و اون آقا پیمان میخواد از اینجا بره، دخترش رو بهش پس میدم وگرنه بهش بگو دخترش رو فراموش کنه. و بعدش گوشی رو قطع کرد...مهدی با عصبانیت گفت: - پسره ی احمق! بعد قطع کردنش، پیمان با ناراحتی رو سکو نشست و سرش رو گرفت مابین دستاش.
- 111 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و ششم لیلا با گریه گفت: - بخدا منم اولش موافق نبودم، به خودشم گفتم که یه روز بالاخره این قضیه فاش میشه. حتی اگه غزل هم یادش نیاد، بالاخره خانوادش میان و پیداش میکنن اما گوشش بدهکار نبود. غزلو به کل جای نازنین گذاشت... الانم خواهش میکنم ازتون به پلیس نگین، نذارید زندگیش تو جوونی خراب بشه لطفا! مهدی رو بهش گفت: - برادرتون بیماره خانم؛ باید درمان بشه لیلا که ترسیده بود سریع گفت: - باشه باشه... قول میدم، من فقط پارسا برام مونده، ازم نگیرینش لطفا! بعدش جلوی پای پیمان زانو زد و گوشه لباسش رو گرفت و با التماس گفت: - آقا پیمان ازتون خواهش میکنم. پیمان چیزی نگفت ولی من خیلی دلم به حالش سوخت... رفتم پیش پیمان و با جدیت از لیلا پرسیدم: - خیلی خب بلندشو لیلا! احتیاجی به اینکارا نیست. فکر کن ببین پارسا بچه رو کجا میتونه برده باشه؟؟ لیلا بلند شد و با گوشه روسریش اشکاش رو پاک کرد و گفت: - نمیدونم والا، گفتم شاید برده باشه سردخونه ماهی های که میبرن اونجا اما داشتیم میومدیم بهشون زنگ زدم... اونجا نرفتن. همین لحظه گوشی پیمان زنگ خورد... شماره ناشناس بود، وقتی شماره رو دیدم فهمیدم پارسائه. رو به پیمان گفتم: - خط خودشه پیمان، جواب بده! بهش اشاره کردم که گوشی رو بزاره رو بلندگو بعدش پیمان گفت: - بچم رو کجا بردی عوضی؟؟ پارسا خندید و گفت: - دخترت حالش خوبه نترس! البته فعلا خوبه، واسه بعد نمیتونم قولی برای خوب بودن حالش بهت بدم! ماشالا دختر شیرین زبونی هم داری، بلایی سرش بیاد خدایی حیف میشه! پیمان یهو مشتش رو کوبید به دیوار و با تهدید گفت: - اگه بلایی سرش بیاد...
- 111 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
reyhaneee عضو سایت گردید
-
reyhan عضو سایت گردید
- دیروز
-
-
سایان عضو سایت گردید
-
پارت صد و پنجم با سرعت هرچی تمام خودمون رو به اقامتگاه پیمان اینا رسوندیم و دیدم که اونا هم تو حیاط همه منتظر و دستپاچن و احتمالا متوجه نبود باور شدن... سریع دوئیدم سمت پیمان و با گریه گفتم: - پیمان؛ پارسا باور رو برداشته.. پیمان با ترس نگام کرد و گفت: - چی میگی غزل؟ یعنی چی باور رو برداشته؟ همینطور که گریه میکردم گفتم: - من تو انباری مشغول درست کردن دستبندا بودم، گوشیم بالا تو شارژ بود... مثل اینکه پیامی که به گوشیم دادی رو خوند و وسایلی که جمع کردم رو دید... من میخواستم بیام اینجا ولی وقتی لیلا رفت بالا یه نامه پیدا کرد که توش نوشته بود : - نازنین میدونم به حرفام گوش نمیدی و بازم میری... مجبورم اینکارو بکنم تا پیشم بمونی. من برای زنده موندن به تو نیاز دارم... میدونم برات مهم نیست ولی دخترت چی؟ دخترت برای من مهم نیست اما میدونم که چقدر دوسش داری!. اگه میخوای به پدرش پسش بدم؛ باید به اون مردک بگی که همین امروز سوار قایق بشه و بدون تو از اینجا بره. وگرنه دیگه نه تو نه اون یارو این دختر بامزه رو نمیبینین. ( پارسا ) بعدش نامه رو دادم دستش... نگاه های پیمان پر از ترس شد و گفت: - حالا باید چیکار کنیم؟ یکی از دوستای پیمان با جدیت گفت: - کاری که باید بکنیم مشخصه، میریم پیش پلیس! اگه بلایی سر باور بیاره... یهو لیلا با گریه پرید وسط حرفشو گفت: - نه توروخدا پیش پلیس نرید! داداشم کاری با اون بچه نمیکنه! بعد رو کرد سمت من و گفت: - فقط میخواست از شما زهره چشم بگیره تا نازنین.. بعد یکم مکث کرد و گفت: - یعنی غزل و با خودتون نبرید. پیمان با تندی به لیلا گفت: - به اندازه داداشت تو هم مقصری، گیرم که اون مغزش بیماره، تو که سالم بودی چجوری دلت اومد زندگی این دختر رو خراب کنی؟!
- 111 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهارم سریع اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ باشه. یهو دستمو گرفت و گفت: ـ غزل برگشتم و منتظر حرفش موندم که گفت: ـ لطفا هرچی زودتر اگه ممکنه از اینجا برید چون اگه بفهمه شاید جلوتونو بگیره! لیلا حق داشت... پارسا واقعا خون جلوی چشماش رو گرفته بود... من دیگه نمیتونستم این آدمو بشناسم...آروم رفتم بالا و وسیله هام رو گرفتم... از داخل خونه صدایی نمیومد و لیلا بارها پارسا رو صدا زد ولی جواب نداد... یعنی خونه نبود؟؟ ولی من صدای در هال رو شنیدم که بسته شد... گوشیم رو از تن شارژ کشیدم و وقتی بازش کردم دیدم که تو صفحه پیامک پیمانه... پیمان برام نوشت : ـ عزیزم وسیله هاتو جمع کن و امشب بیا اینجا پیش من. ..دیگه امن نیست اونجا برات! لابد اونم یچیزایی فهمیده بود! یهو لیلا اومد پایین و با یه ورقه توی دستش و گفت: ـ غزل، پارسا نیست. با ترس گفتم: ـ یعنی چی نیست؟ ورقه رو داد دست من، بازش کردم: ـ نازنین میدونم به حرفام گوش نمیدی و بازم میری... مجبورم اینکارو بکنم تا پیشم بمونی! من برای زنده موندن به تو نیاز دارم... میدونم برات مهم نیست ولی دخترت چی؟ دخترت برای من مهم نیست اما میدونم که چقدر دوسش داری!. اگه میخوای به پدرش پسش بدم؛ باید به اون مردک بگی که همین امروز سوار قایق بشه و بدون تو از اینجا بره وگرنه دیگه نه تو نه اون یارو این دختر بامزه رو نمیبینین. ( پارسا ) با ترس زیرلب زمزمه کردم: ـ نه...باور. رو به لیلا گفتم: ـ بجنب! باید بریم پیش پیمان.
- 111 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سوم بعد این حرف من دیگه چیزی نگفت و سریع از انباری رفت بیرون... بعد رفتنش وا رفتم و نشستم همون گوشه... خدایا من باید چیکار میکردم؟ توروخدا منو از اینجا نجات بده...همینطور داشتم گریه میکردم که دوباره در انباری باز شد. از ترس اینکه پارساست یجوری از جام پریدم که میز پشت سرم تکون خورد... یهو لیلا گفت: ـ چی شده؟ رفتم سمتش و با گریه گفتم: ـ لیلا من همین امشب باید از اینجا برم. لیلا بدون توجه به حرف من به مچ دستم نگاه کرد و گفت: ـ مچ دستت چرا اینقدر کبوده؟ گفتم: ـ برادرت زده به سیم آخر... من واقعا دیگه میترسم بخوام اینجا بمونم! لیلا با قیافه ناراحت گفت: ـ خیلی خب ناراحت نباش، امشب نمیشه! خونست؛ اگه بخوای بری الان باید ببرمت. میدونی کجا رفت؟ با هق هق گفتم: ـ فکر کنم رفتش بالا. لیلا گفت: ـ وسیله هات رو جمع کردی؟ سریع سرم رو تکون دادم و گفتم: ـ آره تو اتاقمه. گفت : ـ خیلی خب، بیا برو بالا آروم وسیله هات رو بگیر. منم میرم یکم سرگرمش کنم... بعدش هرچی زودتر از اینجا دور شو و خودت رو برسون به شوهرت.
- 111 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و دوم به چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ من عشق و تو وجود اون پیدا کردم پارسا! اونو یادم نیومد ولی دوسش دارم و بهش حس نزدیکی میکنم! با گفتن این حرفم حرصش گرفت و محکم مچ دستم رو توی دستاش گرفت و فشرد و با عصبانیت بهم میگفت: ـ اون روی منو بالا نیار نازنین! همینجور که سعی میکردم دستم رو از دستش بکشم بیرون، اشکم درومده بود و گفتم: ـ ولم کن! دستم درد گرفت! پارسا..کمک...آی دستم درد گرفت. یهو انگار خون از جلوی چشماش کنار رفت و فهمید چیکار کرده و سریع دستش رو ول کرد و گفت: ـ معذرت میخوام عزیزم، ببخش! یه لحظه نفهمیدم چی شد! اما من همینطور میرفتم عقب...دیگه ازش میترسیدم! نمیتونستم مثل قبل بهش اعتماد کنم...با دیدن حال من گفت: ـ نازنین ببخشید! واقعا نمیخواستم بهت آسیب بزنم! خیلی لحظه بدی بود... بیشتر از اون چیزی که من فکرش رو میکردم، مریض بود و من اون لحظه از ترس داشتم سکته میکردم. دلم میخواست پیمان الان اینجا بود تا برم پشتش قایم بشم و منو از دستش نجات بده...چاره ای نبود...نباید بیشتر از این عصبانیش میکردم، با لکنت گفتم: ـ خ..خیلی ..خب ... باشه...ایرادی نداره. بعدشم چشمام رو دوختم به زمین و گفتم: ـ الانم با اجازت میخوام کار کنم. یهو مظلوم شد و گفت: ـ جایی نمیری، مگه نه؟ سریع و با ترس گفتم: ـ نه نمیرم. بعد این حرف من دیگه چیزی نگفت و سریع از انباری رفت بیرون.
- 111 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و یکم اینارو بعنوان هدیه برای دخترم میبرم تا منو ببخشه. همشون رو داخل یه جعبه بسته بندی کردم و بردمشون بالا و کنار اتاقم گذاشتم... به تختم نگاه کردم و به اینکه چقدر اوایل اینجا غریبگی میکردم... یه گوشه کز میکردم و تا میتونستم غصه میخوردم...به اینکه چقدر برای چیزی که وجود نداشت، واسه عشقی که دروغ بود، عذاب وجدان گرفتم و به دلم تحمیل کردم تا یه غریبه رو که اصلا نمی شناختمش دوست داشته باشم!. بغضم امون نداد و اشکام جاری شد. در حقم خیلی بد کردن اما بازم دلم نمیخواست بخاطر نون و نمکی که این دو سال باهاشون خوردم، بلایی سر پارسا یا لیلا بیاد! دوباره رفتم پایین تا این ناراحتی و مشغول بودن ذهنم رو با طراحی کار جدید پر کنم... فکر کنم یه نیم ساعتی مشغول بودم که صدای پارسا رو از پشت سرم شنیدم: ـ نازنین. به سمتش برنگشتم... اومد و یه صندلی گرفت و کنارم نشست و مشغول زل زدن بهم شد اما اصلا نگاهش نمیکردم... با ناراحتی اومد دستمو بگیره که دستش رو پس زدم و با ناراحتی توی لحنش گفت: ـ نازنین توروخدا باهام اینجوری نکن! من جز تو توی این دنیا هیچکس برام مهم نیست و کسیو ندارم. با جدیت نگاش کردم و گفتم: ـ اسم من نازنین نیست، غزله! دوباره چهرش رفت تو هم و با عصبانیت نگام کرد و گفت: ـ مگه بهت نگفتم حرفای اون یارو رو باور نکن؟؟ بازم که برگشتی سرخونه اول! حوصله جر و بحث کردن باهاش رو نداشتم اما این حجم از اصرار کردنش رو هم درک نمیکردم! منم با عصبانیت بلند شدم و گفتم: ـ اون کسی که تو میگی شوهرمه! تو اینو بفهم! منو آوردین اینجا و دو سال منو از دخترم و شوهرم محروم کردین. خنده عصبی کرد و گفت: ـ یعنی واقعا باور میکنی اون مردی که همسن باباته، واقعا شوهرت باشه؟ اینجور تو این چند روز بهش علاقمند شدی که منو حرفام رو ریختی دور؟!
- 111 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
سجاد پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
قرمه سبزی -
مریم
-
Roar شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
Nina شروع به دنبال کردن محدثه رضایی کرد
- هفته گذشته
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت پنجاه و سه از حوض آبی که با گلدانهای شمعدانی احاطه شده بود، چشم گرفتم. ماهیهای قرمز کوچک، سرخوشانه شنا میکردند و هیچ اهمیتی نمیدادند که هیولاهای بالای سرشان، در چه حالی هستند. -بیا تو ناهید، شربت داریم تو یخچال. همانطور که پلهها را بالا میرفتیم، چادرش را تکاند و گونه گندم را بوسید. -چه خوب کردی اومدی، به خدا پوسیدم تو این چهاردیواری! چیه این زندگی متاهلی؟ به خدا که من نادرو قبل عقد و عروسی بیشتر میدیدم تا الان که زیر یه سقفیم. چیزی نگفتم. دغدغههای غزل آنقدر برایم کودکانه به نظر میرسید که نمیتوانستم او را در آغوش بگیرم، کمرش را نوازش کنم و دلداریاش بدهم که اشکالی ندارد اگر نادر را یک هفته تمام نمیبیند. در همین شهر کسانی هستند که حاضرند همه چیزشان را بدهند تا دیگر هیچوقت شوهرشان را نبینند، حتی سر پل صراط. خانهاش بوی نویی میداد. بوی چوب مبل و لوازمی که هنوز رویشان گردِ کدورت ننشسته بود، از خانه من خیلی بزرگتر بود. لبخند زدم... غزل لیاقت خوشبختی را داشت. -بفرمایید. شربت نارنج را از سینی برداشتم و به لبهایم رساندم. آنقدر با گندم سرگرم بودند که اگر همین حالا از خانه میرفتم هم متوجه من نمیشدند. -ناهار چی دوست داری؟ میخوام براتون کدبانویی به خرج بدم ها! با ناز و تعارف گفتم: -نه بابا ناهار واسه چی؟ اومدیم یه سر بهت بزنیم فقط. غزل قیافهاش را درهم کرد و ادایم را درآورد. -اومدیم سر بزنیم! خندیدم. زبانش را بیرون آورد: -خورشت قیمه میذارم، به تو نیومده ازت نظر بخوان. لبخند تمام صورت و چشمهایم را پر کرد. هیچ وقت نمیفهمد نیت حقیقیام از آمدن به اینجا فقط خوردن یک وعده غذاست. غزل ابدا نمیتواند اینقدر تیره فکر کند، او تیرگیهای مرا نمیبیند. -چه خبر؟ با بیخیالی این را پرسید. شانهای بالا میاندازم. جرعه آخر شربتم را مینوشم و همینطور که لیوان خالی را روی میز میگذارم، میگویم: -سلامتی! خبرها دست شماست. چشمهایش را ریز میکند. نمیتواند نگرانی درونشان را مخفی کند، اصلا در این کار خوب نیست. غزل خیلی خوب آواز میخواند، با سگ و گربههای خیابان ارتباط عجیب و به قول خودش، معنوی دارد، اما هیچ وقت متظاهر خوبی نبود. به گمانم این، یکی از هزاران دلیلی بود که ما را به هم نزدیک کرد. دلیل دیگر هم این بود که خب، من چاره دیگری نداشتم. گزینهای به جز غزل برای دوستی نبود، چون هیچ بچهای دلش نمیخواهد با دختری که به مدرسه نمیرود و برادرش را بزرگ میکند دوست باشد، مادرهایشان آنها را از این کار منع میکنند و میگویند من رویشان تاثیر منفی میگذارم. کنارم مینشیند و دستهایم را میگیرد، لطیفتر از دستهای من است و بوی نارگیل میدهد. -اذیتت کرد؟ طوری این را پچ میزند که کمی در خودم جمع میشوم. -کی؟ حیدر؟! واسه چی اذیتم کنه؟ اخم کرد. -لوس نشو! وحشی یه جور دست امیرعلی رو شکسته بود، نگران تو شدم... قفل کردم. با شک لب زدم: -دستش؟! دستش نشکسته بود که! خزر به یکباره خودش را عقب کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. سکسکهاش گرفت و مطمئن شدم چیزی هست که من از آن بیخبرم. ادامه رمان را در کانال تلگرام بخوانید: @hany_pary- 56 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت پنجاه و دو حیدر رفت و نفهمید آن جمله چطور به جای او، مرا زیر مشت و لگد گرفت. تمام وجودم کرخت شده بود و چشمهایم میسوخت. صدای گریه ضعیفی از اتاق، مرا هوشیار کرد، گندم! زانوهایم قوت گرفت. در اتاق را با دستهای لرزان باز کردم. پشت در نشسته بود و گریه میکرد. -مامان؟ ببخشید گندم. ببخشید عزیزم. دستهایم را به دور جسم کوچک و مچالهاش حصار کردم. ترسیده بود. گیر افتادن در اتاق با صدای فریاد من و حیدر، کابوسی بود که من باعثش شده بودم. اشکهایم بند نمیآمد. -ببخشید مامان، ببخشید گندمم. غلط کردم... ببخشید ترسوندمت. چی کار کنم؟ برم بابا رو برگردونم؟ بابا بیاد خوشحال میشی؟ گندم همچنان به من توجهی نشان نمیداد. لبم را گاز گرفتم و شوری اشک به دهانم راه یافت. آن لحظه، تنها چیزی که در راس دنیای من بود، گندم بود. من واقعا به بازگرداندن حیدر فکر کردم. به اینکه او به خانه بیاید، گندم خوشحال باشد، و من باقی عمرم را در کنج همین اتاق، خون گریه کنم. اما این اتفاق نیفتاد. گندم بالاخره به آغوش من پناهنده شد و سرش را به بازویی تکیه داد که هنر دست پدرش روی آن، هنوز درد میکرد. آنقدر دخترک را نوازش کردم و زیرگوشی، قربان صدقهاش رفتم که عاقبت آرام گرفت. کاش اندازه گندم خوش شانس بودم و چندسال بعد، اصلا یادم نمیآمد امروز و این روزها چه به سرمان آمد. لباس پوشیدیم و بیرون زدیم. برای گرفتن دست کوچکش در خیابان، باید کمی خم میشدم. به کوچه شهید بهشتی که رسیدیم، سعی کردم به یاد بیاورم در خانهشان چه رنگی بود... سبزرنگ. زنگ را فشردم. صدای لخلخ کشیده شدن دمپایی و در پیاش، صدای نازکی که از فرط عجله، بلند شده بود: -کیه؟ اومدم. در که باز شد، حقیقیترین لبخندم را به او نشان دادم. با دهان باز سرتاپایم را برانداز کرد و لحظه بعد، مسابقه "کی محکمتر بغل میکنه" برگزار شد. از درد بازویم، لب گزیدم. -خیلی بیمعرفتی! حیف که دلم برات تنگ شده وگرنه گیساتو میبستم به دم اسب! حتی گندم هم از دیدن او خوشحال به نظر میرسید. برای او، گندم مساوی با بازی و شیطنت بیحد و مرزی بود که مادرش همیشه برایش ممنوع میکرد. -تو سرت شلوغه عروس خانم، وگرنه ما که همین دور و اطرافیم. بالاخره از هم جدا شدیم. غزل به سمت گندم رفت و او را در آغوشش بالا انداخت که باعث شد چادرش کف حیاط بیفتد و موهایی که حالا ریشه سیاهشان بیرون زده است، روی کمرش پخش شود. -ای جونم! تو دلت واسه خاله تنگ نشده بود؟ نشده بود؟ گندم را قلقلک داد و... خدای من! چه میدیدم! چال گونهای که من نداشتم و حالا روی صورت گندم بود. یک روز از او میپرسم که آیا مجبور بود اینهمه شبیه پدرش شود؟ به داخل خانه سرک کشیدم: -شوهرت که نیست؟ -نه، نادر بار برده زنجان. تا دوروز نیست. راحت باش!- 56 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت پنجاه و یک پلکش پرید. سرش را خم کرد و پوزخندی زد که با آتش درون نگاهش، در تضاد بود. -چه گوهی خوردی؟ چشمهایم را بستم. انگار آن لحظه، سقف خانه روی سرمان فرو ریخت. هردو میدانستیم که بعد از این حرف، دیگر هیچ چیز مانند سابق نخواهد شد. -تو اون زهرماریها رو به بابا دادی... جفت دستهایم را تختِ سینهاش کوبیدم. -تو! تو این بلا رو سرش آوردی که نتونه جلوت وایسته، که هربلایی سرم آوردی، هیچ کس اون بیرون منتظرم نباشه. دستهایم گزگز میکرد. در سرم کوه آتشفشانی را حس میکردم که در حال فوران است. حیدر نمیفهمید من در چه آتشی دست و پا میزنم. بابا هیچوقت به خاطر من خودش را به زحمت نینداخت، هیچوقت به دادم نرسید و آن سیلی که زد، تیر آخر بود. من تمام اینها را از چشم حیدر میدیدم، او بابا را به خودش محتاج کرد و افسارش را طوری در دست گرفت که بابا عاجز و ناتوان شود. به چشمهای سبزرنگی نگاه کردم که خودم با دستهای خودم آنها را به دخترم دادم بودم و حالا تا آخر عمرم، هربار که گندم نگاه کنم، حیدر را به یاد میآورم. خوب نبود. حالا اشک داشت پشت پلکهایم لَهلَه میزد و من یک ضعیفهی واقعی به نظر میرسیدم که جز گریه، هیچ کاری از دستش برنمیآید. این را از نگاه نرم شدهی حیدر فهمیدم. -ناهید گریه نکن عزی... -به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن! جنونوار این جمله را فریاد زدم، با تمام توانم، به جای تمام شبهایی که به غارت رفتم و سکوت کردم. -باشه، باشه، آروم بگیر! جنی شدی؟ به قاب عکس پشت سر حیدر نگاه کردم. ماه عسل بود و ما در مشهد بودیم، این تنها عکس مشترک ما بود و نباید آن را بشکنم. دستهای لرزانم را مقابلم گرفتم. -برو... برو حیدر! ولم کن! دست از سرم بردار! -ننه من غریبم بازیا چیه دیگه؟ اینجا خونه منم هست. هرچی بهت میدون میدم، دور برمیداری. صدایش بلند و عصبانی بود. موقع حرف زدن، رگهای پیشانیاش به قدر باد کرد که انگار هر لحظه ممکن است منفجر شود. برخلاف آن شب در مکانیکی، که صدایش متین و دلربا بود، نوازشگر بود... قلبم فشرده شد. -بزار آروم بشم، بعد برگرد... تو رو خدا. دستی به موهایش کشید. این کار را برای مهار دستهای یاغیاش انجام میداد. بازویم تیر کشید، رد دستهایش هنوز آنجا بودند. دست آخر رفت. در را پشت سرش کوبید و من زیر آوار کلماتش ماندم: -هیچ وقت نفهمیدی چی میخوام.- 56 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)