رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. ‌#پارت صد و بیست و هشت... + می‌دونم، زنگ زد و بهم گفت، خودم ازش خواستم تا فردا وقت بخره تا ببینم چی میشه. _ من فکر کردم به مامان و باباش زنگ زد. + مادر و پدرش تو شهرستان زندگی می‌کنن اونجا تلفن آنتن نمیده. _ خب حالا می‌خوای چیکار کنی؟. + هر چی شما بگین. _ کاریه که خودت شروع کردی تو که نمی‌ذاری یه دختر بی گناه این وسط آبروش بره، مگه نه؟. + دوستش دارم، اون دختر خوبیه، تو دانشگاه حواسم بهش بود خیلی تلاش می‌کرد به چشمم بیاد ولی من بهش اهمیت نمی‌دادم، هرگز به ازدواج باهاش فکر نکردم و الان با این بچه؟ نمی‌دونم چیکار کنم؟ اون دختر پاکی بود ولی الان و نمی‌دونم. _ مطمئنم که هنوز هم پاکه، تو این مدت زیاد اینجا می‌اومد، می‌دیدم هر موقع شایان یا ماهان می‌اومدن چادرش رو می‌پوشید اون دختر خوبیه سهراب، بهش شک نکن. + یعنی میگین باهاش ازدواج کنم؟. _ تصمیمش و می‌ذارم پای خودت، ولی تا فردا وقت داری چون خواهرش عصبانیه و اگه تو قبول نکنی باید شایان یا ماهان و راضی به این کار کنی. لیانا در زد و وارد شد و گفت_ چی دارین میگین به هم؟ منم بیام؟. مامان گفت_ دیگه داشتم می‌اومدم، بیا تو عزیزم. او هم نشست و گفت_ خیلی خوشحالم که الان اینجایی. بهش لبخند زدم یهو انگار چیزی یادش آمده باشد با کف دست به پیشانیش کوبید و گفت_ یادم رفت برای چی اومده بودم. لحظه‌ای مکث کرد و گفت_ آهان، عزیز خانم گفت بیاین برای غذا. خندیدم و گفتم+ کم حافظه شدی؟ یا از ذوق دیدن من فراموش کردی؟. خندید و گفت_ هر دو. مامان گفت_ پاشین بریم غذا بخوریم که عزیزخانم کلی تدارک دیده. + شما برین، من یه دوش بگیرم میام. مامان _ الان؟ خب بذار برای آخر شب. + چند روز حموم نرفتم الان واقعا به دوش آب سرد نیاز دارم. مامان_ باشه قربونت برم، ما میریم فقط زود بیا که غذا سرد نشه. بعد از اینکه رفتن دوباره دراز کشیدم درمورد مهتا مطمئن نبودم ولی اشتباه خودم بود دیگر، سریع دوش گرفتم و پیش بقیه رفتم بیرون سفره انداخته بودن نشستم بعد از ماه‌ها بهم خو‌ش گذشت. ... مهتا... تا صبح خوابم نبرد نشستم و به حال خودم گریه کردم نمی‌خواستم با ماهان ازدواج کنم باید به همه می‌گفتم که سهراب زنده است شاید اجازه می‌دادند تا آمدنش صبر کنیم حتی مطمئن نبودم که اون مرا بخواهد البته که باید بخواهد من تنها نمی‌توانم بچه‌ی اون را بزرگ کنم باید به لیانا زنگ میزدم و می‌گفتم که پدرش را دیدم. آنا در اتاق را باز کرد و گفت_ تو دیشب نخوابیدی؟. اشکانم برای هزارمین بار جاری شد گفتم+ آنا بیا بشین و به حرفام گوش کن خواهش می‌کنم. کنارم نشست، سرم را روی پایش گذاشتم و گفتم+ تو بهترین خواهری هستی که من دارم، ببخشید که من برات خواهر خوبی نبودم، آنا! من خطا نکردم تو این مدتی که اومدم تهران چادرم و از سرم برنداشتم با هیچ پسری حرف نزدم تنها دوستی که داشتم بهار بود و شوهرش گاهی هم پسر عموش که منو ازت خواستگاری کرد، آنا، من یه اشتباه کردم ولی قسم می‌خورم اون محرمم بود بخدا هرچی دست و پا زدم، هرچی التماسش کردم نشنید، من نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده واگرنه زودتر می‌رفتم و نابودش می‌کردم، زمانی فهمیدم که خیلی دیر شده بود پیش چند تا دکتر رفتم همه می‌گفتن غیرقانونیه، هرچی قرص گیرم اومد خوردم ولی اون جون داشت حتی خودم و انداختم جلو ماشین ولی نشد دستم شکست و چند وقت تو گچ بودآبجی توروخدا باهام بد نباش من بجز تو کسی و ندارم. _ وقتی اون شکم گنده تو دیدم دیگه هوش از سرم پرید، نمی‌خواستم باور کنم که خواهر من چنین کاری کرده، فقط می‌خواستم نابود بشه وقتی اون خانم گفت محرمت بوده به خودم گفتم خواهر من آدم خوبیه، وقتی گفت مرده تمام دنیا وایستاد، به آینده فکر کردم به اینکه باید چیکار کنیم؟ حرف در و همسایه، حرف فامیل و چی بدیم؟ الان همه منتظر یه فرصتن تا بگن دیدی گفتم دختر جوون و بفرستی شهر غریب اینجوری میشه، دیدی گفتم فلان، مهتا من خوبیت و می‌خوام امروز میریم عقد می‌کنیم دیگه هیچ حرف و حدیثی پیش نمیاد.
  3. #پارت صد و بیست و هفت... باشه‌ای گفت و بدون اینکه ماشین یا چراغ‌ها را خاموش کند پیاده شد و جلوی ماشین ایستاد و گفت_ سلام به همگی، خیلی ممنون بخاطر این خوش آمدگویی گرمتون، راستش من می‌خوام یه چیزی و بگم که چند ماه ازتون مخفی کردم. عزیزخانم گفت_ بگو چیشده، نگرانمون کردی، پس کو مهمونت؟. شایان گفت_ عجله نکن خاله، میگم بهت، مهمونم تو ماشینه، البته که اون صاحب خونه است و ما مهمونیم، اول ازتون باید عذرخواهی کنم، راستش سهراب نمرده من بهتون دروغ گفتم که از نگرانیتون کم کنم اون زنده است و الانم اینجاست. بعد خطاب به من گفت_ نمی‌خوای پیاده شی؟. نمی‌دانستم چه واکنشی قرار است نشان دهند ولی خب باید با واقعیت کنار می‌آمدند، در ماشین را باز کردم و پیاده شدم همه از دیدنم جا خوردند مامانم جلو آمد و گفت_ این واقعیت داره؟ تو... تو الان. به او اجازه‌ی حرف زدن ندادم و بغلش کردم الان بیشتر از هر چیزی به او نیاز داشتم. گفتم+ ببخشید که پسر بدی برات بودم من نباید ترکت می‌کردم. آرام گریه می‌کرد و گفت_ تو منو ببخش پسرم، من کم کاری کردم برای پیدا کردنت. لیانا نزدیک آمد چشماش پر از اشک بود گفت_ بابایی. از مامانم جدا شدم دستانم را به رویش باز کردم و گفتم+ جون بابایی. خودش را در بغلم انداخت، بغضش ترکید و آرام هق میزد سرش را نوازش کردم و گفتم+ دختر منکه انقد لوس نبود. عزیزخانم و ماهان و ترانه هم و از زنده بودنم خیلی خوشحال بودن دلم برای همه‌شان تنگ شده بود. داخل رفتیم و شروع کردیم به صحبت کردن. ترانه گفت_ آقا فرامرز اومدن. مامانم بلند شد و گفت_ الان میام. بیرون رفت گفتم+ اقا فرامرز؟. لیانا گفت_ شوهر مامان رعناست که دعوتش کرده بیاد اینجا. آهانی گفتم و مشغول خوردن چای شدم چند دقیقه بعد آمدند، به احترام از جا بلند شدم زیاد طول نکشید تا یادم بیاید که این همان مردیست که در درمانگاه دیده بودم نزدیک آمد و گفت_ سلام آقا سهراب خیلی خوشحالم که زنده هستین و حالتون خوبه . دستم را دراز کردم سمتش که به گرمی فشرد و گفتم+ سلام خیلی ممنون خوشوقتم از آشنایتون. مامان نزدیک آمد و گفت_ سهراب جان باید چیزی و بهت بگم، راستش این آقا. حرفش را قطع کردم و گفتم+ همسرتونه، نیازی به گفتن نیست خودم می‌دونم، بفرمایید بشینین. فرامرز با بقيه هم سلام احوال پرسی کرد و نشست و گفتس دیدی رعنا خانم بیخودی نگران بودی. گفتم+ نگرانی برای چی؟. فرامرز گفت_ مادرت خیلی نگران برخوردت با من بود الان ده دقیقه است منو بیرون نگه‌داشته و میگه اگه سهراب قبول نکنه چی؟. خنده‌ام گرفت رو به مادرِ ساده‌ام گفتم+ نه من بچه‌ام نه شما که بخوایم نگران این چیزا باشیم شما کارتون درست بود تا ابد که نمی‌تونستی تنها باشی. لبخند زد و سرش را پایین انداخت. دوباره همه مشغول صحبت کردن شدند من هم معذرت‌خواهی کردم و به اتاقم رفتم، خیلی خسته بودم روی تخت دراز کشیدم زمان زیادی نگذشته بود که مادرم آمد به احترامش نشستم او هم کنارم نشست و گفت_ می‌خوام باهات حرف بزنم. سریع گفتم +اگه درمورد آقا فرامرزه، نیازی به صحبت نیست من درک می‌کنم. گفت_ نه درمورد خودته، می‌خوام بدونم چی بین تو و مهتا گذشته ؟. نتوانستم حرفی بزنم، از خجالت بدون اینکه نگاهش کنم با بالشت کنارم بازی می‌کردم دوباره گفت_ سهراب، اون دختر حامله است می‌خوام بدونم کار تو بود؟. آرام گفتم+ نمی‌خواستم اینجوری بشه حالم خوب نبود. _ مهتا حالش خوب نیست می‌خواست بچه رو بکشه ولی من نذاشتم. سریع نگاهش کردم و گفتم+ چرا؟. _ چون اون بچه دوماهش بود قلبش تشکیل شده این کار جرم بود و اینکه می‌خواستم بچه‌ی بچه‌ام و بغل کنم. دوباره سرم را پایین انداختم و گفتم+ از کجا میشه فهمید که بچه واقعا مال منه. _ باید بدنیا بیاد ازش آزمایش بگیریم بعد معلوم میشه که هست یا نه. + اگه نبود چی؟. _ هیچی، دیگه اون دختر به ما ربطی نداره، سهراب! خواهرش فهمیده خیلی ناراحته، امروز باهاش حرف زدم قرار شد فردا بریم با ماهان عقد کنن.
  4. امروز
  5. Paradise

    هپ با ضریب ۷

    ۳۲۰
  6. Paradise

    مشاعره با اسم پسر🩵

    نیما
  7. Paradise

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آیدا
  8. سلام دخترا اگه رمانتون رو تموم کردید زیر لینک‌هایی که بالا گذاشتید بنویسید اتمام❤️🙏🏻 تا ۱۵ آذر وقت داری اتمام بزنید🥰✨ @هانیه پروین @آتناملازاده @سایان @سایه مولوی @Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @عسل
  9. *** آشینا غمگین به قلب سایورا تو مشتم نگاه کردم. از قلب من خوشش نیومده بود؟ از قدرت‌هام چی؟ من تماما الان درونش هستم. هسته من، خود من الان درونش هستیم. دیگه زندگی نامیرا و جاودانه داره، یعنی خوشحال نیست؟ همه التماسم می‌کردم تا هسته‌ام رو تو قلبشون بذارم. قدرتمند، نامیرا و جاودانه‌ی ابدی بشن. چرا سایورا مثل بقیه خوشحال نشد. اون که حتی حافظه‌امم دیده بود. بهتر با قدرت‌های من آشنا بود. قطره اشکم روی قلب‌ش که از تپش افتاده بود، چکید. بعد از سه میلیارد سال بالاخره یه نفر اشک منو در اورد. کسی که الان بدون حس و فکر روی تخت نشسته. نه خوشحالی نه حتی عصبی‌، هیچ واکنشی نشون نمیده و من رو گیج و غمگین می‌کنه. *** سایورا تریستان آروم صدام کرد: - ملکه من باید بری انجمن. بلند شدم. لباس فرمم رو جلوی تریستان عوض کردم. کفش‌های اسپرت سفیدمم پوشیدم. کوله‌ام رو برداشتم، بدون حرف به دکمه پیرهنش خیره شدم. کلافه نزدیکم شد. تریستان هیچ وقت کلافه بودنش معلوم نبود، چرا حالا معلومه؟ صورتم رو تو دست گرفت و لب زد: - ملکه من، این جوری نباش مثل همیشه شاد و سر زنده باش. تو چشم‌هاش خالی از هر حسی چشم دوختم. به قلبم اشاره کردم. - احساس تو گوشته نه تو سنگ. تکون سختی برداشت و یه قدم عقب رفت. - ولی فقط قلبت از سنگ شده خودت هنوز زنده هستی سرورم. از کنارش گذشتم و حرفمم زدم. - مثل این می‌مونه جا استخونت پنبه بذارند می‌تونی صاف بایستی؟ نموندم واکنشش رو ببینم. از غار که نورش رو از دست داده بود و صدای گریه آشینا تو سرم می‌پیچید بیرون اومدم. امپراتور دم غار بود. با دیدنم لبخند کوچیک زد. - بریم؟ سر تکون دادم. سمت کالسکه‌ای تو آسمون رفتم که یه پرنده سرخ داشت حملش می‌کرد. محافظ خواست در کالسکه رو باز کنه، اما خود امپراتور شخصا برای من در رو باز کرد. وارد کالسکه شدم و نشستم. امپراتور هم کنارم نشست و اشاره کرد به محافظش تا بریم. پرنده به حرکت در اومد. امپراتور تیوان دست منو که انگشتر توش بود رو گرفت، لب زد: - بهتره من این بار تکونی به خودم بدم. درسته؟ فقط نگاهش کردم. هیچ منظور از حرفش رو نمی‌فهمیدم. دست منو دست لب‌هاش برد. لب‌های گرمش روی دست‌های سردم نشست و زمزمه کرد: - من اون انگشتر رو دادم، من باعث شدم این اتفاق بیفته پس من هم باید احساساتت رو برگردنم حتی شده با از دست‌دادن تکه‌ای از خودم. عمیق‌تر دستم رو بوسید. حس گرما از سر انگشت‌هام تا مغز استخونم نفوذ کرد. قلبم با صدا و خیلی ملودی وار تو گوشم پیچید. انگار زنگوله‌های مقدس تو گوشم نت می‌زد! نفس شوکه‌ای کشیدم و به صورت تیوان خیره شدم. سرخ شدم. دستم رو از دستش بیرون کشیدم. - چکار کردی؟ خندید و گونه‌ام رو کشید. - به قلب سنگیت روح دادم. گیج دست روی قلبم گذاشتم. بدن سردم رو با نبضش داشت گرم می‌کرد و حالم خیلی خوب بود. انگار دوباره به زندگی برگشتم. لبخند زدم و گفتم: - ممنون، چرا انقدر کمکم می‌کنی؟ یعنی همش برای این که نتونستی شمشیرم باشی؟
  10. مقام جدید مبارک

    1. Paradise

      Paradise

      ممنون عزیزم

  11. ممنون و خسته نباشید سارا جانم @shirin_s زحمت فایل رو می‌کشید نازنین
  12. @هانیه پروین 🌼 اتمام ویراستاری دلنوشته دلتنگی 👌
  13. نکات کلی بله، اما نکاتی نظیر؛ 🖊️پاراگراف معرفی رمان: به هم گره خورده‌اند ❌ به‌هم✅ جستجو ❌جست‌وجو✅ داده‌ها ی❌ داده‌های✅ باید اصلاح شوند.
  14. فقط تو طراحی جلد مقابل اسمش به کوچک داخل پرانتز بنویسید (قضاوت کردن)
  15. بنظرم ویراستاری شده ها اما باز چک کنید. نام نویسنده: لبخند زمستان ژانر: عاشقانه، اجتماعی
  16. گرافیست قبلی پاسخگو نبودن. عشقم شما زحمتشو بکشید @n.t
  17. Paradise

    هپ با ضریب ۵

    ۶۰۸
  18. پارت دوم شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - مثل همیشه. مدیرمون گفت بعد از عید تعطیل می‌کنند که هم برای امتحان‌ها بخونیم هم برای کنکور. مامان لبخند رضایت بخشی زد و گفت: - خوبه! مشکوک نگاهش کردم و گفتم: - چی شده؟! مامان نیم نگاهی بهم انداخت و همینطور که کتابش رو بر می‌داشت گفت: - آخر هفته خواستگار داری. شوکه نگاهش کردم که ادامه داد: - چیه؟ با نگاهی پر از شوک نگاهش کردم و گفتم: - قرارمون این نبود. مگه نگفته بودی تا زمانی که نخوام کسی رو راه نمیدی؟ مامان بی خیال شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - این قضیه‌اش فرق داره. بابای پسره کلی اصرار داره بیان. قرا شده یکی دو جلسه رفت و آمد کنیم اگر خواستی بله بدی نخواستی هم که هیچ. با دلخوری گفتم: - من که میدونم کار خودت رو می‌کنی ولی جواب من از همین الان منفیه. من نمی‌خوام از الان ذهنم درگیر شه. مامان بی خیال شونه‌ای بالا انداخت و مشغول کتابش شد؛ منم حرصی از حرف مامان و بی‌خیالی اون به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم بهم کوبیدم، پشت در نشستم و هق زدم. دلم نمی‌خواست شوهر کنم و درسم برام مهم بود اما...
  19. دوسش داری گلم ؟ نه عزیزم این چه حرفیه مهم اینه توحس خوب بگیری و دوسش داشته باشی❤️
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...