رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. *** - حالت خوبه راموس؟! چشم گشودم و به لونایی که مشغول بستن زخم بازویم بود نگاهی انداختم و لبخند زدم. - واقعاً فکر می‌کنی که یه زخم کوچیک می‌تونه من رو از پا در بیاره؟ لونا سرش را به طرفین تکان داد. - نه، اما یکم مضطرب به نظر میرسی برای همین پرسیدم. در تأیید حرفش سر تکان دادم؛ ما سه قلعه را فتح کرده بودیم و حالا در دو قدمی جنگ اصلی با خون‌آشام‌ها بودیم و فکر کنم عادی بود که کمی مضطرب باشم. - آره خب یکم مضطربم؛ توی جنگ قبلی زخمی‌های زیادی داشتیم و نگرانم که توی این جنگ شکست بخوریم. لونا آخرین گره را به پارچه‌ی سفید بسته شده به بازویم بست و روی زمین در کنارم نشست. - به این چیزها فکر نکن راموس؛ این آخرین مرحله‌اس برای رسیدن به سرزمینمون. درسته که تعداد ما کمتره و خیلی از گرگینه‌ها زخمی‌ان، اما اون‌ها مصمم و امیدوار هستن تا سرزمینشون رو پس بگیرن. لبخندی از حرف‌های لونا بر لبم نشست، دخترک با همیشه خوب بلد‌ بود که با حرف‌هایش حالم را خوب کند. - ازت ممنونم لونا؛ از این‌که توی هر شرایطی کنارمی و حالم رو با حرف‌هات خوب می‌کنی. لونا سری در رد حرفم تکان داد. - نه؛ این منم که باید از تو تشکر کنم. تو آلفای این سرزمینی، اما من که یه گرگینه‌ی عادی هستم رو در کنار خودت پذیرفتی. لبخندی زده و دست پیش بردم و دست ظریف دخترک را گرفتم؛ من تا دنیا دنیا بود به این دختر بابت بودنش مدیون بودم. - من هم از همون اول آلفا نبودم؛ من یه موجود ضعیف بودم که حتی‌ نمی‌اونستم از خودم دفاع کنم، اما حالا به لطف کمک‌های تو و شاهدخت به اینجا رسیدم. لونا خواست حرفی بزند که یکی از گرگینه‌ها که بر روی قلعه نگهبانی می‌داد خودش را به ما رساند و با نفس‌نفس گفت: - ج… جناب آلفا… خون‌آشام‌ها… اون‌ها دارن میان. با آرامش و خونسردی به گرگینه‌‌ی جوان نگاه کردم؛ انتظارش را داشتم که آن‌ها زودتر از این به جنگ با ما برخیزند و زیاد جا نخورده بودم. - باشه، برو و تموم افراد رو خبر کن. مرد جوان سری تکان داد و از اتاق ما بیرون رفت. - حالا می‌خواهی چی‌کار کنی راموس؟!
  3. به داخل قلعه که برگشتم با چهره‌های شاد و خوشحال گرگینه‌ها روبه‌رو شدم؛ این خوشحالی جای خودش خوب بود، اما آن‌ها باید می‌دانستند که این آسان‌ترین نبرد ما بود و همیشه همه چیز آنقدر ساده پیش نمی‌رفت. - امروز ما موفق به فتح این قلعه شدیم! گرگینه‌ها با خوشحالی شمشیرهایشان را بالا بردند و هو کشیدند؛ من نمی‌خواستم خوشحالی‌شان را زائل کنم، اما باید به ‌آن‌ها یادآوری می‌کردم که هنوز سختی‌های زیادی را در پیش داریم. - اما باید بدونید که این اولین نبرد و ساده‌ترین نبرد ما بود و هنوز دو قلعه‌ی دیگه رو پیش رو داریم تا به پایتخت که اصلی‌ترین نبردمونه برسیم؛ ما اینجاییم که سرزمینمون رو پس بگیریم و برای این کار لازمه که حساب شده عمل کنیم ‌ نباید دشمن رو دست کم بگیریم و به خودمون مغرور بشیم. گرگینه‌ها در تأیید حرف من سر تکان دادند؛ شاهدخت که جاوتر از تمام گرگینه‌ها در کنار جفری ایستاده بود چند قدمی پیش امد و روبه‌روی من ایستاد. - بهتون تبریک میگم جناب راموس؛ شما فرمانده‌ی مقتدر و لایقی هستین. از تعریفش لبخند محوی به لبم نشست؛ اگر به قبل‌ترها بر می‌گشتم مطمئناً هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که بتوانم گرگینه‌ای قوی، جدی و مقتدر باشم. - من این رو مدیون شما هستم شاهدخت. شاهدخت سرش را به طرفین تکان داد. - شما دِینی به من ندارید؛ من فقط مسؤولیتی که به عهده داشتم رو انجام دادم. لحظه‌ای سکوت کرد و با لحنی به مراتب ملایم‌تر ادامه داد: - میشه از شما یه خواهشی بکنم؟! متعجب و با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم؛ از او سراغ نداشتم که از من خواهشی داشته باشد. شاهدخت سکوتم را که دید پرسید: - میشه ازتون خواهش کنم که پدرم رو ببخشین؟! از کریستین شنیدم که شما هنوز از اون دلخورین و پدر هم از دلخوری شما ناراحته. لب روی هم فشرده و تنها نگاهش کردم؛ من پادشاه را در اتفاقاتی که افتاده بود مقصر نمی‌دانستم، شاید قبلاً از او کمی دلخور بودم اما حالا نه. حالا که پسر و دخترش این‌همه به من کمک کرده بودند دیگر دلخوری از او نداشتم. - من از جناب پادشاه دلخور نیستم؛ قبلاً یکم عصبانی بودم، اما حالا که خوب بهش فکر می‌کنم ایشون رو توی اتفاقات افتاده مقصر نمی‌دونم. شاهدخت لبخندی زد و من ادامه دادم: - شما هرچی نباشه تنها فامیل‌های من هستین و من نمی‌تونم ازتون ناراحت باشم.
  4. - ما امروز قراره به جنگ اون لشکر عظیم بریم؛ می‌دونیم که لشکر اون‌ها چندین برابر ماست، اما ما قوی‌تر از اون‌ها هستیم. ما قوی‌تر از اون‌ها هستیم چون هدف داریم، چون پای سرزمینمون ایستادیم و حاضریم تا آخرین قطره‌ی خونمون رو پای سرزمینمون بریزیم. دست مشت شده‌ام را بالا بردم و فریاد زدم: - پس میریم و سرزمینمون رو نجات میدیم؛ حتی اگر به قیمت جونمون تموم بشه. با پایان یافتن حرفم فریاد و هیاهوی گرگینه‌ها در تأیید من بلند شد. - پس پیش به سوی پیروزی! گرگینه‌ها هم این حرف را با فریاد تکرار کردند و پشت سر من به راه افتادند. همه‌مان استوار و محکم قدم برمی‌داشتیم. با این‌که این راه خطرناک بود؛ با این‌که در این جنگ احتمال هر اتفاقی بود، اما ما از همیشه مصمم‌تر بودیم. مصمم برای پس گرفتن سرزمین و بیرون راندن خون‌آشام‌های شوم و منفور. پس از مدتی راه رفتن به قلعه‌ی محافظ مرز رسیدیم، اولین جنگمان با خون‌آشام‌های نگهبان قلعه بود. - حواستون باشه، باید سریع عمل کنیم تا اون‌ها فرصت نکنن پیک به پایتخت بفرستن. پس از این حرف با نهایت سرعت در همان حال که شمشیر بُرنده‌ام را به یک دست و یک تکه از چوب‌های مخصوص را به دست دیگر داشتم به سمت قلعه شروع به دویدن کردم. اولین نگهبان را با یک ضربه از پای در آوردم و چوب مخصوص را درون قلبش فرو بردم و نگهبان‌ دیگری را جفری که پشت سر من و در کنار شاهدخت می‌دوید کُشت. و همه با هم وارد قلعه شدیم، در راهرو و راه‌پله‌های سنگی کسی نبود و همه در پشت بام قلعه که مکان دیدزنی و نگهبانی بود ایستاده بودند. لحظه‌ای پشت دربی که به پشت‌بام می‌رسید ایستادیم و با اشاره از گرگینه‌ها خواستم که چند نفرشان همراه با من آرام وارد پشت‌بام شوند و بقیه همان پشت در بمانند. آرام و پاورچین وارد پشت‌بام شدیم، جمعاً چهار سرباز پشت به ما و رو به بیرون ایستاده بودند و حواسشان به ما نبود. خودم به سمت یکی از سربازها رفتم و به آن سه نفر که همراه با من به بالا آمده بودند اشاره کردم تا به سراغ دیگر سربازها بروند. پشت سر مرد نگهبان ایستادم شمشیرم را درون غلاف زده و در یک حرکت سر مرد نگهبان را به سمتی چرخاندم و پس از شنیدن صدای لذت‌بخش شکستن استخوان‌های گردنش چوب مخصوص را وارد قلبش کردم. سر که برگرداندم با جسم بی‌جان دیگر سربازها روبه‌رو شدم و از این پیروزی لبخندی بر لبم نشست؛ همانطور که حدس زده بودم کارمان در این قلعه زیاد سخت نبود، اما نبردهای بعدی مسلماً بسیار سخت‌تر از این می‌بود.
  5. ولیعهد مغموم سری تکان داد. - پس من و جفری و دیانا فردا صبح به سرزمینمون برمی‌گردیم. این‌بار جفری بود که گفت: - نه، منم می‌خوام بمونم. با تعجب به جفری نگاه دوختم؛ با خودش چه فکر کرده بود که در این شرایط خطرناک می‌خواست کنار ما بماند؟! - چی داری میگی جف؟! جنگه شوخی که نیست! جفری با لحنی قاطع و جدی که تابحال از او ندیده بودم جواب داد: - خودم می‌دونم که جنگه و خطرناکه، اما من می‌خوام بمونم و ‌از شاهدخت سرزمینم محافظت کنم. شاهدخت به روی جفری لبخندی زد؛ برایم این‌همه خوش‌روییِ شاهدخت با جفری کمی عجیب می‌آمد‌. - ممنونم جفری، اما لازم نیست به خاطر من خودت رو به خطر بندازی. جفری سرش را به طرفین تکان داد. - خواهش می‌کنم بذارید کنارتون بمونم بانو، من تنها در کنار شماست که احساس مفید بودن می‌کنم. شاهدخت پلک روی هم گذاشت. - باشه، هر طور میلته. خسته و کلافه از جای برخاستم، وقتی خودش می‌خواست بماند من کار دیگری از دستم برنمی‌آمد. - بهتره دیگه بریم و استراحت کنیم، فردا روز سختی در پیش داریم‌. *** بالاخره روز حمله فرا رسید من و تمام گرگینه‌ها برای حمله به لشکر خون‌آشام‌ها آماده شده بودیم و درحالی که جمعیتمان یک پنجم لشکر خون‌آشام‌ها هم نمی‌شد و تمام شمشیر‌ها، کمان‌ها و زره‌هایمان ساخته‌ی دست خودمان بود از این جنگ هیچ هراسی نداشتیم و برای باز پس گرفتن سرزمینمان مُصر بودیم. - بریم جناب آلفا؟ تموم مردم منتظرن تا صحبت‌های شما رو بشنون. کلافه نفس عمیقی کشیدم؛ هر چه می‌کردم لونا نه قبول می‌کرد که از این جنگ کنار بکشد و نه قبول می‌کرد تا من را مثل سابق صدا کند و این من را عصبی کرده بود. - بریم. چند قدمی برداشتیم و پیش روی گرگینه‌های زره‌پوش ایستادیم. از بعد از آن شب که آن‌ها شکسته شدن طلسم را با چشمان خود دیدند رفتارشان با من طور دیگری شده بود و اعتمادشان به من بیشتر از قبل شده بود انگار.
  6. پارت چهل و یک در آسانسور باز شد و همچنان حدیثه با ذوق و شوق درمورد ماشین‌ها زیر گوشم صحبت می‌کرد. خسته از حرفاش، به سمت واحد ۳۰۲ که صدای گنگ موسیقی بلندش تو پاگرد پخش شده بود رفتم. - فری گوش میدی چی میگم؟ رنگ ماشینه رو دیدی آخه؟ وای چقدر خفن بود! در واحد، قل از در زدن توسط اشکان باز شد. صدای گنگ موسیقی با باز شدن در واضح شد و رقص نور به صورتم زد. حدیثه سریعا حرفش رو خورد و با صدای بلندی سلام داد: - سلام اشکی! اشکان هم مثل خودش با هیجان گفت: - سلام حدیث جون! دست‌هاشون رو محکم به هم کوبیدن و دست دادن. در کمال آرامش و حفظ متانت، با اشکان دست دادم. - چجوری فری؟ بیاین تو خانوما. از جلوی در کنار رفت و به همراه حدیثه وارد شدیم. صدای موسیقی حالا بلند تر از هر لحظه شنیده میشد و مهمون‌ها یا درحال رقص و خنده بودن، یا مشغول پذیرایی. دستی به گودی کمرم خورد که از جا پریدم. برگشتم و با چشم‌هایی گشاد به اشکان نگاه کردم که دست‌هاش رو بالا برد. - ببخشید خانومی! می‌خواستم راهنماییتون کنم لباس عوض کنین. پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - اولین بار نیست میایم اینجا. خودمون بلدیم. و به سمتی که همیشه اتاق پرو خونه ی اشکان بود، راه افتادم. فقط فهمیدم حدیثه ایستاد تا چیزی به اشکان بگه. اهمیتی ندادم چی میگن. بخاطر فضای گرفته و جمعیت، گرمم شده بود و باید سریعاً پالتوم رو در میاوردم. وارد که شدم، یک خانومی درحال تمدید رژش توی اتاق بود. چهره‌ی تقریباً آشنایی داشت چشم ریز کردم تا به خاطرش بیارم که خودش من رو دید و با لبخند جلو اومد. - سلام فریا جون! شناختمش و اون بغلم کرد و هوا رو بوسید. - چقدر ماه شدی عشقم. با لبخند ازش فاصله گرفتم و گفتم: - ممنون سیما جان. شماهم خیلی خوشگل شدی. سیما از دانشجوهای دکترا بود. سن کمی داشت و گاهی همدیگه رو توی دانشگاه و فضاهای آزاد و مخصوصا مهمونی های اشکان، دیده بودیم. از رفتار های اینجوری و فیکش حالم بد میشد. اگه بهم فحش می‌داد بهتر از این بود که با هربار دیدنم همش عشقم، عشقم تحویلم بده!
  7. امروز
  8. Mahdieh Taheri

    مشاعره با اسم دختر🩷

    رومینا
  9. جلد فریا چه خوشگله وا

  10. پارت چهل قبل از اینکه از اتاق خارج بشه صداش زدم. نگاهم کرد و گفتم: - تو خیلی هم خوشگلی. گور بابای اونی که ازت خوشش نمیاد. لبخندی روی لب های تقریبا نازکش نشست. فوری گفتم: - حالا بدو برو لباس بیرونتو بپوش بریم. سریع رژم رو زدم و بعد داخل کیفم انداختمش. پالتو بلند طوسی رنگم رو روی لباس مهمونی پوشیدم و جلوش رو کامل بستم. بیگ اسکارفم رو مثل شال گردن دورم انداختم تا موهای کرلی شده‌ام رو خراب نکنه و با برداشتن کیف مجلسی دستی، بیرون رفتم. حدیثه هم آماده، درحال پوشیدن کفش‌هاش بود. نگاه آخر رو به چهره‌ی آرایش کرده‌ام تو آینه‌ی کنسول انداختم و با برداشتن سوییچ از روی کنسول، از خونه خارج شدم. بعد از رانندگی‌ای تقریباً طولانی، به محله‌ای که اشکان زندگی می‌کرد رسیدیم. محله‌ای پر از خونه‌های لوکس و آپارتمان‌هایی که ظاهراً و باطناً قیمت و متراژ بالا داشتن. جلوی آپارتمان اشکان توقف کردم. ماشین‌های پارک شده اطراف آپارتمان و توی کوچه، مشخص بود که برای مهمون‌های امشبن. حدیثه سوتی زد و کیفش رو بین دستاش جابه‌جا کرد. - جون بابا؛ عجب ماشینایی! لبخندی زدم و به ماشین‌های مدل بالای نگاهی انداختم. - وای این رخش بی قرارو ببین! آخرین مدله فکر کنم. ماشین رو خاموش کردم و گوشی رو توی کیفم گذاشتم. - من که مثل تو ماشین‌باز نیستم و برام مهم نیست. بپر پایین. حدیثه همچنان محو و خیره به ماشین، پیاده شد و تا وقتی بالا بریم، مغز من رو با حرف‌هاش درمورد ماشین خورد.
  11. پارت سوم. حدود ده شب بود که با صدای قار و قور شکمم از جام بلند شدم. ابی به دست و صورتم زدم و به آشپزخونه رفتم تا شام بخورم. انقدر خسته بودم که چشم‌هام پف کرده بود و بی رمق بودم. بی هیچ حرفی پشت میز نشستم و اکرم خانم غذام رو جلوم گذاشت؛ تشکری کردم و مشغول خوردن شدم که مامان توی چهارچوب در ایستاد و نگاهم کرد. همینطور که لقمه‌ام رو قورت دادم و با تعجب سر تکون دادم. مامان اومد روی صندلی رو به روم نشست و گفت: - چی شده؟ با صدایی که ناراحتی ازش پیدا بود گفتم: - شما نمیدونی؟ مامان دستش رو روی دستم گذاشتم و گفت: - دخترم ما خلاف میل تو عمل نمی‌کنیم. اینم که من گفتم بهت واسه اینه که از بس گفتن گفتیم یه چند باری بیان اگه خوشت اومد که بعد از کنکور کارها رو جلو ببریم اگه هم خوشت نیومد که هیچ.
  12. Paradise

    مشاعره با اسم پسر🩵

    داریوش
  13. Paradise

    مشاعره با اسم پسر🩵

    رامبد
  14. Paradise

    مشاعره با اسم پسر🩵

    ناصر
  15. Paradise

    مشاعره با اسم پسر🩵

    آروین
  16. Paradise

    مشاعره با اسم دختر🩷

    نیلوفر
  17. Paradise

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آیسان
  18. پارت صد و پانزدهم قرصهامو خوردم و یکم با کتابهایی که توی کتابخونه بود ور رفتم که در اتاقم زده شد و گفتم: ـ بفرمایید تو! در باز شد و دیدم که عفت خانوم با یه سینی از غذا و روی خوش وارد اتاق شده. با خوشرویی سینی رو ازش گرفتم و گفتم: ـ چرا زحمت کشیدین؟! ـ چه زحمتی دخترم؟! باید جون بگیری. بعدش نگاهش به در بالکن خورد که باز بود و سریع رفت در و بست و گفت: ـ دخترجون، سرمات بدتر میشه...پوریا بهم گفت چهار چشمی حواسم بهت باشه. باز اگه حالت بدتر بشه از چشم من میبینه! با یه لبخندی گفتم: ـ پوریا بهتون گفته؟! عفت خانوم متوجه ذوق چشمام شد و اونم با شیطنت گفت: ـ می‌بینم که وقتی راجب پوریا حرف میزنی، دیگه عصبانی نمیشی!! سریع خودمو جمع کردم و گفتم: ـ وا!! این حرفا چیه عفت خانوم؟! اصلنم اینجوری نیست...من فقط... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ خیلی خب! نمی‌خواد توضیح بدی دخترم. ولی من از همون اولشم بهت گفتم که پوریا اونجوری که بنظر میاد نیست و پشت اون چهره، یه قلبی از طلا داره. فکر کنم می‌تونستم از زیرزبون عفت خانوم حرف بکشم چون واقعا راجب شخصیتش کنجکاو بودم. یه قاشق از غذامو خوردم و گفتم: ـ راستی عفت خانوم، این آقا پوریای شما کسی تو زندگیش نیست؟! چمیدونم دوست دختری، نامزدی... عفت خانوم بازم با شیطنت لبخند زد اما سریع خودشو جمع کرد و گفت: ـ نه والا، من پوریا رو از نوجوونی میشناسم و تا به امروز تو اوین دختری هستی که دیدم اینقدر براش مهمه و بخش اهمیت میده
  19. #پارت صد و چهل و پنج... از این حرف، حالم بد شد چطور می‌توانست آنقدر وقیح باشد. این بلا رو سرم آورده و حالا می‌خواهد با یکی دیگر ازدواج کند رعنا نگاهم کرد و باز رو به سهراب گفت_ چی میگی تو؟ مگه قرار نیست با مهتا ازدواج کنی؟. بی اهمیت گفت_ من حرفی ندارم ولی این خانم نخواست من نمی‌تونم مجبورش کنم. من الان بیست و نه سالمه، دیگه داره از زمان ازدواجم می‌گذره، درضمن من سه تا بچه دارم که هیچکدوم مادر ندارن، بخاطر اینا هم که شده باید یه کاری بکنم. _ خب حالا طرف کی هست؟. سهراب گوشیش رو روشن کرد و به مادرش داد و گفت_ اسمش بنفشه است تازه آشنا شدیم. رعنا همینطور که نگاه می‌کرد گفت_ چند سالشه؟ بهش می‌خوره بچه باشه. _ سیزده سالشه. رعنا با تعجب گفت_ این که خیلی بچه است شانزده سال اختلاف سنی دارین. _ برام اهمیتی نداره. _ می‌دونه که تو دوتا بچه داری؟. _ سه تا، آره بهش گفتم مشکلی نداره با این قضیه. رعنا با تعجب گفتس سهراب داری شوخی می‌کنی دیگه آره؟. سهراب بی اهمیت شروع کرد به غذا خوردن رعنا با ناراحتی گفت_ تو می‌خوای با یه بچه ازدواج کنی؟ مطمئنم که بخاطر پولت همه چیز و قبول کرده. گوشیش زنگ خورد رعنا نگاه کرد و با تعجب گفت_ بنفشه جون؟ . سهراب گوشی را از مامانش گرفت و با لبخند جواب داد_ جانم عزیزم. بعد بلند خندید و گفت_ چیه به من نمیاد اینجوری حرف زدن؟. _........ _ نه به موقع زنگ زدی اتفاقا منتظرت بودم. _.......... _ فردا خونه‌ای می‌خوام بیام پیشت. _......... _نه فقط می‌خوام ببینمت، ناهار درست کن می‌خوام ببینم آشپزیت چطوره. _....... _ باشه فعلا. اصلا نمی‌توانستم به او نگاه کنم خیلی دلم گرفته بود اون حق نداشت با من اين کار را بکند... فردا آن روز سهراب را دیدم که مثل زمان دانشگاه یک تیپ باحال زده بود لیانا گفت_ جایی میری انقد تیپ زدی؟ سهراب نشست و چای برداشت و گفت_ قرار دارم. _ با بنفشه خانم؟. با لبخند گفت_ بله فضول خانم. رعنا گفتس مگه قرار نبود با هم بریم؟ بذار آماده شم بیام. سهراب گفت_ بذار برای یه روز دیگه، امروز می‌خوام باهاش درمورد چیز مهمی صحبت کنم. بعد از خوردن چایش رفت رعنا هم به مطب رفت. لیانا گفت_ این روزا خیلی رفتارش عجیب شده. با ناراحتی گفتم+ پدرِ تو بویی از انسانیت نبرده. _ تو اون و دوست داری پس چرا گفتی نمی‌خوایش؟. + نمی‌خوام خودم و بهش تحمیل کنم اون فقط بخاطر بچه می‌خواد با من ازدواج کنه. _ تو اشتباه فکر می‌کنی سهراب تو رو می‌خواست حتی قبلتر از بچه،مهتا به بخت خودت لگد نزن سهراب و قبول کن مطمئنم اون واقعا دوستت داره. + اگه داشت که یکی و جایگزینم نمی‌کرد. _ مهتا تو قبول کن من و مامان رعنا سهراب و میاریم سر سفره عقد. + می‌خواین مجبورش کنین؟. _ فقط باهاش صحبت می‌کنیم فقط قبول کن. + من دوستش دارم ولی می‌ترسم که منو پس بزنه. _ بسپرش به من و مامان می‌دونیم چیکار کنیم، من هرگز دلم نمیخواد به یکی که ازم کوچک‌تره بگم مامان. خیلی دلم می‌خواست حرف‌های لیانا درست باشد باید تحمل می‌کردم تا ببینم چی می‌شود.
  20. پارت صد و چهاردهم پوریا با اینکه میدونست عموش بابت اینکار کلی سرزنشش می‌کنه اما جلوش درومد و دوبار منو از مرگ نجات داد...تنها کسی بود که حرفمو باور کرد و نذاشت من توی توهماتم باقی بمونم و حقیقت و بهم گفت...برای خوشحالیم تلاش میکرد و حتی حواسش بیشتر از خودم به من بود. شاید بهش نمیومد اما واقعا با چشم دیدم که قلبش چقدر مهربونه و تمام اینکارا رو از صمیم قلبش انجام میده ولی اون یه مافیا بود. تو کار خلاف بود...چجوری می‌تونستم عاشق آدمی باشم که توی اینکاره؟! این حس اشتباهه اما حتی نمی‌تونستم اینو به دلم بقبولونم و اصلا چشمم این موضوع رو نمی‌دید...دفترمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن: اول از همه باید با اون آرون آشغال خداحافظی می‌کردم و برای همیشه از شر اون و خاطراتش خلاص میشدم. نوشتم: دیگه حتی ازت متنفر هم نیستم...تو فقط برای من یه تجربه بد بودی! بهم کمک کردی تا چشممو بیشتر روی حقیقت باز کنم. که بفهمم هر آدمی که فقط حرف میزنه، عاشقم نیست و آدما از روی عمل نشون میدن که چقدر یکیو دوست دارن و براش ارزش قائلن و بخاطرش رو به همه وایمیستن. جالبه اما از کسی خوشم اومده که منو بعنوان یه اسیر گرفت و تو یه ویلا محکوم کرده تا بقیه زندگیم و اینجا بگذرونم...باورم نمیشه که اینو می‌نویسم اما الان واقعا خوشحالم که اون روز باهات عروسی نکردم و قالم گذاشتی و باعث شد تا با پوریا آشنا بشم. اگه یه هفته قبل ازم می‌پرسیدن قطعا نظرم چیزه دیگه‌ایی بود و میخواستم هرجوری که بود از اینجا فرار کنم اما الان امیدوارم دیگه سر و کله‌ات پیدا نشه تا من اینجا پیش پوریا بمونم... دفتر و بستم...هر چیزی که حس کردم و نوشتم و این نوشته ها حتی برای خودمم جالب و عجیب بود! اما دیگه سردرگم نبودم. پوریا بدجوری توی ذهن و قلبم جا باز کرده بود و حرکاتش با وجود سرد بودنش به دلم نشسته بود. تو سخت ترین لحظات و زمان ناراحتیم، تنها کسی که کنارم بود و منو تو آغوشش فشرد، پوریا بود...با اینکه بهش به اشتباه شلیک کردم منو مقصر نکرد و بازم مثل یه ناجی اومد دنبالم که نجاتم بده. اینا برام خیلی با ارزش بود.
  21. #پارت صد و چهل و چهار... سهراب گفت_ چرا باید چنین فکری بکنی؟. وکیلی برگشت و به سهرابی که داشت می‌آمد نگاه کرد و گفت_ رفیقت می‌گفت، من الان چهار پنج ماهه این در و اون در میزنم هر کلکی که بود و سوار کردم تا دخترم و ببینم همین دیروز فهمیدم که بردنش، سهراب بگو که این دختر منه. _ نیست،می‌خواستم حضانتش و بگیرم ولی نشد بجاش یکی دیگرو بهم دادن، دست از سر زندگیم بردار. وکیلی برگشت و گفت_ رعنا اون دختر، حورای منه؟. رعنا با ناراحتی گفت_ آخه بچه‌ی به این خوشگلی و مهربونی چه صنمی می‌تونه با توِ حیوون داشته باشه. _ فقط اومده بودم ببینمت دلم برات تنگ شده بود تو شاید منو آدم حساب نکنی ولی بدون تو برای من همون خواهر کوچولوی دوست داشتنی هستی. نزدیک سهراب رفت و با هم حرف میزدن رعنا نشست گفتم+ شما خواهرش هستین؟. انگار نشنید چون جواب نداد با نگرانی به آن دو نفر نگاه می‌کرد وکیلی به ما نگاه کرد و بعد رفت سهراب نزدیک آمد. رعنا گفت_ چی بهم می‌گفتین؟. سهراب حرف را پیچاند و گفت_ کیانا رو به تو می‌سپارم مواظبش باش، نمی‌خوام اون دختر و ازم بگیرن. _ باشه قربونت برم، مواظبم، ولی سهراب دلم شور میزنه، مصطفی چرا هنوز بیرونه؟. _ عجله نکن گیر میفته. دوباره کیانا بیرون آمد و بدون نگاه کردن به کسی سمت سهراب رفت که بغلش کرد گفت_ حیف این دختر که بچهِ دوتا حیوونِ بی رحم شده. کیانا را بوسید و گفت_ خسته‌ام میرم بخوابم لطفا بیدارم نکنین خودم بیدار میشم. _ باشه قربونت برم کیانا رو بذار اینجا و برو. _ نه می‌برمش دلم براش تنگ شده. رعنا بهم گفت_ زیاد نشین برو و یکم استراحت کن بچه آزار می‌بینه. بهار گفت_ آره برو، دیگه منم می‌خوام برم خونه. + تو که تازه اومدی بمون حوصله‌ام به اندازه کافی سر رفته. رعنا زیر دستم را گرفت بهار هم خواست کمک کند که اجازه ندادم و گفتم+ دلت به حال خودت نمی‌سوزه به حال نی‌نیت بسوزه. رعنا گفت_ چند ماه است؟. بهار با خجالت گفت_ هنوز دو ماه نشده. _ پس هنوز اول راهی،خیلی مواظب خودت باش. داخل و رو تخت دراز کشیدم و بعد از کلی حرف زدن و دردِدل کردن بهار رفت باز احساس تنهایی می‌کردم حتی با وجود لیانا که دائم دم گوشم حرف می‌زد. برای شام پیش بقیه رفتم و رعنا با ناراحتی همش می‌گفت_ خیلی بی مسئولیتی، تو باید استراحت کنی نه اینکه اینجا بشینی. منم با بداخلاقی گفتم+ حوصله‌ام سر رفته، انقد درازکش بودم که حالم بدتر شده، می‌خوام بشینم اگه بهم گیر بدین انقد راه میرم که یه بلایی سر یکیمون بیاد. دیگه حرف نزد شروع کردم به غذا خوردن فرامرز گفت_ تو می‌دونی که اگه خدای نکرده بخواد برای بچه اتفاقی بیفته تو هم آزار می‌بینی کمترینش اینه که شاید هرگز نتونی بچه دار بشی. از حرفش حالم بد شد ولی اهمیت نداشت. سهراب و کیانا هم آمدند و سر میز نشستند سهراب برای خودش و کیانا غذا ریخت و شروع کردند به خوردن کمی بعد سهراب گفت_ مامان. رعنا با ذوق گفت_ جانم عزیزم. _ فردا بیکاری؟ باهم یه جایی بریم. _ بیکارم، کجا بریم؟. _ چند روز پیش با یه خانمی آشنا شدم بدم نمیاد به هم معرفیتون کنم. _ کی هست حالا؟. _ فعلا که غریبه است ولی شاید عروست شد.
  22. پارت صد و سیزدهم بعدش رو به من با جدیت گفت: ـ وقتی یه چیزی بهت میگم به حرفام گوش بده دختر که این اتفاقا نیفته. کم مونده بود تصادف کنیم! چیزی نگفتم و محوش شده بودم. حس میکنم اونم متوجه شد اما اصلا به روی خودش نیورد. اصلا نفهمیدم که چجوری یه آدمی که اینقدر رو مخم بود و ازش متنفر بودم، تو دلم جا باز کرده بود...اما هر چی که بود آرون و توی ذهنم خیلی کمرنگ کرده بود. بعد نیم ساعت رسیدیم ویلا و رو بهش گفتم: ـ ممنونم بابت امروز! خیلی بهم خوش گذشت. لبخند ریزی زد و گفت: ـ خواهش میکنم. بعدش از ماشین پیاده شدیم و از پنجره بالا دیدم که عموش با چشمایی پر از خشم و عصبانیت داره بهمون نگاه می‌کنه...همون قدر که به پوریا اعتماد داشتم از این مرده چندشم می‌شد و واقعا ازش می‌ترسیدم. آدمی بود که بدون هیچ درنگی می‌تونست خیلی راحت یکیو بکشه و ککش هم نگزه و واقعا آدم خطرناکی بود. پوریا هم عموش رو از بالای پنجره دید و رو به من گفت: ـ برو تو اتاقت...ده دقیقه دیگه هم باید قرصهاتو بخوری. از اینکه اینقدر حواسش بهم بود، دلم غنج می‌رفت...اما مجبور بودم که عادی رفتار کنم چون از پوریا اصلا مطمئن نبودم. رفتم داخل اتاقم و دفتری که آرزو بهم داده بود و از توی کیفم درآوردم...به امروز فکر کردم. باید با احساساتم مواجه می‌شدم! یعنی واقعا من از پوریا خوشم اومده بود؟! یا فقط دنبال این بودم که بعد آرون، توی دلم یه جایگزین پیدا کنم که تنها نباشم و یجوری بخوام با اینکار ازش انتقام بگیرم...رفتم تو بالکن اتاق وایستادم و به منظره روبرو خیره شدم..
  23. #پارت صد و چهل و سه... + کدوم وضعیت؟. لبخند زد و لبش را گاز گرفت بعد سرش را پایین انداخت گفتم+ بهار چیزی شده؟. _ خب، من باردارم. با تعجب گفتم+ داری شوخی می‌کنی ؟ چند وقته؟. _ جدی میگم، هنوز دوماه نشده. + مبارک باشه، انشالله به سلامتی بدنیا بیاد. واقعا خبر خوشحال کننده‌ای بود ولی خیلی حسودیم شد چون وقتی بقیه فهمیدن من باردارم، دعوام کردن ترکم کردن. گفتم+ راستی چه خبر از کوروش. با تعجب نگاهم کرد چون اولین بار بود که درموردش می‌پرسیدم. گفت_ خب با همون دختر همسایه‌شون ازدواج کرد، اتفاقا همین دو شب پیش رفتیم برای مراسم نامزدیشون بیخیال گفتم+ مبارکه، خوشبخت بشن. بعد از مدت‌ها سهراب را دیدم به ما رسید یه سلام داد و به خانه رفت حتی نخواست جوابش را بشنود. بهار گفت_ ازدواج کردین یا نه؟. + رفتیم برای عقد، ولی خب تصادف کردم و نشد. _ خب کی قراره عقد کنین؟. + دیگه فکر نکنم که بخوایم عقد کنیم، ندیدی مگه چقد بی احساس رفتار کرد. _ پس بچه؟. + بدنیا بیاد میدم بهشون و میرم. _ تو مادرشی!. + لطفا تو هم مثل بقیه نگو که من مادر بدیم، من نمی‌خوام خودمو به بقیه تحمیل کنم. _ باشه نمیگم، ولی تو سهراب و دوست داشتی حالا چرا می‌خوای این فرصت و از دست بدی؟. بحث را عوض کردم و نذاشتم دیگه حرفی بزند سهراب به سرعت از خانه خارج شد. بهار گفت_ اینکه تازه اومد، کجا رفت؟. شانه‌ای بالا انداختم رعنا آمد و گفت_ سهراب کو؟. + رفت. با ناراحتی کنارمان نشست و گفت_ نگفت کجا میره؟. + نه حرفی نزد. عزیزخانم آمد و گفت_ نگران نباش رعنا جان، زود برمیگرده. _ آخه یهو چیشد؟ بچه‌ام تازه اومده بود حتی فرصت نکرد بشینه، آخه پشت تلفن کی بود که اینجور رفت؟. _ انشالله که خیره. _ میترسم باز تنهامون بذاره. _ بد به دلت راه نده صحیح و سالم برمیگرده من دلم روشنه. صدای یالله گفتن یکی توجه همه را جلب کرد وکیلی نزدیک آمد و گفت_ رعنا! چقد دلم برات تنگ شده بود. رعنا از جا بلند شد و گفت_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟. از دیدنش ترس داشتم و برام جالب بود که بدانم از کجا رعنا رت می‌شناسد وکیلی گفت_ اومدم تو رو ببینم، چیه! نکنه از دیدنم خوشحال نیستی؟. _ از اینجا برو نمی‌خوام ببینمت. _ شنیدم پسرت زنده است خیلی خوشحال شدم الان کجاست می‌خوام ببینمش، هرچی نباشه ما با هم دوست بودیم. _ نیست، مطمئنم خیلی ناراحت میشه اگه بفهمه با قدمت، خونه‌اش رو نجس کردی. _ تو هنوزم از من ناراحتی؟ سی سال گذشته بیخیال شو. _ عوضی، من بیست و چند سال آرزوی اینو داشتم که پسرم و ببینم بعد تو میگی بیخیال شم تو گند زدی تو زندگیم، بیخیال چی بشم من! از اینجا برو وجودت آزارم میده. کیانا بیرون آمد و گفت_ با.. با. وکیلی داشت نگاهش می‌کرد گفت_ این بچه‌ی کیه؟. رعنا به عزیزخانم گفت_ کیانا رو ببر تو. عزیزخانم بچه را بغل کرد و رفت وکیلی دوباره پرسید_ این بچه‌ی کیه؟. رعنا گفت_ بچه‌ی سهرابمه. _ بچه‌ی سهراب؟ از کجا آوردتش؟. _ به تو ربطی نداره. _ اون پسره، رفیق سهراب می‌گفت که قراره حضانت حورا رو بگیره، نکنه... نکنه این دختر، حوراست؟.
  24. #پارت صد و چهل و دو... نمی‌دانستم چی باید جوابش را بدهم گفت_ چرا حرف نمی‌زنی؟ تا فردا وقت داری تا یه دلیل قانع کننده برام بیاری واگرنه کاری که دوست دارم و پیش میبرم و به تو و هیچ کس دیگه گوش نمیدم. بلند شد و سمت در رفت قبل از اینکه در را باز کند گفتم+ اقای همتی. ایستاد ولی برنگشت گفتم+ اون دختره اینجا چیکار می‌کنه؟. _ منظورت رهاست؟. + آره. _ پرستار کیاناست چند روزه اومده. + اون شما رو معتاد کرد چطور راهش دادین تو خونه‌‌تون؟ نزدیک آمد و گفت _خواهرش تو تصادف فلج شده، صاحب خونه‌شون می‌خواست بیرونشون کنه وکیلی بهش پول داده بود تا اون کار رو بکنه رها مجبور بود. .... داشتم فکر می‌کردم چه دلیلی برایش بیاورم که دست از سرم بردارد حتی نمی‌دانستم دوستش دارم یا نه؟ بخاطر او من این همه عذاب کشیدم تحقیر شدم هرکس و ناکس به من تیکه انداخت... مدتها گذشت انقدر در اتاق بودم که حتی نمی‌دانم چند روز یا چند هفته گذشته تو این مدت سهراب را ندیدم اصلا به اتاقم نمی‌آید، زمانی هم که بیرون میروم نیست، دروغ چرا؟ دلم برایش تنگ شده ولی خب خودم به او گفتم برود. در ایوان نشسته بودم البته بعد از کلی اصرار و التماس به رعنا و آنا که من را بیرون ببرند، یاد آن روزی افتادم که سهراب از من دلیل خواست گفت_ خب من آماده‌ام تا دلیلت و بشنوم. منم هم گفتم+ دوستت ندارم. با کمال پرویی گفت_ من خوب بلدم تو رو عاشق خودم کنم. + نمیخوام. _ مجبوری که بخوای. + شما مجبورم می‌کنی؟. _ خودت، خودت رو مجبور می‌کنی، الان تو تنها نیستی پای بچه وسطه، تو که نمی‌خوای تنها بزرگش کنی؟. + نه نمی‌خوام، چون قراره این بچه رو تحویل مادرتون بدم. _ یعنی تو از بچه‌ات می‌گذری؟ بچه‌ای که ادعات میشه بخاطرش کلی عذاب کشیدی! تو دیگه چه آدمی هستی؟ همیشه یه حسی درموردت بهم می‌گفت تو بی معرفت و بی مهری، باز می‌گفتم نه اون دختر خوبیه، پاکه، محجبه است و الان می‌فهمم تو چه آدم بیشعوری هستی. نفسم داشت بند می‌آمد از اینکه به من گفت بی‌شعور. دوباره گفت_ دلیلت قانع کننده نبود ولی تو بدترین مادری هستی که من تاحالا دیدم. دلم گرفت از بی مهریش. گفتمم من آدم بدی نیستم من فقط. _ ادامه نده، بعد از اینکه مطمئن شدم بچه‌ی منه، ازت می‌گیرمش و جنابعالی هر جا دلت می‌خواد برو و دیگه حق نداری سراغش بیای. دیگه فرصت نداد من صحبت کنم و رفت.. عزیزخانم گفت_ مهتا جان! دوستت اومده. تشکر کردم و چند لحظه بعد بهار آمد و بغلم کرد و گفت_ مهتا حالت خوبه؟ چرا بهم نگفتی که چه اتفاقی برات افتاده. با طعنه گفتم+ اینکه خیلی زنگ میزنی. _ ببخشید خب من درگیرم نمی‌تونم دم به دقیقه زنگ بزنم. + نه ولی می‌تونی هر چند روز یکبار که زنگ بزنی. _ خب حق با توِ، حالا ناراحت نباش بگو چه خبرا چیکار می‌کنی؟. + هیچی استراحت مطلقم، نمی‌تونم حتی دو قدم راه برم حالم از این وضع بهم می‌خوره. _ چرا اومدی اینجا؟. + دکتر پله رو برام منع کرده خونهِ منم که آسانسور نداره مجبور شدم بیام اینجا. _ سختت نیست این وضع، مخصوصا اینکه خونه خودت نیستی؟. + هست، ولی مجبورم که تحمل کنم، تو تعریف کن. _ خب چی بگم با کار و زندگی مشغولم این روزا کافه خیلی شلوغ شده، درس و دانشگاه، فکر کنم باید بیخیال درس خوندن بشم مخصوصا با این وضعیتی که دارم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...