پارت نود و هفتم
ـ تو چرا این کمبودیهای صورت و گردنت با اینکه قرص مصرف میکنی و پماد میزنی خوب نمیشه؟
گفتم:
ـ خوب میشه به مرور زمان!
بعد با دقت به گردنم نگاه کرد و گفت:
ـ آخه خیلی عمیقه! میخوای بریم یه دکتره دیگه؟
سینی غذا رو گذاشتم رو میز و از رو تخت اومدم پایین و گفتم:
ـ فعلا خیلی کار دارم، باید برم سراغ یه خانواده.
سامان سریع بلند شد و گفت:
ـ منم میام!
گفتم:
ـ آخه تو...
سریع پرید وسط حرفم و گفت:
ـ آخه و اما نداره رییس! من دیگه خوب شدم، میخوام باهات بیام.
با تردید گفتم:
ـ یعنی میتونی پشت موتور بشینی؟
دستمو گرفت و گفت:
ـ بزن بریم...
پرونده رو از تو کشوی میزم گرفتم و همراه سامان راه افتادیم سراغ این مورد. خانواده ایی که بخاطر بچه دار نشدن، یه بچه رو از بهزیستی به سرپرستی قبول کردن و باهاش خوب بودن تا اینکه بعد ده سال خدا بهشون یه فرزند دوقلو داد اما متأسفانه جنبشو نداشتن و از وقتی اون بچها بدنیا اومدن، با بچهایی که به سرپرستی قبول کردن، بد رفتاری میکردن و اون بچه هم که الان ۱۵ سالش بود از رفتارشون خسته شده بود و اسم منو صدا زده بود...