رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. *** چشم‌هام رو باز کردم دیدم روی در نوشته آزمایشگاه، دکتر اومد تو و گفت: - چطوری خان؟ خوبی؟ - دکتر واقعاً چم شده من؟ آپاندیسم که نیست؟ دکتر یه لبخند زد و گفت: - بذار اول جواب آزمایشت بیاد، بعد بهت میگم چه بلایی سرت اومده. - دکتر به جان عمم قسم من الکی خودم رو زدم به دل‌درد. - از درد بی‌هوش شدی... اون‌وقت میگی الکیه - واقعاً؟ - آره خب. دو دقیقه نشستم رو تخت تا جواب بیاد، از درد داشتم کم‌کم می‌مردم، جواب که اومد، دست‌هام شروع کردن به لرزیدن، از استرس زیاد کم مونده بود دوباره بی‌هوش بشم و برا همین درد پهلوم یادم رفت، از اتاق عمل به شدت می‌ترسیدم؛ دکتر شروع کرد به خوندن برگه آزمایش و بعدش زد زیر خنده، قشنگ معلوم بود جواب مثبتِ. سگرمه‌هام رو تو هم کشیدم و گفتم: - مُردن من خنده داره دکی؟ - نه عزیزم خنده نداره... باید اماده بشی برای عمل! همین که این رو گفت دودستی زدم تو سرم و بلند داد زدم: - یا ابلفضل دکتر چشم‌هاش چهار تا شد و گفت: - اروم چته؟عمل قلب باز که نمی‌خوای بکنی... زیاد حرف بزنی سرپایی عملت می‌کنم مثل بچه‌ها نق زدم. - تو عقل نداری باور کن... دیوونه‌ای تو همین‌طور که فریاد می‌زدم، دو نفر اومدن و دست و بالم رو گرفتن و بردنم به سمت اتاق عمل، پاهام رو می‌کشوندم رو زمین و داد می‌زدم: - این‌جا بیمارستان یا زندان ساواک نامسلمونا؟ خدا این چه بلایی بود؟ بو خدا امتحان میدم در اتاق عمل که باز شد و رنگ سبزش خورد بهم، پاهام ان‌قدر لرزید که خود به خود چشمام بسته شد و دیگه نفهمیدم چه بلایی داره سرم میاد. با درد شدیدی که توی پهلوی راستم پیچید،چشم‌هام رو باز کردم، هوا تاریک شده بود. یه نگاهی به اطرافم کردم ولی کسی نبود، اومدم بلند بشم که پهلوم به شدت تیر کشید و باعث شد یه جیغ بلند بکشم؛ مامانم به همراه پرستار اومد تو، از درد داشتم گریه می‌کردم. دستم رو گرفتم به چادر مامانم و گفتم: -دارم می‌میرم مامان... دارم می‌میرم... کمکم کن تورو خدا ! پرستار: آروم باش... آروم باش. اومد یه سوزن خالی کرد تو سِرم که دوباره سرم گیج رفت، انگار ده روز نخوابیده بودم، ان‌قدر چشم‌هام سنگین شد که خوابم برد. *** راستی من علی سام هستم و هفده سالمِ، کلاس دوازدهم انسانی، یعنی میرم دوازدهم؛ اصفهان زندگی می‌کنم و وضع مالیمون تقریباً خوبه؛ یه اجی دارم که هشت سالشِ و اسمش یاسمینِ. به قول بچه‌ها خیلی بامزه و شوخ طبعم؛ هشت سالِ که ووشو کار می‌کنم و زبان انگلیسیم خوبه. گیتار می‌زنم و گاهی اوقات هم می‌خونم. رفیق‌هام بهم میگن حاج علی ولی مکه نرفتم. بابام یه فرد آروم و مهربونِ، آدم سیاسی نیست ولی اعتبار داره، تاجر نیست ولی ثروت داره، البته این ثروت رو در راه خیر هم خرج می‌کنه، آدم سرشناسی هست ولی ناشناس؛ یعنی اسمش هست ولی چهرش رو نمی‌بینن و با هویت دوم داخل جامعه تردد می‌کنه. مامانم تو بیمارستان شاغل هستش، تو بخش خیریه بیمارستان، البته از پزشکی هم سر در میاره. وزنم 65 و قدمم 178، موهای لختی دارم ولی زیاد بلند نمی‌ذارشمون، رنگ چشم‌هام قهوه‌ای سوخته هست و رنگ پوستم هم گندمیِ رو به سفیدِ.
  3. امروز
  4. -جادوی دوم- آقای چانگ، مردی آسیایی با چشم‌های بادومی و ریزش، درحال مطالعه‌ی مجله‌ی مورد علاقه‌اش، پخت کیک و شیرینی و تولید آبنبات چوبی‌های جادویی بود. پاهای تپلش که پوشیده از جچراب صورتی با طرح‌های شلوغ بود رو روی میزش انداخته بود و حین لیسیدن آبنبات چوبی دارچینی‌اش، از زندگی لذت می‌برد. صدای خنده‌هایی که از بیرون اتاق می اومد رو نمی‌شنید و غرق در خواندن دستور پخت جدید پای آلبالو بود که در اتاق محکم باز شد و قبل از حضور هرکسی، صدای جیغ خانم یویو توی اتاق پیچید. - آقای چانگ باید تکلیف جناب پارکر مشخص بشه! مدیر چانگ که از ترس دیده شدن جوراب‌هاش، سریعا می‌خواست پاهاش رو پایین بیاره، تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد. صدای زمین خوردنش انقدر زیاد بود که جیغ های خانم یویو خفه شد و اتاق لرزید و کاسکوی آقای چانگ، با ترس دور اتاق به پرواز دراومد. خانم یویو که بیشتر از هر چیزی از اون کاسکو وحشت داشت، با ترس و جیغ بلندی روی زمین خوابید. کاسکو از بالای سرش رد شد و به سمت سه دانش‌آموز پرواز کرد. تینا و کریستوفر هم با دیدن حمله ی کاسکو، جیغ و فریادی کشیدن و مثل خانم یویو با کشیدن دست‌های آدریان، روی زمین دراز کشیدن. کاسکوی سفید رنگ که خودش هم وحشت زده بود، نتونست فرود خوبی توی راهرو داشته باشه و با خوردن به سر یکی از دانش‌آموزان قد بلند، دور خودش چرخی زد و به دیوار خورد. آقای چانگ که از زیر میز شاهد این اتفاقات بود، فریادی زد: - همتونو توبیخ میکنم، وااایت! وایت، کاسکوی سفید آقای چانگ، صدای صاحبش رو شنید اما حیوان بیچاره بخاطر ضربه‌ی شدید کله ی کچلش به دیوار، گیج میزد و جرقه‌های گیجی بالای سرش چشمک میزدن. خانم یویو سریع از زمین بلند شد و له سمت میز مدیر چانگ دوید. - خدای بزرگ! آقای چانگ بذارید کمکتون کنم. مدیر چانگ که حالا نه تنها جورابش دیده میشد، بلکه بخاطر بالا رفتن پاچه شلوارش، زیر شلواری آبی با طرح کیک و آبنباتش دیده میشد، خشمگین دست خانم یویو رو پس زد و داد زد: - کاش بفهمی که بدون در زدن داخل نیای خانم یویو. خودش به سختی هیکل تپل و درشتش رو جمع و جور کرد و بلند شد. با اخم به خانم یویویی که ترسیده و مضطرب بود نگاه کرد و گفت: - چه مشکلی پیش اومد؟ اسم آقای پارکر رو شنیدم. خانم یویو دهن باز کرد تا چغولی آدریان پارکر رو بکنه که خود آقای چانگ چرخید و با دیدن قیافه‌های ترسیده و پریشون اون سه دانش‌آموز دم در و دانش‌آموزایی که بخاطر سروصدا، توی راهرو جمع شده بودن، شانه‌هاش افتاد و نالید: - بازم فاجعه!
  5. مرجان نفس‌نفس می‌زد. صدای خودش مثل پژواک توی اتاق می‌پیچید، اما مادرش انگار هیچ‌چی نمی‌شنید. جلو رفت، دست دراز کرد تا شونه‌ی مادرش رو بگیره، اما انگار هوا رو گرفته باشه… دستش رد شد. - مامان… من اینجام… تو رو خدا نگا کن! اشک توی چشمش جمع شد. مادر همونطور که خم شده بود روی تخت خالی، زیر لب زمزمه می‌کرد: - خدایا… من طاقت ندارم… نذار بچه‌مو ازم بگیرن. مرجان انگار با هر کلمه‌ی مادرش خرد می‌شد. به تخت نگاه کرد، ملحفه‌ی سفید چین خورده بود، اما هیچ‌کس روش نبود. قلبش تند میزد. - تخت خالیه چون من اینجام… چرا نمی‌فهمی؟! با صدای بسته شدن در، مرجان به سمت چپ در اتاق برگشت. سایه‌ای از رد شد. قامت آشنایی نبود، اما حس کرد نگاهش سنگین‌تر از مه باغه. قدم برداشت سمت در، اما باز هم اون دیوار نامرئی جلوی پاش ظاهر شد. - نه… نه… نذارین اینجا تنها بمونم… صدای مادر شکست. سرش رو بالا گرفت، اشک‌ها از گونه‌هاش پایین ریختن. لب زد: - عسل… مرجان… هرکجا هستین… برگردین… مرجان خشکش زد. انگار نفسش شد. برای بار اولین اسم خودش رو از زبون مادر شنید. صداش مثل تیری به قلبش خورد. - مامان… من اینجام… من برمی‌گردم، قول می‌دم… اما صداش باز به گوش نرسید. اتاق شروع کرد به تاریک شدن، مثل اینکه پرده های سنگین جلو پنجره ها کشیده بشن. تنها چیزی که موند، صدای گریه‌ی مادر بود. مرجان سرش رو گرفت بین دستاش و فریاد زد، اما صداش توی سیاهی خفه شد.
  6. °•○● پارت صد و یازده خون زیر پوستم جوشید و به آنی، دیگر سردم نبود. لبخند زدم. - چرا می‌خندی؟ شانه بالا انداختم. رو برگرداندم و قبل از اینکه بروم، گفتم: - یکم گرمم شد. اگر پشت به او نبودم، عمرا می‌توانستم این را بگویم. از او دور شدم و آخرین جمله‌ای که شنیدم، این بود: - من منتظر می‌مونم. از پارک ملت که خارج شدم، دیگر می‌توانستم هر قدمم را تا فردا طول بدهم. به حیدر فکر کردم، به تمام این سال‌ها و به گندم... برای اولین بار میان آن افکار شلوغ، داشتم به خودم هم فکر می‌کردم؛ به اینکه من چه می‌خواستم. به خانه برگشتم، بتول خانم را طولانی‌تر از همیشه در آغوش کشیدم و گندم، طولانی‌ترین حمام عمرش را تجربه کرد. آن روزها را خوب به یاد دارم، دوست داشتم همه چیز را تا ابدیت کِش بدهم. یک هفته از آن روز گذشت. عصر بود که درِ خانه کوبیده شد. لای در را برای بهمن باز گذاشتم و کنار رفتم. روسری به سر نداشتم. - اومدی؟ گل و شیرینی گرفتی؟ من میگم تو راه بگیریم که... -‌ علیکم السلام. سُرمه از دستم افتاد و احتمالا موکت را کثیف کرد. - هین! دستم را روی قلبم گذاشتم. چشم‌هایم از حدقه بیرون زده بود! - اینجا رو چطور پیدا کردی؟ - فکر کردی شوهرت ببوگلابیه که خونه بگیری و خبردار نشه؟ وقتی گفت "شوهرت" انگار که سیلی محکمی زیر گوشم زده باشد، گُر گرفتم. دلم می‌خواست دست بیندازم و تمام موهایم را بپوشانم، اما حیدر هنوز محرم من بود. گندم با خوشحالی به طرفش رفت و پایش را گرفت. - بابااا... از زمین کنده شد و در آغوش حیدر نشست. - بابا قربون تو خوشگل دخترم! با دست دیگرش، در را بست. هاج و واج ایستاده بودم و بوسه‌هایی که حیدر به گونه گندم می‌کاشت را می‌شمردم. - چایی نداری به ما بدی... ناهیدخانم؟ از قصد این کار را می‌کرد. اخمی کردم. - برای تو نه، ندارم. ماه‌ها قبل، گفتنِ این جمله، معادلِ جمله‌ی دلم کتک می‌خواهد برای حیدر بود؛ اما مردی که امروز مقابلم ایستاده بود، فقط سری تکان داد و بدون تعارف من، نشست. نمی‌توانستم او را از دخترش جدا کنم، پس چیزی نگفتم. حیدر گندم را با تمام وجود به سینه‌اش چسباند و موهایش را بو کشید. ریش‌هایش بلندتر از قبل بود و پیراهنی به تن داشت که به یاد ندارم قبلا بین لباس‌هایش دیده باشم. - چیه؟ آق وکیلت گفته نباید پیش شوورت بشینی؟! دست‌هایم را در هم گره کردم تا لرزششان را مخفی کنم. با فاصله از او نشستم و به ساعت دیواری نگاه کردم. - بهمن الاناست که برسه. دیدم که چطور پوزخند زد. - دیگه باید بهش بگیم آقا بهمن!‌ واسه خودش کسی شده. اون‌وقتا که یه پاپاسی ته جیبش نبود و بوی گُه می‌داد، دور و ور خواهر من موس‌موس می‌کرد، حالا چی شده؟ کدوم بخت‌برگشته‌ رو نشون کرده؟ دم طولانی گرفتم تا عصبانی نشوم. شمرده‌شمرده گفتم: - به تو ربطی نداره. - هه! گندم از آغوش او جدا شد و به سمت من آمد. - جانم مامان؟ حیدر دستی به صورتش کشید. - احوالتون چطوره؟ اگه پول مول نیاز داری بهم بگو! نتوانستم جلو زبانم را بگیرم: - اون موقع که زنت بودم... - هنوزم زنمی! به خود لرزیدم. - یواش! آبرو دارم من اینجا. با حرف بعدی که زد، لرزش دست و قلبم بیشتر از قبل شد. انگار‌ همان لحظه، قلبم قصد داشت آنقدر بکوبد که از حرکت بایستد. - هنوزم دیر نشده ناهید، می‌تونی برگردی.
  7. °•○● پارت صد و ده امیرعلی صورتش را با دست‌هایش پوشانده بود، شبیه کودکی بود که گلدانی را شکسته باشد و از کارش شرمنده باشد. نمی‌توانستم او را دلداری بدهم، نیاز داشتم کیلومترها از او دور باشم و ساعت‌ها فکر کنم. از روی نیمکت بلند شدم و بلافاصله، امیرعلی هم از جا پرید: -‌ کجا؟ با ترس این را پرسید. سوالی که سال‌ها قبل، حتی فرصت پرسیدنش را نداشت... کجا. چادرم را جلو کشیدم و لبه‌هایش را مرتب کردم، هربار می‌نشستم، به عقب کشیده می‌شد. - خونه. دو دختر با مقنعه و لباس‌های تیره و شبیه به هم از کنارمان گذشتند. یکی از آنها به دیگری سقلمه زد و دختر دیگر، دستش را جلوی دهنش گرفت اما چشم‌هایش چین افتاده بود و من متوجه خندیدنشان شدم. امیرعلی جلویم ایستاد تا توجهم را جلب کند، دیگر آن دو دختر دبیرستانی را نمی‌دیدم. - قول بده از خودت بهم خبر بدی! سرم را آرام به چپ و راست تکان دادم. - نمی‌تونم همچین قولی بدم. - پس بذار دوباره ازت بپرسم. چشم‌هایم را ریز کردم. - چیو؟! سیبک گلویش لرزید، همینطور لب‌هایش. - ازش طلاق می‌گیری؟ پلک‌هایم را برای چندلحظه بستم. دیگر نمی‌خواستم وسط پارک ملت مقابل امیرعلی بایستم، می‌خواستم به خانه‌ام بروم. آب گرم کنم و دخترم را به حمام ببرم. وقتی جوابی نگرفت، با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، گفت: - به عنوان وکیلت باید بهت بگم، می‌تونی دادخواستت رو پس بگیری. یک ابرویم را بالا انداختم. مو بر تنم سیخ شده بود، نمی‌دانم از سردی هوا بود یا تصور بازگشت به خانه حیدر. - به عنوان امیرعلی چی بهم میگی؟ لب‌هایش را به هم فشار داده و قفل کرده بود اما در نهایت، آن کلمه‌ای که نباید، از آنها بیرون پرید. - برنگرد ناهید!
  8. دیروز
  9. ساندویچ شماره چهار 🩸 از من جدا شد و نگاهش رو به پایین دوخت. - معذرت می‌خوام. سرم رو تکون دادم که یعنی اشکالی نداره. من کلارا رو پذیرفته بودم، با وجود اینکه از روز اول می‌دونستم جای خون توی قلبش، فقط احساسات می‌جوشه. - از کجا فهمیدی اینجام؟ چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم. - اوه بذار حدس بزنم؛ یک نفر خیلی اتفاقی همیشه بهم میگه که یک روز میاد بالای صخره و خودشو از شر من و سختگیریام خلاص می‌کنه! خیلی وقت بود که داشت با موهاش ور می‌رفت و اون‌ها رو دور انگشتش می‌پیچید. - حق با تو بود... من فقط فکر می‌کردم اون با بقیه فرق داره. شونه‌ بالا انداختم. فقط اگه صورتش اینقدر بیچاره نبود، بهش می‌گفتم: من که بهت گفته بودم! - نارسی، پاهاتو ببین! به محض گفتن این حرف، سوزش غیر قابل تحملی از سمت کف پاهام احساس کردم. - پابرهنه از صخره بالا اومدی؟ - چیز مهمی نیست، بیا برگردیم. کلارا به شدت سر تکون داد و انگشت اشاره‌اش رو زیر آسمون شب، چپ و راست بُرد. - حق نداری از جات تکون بخوری! تو ماشینه؟ میرم برات میارمشون. اجازه دادم این مکالمه رو برنده بشه. وقتی به اندازه کافی پایین رفت، گوشیم رو از جیب دامن کوتاهم بیرون کشیدم و شماره گرفتم. تماس وصل شد اما صدایی ازش بلند نشد. کوتاه گفتم: - کد بیست و هفت رو اجرا کن. قطع کردم. کلارا که با کفش‌هام برگشت، بالاخره تونستم بهش لبخند بزنم... خب، حداقل تلاشم رو کردم. وقتی به رستوران رسیدیم، ضربه‌ای به بازوم زد و بلند گفت: - اونجا چه خبره؟! هردو پیاده شدیم. دندون‌هام رو به هم ساییدم و فریاد زدم: - نیک، این گاومیش‌ها چرا جلوی رستورانن؟ یادمه بهت گفتم ببریشون به حیاط پشتی! متوجهی که با این کارت چه خسارتی... - نارسیس، کلارا! خدا رو شکر که اینجایید. به طرف ویلیام برگشتم. - اینجا چی کار می‌کنی؟ چرا توی آشپزخونه نیستی؟ انگار که حرفم رو نشنیده باشه، به طرف کلارا رفت و سرتاپاش رو وارسی کرد. - تو حالت خوبه؟ سالمی؟ نباید به خاطر نارسیس دست به همچین کار احمقانه‌ای بزنی، درسته که اون رئیس همه ماست، اما باید تا حالا فهمیده باشی که چقدر خودخواه و... صدای ناله‌ی گاومیش‌ها داشت مغزم رو رنده می‌کرد. فریاد زدم: - ویل! شبیه یک عروسک کوکی به سمتم برگشت. - بله نارسیس؟ اوه! چیزی اذیتت می‌کنه؟ آخه پره‌های دماغت درست شبیه اژدهاییه که داره برای آتیش زدن یه شهر آماده میشه! می‌دونی، در واقع اونا اصلا افسانه‌ای نیستن و طبق مقاله‌ای که هفته گذشته روی تبلتم خوندم... حنجره‌ام می‌سوخت و نمی‌تونستم با فریاد زدن، متوقفش کنم. - اینجا چه خبره؟ چرا شما سر کارتون نیستید؟ این گاومیش‌های عوضی درست جلوی رستوران من چه غلطی می‌کنن! یکی از گاومیش‌ها صدای بلندی از خودش درآورد که اگه کورس‌های کوفتیِ زبون حیواناتم رو کامل کرده بودم، احتمالا منظورش رو می‌فهمیدم. - رستوران پلمب شده! صدای آروم نیک، علی‌رغم پنجاه گاومیش وراج به گوشم رسید. ویلیام به طرز مسخره‌ای سکوت کرد و کلارا دستش رو جلوی دهنش گذاشت: - هین! نیک یک نفسه گفت: - برای همینه سرکارمون نیستیم نارسیس، چون دیگه کاری نداریم! بلادبورن برای همیشه از دست رفت. نیک رو کنار زدم و سعی کردم از بین گاومیش‌ها راه باز کنم. نیک منفی‌باف‌ترین خون‌آشام روی زمین بود، آره، همینطوره. هیچ‌کس حق نداره بلادبورن رو پلمب کنه، وگرنه مطمئن میشم که طلوع خورشید فردا رو نبینه!
  10. ساندویچ شماره سه🩸 برای لحظه‌ای ایستادم و برای ادای احترام به بازرس، انگشت وسطم رو بالا بردم. این دولت کوفتی فقط روی برگه‌ ما رو قبول کرده بود، وگرنه کدوم رستورانی هر دو هفته بازرسی می‌شد! در ماشینم رو کوبیدم و استارت زدم. حین رانندگی، کفش‌های پاشنه‌بلندم رو درآوردم و روی صندلی شاگرد انداختم. ماهِ کامل، بزرگ‌تر از همیشه وسط آسمون می‌درخشید. - کلارا... کلارا... امیدوارم زنده بمونی تا خودم اون جسم بدردنخورتو بسوزونم! فاصله زیادی با صخره‌ نارا نداشتم؛ این اسمی بود که کلارا روش گذاشته بود، ترکیبی از اول و آخر اسممون. وقتی بهش خیانت شد، وقتی مادرم مُرد، یا هر اتفاق نحس دیگه‌ای توی زندگیمون افتاد، به اون صخره رفتیم و از ته دل جیغ زدیم. به هر دلیل مسخره‌‌‌ای، هربار هم دوباره به زندگی‌هامون برگشتیم و هیچ‌وقت خودمون رو از اون بالا پرت نکردیم... لااقل تا امشب. از ماشین پیاده شدم و به بالای صخره رسیدم. خدای من! داشت بطری رو به طرف دهنش می‌برد. به طرفش دویدم و سیلی محکمی روی صورتش نشوندم. بطری از دستش افتاد و از صخره سقوط کرد. - زده به سرت؟ شونه‌هاش رو تکون دادم. - می‌فهمی داری چی کار می‌کنی؟ ارزششو داره؟ به خاطر یه آدمیزاد؟! چهره‌اش که از درد جمع شد، متوجه شدم با نهایت توانم شونه‌هاش رو فشار دادم. رهاش کردم، پشت بهش ایستادم و دستم رو به سرم گرفتم تا به هیجاناتم تسلط پیدا کنم. تا اون لحظه، متوجه تپش‌های دیوونه‌وار قلبم نشده بودم. با چهره آروم‌تری مقابلش نشستم. زانوهاش رو بغل گرفته بود و ریمل سی و شش پوندیش روی صورتش ردهای زشت و زننده‌ای به جا گذاشته بود، ردهایی که فریاد می‌زدن این دختر به کمک نیاز داره. دستش رو گرفتم. چشم‌های کهرباییش، براق‌تر از ماه به نظر می‌رسید. - من... من فقط... من خیلی احمقم نارسیس؟ ابروهام درهم گره خورد. - نیستی. انگار تموم اون پریشون‌حالیش، آرامش قبل از طوفان بود؛ چون ناگهان با صدای بلندی زد زیر گریه و قبل از اینکه بفهمم دقیقا چرا باید به کت چرم هشت هزار پوندیم گند بزنه، خودش رو توی بغلم انداخت. - متیو باهام تموم کرد. خرگوش وحشی که مقابلم بود، اجازه نداد به اندازه کافی درباره خبر کلارا ناراحت بشم. ادامه داد: - می‌خواستم باهاش فرار کنم نارسیس، می‌خواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم... خیلی بیشتر از جونم. احتمالا قلبم وقتی این‌ها رو شنید، کمی فشرده شد. حتی دلم خواست کلارا رو از بالای صخره هُل بدهم، اما دست‌هام رو مشت کردم. - گوشیمو روشن کردم و دیدم تموم شده! رابطه‌ای که من حاضر بودم سرش همه چیزمو ببازم، دوساعت قبلش با یه پیام مسخره تموم شده بود. نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم. - این دلیل نمیشه آب‌مقدس بخوری.
  11. درخواست ناظر داشتم برای رمان پارادوکس سرخ
  12. پارت چهل و هفت - پس مسئله چی هست؟ - تا قبل از این اتفاق ازدواج ما یک ازدواج احساسی بود اما حالا نوعی ازدواج سیاسی میشه و شما خوب می دونید که ازدواج سیاسی یعنی اینکه سواد به وجدان خودش اجازه بده همیشه از من دور باشه. چند ثانیه نگاهم کرد بعد سر تکون داد یعنی آره حق با تو هست. ***
  13. -جادوی اول- صدای انفجاری مهیب، تمام مدرسه و محوطه‌ی بیرونی رو لرزوند! تمام دانش‌آموزان توی محوطه، به سمت صدا چرخیدن. دودی از پشت درخت‌های صنوبر به آسمون می‌رفت و یکهو یک نفر جیغی کشید: - تو بازم گند زدی! جیغ، متعلق به خانم یویو بود. زنی میانسال و بد اخلاق که همیشه پشت سر آدریان ظاهر میشد و او رو دعوا می‌کرد. آدریان، پسرک ۱۶ ساله که با صورت روی زمین افتاده بود، خودش رو به سختی از روی زمین بلند کرد و شوکه، به دیگ منفجر شده خیره شد. اونقدری شوکه بود که قدرت جواب پس دادن به غرها و دعواهای خانم یویو رو نداشت. ذهنش خالی از فکر شده بود و فقط با نگاهی تاریک، به خراب‌کاری‌اش خیره شده بود. تینا و کریستوفر، از پشت بوته‌ها بیرون اومدن. خانم یویو با دیدن اون دونفر، با صدای تیز و ظریفش جیغ زد: - خدا لعنتتون کنه! همیشه باعث خراب‌کاری می‌شید! بیاید بیرون ببینم. تینا و کریستوفر با شرم و ترس، از میون بوته‌های شمشاد بیرون اومدن و پا روی خاکسترهای روی چمن‌ها گذاشتن. نگاه کریستوفر به چهره‌ی پریشون آدریان افتاد. تمام صورتش پر از دوده و خاکستر بود و موهای بورش روی هوا پراکنده بودن؛ نامرتب تر از همیشه. خانم یویو دست‌های چروکیده‌اش رو توی هوا تکون داد، انگار به مرض سکته کردن رسیده بود. - باورم نمیشه تونسته باشین با چوب مشک و عنبر، این فاجعه رو درست کنید. همین حالا باید بریم پیش مدیر چانگ. *** آدریان، داغان تر از چیزی بود که خودش بتونه حرکت کنه. تینا و کریستوفر زیربغل های آدریان رو گرفته بودن و پشت سر قدم‌های بلند و سریع خانم یویو، تقریباً به سختی می‌دویدن. چرا که آدریان تمام قدرت حرکت و تکلم خودش رو از دست داده بود. وقتی از میون راهرو‌های مدرسه عبور می‌کردن، نگاه و خنده‌های بچه‌ها، باعث میشه تینا ذره ذره از شرم آب بشه و کریستوفر به این فکر می‌کرد که مبادا سوفی، دختر مورد علاقش اون رو کنار آدریان ببینه.
  14. امین، پدر النا، با بغضی سهمگین به‌سمت او یورش برد و دخترکش را سخت در آغوش گرفت. با عشق و ترس بوسه بر موهای پریشان عزیزش گذاشته و با صدایی لرزان زمزمه کرد: - کجا بودی بابا؟ تو منو کشتی همه کسم... منو کشتی! مادر النا هق‌هق‌کنان دست دخترکش را گرفت که النا با دیدن او، از آغوش پدرش در آمد و در بغل گرم و پر محبت مادر ریز نقشش فرو رفت. مادرش اشک‌هایش را پاک کرد و از النا جدا شد، با دست‌هایش صورت کشیده‌ی دخترش را قاب گرفت و گفت: - من فدات شم مادر... چشمان کشیده‌ و زیبایش پر از اشک شد، سرش را کمی کج کرد و با لرز صدایش ادامه داد: - بمیرم برات نفس مادر، ترسیدی قربونت برم؟ النا با صورت خیس نگاهش کرد، لب پایینش چون بچه‌های خردسال آویزان بود و او را مثل دختربچه‌های معصوم کرده‌بود. در جواب مادرش لحظه‌ای درنگ کرد؛ سپس نگاه لرزانش را به آریایی دوخت که متأثر از آن صحنه، گوشه‌ای ایستاده و با اخم کوچکی نگاهشان می‌کرد. آریا وقتی نگاه خیره‌ی او را دید، لبخند کوچکی زد. لبخند زیبایش دل دخترک را لرزاند. حمایتی که پشت آن انحنای کوچک نهفته‌بود، مقابل چشمانش رژه رفت. النا برگشت و با حالت گناه‌کاری رو به مادرش، به گونه‌ای که انگار حرف خیلی مهمی را بازگو می‌کرد، گفت: - دست منو گرفت! محبوبه با دیدن چشم‌های گرد و شنیدن لحن کشیده‌ی دخترکش، اخمی گرد و تند گفت: - کی؟ کی دستت رو گرفت؟ سپس با حدس این که چه کسی با دخترک بود، اخم‌هایش را بیشتر گره زد و با نگاه برزخی به آریا حیران خیره شد. چشم‌های گرد و دهان باز مرد نشان از تعجب او می‌داد. نمی‌دانست چگونه از خودش در آن محاکمه‌ی ناعادلانه دفاع کند؛ زیرا کسی که دست دیگری را گرفته، النا بود نه او! اما حال مانده‌بود به خبرچینی کردن دخترک اعتراض کند یا به این‌که او قصد لمسش را نداشته. نازنین با شنیدن جمله‌ی النا بیشتر از پسرش تعجب کرد و ناباور با دست دهانش را پوشاند و به آریا نگاه‌ کرد. احد وقتی اوضاع را قمر در عقرب دید، سریع بحث را عوض کرد و مهمان‌نوازانه دستش را به‌سمت خانه‌اش گرفت و گفت: - ای بابا! اصلاً حواسمون نیست، بفرمایید بریم توی خونه... ببخشید این‌جا نگه‌تون داشتیم. امین تعارف او را رد کرد و درحالی که دست النا را گرفته‌بود و آن را محکم فشار می‌داد، گفت: - ممنون، بهتره بریم خونه. نازنین سریع به خود آمد. سعی کرد نگاه حیرانش را از پسرش بگیرد؛ اما گاه‌بی‌گاه دوباره ابروهایش بالا پریده و با چشم‌های گرد به آریا نگاه می‌کرد، نگاهی که معنای «عجب» بود. با این حال لبخندی بر لب نشاند و دست روی شانه‌ی مادر النا گذاشته و گفت: - بریم خونه یکم ریلکس کنیم، امروز به همه‌مون شوک وارد شد. این بچه‌ها هم از وقتی اومدن این‌جا وایستادن. بالاخره بعد از کلی تعارف، خانواده‌ی آریایی راضی به رفتن به خانه‌ی احد شدند. وقتی همه به‌سمت خانه حرکت کردند، نازنین ایستاد و نگاهی مرموز به پسرش انداخت. آریا که از نگاهای او کلافه شده‌بود، شانه‌اش را بالا انداخت و بی‌گناه گفت: - به خدا من دستش رو نگرفتم! نازنین موذیانه خندید و به‌سمت خانه قدم برداشت.
  15. رمان ها به نوبت همه نقد میشن عزیزم
  16. اگه میشه رمان من رو هم نقد کنید
  17. پارت صد و بیست و چهارم نگاهی به ورقه انداختم و گفتم: ـ باید بری پیش آقای تقی پور بخش ویلاها! قیافش نشون میداد که نمیدونه و بازم دلش میخواد بپرسه اما گفت: ـ خیلی ممنونم، لطف کردی! گفتم: ـ میخوای باهات بیام... گفت: ـ پس خودت چی؟! گفتم: ـ نوبتم و گرفتم...فعلا که بچها نشستن، میتونم اون بخش و بهت نشون بدم...تازه یسری از درسات هم با من مشترکه! با خوشحالی گفت: ـ وای خیلی خوشحال شدم! پس میشه باهم بریم.. سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: ـ حتما... دستشو با شادی به سمتم دراز کرد و گفت: ـ راستی من ملودیم! خیلی خوشبختم... دستشو به گرمی فشردم و گفتم: ـ منم تینام و از آشنایی باهات خیلی خوشبختم! از این آدمای خونگرم و اجتماعی بود...سریع یسری کتاب درآورد و گفت: ـ تینا من اینارو از کتابخونه دانشگاه گرفتم، بنظرت خوبه برای اطلاعات عمومی بخونم؟! نگاهی به کتاباش کردم و گفتم: ـ بجز این اولیه بقیش برات یکم سنگینه... سریع گفت: ـ باشه پس ببرم پسشون بدم...تو ترم چندی؟ ـ من ترم سه! ـ خوبه پس با دانشگاه اخت شدی کاملا؟ خوابگاهی هستی؟! گفتم: ـ آره عزیزم.
  18. پارت صد و بیست و سوم فرهاد سرمو بوسید و گفت: ـ الان اتوبوس حرکت می‌کنه، بذار برم یه چیزی بخرم سریع میام! گفتم: ـ نمی‌خواد فرهاد؛ مامان برام وسیله گذاشت...اگه هم گرسنه‌ام شد تو راه برای خودم یه چیز میخرم! گفت: ـ خیالم جمع باشه؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: ـ آره خیالت جمع! فقط اینکه پول شهریه دانشگاهمو که بهم دادی رو بعنوان قرض حساب من فرهاد! رفتم سرکار، برات جبران می‌کنم. لپمو کشید و گفت: ـ تو به درس و مشقت برس تیناجون! این چیزا رو من خودم حلش می‌کنم! تا رفتم حرفی بزنم، یهو راننده گفت: ـ مسافرای تهران... تهران...داریم حرکت می‌کنیم! کوله پشتیمو گرفتم و باهاش خداحافظی کردم و رفتم سوار اتوبوس شدم...دلم واقعا براشون تنگ می‌شد! اما به مامان قول داده بودم که زود به زود برگردم و نذارم که دلتنگم بشن! هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و آهنگای مورد علاقمو پلی کردم! با ترمز دستی راننده و سر و صدای مسافرا از خواب بیدار شدم و فهمیدم که از کرمانشاه تا تهران و یکسره خوابیدم...به ساعت نگاه کردم و حدود نیم ساعت وقت داشتم تا برای ثبت نام ترم جدید، برسم دانشگاه...با عجله دربست گرفتم و از راننده خواهش کردم تا با سرعت زیاد بره که برسم دانشگاه...خداروشکر که به موقع رسیدم اما واحد اداری طبق معمول خیلی شلوغ بود و باید منتظر می‌موندم تا نوبتم بشه. همه دانشجوها در حال رفت و آمد بودن منم تو خیال خودم سیر می‌کردم که یهو یکی از پشت زد به کوله پشتیمو گفت: ـ ببخشید خانوم... برگشتم سمت صدا...یه دختر بانمک با لهجه تهرانی بهم نگاه کرد و گفت: ـ من ترم اول پزشکیم، میدونین که کدوم بخش باید برم برای انتخاب واحد؟! با لبخند بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ چارت درسیتو گرفتی؟! از تو کیفش، یه ورقه درآورد و داد دستم و گفت: ـ ایناهاش.
  19. پارت ششم ( آرنولد ) من از جنس عنصر آتشم و هیچکس نمی‌تونه خاموشم کنه! از پدرم برام نامه رسیده که سرزمین دیلی، بیشتر مردمش تحت کنترل نیروی ویچر‌، جادوگر بزرگ و ظالم هستن! مردم برای بقای خود مجبور بودند احساسات خود را بدهند و اگر کسی مالیات خود را پرداخت نمی‌کرد، مجبور بود یکی از اعضای بدن خود را به ویچر بزرگ بدهد! خلاصه اینکه تمام احساسات و نیروی طبیعی و قلبی مردم اون سرزمین در حال از بین رفتن بود... دل یکسری از مردم بخاطر ترس و وحشت به قدری سیاه شده بود که روح خودشونو می‌فروختن و از ویچر‌ بزرگ می خواستن که در محضر و قلعه اون بعنوان یک جادوگر بدجنس فعالیت کنن! باید این مردم رو به خودشون می‌کردم و باید با ترسشون مقابله می‌کردن و مقابل ویچر‌ بزرگ وایمیستادن! اون معجون احساسات تنها راه نجات مردم اون سرزمین بود....باید هر جوری بود به اون معجون دست پیدا می‌کردم و اونا رو بین مردم پخش می‌کردم تا از این خواب غفلت بیدار شوند! با تنها رفیق خودم اُدیل( اسب تک شاخ ) وارد این سرزمین شدم...همه مردم با قیافه خالی از هر گونه احساس و با بی‌رمق ترین حالت ممکن خودشون در حال کار کردن بودن...حتی بچه کوچولوها بدون اینکه بازی کنن یه گوشه ‌ایی نشسته بودن و به یه نقطه خیره بودن...غم تو چهره هر آدمی نمایان بود و انگار عشق از وجود تک تکشون بیرون رفته بود....وقتی این وضعیت و می‌دیدم نا‌امید می‌شدم اما بازم ته وجودم بهم دلگرمی می‌داد که می‌تونم این وضعیت و عوض کنم. رو به ادیل گفتم: ـ بنظرم که ما میتونیم! ادیل هم شیهه‌ایی کشید و به راه خودش ادامه داد...قرار بود ورود خودمو با بلندگو به تک تک این آدما اعلام کنم.
  20. نقد رمان سایه مولوی @سایه مولوی سلام سایه جان نقد نام رمان: بازگشت آلفا اسم جذابیه و من شخصا دوستش داشتم نقد خلاصه رمان: خلاصه کامل و خوبی بود اما بهتر بود که توضیحات در مورد جزییات راموس کمتر باشه اما در کل خلاصه جذب کننده و خوبی بود نقد مقدمه: مقدمه‌ای از این رمان دریافت نکردم که خب چون اوایل رمان هست مشکلی نداره اما بهتره هرچه سریعتر به فکر یک مقدمه خاص برای رمان باشی نقد رمان: شروعش رو شخصا دوست داشتم و جذاب بود ( خیلی گوگولی بود ) این قسمت های ارسال شده از رمان مونولوگ خیلی خوبی داشتن و خیلی قشنگتر میشه اگه دیالوگ هم‌ به اندازه مونولوگ باشه، سرعت رخ دادن اتفاق ها کمی زیاده و خواننده با حجم زیادی از مطالب و اطلاعات مواجه میشه اما زننده نیست و از جذابیت رمان کم نشده و اینکه چون فضای رمان یک فضای جادویی و فانتزی‌ه بهتره برای ارتباط گرفتن قوی تر خواننده ها از جزییات بیشتر گفته بشه و به توصیف زمان و مکان بیشتر پرداخته بشه نتیجه کلی: رمان جذاب و دوست داشتنی‌ای هست فقط بهتره اتفاقات زود به زود رخ ندن در کل که زری رمان شما رو دوست داشت و خیلی خوشش اومد
  21. پارت پنجم والت سوار جارو دستش شد و از پنجره رفت بیرون تا اون پسرک که تنها خطر برای قدرت من محسوب می‌شد و برام بیاره! این آدم نترس بودنش از کجا نشأت می‌گرفت؟ باید دست به کار می‌شدم و تمام قدرتم و به دست می‌گرفتم تا چشماشو می‌ترسوندم. رفتم طبقه بالای قلعه و در جعبه جادویی که احساسات مردم این شهر و ذخیره کرده بودم رو باز کردم! باید اینارو پنهان می‌کردم تا دستش به اینا نرسه! یه مرد جادویی خودم و بجز خودم اونا رو از دید بقیه نامرئی کردم...روبروی آینه بزرگ اتاق خودم وایستادم و به تصویر داخل اون خیره شدم! اون یه آینه معمولی نبود، من از تو اون آینه با ارواح جادوگران بزرگ تر از خودم در ارتباط بودم و با اونا بابت کارهام مشورت می‌کردم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ ای ارواح بزرگ، به کمکت نیاز دارم! بعد چشمامو بستم و دستام و باز کردم تا انرژی منو حس کنه! ناگهان باد زیادی داخل اتاق وزید و هاله‌ایی از بخار جلوی آینه رو گرفت...صدایی داخل اتاق پخش شد: ـ تهدید دوره و قدرت تو در حال اومدنه ویچر‌! ترس برم داشت...گفتم: ـ اون پسربچه نمی‌تونه با من مقابله کنه! تمام افراد و عناصر این دست تحت کنترل منه! دوباره صدای پخش شد و گفت: ـ اما نیروی وجودی اون خیلی قویه و اگه دیر بجنبی از پست به شکل فجیعی برمیاد! فریاد زدم: ـ نه؛ به هیچ عنوان اجازه نمیدم این اتفاق بیفته! به من کمک کن لطفاً! یهو گفت: ـ باور...باور اون پسر تنها قدرتیه که باعث میشه به وجود تو غلبه کنه! بعلاوه اینکه اگه بتونه با باوری که داره، دل مردمی رو که طلسمشون کردی و بیدار کنه، اون وقته که همه مردم این سرزمین بر علیهت میشن ویچر‌.
  22. قرار بود راجع به رمان من صحبت کنیم امکانش هست اگه ایرادی داره که مطمئناً داره بهم بگید بلکه بتونم بهترش کنم و نقطه قوت‌ها رو هم بگین که یکم روحیه بگیرم چون فک می‌کنم اصلاً خوب نیست با تشکر🌹
  23. ظرف ماهی را برداشتم و به اتاق خوابم برگشتم؛ لونا همچنان روی تخت نشسته و از پنجره به هوایی که رو به روشن شدن می‌رفت نگاه می‌کرد. - حالت بهتره؟ با شنیدن صدایم سر به سمتم چرخاند و به رویم لبخند زد، الحق که لبخندش حتی با وجود آن نیش‌های تیز و بلند زیبا و درخشان بود. - به لطف تو. لبه‌ی تخت نشستم و ظرف ماهی را به دستش دادم. - بیا بخور، بعد از اون‌همه خونی که از دست دادی به انرژی نیاز داری. لونا تکه کوچکی از ماهی کند و به دهانش گذاشت، در همان حال برای ارضای حس کنجکاوی‌ام پرسیدم: - نمی‌خواهی بگی اون موقعه‌ی شب توی این جنگل خطرناک چی‌کار داشتی؟! لونا نیم نگاهی به سمتم انداخت، انگار برای گفتنش تردید داشت یا هنوز هم به من شک داشت. - راستش من دارم دنبال کسی می‌گردم. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. - دنبال کسی؟ توی این جنگل؟! لونا آرام سر تکان داد. - راستش دقیق نمی‌دونم، حس شیشمم بود که من رو کشوند اینجا. این‌بار من بودم که سر تکان دادم، حس ششم ما گرگینه‌ها حرف نداشت. - حالا دنبال کی می‌گشتی که اینجوری زخمی شدی؟! لونا آهی کشید، انگار که جوابش چیز ناخوشایندی بود. - دنبال کسی می‌گردم که می‌تونه سرزمینم رو نجات بده. - سرزمینت؟! لونا «آره‌ای» گفت. - سرزمین گرگ‌ها‌. مات و مبهوت مانده زیرلب سرزمین گرگ‌ها را تکرار کردم؛ پس حدسم درست بود و دخترک از اهالی آنجا بود. - تو... تو اهل سرزمین گرگ‌هایی؟! لونا سر تکان داد. - آره اهل اونجام. - ولی... ولی اونجا که حالا دست خون‌آشام‌هاست.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...