تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت شصت وهفت ایرج ایستاد، دستی به پیشونیاش کشید. صدایش آهسته بود، ولی لرزشش را نمیتوانست پنهان کند. — ببین امیرجان … از نظر بالینی، رها میدونه که مادرش مرده. میفهمه. ولی بخشهایی از ذهنش هنوز نمیخوان بپذیرن. این یه مکانیسم دفاعیه. انگار ناخودآگاهش منتظره یکی بیاد بگه اشتباهی شده… بگه اون زندهست. مکث کرد. صداش پایینتر اومد. — این مرحله خطرناکه. اگه بمونه تو این حالت، ممکنه بعداً نتونه به زندگی عادی برگرده. باید آروم، خیلی آروم کمکش کنیم با واقعیت روبهرو شه. بدون شوک، آرام ** ساعتی بعد، امیر و ایرج برگشتند. امیر لبخند کمرنگی زد. دست سالم رها را گرفت. — بیا عزیزم… پاشو. با هم میریم پیشش. رها با ترس پرسید: — کجا؟ — فقط… آروم باش. باشه؟ رها نفسهایش تند شده بود. — دایی امیر… کمکم کن… توروخخخدا کجا داریم میریم؟ — جانم دایی… خم شد، او را بغل کرد. محکم. — فقط آروم بمون عزیز دلم… میریم پیش مامان… ** در ماشین، رها کنار امیر نشسته بود. ایرج رانندگی میکرد. رها بیقرار بود. میدانست اتفاقی افتاده. به تابلوی بزرگراه که نوشته بود: “بهشت زهرا”، زل زد. لرز گرفت. امیر فهمید. او را در آغوش گرفت.سعی در آرام کردنش داشت ایرج گفت: — یه پروپرانول تو کیفمه، بده بهش. امیر قرص را به او داد. رها آرامتر شد، اما اضطرابش هنوز در نگاهش بود. ** باد آرامی میوزید. صدای قرآن از بلندگوهای بهشت زهرا میآمد. امیر بازوی رها را گرفته بود. رنگ صورتش پریده بود. نگاهش مات، متوجه چیزی نبود. وقتی به مزار هما رسیدند، رها چشمش به تابلو و گلها افتاد. برای چند لحظه خشکش زد. بعد، با صدای زخمی فریاد زد: — ما… مامان… روی خاک افتاد. لرزان. ضعیف. دست چپش روی خاک میلرزید. صدایش شکست: — مامان…… بلندددد شوووو مامان اشکهایش مثل سیلاب میریخت. خاک صورتش را گلآلود کرده بود. — مامانی… جونم… ببلند شو… من چیکار کنم… من میترسم… تو رو خدا… بیدار شو… مماممان تورخدا بببیدار شو امیر و ایرج کنارش زانو زده بودند. ایرج بیصدا اشک میریخت. امیر با صدای بلند گریه میکرد. رها را در آغوش گرفت. — دایی… دایی بمیرم برای حالت… آروم باش… بیا بریم عزیز دلم… مامان نمیخواد تو اینجوری گریه کنی… رها ناله میکرد: — نمیخوام… مامانم باید بیدار شه… مامان من خوب میشه… تروخدا بگید دروغه… ** با زحمت، کمکش کردند بلند شود. لباسش خاکی شده بود. به سمت ماشین رفتند. در ماشین، بی قرار بود با تمام توانش فریاد می زد — تورو خدا… مامانم بیاد… — من… میخوام پیشش بمونم… بذار بمونم پیشش… امیر او را محکم بغل کرد. خودش هم هقهق میزد. — جانم دایی آروم باش نکن با خودت عزیز دلم… طاقت بیار… مامان الان آروم،جان دایی طاقت بیار طاقت بیار رها دیگر توان نداشت .سرش روی بازوی امیر افتاده بود بیصدا گریه میکرد.
-
پارت شصت وشش ساعت یازده شب بود. خانه ساکت، هوا سنگین. مهناز با صدایی آرام و شکسته وارد اتاق شد: — سامی جانِ خاله… رها بههوش اومده. قراره فردا مرخص شه… همهمون گفتیم شاید الان، بیشتر از همیشه، نیازت داشته باشه… اگه بخوای، بریم بیمارستان دیدنش. سام، روی صندلی گهوارهای کنار پنجره نشسته بود. چشمهای گودافتاده، ریش نتراشیده، مثل کسی که چند شب خواب به چشمش نیومده باشد. نگاهش را از پنجره نگرفت. فقط سرد و آرام گفت: — نمیرم. دیگه اسمش رو نیار لطفاً، خاله. مهناز آهسته نزدیکتر آمد. — عزیز دلم… چشمبهراهته. الان باید پیشش باشی… سام ناگهان با تمام خشمش فریاد زد: — گفتم نمیخوام ببینمش! صدایش، سکوت خانه را شکست از بالای پلهها، مهرناز با ترس سر کشید. مهناز لبگزید. چیزی نگفت. فقط نگاهش لرزید و اشک در چشمانش حلقه زد. همه میدانستند… سام شکسته، اما خشمش زخمی بود، زخمی که هنوز باز مانده بود *** چراغ کمنور بالای تخت، سایهای طلایی روی صورت رها انداخته بود. او خوابیده بود. دست چپش هنوز گهگاه میلرزید. ایرج بیصدا روی صندلی کنارش نشسته بود. نگاهش از چهرهی آرام و نحیف دخترش جدا نمیشد. آرام، دستش را گرفت. برای لحظهای، سکوت بینشان سنگین شد. بعد، دست رها را بالا آورد و لبش را روی پشت دست لرزانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد. برای اولینبار، دخترش را بوسید. سرش را خم کرد روی همان دست. زمزمه کرد: — ببخش… نمیتونم برات پدر خوبی باشم… نمیتونم… قطرهی اشکی از گوشه چشمش چکید روی دست رها. سپس، بیصدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. روز ترخیص رها بود. قرار شده بود فقط امیر به دنبالش برود. نور ملایمی از پشت پرده وارد اتاق میشد. دستگاه کنار تخت بوقهای آرام و منظم میزد. رها نیمهنشسته بود. بالشها پشت کمرش، دست چپش هنوز گهگاه میلرزید. چشمهایش گنگ و خسته بود، اما نگران. ایرج کنار پنجره ایستاده بود، ساکت. امیر کنار تخت، تکیه داده به دیوار رها با صدایی ضعیف و بریده گفت: — مامان… کجاست؟ سااا امی کجاست؟ امیر لبهایش را جمع کرد و گفت: — سامی و مامانت برای کاری رفتن دبی. زود برمیگردن. رها با زحمت حرف زد: — چرا… د… دروغ میگی؟ سکوت. امیر نگاهش را از او دزدید و نفس عمیقی کشید. رها نگاهش را بین هر دو چرخاند. اضطراب در چشمهایش میدوید. — چرا نمیان؟ پیشم نمیان؟ صدایش لرزید. — بگین بیان… ایرج سرش را پایین انداخت. امیر جلو آمد، کنار تخت نشست. رها گفت: — چرا نمیان؟ تو… راستشو بگو… اشک در چشمهای امیر حلقه زد. سخت خودش را کنترل کرد. ایرج اشارهای کرد که بیرون برود. زیر لب گفت: — الان میام عزیزم…
- امروز
-
آتناملازاده عکس نمایه خود را تغییر داد
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی - اون خانم مامانت بود؟ - بله. - بابات همچین زنهایی دوست داره؟ کنجکاو نگاهش کردم. - یعنی چی؟ - یعنی بابات مثل من دوست نداره؟ ساده، با لباس و صورت ساده؟ خندم گرفت. خندهای عصبی. - اصلا ماجرا این نیست دره. بابا عاشق مامانم شد. اون موقع به این چیزها فکر نکرد. اما بعدا دید... دید اشتباه کرده. - یعنی انتخاب مامانت یک اشتباه بود؟ - یک اشتباه بود که طلاق گرفتن. با بچهها به خونه رفتیم. انگار بچهها موضوع رو به عمه اینها گفته بودن چون یکجوری بودن، انگار هی یک چیزی میخوان بگن و نمیتونند. فردا صبح اونها رفتن و من حاضر شدم برای دو کار. یک تیشرت که تا زیر آرنج آستین داشت به رنگ صورتی پوشیدم که روش یک خرس بود که قلب صورتی مخملی دستش بود. یک شلوار کبریتی صورتی هم پوشیدم. روسری صورتی رو جوری بستم که باتنهم محفوض باشه و یک دست ساق دست صورتی هم انداختم. از اتاق که بیرون رفتم بابا با ناراحتی نگاهم کرد. - میری پیش مامانت؟ - بله. چیزی نگفت اما من صداش زدم: - بابا! نگاهم کرد. - بله. - برمیگردم. ترس همیشگیش این بود که من برم پیش مامان و بخوام برای همیشه بمونم. لبخند زد. - باشه بابا. بهم لبخند زدیم و بیرون اومدم. خونه مامان یک واحد آپارتمان توی متوسط رو به پایین شهر بود. زنگ در رو زدم از پایین باز کرد. سوار آسانسور شدم و بالا رفتم. خودش در رو برام باز کرد و محکم بغلم گرفت. منم بغلش کردم و باهم داخل رفتیم. یک آپارتمان صد متری دو خوابه که مامان و مامان بزرگم درش زندگی میکردن. مامان بزرگم زنی باهوش اما از نوع بدش، مرموز و گندهگو بود که جز داد نمیتونست حرف بزنه. -
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
با سلام و احترام بدینوسیله پایان داستان کوتاه موش قرون وسطی اعلام میدارم. چقدر رسمی شد 😁😅 داستان کوتاه موش قرون وسطی - دیروز
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن نوشین کرد
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن SETAYESH کرد
-
فکر کنم رمان خراش دل باشه
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
قرون وسطی داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای A.H.M ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پایان: کریستوف و یحیی، دو روحِ در هم تنیده در طوفانِ تاریخ، پس از فروپاشی دیوارهای دروغ و جهل، گام بر جادهای نهادند که دیگر زنجیرهای سنگین ترس و تاریکی در آن نبود. سایهها، اکنون در پرتو آگاهی، بیجان و بیقدرت بر زمین میافتادند. آنها، در کنار هم، با موش سفید وفادار، که همچون نگهبانی خاموش در کنارشان میدوید، کولهباری از زخمهای مقدس شجاعت و گنجینهای از خردِ زمین و آسمان را با خود حمل میکردند. افق پیش رویشان، دیگر در آتشِ جهنم ترسناک نبود، بلکه در گرمای دستهای به هم گرهخورده، امیدی تازه میدرخشید؛ افقی که انسانیت را نه در وحشت از دوزخ، بلکه در نوازش قلبی به قلب دیگر معنا میکرد. آنها دریافته بودند که نور حقیقی، نه در بلندای برجهای سنگی، بلکه در ژرفای نگاههایی است که بیادعا، جان خود را برای دیگری میگشایند. راه همچنان در مههای تردید و رنج ادامه داشت؛ راهی دشوار و پرپیچوخم. اما نخستین گام رهایی، چون تبری بر یخهای قرون، برداشته شده بود؛ گامی که جهان درون و بیرونشان را برای همیشه در آتش امید گداخته بود. آنها ایمان داشتند که انسان میمیرد، جسم خاکی در خاک میپوسد، اما روح انسانیت هرگز نمیمیرد؛ چرا که تا زمانی که دستی در تاریکی، دستی دیگر را بیابد و قلبی برای دیگری بتپد، زندگی در تاروپود هستی جاری خواهد ماند. و پشت سرشان، ردپای موش سفید در برف، همچون نوری خاموشنشدنی، درخششی ماندگار داشت ...- 10 پاسخ
-
- داستان کوتاه
- فسفلی
-
(و 8 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
قرون وسطی داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای A.H.M ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
فصل هشتم: روز نمایش صبح روز بعد، پیش از آنکه نخستین پرتوهای خورشید بتواند دیوارهای سنگی واتیکان را لمس کند، صدای زنجیرها و قدمهای سنگین نگهبانان در راهروهای زیرزمینی طنین انداخت. درِ سیاهچاله با صدایی ناهنجار باز شد، گویی دهان جهنم برای بیرون افکندن دو روح ناسازگار گشوده شده بود. کشیشی جوان با چشمانی خالی از هرگونه احساس، زنجیرهای کریستوف را گرفت و او را که به سختی نفس میکشید، از زمین بلند کرد. زخمهای کهنه روی مچهایش دوباره خونریزی کردند، گویی زنجیرها عمداً پوستش را میدریدند تا درد، هوشیاری را در او زنده نگه دارد. میدان اصلی کلیسا، محاصره شده بود توسط جمعیتی که چهرههایشان آینهای از ترس و کنجکاوی بود. برخی انگار برای تماشای یک معجزه آمده بودند، و برخی دیگر برای خندیدن به مرگ یک گناهکار. کریستوف، با بدنی که زیر بار بیماری و شکنجه فرسوده شده بود، روی سنگهای سرد میدان افتاد. نفسهایش کمعمق و نامنظم بود، گویی هر دم، آخرین نفسش محسوب میشد. پاپ، در ردایی سفید که زیر نور مهآلود صبحگاهی به رنگ خاکستری میزد، بالای سر او ایستاد. دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و شروع به خواندن دعاهایی کرد که بیشتر به طلسمهای جادویی شباهت داشتند تا کلمات مقدس. یحیی، در گوشهای دیگر از میدان، با زنجیرهایی که استخوانهایش را میفشردند، به این صحنه خیره شده بود. چشمانش، برخلاف بدن شکستهاش، همچنان مانند شهابهایی در تاریکی میدرخشیدند. زیر لب زمزمه کرد: «مرگ تنها دروازهای است... اما هنوز زمانش نرسیده.» صدایش آنقدر آرام بود که گویی بادی گذرا بر برگهای خشک پاییزی بود. پاپ، با حرکتی نمایشی، ظرف آب مقدس را برداشت و محتوایش را روی بدن کریستوف پاشید. قطرات آب روی صورت زخمی او جاری شدند، اما هیچ معجزهای رخ نداد. سکوت سنگینی بر میدان حاکم شد. مردم، حتی جرات نفس کشیدن نداشتند. پاپ، برای آخرین ضربه، چوبدستی نقرهای نمادین را بالا برد و با تمام نیرو بر سر کریستوف کوبید. ضربهای که گویی میخواست نه تنها جسم، بلکه روح او را نیز خرد کند. کریستوف بیهوش شد و خون از شقیقهاش جاری شد. اما سپس، اتفاقی غیرمنتظره رخ داد. دستهای پاپ ناگهان به لرزه افتاد. چوبدستی از انگشتانش رها شد و با صدای بلندی روی سنگها افتاد. عرق سردی بر پیشانی او نشست و سرفهای خشک و دردناک سکوت را شکست. او که لحظاتی پیش با اطمینان از قدرت الهیاش سخن میگفت، حالا خودش در برابر چشمان حیرتزده مردم، به زانو افتاده بود. ردایش را کنار زد و لکههای سیاه طاعون، زیر نور خورشید آشکار شدند. جمعیت در سکوت مطلق فرو رفت. ترس و ناباوری در چهرههایشان موج میزد. بیماریای که از کریستوف به پاپ سرایت کرده بود، نه یک تنبیه الهی، بلکه نمادی از شکنندگی قدرتی بود که کلیسا سالها با آن بر مردم حکومت کرده بود. پاپ، با چشمانی گشاد از وحشت، به آسمان خیره شد و با صدایی لرزان نجوا کرد: «پروردگارا... آیا این آزمون توست، یا انتقام جهلی که من بر جهان گستراندم؟» در گوشه میدان، یحیی سرش را آرام بالا آورد. لبخندی محو و تلخ بر لبانش نقش بست، گویی سالها انتظار این لحظه را کشیده بود. زمزمه کرد: «سرانجام، زمانه حقیقت را نشان داد...» خبر مرگ پاپ، مانند آتشی در جنگل خشک، به سرعت در سراسر اروپا پخش شد. پایان دورانی که زیر سایه جهل و ترس، روح انسانها را به اسارت گرفته بود. اما برای کریستوف و یحیی، این پایان نبود؛ بلکه آغازی بود بر راهی که حتی تاریکترین سیاهچالهها نیز نمیتوانستند آن را بپوشانند ...- 10 پاسخ
-
- داستان کوتاه
- فسفلی
-
(و 8 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
قرون وسطی داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای A.H.M ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
فصل هفتم: سنگهای سرد واتیکان واتیکان، همچون هیولایی از سنگِ مرمر و وحشت، در مهِ صبحگاهی ظاهر شده بود. برجهایش نه زیبا، بلکه مانند چنگالهایی یخزده به آسمان چنگ انداخته بودند. حوض مرکزی آیینهای بود که ابرهای تیره را منعکس میکرد و ستونهای پیرامونش سایههایی بلند ایجاد میکردند، گویی زندانیانِ فراموششده تاریخ بودند. کریستوف را، همچون باری آلوده، از دروازههای بلند عبور دادند. نفسهایش به شماره افتاده بود و لکههای سیاه روی گردنش زیر نور خورشید همچون حفرههایی به سمت دنیای مردگان میماندند. نامهی مهرومومشده را به نگهبانی با زرهی براق سپردند؛ مردی با چشمان بیحرکت که گویی از پشت نقاب فولادیاش جهان را نه میدید، بلکه تنها از آن عبور میکرد. پاپ در تالاری به بلندی یک غار بر تختی از عاج نشسته بود. ردایش سفید بود، اما سایه تخت همچون لکهای از گناه بر آن گسترده بود. نامه را باز کرد و بیآنکه بر خطوط آن مکث کند، نگاهش را به پیکر لرزان کریستوف دوخت. لبهای نازکش به سختی تکان خوردند: «طاعون... این مهمان ناخواندهی جنگل سیاه را به حریم مقدس ما آوردهاند؟» سکوتِ سنگین تالار را صدای کشیشی پیر شکست؛ پیرمردی با ریش سفید و چشمانی ریز مانند مُهره که به جلو خزید: «قداستبخش، این آزمایشی است از سوی خداوند عیسی مسیح، اگر شیطان در او باشد، در آتشِ تطهیر خواهد سوخت. اما اگر رحمت الهی شامل حالش شود، جلالِ نام شما را فریاد خواهد زد.» پاپ انگشتانش را به هم فشرد، گویی محاسباتی نادیدنی را در ذهنش تکمیل میکرد. سرانجام اشاره کرد: «به سیاهچالهی شرقی ببریدش؛ جایی که نغمهی زنجیرها، دعاهایمان را آهنگین میکند. کنار آن زندانی مسلمان.» لحنش هنگام گفتن آخرین کلمه پر از نفرت بود. سیاهچاله شرقی، شکافی نمور در دل سنگ بود؛ پر از بوی کپک و ادرار کهنه. زنجیرها همچون ریشههای فلزی جهنم از سقف آویزان بودند. کریستوف را روی زمین خیس انداختند. در تاریکی صدایی آشنا نامش را فریاد زد؛ «کریستوف؟» یحیی از گوشهای تاریک به جلو خزید، زنجیرهایش نالهای دردناک سر دادند. صورتش زیر ریشهای انبوه گم شده بود، اما چشمانش مانند شهابهایی در تاریکی میدرخشیدند. دستان زخمیاش، که ناخنهای کندهشدهشان هنوز جای زخم سرخ داشت، پیشانی سوزان کریستوف را لمس کرد. سردی آن دستان زخمی، مرهمی بر آتش درون کریستوف بود. «طاعون...» زمزمهی یحیی در تاریکی پیچید. سپس با زبانی عجیب، ترکیبی از لاتین و واژگان مادریاش ادامه داد: «اما زمین هم زهر دارد، هم پادزهر ...» از بین پارههای ردای مندرسش مشتی برگ خشکِ بومادران و پوستِ درخت سنجد بیرون کشید و در کف دست مجروحش سایید؛ بوی گسشان، بوی تازهای به فضای آلوده سیاهچاله داد. «مادرم... در کویر زخم عقرب را با این روش، درمان میکرد.» کریستوف که درد آگاهی را از سرش ربوده بود پرسید: «چرا به من کمک میکنی؟ مگر در جنگ نیستیم!؟» یحیی مرهم گیاهی را بر زخمهای سیاه گردن کریستوف گذاشت. حرکاتش آرام و پر از تمرکز بود سپس پاسخ داد: «جنگ برای چیست؟ خداوند یکتا، در قلب هر انسانیست که بر نیکی پا میفشارد، بیآنکه نامی از دین بر زبان آرد. » فردای آن شب، کشیش سفیدریش با دستمالی معطر بر بینیاش در آستانه سیاهچال ایستاد. با انزجار به کریستوف که نیمهجان بر زمین افتاده بود و یحیی که پارچهای خیس بر پیشانی او گذاشته بود، نگاه کرد: «قداستبخش دستور دادهاند که فردا پیش از طلوع آفتاب، هر دو را به میدان "تطهیر" ببرید.» نگاهش روی یحیی متمرکز شد؛ «و این کافر... شاهد سوختن شیطان در بدن این پسر خواهد بود. شاید عبرت بگیرد.» در فولادی با صدایی مهیب بسته شد. کریستوف لرزید، یحیی دستش را بر شانه لرزان او گذاشت. گرمای آن دست با وجود زنجیر، نیرویی عجیب و امیدبخشی داشت: «نترس. مرگ اگر بیاید، تنها دروازهای است. اما گاهی...» به برگهای باقیمانده روی زمین اشاره کرد و ادامه داد: «گاهی زمین پیش از آسمان رحمتش را به بندگانش نشان میدهد. نیرویت را جمع کن. فردا روز نمایشِ است.» کریستوف به تاریکی خیره شده بود. تصویر پدرش، الکساندر، درحالی که به او میگفت امید آخرین چیزی است که میمیرد تدائی شده بود، پدر، با نجواهایی آرامشبخش ادامه داد: «انسانیت هرگز نمیمیرد...» و این بار، نه با یأس، بلکه از اعماق قلبش پاسخ الکساندر را داد: «نه پدر، نمیمیرد.» سپیدهدم فردا، پرده آخر نمایشی بود که واتیکان برای ترساندن جهان ترتیب داده بود. اما بازیگران، نقشهای نوشته شده را نخوانده بودند ...- 10 پاسخ
-
- داستان کوتاه
- فسفلی
-
(و 8 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و هشتم قلبم دوباره تیکه تیکه شد. آخه چرا؟؟ چرا یهویی خودشو عقب کشید؟ بینمون که اتفاقی نیفتاده بود. همین لحظه در باز شد و فکر کردم پیمان اومده. با لبخند رو صورتم از جام بلند شدم که با صورت کوهیار مواجه شدم...لبخند رو صورتم خشک شد. کوهیار خندید و گفت : ـ خـب دختر جزیره، امروز میبینم که سرحالی... با لبخند مصنوعی فقط بهش نگاه کردم. داشتم آتل دور گردنم و درست میکردم که اومد نزدیکم و گفت : ـ بزار کمکت کنم... خودمو کشیدم عقب و گفتم : ـ نمیخواد. درستش میکنم خودم... به مهسان نگاهی کردم و گفتم : ـ مهسان پاشو باید بریم... اینبار بدون هیچ حرفی بلند شد و وسایلمو از کنار تخت برداشت. به کوهیار گفتم : ـ سریعتر بریم که کارای ترخیص هم.. پرید وسط حرفم و گفت: ـ اونو من حلش کردم ، با دکترت هم صحبت کردم گفت واسه هفته بعد همین موقع باید بیای و بخیه دستتو بکشی. بهش نگاهی کردم و گفتم : ـ زحمتت زیاد شد ، ممنون واقعا. با لبخند گفت: ـ چه زحمتی؟؟ میخوای کمکت کنم با هم بریم یا خودت میتونی بیای؟ مهسان همین لحظه رو بهش گفت : ـ من کمکش میکنم فقط بی زحمت یه تاکسی برامون بگیر... کوهیار : ـ باشه حتما. من دم در منتظرتونم. اینکه رفت ، مهسان دستمو گرفت و گفت : ـ خودمونیما، از کرم ریختناش خیلی کم شد. دیشب تا حالا هم که بیشتر از پیمان حواسش به توئه... با چشم غره به مهسان نگاه کردم و گفتم : ـ مهسان من باید بفهمم چه خبر شده. قبل اینکه بیام خونه، میرم پیش پیمان..
- 149 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و هفتم مهدی دست مهسان رو آروم فشار داد که مهسان بازم با عصبانیت گفت : ـ مهدی خیلی معذرت میخوام ولی من نمیتونم آروم باشم. بعد رو به من گفت : ـ غزل ؛ کوهیار و تو رو جلوی چشم همه ی ما آورد و مهدی زنگ زد آمبولانس. بارها بهش گفتیم که سوار شو باهم بریم. مثل ربات خشکش زد و بعدشم خیلی سریع از رستوران رفت. ما فکر میکردیم میاد بیمارستان ولی نیومد. مهدی دوباره دست مهسان رو فشار داد و با حالت چشماش گفت : ـ گفتن که بچها عزیزم ، شاید واقعا یه کار ضروری پیش اومده باشه. میخوای اینقدر زود قضاوت نکن. بی توجه به بقیه حرفاشون، آروم آروم اشک میریختم. باورم نمیشد کسی که عاشقشم تو همچین شرایطی تنهام گذاشت اما حق با مهدی بود ، شاید براش یه کاری پیش اومده بود وگرنه عمرا اینکار و نمیکرد. مهلا اومد این سمت تخت نشست و گفت : ـ خودتو ناراحت نکن...هرجا که باشه بالاخره پیداش میشه غزل . لبخند تلخی زدم و سرمو تکون دادم . همین لحظه دو تا مامور وارد اتاق شدن و منم دقیقا حرفایی رو بهشون زدم که به علی و بچها گفتم. چون نه به کسی شک داشتم و نه کسی و دیده بودم ، مثل اینکه همونجا این پرورنده بسته شد. مورفینی که دکتر بهم تزریق کرد باعث شد کم کم چشمام گرم بشه و خوابم ببره ... *** ساعت تقریبا ده بود که از خواب بیدار شدم. مهسان رو مبل تو اتاق خوابیده بود. بلند صداش کردم : ـ مهسان... مهسان...بیدار شو... خمیازه ای کشید و گفت: - چته دختر؟؟ بزار یکم بخوابیم. بدون مکث پرسیدم: ـ پیمان دیشب نیومد؟؟.من خوابم برد دیگه متوجه چیزی نشدم. همونجور که رو مبل جابجا میشد گفت: ـ نه نیومد.
- 149 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و ششم قبل تموم شدن حرفم، دستشو به نشونه هیس گذاشت جلوی دهنش و با لبخندی بهم گفت : ـ خداروشکر که بخیر گذشت غزل... برام سخت بود بزنم تو ذوقش اما دلم نمیخواست پیمان ناراحت بشه، بنابراین گفتم: ـ ولی اگه امکانش هست، میشه بری از اینجا؟ چون نمیخوام پیمان که اومد ، بابت این قضیه دوباره دعوا راه بیفته. سرشو به نشونه تایید انداخت پایین و همین لحظه دکتر که گزارشش تموم شده بود گفت : ـ دوستان لطفا اتاقو خلوت کنین. بهشون مسکن زدیم امشب و باید استراحت کنن، فقط یه نفر میتونه بمونه. مهسان گفت : - من میمونم. دکتر سرشو تکون داد و همین لحظه علی وارد اتاق شد و گفت : ـ غزل جان اگه مساعدی ، پلیس میخواد اظهاراتتو بگیره... به سختی همونجور که دراز میکشیدم گفتم: ـ من که گفتم واقعا هیچی ندیدم. علی : ـ ولی اونا کارشون اینه ، باید وظیفشونو انجام بدن. با کلافگی گفتم: ـ باشه پس بفرستشون بیان ... امیرعباس همین لحظه وارد اتاق شد و با چشم و ابرو به کوهیار و علی چیزی فهموند که اونا سریعا از اتاق خارج شدن. مهسان و مهلا و مهدی موندن. مهدی گفت : ـ واقعا خداروشکر غزل. شانس آوردی. دستمو آروم جابجا کردم و گفتم : ـ مهدی ، پیمان میدونه که اینجام؟ مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ معلومه که میدونه فقط... با استرس گفتم : ـ فقط چی؟؟ اینبار مهسان با عصبانیت رو به مهدی گفت : ـ فقط معلوم نیست کدوم گوریه!
- 149 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و پنجم قبل از اینکه امیرعباس چیزی بگه، دکتر گفت : - حالتون خوبه؟؟ دردی چیزی ندارید؟ به دست سمت چپم نگاه کردم که باندپیچی شده بود اما بجای دستم بیشتر سرم درد میکرد ، گفتم : ـ سرم خیلی درد میکنه. دکتر : ـ طبیعیه، اثر داروی بیهوشیه...بعد چند ساعت دردتون کمتر میشه. اصلا به حرفای دکتر توجهی نداشتم به مهسان نگاه کردم و با بغض اومد سمتم و بغلم کرد و گفت : ـ چیشد غزل ؟ چه اتفاقی برات افتاد؟ با دلهره فقط سراغ پیمان رو میگرفتم و گفتم: ـ مهسان، پیمان کجاست؟ مهسان از بغلم اومد بیرون و اشکاشو پاک کرد و با چشم غره به بقیه نگاه کرد...یه اتفاقی افتاده بود. اینا داشتن یه چیزی و از من پنهون میکردن. سراسیمه نشستم رو تخت و رو به همشون گفتم : ـ یه چیزی شده که به من نمیگید. پیمان کجاست؟ امیرعباس و کوهیار سعی کردن منو تکیه بدن به تخت. علی گفت: ـ نه غزل جان چیزی نشده، آروم باش . تو رستوران یه مشکلی پیش اومد یه ذره دیرتر میاد. با اینکه قلبم شکست از اینکه تو اون لحظه سخت پیشم نبود اما بازم یه نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که چیزی نشده. همین لحظه گوشی امیرعباس زنگ خورد و از اتاق بیرون رفت. مهلا گفت : ـ غزل ما رو خیلی ترسوندی، ندیدی کی اینکارو کرد؟ یه نوچی کردم و رفتم تو فکر. الان فقط فکر و ذکرم پیش پیمان بود . اون که من داشتم میرفتم خیلی نگرانم بود، پس الان کجاست؟ به کوهیار که کنار تختم وایساده بود نگاه کردم و اونم با لبخند نگاهم کرد و گفتم : ـ فکر نمیکردم یه روزی اینو بهت بگم اما ممنونم اگه تو اونجا نبودی شاید از خونریزی زیاد...
- 149 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام دخترا بابت تاخیر عذرمیخوام عزیزای دلم اول از هرچیزی مرسی از اینکه شرکت کردید، واقعا با قلم نابتون سورپرایزمون کردید🌻🤍🌻 انتخاب مثل همیشه سخت بود و حتی سخت تر هم شد برام چون تعداد بیشتر شد و موضوع عکس هم تلخ بود💔 هشت شرکت کننده عزیز داشتیم که خب از نظر من همه شما برنده هستید و اون دسته از عزیزانی که منو میشناسن میدونن که زری کسی رو خالی خالی از مسابقه اش نمیفرسته پس تصمیم گرفتم پنج نفر اصلی انتخاب کنم و به سه نفر عزیز دیگه پنجاه امتیاز بدم🤍 خب بریم با پنج نفرمون آشنا بشیم؟😉 اول جوایز رو میگم عجله نکنید بعدش برنده هامون رو تگ میکنم😎 نفر اول: 1000 امتیاز نفر دوم: 500 امتیاز نفر سوم: 300 امتیاز نفر چهارم: 200 امتیاز نفر پنجم: 150 امتیاز حالا دیگه حاضرید؟ بریم؟ برو که رفتیم🌻🤍🌻 نفر اول: @Amata نفر دوم: @سایه مولوی نفر سوم: @Alen نفر چهارم: @shirin_s نفر پنجم: @Kahkeshan تبریک بهتون عزیزان واقعا قلم های تک تکتون جذاب بود برام و برای من همتون نفر اول هستید منتهی به رسم بازی مسابقات باید از این قانون پیروی کنیم، دوستون دارم و تو قسمت سوم میبینمتون🌻🤍🌻
- 11 پاسخ
-
- 5
-
-
دختره عاشق یکی میشه فکککککر کنم اسم پسره علیرضا بود. بعد یه شب باهاش صیغه میخونه و رابطه دارن. بعد که جدا میشن دختره معتاد میشه و تهشم با داداش اون پسره ازدواج کرد فکککککر کنم
-
mnnsaa عضو سایت گردید
-
پارت شصت و پنج صدای آرام قرآن، در هوای سنگین مسجد در الهیه پیچیده بود.. عکسی از هما در میانهٔ جوانی، شفاف، با لبخندی فروتن و چشمانی روشن که انگار هنوز هم حضور داشت. بالای قاب، روبان مشکی باریکی بسته شده بود. زیر عکس، شمع ها بیصدا میسوختن مهناز و مهرناز دو طرف قاب نشسته بودندبا لباسی مشکی . چشمهایشان سرخ بود. هربار که مهمانی به آرامی نزدیک میشد و تسلیت میگفت، اشک تازهای روی صورتشان جاری میشد. سام، بیحرکت، جلوی در ورودی ایستاده بود. سرتاپا مشکی، با چشمانی سرخ ومتورم ،سرش پایین بود. با کسی حرف نمیزد. فقط هر از گاهی، امیر دستش را میگرفت که نلغزد،که بیفتد. امیر بعد از ساعتی در مراسم ماندن، چیزی به مهناز گفت. او فقط با سر تأیید کرد. امیر دستی به بازوی سام کشید و گفت: – برمیگردم بیمارستان. پیش رها. سام چیزی نگفت.ولی نگاهش هنوز به زمین بود. امیر از لابهلای جمعیت گذشت. چند نفر آرام با او سلام و احوال کردند. اما او با گامهایی تند، از مسجد بیرون رفت. از تمام آن جمعیت، فقط یک نفر را میخواست ببیند دختری که هنوز نمیدانست چطور باید با داغ مادر کنار بیاید… یا اصلاً آیا میشود کنار آمد؟ بیمارستان… اتاق ساکتِ بخش مغز و اعصاب. رها هنوز به هوش نیامده بود. کنار تخت، روی صندلی، دکتر خیامی از دیشب نشسته بود و تکان نخورده بود. گاهبهگاه نبضش را میگرفت، پلکهایش را چک میکرد، چشم از مانیتور برنمیداشت. امیر وارد شد. نگاهش روی تخت ماند، روی سرم، روی مانیتور قلب، روی صورت رها با آن پلکهای بسته و پوستی که بیرمق شده بود. بغضش را فرو داد. — هنوز…؟ ایرج فقط سر تکان داد. آهی کشید. — مغزش هنوز توی شوک عمیقه. حمله سبک نبود. نیمهٔ چپ بدنش… فعلاً از کار افتاده. اگه بههوش بیاد، فیزیوتراپی سنگینی در پیش داره. امیر لبهٔ تخت نشست. دست راست رها را گرفت—دستی که هنوز گرم بود، هنوز جان داشت. با صدایی خشدار و لبهایی لرزان گفت: — فقط… فقط چشماتو باز کن. فقط یه بار دیگه… سکوت، بین دو مرد، سنگین شد. هیچکدام چیزی نگفتند، اما یک فکر مشترک، مثل صدایی خاموش، مدام در ذهنشان تکرار میشد: کاش سام میاومد. کاش فقط یک بار، اسمش رو میگفت. اما سام، هنوز آنقدر شکسته بود… آنقدر پر از درد و خشم… که فقط یک نفر را مقصر میدانست: رها. روز سومِ نبودن هما بود. هوا گرفته بود، سنگین. سام با مهمانها خداحافظی میکرد. ریشهایش را نزده بود؛ چهرهای خسته، شکسته، خالی. در تمام این سه روز، حتی یکبار هم اسم رها را نیاورده بود. مهناز چند بار با تردید گفته بود: — سامی… جان خاله… نمیخوای یه سر بری بیمارستان؟ این بچه تورو ببینه… بخدا بههوش میاد، گناه داره بخدا… و هر بار، سام فقط با سر جواب داده بود. نه نه در ذهنش، مدام صدای فریادهای رها میچرخید: — چرا ولم نمیکنی با دردای خودم بمیرم؟! چی از جونم میخوای آخه؟! — مگه من ازت خواستم منو بیاری… و بعد، تصویرِ هما… با آن دستهای لرزان، آن چهرهی پریشان… و حالا؟ نبودنش. غروب غمناکی بود. فربد، مهناز و مهرناز همراه سام به خانه برگشته بودند. امیر، مثل هر روز، مستقیم رفته بود بیمارستان. سام روی مبلی در سکوت نشسته بود، سرش پایین. فربد روبهرویش بود. نگاهش میکرد. — نمیخوای یه بارم بری بیمارستان؟ سام، خشک و بیروح جواب داد: — واسه چی برم؟ فربد لحظهای سکوت کرد. — سامی جان داداش، چون رها بیهوشه. سکته کرده. بهت احتیاج داره…الان باید کنارش باشی سام پرید وسط حرفش. صدایش پر از خشم و لرزش بود: — چون چی؟ چون به مامانم شوک وارد کرد؟ چون هر چی گفتم کوتاه بیا، باز ادامه داد؟ چون بعد اون جروبحث لعنتی، مامان حتی یه کلمه دیگه هم نگفت؟! — سامی جان… — نه! نگو. تو نمیدونی… هیچکس نمیدونه اون چند روز لعنتی، به مامان چی گذشت. مامان داشت از درون خُرد میشد… صدایش شکست. گریهاش شدیدتر شد. بلند شد و بیهیچ کلمهی دیگری، به سمت اتاقش رفت. فربد آهی کشید. سکوت خانه، سنگینتر شد. چهار روز گذشته بود. بیمارستان، بخش ICU. نور صبحِ کمرمق، از پشت پردهی خاکستری، روی صورت بیجان رها میتابید. هوشیاریاش تازه داشت برمیگشت. نه کامل؛ فقط پلکهایی که گاهی میلرزیدند، با تردید بالا میآمدند، و باز میافتادند. امیر، کنار تخت، روی صندلی نشسته بود. دست بیرمقش را گرفته بود. آرام گفت: — رها؟ منم… داییامیر… میشنوی منو؟ چشمهای رها تکان خفیفی خورد. پلکی بالا رفت. آهسته. لبهایش کمی باز شد. بیصدا. دکتر خیامی آنطرف تخت ایستاده بود. نگاهش به مانیتور بود، اما با گوشه چشم، لحظهبهلحظه رها را میپایید. با صدایی ملایم گفت: — بیدار شده… ولی فعلاً هوشیار نیست. امیر سر بلند کرد. — دست چپش هنوز میلرزه…؟ دکتر نفس آهستهای کشید. — بله. طبیعیه. ناحیهای که سکته کرده، روی حرکت و گفتار تأثیر میذاره… اما هنوز زوده برای قضاوت قطعی. باید صبر کنیم. امیر نگاهش را دوباره به رها دوخت. دستش را محکمتر گرفت. اشک در چشمش حلقه زد. — فقط بیدار شو… جان دایی… فقط چشماتو باز کن… عصر همان روز. بیمارستان. صدای آرام دستگاهها، بوقهای منظم، تنها صدای اتاق بود. رها آرام پلک زد. چشمهایش سنگین بود. هوای اتاق، مانیتور، تنفس آهسته… و دستی که به آرامی، دست او را گرفته بود. رها دوباره پلک زد. خواست چیزی بگوید، اما صدا… خشک و بریده: — ما… ما… لبهایش سنگین بودند. واژهها لیز میخوردند. دکتر خیامی بالای سرش ایستاده بود. امیر و مهناز آنسوی تخت نشسته بودند، با چشمهایی سرخ و بیخواب. رها، با صدایی خشدار و شکسته، فقط یک واژه پرسید: — مامان…؟ امیر سرش را پایین انداخت. مهناز نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد؛ دستش را جلوی دهانش گرفت و با هقهق، فوری از اتاق بیرون رفت. دکتر خیامی، با نگاهی کوتاه به امیر، جلو آمد. لبخندی مصنوعی زد، ملایم گفت: — استراحت کن عزیزم… فعلاً فقط باید استراحت کنی. مامان خوبه… همه خوبن… تو نگران نباش. اما رها باور نکرد. نگاهش لرزید. چشمهایش چرخیدند، دوباره زمزمه کرد: — سا… سام؟ امیر گفت: — خونهست… همه منتظرن که تو بهتر شی… اما نگاه گیج و خالی رها رهایش نمیکرد. صدایش آرامتر شد: — من… کجا…؟ دکتر خیامی آرام به سمت میز رفت. آمپول را آماده کرد. لبهای رها باز و بسته میشدند، اما کلمات نمیآمدند. دست چپش میلرزید. پاهایش سنگین بودند. زمزمه کرد: — ما… مامان… کجاس… بیقرار شد. نفسهایش تند شد. سعی کرد از تخت بلند شود، اما بدنش نمیشنید. کابوس در چهرهاش موج میزد. صورتش سرخ شد. پلکهایش نیمهباز، گیج، ترسیده. دکتر خیامی با آرامش سرنگ را تزریق کرد. چند ثانیه بعد، نفسهایش کند شد. پلکهایش بسته شدند. همه چیز دوباره در سکوت فرو رفت. امیر آرام از اتاق بیرون آمد. در را بیصدا بست. پشت آن ایستاد. دستش را روی دهان گذاشت. بغضش شکست. چانهاش لرزید. با صدایی خفه، رو به دیوار گفت: — من بمیرم… اشکهایش بیوقفه میریختند. — این داغو چطور بهت بگیم… چطور بگیم نیست…
-
پارت شصت وچهار همزمان… رها به خانه رسید. ماشین را آرام داخل حیاط برد. چراغها خاموش بودند. خانه ساکت بود. بیش از حد ساکت. ابروهایش درهم رفت. نگران شد. پیاده شد، در را بست. داخل خانه، همهجا تاریک بود کلیدرا زد چراغ راهرو روشن شد مامان سامی صدایی نیامد به سمت پلهها دوید، نفسنفسزنان خودش را به اتاقش رساند. گوشیاش را از شارژ جدا کرد. صفحه روشن شد. دهها تماس بیپاسخ. ۱۲ تماس از سام. ۳ تماس از دکتر خیامی. ۴ تماس از فربد. ۳ تماس از امیر. قلبش توی سینهاش کوبید. انگشتهایش لرزید. سریع شماره سام را گرفت— در دسترس نبود . بعد فربد—جواب نداد. شمارهی مامان را زد—خاموش. ترسید. نفسش بند آمده بود. با دستهای لرزان شماره امیر را گرفت. چند بوق رفت تا بالاخره جواب داد سلام دایی امیر امیر با بغضی که سعی میکرد پنهان کند : کجا بودی رها چرا جواب نمیدی گوشیم جا گذاشته بودم خونه مامان و سام نیستن زنگ میزنم جواب نمیدن، نگرانم. خبر داری کجا رفتن؟ صدای امیر از آنطرف خط شکست. گریهاش را میخورد، اما نمیتوانست پنهان کند. ـ هما یکم … حالش. بد شد… اوردیمش بیمارستان همین. فقط همین. رها گوشی از دستش افتاد سرش تیر کشید. قلبش تند میزد، نفسش بالا نمیآمد. با عجله به سمت پله ها دوید ب طرف ماشین رفت از پارکینگ بیرون زد و با تمام سرعت رانندگی کرد وقتی رسید، از پذیرش با صدای خشدار پرسید: ـ بیماری ب اسم هما افشار… آوردنش اینجا؟ منشی با نگاهی پر اضطراب گفت: ـ سیسییو، طبقهی بالا. منتظر اسانسور نشد پلهها را دو تا یکی بالا رفت. از دور، چشمش به سالن سیسییو افتاد. ایستاد. چشمش تار شد. صدای شیون سام که فربد و ایرج دو طرف بازویش را کرفته بودند مهناز زجه میزد و مهرناز کنار دیوار نشسته بود و گریه میکرد . . امیر دست مهناز را گرفته بود او را دید، ایستاد. ـ رها… همین که رها شنید، نفسش برید. مایع گرمی از بینیاش پایین آمد. چشمانش سیاهی رفت. چشماش تار شد،یه درد تیز مثل ضربهای توی سرش پیچید. تعادلش رو از دست داد. هوا سنگین شد… و افتاد.
-
پارت شصت وسه کنار در شیشهای ایستاده بود. دستش را به دیوار گرفته بود که نیفته. قلبش میکوبید، درست وسط گلویش. صدای بوق آمبولانس هنوز توی گوشش میپیچید. با دستهایی که میلرزید، شمارهی فربد را گرفت. صدایش به سختی از گلویش بیرون آمد: ـ الو… فربد… سفرو کنسل کن… آنطرف خط، صدای فربد نگران شد. ـ سامی؟ چی شده؟ چرا صدات اینطوریه؟ رها حالش بد شده؟ سام مکث کرد. بغضش را فرو داد، اما اشک از چشمش افتاد. ـ نه… مامان… حالش بد شده… الان تو سیسییوئه… چند ثانیه سکوت شد. بعد فقط صدای فربد: ـ یا خدا… کدوم بیمارستان؟ ـ نیکان اقدسیه تماس قطع شد. سام گوشی را پایین آورد و با زحمت خودش را تا صندلی رساند. روی لبهاش نشست، اما انگار نشستنش هم فایدهای نداشت. زمین دور سرش میچرخید. گوشی دوباره زنگ خورد. نگاه کرد: دکتر خیامی. جواب نداد. دوباره زنگ خورد. اینبار دستش خودش رفت روی دکمهی پاسخ. ـ الو… سلام سامی جان. خوبی؟ صدای ایرج آرام بود، اما سام فقط میخواست زود تمام شود. ـ زنگ زدم به رها… جواب نمیده. قرار بود MRIش رو با من هماهنگ کنه. پیش تو نیست؟ سام نفسش را بیرون داد. لبش لرزید. صداش خشدار بود، اما سعی کرد وا نره: ـ نه… من… بیمارستانم… مامان حالش بد شده… چند ثانیه فقط صدای نفس ایرج بود. بعد، فقط بوق ممتد قطع تماس. یک ساعت بعد، دکتر از اتاق سیسییو بیرون آمد. سام مثل کسی که عمرش به اون لحظه بند باشه، خودش رو به طرفش کشید. ـ دکتر… حالش چطوره؟ دکتر مکثی کرد. صدایش آرام بود، اما جدی و بیتعارف: ـ فعلاً احیا شده… باید صبر کنیم. اما… نبضش هنوز خیلی ضعیفه. پاهای سام شل شد. دستانش لرزید. دیگر توان ایستادن نداشت. همان لحظه، فربد همراه مهرناز با عجله وارد شدند. چهرهی مهرناز برافروخته بود، چشمهاش از گریه سرخ. ـ سامیجان… خاله.. هما کو؟ چی شده؟ فربد سریع جلو رفت، سام را در آغوش گرفت و کمکش کرد بنشیند. اشکهای سام بیاختیار پایین ریخت. لبهایش تکان میخورد، اما کلمهای در نمیآمد. مهرناز بیقرار دور خودش میچرخید. ـ رها کو؟ سام میان هقهق گفت: ـ وقت امآرآی داشت… خبرنداره … گوشیشو جواب نمیده در همان لحظه، مهناز و امیر وارد شدند. درست پشت سرشان، دکتر خیامی با چهرهای آشفته رسید. همه با دیدن هم، ترسشان چند برابر شد. سالن انتظار پر از اضطراب بود. امیر به سمت سام رفت. ـ من میرم دنبال رها. فربد گفت: ـ نه، وایسا… الان خودم زنگ میزنم کلینیکش. سام دیگر رمق نداشت حتی مخالفت کند. فربد شماره را گرفت. ـ الو سلام وقت بخیر… ببخشید، خانم رها افشار امروز وقت MRI داشتن… میخواستم بدونم نوبتشون انجام شده؟ صدای خانم پذیرش از آنطرف خط: ـ بله، انجام دادن. حدود نیمساعتی میشه رفتن. فربد تلفن را قطع کرد، برگشت کنار سام. مقابلش روی زانو نشست. ـ سامیجان… داداش، نگران نباش. گفت نیمساعته رفته. شاید گوشیش روی سایلنت باشه یا جا گذاشته باشه… اما سام نه آرام میگرفت، نه قرار داشت. فقط سرش را پایین گرفته بود و بیصدا گریه میکرد. در همان لحظه، دکتر با عجله دوباره به سمت اتاق سیسییو برگشت. همه با نگرانی نگاه کردند.
-
پارت شصت و دو رها درست جلوی کلینیک بود. فرم MRI را از داشبورد برداشت و خواست از ماشین پیاده شود که ناگهان دست در کیفش برد دنبال گوشی… نبود. چند ثانیه گیج و کلافه اطراف را گشت. — لعنتی… ناگهان یادش آمد. — رو شارژ گذاشته بود سریع در ماشین را بست، فرم را برداشت و با عجله به سمت ورودی کلینیک رفت. **** از آنسو، صدای آژیر اورژانس خیابان را شکافت. سام با اضطراب در را باز گذاشته بود،. تیم اورژانس که وارد شد، با عجله سمت اتاق هما رفتند. … امدادگر دستگاه فشارسنج را بست به بازوی هما. صفحه را نگاه کرد و رو به همکارش گفت: — فشار ۲۲ روی ۱۱. وضعیت بحرانیه. همکارش بلافاصله ماسک اکسیژن را گذاشت روی صورت هما. سام شوکه نگاهش کرد. — یعنی چی؟ امدادگر با لحن جدی اما آرام گفت: — باید سریع منتقلش کنیم. سام با چشمهایی پر اضطراب، از کنارشان کنار نمیرفت. فقط میپرسید: — حالش خوب میشه؟… خواهش میکنم امدادگرها چیزی نگفتند. یکی از آنها فقط نگاه کوتاهی کرد و با جدیت گفت: — بریم. سریعتر. چند دقیقه بعد، در آمبولانس بسته شد و ماشین با صدای آژیر از خانه دور شد آمبولانس راه افتاد. صدای آژیر در خیابان پیچید. سام کنار هما نشسته بود، چشم از صورت بیرنگ او برنمیداشت. همچنان دست مادر را گرفته بود. صدایش در گلو شکسته بود. — مامان توروخدا طاقت بیار …الان می رسیم ضربان قلب هما کندتر شده بود سام ، با گوشی رها تماس گرفت.جواب نمیداد سام با چهرهای خیس از اضطراب، دوباره تماس گرفت… دوباره… اما رها، آن سوی شهر، پشت در اتاق MRI، هنوز خبر نداشت… آمبولانس با سرعت وارد محوطهی بیمارستان نیکان شد. پرستار فریاد زد: — رسیدیم! آماده باشید! در عقب با صدای کشیدهای باز شد. تخت متحرک با هما، که حالا دیگر حتی پلک هم نمیزد، بیرون کشیده شد. سام کنار تخت میدوید و با صدای لرزان میپرسید: — ضربانش هست؟ هست هنوز؟ پزشک اورژانس گفت: — ضعیفه… ولی هنوز هست. باید سریع به سیسییو برسونیم. درحالی که تیم پزشکی بدن بیجان هما را بهسرعت به داخل بخش منتقل میکرد، سام در آستانهی در، ایستاده بود. نفسنفس میزد. به نقطهای نامعلوم خیره شده بود. بغضی در گلویش گیر کرده بود، ولی هنوز امیدی ته دلش زنده بود… در همین لحظه، موبایلش را درآورد، دوباره شمارهی رها را گرفت. بوق میخورد. باز هم بوق. هیچکس جواب نمیداد. سام زیر لب گفت: — کجایی تو
-
پارت شصت ویک هما کنار پنجرهی اتاق ایستاده بود. با نگاه، ماشین رها را دنبال کرد تا از دیدش محو شد. سرش گیج رفت. از پنجره فاصله گرفت، به سمت تخت آمد، نفس عمیقی کشید… اما انگار هوا نمیرسید. دستش را روی سینهاش گذاشت. اهمیتی نداد. روی تخت دراز کشید. چند دقیقه نگذشته بود که دردی مبهم بازویش را گرفت. دردی آرام که تا فک پایینش امتداد داشت. با سختی نیمخیز شد… خواست بلند شود، نتوانست. سرش داغ شده بود. صدای کوبش نبضش در گوشش میپیچید. با آخرین توان صدا زد: — سااااام… سام در حال مکالمه با فربد بود. قرار بود شب راهی ماسال شوند. — فربد، بذار رها از کلینیک بیاد، من تا ۹ آمادهم… صدای خفهای شنید. اول فکر کرد اشتباه شنیده، اما صدا تکرار شد. فوری دوید سمت اتاق هما. در را که باز کرد، خشکش زد. — مامان؟ هما روی لبهی تخت نشسته بود، خم شده بود. یک دست روی قفسهی سینه، رنگپریده، نفسنفسزنان. — نَـفَس… نمیتونم… سام هراسان کنارش رفت، کمکش کرد دراز بکشد. — مامان… صبر کن… الان درست میشه… با یک دست گوشیاش را از جیب بیرون کشید و با دست دیگر شانهی هما را ماساژ داد. شماره اورژانس را گرفت. صدایش لرزیده بود: — الو؟ یه خانم ۶۲ ساله… به سختی نفس می کشه درد بازوی چپ ..نه نداره … لطفاً سریع بیاید… همزمان که آدرس را میداد، نگاهش روی صورت هما بود. چشمها نیمهباز، عرق سرد روی پیشانیاش نشسته بود. نفسهایش بریدهبریده و خفه شده بود… انگار دنیا داشت خاموش میشد.
- هفته گذشته
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و هشت به خودم که آمدم، کنار خزر بر سر سفره کوچکمان نشسته بودیم و من تلاش میکردم با دهن باز نخندم، اگر چه نشدنی به نظر میرسید. باید اقرار میکردم که خزر آشپز افتضاحی بود و املتمان داشت به سختی روی سطح روغن، شنا میکرد. به بازویم ضربه زد تا نگاهش کنم. -ببین دقیقا اینقدر پف داشت... بلند شد و دستهایش را تا جایی که میتوانست باز کرد. با آن لپهای باد کرده به خاطر غذا، شبیه اردک شده بود. -خداشاهده سه بار اومد وسط با غزل برقصه، عینِ سه بارش پاشو له کرد. خب مگه مجبوری؟ من موندم با اون لباس چطور میرفت دستشویی اصلا! چهرهام از تصور زنی با لباسِ بینهایت پفدار در دستشویی، درهم شد. نور لامپ باعث میشد مژههای بلند خزر روی گونههایش سایه بیاندازد. یک ریحان بزرگ در دهانش گذاشت و همینطور که نان لواش را در تابه میچرخاند، گفت: -تو هم که هرچی گفتم بیا برقصیم، به روی مبارکت نیاوردی. لبخند کوچکی به او زدم. هنوز یک ساعت هم از آمدن خزر نمیگذشت و طوری به او احساس نزدیکی میکردم، انگار پیوندی خونی بینمان بوده و خودم از آن بیخبرم. -بخور دیگه... نترس! من خوردم، نمُردم. نگاهی به املت آش و لاش درون تابه انداختم. گرسنه بودم اما قیافهاش، اشتهایم را کور میکرد. -شوهرت گفته بود نرقصی؟ با ابروهای بالا پریده به او نگاه کردم. لقمه بزرگش را به زحمت در دهانش چپاند. سرم را به چپ و راست تکان دادم. -نه، نه... حیدر فقط نگرانمه. دهانِ پرش را باز کرد و با صدای نامفهومی گفت: -سر چی دعوا کردین؟ گوشهی نان از دهانش بیرون زده بود و دور لبش هم روغنی بود. خدای من! قسم میخوردم که حتی گندم هم اینقدر حال بههمزن غذا نمیخورد. به چهرهاش میخندیدم اگر آن سوال را نمیپرسید. برای چند لحظه، هردو سکوت کردیم. من به پارچ دوغ وسط سفره نگاه کردم، فراموش کرده بودم از نعنایی که خودم خشکاندهام در آن بریزم. -حیدر تقصیری نداشت. خیلی اذیت شده، من باید درکش کنم. چشم بستم و تصویر حیدر پشت پلکهایم ظاهر شد. در تصورم، زخمی و آشفته نبود. خندهای کردم. -نمیدونم چم میشه، من همیشه حیدرو ناراحتش میکنم. من... من... نفسی میگیرم. -هیچوقت یادم نمیمونه چای رو با گلمحمدی دوست نداره. باید کابینتهامو ببینی! همه ظرفها لب پَر شدن، همیشه موقع شستن از دستم میوفتن. لباسهاشم... خب... یکبار شب که اومد خونه، لباس نداشت بپوشه؛ چون من یادم رفته بود عرقگیرشو اون روز بشورم. با یادآوری آن شب، لرزی به تنم نشست. یقه لباسم را از گردنم جدا کردم و انگشتهای لرزانم را روی گردنم کشیدم. حتما تا الان، رد انگشتهایش از بین رفته بود. -مطمئنی داری حیدر رو اذیت میکنی؟! سرم را به طرفش برگرداندم. اگر صدایش را نمیشنیدم، فراموش میکردم او هم اینجاست. -خیلی سختی کشیده. دهانش از حرکت ایستاد. حالا دیگر تمام توجهش معطوف من بود. کف سرش را خارید. -چرا سختی کشیده؟- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و هفت چادرش سرد بود و برخوردش با تنم، مرا به لرزه واداشت. از من جدا شد، صورت، دستها و سرتاپایم را ورانداز کرد: -خوبی ناهید؟ خداشاهده جونم به لبم رسید تا برسم اینجا! داشتم سکته میکردم از نگرانی. هوف! -اینجا رو چطور پیدا کردی؟ اصلا چرا این وقت شب... یعنی نه که ناراحت باشم، نه. فقط... فقط... کف دستش را روی دهانم گذاشت. -میگم برات! بیام تو؟ مرا کنار زد و وارد خانه شد. در را بستم و خودم را در آغوش گرفتم. موهای تنم از سرما سیخ شده بود. شیر آب را بستم و برگشتم. -وای! وای! نگاهش کن! موش بخورتت کوچولو! اسمش چی بود؟ لبخندی به چشمهای درشت شده از اشتیاقش زدم. خواب از سر دخترک پریده بود و داشت با تعجب، فشرده شدنِ لُپهایش بین آن دستهای غریبه را تماشا میکرد. -گندم. دخترم با اشتیاق هِنهِن کرد و دستهایش را به هم کوبید. به او یاد داده بودم چطور کف دستهایش را به هم بکوبد و گندم هربار از صدای دست زدن خودش به وجد میآمد. نمیدانستم باید سماور را روشن کنم یا شام بپزم. معدهام به غرغر افتاده بود اما داشتن مهمانی غریبه در این ساعت، تصمیم گیری را سخت میکرد. -آقات که امشب نمیاد خونه، میاد؟ -آم... جا خوردم. ترجیح دادم فعلا جواب سوالش را ندهم. گندم برخلاف من، از دیدن او خوشحال به نظر میرسید. از آن خندههایی نثار مهمان ناخواندهمان میکرد که انگار گونههایش پر از فندق میشد. دستهایم را در سینهام جمع کردم: -نگفتی چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ کشِ چادرش را آزاد کرد و گندم را روی پایش نشاند. باید اعتراف میکردم که از دیدنش خوشحال نشده بودم، دوست داشتم تنها بمانم. اما الان، حس میکردم غریبهای به قلمروم تجاوز کرده است. دست خودم نبود که نمیتوانستم به او لبخند بزنم. -غزل ازم خواست بیام، گفت با شوهرت بحثتون شده و امشب تنهایی. خیلی نگرانت بود، ازم خواهش کرد بیام اینجا. -غزل از کجا... ادامه جملهام را خوردم. اخمهایم را درهم کشیدم. البته که کار خودش بود! به خزر نگاه کردم. گندم مستِ خواب، در آغوشش لم داده بود و او موهایش را میبویید. -آخ! من عاشق بوی بچههام. دستی به گردنم کشیدم، کمی احساس شرم میکردم. -خونوادت چی؟ -فقط خدیجه میدونه اینجام، به بقیه گفتم میرم پیش دوستم. گوشه لبم را گاز گرفتم. -گندم رو بده بذارمش تو اتاق، پات درد میگیره... به خدا راضی نبودم اینقدر به زحمت بیوفتی. خزر اما راحتتر از چیزی بود که به نظر میرسید. او حتی یک دست لباس نخی با طرح گل بابونه هم به همراه داشت. انگار سالها بود که به خانه هم رفت و آمد داشتیم. تا من گندم را در اتاق بگذارم و برگردم، دختری با موهای دماسبی در آشپزخانهام بساط املت به راه انداخته و سرش را تا ناف، توی يخچالم کرده بود. -سبزی نداری؟- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
#پارت۳۶ درد مثل موجی یخزده از فک بالا تا ته قلبم دوید. وقتی ج.یغ زدم، اصلاً حواسم به بخیه نبود... انگار تیزی درد، با تمام خاطرات قدیمی همدست شده بود. چشمهام پر اشک شد. نه فقط از درد... از همون چیزی که خودم هم خوب میدونستم چمه همون زخمی که سالهاست قایمش کردم، ولی هنوزم با یه درد کوچیک، با یه اتفاق ساده، از ته جونم سر باز میکنه قرص مسکن رو با آب قورت دادم، به زور دراز کشیده بودم، ولی اشکهام راه خودشونو پیدا کرده بودن. یواش، بیصدا، مثل خستگی سالها اشکهام از گوشه چشمهام میچکیدن روی بالشت، انگار بخوان سبکم کنن ولی من سبک نمیشدم. سنگینی یه حقیقت، یه گذشته، یه کابوس که هنوز بیدار نشده بودم ازش، افتاده بود روی سینهام به زور چشمهایم رو بستم... با هزار زور و زحمت... تا شاید صبح، کمی رحم داشته باشه صبح که چشمهایم باز شد هنوز دردی گوشه فکم حس میکردم. حالا دیگه بیدار شده بودم، اما دلم نمیخواست خودمو بزنم به فاز عادی اما باید میرفتم روزها باید ادامه میداشت، حتی اگر شبها کابوسها توی ذهنم رژه میرفتند. هلیا صبح زودتر از من بیدار شده بود. صدای قهوهساز رو میشنیدم که دونهها رو میکوبید و شیر به جوش میاومد. بیسکویتها رو از کنار ظرف شیر برداشت و آروم اومد کنارم نشست ولب باز کرد وباچشم هایی که نگرانی داشت گفت: - درد داری؟ سکوت کردم و فقط یه تایید کوچک با سر بهش دادم شیر رو برداشتم و با بیسکویت تکهتکه شده خوردم. بلعیدنم خیلی سخت بود، هنوز خیلی اذیت میکرد. هلیا برام چای درست کرد و همونطور که گاهی سرش رو به شونهام تکیه میداد، گفت: «این روزا رو باید پشت سر بذاریم، مطمئن باش هر روز راحتتر میشه» من فقط نگاهش میکردم، نمیتونستم حرف بزنم چون دهنم هنوز حس بیحسی داشت این رو که گفت، یه حس خاصی توی دلم نشست، انگار یه آرامش تازه پیدا کرده بودم حالا باید از خانه دانشگاه میرفتیم هلیا با دستش به خودم اشاره داد: زود باش، تا استاد نیومده آماده شو فکر نکن وقت زیاد داریم. لبخند زدم، از جاش بلند شدم و به سرعت لباسها رو پوشیدم. حس میکردم هنوز از همه چیز فاصله دارم، اما به هر حال باید قدم بردارم. دستگیره در رو گرفتم و با قدمهای آرام وارد روز جدید شدم.