تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
از یادآوری خاطرات تلخ قطره اشکی روی گونهام چکید: - اون تاریخ برای منم نحس بود، منم خانوادهام رو همون زمان تو تصادف از دست دادم... عرشیا متعجب گفت: - یع..یعنی چی؟! به هق هق افتادم و گفتم: - نمیدونم عرشیا نمیدونم؛ فقط میدونم همون روز تو همون جاده پدر و مادرم رو از دست دادم. عرشیا شوکه فقط نگاهم میکرد: - امکان نداره؛ داره؟ بغضم رو قورت دادم و گفتم: - نمیدونم، امروز به پروانه خانوم گفتم، از همون موقع رفته بیرون و هنوز نیومده. عرشیا به سمت پنجره رفت، انگار داشت به آسمون نگاه میکرد؛ شاید هم داشت اشکهاش رو کنترل میکرد. نمیدونم بعد از این قراره چطور با هم پیش بریم، نمیدونم دونستن این قضیه باهاش چیکار میکنه. اگه معلوم بشه که حدسم درسته چه برخوردی نشون میده؟
-
پارت8 مبلا راحتی بودن، رنگ طوسی روشن با کوسنهای رنگیرنگی که هلیا از بازار وکیل خریده بود. روی میز وسط پذیرایی همیشه یه گلدون با گل مصنوعی صورتی بود که انگار هیچوقت پژمرده نمیشد. فرش پذیرایی یه طرح سنتی قشنگ داشت که مامان هلیا واسهمون آورده بود. آشپزخونه اپن بود، با کابینتهای سفید و دستگیرههای نقرهای. یخچال رو پر کرده بودیم از یادداشتها و عکسها. بوی قهوه همیشه تو خونهمون میپیچید… مخصوصاً صبحا. رو دیوارا چندتا تابلوی کوچیک زده بودیم، یکی نوشته بود: "زندگی کن، حتی اگه تلخ." خونهمون گرما داشت، نه از بخاری، از دلای دوتا دختری که یاد گرفته بودن خودشون رو بسازن… با صدای هلیا که از ته دل داد زد: ـ پس چی شدی دختر؟ نرفتی حموم؟! از جا پریدم. یه نگاه به ساعت انداختم، حسابی حواسم پرت شده بود. با بیحوصلگی پوفی کشیدم و درِ کمدو باز کردم. یه تیشرت راحت و شلوار خونگی برداشتم. حولهم رو هم زیر بغل زدم و رفتم سمت حموم. در حال بسته شدن بود که صدای هلیا دوباره اومد: ـ زود بیا بیرونا! امشب شام نوبت منه، قول میدم دیگه از اون ماکارونیهای خشک نپزم! لبخند کجی زدم. رفتم زیر دوش، قطرههای آب داغ خوردن به تنم و یه کم از خستگی روزمو شستن. انگار لازم داشتم این دوش رو... برای پاک کردن یه روز شلوغ، یه ذهن آشفته. آب آروم آروم روی صورتم میلغزید، چشمامو بستم و به خودم قول دادم بعد از حموم بشینم زبان بخونم. هرچقدرم مغزم نخواد، دلم میخواد تو این درس موفق باشم. باید بتونم… باید.
-
سلام درخواست ویراستار دارم.
-
عزیزم یه خصوصی تشکیل بدید با بنده لینک تمام دلنوشته هاتون رو برام ارسال کنید حتی اونایی که گفتم از لحاظ ویرایشی تایید هستن.
- امروز
-
ماسو شروع به دنبال کردن دوسداری با کی بنویسی؟ و پروف و اسم قبلی چه وایبی میده کرد
-
اسمت اینا برام وایب یه دختر خوشتیپ که کت و شلوار میپوشه میده😄😄😄
-
هانیه چه طرفدار داری😁😁😁
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
اگه خواسته باشین با یکی مشترک رمان بنویسین کیه؟ تگش کنین خودم👇 @هانیه پروین @nastaran @Kahkeshan
- 2 پاسخ
-
- 3
-
-
-
سلام هانیه جان خوبی گلم؟
عزیزم این که نوشته مطالب شما نیاز است به تایید مدیران برسد یعنی چی؟
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با بیحالی به سیمین که وسط هال با آهنگ شادی که از موبایلش پخش میشد مشغول رقص بود نگاهی انداخت. تن او بیحال و کرخت شده بود و سیمین انگار تازه اولِ جان گرفتنش بود. سیمین به سمتش آمد و دستش را گرفت. - بیا بریم با هم برقصیم. از تیر کشیدن سرش در آن حال و اوضاع اخم کرد. سیمین مصرانه سعی داشت تا بلندش کند و او انگار اثر سیگاری که کشیده بود داشت از بین میرفت که فکرها و دردهایش با شدت بیشتری درحال برگشتن بود. از درد چشم بست و پشت چشمانش تصویر صورت اشکآلود پرهام بود که نقش بست. قادر پرهام را برده بود و او سرخوشانه میخندید؟! برادر کوچکش معلوم نبود در چه حالی بود و او اینطور از خود بیخود شده بود؟! دستش را با شدت از میان دستان سیمین بیرون کشید. - اَه ولم کن! سیمین اخم کرد و غر زد: - چته باز هار شدی؟! با نفرت نگاه از سیمین گرفت. از خودش و از او منزجر شده بود. شالش را به سر کشید و بلند شد. حالش خوب نبود؛ برعکس ساعتی قبل سردش شده بود و سرش گیج میرفت. دکمههای مانتواش را بست و به سمت در رفت. مثلاً آمده بود تا از سودی کمک بگیرد و حالا اینطور نئشهی موادی شده بود که حتی نمیدانست چیست. پیش از آنکه قدمی پیش برود نیلوفر بازویش را گرفت. - بیا بشین حالت خوب نیست، میری یه بلایی سر خودت میاری. بازویش را از پنجهی او بیرون کشید. میخواست برود و زودتر از این خانه و از این دو دختر دیوانه دور شود. - نه بدتر از بلایی که شما سرم آوردین. پیش از آنکه در را باز کند در از بیرون باز شد و سودی در چارچوب در نمایان شد. با دیدنش سعی کرد کمی بهتر به نظر برسد. سودی با دیدنش اخم در هم کرد. - تو اینجایی و این پسرهی بیچاره داره همهی شهر رو دربهدر دنبالت میگرده؟ او هم اخم کرد. منظورش از پسر بیچاره سامان بود؟! سامان بیچاره نبود، او بیچاره بود که همه چیزش را از دست داده بود. او بیچاره بود که حالا حتی حق دیدن برادرش را هم نداشت. سودی قدمی جلو گذاشت و به او و صورت بیرنگ و خیس از عرقش نگاه کرد. - حالت خوبه پری؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ در همان لحظه صدای خندههای تیزِ سیمین بلند شد. سودی سر به سمت نیلوفر که گوشهای ایستاده بود چرخاند و پرسید: - باز چی زده این بیشعور که خرناس میکشه؟! نیلوفر با منومن گفت: - م... ماری زدن. سودی ابروهایش را بالا پراند. - زدن؟! نگاه تیزی سمت او انداخت و پرسید: - نکنه تو هم از زهرماریهای اینا زدی! بیحوصله نگاه از سودی گرفت. واقعاً انتظار داشت در آن حال و اوضاع جوابش را بدهد؟ - بکش کنار میخوام برم. سودی سر تکان داد و درحالی که مچ دستش را گرفته بود و او را از خانه بیرون میکشید گفت: - میریم، اتفاقاً با هم میریم. درحالی که پلهها را تندتند پایین میرفتند سر به سمت نیلوفر که میان چارچوب در ایستاده بود چرخاند و داد زد: - به اون رفیق آشغالت بگو وقتی اومدم تکلیفم رو با اون هم روشن میکنم تا یاد بگیره دفعهی بعدی مواد دست هرکسی نده! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- بیا بگیر. چشمان بیحالش را باز کرد و نگاه سرخش را به سیگاری که در دستان نیلوفر بود دوخت. - من مسکن خواستم، این چیه؟ جای نیلوفر سیمین جواب داد: - تو که سیگار میکشی، این یه خورده از اون قویتره. معلومه حالت خوش نیست، یه چند تا پک که بزنی هم دردت رو میخوابونه هم یکم شنگول میشی. بگیر بکش، نترس. با تردید دست برد و سیگار را گرفت. مهم نبود داخل سیگارش چه بود؛ تنها چیزی را میخواست که کمی آرامش کند، که کمکش کند چند ساعتی از آن همه فکر و درد و عذاب فارغ شود. نیلوفر فندک را زیر سیگارش گرفت؛ سرخیِ انتهای سیگار به کشیدن وسوسهاش میکرد. سیگار را بین لبهایش گذاشت و پک محکمی زد. دودش را داخل دهانش نگه داشت و چشمانش را بست. درد سرش کم و کمتر میشد و در سرش احساس سبکی داشت. انگار که تنش هیچ وزنی نداشت؛ حالش خوب بود و نبود. چشمانش خمار و لبخندی کنج لبهایش جا خوش کرده بود. سیمین که خودش هم مشغول کشیدن سیگار بود با دیدن حالش قهقهای سر داد و گفت: - روبهراهی پری خانوم؟ آخرین پک را به سیگارش زد و انتهایش را میان مشتش فشرد. آرام پلکی زد و با سرخوشیِ کاذبی که به سراغش آمده بود گفت: - عالیام! این سیگارِ توش چی بود؟ نیلوفر نگاه نگرانش را به سیمین دوخت. سیمین جواب داد: - این یه رازه. او هم همراه با سیمین قهقه زد. حالش عجیب خوش بود و تمام مشکلات و دردهایش فراموشش شده بود. خودش را به پشتی تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. تمام دور و اطرافش را انگار مه خوش رنگی گرفته بود و تمام مشکلات و گرفتاریهایش را پوشانده بود. سرش را به دیوار تکیه داد و نگاه خمارش را به سیمینی که مثل او شاد و سرخوش شده بود دوخت. - نیلو... پاشو برو اون گوشیت رو بیار یه آهنگ بذار یه خورده با این آبجیمون قر بدیم، دلمون وا شه. نیلوفر اخم درهم کرد. - ول کن سیمین حاجخانوم و شوهرش میشنون. سیمین پوف پر تمسخری کشید. - اونا که بغل گوششون توپم در کنی نمیشنون. سیمین قهقه زد و از خندهاش او هم به خنده افتاد. خندههایش انگار دست خودش نبود و به طرز عجیبی لبهایش مدام برای خندیدن کش میآمد. شالش را از سرش کشید و دکمههای مانتوی مشکیاش را گشود. گوشهی لباسش را گرفت و خودش را باد زد. به شدت گرمش شده بود؛ انگار که درون تنش آتشی به پا شده بود. با بدخلقی غرید: - پنجره رو باز کن نیلوفر دارم آتیش میگیرم. نیلوفر غری زیر لب زد و به سمت تک پنجرهی هال رفت و آن را گشود. دستی به گردن خیس از عرقش کشید؛ تپشهای قلبش محکم و کوبنده و نفسهایش تند شده بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سیمین هم مثل نیلوفر از رفتارش اخم کرد. رفتارش دست خودش نبود؛ در آن شرایط حوصلهی خودش را هم نداشت چه برسد به این دو دختر که در حالت عادی هم از آنها خوشش نمیآمد. نیلوفر که پشت سرش از پلهها بالا آمده بود، جواب داد: - نه نیست؛ میخوای بیا تو تا برگرده. پوفی کشید. حوصلهی تنها ماندن با نیلوفر و سیمین را نداشت، اما نمیخواست هم به عمارت برگردد. به ناچار وارد خانه شد. خانهای کوچک با دیوارهای نمگرفته که وسایل کمی را در خود جا داده بود. نیلوفر او را به سمت پشتیهایی که گوشهی دیوار چیده شده بود راهنمایی کرد و خودش سمت آشپزخانهی کوچکی که با اپنی کوتاه از قسمت هال جدا شده بود رفت. - والا ما اینجا یه چایی داریم یه قهوهی آماده که خوراک سودیه، شما کدومش رو میخوری؟ پیشانی داغش را با دستان سردش فشرد. دلش میخواست کمی زهر به خوردش میدادند تا از شر این دنیا خلاص شود. - نگفتی، چی میخوری؟ سر بلند کرد و به سیمین که روبهرویش نشسته و با سوهان به جان ناخنهای بلندش افتاده بود نگاه کرد. - سودی کجا رفته؟ سیمین چینی به بینیاش انداخت. - مگه این رفیق شما به ما جواب پس میده؟ با حرص نگاه از او گرفت. میدانست که سودی هم از این دو دختر دل خوشی ندارد و فقط به خاطر نداشتن پول اجاره، خانه را با این دو دختر شریک شده. نیلوفر با استکانی چای از آشپزخانه بیرون آمد و استکان را جلوی او روی فرش کهنهای که تقریباً تمام خانه را پوشانده بود گذاشت و گفت: - بفرما، اینم یه چاییِ لبسوزِ و لبدوز واسه رفیقِ سودی خانوم. نفسش را کلافه بیرون داد. برعکس ساعاتی پیش که گیج و مات بود، حالا به شدت کلافه و عصبی بود. سرش را با دو دستش فشرد. تصویر صورت سرخ پرهام و صدای جیغ و گریههایش در سرش میپیچد و حالش را خرابتر میکرد. حس معتادی را داشت که یک دفعه مخدرش را از او گرفته باشند؛ همانقدر تحریکپذیر و بدحال بود. پرهام مخدرش بود، هر وقت که از همه چیز میبرید و از زندگیاش بیزار میشد تنها کافی بود که به پسرک نگاه کند و آرام شود، اما حالا آرامشش را نداشت. قادر تمام زندگیاش را از او گرفته بود. - چیه پری خانوم؟ سردرد داری؟ پوزخند عصبی به سیمین زد. - فضولیش به تو نیومده! سیمین خندهای کرد و صدای تیزش مثل مته مغزش را خراش میداد. - اوهاوه! خمار شدی خوشگله؟! دندان روی هم فشرد. حس میکرد الان است که سرش از درد منفجر شود. رو به نیلوفر کرد و پرسید: - مسکن داری؟ نیلوفر آرام سر تکان داد و برخاست تا برای او مسکن بیاورد که سیمین گفت: - برو واسش از اون دواها بیار بزنه سردرد از یادش بره. کاسهی چشمانش را با کف دستش فشرد. حالش چنان آشفته شده بود که روی هیچ چیزی، حتی حرفهای دخترها هم تمرکزی نداشت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
گیج و حیران خیابانها را بالا و پایین میکرد. سرش پر از فکر بود و نبود. میدید و میشنید، اما چیزی را درک نمیکرد. انگار که تمام حواس و احساساتش مرده بود. جلوی چشمانش مدام صورت سرخ از گریهی پرهام را میدید و گوشهایش تنها صدای جیغ و گریههای پسرک را میشنید. درست از همان لحظه که بدون هیچ کیف و وسیهای از عمارت بیرون زده بود تا همین لحظه که آفتاب در حال غروب کردن بود در حال راه رفتن بود. بیآنکه حتی جایی برای رفتن یا مقصدی برای رسیدن داشته باشد. حالش مثل آدمی بود که به طور ناگهانی به درهای عمیق پرت شده باشد؛ درهای آنقدر عمیق که حتی اگر هم میخواست راهی نبود که خودش را از آن نجات بدهد. به خودش که آمد جلوی در خانهی سودی ایستاده بود. یک ساختمان دو طبقه که طبقهی پایین یک پیرزن و پیرمرد و در طبقهی بالا سودی و دو دختر دانشجو زندگی میکردند. نفسش را عمیق بیرون داد و نگاهی به خورشید که کمکم رو به غروب میرفت انداخت. دلش نمیخواست به عمارت برگردد. آن عمارت خالی و اتاقش بدون حضور پرهام بیشک تا صبح دیوانهاش میکرد. دست بیجانش را سمت در برد و به در کوبید. میدانست پیرزن و پیرمرد صاحبخانه گوشهایشان سنگین است و احتمالاً خود سودی یا یکی از دخترهای دانشجو در را باز خواهد کرد. طبق حدسش نیلوفر، یکی از دخترهای دانشجو بود که در را باز کرد. نیلوفر با دیدنش ابرو بالا پراند و با شوق گفت: - سلام پری جون، خوبی خوشگلم؟ بیحوصله اخم درهم کرد. اصلاً از این دو دختر شر و جلف خوشش نمیآمد. - میشه بیام تو؟ نیلوفر از رفتار سردش اخم کرد و خودش را از جلوی در کنار کشید. از کنارش گذشت و وارد حیاط کوچکِ خانه شد. با دیدن حیاط بدون درخت و پر از وسایل کهنه و قدیمی غری زیر لب زد. به سمت پلههای سنگی و بد شکلی که به طبقهی بالا میرسید رفت. از پلهها که بالا رفت سیمین را دید که با تاپ و شلوارکِ گلدار، موهای مشکیِ باز و آشفته و صورتی که آرایشش بهم ریخته و ماسیده شده بود، جلوی در ایستاده بود. سیمین با دیدنش کجخندی زد. قدمی جلو گذاشت و دست ظریف و لاغرش را که ناخنهای بلند و لاک خوردهای داشت به سمتش گرفت. - به پریخانوم! چه عجب از اینورا، منور کردی بانو! بیآنکه دست دراز شدهی سیمین را بفشارد گفت: - سودی هست؟ -
خانواده همبرگر یا پیتزا
- دیروز
-
Fatiwchegini عضو سایت گردید
-
دستشو پس زدم و مثل بچگیام گفتم: ـ نکن از این حرکت بدم میاد. اینبار نوبت عرشیا بود که تعجب کنه، چندبار پلک زد و گفت: ـ تو...تو همونی مگه نه؟ بهم راستشو بگو، فامیلیت چیه؟ عرشیا هم شک کرده بود. بغض گلومو فشرد. از اینکه بالاخره رفیق بچگیمو پیدا کردم اما اصلا دلم نمیخواست تو این وضعیت ببینمش. نتونستم طاقت بیارم و با گریه گفتم: ـ خودمم، رفیقه بچگیام. عرشیا هم با بغض لبخند زد و گفت: ـ اولین باری که دیدمت از ذوقی که کردی، شک داشتم که دوست بچگیم باشی اما بازم با خودم میگفتم مگه ممکنه بعد اینهمه سال یهویی اینجوری جلوی هم سبز شیم؟! اشک شوقم رو پاک کردم و با خنده گفتم: ـ یعنی هنوزم تو... لبخند عمیقی زد و گفت: ـ من هیچوقت تو رو از یادم نبردم، همیشه اون چهره خندون و زمانی که بابت یچیزایی ذوق میکردی تو ذهنم بود. مکث کردیم، اومد نزدیکم و گفت: ـ من همیشه بعد از اینکه از اون محله رفتیم، دلتنگت بودم باران، خواستم بارها بیام دم خونتون اما فکر کردم شاید کسی تو زندگیت باشه و منو از یادت برده باشی و این حس برات یچیز بچگانه بوده باشه. خنده تلخی کردم و گفتم: ـ اتفاقا منم همین حس رو راجب تو داشتم عرشیا. با بغض ادامه داد و گفت: ـ آخرین باری که اون اتفاق کذایی افتاد، دلم رو زدم به دریا تا بیام باهات خداحافظی کنم چون قرار بود کلا از این شهر بریم اما وقتی اومدم دم خونتون، همسایههاتون گفتن که برای یه مدت رفتی خونه عموت.
-
با ویلچر رفت سمت کتابخونه و بنظرم از قصد همون کتابی که اون زیر گذاشتم رو انتخاب کرد، زرنگ تر از این حرفت بود که نفهمه دارم یه چیزو پنهان میکنم. کتاب رو برداشت و ورق زد و رسید به همون صفحه که هایلایتش کردم ، آب دهنم رو با ترس قورت دادم، برگشت سمتم و گفت: ـ این جمله در مورده اهدای عضوه، درسته؟ سعی کردم عادی باشم و گفتم: ـ آره. کتاب رو بست و با تعجب به اسم کتاب نگاه کرد و زمزمه وار گفت: ـ وجود من برای تو، تابحال نخونده بودنش. خب خداروشکر، بنظر نمیاد که توجهش جلب شده باشه، دوباره کتاب رو گذاشت رو میز و اومد نزدیکم و گفت: ـ حالا چرا اینقدر ترسیدی؟ خنده عصبی کردم و گفتم: ـ برو بابا، از چی بترسم؟ چشماشو ریز کرد و گفت: ـ بروووو بچه، من تو رو میشناسم. خندیدم که یهو ببینیم رو گذاشت بین دستاش و قربون صدقه رفت. ماتم برد، این حرکت، برام آشنا بود. تو مهدکودک وقتی با عرشیا قهر میکردم و میخواست که باهام بازی کنه، بینیم رو میکشید و قربون صدقه میرفت، منم بهش میگفتم از این حرکت بدم میاد و اونم از لجش بیشتر انجام میداد. اون خودش بود، عرشیا بود. برای اینکه مطمئن بشم فقط یه راه وجود داشت.
-
اینکه چرا فاطمه معصومه شهر قم را برای اقامت برگزید، حضور مریدان و شیعیان پدرش موسی کاظم در شهر قم و کانون شیعیان بودن آنجا، دلیلی برای این تصمیم عنوان شدهاست. همچنین از درخواست و دعوت مردم قم در این خصوص یاد شدهاست. موسی بن خزرج، شتر فاطمه معصومه را وارد قم کرد و از دختر موسی کاظم در منزل خویش به مدت ۱۷ روز پذیرایی کرد. پس از آن فاطمه معصومه در منزل او به سبب بیماری به شهادت رسید. پیکر او را در جایی که آن زمان به باغ بابلان مشهور بود و مالک باغ بابلان، موسی بن خزرج بود. پس از مراسم خاکسپاری، توسط موسی بن خزرج، سایبانی از بوریا بر قبر او ساخته شد که این سایبان تا زمانی که زینب نوه محمد بن علی الجواد (امام نهم شیعه)، بر آن گنبدی بنا کرد، همچنان پابرجا بود. چندی پس از دفن فاطمه معصومه و با فوت چند تن از دختران علوی، آنان نیز در کنار وی دفن گردیدند. بعدها شاه بیگم دختر شاه اسماعیل اول، این زیارتگاه را توسعه داد. بعدها شاه عباس اول نیز اقدام به توسعه مجموعه حرم کرد و مدرسه و امکاناتی رفاهی برای زائران این مدفن، ساخت
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
بسم الله الرحمن الرحیم فاطمه بنت موسی مشهور به فاطمه معصومه، فرزند موسی بن جعفر و نجمه خاتون است. فاطمه شیش سال داشت که پدر را دوباره به زندان بردن و او را ندید. هنوز ده سال نداشت که پدر شهید شد. یکی از وقایعی تلخی که در طول زندگانی فاطمه معصومه برای او رخداد، لشکرکشی سپاه خلافت عباسی به فرماندهی عیسی جَلّودی به مدینه، جهت سرکوب قیام محمد بن جعفر صادق، بود. طبق روایتهای شیعی، هارون به عیسی جَلّودی، فرمانده لشکر، دستور داد به خانههای علویان یورش بَرد و دارایی، لباس و زیورِ زنان را غارت کند، و حتّی یک جامه بر تنِ زنان باقی نگذارد. هنگامیکه جلّودی به خانهٔ علی بن موسی الرّضا هجوم بُرد، علی بن موسی دستور داد همهٔ زنان در یک اتاق گرد آیند، و خود بر درِ اتاق ایستاد و از هجوم جلّودی به درونِ اتاق جلوگیری کرد و سوگند خورد تا خودش، اموالِ درونِ خانه و داراییِ زنان اعم از لباس و گوشواره و خلخالشان را بگیرد و به جلّودی تحویل دهد. جلّودی این شرطِ علی بن موسی را پذیرفت و علی بن موسی نیز چنین کرد. فاطمه معصومه همچون دیگر دختران حضرت موسی علیه السلام به وصیت خود آن حضرت هیچ گاه ازدواج نکرد. هرچند حکومت وقت داستان های تخیلی از رابطه عاشقانه او با مامون یاد کردند اما این داستان هیچ سندیت تاریخی یا عقلی ندارد. یکی از دلایل ازدواج نکردن آن حضرت چنین بود که اگر دختران امام اجازه ازدواج داشتند خلیفه وقت که می خواست خود را به خاندان پیامبر وصل کند اولین و سمچ ترین خواستگار ایشان میشد و ممکن بود اهل بیت را مجبور به رضایت این ازدواج کند. دلیل دیگری که نسبت میدهند هم نداشتن هم کفو و لایق ازدواج با خاندان پیامبر در آن زمان است. دلیل دیگری که امکان دارد به یکی از دستورات پیامبر اسلام بر می گردد با وجود آنکه ازدواج از سنتهای مسلم پیامبر اسلام در اسلام بهشمار میرود، اما بر اساس روایتی پیامبر اسلام از زمانی یاد میکند که ازدواج در آن موقع، جز با عمل به حرام صورت نخواهد پذیرفت. در این روایت، به نقل از پیامبر اسلام آمدهاست که ترک ازدواج در چنین دورانی، دیگر کراهت سابق را نخواهد داشت بهرحال فاطمه معصومه در زمان سفر اجباری برادر به ایران او را همراهی نکرد. بنابر گزارشی در تاریخ قم، علی بن موسی در طول مسیر مدینه تا مرو، نامهای به خواهرش فاطمه معصومه نوشت و به غلامی نامهرسان دستور داد هرچه سریعتر به مدینه برود و نامه را به فاطمه معصومه برساند، وقتی نامه به فاطمه معصومه رسید، وی مهیای سفر شد. اما در منابعی دیگر، از وجود و ابلاغ چنین نامهای گزارشی به میان نیامدهاست و تنها به قصد ملاقات فاطمه معصومه از برادرش به عنوان هدف این سفر یاد شدهاست جز حضرت معصومه دیگر سادات نیز به سوی خراسان پیش رفتند تا از امامشون حمایت کنند. کاروانی ۱۲ هزار نفری سادات به فرماندهی ابراهیم بن موسی کاظم یاد میکند که برای مهاجرت به خراسان به ری رسیده و با نیروهای خلیفه پیکار نمودند یا از کاروانی ۱۰ هزار نفری دیگری به فرماندهی احمد بن موسی کاظم یاد کرده که در شیراز به جنگ با حکومت پرداختهاند. به گزارش منابع شیعی، مأمون نیز پس از وصول گزارشهایی مبنی بر حرکت کاروانهای سادات به سمت خراسان، به نیروهای حکومتی دستور داد تا از پیشروی سادات به سمت خراسان، جلوگیری نمایند. حضرت معصومه نیز به همراه چند تن از برادران و خواهرانش به سوی ایران به راه افتاد. در نقلی با کاروان ۲۳ نفره و در نقلی با کاروان ۴۰۰ نفره. در ایران مردم شهرها که به سمت علویان گرایش داشتند با شکوه تمام از کاروان خاندان امامت پذیرایی کردند و بر سر راه ایشان جمع میشدند و گل می ریختن و خوش آمد می گفتن. فاطمه معصومه هنگامی که به شهر ساوه رسید، بیمار شد. علت بیماری او آوردهاند که وقتی کاروانیان به شهر ساوه رسیدند، عدهای راه را بر آنان بسته و پس از درگیری، تمام برادران و اکثر مردان کاروان کشته شدند؛ و در گزارش هایی علت بیماری حضرت معصومه را آسیب در همان جنگ یا در گزارشی دیگر به خورد دادن زهر به ایشان گفته اند. ایشان در هنگام بیماری متوجه بودند که مکانشان امن نیست و هر زمان ممکن است نیروهای حکومتی برای به شهادت رساند دیگر افراد خانواده امام بیایند پس همراهان خود پرسیدند: - تا قُم چقدر فاصله است؟ در پاسخ به او گفته شد: - ۱۰ فرسخ راه باقیاست. سپس دستور داد تا به قم عزیمت کنند. وجود امام زادگان کرد در آن کاروان بودند در مسیر ساوه به قم نشان میدهد تعداد زیادی از آنان زخمی و مجروح بودند و با اینکه از حمله نخست جان سالم بدر بردند اما سالم به قم نرسیدند و به شهادت رسیدند.
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
یک فیلم تخیلی بود اسمش رو یادم نمیاد اما دختر می تونست یک دختر کلاسیک رو توی آینه ببینه
-
ترسناککک پیک نیک با دوست ها یا خانواده؟
-
پارت7 رفتم سمت اتاق خودم، همون پناه همیشگیم… اتاقم ساده بود ولی حالِ دلمو خوب میکرد. یه تخت تکنفرهی سفید کنار دیوار چسبیده بود، با یه روتختی گلگلی که مامانم پارسال برام خریده بود. کنار تخت، یه عسلی کوچیک داشتم که روش یه چراغ خواب کوچولوی صورتی بود، شبها با نورش احساس امنیت میکردم. کمد لباسهام ته اتاق بود، با درهای آینهای که خودمو توش خوب نمیدیدم… ولی هر بار از جلوش رد میشدم، ناخودآگاه یه نگاه به خودم مینداختم. یه پنجره بزرگ داشتم که آسمونِ شیراز از پشتش خیلی قشنگ دیده میشد. پردههای اتاقم سفید بودن با طرحهای ریز صورتی، همون رنگی که همیشه حس لطافت و آرومی میداد. رو دیوار چندتا عکس با هلیا زده بودم، با کلی یادگاری کوچیک که حس زندگی میدادن به اتاق. فرش کوچیکی وسط اتاق پهن بود، نرم و گرم. نه مجلل بود نه گرون، اما خونهگی بود. همهچی جمع و جور و دلنشین، درست مثل یه دنیای امن کوچیک… خونهمون یه واحد کوچیک دوخوابه بود، ولی برای من و هلیا اندازهی یه قصر میموند. یه پذیرایی کوچیک، یه آشپزخونه جمعوجور، دو تا اتاق خواب، یه حمام و یه دستشویی. همهچی خیلی ساده بود ولی با سلیقه چیده شده بود. خودمون دونهدونه وسایلشو با کلی ذوق و خنده جمع کرده بودیم.
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی -ابوالفضل گیر بود، منو به جاش فرستادن... شرمنده. مثل کسی که یادش رفته چطور حرف بزند، فقط نگاه کردم. دستم بیهوا به بند کیفم چسبید. بند ضعیف، مثل بند دلم، داشت پاره میشد. اطراف را ورانداز کرد و گفت: -همین جاست دیگه؟! کوچه شهید عیوضی، پلاک سی و پنج، در قهوهای، پنجره بزرگ با پرده توری سفید... درسته؟ بارها پلک زدم؛ انگار گرد و خاک چهار سال، روی مردمکهایم نشسته بود. در لحظه، هزاران جمله از سرم رد میشد و هیچ یک تبدیل به صدا نمیشد. چانهام لرزید. از نگاه کردن به من خودداری میکرد و من چشم از آینه وسط ماشین برنمیداشتم. -چطوری آدرس خونه منو... پیاده شد و در سمت مرا باز کرد. -بفرمایید. شوهرتون منتظرن حتما. به یاد توصیه خزر افتادم و گونههایم داغ شد. برای اولین بار از آنچه بر من حلال شده بود، شرمم آمد. زبان را به دندان گرفتم و پیاده شدم. درست روبروی یکدیگر بودیم و عابری در آن حوالی نبود. همان چشمها، همان دستها و همان شانهها را داشت؛ با این تفاوت که دیگر در هیچ کدام از آنها جایی برای ناهید نبود. برگشتم و تمام رویاهای دخترانهام را پشت سرم رها کردم، درست مثل کاری که چهارسال پیش انجام دادم. صدایش را شنیدم: -ناهید! مثل یک خواهش، مثل آخرين نفس. انگار دنیا با همه وزنش، روی سینه من افتاد! قامتم محکم وسط کوچه، قد علم کرده بود و دختربچهای درونم، با شنیدن لرزش صدای آن مرد، خودش را به دار آویخت. قارقار کلاغها بلند شده بود، انگار حتی آنها هم دلواپسِ امیرعلی بودند. دندان به هم ساییدم و قدم تند کردم. مقابل در خانه ایستادم، همان در قهوهای با پنجره بزرگ کنارش و پرده توری... -اه! کلید برای دومین بار از لای انگشتهای لرزانم سُر خورد. کف خیس دستهایم را به چادرم مالیدم و برای سومین بار کلید را وارد قفل کردم، که در از داخل باز شد. -دوساعته یه کلیدو نمیتونی بندازی تو قفل. بی درنگ وارد خانه شدم و در را پشت سرم کوبیدم. -یواش! نگاهم روی حیدر بند نمیشد، نمیتوانستم. به اتاق پناه بردم و به محض بستن در، حس کردم تنها یک لحظهی دیگر هم نمیتوانم روی پا بایستم. روی زانو سقوط کردم، با لبانی که مثل ماهیِ دور افتاده از آب، باز و بسته میشد. زمزمه کردم: -جانم... جانم.... جانم... دیگر دیر بود و جواب من، به داد آن صدای درمانده نمیرسید. دستهایم را جلوی دهنم گرفتم و جیغهای ممتد کشیدم. در اتاق کوبیده شد: -درست کردی؟ سکوت. -میگم سوپ درست کردی واسه بابا خانت؟ نفس عمیقی کشیدم و خونابهی زبانم را بلعیدم. -آ... آره. سلام رسوند. -بیا اینجا کارت دارم ناهید. طره موهایم را از روی پیشانی کنار زدم. با ناباوری به در نگاه کردم و زمزمه کردم: -نکنه... -اومدی؟ ترسان و سریع، دست به دکمههای لباسم بردم. -اومدم... اومدم. لحظهای که بفهمد زنش به او دروغ گفته، مرا میکشت! قسم میخورم که این کار را میکرد. آرام از اتاق بیرون رفتم و تازه چشمم به گندم خورد که گوشهای خوابیده و حیدر رویش پتو انداخته بود. -بهمنو ندیدی؟ سر برگرداندم. ابروهایش روی چشمان سبزش سایه انداخته بود. آرنجش را به زانویش تکیه زده و دفتر حساب و کتاب مکانیکی جلویش باز بود. به خودکار بیک نگاه کردم که چطور میان دو انگشتش میچرخید. -نه، ندیدم. تیغ نگاهش را از دو قدمیِ گلویم برنمیداشت. ابرو بالا انداخت و اشاره کرد: -بشین! کارت دارم ناهید خانم. -همینطوری راحتم. -من نیستم. بشین! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
ماشین فیلم ترسناک یا تراژدی
-
سوسک موتور یا ماشین
- 82 پاسخ
-
- 1
-
-
با صدایی آروم گفتم: - نمیدونم، نگرانم میکنه. کتاب رو بغل کردم و به سمت کتابخونه رفتم، بین کتابها پنهانش کردم و یه کتاب دیگه برداشتم؛ الان بهترین فرصت بود. به سمت تخت رفتم، نشستم و گفت: - بیا یه قرار قشنگ بذاریم. عرشیا مشتاق گفت: - چه قراری؟ نگاهم رو به کتاب تو دستم دادم و گفتم: - من به کتاب خوندن خیلی علاقه دارم، تو هم صدای خیلی خوبی داری. به نگاهم رو به چشمهای عرشیا دادم، کتاب رو به سمتش گرفتم و گفتم: - از این به بعد قبل از خواب من یه کتاب انتخاب میکنم، میریم تو آلاچیق حیاط، با دو تا لیوان چای و تو برام کتاب میخونی. آخرش هم در موردش صحبت میکنیم و رفتار شخصیتهای داستان و منظور نویسنده رو تحلیل میکنیم و نظریه میدیم؛ قبول؟ عرشیا با لبخند نصفه نیمه ای کتاب رو از دستم گرفت و گفت: - بگم نه که قهر میکنی، قبول؛ فقط... دست به سینه شدم و اخمهای درهم گفتم: - فقط چی؟ عرشیا هم تخس گفت: - چرا فقط تو کتاب انتخاب کنی؟ خب بعضی شبها هم من کتاب انتخاب کنم تو بخون. چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم: - باشه، یه شب هایی هم مال تو.