رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. QAZAL

    چالش نوشتن یه داستان عاشقانه

    سلام بچها، اگه موافقین بیاین با همکاری هم یه داستان عاشقانه بنویسیم. من اولین جمله رو می‌نویسم و شما اگه دوست داشتین، یه جمله ادامه بدین، نفر بعدی که خوند بر اساس ذهن خودش ادامه بده و ببینیم تهش چی میشه😍 مثل مشاعره. خودمون محک بزنیم و ببینیم چقدر ذهنمون برای بداهه نویسی آمادست! به نام خدا این روزا بیشتر از همیشه دلم برای اون دوران تنگ میشه. زمانی که اینقدر دغدغه‌هام زیاد نبود و شادی‌هام از ته دل بود...
  3. پارت ۱۲ شانه‌های لرزان از گریه‌ی آرتمیس و صدای هق هق معصومانه‌اش تنها چیزی بود که برایش اهمیت داشت. حتی قلب پاره پاره شده از غم خودش هم اهمیتی نداشت. با دستانی که رد سرخ خون فرزندش روی آن‌ها مانده بود ، موهای همسرش را نوازش کرد و سرش را بوسید. چشم‌هایش را دوباره بست و یک قطره اشک از گوشه‌ی چشم بسته‌اش روی موهای آرتمیس افتاد. شش ماه بعد _ آرتمیس _ اتاق مشترک سیاوش و آرتمیس ❤️ اولین تصویری که پس از باز کردن چشمش دید پنجره‌‌ی باز اتاق و پرده‌ی ظریف سرخ رنگی بود که همراه با نسیم صبحگاهی در هوا می‌رقصید. همانطور که دراز کشیده بود ، دستش را روی تخت کشید و هنگامی که جای خالی سیاوش را لمس کرد با شتاب در جایش نشست. پس از کمی فکر کردن و به یاد آوردن این حقیقت که سیاوش قبل از طلوع آفتاب به چشمه‌ی مقدس رفته است کمی آرام شد و نفس راحتی کشید. به سمت چپ چرخید و تخت کوچکی که شش ماه بود آنجا گذاشته بودند را تماشا کرد. تخت چوبی منبت کاری شده و مجلل با تزیینات طلایی و زمردهایی که در دیواره‌ی آن کار شده بود ، دختر کوچک و شیرینش را در آغوش داشت. نوشا ، دخترک مو فرفری سه ساله‌ و شیرین زبانی که حالا تنها حاصل باقیمانده‌ی عشق او و سیاوش بود. پسرش مرده بود. به همین سادگی! البته برای او اصلاً ساده نگذشته بود. با فکر به روز و شب‌های جهنمی‌ای که در این مدت تجربه کرده بود بغض گلویش را فشرد. اما نمی‌توانست به این غم اجازه‌ی بروز بدهد.
  4. پارت چهل و پنجم لباس مخصوص آی سی یو رو پوشیدم و رفتم داخل اتاق. پنجره اتاق رو باز کردم و پرده رو کنار کشیدم تا یکم نور بیاد داخل، رو صندلی کنار پنجره نشستم و با صدای بلند گفتم: ـ پس کی قراره چشمت رو باز کنی دختر خوشگل؟ بعد از کنار پنجره اومدم کنار و رفتم روی تخت و کنارش نشستم. بهش نگاه کردم و با بغض گفتم: ـ همش تقصیر منه، خواهش می‌کنم چشمات رو باز من تا این کابوس تموم بشه، این‌بار بهت قول میدم بدون یه کلمه حرف می‌شینم کنارت و به چشمای معصومت زل میزنم تا فقط برام حرف بزنی. تیارا لطفا بیدار شو تا تموم شه این عذاب لعنتی. اگه دلت به حال من نمی‌سوزه، حداقل به فکر پدر و مادرت باش، تو این سه ماه من شاهدم که چطور روز به روز با دیدن تو توی این اتاق شکسته تر شدن. بازم طبق معمول مثل این سه ماه، کوچیک ترین عکس العملی به حرفام نشون نداد. خدا بدجوری داره تنبیهم می‌کنه ولی امیدوارم بخاطر منه خودخواه دست از این بنده‌ی معصومش برنداره و بزاره به زندگی برگرده. تنها چیزی که بهم دلخوشی می‌داد امید بود. تو دلم همش آرزو می‌کردم خدایا فقط یبار دیگه اسمم رو صدا بزنه تا من به یک دنیا بگم ساکت‌. بگم ساکت تا فقط صدای تیارا رو بشنوم. به طرز خیلی عجیبی این دختر تو دلم جا باز کرده‌بود. فکر نمی‌کردم که یه روز اینقدر دلتنگ حرف زدن و صداش و حرکاتش بشم‌.
  5. پارت چهل و چهارم غزاله اشکاش رو پاک کرد و دیگه چیزی نگفت. بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ چرا این‌قدر ناامیدی؟ با غم بهم نگاه کرد و گفت: ـ چون مدت‌ها منتظر موندیم و نیومد و هیچوقت هم نمیاد. با تعجب پرسیدم: ـ کی نیومد؟ گفت: ـ برادرم یاشار. مادرم الان بیست و چهار ساله که منتظره تا پسرش یه روز پیدا بشه ولی به اینجای حرفش که رسید، هق هقش بیشتر شد. خیلی دلم براش سوخت، دستمالی از جیبم درآوردم و بهش دادم، با لبخند تلخی گفتم: ـ از خونه فرار کرده؟ گفت: ـ وقتی پنج سالش بود تو پارک گم شد، همه‌جا هم دنبالش گشتیم، خصوصا پدرم. خیلی دنبالش گشت اما پیداش نکرد و تو همین راه جونش رو از دست داد. گفتم: ـ خیلی متاسفم، امیدوارم خیلی زود برادرت برگرده. سعی کن امیدت رو از دست ندی. با دستمال توی دستش اشکاش رو پاک کرد و با خنده گفت: ـ می‌دونی آقای بازیگر قبلا فکر می‌کردم خیلی سنگ‌دلی و اصلا احساسی نداری، نگو پس پشت اون چهره‌ی مغرور یه قلب پر از احساس داری! از حرفش خندم گرفت ولی چیزی نگفتم. به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ خب من باید برم. بنظرم سعی کن این نقاب سنگ‌دلیت رو برای همیشه بنداز. این‌جوری بیشتر تو دل بقیه جا باز می‌کنی. خندیدم و گفتم: ـ سعیم رو می‌کنم. باهام خداحافظی کرد و رفت، از چشماش معلوم بود که چقدر دلتنگ برادرشه. واقعا امیدوارم بتونه پیداش کنه، خوشبحال اون پسر که یه خواهری داشت که این‌قدر دوسش داشت و دلتنگش بود.
  6. پارت چهل و سوم بعد از کمی منتظر موندن، غزاله رو توی راهرو دیدم که داره میاد سمتم، برخلاف بقیه گاردشو خیلی پایین آورده بود، باهاش احوالپرسی کردم و با لبخند کتاب رو از کوله‌اش درآورد و گفت: ـ گذاشته بودم تو انباری خونمون، ببخشید اگه منتظر موندی. لبخندی زدم و کتاب رو ازش گرفتم و گفتم: ـ مهم نیست. بعد رفتیم کنار شیشه وایسادیم و به تیارا نگاه کردیم، با یه آهی گفتم: ـ این روزا تنها کاری که خیلی خوب یاد گرفتم، منتظر موندنه. غزاله پرسید: ـ بنظرت بیدار میشه؟ نگاهی به تیارا کردم و گفتم: ـ من خیلی امیدوارم، این دختر منو تنها نمی‌ذاره. قوی تر از این‌حرفاست که کم بیاره. غزاله بهم نگاهی کرد و با پوزخند گفت: ـ اگه یه روزی ازم می‌پرسیدن سهند فرهمند قراره از غرورش کم کنه و راجب تیارا حرف بزنه، هیچوقت باور نمی‌کردم! منم همراه باهاش پوزخندی زدم و زیرلب گفتم: ـ خودمم همین‌طور! غزاله گفت: ـ خیلی دلم می‌خواد امیدوار باشم اما بعدش سکوت کرد و آروم اشکاش رو پاک کرد. بجاش من پرسیدم: ـ اما چی؟ دوباره به شیشه خیره شد و گفت: ـ اما اینکه سه ماهه بی حرکت خوابیده اونجا. هیچ پیشرفتی هم نکرده، خیلی تنهام. تنها کسی که وقتایی دلم تنگ می‌شد و دلداریم می‌داد و امیدوارم می‌کرد، الان اونجا داره با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ لطفا این حرف رو نزن، خوب میشه. من باور دارم، توروخدا سعی کن تو هم امیدوار باشی. نزدیک‌ترین رفیقشی، مطمئن باش انرژیت‌ رو حس می‌کنه.
  7. دیروز
  8. سلام خوش اومدید به انجمن نودهشتیا 

  9. کاش یکم کتاب فارسی بذارید. توی کتاب فروشی ها هم زیاد کتاب های فارسی پیدا نمیشه
  10. پارت چهل و دوم مادرش بعد از شنیدن حرف دکتر غش کرد، قلبم خیلی درد می‌کرد، دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم و ازش عذرخواهی کنم اما؛ نمی‌دونم چقدر می‌تونم بدون خجالت به چشماش نگاه کنم و باهاش حرف بزنم، همراه مامورهای پلیس رفتیم کلانتری و حدود دو ساعت خوردی منتظر موندیم تا وکیلم برسه، اون‌جوری که برام توضیح داد قضیه این‌جوری بود که راننده‌ای نیسانی که بهش زده فعلا بازداشتگاست و اگه تیارا بهوش اومد و ازش شکایتی نکرد آزاد می‌کشه. منم صرفا چون خانوادش ازم شکایت کردن باید اتفاقات رو توضیح می‌دادم و اونا تو پرونده ثبت می‌کردن و نباید فعلا از کشور خارج می‌شدم، بعد اون برگشتم بیمارستان. الان دقیقا سه ماه از اون روز می‌گذره و تیارا هنوز بهوش نیومده و تو کمائه، بعد اون بیست و چهار ساعتی که دکتر گفت فرداش ضریب هوشی رفت زیر سه و به زور دوباره برگردوندش و بخاطر همین هنوز تو کمائه، هفته پیش خداروشکر ضریب هوشی کمی بالاتر رفت، هر روز براش کتاب می‌خونم و باهاش حرف می‌زنم، علاوه بر من پدر و مادر و دوستاش هم مدام میرم پیشش و باهاش حرف می‌زنن و گل‌های مورد علاقش رو براش میارن، از فیلم و سریال هم فعلا فاصله گرفتم چون همون‌طور که مهدی گفته‌بود، بعد از اون قضیه اسمم بدجور تو حاشیه رفته بود. همه منو مقصر اتفاقی که برای تیارا افتاده بود، می‌دونستن. منو مهدی باهم یه خونه نزدیک بیمارستان اجاره کردیم تا هر روز خیلی راحت بتونم برم و بهش سر بزنم، خانوادش وقتی دیدن که تحت هیچ شرایطی تیارا رو تنها نمی‌ذارم و پیشش هستم به مرور زمان از عصبانیتشون کمتر شد خصوصا وقتی فهمیدم که من به تیارا خون دادم اما هنوزم باهام سرد برخورد می‌کنن، اوایل فقط نسبت به تیارا عذاب وجدان داشتم و ازش خجالت می‌کشیدم اما هر روز که می‌رفتم پیشش و باهاش حرف می‌زدم، بیشتر بهش دلبسته می‌شدم، حس می‌کردم اون برخلاف بقیه خیلی خوب صدام رو می‌شنوه و درکم می‌کنه، علاقم بهش بیشتر از قبل می‌شد، خونم به جوش میومد وقتی اون پسره‌ی سگ صفت که اسمش آروین بود و دور و برش می‌دیدم اما متأسفانه دست و بالم بسته بود و نمی‌تونستم بهش چیزی بگم. امروز تو راهرو منتظر غزاله بودم تا یه کتاب جدید بیاره تا براش بخونم.
  11. پارت چهل و یکم یکی از اون مامورها رو به من با جدیت گفت: ـ آقای فرهمند ازتون شکایت شده، باید با ما تا اداره آگاهی بیاین. مهدی تا رفت چیزی بگه دستم رو با خونسردی بردم بالا و گفتم: ـ مشکلی نیست بریم. مهدی سراسیمه گفت: ـ سهند پس من به وکیل زنگ می‌زنم. سرم رو تکون دادم، دوباره اون پسره‌ی لات با صدای بلند گفت: ـ اگه تیارا چیزیش بشه، هیچ وکیلی نمی‌تونه اینو از دست من نجات بده. سکوت کردم و چیزی نگفتم، دلشون بدجور سوخته بود و حق هم داشتن، همشون هم مشخص بود که از ته دل این دختر رو دوست داشتن. البته با اون دختر معصوم کی می‌تونست بد رفتار کنه جز منه آشغال؟! خدا لعنتم کنه واقعا، کاش هیچوقت این دختر از من خوشش نمیومد و زندگیش رو به فنا نمی‌داد، داشتم همراه با مامورا می‌رفتم که یهو در اتاق عمل باز شد و دکترش اومد بیرون، همه رفتن سمت دکتر و منم با اجازه‌ی مامورا رفتم تا بفهمم حالش چطوره؟ دکتر با دیدن ما گفت: ـ خون خیلی زیادی از دست داد ولی خوشبختانه تونستیم با خونی که بهش داده‌شد برش گردونیم. طحالش متاسفانه آسیب جدی بهش زده شد و مجبور شدیم از بدنش خارج کنیم. تاندون دست چپش هم پاره شده. پدرش با لکنت و در حالی که میلرزید گفت: ـ الان...حال...حال دخترم خوب می‌شه؟ دکتر نگاهی به پدرش کرد و گفت: ـ بیست و چهار ساعت پیش رو خیلی مهمه، اگه ضریب هوشیش بالاتر رفت که برای بهوش آوردنش اقدام می‌کنیم. دعا کنین و امیدتون به خدا باشه
  12. پارت چهلم همون رفیق تیارا که اون روز اومد خونه‌ی سالمندان و همراهش بود، رو به پرستار گفت: ـ الان یک ساعت شده، چرا هیچ‌کس به ما چیزی نمی‌گه؟ پرستار گفت: ـ منتظر باشین، دکترشون که اومد ازشون بپرسید. غزاله با چشم غره بهم نگاهی کرد و به مادر تیارا کمک کرد تا بره رو صندلی بشینه. مهدی اومد پیشم و زیر گوشم گفت: ـ سهند خانوادش ازت شکایت کردن. بهش نگاه کردم و با تعجب گفتم: ـ چی؟ همین لحظه دیدم که از در بیمارستان یه پسره تقریبا الوات به مامورهای پلیس من رو نشون میده. دوباره مادرش بلند شد و با گریه رو به مامور گفت: ـ آقا همش تقصیر اینه، این باعث شد بچم به این حال و روز بیفته. مهدی با تن صدای تقریبا بلندی گفت: ـ یکی دیگه زده به دخترتون خانم، چه ربطی به سهند داره؟ اون پسره لات با مشت زد به صورت مهدی و گفت: ـ تو دهنت رو ببند وکیل وسیع آقای بازیگر. یکی از مأمورا با صدای بلند بهش گفت: ـ آقا لطفا آروم باشین، این قضیه رو سپردین به ما. لطفا دخالت نکنین.
  13. پارت سی و نهم یکم مکث کردم حق با مهدی بود ولی من نمی‌تونستم به این دختر پشت کنم، ذاتا هر اتفاقی که براش افتاده بود، تقصیر خودخواهیه من بود. برگشتم سمت مهدی و گفتم: ـ بزار بره تو سطل آشغال، دیگه برام مهم نیست. اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون، خواستم برم تا از حالش مطلع بشم، که با صدای همون دختره( خانم مومنی) برگشتم سمتش، با ناز بهم نگاه کرد و گفت: ـ میشه باهم یه عکس بگیریم؟ از این سوالش کفری شده‌بودم اما؛ سعی کردم خونسرد یه خودم رو حفظ کنم. دستی به صورتم کشیدم و با لبخندی مصنوعی گفتم: ـ ببخشید الان واقعا زمان مناسبی نیست. سریع پرید وسط حرفم و گفت: ـ ببخشید اصلا قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم، منتظر می‌مونم. لبخندی زدم و رفتم سمت بخش اصلیه بیمارستان. صدای آه و ناله‌ی زیادی رو می‌شنیدم، تا رسیدم پیش اتاق عمل، نگاه همه به من افتاد، یه خانم تقریبا میانسال که در حال گریه کردن بود با دیدن من اومد سمتم و با کیفش می‌کوبید به قفسه‌سینم، با گریه می‌گفت: ـ با دختر من چیکار کردی؟ چی بهش گفتی که این‌جوری شد؟ ها؟ جواب بده پسره‌ی آشغال. دوستای تیارا و همسرش سعی کردن کنترلش کنن. هر چی می‌گفت حق داشت، زنه دوباره رو به من گفت: ـ بهش گفتم از این آدما دوری کن. قبول کرده‌بود. باز چی بهش گفتی که کشوندیش پیش خودش؟ بعد به آرش که به دیوار تکیه داده‌بود، نگاه کرد و با فریاد گفت: ـ تو چرا اجازه دادی؟ اگه خواهر خودت هم بود، این‌کار و می‌کردی؟ آرش بدون اینکه سرش رو بالا بیاره اشکاش رو پاک می‌کرد. همین لحظه یکی از پرستارها رفت سمت مادرش و با عصبانیت گفت: ـ خانم اینجا بیمارستانه! لطفاً خودتون رو کنترل کنین.
  14. زیباخانم پاکت را کنار گذاشت و از پشت دخل بیرون آمد. دمپایی‌های راحتی‌اش روی موزاییک‌های قدیمی صدای خش‌خش نرمی می‌داد. نزدیک پناه ایستاد، قدش کمی از او کوتاه‌تر بود، اما اقتداری در نگاهش داشت که دل را آرام می‌کرد. - حالا بشین یه لیوان شربت برات بریزم، بعد حرف می‌زنیم ببینیم چی به چیه. پناه خواست چیزی بگوید، شاید تشکر یا تردید، اما زیباخانم دست بالا آورد، همان‌طور که مادربزرگ‌ها وقتی حرفشان را قطعی می‌زنند.چند دقیقه بعد، هر دو پشت دخل نشسته بودند. هوا گرم بود، اما بوی شربت بهارنارنج و سایه‌ی عطاری، خنکای عجیبی به دل پناه بخشیده بود. پناه لیوان را با دو دست گرفت. - دستتون درد نکنه... - نوش‌جونت مادر، اسم تو چیه مادر؟ - پناه. زیبا لبخند زد. - پناهِ دلِ خودتی یا دلِ یکی دیگه؟ پناه لبخند محوی زد و نگاهش را از پنجره به لیوان دوخت. چیزی نگفت. سکوتش از هزار حرف پررنگ‌تر بود. زیباخانم مکثی کرد، بعد با صدایی گرم گفت: - ببین مادر، من این عطاری رو سی ساله با دستای خودم چرخوندم. این بازارچه فقط یه عطاری داره، اونم عطاری منه. پس مشتری دارم، خدا رو شکر. حقوقتو ماه‌به‌ماه می‌دم. اولش زیاد نیست، چون باید یادت بدم هر گیاهی چیه، چجوری بسته‌بندی شه، چجوری قاطی نشه. ولی اگه خوب کار کنی، اضافه هم می‌کنم. پناه لبخند زد. لبخندی که ته‌مانده‌ای از اشک هم با خودش آورد. - هرچی باشه، برام ارزش داره... من به کار نیاز دارم! - بگو مامان زیبا. من اینطوری راحت‌ترم، توهم اینطوری صدام کنی احساس قریبی نمی‌کنی! پناه آهسته سر تکان داد و از صمیمیت این زن لبخندی زد. - فردا صبح ساعت نه بیا. پیش‌بندت رو می‌دم، لیست گیاهامون رو با هم مرور می‌کنیم. یاد می‌گیری. پناه خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. فقط همان‌جا، میان عطری که بوی زندگی می‌داد، لیوان را محکم‌تر در دست گرفت. دلش گرم شده بود. خدا با او بود و رهایش نکرده بود!
  15. سلام هانیه جانم♡ 

    نمی‌تونم عکس نمایه‌ام رو عوض کنم، هر عکسی که انتخاب میکنم نوشته میشه بزرگتر از حد مجازه، درحالی‌که عکس‌ها رو بارها برش زدم و سعی کردم عکسای مختلفی رو امتحان کنم ولی نشد که بشه. مشکل از کجاس؟ 

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام عزیزم روی گوگل سرچ کنید کم حجم کردن عکس بعد بذارید رو نمایه‌

    2. هانیه پروین

      هانیه پروین

      نتونستی بفرست من بذارم نازنینم 

    3. goli

      goli

      دوست دارم

  16. هفته گذشته
  17. پارت سی و هشتم اون دختره اومد به پرستاره چیزی گفت که نفهمیدم و بعدش پرستار همون‌جوری که سرنگ رو درمی‌آورد گفت: ـ این قسمت دستتون رو فشار بدین و امروز خوردن مایعات هم فراموش نکنین خصوصا آب. سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. رو به مهدی کاملا مصمم گفتم: ـ من هیچ جا نمی‌رم مهدی. مهدی با اخم گفت: ـ سهند دیوونه شدی؟ مامان و باباش هرجور شده جلوی اون خبرنگارا آبروت رو می‌برن. پنبه رو انداختم تو سطل و عادی گفتم: ـ مهم نیست، مهدی اون دختر الان بخاطر من تو این وضعیته، اونو ولش کنم، کجا برم؟ مهدی هم بلند شد و با جدیت گفت: ـ سهند این قضیه باعث تموم شدن شغلت میشه، می‌تونی به جون بخری؟ چیزی نگفتم. مهدی ادامه داد: ـ تمام اون تلاش ها یه شبه می‌ره تو سطل آشغال و دیگه امکان نداره اون وجهت رو بین مردم پیدا کنی.
  18. پارت سی و هفتم سریع گفتم: ـ نه لطفا ادامه بدین، هرچقدر خون احتیاج داره بردارین. پرستاره که همین‌طور بهم نگاه می‌کرد گفت: ـ خانم مومنی یکی از دخترایی که پشت میز بود با عشوه اومد سمت زنه و گفت: ـ بله؟ پرستاره گفت: ـ لطفا برید از خانم دکتر احمدفر بپرسید برای این مریض تصادفی که آوردن چقدر خون لازمه؟ دخترهبا عشوه گفت: ـ چشم. همین لحظه مهدی سراسیمه پرده رو زد کنار و گفت: ـ سهند اینجایی ؟ خیلی ترسیدم، با استرس گفتم: ـ چیزی شده؟ پرستاره این‌بار با کمی اخم گفت: ـ آقای محترم لطفاً تکون نخورین. چیزی نگفتم و از مهدی پرسیدم: ـ به خانوادش خبر دادین؟ مهدی آب دهنش رو قورت داد و گفت: ـ اومدم همین رو بهت بگم، ببین بعد دادن خون، بیا از همین در پشتی بریم، من باز خودم زنگ می‌زنم و از آرش خبر می‌گیرم. با تته پته گفتم: ـ چ..چرا؟چ...چیزی شده؟ مهدی اومد کنارم نشست و گفت: ـ حال مامان و باباش خیلی بده، مادرش یسره پشتت بد و بیراه می‌گه، آرش هم که به زور کنترل کردم و تا اینجا آوردم، علاوه بر اون خبرنگارا سمت در اصلیه بیمارستان چمباتمه زدن و اصلا از جاشون تکون نمی‌خورن.
  19. پارت سی و ششم تو مسیر بیمارستان یسرع به چهرش خیره موندم، عذاب وجدان داشت تمام وجودم رو منفجر می‌کرد. یهو با صدای یکی از پرستارا به خودم اومدم: ـ آقا تلفنتون داره زنگ می‌خوره. اشکام رو پاک کردم و گوشی رو از تو جیبم درآوردم. شماره ناشناس بود، با بی‌میلی جواب دادم: ـ الو ـ الو سلام من از مجله حاشیه زرد تماس می‌گیرم، این موضوع حقیقت داره که شما توی شمال با صحنه‌ی تصادف یکی از دوستانتون مواجه شدین؟ چی داشت می‌گفت؟! خبرا خیلی سریع پخش شده‌بود، بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو قطع کردم و رو حالت پرواز گذاشتم، حدود ده دقیقه‌ی بعد رسیدیم بیمارستان، یکی از پرستارا راهنماییم کرد که کجا باید برم و خون بدم، با سرعت وارد اتاق شدم و رو به پرستار گفتم: ـ هرچقدر که احتیاج داره ازم خون بگیرین. پرستار با تعجب نگام کرد و با لحن متعجب گفت: ـ چشم! شما اینجا بشینین و بی‌زحمت آستینتون هم بزنین بالا. کاری که گفت رو انجام دادم، سمت میزی که رو‌به‌روی بود، دو تا دختر با دیدن من در حال پچ پچ کردن بودن ولی اصلا توجهی نکردم، دل و ذهنم پیش تیارا مونده‌بود، صحنه‌ی پرت شدنش رو زمین اصلا از جلوی چشمام نمی‌رفت، خدایا من باید چیکار می‌کردم؟! همین لحظه پرستاره ازم پرسید: ـ آقای محترم حالتون خوبه؟ دماغشم رو کشیدم بالا و گفتم: ـ چطور مگه؟ گفت: ـ آخه دارین می‌لرزین. اگه می‌خواین سرنگ رو دربیارم؟
  20. پارت سی و پنجم آرش اومد از پشت یقه‌ام گرفت و گفت: ـ ازش دور شو مرتیکه‌ی آشغال، تو مثلا آدمی؟ خیر سرت هنرمندی! الان من باید جواب مادر و پدرش رو چی بدم؟ ولم کنین، بزارین بزنمش. پسره ی خودخواه. اما من فقط محو چهره‌ی تیارا بودم، شک شده‌بودم‌، همین لحظه آمبولانس رسید و پرستارا خیلی سریع مداخله کردن، آروم ازشون با تته پته پرسیدم: ـ ز..زندست؟ اما با استرس فقط با خودشون حرف می‌زدن. یکی می‌گفت: ـ نبضش خیلی ضعیفه. اون یکی می‌گفت: ـ داره ایست قلبی می‌کنه، دستگاه شوک و بیارین لطفا. گردنبندم رو گرفتم توی دستم و از صمیم قلبم خدا رو صدا زدم، تو دلم گفتم فقط این‌بار، خواهش می‌کنم خدایا، نجاتش بده. نزار چشماش رو روی دنیا ببنده و بالاخره خدا صدام رو شنید و قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد و یکی از پرستارا بهم گفت: ـ به آشناهاشون خبر بدین به خون احتیاج داره. بلند شدم و گفتم: ـ من می‌تونم بهش خون بدم. پرستاره گفت: ـ از آشناها هستین؟ گفتم: ـ نه ولی می‌تونم خون بدم گفت: ـ باشه پس لطفاً سوار شید. مهدی، از پرستاره آدرس بیمارستان رو پرسیدن و راه افتادن و منم با آمبولانس رفتم.
  21. پارت سی و چهارم خشکم زده‌بود! صحنه‌ی روبروم رو باور نمی‌کردم! کلی آدم دور و برش جمع شده‌بودن؛ حتی آدمایی که تو کافه نشسته بودن رفتن بیرون تا ببینن چه خبره؟ مهدی با صدای بلند می‌گفت: ـ سهند داری به چی نگاه می‌کنی؟ بیا دیگه. اما انگار قلبم و مغزم از کار افتاده بود، سنگینی یه حس بدی رو روی قلبم حس کردم، با ترس و لرز از در کافه رفتم بیرون، خیلی ترسیده بودم، مقصر این اتفاق من بودم، آدما رو زدم کنار و رفتم بالای سرش، از بینی و سرش خون زیادی رفته‌بود، آرش بالای سرش با صدای بلند گریه می‌کرد و از بقیه می‌خواست تا به آمبولانس زنگ بزنن، با دیدن من بلند شد و یه مشت زد تو دهنم، اصلا مقاومت نکردم چون بنظرم بیشتر از اینا حقم بود، با هق هق بهم می‌گفت: ـ دختر جوون مردم بخاطر تو داره اینجا پرپر می‌شه؟ اومدی بالای سرش که چیو ببینی ها؟ اصلا با چه رویی اومدی اینجا؟ یبار دیگه زد تو صورتم. مهدی با کمک بقیه سعی کردن آرش رو کنترل کنن اما آرش یسره بهم بد و بیراه می‌گفت، حقم داشت، نمی‌تونستم به چهره‌ی تیارا نگاه کنم، عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاده‌بود، یسری از آدمایی که اونجا بودن داشتن از این صحنه فیلم می‌گرفتن، نازنین سعی کرد جلوشون رو بگیره اما دیگه برای من مهم نبود! داشتم باعث مرگ یه دختر جوون میشدم . رفتم نزدیکش نشستم و آروم شروع کردم به اشک ریختن، دستمالی از جیبم درآوردم تا خونی که از بینیش سرازیر میشه رو متوقف کنم اما این‌قدر دستم و وجودم می‌لرزید که نمی‌تونستم دستام رو ببرم جلوتر.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...