رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. سلام دخترا اگه رمانتون رو تموم کردید زیر لینک‌هایی که بالا گذاشتید بنویسید اتمام❤️🙏🏻 تا ۱۵ آذر وقت داری اتمام بزنید🥰✨ @هانیه پروین @آتناملازاده @سایان @سایه مولوی @Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @عسل
  3. *** آشینا غمگین به قلب سایورا تو مشتم نگاه کردم. از قلب من خوشش نیومده بود؟ از قدرت‌هام چی؟ من تماما الان درونش هستم. هسته من، خود من الان درونش هستیم. دیگه زندگی نامیرا و جاودانه داره، یعنی خوشحال نیست؟ همه التماسم می‌کردم تا هسته‌ام رو تو قلبشون بذارم. قدرتمند، نامیرا و جاودانه‌ی ابدی بشن. چرا سایورا مثل بقیه خوشحال نشد. اون که حتی حافظه‌امم دیده بود. بهتر با قدرت‌های من آشنا بود. قطره اشکم روی قلب‌ش که از تپش افتاده بود، چکید. بعد از سه میلیارد سال بالاخره یه نفر اشک منو در اورد. کسی که الان بدون حس و فکر روی تخت نشسته. نه خوشحالی نه حتی عصبی‌، هیچ واکنشی نشون نمیده و من رو گیج و غمگین می‌کنه. *** سایورا تریستان آروم صدام کرد: - ملکه من باید بری انجمن. بلند شدم. لباس فرمم رو جلوی تریستان عوض کردم. کفش‌های اسپرت سفیدمم پوشیدم. کوله‌ام رو برداشتم، بدون حرف به دکمه پیرهنش خیره شدم. کلافه نزدیکم شد. تریستان هیچ وقت کلافه بودنش معلوم نبود، چرا حالا معلومه؟ صورتم رو تو دست گرفت و لب زد: - ملکه من، این جوری نباش مثل همیشه شاد و سر زنده باش. تو چشم‌هاش خالی از هر حسی چشم دوختم. به قلبم اشاره کردم. - احساس تو گوشته نه تو سنگ. تکون سختی برداشت و یه قدم عقب رفت. - ولی فقط قلبت از سنگ شده خودت هنوز زنده هستی سرورم. از کنارش گذشتم و حرفمم زدم. - مثل این می‌مونه جا استخونت پنبه بذارند می‌تونی صاف بایستی؟ نموندم واکنشش رو ببینم. از غار که نورش رو از دست داده بود و صدای گریه آشینا تو سرم می‌پیچید بیرون اومدم. امپراتور دم غار بود. با دیدنم لبخند کوچیک زد. - بریم؟ سر تکون دادم. سمت کالسکه‌ای تو آسمون رفتم که یه پرنده سرخ داشت حملش می‌کرد. محافظ خواست در کالسکه رو باز کنه، اما خود امپراتور شخصا برای من در رو باز کرد. وارد کالسکه شدم و نشستم. امپراتور هم کنارم نشست و اشاره کرد به محافظش تا بریم. پرنده به حرکت در اومد. امپراتور تیوان دست منو که انگشتر توش بود رو گرفت، لب زد: - بهتره من این بار تکونی به خودم بدم. درسته؟ فقط نگاهش کردم. هیچ منظور از حرفش رو نمی‌فهمیدم. دست منو دست لب‌هاش برد. لب‌های گرمش روی دست‌های سردم نشست و زمزمه کرد: - من اون انگشتر رو دادم، من باعث شدم این اتفاق بیفته پس من هم باید احساساتت رو برگردنم حتی شده با از دست‌دادن تکه‌ای از خودم. عمیق‌تر دستم رو بوسید. حس گرما از سر انگشت‌هام تا مغز استخونم نفوذ کرد. قلبم با صدا و خیلی ملودی وار تو گوشم پیچید. انگار زنگوله‌های مقدس تو گوشم نت می‌زد! نفس شوکه‌ای کشیدم و به صورت تیوان خیره شدم. سرخ شدم. دستم رو از دستش بیرون کشیدم. - چکار کردی؟ خندید و گونه‌ام رو کشید. - به قلب سنگیت روح دادم. گیج دست روی قلبم گذاشتم. بدن سردم رو با نبضش داشت گرم می‌کرد و حالم خیلی خوب بود. انگار دوباره به زندگی برگشتم. لبخند زدم و گفتم: - ممنون، چرا انقدر کمکم می‌کنی؟ یعنی همش برای این که نتونستی شمشیرم باشی؟
  4. مقام جدید مبارک

    1. Paradise

      Paradise

      ممنون عزیزم

  5. ممنون و خسته نباشید سارا جانم @shirin_s زحمت فایل رو می‌کشید نازنین
  6. امروز
  7. @هانیه پروین 🌼 اتمام ویراستاری دلنوشته دلتنگی 👌
  8. نکات کلی بله، اما نکاتی نظیر؛ 🖊️پاراگراف معرفی رمان: به هم گره خورده‌اند ❌ به‌هم✅ جستجو ❌جست‌وجو✅ داده‌ها ی❌ داده‌های✅ باید اصلاح شوند.
  9. فقط تو طراحی جلد مقابل اسمش به کوچک داخل پرانتز بنویسید (قضاوت کردن)
  10. بنظرم ویراستاری شده ها اما باز چک کنید. نام نویسنده: لبخند زمستان ژانر: عاشقانه، اجتماعی
  11. گرافیست قبلی پاسخگو نبودن. عشقم شما زحمتشو بکشید @n.t
  12. Paradise

    هپ با ضریب ۵

    ۶۰۸
  13. پارت دوم شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - مثل همیشه. مدیرمون گفت بعد از عید تعطیل می‌کنند که هم برای امتحان‌ها بخونیم هم برای کنکور. مامان لبخند رضایت بخشی زد و گفت: - خوبه! مشکوک نگاهش کردم و گفتم: - چی شده؟! مامان نیم نگاهی بهم انداخت و همینطور که کتابش رو بر می‌داشت گفت: - آخر هفته خواستگار داری. شوکه نگاهش کردم که ادامه داد: - چیه؟ با نگاهی پر از شوک نگاهش کردم و گفتم: - قرارمون این نبود. مگه نگفته بودی تا زمانی که نخوام کسی رو راه نمیدی؟ مامان بی خیال شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - این قضیه‌اش فرق داره. بابای پسره کلی اصرار داره بیان. قرا شده یکی دو جلسه رفت و آمد کنیم اگر خواستی بله بدی نخواستی هم که هیچ. با دلخوری گفتم: - من که میدونم کار خودت رو می‌کنی ولی جواب من از همین الان منفیه. من نمی‌خوام از الان ذهنم درگیر شه. مامان بی خیال شونه‌ای بالا انداخت و مشغول کتابش شد؛ منم حرصی از حرف مامان و بی‌خیالی اون به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم بهم کوبیدم، پشت در نشستم و هق زدم. دلم نمی‌خواست شوهر کنم و درسم برام مهم بود اما...
  14. دوسش داری گلم ؟ نه عزیزم این چه حرفیه مهم اینه توحس خوب بگیری و دوسش داشته باشی❤️
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...