تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزدل خسته نباشید🧡 لطفا یک عکس یک در یک باکیفیت ارسال کنید- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست کاور رمان داشتم🙏🙏- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
فانتزی رمان دریچه وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
وزش شدید باد امانم را بریده است. موهای بلند و مشکیام همچون هزاران شلاق به روی صورت و چشمانم کوبیده میشوند. همه جا تاریک است، آنقدر تاریک که نمیتوانم زمین زیر پایم را ببینم و با اولین قدمم پایم به چیزی گیر میکند و آوار زمین میشوم. درد در تنم میپیچد. سعی میکنم با کمک دستهایم از جا بلند شوم. دستهایم را روی زمین میگذارم و از جا بلند میشوم. خاک زمین نمناک است، گویا پیش از حضور من، باران باریده است. به سختی میایستم و لباسهای خوابم که متشکل از یک پیراهن و شلوار گشاد هستند را تکان میدهم تا گلهای چسبیده به آنها که تا آن لحظه به من دهن کجی میکردند، پاک شوند. به اطرافم نگاه میکنم. چشمانم به تاریکی عادت کرده است و اکنون بهتر میبینم. نه! این امکان ندارد. من آنجا چه میکنم؟ ضربان قلبم یک آن بالا میرود. میخواستم حرکت کنم؛ ولی گویا بدنم دیگر فرمان نمیبرد. هوا سنگین شده بود، مانند زمانی که در یک کابوس وحشتناک گیر کردهای و هیچچیز مطابق میلت حرکت نمیکند. دستم را به آرامی مشت کردم. انگشتانم سرد بودند، مانند سنگ قبرهایی که دور تا دورم صف کشیده بودند. سایهای که لحظهای قبل دیده بودم، دیگر آنجا نبود؛ اما حس حضورش هنوز باقی مانده بود. صدایش که پیچید قلبم کوبندهتر شد. - ماهوا… . این بار صدا، زمزمه نبود، واضح بود. زنده، نزدیک. از پشت سر. مطمئن بودم کسی صدایم زده است. جرأت نکردم برگردم. نفسهایم تند شده بودند و گلویم خشک. تمام وجودم فریاد میزد که فرار کنم، که از این قبرستان لعنتی بیرون بزنم؛ اما پاهایم قفل شده بودند. و بعد چیزی اتفاق افتاد که تمام خون در رگهایم یخ زد. سایهها تکان خوردند! نه سایهی درختان، نه تاریکیِ شب، بلکه خودِ سایهها! گویا روی زمین زنده شده بودند، آرام و نرم حرکت میکردند، بیصدا، مانند دود سیاهی که در هوا پخش میشود. چشمهایم را به هم زدم. نه! این ممکن نبود. خسته بودم، ذهنم بازیام میداد؛ اما وقتی دوباره نگاه کردم، دیدم که یکی از آن سایهها به آرامی دارد از سنگ قبر پدرم بالا میرود. از وسط سنگ رد شد. داخل آن ناپدید شد. دیگر نمیتوانستم نفس بکشم. تمام بدنم از درون به لرزه افتاد. و بعد آرام آرام، چیزی روی سنگ قبر شروع به ظاهر شدن کرد. حروف جدید! ابتدا تار، سپس واضحتر. گویا که دستی نامرئی داشت آنها را روی سنگ حک میکرد. چشمهایم از شدت وحشت گشاد شده بودند. کلمات آرام آرام شکل گرفتند، خطی تازه روی سنگی که باید دستنخورده باقی میماند: «او هنوز اینجا است!» یک قدم عقب رفتم. قلبم همچون دیوانهها خود را به دیوارههای اطرافش در بدنم میکوبید. -
فانتزی رمان دریچه وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
لحظهای نفس کشیدن را از یاد میبرم. نمیدانم چهرهام چگونه میشود که چشمان نازلی پر از نگرانی میشوند، شانههایم را محکم میگیرد و میگوید: - خوبی ماهوا؟ پیش از آنکه بتوانم پاسخش را بدهم، سایهای که در گوشهای میخزد، توجهم را جلب میکند. چیزی درختان نیمه خشک کاج را تکان داد گویا که باد نباشد؛ بلکه چیزی نامرئی از میانشان عبور کرده باشد. - ماهوا! نازلی باری دیگر نامم را نجوا میکند و ناچاراً آب دهانم را فرو میبرم و میگویم: - خوبمخوبم...چیزی نیست. چشمان آبیاش متعجب و نگران هستند. میپرسد: - اگه چیزی نیست، پس چی داری میگی؟ باید برایش تعریف کنم. دیگر نمیتوانم چیزی که با آن روبهرو شدهام را پنهان کنم. پیش از آنکه دهان بگشایم، صدای مادر از فاصلهی کمی گوشم را میخراشد: - زود باش بیا! میریم خونه. ناگهان دلم میریزد. میخواهم اعتراض کنم. بگویم من نمیآیم به آن خانه. بگویم میخواهم همینجا بمانم، حداقل کمی بیشتر از شماهایی که تا زیر خرواری خاک مدفونش کردهاید، پا به فرار میگذارید که مبادا میت دوباره همراهتان برگردد! اشک از چشمانم سرازیر میشود و ناچاراً دهانم را سختتر از پیش میبندم. من هیچگاه حق اعتراض نداشتم، نه وقتی که مادر با من همچون کنیزش برخورد میکرد و نه وقتی که مادر و برادر هر دو، تا تقی به توقی میخورد و خم به ابرویشان میآمد، گویا کیسه بوکسشان هستم و مرا آماج حملات مشت و لگدشان قرار میدادند و عقدههای یک عمرشان را، روی تن نحیف و ضعیف من خالی میکردند. نه من هیچگاه حق اعتراض نداشتم. دست میبرم که شالم را درست کنم، زخمهای سرم که کادوی روز تولدم از جانب مادرم بودند باری دیگر تیر میکشند و نفسم را با درد و حسرت بیرون میدهم. سپس با بغض خطاب به نازلی میگویم: - تو نمیایی ناز؟ آنقدر لحنم معصومانه است که نازلی تبسمی مهربان با لبهای خوشفرمش که اندکی رژ صورتی مهمانشان است، به رویم میپاشد. دستم را میگیرد و انگشتان دست استخوانی و کشیدهاش را لای انگشتان دست نحیفم میپیچد و درحالیکه به طرف مادر راه میافتیم میگوید: - معلومه که میام رفیق. از مهربانی و صافیاش دلم گرم میشود. همزمان که پشت سر مادر و رضا، قدم برمیداریم، احساسی عجیب درونم میجوشید، گویا چیزی آنجا در آن قبرستان بود که مرا نگاه میکرد. نکند پدر باشد؟ نکند دلخور از آن است که آنقدر زود آنجا، زیر خرواری خاک، رهایش میکنم و میروم؟ نکند مرا نبخشد! اشکهایم باز شدت میگیرند؛ اما کسی متوجهی اشک ریختنم نمیشود. دیگر در بیصدا اشک ریختن ماهر شدهام. کم نیستند 24 سالی که بیوقفه اشکها مهمان صورتم میشوند. - دیروز
-
یوناکاما عضو سایت گردید
-
بوی خون و باروت میاد رمان آسپیر| سحر تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سوم سوارا قدمهای محکمی بر میداشت. در حالی که از سالن خارج میشد، صدای شلیکها هنوز در گوشش زنگ میزد. دنیای مافیا همیشه همین بود. یک لحظه همه چیز آرام است، اما در کسری از ثانیه ممکن است تبدیل به جهنم شود. برای او این چیزی غیر از روزمرگی نبود، او یاد گرفته بود که به احساساتش اهمیت ندهد؛ برای سوارا، هر شلیک، هر تصمیم و هر حرکت، فقط یک مرحله از بازی بود. بازیای که هیچوقت پایان نمییافت. به محض اینکه از ساختمان بیرون آمد، درختهای خشک و سیاه شب، سایههایی سنگین بر خیابان انداخته بودند. خودروی سیاه رنگش در گوشهای پارک شده بود، در این ساعت شب، خیابانها تقریباً خلوت بودند و هر صدای پای کسی، مانند یک تهدید در این سکوت مطلق میریخت. سوارا در حالی که دستش را به شانهاش میزد، به سمت ماشین حرکت کرد. همانطور که وارد خودرو میشد، گوشیاش را از جیبش بیرون آورد. پیامی از فردی که هیچ وقت نباید در چنین زمانی تماس میگرفت، روی صفحه ظاهر شد: "ما باید صحبت کنیم." لبخند کمرنگی روی لبان سوارا نشست. پیام از کیان بود. کیان، همان کسی که در دنیای مافیا برای همه، حتی برای سوارا، یک علامت سوال بزرگ بود. او نه دوست بود و نه دشمن، اما در طول این سالها، همواره به نوعی سایهای برادرانه در زندگی سوارا به حساب میآمد. همیشه در موقعیتهایی ظاهر میشد که هیچوقت نمیتوانستی پیشبینی کنی که چه هدفی از آن دارد. سوارا بلافاصله شماره او را دایل کرد. صدای سرد کیان در آن سوی خط به گوش رسید. - کار تموم شد؟ - تموم شد، مثل همیشه. سوارا لحظهای مکث کرد. - من هیچوقت از بازی بیرون نمیروم. حتی وقتی همه فکر میکنند که بازی تموم شده. صدای کیان از آن طرف خط خشکتر شد. - خیلی خب، پس آماده باش. اتفاقات بزرگتری در راهه. هیچچیزی که به این دنیای لعنتی مربوط باشه، هیچوقت تموم نمیشه. از طرف من، یه جلسه ترتیب داده شده که باید توش حضور داشته باشی. "کجا؟" سوارا با لحنی که بیش از حد آرام به نظر میرسید، پرسید. - محل آشنایی. فقط به یاد داشته باش، اینجا دیگه همه چیز فرق میکنه. دنیای مافیا همیشه یه قانون داره، ولی به نظر میرسه قوانین جدیدی دارن مینویسن. سوارا به تلفن نگاه کرد. تصمیم داشت در این جلسه حضور پیدا کند، اما میدانست که همه چیز در این دنیای پر از دروغ و فریب بهسرعت میتواند تغییر کند. کسی که به نظر میرسید دوست یا همکار باشد، ممکن است در لحظهای که least expect it، تبدیل به دشمن شود؛ او تجربه کرده بود، در این بازی، هیچچیزی واقعی نبود جز قدرت و توانایی در بازی. وقتی ماشین را به سمت مقصد جدید به حرکت درآورد، سکوت اتاق، در ذهنش به هم ریخت، در درون او هیچچیز به اندازهی آینده نامعلوم و خطرات غیرقابل پیشبینیای که در پیش بود، نگرانی ایجاد نمیکرد. این دنیای مافیا بود، و سوارا در این دنیای بیرحم، درک کرده بود که هیچوقت نباید به کسی اعتماد کرد؛ حتی کیان! او با سرعت به مقصد رسید، آنجا یک ساختمان بزرگ و متروکه قرار داشت، جایی که پیش از این هم بارها با دشمنان یا همکارانش قرار ملاقات داشت. سوارا از ماشین پیاده شد و وارد ساختمان شد. داخل تاریک بود، اما با چشمهای تیز و ذکاوتش، سایههایی از کسانی که منتظرش بودند، به وضوح قابل تشخیص بود. - خیلی وقت پیش گفته بودم، اگه خواستی بازی رو شروع کنی، باید با من بازی کنی. کیان در وسط اتاق ایستاده بود و به سوارا نگاه میکرد. چهرهاش هیچ چیزی از احساسات را نشان نمیداد. سوارا قدمی جلوتر برداشت و در حالی که به او نزدیک میشد، گفت: - اینطور که معلومه، بازی از همون اول برای من بود. کیان با لبخندی که بیشتر شبیه یک لبخند مرگبار بود، پاسخ داد: - درسته. ولی هنوز یه چیزی کم داریم. این بازی هنوز یه نفر دیگه رو میخواد. این جمله برای سوارا معنای خاصی داشت. چون میدانست که بازی در حال پیچیدهتر شدن است. باید آماده میبود. بازی هرگز ساده نبود. - چی میخوای بگی؟ کیان جواب داد و چشمهایش را به اطراف سالن چرخاند. - اینکه شما دیگه تنها نیستید. . این جمله به وضوح تهدیدی بود، ولی سوارا تنها لبخندی زد. او همیشه از تهدیدات نمیترسید؛ برای او این تنها یک بازی دیگر بود که باید از آن پیروز بیرون میآمد. -
نیمه های شب بود که به سرم زد. به سمت درهای خارج از شهر حرکت کردم. ماشین رو، رو به جاده پارک کردم و به سیاهی مطلق ته دره چشم دوختم. مغزم پر از صدا بود، انگار که تو ساعت اوج شلوغی وسط مترو ایستادم، آدمها رد میشن و بهم تنه میزنن. با دستهایی لرزون داشبورد رو باز کردم و به ظرف قرص نگاه کردم. کمی مکث کردم، نفس عمیق دیگهای کشیدم و ظرف رو برداشتم. در ظرف رو باز کردم و دستم رو پر از قرصهای سفید کردم. از لرزش دستهام چندتایی از قرص ها از دستم افتاد کف ماشین، ظرف رو انداختم اون طرف، چندتا قرصی که توش مونده بود کف ماشین ریخت. به قرصهای تو دستم نگاه میکردم که انگشتم خیس شد. قطرههای اشکم یکی پس از دیگری پایین میاومدن. بینیم رو بالا کشیدم و به رو به رو خیره شدم. تاریکی مطلق رو به روم برام مثل پرده سینما شده بود. خاطرات دونه دونه از جلوی چشمهام رد میشدن، توی ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم؛ یه دلیل برای سوال بزرگ مغزم؛ یه دلیل برای اینکه " چرا به اینجا رسیدم؟" سینمای خوبی نبود، ژانر همه فیلمهاش تلختر از قهوه بود. همه دفتر خاطرات ذهنم رو بالا پایین کردم. یه دفعه همه تصاویر محو شد، پس از چند ثانیه تصویر سیاه سفیدی از یه دختر پدیدار شد. کم کم داشت همه چیز واضح میشد، رنگ و شکل مشخص میگرفت. نفسهام تند شده بود. انگار ویدئوی اصلی درحال پخش بود.
- 1 پاسخ
-
- 3
-
-
-
خب بچه ها واقعا نمیدونم چرا ولی این ایده اومد به ذهنم که یه چیز تخیلی و لحظه مرگ باشه بنویسیم امیدوارم که مثل همیشه پایه باشیدا و با توجه به اینکه نویسنده قبلی شما چینوشته باید ادامهش بدین و یه جورایی یه داستان کوتاهی باشه حتی میتونید اسم و مکان های خاص برای شخصیت هاتون خلق کنید... برید ببینم چه میکنید:)
- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
چی خلق کردی دختر 😶🌫️
طرح ناتمام اگه همینقدر خفن پیش بره، حیفه چاپ نشه. هوش و قلم و دیالوگهای بینظیرت به وجدم آورد
-
رمان ردی از بغص واقعا زیباست✨️🎈
طوری که به جزئیات و توصیفات پرداختین واقعا حس زندگی و در جریان بودن میده بهم. مشتاقم ببینم امتحان چی میشه😁
-
پارت 13 یهدفعه با صدای زنگ گوشیم پرید از خواب! واقعاً کی این آژیر خطر رو تنظیم کرده بود؟ صدایی داشت که انگار میخواد زلزله رو هم خبر کنه! با چشمهای نیمهباز، گوشی رو پیدا کردم و درجا صداشو قطع کردم. زیر لب غر زدم: ــ به قرآن قسم اگه امتحان نداشتم، همین الان پرتت میکردم از پنجره پایین! بلند شدم، رفتم یه دوش گرفتم. آب که خورد به صورتم، یه کم به خودم اومدم. وضو گرفتم، نمازم رو خوندم. وسط قنوت یه دعای خاص کردم: ــ خدایا امروز فقط خودت بهم رحم کن، استادم که قاعدتاً بیرحمی تو خونشه! بعد نماز، رفتم سراغ کمد. یه نگاه عمیق انداختم به لباسا. یه نگاه از اون نگاههایی که انگار قراره باهاشون تصمیم بزرگ بگیری. بالاخره همون کتشلوار مشکی همیشگی رو برداشتم. امتحانی، رسمی، مظلومنمایی... همه چی باهم! جلو آینه نشستم. یه کم نگا به صورتم کردم. گفتم: ــ حالا یه کم ریمل که اشکالو نداره، ضدآفتابم برا پوسته، رژم واسه روحیهست دیگه! همینجوری خودم رو تو آینه نگاه میکردم و با خودم میگفتم: ــ خوبه! نه زیاد دخترونه، نه زیاد خشک. هم مظلومم، هم بامرام! مقنعه رو سرم کردم که هلیا از تو اتاقش داد زد: ــ وای وای ببین دانشجوی زرنگو! یه خندهی نصفه زدم و گفتم: ــ فقط چهرهمه که مظلومه، سر امتحان مث خرس قطبی حمله میکنم! یه نگاهی به ساعتم انداختم. وقت رفتن بود. دلم یه کوچولو میلرزید ولی خب... آماده بودم. آمادهی امتحان، آمادهی یه روز جدید... آمادهی اینکه باز با لبخند نقش قوی بودن رو بازی کنم. هرچند ته دلم هنوز دنبال یه فرصت کوچولو برای یه چرت دیگه بود!
- 13 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آیان بیصدا نگاهی تند زد، نه برای لحن آرش، بلکه از شدت فکرهایی که دیگر توی ذهنش جا نمیشد، اما ناگهان یک دستش را از جیب بیرون آورد، رفت سمت آرش و به رسم قدم گوشش را با تمام قدرت پیچاند. دکتر ناخودآگاه صاف نشست، ابروهایش از درد درهم رفت و خواب از چشمانش پرید. _ آیان ولم کن، باشه! غلط کردم، دیگه ازت تعریف نمیکنم بی جنبه! آیان برای لحظهای با دیدن دست و پا زدن آرش مثل قدیمها از دنیای پرونده بیرون آمد، برای لحظهای، حرصها و سؤالهای بی پاسخ، جایشان را به یک مکث کوتاهی دادند؛ تا اینکه چشمانش دوباره روی جسد افتاد، و لبخند به همین سرعت ناپیدا و محو شد. درونش کشیده شد به گذشته، به همان شب دو سال پیش، حوالی ساعت دو! تماسی که گفت جسدی در اطراف پل طبیعت پیدا شده، با وضعیتی وحشتناک، آن شب هوا بارانی بود، آیانبهخوبی به یاد دارد که بوی جنازه با بوی باران چگونه در هم تلقی شده بود! آیان آن زمان در دایرهٔ جنایی تازه کار بود، اما به دلیل سرعت و دقتش در کارها باعث شد خیلی زود پرونده به او سپرده شود، اما او هرگز فکر نمیکرد که این قاتل، با همین شیوهها، دو سال تمام با او بازی کند و زندگیش را به آسانی از او بگیرد! زنانی در سن و سالهای مختلف، لباسهای سورمهای، دوناتهای صورتی، نشانگذاریهایی که بیشتر به معما شباهت داشت تا به قتل. آیان دوباره به جسد نگاهی کرد. مژههایش یکی یکی به هم میخورد، و زیر لب زمزمه کرد: _ توجه کردی آرش؟ این حرو*مزاده تنها کسیه که تونسته غیر از شیوهی قتل، با نظم لعنتی و حال به همزنش، روی اعصاب من رژه بره؟ آرش که در حال چرت زدن بود، با صدایی گرفته فقط «ها»یی کشدار گفت، اما آیان بی توجه به او ادامه داد، چون دیگر برای خودش، نه دکتر حرف میزد. _ نمیفهمم چی نصیبش میشه از اینکه ساعتها رو دقیق، با شماره مقتول هماهنگ کنه و به ترتیب تو مکانهای عجیب و غیرقابل پیشبینی رهاکنه، یک نظم مشمئزکننده که انگار داره یک جدول حل میکنه، نه اینکه آدم میکشه! -
دل نهاده بود، نه به نیت خطا، بلکه به اقتضای روحی که عشق را در گوشهای از سینهی خویش مأوا داده بود. نگاه کرده بود، نه از سر هوس، بل به سانِ شمعی که از شعلهی بیخبر جان میگیرد. اما گمانِ خلق، همیشه مسلح است و قضاوت، بیمحاکمه، فرمان قتل میدهد. پدر، با غرورِ مردانهاش و تسبیحی که چون شمشیر، بر زمین کوبید، حکم را چنین ابلاغ نمود: «ناموس، جز با خون تطهیر نمیگردد.» برادران، در هیئتِ داورانِ خاموش، طنابِ تعصّب را چون افعی به گردنِ دختر پیچیدند. نه فریاد زد، نه تمنّای عفو کرد؛ تنها زمزمهای بود که در باد گم شد: «قسم به پروردگار مهر، دوست داشتن، معصیت نیست...» اما گوشها، سالهاست که کر شدهاند از شنیدنِ واژگان لطیف. او را در گودی باغ، در پنهانترین زاویهی خاک، دفن کردند نه چون مردهای، که چون رازی ناپسند و تاریخ، صفحهای دیگر از جنایت بر جنس لطیف را با مرکّبِ خون، در سینهی شب ثبت نمود.
-
دخترک، هنوز در عوالمِ کودکانهاش سر میبرد که عصمتِ کودکی را به تارِ سیاهِ سنت بستند و گفتند: «بانوی خانه شو.» به خانهای رفت که سقفش بلند بود اما دلهای ساکنانش کوتاه. در آن خانه، مدرکِ دانشگاهیِ داماد، تازیانهای شده بود که بر جانِ خامِ عروسکوارش میخورد. هر واژهای که از لبان خویش میزد، پاسخش تمسخری بود از فامیل شوهر که با لحن فخر و نیشِ دانش، میگفتند: «تو را چه به سخن گفتن؟ تو که خواندنِ کلمهای نمیدانی، و از فهمِ هر چیز، عاریای.» نه درس خوانده بود، نه دبستان دیده بود، اما دل داشت، رؤیا داشت و چشمانی که در سکوتِ شب، تر میشدند بیآنکه کسی بپرسد: چرا؟ و او، در زمهریرِ بیمهریِ تحصیلکردگانِ بیاخلاق، فهمید که نادانی، خود گناه نیست؛ اما تحقیرِ انسانِ بیدانش، جنایتیست که مدرک نمیپوشاندش.
-
بخش شانزدهم به سمتش دوید و رو به رخساره فریاد زد: - بجنب، چرخ و کیفش... پیراهن پسر را در چنگش گرفت و کشید. همچون گوشت لخت سلاخی شده روی دایی پهن بود و با چشمهای مبهوت به دست آوردش نگاه میکرد. در اثر کشیده شدنش توسط جسمی خارجی مردمک غلتانش به روی ایران نشست و اشک از آن روان شد. ایران دست دیگر را هم برای کشیدنش بکار بست و داد زد: - د یالله تکون بخور دیگه! رخساره چرخ را داخل ماشین گذاشت و به کمک ایران بازگشت. هردو زیر شانهاش را گرفتند. درحالی که پاهای پسر تمایل به رفتن نداشت و روی زمین کشیده میشد، او را هم کنار چرخش پرت کردند. رخساره چندتا از سیب زمینیهایی که روی آسفالت ریخته بود را لگد کرد و روی صندلی شاگرد جا گرفت. استارت صدادار ایران پسر را پراند و از شیشه به دایی غرق خون نگاه کرد. ایران دست در جیب برد و درحالی که کسی نمیدانست او کی وقت کرده قیچی را بردارد_ آن را روی پاهای رخساره انداخت و گفت: - تمیزش کن و بذارش توی وسایلش! همه چیز در کسری از ثانیه رخ داد بود و افرادی که پیش از آن مردم معمولی بودند، به جنایت کاری بی قلب مبدل شده بودند. پسر از گریه نفسش تنگ آمده بود، به ناگاه گویی به خد آمده باشد فریاد زد: - باید ببریمش بیمارستان! من توی ماشین چیکار میکنم خدای من؟! یا صاحب الزمان کمک... خانم لطفا نگهدارید. من... من باید کمکش کنم اون هنوز زندست. ایران و رخساره به هم نگاه کردند و ایران قفل مرکزی ماشین را زد تا مبادا خودش را به پایین پرت کند. پسر تقلا را بیفایده یافت و در جیبش به دنبال چیزی گشت. در نهایت گوشی موبایل را از جیب بیرون کشید و با دستانی لرزان به جایی زنگ زد: - الو، سلام... اورژانس؟ آقا یه نفر رو... رخساره به سرعت روی صندلیاش چرخید و گوشی موبایل را از دستش کشید. پیش از این که پسر ممانعت کند، مشغول صحبت شد: - آقا چندتا معتاد جلوی د ر خونمون با هم درگیر شدن. یکیشون زخمی شده! ممکنه زودتر خودتون رو برسونید؟ بله، بله آدرس ر یادداشت کنید! دستان پسر میلرزید و لبانش به ذکر گفتن باز و بسته میشد. ایران به نشانه تایید کار رخساره موبایل را از او گرفت و روی کیلومتر شمارش گذاشت. پسر کمی خودش را جلو کشید و گفت: - جلوی اولین کلانتری نگهدارید، من باید خودم رو معرفی کنم. رخساره انگشت جلو برد تا پیشانیاش را به عقب متمایل کند که او وحشت زده به عقب رفت و فریاد زد: - خانم لطفا با من تماس نداشته باشید. - من که بهت زنگ نزدم، تماس چیه؟! سپس دستش را شبیه تلفن بالا آورد و ادامه داد: «الو اونجا آرایشگاهه؟!» در شرایط سخت هم دست از بذله گویی بر نمیداشت. تحقیقات نشان داده بود طنز افراد سختی کشیده خیلی قویتر افرادی است که در رفاه بزرگ شدهاند. پشتی دو صندلی را گرفت و خودش را بیشتر به عقب کش آورد و گفت: - جای بدی نخورده بود. اونقدرم عمیق نبود. فقط در اثر مصرف زیاد مواد از هوش رفت! پس انقدر نگران نباش و سعی نکن عمر خودت رو توی دادگاه و پاسگاه حروم کنی. من یه عمر بین همینها بزرگ شدم، رفیقاش شناسایی کنن کیی و کجایی دنبال دیه میوفتن. زدنی زدن، گرفتنی دوست و رفیقن.
-
در سرزمینی که عدل، فقط واژهایست خشکیده در حاشیهی اوراقِ قانون و ترازوهای عدالت، سالهاست ترازوی زر و زور را نگه میدارند، بیگناه بودن نه افتخار، که اتهامیست ناگفتنی. دختری بود که جز سکوت، جرمی نداشت و جز حیا، گناهی نیاندوخته بود. اما روزی، نگاه نادرستی بر او نشست و دهانهایی گشوده شد که راست را به میلِ شایعه ذبح میکردند او، هیچ نگفت. نه از ترس، که از دانستنِ این حقیقت تلخ: کسی به فریادِ دخترانِ بیگناه گوش نمیسپارد وقتی جامعه، به عوضِ گوش دادن، قضاوت میکند. شکست، اما نه از پا، بل از درون، از جایی که انسانیت باید میزیست و سالها پی در سکوتِ جمعی دفن شده بود. او با دلی چاکچاک، از کنار مردمانی گذشت که به جای آغوش، سنگ به دامنش انداختند و گفتند: « حتماً کاری کرده که اینطور شده...» و باز، واژهی تو: در سرزمینی که عدل تنها واژهایست در کتاب، بیگناه بودن جرم است.
- 13 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سی و یکم ـ ببخشید من دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، نزدیکای صبح خوابم برد. آقای پناهی گفت: ـ اصلا جزیره برای شب زنده داریشه دیگه، بگذریم.ببین من الان اومدم هتل، دوربین خواهرزادمو گرفتم ازش، بعد یکاری دارم اینجا نمیتونم بیام تا سمت هتل کیش اگه ممکنه... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ بله من الان خودم میام میگیرم ازتون. گفت: ـ باشه من تا ظهر هستم اینجا. ـ باشه خیلی ممنونم آقای پناهی ـ خواهش میکنم... گوشیو قطع کردم و مهسان رو صدا زدم: ـ مهسان..بلند شو...پناهی دوربین و برامون گرفت، خداروشکر که یه کارمون داره مثل بچه آدم پیش میره. مهسان خمیازه ای کشید و گفت: ـ خداروشکرپس. بریم یچیزی بخوریم، خدایی من ضعف کردم. گفتم: ـ اره منم از دیشب چیزی نخوردم. لباسامونو پوشیدیم و منم کلاهم رو گذاشتم و رفتیم پایین تا صبحانه بخوریم، با ولع داشتم صبحانه میخوردم که دوباره به گوشیم پیام اومد. دیدم کوهیاره نوشته: ـ بیا دم در هتل منتظرتم. لقمه تو دهنم گیر کرد. مهسان سریع یه لیوان آب گذاشت جلومو گفت: ـ آرومتر...کیه؟ گوشیو گرفتم سمتشو مهسان گفت: ـ چقدر این آدم پرروعه! غزل دوربینو گرفتیم بدون معطلی میری پیش پیمان و همه چیز و بهش میگی. الانم برو ببین چه حرفی میخواد بزنه. گفتم: ـ باشه. پس تو کیفمو بگیر بعدش بیا که بریم باهم. گفت: ـ میخوای یه لقمه دیگه برات درست کنم؟ آخه تازه شروع کردی بلند شدم و گفتم: ـ نه سیر شدم مرسی، امروز روز درازیه. مهسان گفت: ـ همینطوره.
- 31 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سیام مهسان شونه ای بالا انداخت و رفت زیر پتو و منم رفتم رو بالکن نشستم، با اینکه اونقدر خسته بودم اما اصلا خواب به چشمام نمیاد چون ذهنم واقعا خیلی درگیر بود، نمیدونستم که حکمت این اتفاقات چیه؟ نمیدونم چرا خدا یهویی این آدم سر راهم قرار داد؟ نمیدونستم چرا داره با یه همچین اتفاقی با کسی که اینقدر دوسش داشتم امتحان میکنه اما نگاهاش، صداش، بغلش اصلا از ذهنم نمیرفت، خیلی بهم حس خوب تکیه گاه بودن و میداد، حسی که تا همین سن دنبالش بودم و هیچوقت پیداش نکردم. با اخلاق خوبش به محبت هام جواب داد و منو پس نزد. خدایا لطفا لطفااا ازم نگیرش، خیلی دوسش دارم. همینجور تو دلم دعا میکردم، خورشید داشت طلوع میکرد و یه منظره ای توصیف نشدنی جلوی چشمم بوجود اومد. رفتم گوشیمو بیارم تا با گوشیم یه عکس از این صحنه بگیرمکه با یه پیام تو اینستا مواجه شدم. کوهیار بود، حدود نیم ساعت پیش پرسید: ـ سلام بیداری؟ منظورت از این حرکت امشب چی بود؟ گوشیو بستم و گفتم: ـ وقتی همه حقیقتو گفتم میفهمی منظورم چی بود. یکم روی تخت دراز کشیدم که کم کم چشام گرم شد، شاید نیم ساعت نگذشت که با تکون دادن های مهسان از خواب بیدار شدم: ـ غزل گوشیت خودشو کشت. همونجور که چشمام بسته بود گفتم: ـ الو. ـ سلام غزل جان چطوری؟ از رو صداش نشناختمش، صفحه گوشیمو با چشمای نیمه باز نگاه کردم و دیدم آقای پناهیه. سریع نشستم رو تخت و گفتم: ـ سلام خوبین؟ خندید و گفت: ـ ساعت خواب!
- 31 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و نهم اشکام بیشتر شدت گرفت، مهسان گفت: ـ مگه اینکه سریع گفتم: ـ مگه اینکه چی؟ ادامه داد: ـ از اول اول بشینی خودت براش تعریف کنی. قبل از اینکه کوهیار حرفی بزنه یا اینکه با کوهیار حرف بزنی.بگی که منظوری از اون همه پیام دادن بهش نداشتی. گفتم: ـ آخه چجوری بشینم اینا رو برای پیمان تعریف کنم؟ حتی داشتم با جزییات هم تعریف میکردم قیافش یجوری بود که با خودم میگفتم اگه بیشتر بگم، همون لحظه همه چی تموم میشه. مهسان گفت: ـ پس باید بری به کوهیار بگی که دهن مبارکشو ببنده. گفتم: ـ آخه از اونورم نمیخوام به اون عوضی باج بدم، انگار که کار اشتباهی کردم. مهسان با کلافگی گفت: ـ چاره ی دیگه ای نیست غزل. با ناراحتی سرمو کردم رو به بالا و گفتم: ـ خدایا چرا منو عاشق یکی کردی که به اون عوضی ربط داره؟ مهسان اومد کنارم نشست و گفت: ـ خیلی خب حالا!! گوش بده، اگه اون واقعا واقعا دوستت داشته باشه میشینه به حرفات گوش میده و سعی میکنه که درک کنه و تحت هیچ شرایطی تنهات نمیزاره. گفتم: ـ مثل تو خوابم. گفت: ـ آره دیگه دقیقا عین خوابی که دیدی. اینبار از روی تخت مصمم بلند شدم و گفتم: ـ ترجیح میدم حقیقتو از زبون خودم بشنوه، نمیخوام به کوهیار باج بدم. مهسان گفت: ـ آره بنظر منم اینجوری بهتره، راستشو بخوای اون پسر تو چشماش یچیزی داره که منو هم اذیت میکنه، نمیشه اصلا بهش اعتماد کرد. گفتم: ـ دقیقا. مهسان گفت: ـ حالا بیا یه دو ساعت بخوابیم، صبح شد دیگه. گفتم: ـ اصلا خوابم نمیاد، تو بخواب.
- 31 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و هشتم مهسان همونطور که ولو شد رو تخت، چشاشو بست و با حالت خواب آلودگی گفت: ـ چیشده؟ با کلافگی پتو رو از تنش کشیدم کنار و گفتم: ـ الان وقته خوابه؟ بیا بگو من چه خاکی به سرم بریزم؟! با اخم گفت: ـ دهنت سرویس، بنال. تمام قضیه رو از ساحل تا لحظه ی آخر تعریف کردم. مهسان که دیگه مشخص بود خواب از سرش پریده گفت: ـ یعنی غزل، تو این لحظه فقط این چیزایی که تعریف کردی میتونه خواب و از سرم بپرونه، دختر تو جدی جدی از اون مرد خوشت اومده؟ با عصبانیت بهش گفتم: ـ من باهات شوخی دارم الان؟ بهم بگو با اون کوهیار چیکار کنم؟ اگه بدونی از کنارمون داشت رد میشد چجوری نگامون میکرد؟ مهسان که از تعجب زبونش بند اومده بود گفت: ـ والا من اصلا هنگم کاملا، این پسری که امشب من دیدم ساکت نمیمونه غزل و فکر کن اگه بره به طرف بگه این قبلا با من حرف میزد الان اومده سمت تو. سرمو گرفتم تو دستم و گفتم: ـ بابا من همون موقعشم هیچ فازی نداشتم روش فقط حس کردم شاید آدم تنهاییه خواستم در حد دوستم باشه نه چیزه دیگه. مهسان گفت: ـ بنظر خودت این برای پیمان این مدلی تعریف میکنه؟ اشکم درومده بود، گفتم: ـ باید چیکار کنم؟ من خیلی این آدمو دوست دارم. مهسان بدون هیچ حرفی اومد کنارم نشست و گفت: ـ تو این سه ساعت چه اتفاقها که نیفتاد!! جزیره؛ میذاشتی حداقل ما مستقر بشیم بعد اتفاقات و برامون رقم میزدی! تو اوج گریه کردن یهو با این حرفش خندم گرفت. مهسان منو کشوند تو بغلش و گفت: ـ آخه اینکه اینم خوشش اومده مثل تو یکم عجیبه اما خب تو میگی تو رفتارش دروغ نبوده و عجیب تر از اون چطور یه آدم تو این سن گوشی نداره؟! اینو باید بفهمیم. غزل نمیخوام نا امیدت کنم اما اگه کوهیار دهنشو وا کنه، فکر نکنم دیگه این آدم بهت نگاه کنه.
- 31 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- سلام آبجی. با شنیدن صدای پرهام انگار موجی از آرامش به جانش تزریق شد. - سلام قربونت برم! سلام عزیزدلم! خوبی داداشم؟ همه چیز خوبه؟ بابا قادر اذیتت نمیکنه؟ عقبعقب رفت و به دیوار تکیه زد. - نه، من خوبم؛ تو خوبی؟ آب دهانش را همراه با بغضی که گلویش را گرفته بود قورت داد. - منم خوبم قربونت برم! دستی به چشمان نمزدهاش کشید. - بابا قادر گوشیش رو داد که بهت زنگ بزنم، خودش هم اینجا وایساده، میخواد باهات حرف بزنه؛ گوشی. لحظهای سکوت شد و اینبار صدای قادر بود که در گوشش پیچید. - الو... . با یادآوری آخرین دیدارشان اخم محوی به صورتش نشست. - سلام. قادر جواب داد: - سلام، خوبی؟ لحظهای چشم بست تا از روی حرص حرفی نزند. - ممنون. لحن سرد و سنگینش باعث شد که قادر لحظهای سکوت کند. - پرهام بهونهات رو میگرفت گفتم باهات حرف بزنه؛ جالبه نه؟ فقط یک روز تو رو نداشته و اینطوری دلتنگ شده، ولی من رو چند سال نداشت و هیچوقت دلتنگم نشد. آهی کشید و حرفش را عوض کرد. - راستش زنگ زدم تا به خاطر اتفاق دیروز ازت عذخواهی کنم، از طرف من از اون پسره هم عذرخواهی کن؛ نمیخواستم اینجوری بشه، اما کنترلم رو از دست دادم. متعجب ابروهایش را بالا انداخت. باورش نمیشد این مرد که اینطور راحت از او و سامان عذرخواهی میکرد همان قادری بود که حاضر بود جان بدهد، اما غرورش را زیر پا نگذارد. - خواستم بگم هرموقع دلت خواست میتونی بیای پرهام رو ببینی و اگه دوست داشتی یکی، دو روز در هفته ببریش پیش خودت؛ فکر کنم اینطوری برای هممون بهتره. دست روی قلبش که تند و محکم میتپید گذاشت و با تردید پرسید: - ببینم تو، شوخی که نمیکنی؟ صدای نفسی که قادر عمیق و با اندوه بیرون داد را شنید و به این مرد دیگر نمیآمد که بخواهد او یا پرهام را آزار بدهد. - میدونم با وجود سابقهی خرابم سخته که باورم کنی، اما من اینبار فقط آرامش و خوشبختی پرهام رو میخوام و مثل تو برای خوشبختی و خوشحالیش حاضرم هر کاری بکنم. نفسش را عمیق بیرون داد و لبخند زد. مطمئناً هر دو خوشبختی و خوشحالی پسرک را میخواستند و این نقطهی مشترکشان بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- سلام خانوم بزرگ حالتون چطوره؟ با زحمت لبخندش را حفظ کرده بود. با دیدن پیرزن به یاد حرفهایی که از احتشام شنیده بود میافتاد و فکر به اینکه این پیرزن مادرش را آزار داده ناراحتش میکرد. با اینکه مادرش سالها با پنهانکاریهایش او را از داشتن پدرش محروم کرده بود، اما هنوز آنقدری دوستش داشت که نمیتوانست با ملکتاجی که فهمیده بود روزی مادرش را آزار داده مثل قبل رفتار کند. نگاهی به پنجرهی باز اتاق که چند درخت پر از شکوفه را به نمایش گذاشته بود انداخت و درحالی که نگاهش همچنان خیره به پنجره بود لبهی تخت نشست. - فقط یک هفتهی دیگه به سال جدید مونده و هیچی سرجاش نیست. زمزمهاش آرام و غمگین بود. فکر سال جدیدی که در آن پدرش و پرهام را نداشت آزاردهنده بود. دست بیجان ملکتاج که روی دستش نشست نگاهش را از پنجره گرفت و به او دوخت. - چیزی میخواین خانوم بزرگ؟ نگاه پر از حرفش را که دید لبخندی زد. - آهان! فهمیدم؛ یه لحظه صبر کنین. از جایش برخاست و از روی میز دفترچه و خودکاری را برداشت و به دست پیرزن داد. - بفرمایین؛ حالا هر حرفی دارین توی این بنویسین. پیرزن با دستان لرزانش چیزی را نوشت و دفترچه را به سمت او گرفت. (چرا من رو مثل سامان مادر جون صدا نمیکنی؟) لبخند از روی لبش محو شد. اگر قرار بود احتشام را پدر صدا کند او را هم باید مادر جان صدا میکرد. گوشهی لبش را کش داد و گفت: - سعیم رو میکنم، اما یکم طول میکشه تا عادت کنم... ما... مادر جون. اشکی که در چشمان پیرزن برق زد به چشمان او هم نیشتر زد. نفسش را عمیق بیرون داد تا جلوی گریه کردنش را بگیرد. - فقط این رو میخواستین بهم بگین؟ پیرزن سر تکان داد و دوباره مشغول نوشتن شد. دفترچه را از پیرزن گرفت و نگاهی به نوشتهاش انداخت (من رو ببخش.) متعجب سر بلند کرد. از حرفهایی که احتشام به او زده بود خبر داشت که از او عذرخواهی میکرد؟! - چی رو ببخشم؟ پیرزن دست جلو آورد و لرزان و پر چین و شکن نوشت (من مادرت رو مجبور کردم که... .) پیش از آنکه بتواند نوشته را کامل بخواند صدای زنگ موبایلش بلند شد. دفترچه را بست و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. با دیدن شمارهی قادر انگار چیزی در دلش فرو ریخت. با هول و عجله از روی تخت بلند شد و رو به پیرزن گفت: - ببخشید؛ بعداً میام تا دوباره با هم حرف بزنیم. سریع از اتاق بیرون آمد و در را که بست تماس را با دستانی که از شدت دلهره و اضطراب میلرزید وصل کرد. - الو... . -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
ضربهای که به در اتاقش خورد هوشیارش کرد. چشم که باز کرد لحظهای گیج ماند، اما نگاهی که به دور و اطرافش انداخت به یاد آورد که شب قبل پس از شنیدن داستان زندگیِ سامان همانجا پشت در به خواب رفته بود. تقهی دیگری که به در خورد باعث شد با بیحالی از جایش بلند شود. دستی به گردن دردناک شده از بد خوابیدنش کشید و با همان خوابآلودگی در را باز کرد. طلعت که پشت در بود با دیدنش متعجب پرسید: - خوبی پری جان؟ چرا با لباس بیرون خوابیده بودی؟! لبخند محوی زد و از فکرش گذشت که خوب بود طلعت شب قبل داخل عمارت نبود تا جروبحثش با سامان را ببیند، چون با علاقهای که به سامان داشت بعید بود که حالا با او اینطور مهربان رفتار کند. - دیشب دیر برگشتم خونه؛ خسته بودم همینجوری خوابم برد. طلعت آرام زمزمه کرد: - پس برای همین آقا سامان گفت بیدارت نکنم. دستی روی دهانش کشید تا جلوی لبخندش را بگیرد. از اینکه فهمیده بود سامان پسر احتشام نیست حس عجیبی داشت. حسی که حتی درک آن برای خودش هم سخت بود. طلعت با صدایی بلندتر ادامه داد: - الان هم مجبور شدم بیدارت کنم چون خانوم بزرگ میخواست تو رو ببینه. با تعجب ابروهایش را بالا پراند چند وقتی بود که به پیرزن سر نزده بود. ناگهان یاد سامان افتاد. نمیدانست حالا چه رفتاری باید با او داشته باشد و کمی از اتفاقات شبِ گذشته معذب بود و دلش نمیخواست با او روبهرو شود. - راستی آقا سامان هنوز خونهاس؟ طلعت سر بالا انداخت و گفت: - نه دخترم؛ صبح زود آقا امیرعلی اومد دنبالش با هم رفتن بیرون. نفسش را با آسودگی بیرون داد. تا زمان کنار آمدن با خودش بهتر بود که با سامان روبهرو نمیشد. - باشه من یه آبی به دست و صورتم بزنم میرم پیش خانوم بزرگ. در اتاقش را بست و به سمت کمدش رفت تا لباسهایش را عوض کند. در کمد را که باز کرد، نگاهش که به لباسهای پرهام افتاد باز غم بود که به جان دلش افتاد. باید به قادر زنگ میزد تا بیاید و لباسها و وسایل پرهام را ببرد؛ شاید هم میتوانست خبری از پسرک بگیرد و کمی آرام شود. بیآنکه در کمد را ببندد موبایلش را برداشت و به سمت تخت رفت و لبهی آن نشست. شمارهی قادر را گرفت و موبایل را به گوشش چسباند. چند بوق خورد و تماس که وصل نشد دلشورهای به جانش افتاد. دوباره و دوباره تماس گرفت، اما باز هم کسی جواب نداد. با کلافگی از روی تخت برخاست و موبایلش را روی عسلیِ کنار تخت انداخت. تصمیم گرفته بود پس از دیدنِ ملکتاج سری به خانهشان بزند و از حال پرهامش خبری بگیرد. با اینکه نتوانسته بود جلوی قادر را بگیرد که پرهام را نبرد، اما نمیگذاشت که بلایی سر پسرکش بیاید. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
دست روی دهانش گذاشت تا از شدت شوک فریاد نکشد. سامان از چه چیزی حرف میزد؟! اگر پدرش مرده بود پس علیرضا احتشام چه نسبتی با او داشت؟! اگر عمویی که از آن نام میبرد احتشام بود پس چرا آنروز گفته بود که سامان پسرش است؟! مبهوت و با لکنت گفت: - اما... اما آقای احتشام که... . سامان میان حرفش پرید: - میدونم که گفته من پسرشم، اما اینم خودش یه داستان داره. حوصلهی شنیدنش رو داری؟! سرش را به در اتاق تکیه داد و با پوزخندی که کنج لبهایش نشسته بود جواب داد: - از اون روزی که اومدم توی این خونه تا همین حالا مدام دارم داستان جدید میشنوم، این یکی هم روش. سامان بیحوصله و گرفته خندید. - از اون روز به بعد عمو علی شد همهی کس و کارم؛ با اینکه اون وقتها مادر تو تازه رفته بود و عمو علی هنوز عزادار مرگ بچهاش بود، ولی برای آرامش و رفاه من همه کاری کرده بود و از مهر و محبت برام کم نمیگذاشت، اما من اونقدر از نبودن پدر و مادرم ناراحت و عصبی شده بودم که محبتهاش هیچوقت به چشمم نمیومد. نه سالم که بود، یه روز توی مدرسه یه دعوتنامه دادن بهمون تا بدیم به پدرهامون که برای جشن آخرِ سال بیان مدرسه؛ اومده بودم خونه و زانوی غم بغل گرفته بودم که حالا دعوتنامه رو به کی بدم؟ آخه پدر و مادری نداشتم که بیان و توی جشن آخرِ سال وقتی که سرود میخونم تشویقم کنن! از ناراحتی و دلتنگیِ پدر و مادرم خودم رو توی اتاقم حبس کرده بودم و از ظهر تا خود شب از اتاقم بیرون نیومدم. حتی وقتی عمو از سرکار برگشت هم تو اتاقم موندم و عمو علی خودش اومد توی اتاقم. وقتی ازم پرسید چیشده اون دعوتنامه رو بهش نشون دادم و گفتم «حالا که بابام نیست کی میاد توی جشن و وقتی سرود میخونم تشویقم میکنه؟» عمو یه لبخند زد و گفت «من که نمردم، خودم باهات میام. خودم پدرت میشم و میام و توی جشن موقعهی خوندن سرود تشویقت میکنم؛ ولی یه شرط داره.» پرسیدم «چه شرطی؟» گفت «شرطم اینه که از این به بعد من رو بابا صدا کنی.» من قبول نکردم؛ خیال میکردم میخواد جای بابام رو بگیره تا من بابام رو فراموش کنم. با اینکه شرطش رو قبول نکرده بودم، اما عمو علی اومد مدرسهمون و موقعهی خوندن سرود حسابی تشویقم کرد. از اون روز به بعد عمو شد بابا و منم شدم پسرش؛ ولی اگه اون روز به تو حقیقت رو نگفت فقط برای این بود که من تو همون عالم بچگی بهش گفته بودم که اگه میخواد بابای من بشه دیگه هیچوقت نباید به کسی بگه من پسر واقعیش نیستم، بابا هم به قولش عمل کرد و هیچوقت به هیچکس نگفت که من پسرش نیستم. لبخند تلخی به لبش نشست. این یعنی سامان برادرش نبود؟! یعنی دیگر لازم نبود تا جلوی احساسی که هر لحظه بیشتر از قبل پیشروی میکرد را بگیرد؟! با خندهای تلخ پرسید: - یعنی شما برادر من نیستین؟ صدای سامان هم خندان شد. - نه؛ حالا چرا اینقدر خوشحالی؟ برادری مثل من داشتن اینقدر بده؟ لبش را گزید و باز هم تلخ خندید. روزگار چه بازیهای عجیبی برایش راه انداخته بود. یکبار سرنوشتی تلخ برایش رقم میزد و بار دیگر سعی میکرد با اتفاقی خوب از تلخیِ سرنوشت بکاهد. -
نه از روی رمانا
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
جنایی رمان غریزه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** نفسم را کلافه بیرون دادم و زیرلب به ترافیک شهر ریونلند لعنتی فرستادم. موبایلم را از روی داشبرد چنگ زدم و نگاهی به تاریخ انداختم. با دیدن تاریخ و زمان کمی که تا ارائه گزارش پرونده به رئیس داشتم، عصبی مشتی روی فرمان کوبیدم. درحالیکه موبایلم در دستم قرار داشت، نام پاتر روی صفحهاش ظاهر و صدای زنگش بلند شد. بی معطلی تماس را متصل کردن و موبایل را دم گوشم قرار دادم. صدای گرمش در گوشم پیچید: - سوفیا! رسیدی خونه؟ با اعصابی متشنج غرولند کردم: - نه، هنوز توی جهنم ترافیکم! صدایش خندهآلود شد و گفت: - اوه! آروم باش دختر. خیره به ماشینهای مقابلم که به هیچ وجه قصد تکان خوردن و جلو رفتن نداشتند، غریدم: - میخوای توام بیا اینجا، ببینم چطور میتونی آروم باشی! صدای خندهاش گوشم را نوازش کرد و گفت: - باشهباشه اژدها! زنگ زدم بگم کسی که دنبالش بودی رو پیدا کردیم. مطمئن نبودم پیدایش کرده باشد! هیچگاه تا با سند و مدرک چیزی در اختیارم قرار نمیگرفت از هیچ چیزی مطمئن نمیشدم. سکوتم باعث شد حرف را ادامه دهد: - فردا میریم دیدنش. نمیتوانستم تا فردا مغزم را آرام نگهدارم و صبر کنم. - همین امشب میریم. اعتراضش در گوشم میپیچد: - اما سوفیا... . حرفش را قطع میکنم و میگویم: - نمیخوای بیایی لوکیشن رو بفرست خودم میرم. صدای خونسردش بلند میشود: - با هم میریم. تماس قطع میشود. نگاهی به خیابان میاندازم. نه، این ترافیک تمام شدنی نیست! با خود میاندیشم که چطور راهی برای خلاصی از ترافیک پیدا کنم که تنها راه حل ممکن به ذهنم میرسد و آن هم این است که پیاده بروم. به کیف و موبایلم چنگ میزنم و درب ماشین را باز میکنم. به سرعت از ماشین خارج میشوم. از بین ماشینها رد میشوم و با قدمهای بلند راه میافتم و خود را به پیادهرو میرسانم. درحالیکه صدای برخورد پاشنههای کفشهای بلند چرمم، بیشتر از صدای ازدحام جمعیت و بوقهای ماشینها، روی اعصابم است. آن اطراف را زیاد نمیشناسم ولی برای سریعتر رسیدن، میانبر میزنم و از کوچه پس کوچهها میروم. وارد کوچهای میشوم که تا به حال از آن عبور نکردهام. خانهها و آپارتمانهای بلند آن کوچه در تاریکی شب، با نمای روشنشان چشم را نوازش میکنند. کمی که جلوتر میروم متوجهی بن بست بودنش میشوم؛ اما صدای قدمهای چند نفر از چندین طرف، که از تاریکی یک به یک بیرون میآیند و در معرض نور قرار میگیرند، متوجه میشوم که من پا در یک کوچه بن بست نه؛ بلکه پا در یک تله گذاشتهام.