تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#صد و هفتاد و دو... _ ترسیدم، اون الان دو هفته است از خونهاش فرار کرده از کجا معلوم که تو خیابون یا خونهی تو این اتفاق براش نیفتاده باشه. + شاهد دارم، رفیقم و زنش. _ به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم. + فردا تو دادگاه میبینمت. _ نمیام، طلاقش نمیدم هر غلطی میخوای بکن. + آشغال، اگه من نبودم تو همون بچه گدای بیچاره میموندی، حالا برای من زبون درآوردی! لیاقتت همین آشغالان. _ حرف دهنت و بفهم، آشغال تویی و دخترت که بهم دروغ گفتین. + مشکلت چیه؟ پول؟ خب به خودم میگفتی من سر تا پات و طلا میگرفتم چرا با دخترم این کار و کردی؟. با تعجب گفت_ چی؟ اون دختر تو نیست. + درسته دختر خونیم نیست ولی به اندازهی بقیه بچههام سهم میبره فقط خواستم بدونی بین لیانا با بقيه هیچ فرقی نذاشتم و نمیذارم، نمونهاش همین خونه و ماشین و جهیزیهایدکه بهتون دادم، تو هم برو پی زندگیت، بعدا میفهمی کی و از دست دادی؟. .... بلافاصله به خانه رفتم، امنترین جای ممکن، تا در و باز کردم لیانا نزدیک آمد و گفت_بابا خوبی؟ نگرانت شدم چرا تلفنت و جواب نمیدی؟. بغلش کردم و گفتم+ ببخشید دخملی، متوجه نشدم که زنگ زدی چقد نگرانی؟ دستات چرا انقد سرده؟. _ اون بی وجود بهت بی احترامی نکرد. + نه قربونت برم همچی خوب پیش رفت. نفس عمیقی کشید و برگشت تا به اتاقش برود، نصف پلهها رو بالا رفته بود که ایستاد و دستش و به نردهها گرفت و نشست با نگرانی پیشش رفتم و گفتم+ خوبی دختر؟. دستش را روی سرش گرفته بود گفت_ خوبم سرم گیج رفت،چند وقتیه کمرمم درد میکنه. بغلش کردم و گفتم+ خب تو داری مامان میشی، طبیعیه. یک لبخند بیجان زد و از حال رفت. با ترس نگاه میکردم تکانش دادم ولی جان نداشت کیانا آمد و گفت_ چیشد؟ لیانا چرا بیهوش شد؟. تو صورتش میزدیم تکانش میدادیم ولی او هیچ واکنشی نشان نمیداد بغلش کردم و در ماشین گذاشتمش. کیانا خواست همراهمان بیاید گفتم+ تو کجا؟ برو خونه، داداشات تنهان. _ بابا بذار بیام، نگرانم. + گفتم برو تو، مواظب داداشات باش. بعد نشستم و حرکت کردم تکانش میدادم صدایش میزدم ولی جواب نمیداد انگشتم را جلوی دماغش گرفتم، با زور نفس میکشید ترافیک بود هی بوق میزدم تا ماشینها کنار بروند، ولی خیلی ترافیک سنگینی بود با زور یک گوشه نگهداشتم و لیانا را بغل کردم به سمت بیمارستان راه افتادم، سنگین شده بود مجبور بودم از بین ماشینها عبور کنم خیلی شلوغ بود با زور ردش کردم و فقط میدویدم تا اینکه به جای خلوت رسیدم، تاکسی گرفتم و بقیه راه و با تاکسی رفتم وقتی رسیدیم لیانا را رو برانکارد گذاشتند و بردنش. منهم همراهشون میرفتم و توضیح میدادم چه شده. بعد از سونوگرافی گفتن بچه مرده، باید سریعتر عملش کنند، دلم راضی نبود ولی زنگ زدم به رسول، او باید میآمد و امضا میکرد خودم هم میتوانستم ولی به این فکر میکردم که رسول میتواند به جرم سقط بچه، از ما شکایت کند میخواستم خودش بیاد تا خیالم راحت باشد که لیانای من را اذیت نکند زنگ زدم اولش مخالفت کرد ولی تهدیدش که کردم، ترسید و آمد میدانست اگر کار به قانون بیفتد خیلی گرون تمام میشود زود خودش را رساند و گفت_ چه اتفاقی افتاده؟. +ذاز دکترش بپرس. سراغ دکتر رفت و گفت_ چیشده آقای دکتر؟ چرا خانمم بیهوشه. _ متاسفانه بچه فوت شده و باید سریعتر عمل بشه و جنین خارج بشه. -
هر گام به سوی تو گویی گامی به سوی نقطهای از دوزخ است که هنوز نه در آن هستم، نه از آن خارج. هر نگاه، همچون پرتوی از کرانههای نیلگونِ تاریکی است که هرچند کوتاه، تمام فضا را میسوزاند. در این لحظهها، احساس میکنم که به همان اندازه که در تو غرق میشوم، از خودم در هزارتوی بیزمانی فاصله میگیرم. انگار که هویتم در برابر دیدگانت به تبخیر محض میرسد و در کالبدی دیگرگون و ناشناس تجلّی میآفریند. چگونه ممکن است که در همان لحظهٔ استحاله و گمگشتگی، ردّی از خویشتن را بازیابم؟ گویی در این تداخلهای هستیفرسای میان من و تو، هر ذره از وجودم به جستجوی خویش برمیخیزد؛ اما هر بار در آینهای مُنکَدر و منشطر، تنها انعکاسی از خویشتنِ از ریشهکنده را درمییابد.
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هفتاد و یک... سوار ماشین شدم و سمت خانه لیانا رفتم، زنگ را زدم ولی کسی جواب نمیداد زنگ را محکم و طولانی نگهداشتم یک خانمی آیفون را برداشت و گفت_ چه خبرته؟ مگه سر آوردی؟. + در و باز کن. _ شما؟. + به تو ربطی نداره گفتم در و باز کن باید رسول بی همه چیز و ببینم. _ رسول خونه نیست. بعد گوشی را گذاشت باورم نمیشد با وجود دخترِ من، کس دیگری آیفون را جواب. کلید داشتم در را باز کردم و با آسانسور به طبقه چهارم رفتم و در زدم و بلند گفتم+ رسول، میدونم اونجایی، در و باز کن تا نشکستمش. ولی صدا نمیآمد محکم در را کوبیدم و گفتم+ رسول، مگه با تو نیستم بی وجود، در و باز کن ببینم چه غلطی کردی؟. آنقدر صدایم بلند بود که همسایهها آمده بودن و نگاه میکردن یکی گفت_ چه خبرته مرد؟ ساختمون و گذاشتی رو سرت؟. + رسول بی غیرت کجاست؟. _ نمیدونم ، شاید رفته سرکار. روی پله نشستم و گفتم+ خیلی خب میشینم تا بیاد. در باز شد و خانمی گفت_ رسول نیست رفته مسافرت، تو هم انقد بشین تا زیر پات علف سبز شه. خواست در را ببندد که بلند شدم مانع بسته شدن در شدم پشتش ایستاد و گفت_ چیکار میکنی حیوون؟. + حیوون تویی و اون رسول بی وجود، در و باز کن تا نشونت بده بازی با احساسات و زندگی مردم یعنی چی. همان آقایی که گفت رسول سرکاره نزدیک آمد و گفت_ چیکار میکنی مسلمون؟ خانمه، دست از سرش بردار. + چی میگی حاجی، اینجا خونه دخترمه، این بی لیاقتها سر دخترم کلاه گذاشتن و اینجا رو تصرف کردن. خانم موفق شد در را بست وقتی مطمئن شدم پشت در نیست کلید و انداختم و در را باز کردم خانم از ترس هینی کشید رسول را دیدم که از اتاق به بیرون سرک میکشید تا خیالش راحت شود که کسی نیست نزدیک رفتم و یقهاش و گرفتم و گفتم+ چیکار کردی حیوون؟ چطور تونستی به دختر من خیانت کنی؟. قدش از من ده سانت بلندتر و هیکلیتر بود گفت_ یقه مو ول کن، دخترت خودش گذاشت و رفت به من چه؟. + بیشرف تو دخترمو زدی میخواستی خفهاش کنی انتظار داشتی بمونه. دستم را از یقهاش کشید و گفت_ ازتون شکایت میکنم، شما بهم دروغ گفتین اون دختر تو نیست معلوم نیست از کدوم خراب شدهای پیداش کردی و سر من کلاه گذاشتی. + ما سرت کلاه گذاشتیم یا توِ کثافت که خونه رو از چنگش درآوردی؟. _ خودش زد به نامم، من فقط گفتم میخوام وام بگیرم گفت حوصله بانک اومدن ندارم، میزنم به نامت خودت هرکار دوست داری بکن. + عوضی، تو مثلا شوهرشی تو مثلا غیرت داری که دست روش بلند میکنی، دوستِ پدرش باید بیاد از دستت نجاتش بده، این زنیکه کیه که بخاطرش به دخترم پشت کردی؟. _ به شما ربطی نداره. + عه؟ خیلی خب تو هم دیگه به دختر من ربطی نداری همین فردا میای دادگاه، امضاء میدی و دخترم و طلاق میدی شما رو به خیر و ما رو به سلامت. با لبخند نگاهم میکرد که اعصابم بیشتر خرد میشد گفت_ طلاقش نمیدم. + تو غلط میکنی. _ طلاقش بدم که چی؟بره زندگی یکی دیگر و به گند بکشه. کنترلم و از دست دادم و سیلی مهمانش کردم و گفتم+ لیانا زندگی تو رو به گند کشید یا زندگی اون و؟ تو انقد عوضی هستی که با وجود همسرت، پای این آشغالا رو به خونهات باز میکنی، فردا میای دادگاه، واگرنه با مامور میام دم خونه. _ میخوای چی بگی به پلیس؟ بگی میخوام زورکی طلاقِ دخترخوندهام و بگیرم شوهرش طلاق نمیده، من همین الانم میتونم ازتون شکایت کنم به جرم نگه داشتن زنم تو خونهتون. + تو خیلی پرویی، میدونی اگه ببرمش پزشک قانونی بخاطر ضرب و شتم چه بلایی سرت میارن. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#صد و هفتاد... _ دلم شکسته، اون احساساتم و به بازی گرفت فقط برای پول، دقیقا کاری که منصور باهام کرد، من دیگه جایی ندارم برم. + بهش فکر نکن درست میشه من که نمردم، بعد از طلاق میای پیش خودمون، باز مثل سابق باهم زندگی میکنیم ، چرا میگی جایی نداری؟ . به هقهق افتاد و گفت_ من خونه رو زدم به نام رسول، میگفت میخواد وام بگیره سرم کلاه گذاشت انقد تو گوشم خوند تا اینکه خونه رو زدم به نامش. گوشام داغ کرد از سرم دود بلند شد ولی با آرامش گفتم+ فدای سرت بابا، فکر کن آتیش گرفته، فکر کن تو زلزله خونه نابود شده، تو برای همین ناراحتی؟. _ بابا من نباید این کار و میکردم ببخشید. + خونه چه اهمیتی داره الان مهم دخترمه که میخواد بیاد پیشم غصه نخور عزیزِ بابا. کیانا نزدیک آمد و گفت_ الان دو هفته است فقط داره گریه میکنه. + مامانتون خبر داره؟. کیانا_ نه، لیانا نمیذاره بهش بگم، میگه مامان الان خودش کلی دردسر داره. + آخه چرا؟ اون باید بدونه تا کنارت باشه. لیانا_ نه لطفا بهش نگو بابا، یادته سر کیان چه بلایی سرش اومد یک هفته تو کما بود نمیخوام باز هول کنه و اتفاقی براش بیفته. رو سرش دست کشیدم و گفتم+ تو کی انقد خانم شدی؟. بلند شدم و گفتم+ تو آروم باش من میرم پیش رسول، و باهاش حرف بزنم ببینم دردش چیه؟. مثل برق گرفتهها از جا پرید و دستم را گرفت و تا خواست حرف بزنه انگار دردش گرفت دستش را به شکمش گرفت و خم شد گفتم+ چیشد بابا؟ لیانا خوبی؟. همانطور که خم بود سرش را بالا گرفت و گفت_ نرو بابا، اون وحشی شده هرچی به دهنش بیاد بهت میگه. کمکش کردم بشینه گفتم+ غلط کرده جرات داره حرف بزنه تا پدرش و دربیارم. _ اون دست بزن داره میترسم با هم گلاویز بشین. از حرفش ترسیدم گفتم+ لیانا توروجون بابا سهراب بگو روت دست بلند کرده یا نه؟. کمی نگاهم کرد و بعد آستینش را بالا زد، دستش کلا کبود بود انگار رد کمربند بود بعد دستش و سمت شالش برد و آزادش کرد و یقهاش را کمی پایین کشید، باورم نمیشد این همه کبودی نمیتوانست بر اثر چند ضربه کمربند باشد. گفتم+ چه بلایی سرت آورده؟. همینطور که از زور گریه هق میزد گفت_ذاگه عمو شایان و خا... خاله سپیده... دیرتر به دادم میرسیدن.. اون عوضی... خفهام میکرد . نفسم بالا نمیآمد به شایان نگاه کردم که دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده بود و نگاه میکرد گفت_ به خیر گذشت. + تو اونجا چیکار میکردی؟. _ لیانا در غیاب تو، زنگ زد بهم و گفت مچ شوهرش و گرفته منو سپیده رفتیم، اون عوضی که متوجهِ لیانا شده بود و کلی دختر طفل معصوم و زده بود میخواست با کمربند خفهاش کنه که ما رسیدیم. سر لیانا را بوسیدم و گفتم+ فردا میریم دادگاه و درخواست طلاق میدی منم باهاش حرف میزنم که بی دردسر بیاد و کار و تموم کنیم دیگه نمیخوام نه بهش فکر کنی نه اسمش و بیاری. _ پس خونه و مهریه چی؟. + فدای یه تار موت، الان جون بچهام مهمه یا خونه؟. _ نه بابا بهم فرصت بده برگردم پیشش، قول میدم خونه رو ازش پس بگیرم. + حرف نباشه، اون خونه رو از راه غلط گرفته بودم بهتر که بره، کیانا. کیانا گفت_ بله بابا؟. + میشه ازت خواهش کنم مواظب خواهرت باشی. _ من مواظبشم، شما خیالت راحت باشه. بلند شدم که لیانا گفت_ کجا میری؟...توروخدا سراغ اون عوضی نرو، من ازش میترسم. خم شدم و دوباره سرش را بوسیدم و گفتم+ تو باباتو دست کم گرفتی؟ من ده تا غول و حریفم، اینکه دیگه یه رسوله. خندهاش گرفت و گفت_ پشتم به شما گرمه. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و شصت و نه... + چی.. چی میگی شایان؟رسول به لیانا خیانت کرده؟. _ آره متاسفانه. حالم بد بود ولی الان لیانا مهم تر از حال من بود گفتم+ خیلی خب دختره مشکلش چیه؟ همین فردا میریم طلاقش و میگیرم. _ نمیشه، راستش لیانا بارداره. این و دیگه مغزم جواب نمیداد فقط نگاه میکردم باورم نمیشد لیانا کوچولوی من بخواهد مادر شود گفتم+ رسولِ بیشرف میدونه؟. _ نه، لیانا رفته بود بهش بگه که اون دوتا رو دیده. بی فکر گفتم+ خوبه، میریم دکتر و اون بچه رو سقط میکنیم بعدش هم طلاقش و میگیریم، عوضی آشغال انگار یادش رفته که هیچی نداشت و من آدمش کردم فقط یه دست لباسِ تنش و داشت لیانا گفت بچهی خوبیه، کاریه، منم گفتم باشه حالا دخترم میخواد بهش سخت نگرفتم، بهش خونه دادم، ماشین دادم که حالا به دخترِ من خیانت کنه؟ میکشمش. بلند شدم که شایان جلوم ایستاد و گفت_ نه سهراب، باید از راه درستش وارد بشی با عربده کشی و کشتنش هیچی درست نمیشه، لیانا دوستش داره. + میگی چیکار کنم برم ازش تشکر کنم! لیانا غلط کرده که دوستش داره، اون بیشرف اگه خیانت نکرده بود، بخاطر دل دخترم تو پول غرقش میکردم ولی الان قضیه فرق میکنه من دیگه حاضر نیستم اسم نحسش رو دخترم باشه، شایان فقط یه راهی پیدا کن بی دردسر از شر بچه خلاص شیم، همه چیزش و ازش میگیرم اون هیچی نداره اون خونه و ماشین به اسم لیاناست، ببینم چرا زودتر نگفتی؟ باید همون موقع بهم میگفتی. _ ببخشید نتونستم بگم تو کم دردسر نداشتی. با سرعت به خانه رفتم، هیچکی نبود چند بار صداش زدم کیانا بالای پلهها ایستاده بود گفت_ بابا، لیانا حالش بد شده الان تو اتاقشه. بدون معطلی بالا رفتم، شایان دستم را گرفت و مانع رفتنم به اتاق شد گفتم+ولم کن شایان، باید برم پیش لیانا. _ باشه داداش آروم باش، دختره به اندازهی کافی حالش بد هست این رفتار تو فقط حالش و بدتر میکنه. همینطور که تقلا میکردم دستم و ازش بگیرم. گفتم+ بذار برم پیشش، دارم دق میکنم. _ ولت میکنم فقط آروم باش. + باشه. نفس عمیق کشیدم دستم را ول کرد و به اتاق رفتم، لیانا در گوشهی تخت جمع شده بود و پاهایش را بغل کرده بود کنارش نشستم و گفتمم لیانا دخترِ من چرا زودتر بهم نگفتی؟ ببینم اون بیشرف اذیتت که نکرده؟ دست روت بلند نکرده؟. آروم گفت_ بابا من چرا انقد بدبختم؟. + تو خیلی هم خوشبختی، تو ما رو داری. تو هرگز نیازی به اون رسولِ بیشرف نداری، غصه نخور همه چیز و خودم درستش میکنم، طلاقت و ازش میگیرم. _ نه، من نمیخوام طلاق بگیرم حاضرم با اون دختره زندگی کنم. دستان یخش را گرفتم و گفتم+ چی داری میگی بابا؟ ببینم چیزی هست که من خبر ندارم. بیشتر تو خودش فرو رفت و گفت+ من... من.. با.. بار.. دارم.. نمیخوام این بچه.. بی پدر بزرگ بشه. + چند وقتته؟. لپهایش گل انداخته بود لب را گاز گرفت و گفت_ نزدیک دو ماه. گفتم+ از شرش خلاص میشیم نمیذارم با یادگار اون آشغال زندگی کنی. _ یعنی میخوای بچه رو بکشی؟ این گناهه. + گناه کاریه که اون بی وجود کرده، چشمات و باز کن اون بیشرف بهت خیانت کرده میفهمی یعنی چی؟ مهریهات و تا آخر از حلقومش میکشم بیرون. _ طلاقم نمیده میگه باید مهریهام و ببخشم. + خب فدای سرت، تو به اون چندتا سکه نیازی نداری میبخشی و جونت و آزاد میکنی. _ من دوستش دارم. + کم کم به نبودش عادت میکنی. -
طلا. ماهی کبابی یا سرخ شده؟
-
#پارت_دوم در رو کامل باز کرد و منم فورا وارد خونه شدم . مامان و بابا و عمو یاسر همگی روی مبل وسط حال نشسته بودن و خیلی زود چشم همه به سمت ما چرخید. نگاه متعجبشون بین من و نورای تو بغلم در گردش بود. عرق سردی روی تیغه کمرم نشست. قبل از اینکه کسی چیزی بگه سریع دهن باز کردم و جلوی هر شک و گمان بد رو گرفتم +نورا حالش خوب نیست اجازه بدین بزارمش تو اتاقش بعد میام براتون توضیح میدم و قبل از هر حرف اضافه ای به سمت پله ها پاتند کردم که صدای فریاد یا زهرای زنعمو سر جا میخکوبم کرد. برگشتم و با ترس بهشون نگاه کردم که مامانم محکم روی صورتش کوبید و به طرفم اومد. چشم همه روی چادر نورا بود. نگاهمو ازشون گرفتم و به چادر دادم که دیدم قطره های خون داره روی سرامیک سفید می چکه. یا حسین خونریزیش همینطور داره شدیدتر میشه،بی معطلی پله ها رو دوتا یکی دوییدم و بعد از باز کردن در اتاق نورا روی تخت گذاشتمش که صدای گریه زنعمو اتاق رو پر کرد. عمو با عجله داخل اتاق اومد وچادر نورا رو کنار زد و نگاه همه به سمت تن خون آلود نورا کشیده شد. با دیدن اون صحنه گریه زنعمو شدت گرفت و بابا با وحشت رو به من گفت _چی شده رادین؟ چه بلایی سر نورا اومده؟ در برابر سوالای بابا فقط بهش نگاه میکردم. گفتن واقعیت سخت بود، خیلی سخت ولی دیگه دروغ گفتن جایز نیست. نگاهمو دادم به نورایی که غرق در خون خوابیده بود... آب دهنمو از گلوی خشک شدم رد کردم کاش دکتر زودتر برسه. دوباره به بابا نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که صدای ناله ی بلند نورا اومد وعمو از جاش بلند شد و تند تند گفت _پاشو نرگس باید ببریمش بیمارستان و زنعمو با گریه بلند شد ولی قبل از اینکه برای بردنش اقدامی بکنن گفتم +نه نه صبر کنین نباید برین بیمارستان دوباره نگاه سوالی همه سمت من چرخید و بابا با صدای بلدی گفت +یعنی چی نبریمش بیمارستان. رادین چی شده؟ حرف بزن بگو چخبره اینجا و باز هم منی که نمیدونستم در جواب سوالا چی بگم ولی بیشتر از این نمیشه سکوت کرد نفس عمیقی کشیدم و با لحنی آروم گفتم +بابا جان بخدا من همه چیز رو براتون توضیح میدم فقط بزارین نورا همینجا بمونه من به دکتر گفتم الاناس که بیاد با تمام شدن حرفم صدای زنگ بلند شد و زود به سمت آیفون پا تند کردم فقط خدا کنه که دکتر باشه با دیدن چهره دکتر امامی پشت آیفون نفس آسوده ام رو بیرون دادم و در رو باز کردم +سلام خانم دکتر لطفا سریع بیاین اصلا حالش خوب نیست _سلام کجاست الان؟ با دست به پله های که به طبقه بالا میرسید اشاره کردم که بابا رو در حالی که به سمت ما می اومد دیدم +طبقه بالاست تو اتاقشه بیاین من نشونتون میدم و رو به بابا ادامه دادم + دکتر امامی هستن پدرم سر تکون داد و سلامی کرد خانم دکتر هم زیر لب سلام کرد و به دنبال من به سمت اتاق نورا اومد توی اتاق، زنعمو کنار تخت نورا نشسته بود و اشک میریخت و مامان و عمو ایستاده به نورا نگاه میکردن دکتر به طرف نورا رفت و همونطور که مشغول وارسی نورا شد روبه زنعمو گفت _ انقدر گریه زاری چرا عزیزم چیزی نشده فقط یه مقدار خون از دست داده. حالاهم همتون دور مریض رو خلوت کنین فقط خانم بی زحمت پارچه تمیز و... از اتاق بیرون رفتم و بقیه حرفاشون رو نشنیدم. پشت سر من مامان و عمو هم بیرون اومدن و در رو بستن و بی هیچ حرفی به سمت پله ها رفتن. این سکوت یعنی یک آرامش قبل از طوفان. برخوردشون بعد از شنیدن حرفام غیر قابل پیش بینیه. من با جون نورا بازی کردم و قرار نیست به این سادگی بخشیده بشم. با آرامشی ظاهری پله هارو پایین رفتم و نگاهم کشیده شد به سمت خانواده ای که روی مبل ها نشسته و منتظر حرف های من بودند. یه نفس عمیق کشیدم و به طرفشون رفتم، خدایا امیدم فقط به توعه خودت کمکم کن. روی مبل نشستم و نگاهمو بین همه چرخوندم. عمو درحالی که صورتش میون دستانش و آرنجش روی پاهاش بودن با پاشنه پا روی زمین ضرب گرفته بود... مامان داشت کتاب قرآن رو باز میکرد و پدرم با استرس و خشم تسبیح توی دستش رو حرکت میداد . خوب میدونستم که بابام چقدر نورا رو دوست داره و قطعا الان از من دلایل قانع کننده میخواد. توی دلم بسماللهی گفتم و صدامو صاف کردم که نگاه همه به سمتم چرخید +نو.. نورا تو یه درگیری اینجوری شده ... یعنی... یعنی.. چاقو خورده مامانم با وحشت نگاهش رو از صفحات قرآنی که با حرف زدن من خوندنشو قطع کرده بود گرفت و تقریبا داد زد _یا فاطمه زهرا و عمو ادامه داد _یعنی چی؟ تو چه درگیری؟ و دوباره نوبت مامانم شد _ جون به لب شدم حرف بزن.. ای کاش میدونستن تو این شرایط چقدر حرف زدن واسه من سخته ولی باید بگم باید همه چیزو بگم... شش ماه قبل: به پرونده روی میز خیره بود. نام روی پرونده مدام در ذهنش تکرار میشد « سارامان ». شاید این آخرین فرصت او برای به دام انداختش بود. شهرام در کار خلاف چنان آدم خبره ای بود که بعد از دوسال و بعد از آن همه پرونده گروگان گیری، اخاذی و قتلی که از خود به جای گذاشته بود هنوز در گوشه ای از این شهر با خیال آسوده نفس میکشید و شاید باز در فکر دزدی دیگری به سر میبرد. کلافه شروع به قدم زدن دور اتاق کرد و از خدا میخواست تا به دادش برسد، تا مثل همیشه کمکش کند و شر موجودی مثل شهرام را از سر همه کم کند. در فکر و خیال آن پرونده کذایی غرق بود که صدای در سر جا متوقفش کرد. نمیخواست کسی اورا تا این حد کلافه ببیند. دستی به صورتش کشید و به سمت میز کارش رفت و در همین حین گفت +بفرمایید علی با چهره ای گشاده و لپ تاپ درون دستش وارد شد و با لبخندی عمیق گفت _ رادین مژده بده که آقا علی گل کاشته رادین متعجب از سرخوشی علی گفت +چیشده؟ علی با دیدن لحن بی ذوق رادین لبخندش بیشتر کش آمد ،میدانست این اعصاب خراب به خاطر سارامان است و حالا که خبری از شهرام پیدا شده بود امیدی دوباره در دل همه اعضای تیم شکل میگیرد. _ جای شهرامو پیدا کردیم . رفته جنوب. رادین با خوشحالی و تعجب به علی خیره شده بود. نمیدانست چه بگوید فقط خوشحال بود که خدا خیلی زود جوابش را داد. +از کجا پیداش کردی؟ _البته ...در اصل خانم امینی پیداش کرد. سپس چشمانش را بست و دست روی قلبش گذاشت و با لحن احساسی ادامه داد _ همین کاراشه که قلب منو اینجوری به بازی گرفته علی چشم باز کرد و وقتی نگاه منتظر و پکر رادین را دید فهمید باید دست از شوخی بردارد، صدایش را صاف کرد و ادامه داد _از اونجایی که این شهرام خیلی جونوره روزی که گرفتنش و بی هوش بود امینی محض احتیاط گفت یه ردیاب بهش وصل کنن، اینطور که گفتن انگار ردیابو گذاشتن تو دندونش. از اون روز که فرار کرد ناکس معلوم نبود کجا رفته که ردیاب کلا سیگنال نمیفرستاد. تا اینکه امروز فعال شد لپ تاپی که در دستش بود روی میز رادین گذاشت و ادامه داد _ و اینم از مکان دقیق شهرام سارامان رادین به صفحه مانیتور و نقطه چشمک زن روی نقشه که به آرامی در حرکت بود خیره شد. سرش را بالا گرفت و قدردان به رفیق شفیقش نگاه کرد _بعد این پرونده یه شیرینی حسابی پیش من دارین _ای بابا ما از این وعده وعیدا زیاد شنیدیم، آخرین بار مثلاً میخواستی مارو شام مهمون کنی یه چیزی هم بدهکار شدیم +اون شام به خاطر بسته شدن پرونده سارامان بود بعد اینکه فرار کرد انتظار شامم داشتی؟ _خوعَه حالا وِل کو ای حرفانِه، با داش شهرام چه کنیم؟ رادین لبخند کجی روی لبش نشست، از محلی حرف زدن علی خیلی لذت میبر. علی هم که این را خوب میدانست هروقت در بحث کم می آورد دست به دامان لحجه لری اش میشد. رادین نفس عمیقی کشید و با نگاهی معنا دار به علی چشم دوخت + آماده ای؟ علی معنی این نوع نگاه رادین را میشناخت و میدانست که حالا باید نگران جان شهرام بود. با لبخندی غرور آمیز به چشمان رادین زل زد _آماده ام *******
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
عنوان: رد قدم ها ژانر: پلیسی_ازدواج اجباری_عاشقانه نویسنده:«Mahdiyeh» #پارت_اول از ماشین پیاده شدم و به سمت در عقب رفتم در رو باز کردم و به پهلوی به خون نشسته نورا نگاه کردم. حالا باید چیکار کنم؟ جسم ظریفش غرق در خونه و مقصر همه این اتفاقات منم، از اولشم وارد کردن نورا به این ماجرا اشتباه محض بود. با صدای ناله ریزش از فکر بیرون اومدم. الان وقت این حرف ها نیست باید یه فکری به حالش بکنم. با این اوضاع احتمالا تحت نظریم پس نمیشه رفت بیمارستان پس بهترین راه اینه که ببرمش خونه. ولی جواب عمو رو چی بدم؟ چی دارم بگم واسه این حال و روز نورا؟ سرمو به سمت آسمون شب گرفتم و برای هزارمین بار از خدا کمک خواستم. خدایا راه دیگه ای نیست باید همه چیزو بهشون بگم خودت کمکم کن. جلو رفتم و یه دستمو زیر سر نورا و یه دستمو زیر زانو هاش گذاشتم و آروم از روی صندلی بلدنش کردم ولی دست و پهلوی خونی نورا با دست و لباس خونی من بدجور تو چشم بود. نگاهم به چادر سیاهش که روی صندلی بود افتاد، نورا رو روی صندلی برگردوندم و چادر رو روی سرش مرتب کردم .در همین حین گوشیمو از جیب شلوارم در آوردم و شماره مامان رو گرفتم .احتمالا الان خونه عمو یاسر باشن. +الو مامان سلام _سلام پسرم کجایی همه منتظرتیم +مامان الان کیا اونجان؟ _هیچکس مامان جان فقط خودمونیم با عموت اینا نورام هنوز نیومده +باشه مامان منم الان میام _خیل خب عزیزم مواظب خودت باش +چشم مامان خداحافظ _خداحافظ پسرم تلفن رو قطع کردم و شماره ی علی رو گرفتم ، طبق انتظار به دو بوق نرسیده جواب داد _الو رادین کجایی پسر حالتون خوبه؟ +من خوبم علی ولی نورا چاقو خورده _ یا ابلفضل کی؟ الان چطوره؟ + بعداً برات میگم علی حالش زیاد خوب نیست من جلوی در خونشونم آدرس میفرستم برات بگو دکتر بیاد فقط حواست باشه تابلو نکنه _ باشه حواسم هست ولی خانوادت ببیننش چی میخوای بگی؟ + واقعیتو، دیگه وقتشه همه چیزو بگیم بهشون توهم سریع دکتر رو برسون تا خدایی نکرده اتفاقی واسش نیوفتاده _چشم تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم .امشب قراره شب سختی باشه... دوباره جسم بی جون نورا رو بلند کردم و طوری بغلش کردم که هیچ خونی مشخص نباشه. به اطراف نگاه کردم، کوچه خلوت و ساکت بود و گهگاهی صدای ماشین و موتور های سرکوچه این سکوت رو میشکست. به نظر میومد کسی مارو تحت نظر نداره ولی با حدس و گمان نمیشه دوباره جون همه رو به خطر بندازم... در حال حاظر احتیاط تنها کاریه که میتونم انجام بدم. بایه دست ماشین رو قفل کردم و به سمت در خونه راه افتادم. به سختی دستمو از زیر زانو های نورا کشیدم و زنگ آیفون رو زدم و بعد از چند لحظه در با صدای تیکی باز شد. الهی به امید خودت. آروم در رو هول دادم و راه سنگ فرش شده حیاط رو به سمت در اصلی طی کردم. جلوی در ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم،باید خودمو برای خیلی چیز ها آماده کنم. نفس عمیق بعدیم مصادف شد با باز شدن در توسط زنعمو نرگس که با لبخند روبه روم ظاهر شد و بعد با تعجب به من و نورا خیره موند. دیدن نورا اونم توی بغل من خیلی غیر منتظره بود ولی باید چیزای غیر منتظره تری ببینن و بشنون. با خجالت سرمو پایین انداختم وبا صدایی گرفته و دورگه سلامی زمزمه کردم. زنعمو هم با صدای اهسته ای جواب سلاممو داد. _رادین جان نورا تو بغل تو چیکار میکنه؟چرا خوابیده؟ ای کاش خوابیده بود زنعمو نمیدونی چی به سر دخترت اومده. +زنعمو براتون توضیح میدم فقط الان نورا حالش خوب نیست اجازه بدین بزارمش رو تخت بعد من همه چیزو بهتون میگم با این حرفا نگرانی تو چشاش بیشتر شد و سریع دستشو گذاشت رو پیشونی نورا _ چرا رنگش پریده چش شده نورا، تب که نداره... بدو بدو بیا تو ببینم چی شده
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
Mahy شروع به دنبال کردن درخواست ناظر برای رمان رد قدم ها | «Mahdiyeh» کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست ناظر برای رمان رد قدم ها | «Mahdiyeh» کاربر انجمن نودهشتیا
Mahy پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
https://forum.98ia.net/topic/5270-رمان-رد-قدم-ها-مهدیه-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ -
Paradise شروع به دنبال کردن سرگرمی | یکی رو انتخاب کن! کرد
-
هر دوتا😄 طلا یا نقره؟
- 106 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان رد قدم ها | مهدیه کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Mahy ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، میتوانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفهای و ویرایش نکاتِ گفتهشده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا -
Mahy شروع به دنبال کردن رمان رد قدم ها | مهدیه کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نام رمان: رد قدم ها ژانر: پلیسی، ازدواج اجباری، عاشقانه نویسنده: Mahdiyeh | کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه: همسرانی به اجبار پیوند خورده، در مسیر خطری بیرحم گام برمیدارند. قلبهایشان در تاریکی روشن میشود و عشق، میان راز و هیجان، راهش را پیدا میکند. مقدمه:زندگی گاهی با تصمیمهایی شکل میگیرد که دل را به تپش میاندازد و قلب را به چالش میکشد. راهی پر از خطر، راز و حقیقتهایی که انتظار دیدنشان را نداریم، اما گاهی همین مسیر است که عشق را پیدا میکند. وقتی دلها در میان طوفان و سرنوشت به هم گره میخورند، نه انتخاب، که تقدیر، داستان را میسازد. این رمان، روایت دو انسان است؛ در مواجهه با ترس، درد و پروندهای که همه چیز را به خطر میاندازد، آنها یاد میگیرند که عشق میتواند در میان تاریکی، روشنایی بسازد.
- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن Mahy کرد
-
Mahy عضو سایت گردید
-
برف. مامان یا بابا؟
- 106 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و شصت و هشت... بعد روی نردهها نشست و پایین سر خورد قبل از اینکه بتواند خودش را نگهدارد افتاد، ترسیدم تا خواستم بلند شم کیانا گفت_ بشین بابا، کار هر روزشه. کسری بلند شد و همینطور که سرش و میمالید با لبخند سمتم آمد و گفت_ این سر دیگه برای من سر نمیشه. کیانا گفت_ حقته، صد دفعه گفتم مثل آدم از پلهها بیا. _ خب این کیفش بیشتره. بغلش کردم و گفتم+ خوبی پسر ،یک ماه ندیدمت چقد بزرگ شدی، ببینم درسات و میخونی یا فقط بازی میکنی؟. _ درسام و خوندم الان ساعت استراحته ،دارم بازی میکنم . شایان گفت_ خدا بیامرزه خاله عزیز و تا وقتی که بود همهی حواسش به این بچهها بود که یه وقت در غیاب مادر و پدر ،کم و کثری نداشته باشن جاش خیلی خالیه. + متاسفم که نتونستم بیام کارم خیلی طول کشید میدونی دیگه گیر انداختن باند علی اکبری خیلی سخته. _ آره میدونم انقد سخت بود که دو ساله هیچکی نتونسته بود پیداشون کنه ولی خداروشکر که با کمک تو گیر افتادن فقط یکم با پلیس اینترپل به مشکل خوردیم که حل شد ،قراره فردا همه رو بفرستن ایران، ازت ممنونم که اجازه دادی اینجا برای خاله عزیز مراسم بگیریم. + این چه حرفیه؟ اینجا خونهاش بود، یادم نرفته تو برای مراسم مادرم چقد زحمت کشیدی، راستی شایان نظرت چیه خانوادگی بریم مشهد؟. _ دلت برای زنت تنگ شده؟. + هم آره، هم بریم عیادت آنا، هم زیارت کنیم خیلی دلم هوای حرم و کرده. _ باشه، بذار با سپیده و بچهها مشورت کنم بهت خبر میدم. بچهها خوشحال شدن و همگی گفتن_ اخ جون مسافرت. لیانا گفت_ خیلی دلم میخواد بیام ،ولی حیف. + چرا حیف؟ زنگ میزنم رسول هم بیاد همه با هم بریم. نگاهش را ازم گرفت گفتم+ اتفاقی افتاده؟ اصلا رسول کجاست؟ تو چرا تنهایی؟. خواست بلند شود دستش راگرفتم و نشاندمش گفتم+ چیشده لیانا؟ ببینم نکنه اون مرتیکه، بهت حرفی زده؟. سرش را پایین انداخت و با صدایی که میلرزید گفت_ من و رسول میخوایم از هم... از هم جدا شیم. شوکه شدم آن مردک خودش را به اب و آتش زد تا دخترم را بگیرد حالا چیشده که بعد از چهار سال زده زیر همه چیز؟ چانهاش را گرفتم و مجبورش کردم سرش را بالا بیاورد، تا چشم تو چشم شدیم اشکهایش جاری شد گفتم+ چیشده دختر؟ توضیح بده جون به لبم کردی. به کسری نگاه کرد و گفت_ برو بالا بازی کن. کسری گفت_ نه، میخوام پیش بابا باشم. از روی پام بلندش کردم و گفتم+ برو پسر ،خودم میام پیشت. باشهای گفت و رفت گفتم+ خب حالا حرف بزن. دوباره نگاهی به شایان و بعد کیانا انداخت گفتم+ پاشو بریم یه جای خلوت، با هم صحبت کنیم. شایان مداخله کرد و گفت_ نگاه لیانا برای تنهایی صحبت کردن نبود از خجالتشه. نگاهش کردم و گفتم+ تو میدونی قضیه چیه؟ خب چرا کسی حرفی نمیزنه؟. شایان بلند شد و گفت_ بیا بریم بیرون، بهت بگم چیشده. بی درنگ همراهش رفتم و تو الاچیق نشستیم گفتم+ خب بگو چیشده؟ نگران شدم. _ باشه داداش، آروم باش... اِم.. گوش کن ،رسولِ بی همه چیز، فقط برای ارث و میراث با لیانا ازدواج کرده بود نمیدونم از کجا فهمیده لیانا دختر خونیت نیست با خودش دو دوتا چهارتا کرده گفته چیزی بهش تعلق نمیگیره به لیانا گفته توافقی از هم جدا شن لیانا هم مخالفت کرده و گفته اول مهریهاش و میخواد بعد طلاق میگیره، مردک نمک به حروم دختره رو آسی کرده تا مهرش و ببخشه، لیانا هم تحمل کرده و زیر بار نرفته تا اینکه. شنیدن این چیزا برایم سخت بود با عصبانیت گفتم+ چی شایان؟ چرا حرفت و خوردی؟ ادامه بده لعنتی، دارم دیوونه میشم. _ باشه داداش صبرکن، همین دو هفته پیش لیانا میره خونه که صدای کسی و میشنوه در و باز میکنه که میبینه رسول با یه دختره تو خونه است خترهی طفلی انقد حالش بد بود که وقتی رسیدم پیشش نفسش بالا نمیومد. -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@لبخند زمستان- 37 پاسخ
-
- 2
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
همانطور که مشغول نبرد با آن فرمانده بودم در یک لحظه از او غافل شدم و فرمانده با فرو کردن شمشیرش در تن اسبم باعث به زمین افتادنم شد. کلافه و عصبی از روی زمین برخاستم؛ درست بود که خونآشامها از نظر بدنی زیاد قوی نبودند، اما هوش و ذکاوت زیادی داشتند و این کار را برای ما سخت کرده بود. نگاهم را بالا بردم و با خشم به فرمانده که خندان و با غرور خیرهام شده بود نگاه کردم، حالا نشانش میدادم که با کی طرف است. در یک لحظه پایم را بالا بردم و لگد محکمی به پشت اسبش کوبیدم که باعث شد اسب رَم کند و فرمانده را به زمین بیاندازد. - خب، حالا مساوی شدیم. فرمانده خودش را کمی عقب کشید و به سختی از جایش برخاست، میتوانستم بفهمم که افتادن از اسب به آن بدن لاغرش آسیب زده. - حالت خوب نیست؟! فرمانده با خشم نگاهم کرد، خم شد و شمشیرش را از روی زمین برداشت و همانطور لنگلنگان باز به سمت من حمله کرد. اینبار توانستم با چند ضربه او را مهار کنم و وقتی که حواسش نبود پایم را به ساق پایش کوبیدم و زمینش زدم. حالا او نقش بر زمین بود و من شمشیر به دست بالای سرش ایستاده بودم؛ باز تصاویر آن روز در سرم تکرار شد، تصویر پدرم که از فرو رفتن شمشیر فرمانده در شانهاش درد میکشید. اخم درهم کشیدم؛ نمیتوانستم از این مرد بگذرم. دست پشتم بردم و از داخل تیردان چوب مخصوص را بیرون کشیدم؛ ترس و وحشت را در چشمان فرمانده میدیدم و اهمیتی نمیدادم. کمی خم شدم؛ فرمانده چشم بست و من چوب را درون سینهاش فرو کردم و جسم بیجان شدهاش را لحظهای به تماشا نشستم. انتقامم را از او گرفته بودم و حالا نوبت آلفرد لعنتی بود که مثل فرمانده و سربازانش به یک جسم بیجان تبدیل شود. تا به آنجای کار ما در نبرد بهتر عمل کرده و موفق شده بودیم با کمترین خسارت بیشترین آسیب را به لشکر خونآشامها بزنیم و این اتفاق من را به پیروزی در جنگ بسیار امیدوار کرده بود، اما درست در یک لحظه نیرویی نامرئی چندین نفر از گرگینهها را از اسب به پایین انداخت و تعدادی از آنها را از پای درآورد. - لعنتی! چیشد یهو؟! لونا نفسنفسزنان گفت: - ف… فکر کنم اونها اشباح هستن. شاهدخت که با فاصلهی کمی از من در کنار جفری و کمان به دست ایستاده بود با بهت لب زد: - نه این امکان نداره، من اونها رو طلسم کرده بودم. - فکر کردی فقط خودت از پس شکستن طلسم برمیای شاهدخت عزیز؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
جنگ هولناکی میان ما و لشکر خونآشامها در گرفته بود و از هر سمت و سویی جنازه بود که بر زمین میافتاد؛ تعداد ما کمتر از خونآشامها بود، اما نسبت به آنها قدرت بدنی خیلی بیشتری داشتیم و همین باعث شده بود که هر کدام از ما چندین خونآشام را حریف باشیم. یک به یک خونآشامها را از سر راهم کنار میزدم؛ در آن میان نگاهم به دنبال آلفرد میگشت تا آن چوب مخصوص را در قبلش فرو کنم، اما پیدایش نمیکردم و این عصبانیام کرده بود. لحظهای که توانستم از شر خونآشامها راحت شوم نگاهی به دور و اطرافم انداختم تا شرایط را بسنجم، وضعیت برای ما بد نبود و کشتهی زیادی نداشتیم و تمام لشکریان با جان و دل برای آزادی سرزمینمان میجنگیدند. در همان حین که نگاهم در دور و اطراف میچرخید متوجهی لونا شدم که با سه خونآشام همزمان درگیر بود؛ لونا هم قدرتش زیاد بود، اما از پس سه خونآشام برنمیآمد تا یکی را از خودش دور میکرد دو خونآشام بعدی به سمتش حملهور میشدند. با اسبم به سمتش تاختم و از همانجا با شمشیر گردن یکی از خونآشامها را زدم و لونا چوب مخصوص را در قلبش فرو کرد؛ خونآشام بعدی را لونا از پای در آورد و من با سومین نفر درگیر شدم. - راموس پشت سرت…! با شنیدن صدای وحشتزدهی لونا سر برگرداندم و با شمشیرم جلوی نیزهای که میرفت تا در بدنم فرو برود را گرفتم. پس از آن به مرد خونآشامِ سوار بر اسب نگاهی انداختم؛ او را میشناختم، همان مردک لعنتی که در آن روز شمشیرش را در شانهی پدرم فرو کرده بود. دندان روی هم ساییدم و در حین نبرد با چشمانی تنگ شده از خشم به او نگاه میکردم؛ میدانستم که این خشم و نفرت ممکن است من را به دردسر بیاندازد، اما نمیتوانستم آنها را ببخشم. تمام این سالها رویای انتقام را در سرم میپروراندم و حالا که به دو قدمیاش رسیده بودم نمیتوانستم بیخیالش شوم. - میکشمت لعنتی! مرد در جوابم پوزخندی زد. - اگه میتونی حتماً این کار رو بکن! شمشیرم را با ضرب بر سرش فرود آوردم و مرد ضربهام را با سپرش دفاع کرد؛ او من را دست کم گرفته بود، اما من باید به اون نشان میدادم که دیگر آن پسرک ترسو و ضعیف نیستم. باید نشانش میدادم که بزرگ شدهام و توان مقابله با او و آن آلفرد لعنتی را دارم. همینطور ضربههای محکمم را به سر و تن او وارد میکردم و منتظر بودم تا لحظهای از دفاع غافل شود و بتوانم با شمشیرم او را از پای در آورم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- چیه؟! دلت میخواست کسی دیگهای باشه؟! آلفرد نیشخندی زد؛ تمام لحظاتی که با پدرم درگیر بود در یادم میآمد و خیلی جلوی خودم را گرفته بودم تا نروم و او را با دستانم خفه نکنم. - اوه نه؛ فقط… فکرش رو نمیکردم که اون پسر کوچولوی ترسو و ضعیف که پدر و مادرش رو قربانی کرد تا خودش زنده بمونه یه آلفا باشه. لب روی هم فشردم و دستم را مشت کردم؛ مردک عوضی چرا چرت و پرت میگفت؟! من پدر و مادرم را رها کرده بودم؟! منی که به پدر و مادرم التماس میکردم تا بگذارند کنارشان بمانم؟! - آروم باش راموس، اون فقط میخواد اعصابت رو بهم بریزه. سرم را در تأیید حرف لونا تکان دادم؛ حق با او بود مردک فقط قصدش عذاب دادن من بود. - واسهی گفتن این چرندیات تا اینجا اومدی؟! آلفرد سرش را به طرفین تکان داد. - نه، اومدم بهت یه پیشنهاد بدم. متعجب از حرفش ابرویی بالا انداختم. - پیشنهاد؟! بگو میشنوم. - بهت پیشنهاد میکنم که همین حالا با لشکرت از اینجا بری؛ اینطوری میتونی جون و خودت و این مردم رو نجات بدی. پوزخندی زدم و با تمسخر نگاهش کردم؛ باید باور میکردم که او دلش برای من و این مردم میسوزد؟! - جالبه! تویی که پدر و مادر من رو به بدترین شکل ممکن کُشتی و این مردم رو چندین سال توی قلعه زندانی کردی داری تظاهر میکنی که جون من و این مردم برات مهمه؟! آلفرد سرش را با تأسف تکان داد. - به حرفم گوش کن پسر جون، این جنگ باعث مرگ همهتون میشه. سر برگرداندم و به لشکریانم خیره شدم، آنها هم مثل من از شنیدن حرفهای چرند این مردک عصبانی و کلافه شده بودند انگار. - لازم نکرده تو برای ما دل بسوزونی! ما امروز اومدیم که سرزمینمون رو پس بگیریم و برای اینکار حتی از جونمون هم میگذریم؛ پس فکر اینکه ما رو پشیمون کنی از سرت بیرون کن! آلفرد نیشخندی زد و گفت: - باشه، پس بدون که خودت مرگ رو انتخاب کردی! و پس از گفتن این حرف با دستش به لشکریانش اشاره کرد تا حمله را شروع کنند؛ من هم به گرگینهها علامت دادم تا به سمت لشکر خونآشامها روانه شوند. من بیرحم نشده بودم و هنوز هم برای جان مردم سرزمینم نگران بودم، اما نجات سرزمینم برایم از هر چیزی مهمتر بود و میدانستم که در سر دیگر گرگینهها هم همین فکر میگذرد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
در جواب لونا شانهای بالا انداختم. - معلومه دیگه؛ باید باهاشون مقابله کنیم. لونا با ترس و هیجان گفت: - اما اونها خیلی زیادن، تموم سربازهای ما هنوز خستهان و تو هم زخمی هستی! نمیشه که یکم برای تجدید نیروی سربازها وقت بخریم؟! حداقل تا زمانی که هوا روشن بشه؟ میدانستم که گرگینهها خستهاند، اما ما چارهای جز مقابله نداشتیم. اگر پا پس میکشیدیم همهمان کشته میشدیم و این بدترین اتفاق ممکن بود. - نمیتونیم صبر کنیم، اونها به نور خورشید حساسیت دارن و مطمئناً تا فردا به ما برای استراحت وقت نمیدن. پلک روی هم گذاشتم و ادامه دادم: - نگران نباش لونا ما قوی هستیم؛ بعلاوه جفری و شاهدخت هم هستن و با جادوشون کمکمون میکنن. لبخند اطمینانبخشی زدم و ادامه دادم: - ما پیروز میشیم! لونا هم با وجود نگرانیاش لبخند زد و حرفم را تکرار کرد. - آره، پیروز میشیم. همراه با هم از اتاق و سپس از قلعه خارج شدیم و سوار بر اسبهایی که پس از فتح قلعهها به غرامت گرفته بودیم جلوی لشکر بزرگ خونآشامها صف کشیدیم. این نبرد آخر بود؛ یا باید پیروز میشدیم و سرزمینمان را پس میگرفتیم و یا شکست خورده و کشته میشدیم. - حالا باید با اشباحی که نمیبینیمشون چیکار کنیم؟! پیش از آنکه من در جواب لونا که کنارم بر روی اسبش نشسته بود چیزی بگویم شاهدخت که با آن اسب و لباسهای یک دست سیاهش آنسمت من ایستاده بود جواب داد: - نگران نباشید، اونها تحت تسلط جادوی سیاه ما هستن و هیچکاری ازشون برنمیاد. نگاهم را به لشکر بزرگی که در تاریکی شب و زیر نور ماه درحال نزدیک شدن به ما بودند دوختم؛ از همان فاصله هم میتوانستم آلفرد را جلودار لشکریانش ببینم و تمام وجودم از شدت خشم و نفرت میلرزید. حالا جدا از اینکه برای نجات سرزمینم قصد از پای در آوردن آن لشکر را داشتم واقعاً دلم میخواست که خودم حساب آن آلفرد لعنتی را برسم و انتقام پدرم را از آن مردک عوضی بگیرم. لشکر خونآشامها کمی مانده به قلعه ایستادند و آلفردی که سوار بر اسب بزرگ و تنومندش درست مثل دورهی جوانیاش خودنمایی میکرد شروع به حرف زدن کرد. - پس اون آلفای قدرتمند تویی. در جوابش پوزخند پرحرصی زدم؛ آخ که دلم میخواست همین حالا گلویش را با دندانهایم پاره کنم! -
قورمه سبزی برف یا بارون؟
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن S.Tagizadeh کرد
-
همان لحظه دختری وارد کلاس شد و همانطور که بهسمت صندلیاش که ردیف اول بود میرفت، تندتند گفت: - اومداومد... استاد اومد. استاد که خانمی جوان بود، وارد کلاس شد و بدون اینکه حضور و غیاب کند، شروع به تدریس درس فیزیک کرد. درسی که برای النا مثل آب خوردن بود. هر سوالی که استاد برای حل به دانشجوها میداد، او زودتر از همه با لذت حل میکرد. خاطره که شاهد ماجرا بود، با نیشی باز بهبه و چهچهکنان گفت: - الی خانم جان جدت این سوال رو حل کن بده ببرم پاتخته بنویسم، بلکه صفر جلسه قبلم رو پاک کنه. النا نیز مانند او با لبخندی بزرگ سوالات را حل کرده و به دست او داد. خاطره با گرفتن دفتر، بادی به غبغب داد و سینه سپر کرد و بهسمت تخته رفت. استاد با دیدن او که مستقیم به طرف تخته رفت و شروع به حل سوالات کرد، چشم گرد کرده و با حیرت نگاهی به چیزهایی که خاطره مینوشت کرد. همهی آن سوالات را درست نوشته بود و با غرور و لبخندی بزرگ خیرهاش بود. استاد صاف نشست و با گفتن آفرین ریزی مشغول پاک کردن صفرهای جلسههای قبل او شد. بعد اتمام کلاس و رفتن همهی دانشجوها از کلاس، خاطره به النا نگاه کرد و با ذوق به شانهاش کوبید و گفت: - مرسیمرسی... میدونی چیه؟ میخوام دعوتت کنم به یه چای دبش... بریم بوفه. بلند شد که برود، ولی النا دستش را گرفت و آرام گفت: - نمیخوام... بریم یه جای خلوت. خاطره دهان کج کرد و با نگاه کردن به او پرسید: - خلوت؟ ناگهان جرقهای در چشمان کشیدهاش پدیدار شد، دوباره دست النا را گرفت و بهسمت خروجی کشید و گفت: - جون! بریم محل دیت. النا چون پری به دنبال او اینطرف و آنطرف کشیده میشد. همین که از دانشکده خارج شدند، بهسمت پشت دانشکده که محلی آرام و خلوت بود، رفتند. النا با دیدن فضای آرام آنجا با آلاچیقهای بزرگ و قرمزش، لبخندی بزرگ زد و گفت: - اینجا چقدر قشنگه! خاطره دست به کمر کنارش ایستاد و بشاش گفت: - اینجا پاتوق دوتاییهای دانشگاهه. النا اخم کوچکی از روی کنجکاوی بر پیشانیاش نشاند و پرسید: - دوتاییها؟ - آره به زوجهای دانشگاه میگیم دوتاییها... برای اینکه حراست خفتشون نکنه میان محل دیت. - یعنی ما حق نداریم بیایم اینجا؟ خاطره خندید و همانطور که به سمت آلاچیقی که کنارش آبشار نمایشی بود میرفت، گفت: - مگه ما سینگلا دل نداریم؟ ولش بیا اینجا بشینیم. النا همانطور که به دنبالش میرفت، با حرص مقنعهی گشادش را که موهایش کاملاً از اطرافش بیرون بود و اذیتش میکرد را کشید تا روی شانهاش بیفتد. خاطره نیز با خنده کار او را تقلید کرد و گفت: - کارمون به حراست نکشه خوبه. سپس شروع به معرفی دانشجوهای کلاس و زوجین دانشگاه کرد و در آخر با اندوه نگاهش را به آسمان دوخت و گفت: - کرم خداروشکر... اینقدر گل و خانمم ولی یکی نمیاد سمتمون، اما تا یه چیتان پیتان میبینن مثل هولا... همان لحظه پسری عینکی که یقهاش تا آخر بسته بود، آمد و کنارش ایستاد. النا با دیدن او چشم گرد کرد، اما قبل اینکه واکنش شدیدتری نشان دهد، خاطره با جیغ و داد گفت: - چی میخوای اینجا هان؟! اگه به آریا نگفتم مزاحم ما شدی.
-
قبل از اینکه حرفی بزند، دستی روی شانهاش نشست و صدای بلندی که لبریز از هیجان بود به گوشش خورد: - چطور مطوری؟ النا از ترس در جایش پرید و جیغ بیصدایی کشید، سپس تن بیجانش را به دیوار تکیه داد و دستش را روی قفسه سینهاش که به شدت بالا و پایین میشد، قرار داد و به خاطره نگاه کرد. خاطره به چشمان گرد و صورت رنگ پریدهاش خیره شد و بعد با صدا خندید و دستش را گرفت و کشید تا با هم وارد کلاس شوند. همراه النا از بین دانشجوها گذشت و بهسمت آخر کلاس رفت. دختری در ردیف آخر نشستهبود که خاطره طلبکار مقابلش ایستاد و دست به کمر زد و گفت: - ثنا خانم بفرما جلو... دستور از بالاعه. ثنا خواست دلیلش را بداند، اما با اخم خاطره مظلومانه بدون اینکه چیزی بگوید از جایش بلند شد. تصمیم گرفت روی صندلی مقابل بنشیند که خاطره باز هم اجازه نداد و دستش را روی صندلی گذاشت و گفت: - نه عشقم جلوی جلو بشین. سپس به دختران و پسران دیگری که آنجا بودند نگاهی انداخت و ادامه داد: - همگی جلو بشینید... حداقل سه ردیف آخر باید خالی باشه. پسری که گوشهی کلاس نشستهبود، خواست اعتراض کند که خاطره چشم گرد کرد و سریع گفت: - گفتم که دستور از بالا بالاهاست. کسایی که آخر کلاس نشسته بودند با اعتراض و غرغر از جایشان بلند شدند، اما خاطره بیخیال دخترک را دعوت به نشستن در ردیف آخر و در فرورفتگی که ستون جلو آمده ایجاد کرده بود، کرد. النا متعجب به حرکاتش نگاه کرد و به خاطر حمایت او، بیاختیار لبخندی روی لبش نشست. خاطره همین که نشست، شکلاتی از جیبش بیرون آورد و با نیشی باز آن را مقابل النا گرفت. النا با اخمی کوچک نگاهش کرد و او با همان نیش باز گفت: - رنگت پریده فسقل. دخترک با خجالت شکلات را گرفت و لبخندی محو زد و زیر لب تشکر کرد. خاطره اما همانطور که نگاهش میکرد با شیطنت چشم ریز کرد و آرام ولی با لحنی سرشار از کنجکاوی گفت: - خبخبخب! ... حالا تعریف کن ببینم، اون روز که زدی بیرون چیکارا کردی شیطون بلا؟ النا که در حال باز کردن شکلات بود، هنگ کرد و بعد از چند ثانیه متعجب پرسید: - چی؟ - همون روزی که برای اولین بار اومده بودی... من که داشتم میرفتم بابات رو بیرون دیدنم، بهش گفتم حالت بد شده اون بنده خدا هم همین که اومد دید جا هست جانشین نیست... درست گفتم ضربالمثل رو نه؟ خلاصه که زدی بیرون بعدش خفتگیرا اومدن بعدش هم سوپر من. دخترک با حیرت نگاهش کرد و هنگ کرده اخم کرد و پرسید: - سوپرمن؟! خاطره دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که صدای بم آریا آمد: - بذار یه دقیقه از اومدنش بگذره بعد به حرف بگیرش. دخترک سریع برگشت و نگاهش را به او که دم در ایستاده بود، دوخت. در این حین صدای زمزمهی ضعیف خاطره کنار گوشش شنیده میشد و ضربان قلب او را بالاتر میبرد: - بیا اینم سوپرمن... اون بالا بالاییه هم میگفتم سفارشت رو کرده هم همین سوپر منه. دخترک گوشهی دامنش را در دستش مچاله کرد محکم در مشتش فشار داد؛ نگاهش به آریا دوخته بود و آریا تا نگاه خیرهی او را دید، لبخندی به او زد و سرش را آرام به معنای سلام تکان داد. دخترک اما با همان فیس بیخیال اما نگاهی تشنه خیرهی حرکات پسر جوان بود. خاطره دستش را روی شانهی النا زد و در جواب آریا گفت: - دارم مراحل دوستی رو طی میکنم. بردیا پشت سر آریا وارد شد و با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت: - نه بابا؟! خاطره با دهانی کج شده و حالتی چندش نگاهش کرد و جوابش را نداد.
-
الهام عضو سایت گردید
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و شصت و هفت... *بخش اخر* شایان درحالی که روی مبل روبرویم نشسته بود_ سهراب میگی چیکار کنیم وکیلی زندان و گذاشته رو سرش، میگه میخوام دخترم و ببینم. + لعنتی چرا دست برنمیداره. _ چرا لج میکنی؟ کیانا رو بیار بذار ببینتش تا شاید آروم بگیره. + بعد به کیانا بگم این لندهور کیه؟. _ واقعیت و بگو. + آره فکر خوبیه، بگم کیانا، بابات تو زندانه، میخواد تو رو ببینه فردا آماده باش خودم ببرمت، چی میگی شایان؟ دخترم نابود میشه. _ اول و آخرش که چی؟ باید بفهمه واقعیت و. + لزومی نداره بفهمه، یعنی اگه قراره بفهمه اشکال نداره، ولی الان وقتش نیست. _ چرا؟. + خب معلومه، کیانا داره درس میخونه برای کنکور، الان واقعیت و بفهمه که آیندهاش بهم میریزه، شایان لطفا هرکاری میکنی بکن، ولی آیندهاش رو خراب نکن خواهش میکنم. _ باشه داداش، فردا میرم زندان و باهاش صحبت میکنم. کیانا داخل آمد و گفت_ بهبه! بابای خوشگلِ خودم چیکار میکنه؟. نزدیک آمد و لپم را بوسید گفتم+ توله سگ، همین لوس بازیا رو درمیآورین که نمیتونم ازتون دل بکنم. اخم کرد و گفت_ عمو شایان ببین این دوستت چی میگه! شما بهش بگو من خودم و برای بابام لوس نکنم برای کی لوس کنم؟. شایان خندید و گفت_ نه، واقعا سهراب حق داره دلش برای خونه تنگ بشه، آخه این همه خواهان داره. گفتم+ کیانا، کجا بودی بابا؟. _ رفته بودم کتابخونه یکم کتاب بگیرم. + با عمو ماهان دیگه؟. شایان_ شما انگار خبر نداری که ماهان رفته بیمارستان، برای زایمان زنش. + مگه وقتش الان بود؟ یه خبر بگیر بریم ملاقات. _ منم بیام بابايی؟ میخوام بچه عمو ماهان و ببینم؟. لیانا از بالا آمد و گفت_ اینجا چه خبره؟ باز داری بابای منو میدزدی؟. توجهمان را که جلب کرد سلام داد و کنارم نشست و لپم را بوسید و گفت_ خوش گذشت بهت بابایی؟ تنهایی میری ددر؟ پس ما چی؟. منم بوسیدمش و گفتم+ میریم دخملکم، فقط بذار مامانت برگرده بعد همه با هم میریم سفر. کیانا هم سمت چپم نشست و گفت_ نامرد از دیروزه یه زنگ نزده حالمون و بپرسه، آخه مامان انقد بی معرفت. شایان گفت_ دخترهی سرتق، تو که دائم داری باهاش حرف میزنی مامانت گناه داره،مثلا رفته چند روز استراحت کنه از دست شما راحت باشه اونم که خالهات افتاده و کمرش شکسته خب باید وایسته و مواظبش باشه دیگه، از دست شما راحت شد گیر یکی دیگه افتاد. لیانا گفت_ یکی الان باید مواظب خودش باشه وای بابا نمیدونی چقد بامزه شده با اون شکم گندهاش. کیان همینطور که خمیازه میکشید پایین آمد و گفت_ ساعت چنده؟ چقد سروصدا میکنین. + به به آقا کیانِ گل، ساعت خواب؟ این بجای خوش اومدگویه؟. _ ببخشید بابا خوش اومدی، کی رسیدی؟. + ده دقیقه پیش، شما درس و مشق نداری تا این ساعت ظهر خوابیدی؟. _ بابا! اول بذار برسی بعد گیر بده، من میرم صبحانه بخورم. شایان گفت_ عجب موجودی تربیت کردی تو، مارو ندید؟ یه سلام هم نداد. + ببخشید دیگه، میدونی که تو دوران بلوغه، مغزش درست کار نمیکنه، یکی تون کمه، نگو که خوابیده!. لیانا گفت_ نه بیداره، با تبلتش بازی میکنه نمیدونه شما اومدی واگرنه خیلی خوشحال میشه. بعد داد زد_ کسری...کسری. کمی بعد کسری بالای پلهها ایستاد و همانطور که حواسش به تبلت بود گفت_ چیکار داری آبجی؟. گفتم+ این بزرگ مردِ کوچک نمیخواد بیاد پیش بابا؟. نگاه کرد و با ذوق گفت_ بابا.