تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آیان از جثهی کوچک کارآموز چشم برداشت و به چهارچوب درب تکیه داد، تمام فضا را با حضور سنگین خود پر کرد. تنها یک تار مو فاصله بین ابروهایش بود و چشمان مشکی و زاغش به کارآموز دوخته شده بود. نگاهش چون پتکی بر سر کارآموز فرود میآمد، به طوری که اگر نگاهش میتوانست فلز را ذوب کند، این کار را انجام میداد. کارآموز، با دلی پر از ترس و اضطراب، نگاهش را به فرد سوم این جمع دوخت. دکتر، مردی با موهای جوگندمی که پشت سرش محکم بسته بود، بیاعتنا به نگاههای کارآموز، توجهش را به جنازه روی میز فلزی جلب کرده بود. _ "به جای مردهها، به زندهها هم توجه کنی بد نیست دکی جون!" صدای اعتراض سرگرد، دکتر را از نگاه کردن به جنازهای که در دهانش یک دست از آرنج فرو رفته بود، دست کشید. خون خشکشده اطراف دهان مقتول، لکههایی از زخم و وحشت ایجاد کرده بود. دکتر عینک گردش را که روی بینی عقابیاش جا به جا شده بود، مرتب کرد و با لحن سرد و بیاحساس جواب دلیل عصبانیت او را داد: _ آیان، رفیق، میدونم الان مشکل چیه، اما میخوام یه چیزی نشونت بدم که باعث بشه دلیل سرپیچی از دستورات رو کلا فراموش کنی. آیان، که دیگر هیچ چیزی جز خشم نمیدید، از چهارچوب در به سمت دکتر یورش برد. دستهایش روی سینه قفل شده بود و ابروهایش در هم گره خورده بودند. _ مردک! من بهت تایید کردم که جسدها رو قبل از رسیدن من، از صحنه جرم جابهجا نکنی... آیان جملهاش را نیمهکاره رها کرد، چون دکتر پارچهی سفید روی جنازه را به آرامی کنار زد و توجهاش به آن جلب شد. او وقتی جسد را دید، همانطور که انتظار میرفت، بدن زن در حال فریاد و درد، به طرز وحشتناکی به نمایش گذاشته شده بود. دو دست بریده از آرنج، یکی در دهان فرو رفته و دیگری در حال دعا، با دونات شکلات صورتی در کف آن روی سینهاش قرار داشت. این تصویر، مثل همیشه، تهوعآور بود، اما اینبار فرقی میکرد! کارآموز، که جرأت نداشت از درب سالن جلوتر بیاید، بلافاصله با دیدن این صحنه، معدهاش به هم ریخت و محتویاتش را بالا آورد. صداهای وحشتناک در سالن، گویی هیچوقت تمام نمیشد. سیاوش و دکتر همزمان به کارآموز نگاه کردند، که در کنار سطل آشغال، هنوز جوشاندهی معدهاش را بیرون میریخت. _ طفلی سعید! حق میدم بهت، این چیزی نیست که با دیدنش شوکه نشی. لحن دکتر دیگر نه ناامید، بلکه از نفرت و کینه پر شده بود. نگاهش به جنازه افتاد و به دقت، جنینی که سرش از رحم مادر بیرون زده بود را بررسی کرد. پردههای آمنیوتیک دور جنین به خاطر اکسیژن خشک شده بود، و همچون پلاستیک سوخته به نظر میرسید. سر جنین که از شکم مادر بیرون زده بود، کاملا ترسناک و غیرطبیعی دیده میشد. دکتر نفس عمیقی کشید، پارچه را دوباره روی بدن مادر انداخت و از کنار جنازه گذشت؛ روپوش سفیدش را که لکههای خون قدیمی روی آن باقی مانده بود، درآورد و با صدای بم و خستهای توضیح داد: _ این رو بهش میگن اکستروژن جنین بعد از مرگ، یا به اصطلاح تولد در مرگ! -
آرون وارنررر
-
پارت نود و یکم منو مهدی و غزاله راه افتادیم سمت جنگل. هر کدوم با صدای بلند اسمش رو صدا میزدیم اما بجز صدای پرندهها هیچ صدای دیگه ای نمیاومد. با نگرانی به مهدی گفتم: ـ مهدی یبار دیگه به گوشیش زنگ بزن. مهدی با چشم غرهای نگام کرد و گفت: ـ الان یادت اومد نگرانش بشی؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. غزاله یه سرفهای کرد و با صدای تحکم آمیز رو به مهدی گفت: ـ فعلا وقت اینحرفا نیست، بهش زنگ بزن. مهدی شمارش رو گرفت و زنگ زد و همزمان گفت: ـ امیدوارم بلایی سرش نیومده باشه. سریع گفتم: ـ خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر. مهدی چیزی نگفت و من بجاش گفتم: ـ بچها اینجوری نمیشه، من سمت چپ میرم. مهدی تو مستقیم برو و غزاله هم بره سمت راست. اینجوری بیشتر سردرگم میشیم. غزاله گفت: ـ باز ما چطوری همدیگه رو پیدا کنیم تیارا؟ هوا هم داره شب میشه. گفتم: ـ گوشیتون شارژ داره دیگه؟ هر جفتشون تایید کردن و غزاله با نگرانی گفت: ـ تو که گوشی نداری. از تو جیبم گوشی مامان رو درآوردم و گفتم: ـ گوشی مامان رو گذاشتم تو جیبم. پیداش کردین بهم زنگ بزنین. اینو گفتم و هر سه نفرمون پراکنده شدیم تا توی قسمت های مختلف جنگل دنبالش بگردیم. خدا کنه اتفاق بدی براش نیفتاده باشه وگرنه نمیتونم تا آخر عمرم خودم رو ببخشم.
-
پارت نود منو مهدی و غزاله بعد تقریبا نیم ساعت تمام کباب ها رو آماده کردیم و مهدی کیک رو که تقریبا در حال آب شدن بود از پشت صندوق درآورد و قبل از فوت کردن آرزو کردم که همه چیز بالاخره توی زندگیم به خوبی و خوشی پیش بره. همش تمام حواس و نگاهم به سمت جنگل بود ولی سهند برنگشت. قرار شد وقتی برگشت ناهار بخوریم اما حدود دو ساعت گذشت و اصلا خبری از سهند نشد و تلفنشم جواب نمیداد. همه خیلی نگرانش شده بودن. چیزی که برای من خیلی عجیب بود نگرانی زیاد خاله( مادر غزاله) نسبت به سهند بود. دور هم نشسته بودیم و به سمت جنگل خیره شده بودیم. عذاب وجدان گرفته بودم. کاش اون حرفا رو بهش نمیزدم. خاله رو به مهدی با نگرانی گفت: ـ پسرم پاشو توروخدا برو دنبال این بچه ببین کجا رفت! غزاله هم با نگرانی گفت: ـ منم نگران شدم، هوا داره تاریک میشه. مهدی بلند شد و گفت: ـ تلفنشم اصلا جواب نمیده. سهند اگه ببینه بهش زنگ زدم حتما زنگ میزنه اما اینکه الان زنگ نزده نشونهی خوبی نیست. رفت کفشش رو پوشید و با نگرانی گفت: ـ من دارم میرم دنبالش. من و غزاله همزمان بلند شدیم و گفتم: ـ منم میام. مهدی به صورت من نگاه کرد و از دلشوره من تعجب کرد اما چیزی نگفت. خاله دستش رو برد سمت آسمون و گفت: ـ خدایا خودت این پسر رو حفظ کن.
-
پارت هشتاد و نهم نمیدونستم داستان چیه ولی فهمیدم که غزاله در جریان موضوع بوده و برای اینکه من سورپرایز بشم بهم نگفتن. قرار بود مامان و مادر غزاله هم بیان و تو جنگل بزچفت یه روز باهم بگذرونیم. وقتی که مهدی و سهند پیاده شدن تا برن سمت سوپری و وسایل رو بخرن، غزاله بهم گفت که اینقدر اخم نکنم تا ذوق سهند کور نشه. گفت که تمام این یه هفته درگیر این بود که تدارکات رو یه جوری بچینه تا واقعا من سورپرایز بشم. راستش خودمم دیگه از این رفتاری که درخور خودم نبود خسته شده بودم. بهرحال این تیارا من نبودم چون من واقعا حتی اگه یکی بیشترین بدی رو در حقم کرده باشه رو نبخشم، نمیتونم به راه و زندگی خودم ادامه بدم. راجب سهند هم همینطور بود با اینکه زخم بدی بهم زده بود اما بعد یه مدت ندید گرفتن و عذاب کشیدنش یکم دلم خنک شده بود و فکر میکردم بهرحال یه روزی خسته میشه و راهش رو میکشه و میره اما نرفت و هر دفعه با وجود بدخلقیای من با مهربونی کنارم موند. خودش میگفت که عشق به من، رفتارهای خوبی که همیشه تو وجودش ندید میگرفته رو بیدار کرده و دیگه به هیچ وجه نمیخواد اونا رو از دست بده. تصمیم گرفتم بعد از امروز یه شانس آخرم بهش بدم تا ببینم چیکار میکنه ولی بازم مثل همیشه زیاده روی کردم و گند زدم. موقع درست کردن کباب، حرفایی رو بهش زدم که تمام ذوقش رو کور کردم. حس کردم صبری که تمام این مدت بخاطر من تحمل میکرد و بخاطر اینکه دوسم داره حرفی نمیزنه، امروز بالاخره سرازیر شد. وقتی که با اون حال غمگینش و بدون اینکه کسی رو کنارش بخواد، رفت سمت جنگل بعد مدتها دلم رو لرزوند و بعد از مدتها ترس از دست دادنش رو حس کردم.
-
پارت هشتاد و هشتم هر روز با آروین رفتم بیرون تا حرصش رو در بیارم اما متاسفانه این قسمت ماجرا خوب پیش نرفت و آروین فکر کرد که دلیل اینکه باهاش بیرون میرم اینه که ازش خوشم میاد، در صورتیکه اصلا یه چنین چیزی نبود و آروین رو من واقعا مثل یه برادر میدیدم. اما اون بهم پیشنهاد ازدواج داد و منم مجبور شدم رد کنم و به خودم هزاران بار لعنت فرستادم که پسره بیچاره رو امیدوار کردم. از من پرسید که هنوزم سهند رو دوست دارم یا نه و منم در جوابش فقط تونستم سکوت کنم. واقعا از دستش خیلی عصبانی بودم اما ته دلم هنوزم دوسش داشتم ولی خیلی دلم رو شکسته بود و دلم نمیخواست اینقدر زود تسلیم بشم. غزاله مدام بهم میگفت که سهند تاوان رفتارش رو بیشتر از اون چیزی که باید پس داد و بهتره دیگه اینقدر نسبت بهش گارد نگیرم و نظر مامانم همین بود. مامان میگفت تا قبل از اینکه من بهوش بیام باور نداشت این آدم واقعا عاشقم شده باشه اما بعد بهوش اومدنم تو چشماش دیده که چقدر دوسم داره و تحت هر شرایط و سخت گیریای من کنارم وایستاده ولی من عصبانیتم فروکش نمیکرد. خلاصه اینکه یه مدت طولانی با ندید گرفتن سهند گذشت تا اینکه یه روز بعد کلاس خوشنویسی بجای آروین، سهند و مهدی اومدن دنبالمون.
-
بهار ۲۳از سیستان
-
جنگ و کودک کشی
-
bhreh_rah شروع به دنبال کردن آتناملازاده کرد
-
مطمئن بودم که اینجا لحظات خوبی رو سپری میکردم. البته باید میدیدم دنیا چی برام رقم میزد! بعد از یکساعت گشتن تو اتاق رفتم سراغ اتاق عرشیا. روی بالکن نشسته بود و تو گوشش هندزفری بود و چشماش بسته بود. واقعا دلم نمیخواست به خودم دروغ بگم اما ته چهرش شبیه عرشیا، دوست دوران بچگیم بود. حتی مدل حرف زدنش مثل اون بود اما نمیخواستم باور کنم که این همون عرشیا باشه. دیدن رفیق دوست داشتنی بچگیم روی صندلی چرخدار آخرین چیزی بود که تو این دنیا دلم میخواست ببینم. رفتم کنارش نشستم و هندزفری رو آروم از گوشش درآوردم که چشاش رو باز کرد. گفتم: ـ چی گوش میدی؟ خیلی عادی گفت: ـ سراب داریوش. با تعجب گفتم: ـ اووو باریکلا! سلیقت هم که خوبه. با پوزخندی گفت: ـ هم سلیقم خوبه و هم نوازندگیم با ذوق گفتم: ـ نگو که ساز میزنی! با تعجب به چهره ذوق زدم گفت: ـ چرا ساز میزنم، گیتار. با خوشحالی کنارش نشستم و گفتم: ـ میشه برام گیتار بزنی، من عاشق موسیقی و اجراهای زندهام. تا حالا هم نتونستم کنسرت یا اجراهای لایو رو ببینم. اینبار عرشیا با تعجب گفت: ـ جدی؟ یهو حس کردم زیادی ابراز احساسات کردم، بلند شدم و سرم رو با ناراحتی تکون دادم و چیزی نگفتم. دکمه صندلیشو زد و با لبخند گفت: ـ دنبالم بیا.
-
ماد دیااکو ۵۲ فروتیش ۲۲ هوخشتر ۴۰ ایستگو ۳۵
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
بسم الله الرحمن الرحیم فهرست مدت زمان حکومت حاکمان ایران
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
همگانی| اگر یک پاک کن داشتی چی رو از دنیا حذف میکردی؟
آتناملازاده پاسخی برای Trodi ارسال کرد در موضوع : متفرقه
تبعیض -
آتناملازاده ۲۳ ساله اهل مشهد
- 23 پاسخ
-
- 1
-
-
آتناملازاده عکس نمایه خود را تغییر داد
-
بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آیندهی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو میترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمیدونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سختتر از زندگی توی خونهی عمو نبود به سمت کمد رفتم. بازش که کردم از خوشی جیغ کشیدم. یک عالمه لباس! از ذوق نمی دونستم کدوم رو بردارم. یکی یکی بر می داشتم و جلوی خودم می گرفتم. لباس مجلسی، لباس توی خونه، مانتو و شلوار و... - خدای من! در کمد رو بستم و به سمت آینه دراول رفتم. چهارتا کشو داشت. با یک هیجانی بازش کردم. کشو اول سشوار و اتومو و بابلیس بود. کشو دوم پر از انواع کش مو و گیره مو و پاپیون و تل بود. کشو سوم رو که باز کردم دهنم هم باهاش باز موند. اول نفهمیدم اون چیزهای رنگی رنگی که به صورت لوله ای تا خورده بود چیه اما یکم بعد متوجه شدم یک عالمه لباس زیر و لباس خوابه. - چه قشنگه! و کشو آخر رو باز کردم. یک چادر نماز، چادر مشکی، جانماز و مهر و تسبیح قشنگ بنفش رنگ.
-
پارت ۱۵ چند لحظه صبر کرد تا ماه پیشانی را برایش آماده کنند و سپس سوار بر او به سمت یارش تاخت. از دروازهی حیاط شمالی خارج شد و قلعهی سرخ را دور زد. برای اینکار مجبور شد بخشی از مسیرش را از بین محلهها و کوچهها و مردم عادی بگذراند. آرتمیس از این اتفاق خوشحال بود. لبخندها و دست تکان دادنهایشان از سر صداقت و محبت بود. به زودی از شهر خارج شد و راهش را به سمت قلهی خورشید و چشمهی مقدس ادامه داد. این دو مکان در ادامهی حیاط جنوبی قرار داشتند اما جزو قصر به شمار نمیآمدند. در واقع حیاط جنوبی با دیواری محدود نمیشد و تنها حصار بین قصر و کوه خورشید یک جنگل کوچک و پر درخت بود. با ضربهی آرامی به پهلوی ماه پیشانی او را به تاختن در دل جنگل واداشت. صدای سم اسب روی زمین پوشیده از گیاه جنگل ، سبزی درختان ، بوی طراوت طبیعت و صدای ساکنان جنگل که هر کدام با صدای خود ورود انسانی به جنگل را به یکدیگر خبر میدادند ، همه و همه برایش لذت بخش بود. حس زنده بودن میکرد. شاید اگر این طبیعت زیبا درست در همسایگی قصری که زندگی میکرد نبود تا به حال در دام افسردگی گرفتار میماند. پس از مرگ نیکزاد یکی از راههای نجاتش همینجا بود و دیگری همسری که کنارش بود و دوستش داشت. پس از جنگل تنها کافی بود یک پیچ را رد کند تا به مقصد برسد. از دور او را دید که پشت به او ورود به دریاچهی مقدس ایستاده بود. اسبش را کنار شیرنگ ، اسب سیاوش به تک درخت در آن نزدیکی بست و باقی مسیر را پیاده طی کرد.
-
پارت ۱۴ دیگر منتظر نماند و دوباره مسیرش را در پیش گرفت. سربازها قصد همراهی او را داشتند که ناگهان ایستاد و رو به آنها گفت: دارم میرم دیدن همسرم... خودم بلدم از خودم مراقبت کنم... شما اینجا بمونید و مراقب شاهدخت جوان باشید.. سربازان بیحرف در جای خود ماندند و آرتمیس به مسیرش ادامه داد. سیاوش هر بار عادت داشت قبل از آنکه خورشید فرصت گرم کردن هوا را داشته باشد از چشمهی مقدس برگردد. اما امروز نیامده بود! آرتمیس نمیتوانست در اتاق بنشیند و انتظار بکشد. نگرانیش از عشق بود. تا مغز استخوان نگران سیاوش بود چون تا مغز استخوان عاشق او بود. تا خود را به او نمیرساند دلش آرام نمیگرفت. در همین افکار بود که خود را در حیاط شمالی قصر یافت. حوصلهی آنکه فرمان بدهد و منتظر شود تا اسب را در حیاط جنوبی به او تحویل بدهند را نداشت پس یکراست به سمت اصطبل رفت. هر کس که در مسیر او را میدید تعظیم میکرد و به هر نحوی علاقهاش را به او ابراز میکرد. علاقه داشتن بعضی از آنها به جهت خوش قلبی و بعضی دیگر به علت آینده نگری بود. هر چه نباشد آرتمیس یکی از گزینههای قوی برای ملکه شدن بود و کسی که عاقل باشد با چنین فرد مهمی رابطهی خوبی برقرار میکند. آن جا بود که دیدش! ماه پیشانی عزیزش! اسب زیبایی که اولین هدیهی رسمی سیاوش به او و یادآور روزهای خوش گذشته بود. روزهایی که با تمام سختیها و خوشیهایشان گذشته بودند و از آنها جز خاطراتی دلنشین نمانده بود. دیدن ماه پیشانی برای دیدن سیاوش بیقرارترش کرده بود.
-
ندا عکس نمایه خود را تغییر داد
-
ندا شروع به دنبال کردن رمان ردی از یک بغض | ندای.ی.م کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
پارت3 « بعد از چند ساعت کار کردن گشنم شد رفتم وکیک وآبمیوه از کیفم آوردم و مشغول خوردن شدم همونطور که مشغول خوردن کیکم بودم، یکی از مشتریها وارد مغازه شد. سریع رفتم جلو و با لبخند پرسیدم که چطور میتونم کمکش کنم. مشتریها همیشه همینطوری بودن، میومدن و میرفتن، بعضیها یه چیز میخواستن، بعضیها نه. من هم همونطور که از لباسها و رنگها میگذشتم، لباسهایی که به نظرم به دردشون میخورد رو بهشون میدادم. مغازه کوچیکی بود، ولی پر از لباسهای رنگارنگ که گوشه گوشهش رو با دقت چیده بودن. توی فضایی که پر از روشنایی بود، یه احساس خاصی داشتم، یه حس شاد و دنج. دیوارهای مغازه با رنگهای ملایم آبی و سفید تزئین شده بودن و یهطرف مغازه یه آینه بزرگ بود که همیشه مشتریها خودشو توش میدیدن. خانم مدیر، همیشه مرتب و با وقار بود. موهاش همیشه آراسته و مرتب، یه شال خوشرنگ رو شونههاش میانداخت و لباسهایی که میپوشید خیلی شیک و مد روز بود. همیشه با لبخند، اما یه کمی جدی، نظارت میکرد که همه چیز سرجای خودش باشه. هر وقت میخواست حرف بزنه، با آرامش و با صدای نرم میگفت. اون لحظهها که با هم مینشستیم و چای میخوردیم، خیلی خوب بود. مثل همیشه یه خنده کوتاه زدیم و حرف زدیم، اما من بیشتر به فکر امتحان فردا بودم که باید همۀ شب رو درس میخوندم.»
-
اتاق ۳۱ — پارت ششم امیر علی روی مبل نشسته بود. هیچچیز نمیگفت. فقط زل زده بود به یه نقطه و به نظر میرسید که اصلاً توی این دنیا نیست. منم از لای نرده پله ها داشتم بهش نگاه میکردم. یه حس سنگین و غریب تو هوا بود. یه چیزی انگار داشت سنگینی میکرد، ولی هیچچی نمیگفتم.دوباره مثل کابوسام تمام دیوار ها کردر و سیاه شد. —-هههه لعنتی مثل اینکه اینم خوابه و دارم دوباره تو کابوسام غلت میزنم. با دستام محکم کوبیدم رو صورتم نه یکی نه دو تا بلکه چند بار ولی هیچ فایده ای نداشت و انگار قرار نبود از این کابوس بیام بیرون. دوباره ترس اومد سراغم ترس از اتفاق جدید. یهو درِ خونه باز شد. صداش خیلی آروم بود، انگار اصلاً کسی نخواد بشنوه. یه بادی سرد وارد خونه شد. همون موجود... همون جن. با خودم گفتم . —-وااای دوباره شروع شد . اون موجود وارد شد و بیصدا ایستاد. چشماش رو به من دوخته بود. یه نگاه سنگین و تاریک داشت. اصلاً شبیه آدمها نبود. من هیچچیزی نمیگفتم، فقط یواش یواش عقب میرفتم. با این کابوس ها مطمئن بودم به تیمارستان منتقل میشم . از فکر اومدم بیرون و به موجود نگاه کردم .با چشم هایی که مثل کاسه خون شده بود تو کسری از ثانیه بهم حمله کرد و بعدش….. همه چی به هم ریخت. پففففف! چشمامو باز کردم. نفس نفس میزدم. هنوز تو اتاق علی بودم ، همه چی عادی بود، ولی قلبم هنوز تند میزد. "خواب بود؟ آره، فقط خواب بود. اما اما اگه واقعی باشه چی کار های علی تو خواب عجیب بود " باز یه صدا اومد. سرم رو تکون دادم که دوباره بیدار بشم. این دفعه اما با دقت بیشتری نگاه کردم. امیر علی داشت لباساشو میپوشید. انگار اصلاً توجهی به من نداشت. کیف کوچیک دستش بود، کفشش رو پا کرد و بدون اینکه حرفی بزنه، در رو باز کرد و رفت. منم سریع از تخت پایین اومدم. قلبم هنوز داشت تند میزد. اصلاً نمیخواستم تو اتاق بمونم. اینقدر عجله داشتم که نفهمیدم چی پوشیدم .بیصدا، مثل سایه، پشت سرش راه افتادم. به ساعت روی دیوار پذیرایی نگاه کردم ساعت دو شب بود . علی این موقع شب بیرون چیکار داشت .یک دفعه یه فکر اومد سراغم . نکنه میره بیرون تا با دوستاش مواد بزنه یا پارتی جایی بره. از این فکر ها اومدم بیرون نه بابا علی اصلا اهل این کار ها نبود پس داشت کجا میرفت. خودم رو پنهون میکردم تو سایهها. تو کوچهها، پشت دیوارها. علی به راهش ادامه میداد. یه کم که جلو رفتیم، رسید به یه خونه متروکه. درش زنگ زده بود و خیلی قدیمی به نظر میرسید. در باز شد و علی وارد شد. منم چند قدم عقب رفتم و از لای در خونه نگاه کردم. چند نفر با لباسهای مشکی توی اتاق بودن. یکیشون گفت: «فعلاً کاری ازش سر نزده، ولی باید چشممون بهش باشه. یه لحظه غفلت کنیم، میپره.» درمورد چه کسی صحبت میکردن؟ امیر علی جواب داد: ـ "نگران نباشید. من حواسم بهش هست. هیچ چیزی نمیفهمه . شماها چیکار کردین ؟" یکی دیگه از مردها گفت: ـ "قراره چند نفر از دختر هارو اون ور اب ببریم تا با عرب ها معامله رو انجام بدیم مطمئنم سود خوبی از این معامله ببریم " بعد همشون با علی ی لبخند چندش زدن. علی— دلم میخواست اون دختر عوضی رو هم با اون چنتا دختر های دیگه میفرستادیم اونور اب حیف که پامون پیشش گیره. درمورد کدوم دختر صحبت میکردن. اینجا چه خبره . علی بین این همه ادم چندش چیکار میکرد اصلا نمیتونستم باور کنم داداشم بین این ادمای پست باشه. اونقدر تعجب کرده بودم که حواسم نبود و پاهام به یک چیزی برخورد کرد .یکی از مرد ها نگاهش بهم افتاد و با تعجب و شک گفت: —یکی اونجاست!! همه به هم نگاه کردن. من دست و پام سرد شد. شروع کردم به عقب رفتن، ولی پاهای من از ترس میلرزید. همون موقع یکی از مردها در رو باز کرد و بیرون اومد. من هم دوتا قدم عقب رفتم که یه دفعه همه چی سیاه شد و دنیا دور سرم چرخید... وقتی بیدار شدم، دیدم دارم نفس نفس میزنم و سرم گیج میرفت…… بیهوش اومدم تو اتاق خودم یا همون اتاق 31 مادر و پدرم دورم ایستاده بودن. دکتر خانوادگیمون هم اونجا بود. پدرم با نگرانی گفت: ـ "دیشب معلوم بود کجا رفته بودی؟" مامان با عصبانیت گفت: – همه خواب بودیم که صدای در اومد د وقتی در رو باز کردیم جنابعالی رو خوابالود دیدیم میشه توضیح بدی دقیقا کجا بودی اونوقت شب؟ تو توی خواب راه میری یا شبگردی میکنی؟ نمیدونستم باید چی بگم اینقدر مامان و بابا رو عصبانی ندیده بودم. از ترس لکنت زبون گرفته بودم: ـ " ن نه! نه! م مم من خوابگردی ن نکردم. من علی رو دیدم که شب بیدار شد و بیرون رفت تعقیبش کردم و دیدم با چند نفر در مورد قاچاق افراد صحبت میکردن من …. پدرم حرفم رو قطع کرد . ـ "نازنین!این حرف های بی ربط رو دیگه نگو که فکر میکنم واقعا خل شدی ... اینا همه اثر همون قرصهاست. قرصاتو که نخوردی، همینطور میشه." مامان با صدایی آرومتر از قبل گفت: ـ "تو باید استراحت کنی، نازنین. این فقط یه توهمه." —-- اما این توهم نیست باور کنین خودم با چشمای خودم دیدم. امیر علی وارد اتاق شد. نگاهش آروم بود. ـ " اینجا چه خبره . نازنین، خواهر من... چرا همچین حرفهایی میزنی؟ من اصلاً بیرون نرفتم. من تمام شب خواب بودم. درکت میکنم که اذیت میشی و هر شب کابوس میبینی ولی قرص هات رو باید بخوری " تمام بدنم سرد شد. زل زدم بهش و تو دلم فریاد میزدم: "چرا داره دروغ میگه؟ همه چیز خیلی مشکوک شده.!" اما هیچ چیزی از دهنم بیرون نیومد. فقط تو ذهنم تکرار میکردم: "همه دروغ میگن. همه چیز تغییر کرده. من باید بفهمم چرا!" توچشم هی علی زل زدم و گفتم: —-شاید بقیه حرفامو باور نکنن اما من میدونم تو اون شب چه حرف هایی زدی و چیکار کردی . علی—- چرا اینجوری حرف میزنی؟" نگاهش کردم. همون نگاهی که شب قبل، وسط اون خونهی متروکه، داشت. سرد، بیاحساس، و پر از چیزی که نمیتونستم اسمشو بذارم. یه لرزه افتاد به تنم. — "تو... تو اونجا بودی! دیدم که با اون مردا حرف زدی! گفتی... گفتی که میخوایچند تا ا دختر هارو بفرستی ... اونور آب..." یه لحظه سکوت شد. همه با تعجب نگام میکردن. مامان یه قدم اومد جلو. پدرم اخماش بیشتر تو هم رفت. ولی علی... علی فقط یه لبخند زد. همون لبخند چندشآور شب گذشته. — "نازنین، چرا اینقدر فیلم میسازی؟ این حرفها چیه میزنی؟ من؟ قاچاق؟ اونم چندتا دختر ؟" صدای پدرم بلند شد: — "بس کن دیگه! داری به برادرت تهمت میزنی؟ شرمآوره!" نگاه کردم بهشون. هیچکس باورم نمیکرد. هیچکس. حتی وقتی همهی بدنم از ترس میلرزید. مامان بغلم کرد، مثل وقتی که بچه بودم. ولی حس آرامش نداشتم. تو آغوشش هم حس خطر بود. حس خفگی. حس خیانت. علی نزدیکتر شد، خم شد و آروم کنار گوشم گفت: — "اگه یه بار دیگه از اتاق بیای بیرون، این دفعه واقعاً نمیفهمی چطوری برمیگردی." بعد همونطور آروم عقب رفت و با همون لبخند غیب شد پشت در. تو خودم مچاله شدم. یه چیزی تو وجودم شکست. اگه اونا باور نکنن، اگه علی واقعاً اون کسی باشه که دیشب دیدم... من باید چیکار کنم؟ دکتر— نگران نباشد این ها همه اثرات فراموشی هستش اگه قرص هاش رو میخورد این اتفاقات نمیوفتاد من دیگه به جنون افتاده بودم گفتم : —-دیگه به اون قرص های اشغال لب نمینم حس میکنم با خوردن اونا بهترممممم. بهترم رو با کش گفتم تا حرص همشون رو در بیارم . * * * *از زبان مهتاب* سالن رو داشتم رد میکردم . شنیده بودم باز قرار بود چند تا دختر رو از مرز رد کنن . از این که کسایی از همجنس خودم ازار و اذیت میشن عذاب میکشیدم . پشت در وایساده بودم . به دستگیره در زل زدم .جلسه گذاشته بودن و تمام کسایی که دستیار و زیر دست های ارشد باند بودن توش حضور داشتن منم چون یکی از افراد ارشد تو بخش پرونده ها بودم باید شرکت میکردم اونم کنار آدم های چندش داخل اتاق . نفس عمیق کشیدم , با چهره جدی وارد اتاق شدم .در رو باز کردم و بوی سنگین دود و عطر تند اتاق توی صورتم کوبید. همه سرها برگشت طرفم. نگاهاشون سنگین بود. نشستم روی صندلی . به رییس نگاه کردم یک مرد حدودا سی ساله با خراش روی چشمش که ترسناک بودنش رو چند برابر میکنه . رییس—-قراره بیست دختر رو از مرز رد کنیم و به دبی ببریم چند نفر رو انتخاب کردم تا از راه اینجا تا دبی قشنگ مواظبشون باشه تا این دخترای احمق دست به گل آب بدن و گند نزنن به ماموریت نمیخوام یکیشون پاشو کج بذاره و کل ماموریت رو بترکونه مفهوم شددددد!! با دادی که زد ما با ترس گفتیم چشم . رییس—این اسم هایی که تو لیست هست رو میخونم اینا کسایی هستن که قراره همراه افراد برن……… اسم ها رو یکی یکی همراه با مسئولیتشون خوند و من خدا خدا میکردم اسم من هم باشه که بود…. —--مهتاب رامین مسئول بخش نظارت و پرونده ها خوشحال شدم اما با اسم بعدی تعجب کردم —-رامین بخش نگهبانی دروغ نگم چرا برای اولین بار از اسمش خوشحال شدم نه که خیلی ازش خوشم بیاد با اون خل بودنش . جلسه تموم شد همه داشتن یکی یکی میرفتن بیرون که رییس هشدار گونه خطاب به من گفت : —-کجااا با تو کار دارم همینجا بمون نمیدونستم چیکارم داره قلبم داشت دیوونه میزد. توی ذهنم هزار تا احتمال چرخ میزد… اما هیچکدومشونو نمیخواستم واقعی باشن.…….پایان پارت ششم**
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- اما من نمیخوام بخوابم. سامان شانههایش را گرفت و او را روی تخت دراز داد. - یکم بخواب، بهت قول میدهم تا وقتی که خوابی هیچ اتفاق بدی نمیوفته. درحالی که آرامبخشش کمکم اثر میکرد و چشمانش روی هم میرفت گفت: - پرهام بیدار میشه. سامان کنار گوشش آرام زمزمه کرد: - من حواسم بهش هست؛ تو بخواب. سرش که نرمی بالشت را لمس کرد چشمانش بسته شد، اما متوجهی ملحفهای که روی تنش کشیده شد هم بود. افکار کمکم از سرش میپریدند و آرامش کاذبی تمام تنش را در بر میگرفت. نمیخواست بخوابد، اما نمیتوانست با مغزش که قصد خوابیدن داشت هم مقابله کند. *** حرکت دستی میان موهایش هوشیار کرد. زیرلب غری زد و مصرانه پلک روی هم فشرد. دلش نمیخواست از آن خلسه و عالم بیخبری جدا شود، اما نوری که به چشمانش میتابید و دستی که موهایش را نوازش میکرد به بیدار شدن وادارش میکرد. آرام لای چشمانش را باز کرد. تاری دید باعث شد پشت هم پلک بزند. دیدش که واضح شد سرش را چرخاند و در کنارش طلعت را دید که لبهی تخت نشسته بود و لبخند بر لب نگاهش میکرد. از لبخند او و عطر سامان که در مشامش پیچیده بود با وجود گیجی و خوابآلودگیاش لبخند محوی به لبش آمد. دستانش را تکیهگاه بدنش کرد و تن خستهاش را از روی تخت بلند کرد. - سلام، صبحبخیر. طلعت به رویش لبخند زد. - سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر. دستی به چشمان خمار از خوابش کشید و خمیازهاش را خورد. - شما این وقت صبح تو اتاق ما چیکار میکنین؟ ترسیدین من و پرهام خواب بمونیم؟ صورتِ طلعت لحظهای مات ماند. بیتوجه به چهرهی مبهوت او نگاهی به آنطرف تخت انداخت تا پرهام را هم از خواب بیدار کند و بروند و با هم صبحانه بخورند. با دیدن جای خالیِ پرهام متعجب و ترسیده نگاه سمت طلعت انداخت و با وحشت پرسید: - پ... پرهام کجاست؟ د... داداشم کو؟ طلعت که بیقراریاش را دید دستش را گرفت و آرام گفت: - آروم باش دخترم؛ پرهام تو اتاق خودتون خوابه. با گیجی دستی به موهای بهم ریختهاش کشید و زمزمه کرد: - اتاقمون؟ تنها لحظهای کوتاه کافی بود تا همه چیز را به یاد بیاورد. - آقای تقوی... آقای تقوی اومدن؟ طلعت سر تکان داد. - آره دخترم؛ منم بهخاطر همین اومدم بیدارت کنم. از تخت با عجله پایین آمد و خواست از در اتاق بیرون برود که طلعت بازویش را گرفت. - کجا دخترم؟ بیا اول یه آبی به دست و صورتت بزن بعد برو پایین. تندتند سر تکان داد. تنها در فکرش میگذشت که برود و از امیرعلی کمک بگیرد. @QAZAL -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سامان او را به سمت تختش هدایت کرد تا لحظهای بنشیند، اما نمیتوانست. از حرفهای قادر و فکر به از دست دادنِ پرهام چنان ترسی به جانش افتاده بود که حتی یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. - بیا یه دقیقه بشین اینجا. روی تخت ننشست و به عوض چنگ به بازوی برهنهی سامان زد و ملتمسانه گفت: - به آقای تقوی زنگ میزنین؟ بهش میگین بیاد اینجا؟ سامان دست روی شانههایش گذاشت و مجبورش کرد تا روی تخت بنشیند. - باشه بهش زنگ میزنم، بهش میگم بیاد اینجا؛ تو نگران نباش! بیتوجه به بهم ریختگیِ تخت روی آن نشست و به رو تختیاش چنگ زد. سامان آرام دستان لرزانش که رو تختیاش را در مشت گرفته بود نوازش کرد و گفت: - تو همینجا باش من الان برمیگردم؛ خب؟ بیآنکه تمرکزی روی حرفهای سامان داشته باشد بیهدف سر تکان داد. سامان که از اتاق بیرون رفت چنگی به موهایش زد و خودش را به صورت هیستریک به جلو و عقب تاب داد. فکرش به شدت مشغول بود و قلبش از ترس و وحشتِ نداشتن پرهام تند و محکم میتپید. همین ترس و وحشتش باعث شده بود که شب گذشته حتی یک لحظه هم چشم روی هم نگذارد و همین که خورشید طلوع کرده بود به سامان پناه آورده بود تا کمکش کند. دستی که روی شانهاش نشست او را از حرکت عصبیاش باز داشت. سر که بلند کرد، سامان را دید که یک بستهی کیک و یک لیوان آب در دست داشت. سامان پایین تخت جلوی پایش زانو زد و کیک را به سمتش گرفت. - بیا یکم از این بخور. دست سامان را به آرامی از جلوی صورتش کنار زد و گفت: - ممنون من گشنهام نیست؛ به آقای تقوی زنگ زدین؟ سامان مصرانه کیک را جلوی دهانش نگه داشت و جواب داد: - یکم بخور میخوام بهت آرامبخش بدم؛ بعدش هم به امیرعلی زنگ میزنم. سرش را تکان داد. - من خوبم؛ آرامبخش هم نمیخوام. تورو خدا به آقای تقوی زنگ بزنین! سامان به آرامی چشم روی هم گذاشت و گفت: - اگه اینها رو بخوری بهش زنگ میزنم. به ناچار دهان باز کرد و تکهای از کیک را خورد. سامان چند تکه از کیک و آرامبخش را به خوردش داد و لیوان خالی را روی عسلیِ کنار تختش گذاشت. دستی به لبهایش کشید و باز پرسید: - حالا به آقای تقوی زنگ میزنین؟ سامان سر تکان داد. - آره زنگ میزنم و میگم بیاد اینجا. از روی زمین برخاست و ادامه داد: - تا تو یکم بخوابی اون هم میرسه. -
شما خودت ویراستاری عزیزم آموزش هم دیدید یک سری نکات رعایت نشده مثل دیالوگ ها لطفا درست کنید تو خصوصی باهام ارتباط بگیرید🙏🏻
- 41 پاسخ
-
- 1
-