تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و سی و ششم مهدی هم درجا به آمبولانس زنگ زد. همشون سوار آمبولانس شدن. بهش ماسک اکسیژن وصل کردن و دکترا خیلی سریع مداخله کردن. مهدی بهم نگاهی کرد و گفت : ـ پیمان نمیخوای بیای؟؟ بدون اینکه حرفی بزنم، از آامبولانس دور شدم و خودمو رسوندم به ماشین و رفتم هتل. با سرعت برق و باد خودمو رسوندم به در اتاق بابا و با تمام قوا محکم در زدم. دنیا در و باز کرد و اینقدر در و محکم ردم بهش که به دیوار پشت سرش خورد. رفتم پیش تخت و به بابام گفتم : ـ زنگ بزن به رییست بگو میخوام ببینمش، همین الان. بابا که تو شک رفتارم بود، گفت: ـ پسرم اونا رو ما هر وقت بخوایم که نمیتونیم ببینیم...بگو چیشده؟؟ دینا از پشت سر اومد سمتم و گفت : ـ چیشده پیمان؟ اتفاقی افتاده؟؟ با عصبانیتی که فکم میلرزید گفتم: ـ به بازوی غزل چاقو زدن. دنیا گفت : ـ من مگه بهت نگفتم اونا شوخی ندارن؟؟ با عصبانیت فریاد زدم: ـ زنگ بزن، همین الان. دنیا به بابام نگاه کرد و با تایید پدرم زنگ زد و گوشی و گذاشت رو بلندگو. بعد دو بوق صدای یه مرده پیچید تو گوشی : ـ دنیا امروز زیادی بهم زنگ میزنیا حواست هست؟ قبل اینکه دنیا حرفی بزنه گوشی و ازش گرفتم و گفتم : ـ منم عوضی...بگو کجایی؟؟ باید باهات رو در رو صحبت کنم. با خنده گفت: ـ به به، آقا پیمان! سالیان سال ما منتظر صدای شما بودیم. گفتم: ـ لفتش نده آشغال، باید ببینمت ، خیلی فوری
- 137 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
Stephenboasp عضو سایت گردید
- امروز
-
پارت پنجاه و پنج نیمهشب بود.خانه در سکوتی کامل فرو روفته بود ، آن شب، سکوت خانه سنگین بود. تنها صدای ساعت دیواری، فضای تاریک را میشکست. سام هنوز خوابش نبرده بود. روی تختش دراز کشیده بود ، نگران، با ذهنی پُر از فکر ناگهان، جیغی از اتاق کناری بلند شد. — بابااا… نزن! بابا نزن! سام یکه خورد. با وحشت بلند شد، قلبش توی سینه کوبید. خودش را به تخت رساند. رها میان کابوس میلرزید، نفسنفس میزد، با دستان لرزانش هوا را پس میزد، انگار کسی را دور میکرد. دوباره فریاد زد: — نزن… توروخدا نزن! سام آرام اما با دلِ آشوب، دستش را جلو برد تا بغلش کند: — رها… منم… من سامم… اما رها با ترس خودش را عقب کشید. به حالت دفاعی جمع شد، دستانش را جلوی صورتش گرفت، به گریه افتاد: — نه… نه… نزن… خواهش میکنم… توروخدا نزن… صداش خفه بود، اما هر کلمهاش، مثل چاقو فرو میرفت. سام ایستاد. قلبش آتش گرفت. چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد آروم، خیلی آروم، جلو رفت، نشست کنارش، دستانش را گرفت: — رها… نگاه کن به من… خواهش میکنم… من سامم… داداشت… عزیز دلم… رها چشمهاشو باز کرد. چند لحظه طول کشید تا تصویر روبرویش را شناخت. بعد مثل یک پر شکسته، افتاد توی بغلش. با صدایی بریده و پر از وحشت گریه کرد: — توروخدا نذار منو برنه … داداش سامی… نذار بزنه… منو تنها نذار… سام نتونست خودش رو نگه داره. بازوهاش رو دور رها حلقه کرد، بوسهای به موهایش زد اشکهاش روی صورت رها چکید. با صدایی که میلرزید گفت: — هیس تموم شد… تموم شد قربونت برم… دیگه هیچکسی تورو نمیزنه دیگه نمیذارم… دیگه نمیذارم هیچکس اذیتت کنه… من هستم… رها بیصدا توی بغلش هقهق میکرد و سام فقط میلرزید… از خشم، از اندوه، از درد صبح ۱۹ خرداد بود. آفتاب گرمی از لای پرده نازک به اتاق میتابید. رها روی صندلی در تراس نشسته بود، زانوانش را بغل گرفته بود و به درختان حیاط خیره مانده بود. سام وارد اتاقش شد نگاهش به سمت در نیمه باز تراس رفت، آروم درِ تراس رو باز کرد. چشمش افتاد به رها که روی صندلی نشسته بود، آرام جلو رفت. کنارش نشست و دستای یخزدهی رها رو توی دستاش گرفت. لبخند زد، با لحن گرم و مهربونی که شبیه لالایی بود: — نبینم اینجوری زانوی غم بغل کرده باشی، عشق من… من امروز خیلی خوشحالم ، میدونی چرا؟ رها نفس کشید، اما نگاهش رو برنگردوند. صداش گرفته بود: — نه… نمیدونم. سام، با همون حالت، صداشو کمی کارتونی کرد، — آقا لکلکه یه روز از تو آسمون یه فرشتهی کوچولو رو آورد به خونمون اسمش چی بود؟… آها، رها جون! تا سامی یه خواهر داشته باشه، مهربون! تولدت مبارک نفس من رها لبخند نزد. فقط پلک زد. فقط… اشک در چشماش جمع شد. چند لحظه سکوت بود. بعد صدای لرزان رها: — کاش… کاش هیچوقت به دنیا نمیاومدم… صداش شکست. بغضش ترکید. صورتش توی دستهاش رفت و صدای گریهاش بالا گرفت. سام بیدرنگ بلند شد، کنارش نشست، او را توی آغوش کشید. سر رها را روی شانهاش گذاشت، و با تمام وجود، با صدایی آرام، پر از عشق، گفت: — نه… نه عزیز دلم… نگو اینو. تو همه دنیای منی، رهای کوچولوی من. من جز تو هیچکسو ندارم… من خودم برات بابا میشم… داداش میشم… خواهرت میشم… همهکسِ تو میشم… فقط نگو نمیخواستی باشی… رها در آغوش سام گریه میکرد. شونههاش میلرزید. سام لبخندی زد، اشکهاشو با پشت دست پاک کرد و گفت: — پاشو بریم پایین… مامان برات کیک گرفته. ترسید تو ناراحت بشی نیمد بالا،مامان دوستت داره، رها. باور کن. رها، در حالی که هنوز اشک میریخت، زمزمه کرد: — مگه من اونو دوست ندارم ؟… تو و مامان همه زندگی منید چرا فک میکنه من دوسش ندارم ؟ … چرا این همه سال بهم دروغ گفت چرا ؟ سام پیشونیاش رو به پیشونی رها چسبوند. صدایش هم بغض داشت، هم اطمینان: — چرا… قربونت برم،تو مامان خیلی دوس داری اگه مامان این همه سال سکوت کرد، اگه چیزی نگفت… دلیلش این نبود که دوستت نداشت… فقط بلد نبود… بلد نبود چطوری نشون بده… ولی من میدونم، رها… میدونم که دلش باهاته… رها سرش را پایین انداخت. اشکهاش بیصدا روی صورتش میچکید. سام، شونههایش را گرفت، چشم در چشمش شد: — پاشو بریم پایین… فقط چند دقیقه بخاطر من .. رها با صدای پر بغض —حوصله ندارم میخوام تنها باشم، —رها خواهش میکنم اصلا نمیخواد حرفی بزنی اون پایین بی تو معنایی نداره نکاهش پر از التماس بود آرام بلند شد و دست رها رو با مهربونی کشید. رها ولی همونطور بیرمق، هیچچیز توی وجودش اشتیاق نداشت برای حرکت، برای پایین رفتن، برای روبهرو شدن از روی صندلی بلند شد. بعد، با هم از تراس خارج شدن ، انگار تمام دنیاش توی اون قدمها خلاصه شده از پله ها پایین آمدند دست رها را هنوز گرفته بود و به سمت آشپزخانه رفتند. هما سر میز نشسته بود. ساکت، با چشمهایی که انگار هزار تا حرف توشون قفل شده بود، به کیک سادهی شکلاتی وسط میز زل زده بود.وشمع ۲۲سالگی رویش تا چشمش به رها افتاد، سریع از جا بلند شد. چند قدم جلو اومد. رها مکث کرد. هما آروم، با دلی لرزون، رها رو بغل گرفت. بوی دخترش رو کشید، بوسهای نرم روی موهاش زد: — تولدت مبارک عزیزِ دلم… تولد مبارک منو ببخش… بغضش اجازه حرف زدن نداد همیشه دوستت دارم همیشه رها فقط ایستاده بود. دستهاش بیحرکت کنار بدنش. بغضش مثل یه موج، صداش رو خفه کرده بود. فقط اشک بود که بیصدا میچکید. سام که کنار در ایستاده بود، با صدایی خشدار، پر از بغض و دلخوریِ مهربون گفت: — شماها نمیخواین این کیکِ رو بخورین؟ صدای هما ،بغضدار، با یه لبخند لرزون: — منتظر بودم دخترم خودش بیاد… خودش کیکشو ببره. رها بالاخره، خیلی آروم، به سام نگاه کرد. نگاهش خیس بود، اما انگار یه ذره، فقط یه ذره از اون تاریکی عظیم توی دلش، ترک برداشت…
-
پارت پنجاه وچهار خم شد. پیشونی رها رو بوسید. دستاش دورش حلقه شد. رها رو توی آغوشش گرفت، چسبوند به سینهاش، مثل یه پرندهی زخمی، انگار میخواست تمام درد دنیا رو ازش دور کنه. — من بمیرم برای مظلومیتت… بمیرم برای دردی که میکشی بمیرم برای قلب کوچیکی که اینهمه درد توشه… رها بیجان سرش روی سینهی سام بود. بدنش از تب میسوخت، چشمهاشو از شدت درد محکم بسته بود و دندونهاش از لرز بهم میخورد. هر از گاهی نالهی خفهای از بین لبهاش بیرون میاومد. سام بازوهاشو دورش حلقه کرده بود، محکم، انگار که بخواد با آغوشش همه دردهای دنیا رو از تن رها بیرون بکشه. با بغضی که توی صداش میلرزید، توی موهاش زمزمه کرد: — تموم میشه… قول میدم تموم میشه عزیز دلم… صورت رها به سینهی سام چسبیده بود و صدای پر ضربان قلبش رو میشنید.بیقرار ، قوی، تکرار شونده… مثل لالایی. نفسهای لرزونش کمکم آهسته شد. پلکهاش سنگین شدن. با آخرین رمق، دستش رو دور لباس سام جمع کرده بود سام با بغضی سنگین، سرش رو کنار صورت رها گذاشت. رها همونطور توی بغلش، توی گرمای آغوشش، آرومآروم خوابش برد… سام اما، بیدار موند. تا طلوع… چشم به سقف، با قلبی پر از درد هوا روشن شده بود نسیمملایمی از پنجره نیمه باز پرده حریر را به آرامی تکان می داد رها خوابیده بود. نفسهاش منظم شده بود،دست سام،دور شونههای رها حلقه شده بود. خودش هم، با چهرهای خسته و چشمهایی بسته، تو همون حالتِ بیداری ممتد، بالاخره از هوش رفته بود. هر دو، بیصدا در خواب بودن در اتاق آهسته باز شد هما قدم به قدم نزدیک شد. چشمش که ب تخت افتاد ، بغضی سنگین گلویش را فشرد رها،بی پناه و رنگ پریده در آغوش برادرش خوابیده بود .وسام … با چهره ای خسته و بازوانی که هنوز دور خواهرش حلقه کرده بود، مثل پناهی در برابر تمام دردهای دنیا بیصدا به سمت کمدو پتویی را برداشت .پتو را که روی سام نبود، با احتیاط رویش انداخت سپس لحظهای کنارشان ایستاد. لبش را به پیشانی دخترش نزدیک کرد. بوسهای بیصدا زد. بعد هم گونه سام را بوسید، با دست لرزان موهایش را کنار زد. زمزمهای زیر لب گفت، شاید برای خودش، — مراقب هم باشید… توی این دنیا، فقط همینهمدیگه رو دارین… آهسته عقب رفت، در را بست… و گریهاش را همانجا، پشت در، فرو خورد چند روز گذشته بود. خانه ساکت بود، بیرمق. رها بیشتر وقتش را روی تختش میگذراند؛ بیحرف، بیحوصله. نه دانشگاه ،نه کتاب، نه طراحی نهایی اش،نه حتی نگاه به گوشی. تنها چیزی که مدام تکرار میشد، نگاههای خیرهاش به نقطهای نامعلوم بود. هما چند بار سعی کرده بود سر صحبت را باز کند، ولی جوابها کوتاه بودند؛ “آره”، “نه”، “نمیدونم”. فاصله بین مادر و دختر، حالا دیگر شکل دیواری خاموش به خودش گرفته بود. هما فقط از پشت در صدایش میزد: — رها جان… چیزی میخوای؟ و صدای رها فقط یک “نه” بود، سرد و خسته. سام… بیشتر شبها تا دیروقت بیدار میماند، چشم دوخته به صورت رنگپریدهاش، دلنگران هر تکان، هر نفس. نیمهشبها بلند میشد، پتو را مرتب میکرد، به پیشانیاش دست میزد که تب نداشته باشد، یا بیصدا از اتاق بیرون میرفت و دوباره با لیوان آب برمیگشت. صبح یکی از همان روزها، کنارش روی کاناپه نشست. چند ثانیه سکوت کرد. بعد آروم گفت: — میخوای بریم یه چرخی بزنیم؟فقط یه هوای تازه، یه کم رنگ. رها نگاهش نکرد، فقط آهسته گفت: — نه حوصله ندارم ساعتی بعد، دوباره تلاش کرد: — میخوای برات یه کم کتاب بخونم؟ مثل قدیما یادته که ؟!! باز هم جواب فقط یک «نه» بود. آرام، بیروح. دلش میخواست کاری بکند، کاری بیشتر از این تماشای سکوت. — رها… میخوای آخر هفته بریم ماسال ؟ الان هواشم عالیه ،فقط من و تو… اصلاً کسی هم نفهمه. رها چشمانش را بست، با صدایی که بیشتر ناله بود تا پاسخ: — داداش سامی… نمیخوام. نه.خستم سام سرش را پایین انداخت. نمیخواست اصرار کند. اما دلی که برای خواهرش تکهتکه میشد، آرام نمیگرفت
-
پارت پنجاه وسه سام برگشت. روی تخت نشست. موهای خیس از عرق رها رو کنار زد و نوازش کرد، با زمزمهای لرزان گفت: — جانِ من… بخواب… من پیشتم… هما جلو آمد. — نمیخوام تنهاش بذارم، خودم پیشش می مونم سام سرش را بلند کرد. بغضی فروخورده در صداش موج میزد، اما محکم بود: — امشب نه مامان… امشب به اندازه کافی عذابش دادی … امشب تو کنارش نباشی ، لطف کردی… هما با حالی غمگین و سنگین، نگاهی به رها انداخت که نیمههوشیار روی تخت دراز کشیده بود. لبش را به دندان گرفت، بغضش را قورت داد و آرام به سمت در رفت. — اگه حالش بد شد، صدام کن… بیدارم. سام نگاهش نکرد. صدایش خسته و پر از دلخوری بود، زیر لب گفت: — مامان، برو بخواب. در اتاق آرام بسته شد. سام آهی کشید، دست بی رمق رها را توی دست گرفت، پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید بعد آرام کنارش دراز کشید و چشمهایش را بست. پلکهایش سنگین بود اما دلش آسوده نه. هنوز یکیدو ساعت نگذشته بود که تکان شدید رها بیدارش کرد. با ناله و چهرهای در هم کشیده از درد، به خودش میپیچید. دستش روی سرش بود، شقیقههایش را فشار میداد و نفسهای کوتاه و بریدهای میکشید. سام با وحشت بیدار شد، کنارش نشست: — رها… عزیزم…چیزی نیس الان قرصتو میارم ،آروم باش… فوراً قرص را آورد، دستش لرزید اما خودش را نگه داشت. قرص را به لبهای رها نزدیک کرد، آب را جلوی دهانش گرفت. رها با زحمت، آن را قورت داد. اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دستش را جلوی دهانش گرفت، چشمانش پر شد: — دارم بالا میارم… با عجله از تخت پایین آمد، تعادل نداشت. سام زیر بازوش را گرفت، کمکش کرد به سمت سرویس بره. — نترس آروم باش ..من اینجام، تکیه کن به من… روی لبه سرد روشویی خم شد .بدنش از شدت درد و تهوع میلرزید. سام دستش را دور کمرش گذاشته بود.پیشانی اش را گرفته بود الان تموم میشه عزیزم ،نفس بکش اروم باش نفسنفس میزد، رنگش پریده بود. — نفس بکش… تموم میشه عزیزم… من کنارتم. رها که هنوز بالای روشویی خم شده بود، سرش رو بالا آورد. دست لرزونش رو جلو بینیاش گرفت. چند قطره خون… و بعد، رگههای تیره و پیوستهای که از بینیش سرازیر شد. سام با وحشت فریاد زد: — نه… نه… الان نه… لعنتی الان نه! سریع دستمال کاغذی کنار روشویی رو کشید و جلوی بینیش گرفت سعی کرد بینیاش رو با ملایمت فشار بده. — نترس رها… عزیز دلم، نترس، چیزی نیست، آروم باش، الان بند میاد … فقط نترس… اما رها صدای سامو نمیشنید. از درد میلرزید، اشک میریخت، بدنش میلرزید. دستهای لرزونش به دیوار تکیه داده بود، پاش دیگه طاقت وزن تنش رو نداشت. لیز خورد، ولی سام نگهش داشت. — نترس من گرفتمت … نمیذارم بیفتی… نفس بکش عزیزم… فقط نفس بکش… پاهاش سُست شدن. خون از بینیاش پایین میاومد، چونهشو خیس کرده بود.صدای بهم خوردن دندانهایش ازشدت لرز به وضوح شنیده میشد سام با التماس توی گوشش گفت: — تحمل کن… فقط یه کم دیگه… رها جونم فقط یه کم… رها نالهای از اعماق وجودش کشید. — نمیتونم…سرم داره میترکه سام صورتش پر از اشک شد نمیتونست ببینه که اینطور درد بکشه. توی دلش هزار بار خودش رو لعنت کرد. کاش میتونست یه ذره از اون درد رو بگیره، فقط یه ذره… همزمان با یک دست، صورت رها رو تمیز میکرد، با اون یکی دست محکم گرفتش، بالاخره بند آمد،صورتش را شست و با همهی وجود کمکش کرد سمت تخت برن. نزدیک تخت، رها دیگه نایی برای حرکت نداشت. نفسهاش بریدهبریده بود، لبهاش بی رنگ بودن. با زحمت خوابوندش روی تخت. کنار تخت نشست. با دستهای لرزون، قرص رو برداشت، آب رو نزدیک لبش گرفت. — بگیر عزیز دلم… فقط اینو بخور… خوب میشی… قول میدم… رها با آخرین توان، قرص رو بلعید. اشک از چشمهاش جاری بود. با صدایی شکسته، نفسزنان گفت: — چرا من نمیمیرم، سامی؟ چرا تموم نمیشه این درد لعنتی؟ سام بغضش ترکید، بیصدا گریه میکرد… اما اشکهاش روی صورت رها میریختن.
-
پارت پنجاه ودو ناگهان رها با فریادی بلند از خواب پرید. — نه …نه …. نفسش بالا نمیآمد.رنگی به صورت نداشت نمیتوانست نفس بکشد و تنش از شدت اضطراب میلرزید. سام بلافاصله خودش را رساند و او را بغل کرد. — رها… رهاجان ببین منو ، آروم باش… من اینجام…خواب دیدی اما رها نمیشنید. اشک از چشمهایش میچکید، نفسهایش تند شده بود، تپش قلبش بالا رفته بود. دستهایش بهشدت میلرزید. سام دستپاچه شده بود، دلش آشوب شده بود. با صدایی پر از ترس و اضطراب داد زد: مامان… مامان بیا بالا! در همان لحظه، صدای قدمهای شتابزدهی هما از پلهها بلند شد. با نفسنفسزدن در را باز کرد، هراسان پرسید: چیشده سامی؟ چی شده مامان جان ؟ سام با صدایی بغضآلود و چشمانی پر از اشک فریاد زد: زنگ بزن اورژانس! حالش خوب نیست مامان، پنیک کرده! داره خفه میشه! هما چند لحظه خشکش زد. قلبش فرو ریخت. اما بهجای تماس با اورژانس، با دستهایی لرزان شمارهی دکتر خیامی را گرفت. — ایرج… رها حالش بده… نمیدونم چی شده، انگار پنیک کرده، زود بیا! سام که از شدت اضطراب در حال انفجار بود، با فریادی آمیخته به خشم و گریه داد زد: من گفتم به ایرج زنگ بزن؟! هما با صدایی لرزان که تهش پر از ترس بود، فقط گفت: اون دکترشه پسرم چه فرقی میکنه؟ رها روی تخت افتاده بود، نفسهای کوتاه و تندش شنیده میشد. چهرهاش رنگ پریده ،دستانش یخ کرده و بیرمق. سام سریع به سمت پنجره دوید. آن را باز کرد تا هوای تازه وارد شود. برگشت، با عجله کنار رها نشست، آرام، اما صدایش پر از التماس بود: عزیز دلم، آروم باش… نفس بکش… فقط سعی کن نفس عمیق بکشی، نترس… ببین من اینجام، من پیشتم… بیا، دستهامو بگیر… اما رها توان نداشت. حتی برای بالا آوردن دستهایش. لرزش بدنش شدیدتر شده بود، نگاهش خیره، چشمانش پر از وحشت. سام شانه هایش را گرفت صورتش را به صورت رها نزدیک کرد، با صدایی که از ته دلش بیرون میاومد، با چشمایی لبریز اشک، زمزمه کرد: نترس رهای من… نترس جانِ من… من اینجام… نمیذارم اتفاقی برات بیفته… بیست دقیقه نگذشته بود صدای زنگ خانه آمد هما با عجله در را باز کرد: دکتر وارد شد با نگرانی و با قدمهای تند فوری به سمت پله راه افتاد. رها روی تخت به حالت خمیده نشسته بود،صورتش رنگپریده، و دستانش بیرمق روی پاهایش افتاده بود. سام کنارش بود،دستهای رها را گرفته بود و با دست دیگرش آرام پشتش را میمالید ایرج کنارشان نشست و بی درنگ نبض رهارو گرفت؛ — عزیز م …رها، صدای منو میشنوی؟ نترس… این فقط یه حملهست. الان درست میشه. قرار نیس هیچ اتفاقی بیفته باشه…. با مهارت و سرعت آمپول رو آماده کرد. آستین تیشرتش را کمی بالا زد و بهآرامی، بدون اینکه دردی بهش تحمیل کنه، تزریق کرد.سام کمکش کرد که دراز بکشه. بالش رو زیر سرش جابهجا کرد. ایرج با صدایی آهسته و گرم گفت — خوبه نفس بکش… آروم، همینه… آفرین دختر قوی…. هنوز ضربانش بالا بود، دستهاش میلرزیدن و عرق سرد روی پیشانیش بود ایرج با اخم و نگاهی جدی رو به سام کرد: — چی شده؟ سام، بیصدا، با چشمهای پر اشک به رها نگاه میکرد. نفسش سنگین بود.جوابی نداد هما که کنار میز کار سام ایستاده بود ، با صدایی که میلرزید، گفت: — یهکم با من جرو بحثش شد… فقط… همین ا… ایرج نگاهش را از هما برنمیداشت. — چند بار گفتم این بچه بدنش ضعیف شده طاقت استرس نداره؟ چند بار باید بگم تا باور کنین؟ نیمساعت بعد، نفسهای رها آرامتر شده بود. چشمهاش هنوز وحشت داشت ، بدنش بیرمق. سام کنارش نشسته بود، بیحرکت، نگاهش را از صورت رنگپریدهاش برنمیداشت. ایرج دست روی شونهاش گذاشت: — عزیزم حالش بهتر میشه …. نگران نباش ، مراقب باش و پیشش بمون چون ممکنه امشب سردرداش شروع بشن. نترس… فوری قرصش رو بده و آرومش کن… همین ایرج خداحافظی کرد. هما پشت در ایستاده بود.
-
پارت پنجاه ویک روی تختش نشست دستهایش را به سرش گرفته بود صدای برخورد و شکستن چیزی آمد با عجله به سمت در رفت صدا از اتاق رها بود داشت همه چیز را بهم می ریخت سام در زد رها، خواهش میکنم… درو باز کن. بذار بیام تو. صدای شکستنها بلندتر شد. دیوانهوار. سام با دلشوره دستگیره را محکم چرخاند. بیفایده بود. یک لحظه مکث کرد، بعد با ضربهای محکم در را شکست و وارد اتاق شد همهجا پر از خردهشیشه و تکههای شکستهی وسایل بود. سام نفسش را حبس کرد و وارد شد. نگاهش افتاد به رها با بدنی لرزان و گریان وسط اتاق نشسته بود،با تکهای آینهی شکسته در دست. قدمبهقدم، آرام و محتاط جلو رفت. کنارش نشست سام با التماس گفت: —رها جان خواهش میکنم اون آینه رو بده ب من رها دستش را محکم دور تکه آینه حلقه کرده بود. رها سرش را بالا آورد. چشمهایش سرخ و متورم بود، هقهق میکرد و لرز داشت. تو چرا بهم نگفتی؟ سام با صدای لرزان : میخواستم بگم… باور کن… ولی مامان هیچوقت نذاشت، اون آینه رو به من بده بعد ش باهم حرف می زنیم رها با همان حال گریان ولم کن،حالم از همه از خودم بهم میخوره خسته م دیگه نمی کشم سام دستش را به آرامی جلو برد. —میفهمم قربونت برم باور کن میفهمم… ولی این راهش نیست… با لطافت، انگشتان لرزان رها را دور آینه باز کرد. آینه را گرفت و پرت کرد آنطرف. بعد بیهیچ حرفی، محکم بغلش کرد. آروم باش نفسم تموم شد… من اینجام… آروم باش صدای هق هق رها توی بغل سام می پیچید ، شانه هایش از گریه می لرزیدن سام با بغض نوازشش میکرد و صورتش را بوسید و آروم زمزمه میکرد:دردت به جونم ،من پیشتم تنهات نمیذارم رها لای هق هق گریههای خفه وگاهی بلندش، با صدایی بریده و وپر از درد حرفهای جمشید را با هقهق و تکهتکه تعریف کرد. دستهایش میلرزید. سام انگار با هر کلمهی رها ذوب میشد. چشمهایش پر از اشک شد.محکم تر رها را به سینه اش فشرد، انگار می خواست همه دردش را از تنش بیرون بکشد بی صدا اشک ریخت، نوازشش میکرد با گریه گفت :جان من ،رهای من آروم باش ،من پیشتم بعد ار چند دقیقه بازوی رها را گرفت با احتیاط کمکش کرد از زمین بلند شه رها که هنوز گریه میکرد گفت: میخوام تو اتاقم باشم سام با مهربانی نگاهش کرد: فداتبشم اینجا پرخرده شیشه است فردا میگم ناهید خانم بیاد اتاقت تمیز کنه ،و آرام به سمت اتاق خودش برد رها را آرام به سمت تخت برد، کمکش کرد تا دراز بکشد. پتو را تا زیر چانهاش بالا کشید و لب زد: — الان میام عزیزم… دو دقیقه صبر کن. با نگرانی از اتاق بیرون زد. از پلهها پایین دوید، مستقیم به سمت آشپزخانه رفت. کشوی کابینت را با عجله باز کرد، دستش میان جعبهی داروها میلرزید تا قرص آرامبخش را پیدا کند. لیوان را از شیر پر کرد. بیآنکه حتی نگاهی به هما، که روی صندلیِ گوشهی سالن نشسته و در سکوت به فکر فرو رفته بود، بیندازد، به سمت پلهها برگشت. نفسنفسزنان وارد اتاق شد. کنار تخت نشست. آرام سر رها را بلند کرد و گونهاش را نوازش کرد: — قربونت برم… بخور اینو، حالت بهتر میشه. قرص را به لبهای لرزانش نزدیک کرد. لیوان را به آرامی جلو برد. رها با چشمهای نیمهبسته، فقط یک جرعهی کوچک نوشید، رها دوباره به بالش برگشت. چشمانش را بست. هنوز بیجان بود، اما کمی از اضطرابش کاسته شده بود. سام کنارش نشست،با لحن آرامی کفت: برم چشمبند تو بیارم راحت بخوابی رها بی حال و فقط سری تکان داد سام با عجله به سمت اتاقش رفت چشم بند را از کنار بالش برداشت و نگاهش به داروهایش افتاد آنهارا برداشت وبه اتاق برگشت چراغ را خاموش کرد.بی صدا کنار رها نشست دستش را کرفته بود وموهایش را نوازش میکرد پلکهای رها سنگین شد و بالخره به خواب رفت سام آرام صورتش را بوسید و بلند شد به سمت میزش رفت دلش پر از درد بود. خیره به لپتاپ، انگار هیچچیز نمیتوانست ذهنش را آرام کند. نیمهشب بود. خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود. سام هنوز بیدار بود، و پشت میزش همچنان نشسته بود ،رها به خواب رفته بود و آرام شده بود اما این آرامش طولی نکشید.
-
doooooniya008 عضو سایت گردید
- دیروز
-
@.-. خانم تیموری هستن عزیزم از خودشون بپرس
-
آخرین رمانی که زهرا تیموری اینجا تایپ میکرد و یادتونه؟ در مورد دنیای مد و مدل ها بود. مدلی به اسم سارن
-
ترنج رمان فیک .. زهرا تیموری عزیزم
-
ستایش ۲۱ تهران یادش بخیر از شونزده اینجا اصل دادیم
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
رمان زعم و یقین از سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢زعم و یقین منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان دوست داشتنی انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی، معمایی 🔹 تعداد صفحات: 806 🖋 خلاصه: یک راه بود و چند بیراهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه میگذارد و اسیر تاریکیها میشود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلولههای انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! 📖 قسمتی از متن: دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوهخانه را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخکرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناریشان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده بود به حال بدش دامن میزد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیدهبود بردارد. – ها! چیه زل زدی به من؟ 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/27/دانلود-رمان-زعم-و-یقین-از-سایه-مولوی-کار/ -
طاهریان طاهر بن حسین ۲ طلحه بن طاهر ۶ عبدالله بن طاهره ۱۵ طاهر بن عبدالله ۱۸ محمد بن طاهر ۱۱
-
پارت صد و سی و پنجم بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل و بدون اینکه به درون داغونم توجهی بکنم مثل همیشه مشغول ساز زدن شدم. به چشماش نگاه میکردم و براش آهنگ میخوندم. سعی میکردم برای آخرین بارم که شده به این چشمای قشنگ نگاه کنم و تو دلم هک کنم. بعد از تایم اول اصرار داشت که حتما بره سمت درخت آرزوها چون نتونست امروز بره و بهش سر بزنه و هرچقدر بهش اصرار کردم که تنها نره یا با مهسان بره با تعجب نگام میکرد و بهم گوش نداد و منم برای اینکه بیشتر شک نکنه گذاشتم که بره ...اما... اما ای کاش زبونم لال میشد و نمیذاشتم. چمیدونستم اون عوضیا در این حد حواسشون به من و زندگیم هست. وقتی چهل دقیقه از رفتنش گذشت و برنگشت، دلشوره ی عجیبی گرفتم. بردیا رو فرستادم جای من بره رو سن و از مهسان خواستم بهش زنگ بزنه. مهسان گفت: ـ خاموشه پیمان. حالا چرا اینقدر نگرانی..میاد دیگه. با استرس گفتم: ـ نمیفهمی مهسا؟؟ غزل هیچوقت اینقدر دیر نمیکرد. یه حس خیلی بدی دارم مهدی دستم و گرفت و گفت : ـ پیمان آروم باش. اینجا اسکلست، امن ترین جا ، چه اتفاقی میخواد بیفته مگه؟؟ اما من دل تو دلم نبود. به امیرعباس اشاره کردم که بردیا جای من این پارت و ادامه بده تا من برم دنبالش. از دم در بیرون که رفتم، چیزی دیدم که قلبم وایستاد. غزل بیهوش با بازوی خونی تو بغل کوهیار بود و کوهیار داشت میوردتش به این سمت و سراسیمه گفت : ـ پیمان...پیمان ، زود زنگ بزن آمبولانس...خیلی خونریزی داره. اما اصلا نمیتونستم حرکت کنم و هیچ حرفی بزنم میخکوب شدم تو جام. کوهیار با تعجب نگام کرد و گفت : ـ ببینم زده به سرت؟؟ بجنب دیگه. فقط خیره شدم بودم به صورت و چشمای بسته غزل و کاری نمیکردم...خون تو رگم خشک شده بود. همین لحظه مهدی و مهسان هم اومدن بیرون. مهسان جیغ میزد و میگفت : ـ چه بلایی سرش اومده؟؟
- 137 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و چهارم از خدا خواستم واقعا کمکم کنه. من مادرم ، برادرم ، تمام اعتماد و باورم و از دست دادم. خدایا لطفا از غزل من محافظت کن. اگه قرار باشه یکی تو این مسیر فداکاری کنه اون منم. بخاطر اینکه بدونم سالمه و نفس میکشه اینکار و میکنم. میدونم ازم متنفر میشه اما برام مهم نیست. برنامم این بود امشب به اندازه کافی بغلش کنم و عطرش سیراب بشم و بعدش کم کم اونقدر بهش بی محلی کنم تا ازم متنفر بشه. حدالامکان از جزیره بره. بره جایی که دست هیچکس بهش نرسه. اشکام و پاک کردم و با همون حال رفتم سمت هوکو. تا رسیدم، دیدم که دنیا بیرون نشسته. به اطراف نگاه کردم و سریع رفتم سمتش و گفتم : ـ ببینم تو زده به سرت اینجا چیکار میکنی؟؟ گفت: ـ پیمان آروم باش. بابات به اون یارو زنگ زده و گفته پیمان همین الان باید کار لازم و انجام بده و الا اونا وارد عمل میشن. با عصبانیت گفتم: ـ بابا مگه بچه بازیه؟؟؟ من اول باید غزل و از این منجلاب و خودم دور کنم بعد وارد اینکار بشم اینجوری نمیشه. گفت: ـ پیمان من. پریدم وسط حرفشو گفتم: ـ من بهتون گفتم باید فکر کنم ، مگه شهر هرته؟؟ همین لحظه غزل از پشت سر اومد و غافلگیرمون کرد. سعی کردم به روی خودم نیارم و بغلش کردم و با تعجب به دنیا و من نگاه میکرد ، حقم داشت از تمام عالم بی خبر بود. دنیا خواست با مرموزی خودشو بهش معرفی کنه که اجازه ندادم و فرستادمش داخل. به دنیا گفتم : ـ برو تمام حرفایی که زدم و همین شکل به رییست هم بگو. شونهایی بالا انداختم و گفتم: ـ از من گفتن بود پیمان. بهتره عجله کنی ، چون واقعا اونا شوخی ندارن. بعدش رفت. خواستم برم داخل که همین لحظه علی صدام کرد و گفت : ـ پیمان ، درست دیدم؟؟؟این دختره. وسط حرفش گفتم : ـ آره همون دختره. علی با ترس بهم گفت: ـ اینجا چیکار میکنه؟؟ غزل دیدتش؟ گفتم: ـ دیده ولی نمیشناسه طبیعتا. علی بازوم و گرفت و برد کنار و گفت: ـ ببینم، زده به سرت؟؟ یا بهتره بگم زده به سر اون هرزه پولی؟؟ اینجا چیکار میکنه؟ دستی به ریشم کشیدم و با بغض گفتم: ـ علی من تو بد مخمصه ای افتادم که امشب نمیشه اما باید بشینیم باهم راجبش صحبت کنیم. پرسید: ـ امیرعباس میدونه؟؟ گفتم: ـ نه اونم چیزی نمیدونه. با یه نفس عمیق گفت: ـ خدا بخیر بگذرونه. برو برنامه شروع شده.
- 137 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و سوم از در داشتم میرفتم بیرون که برگشتم و بهشون نگاه کردم و گفتم : ـ خدا لعنتتون کنه. زندگیمو سیاه کردین، خواستم یه آشیونه جدید با کسی که عاشقشم درست کنم ، اونم خراب کردین...خدا لعنتتون کنه دستم و گذاشتم رو قلبم و آروم آروم وارد آسانسور شدم. سرم گیج میرفت. واقعا باید چیکار میکردم؟؟ غزل اگه چیزیش میشد من میمردم ، اون دختر و هرجوری که میشد باید از این مخمصه دور نگه دارم. باید هرجور که شده قید منو بزنه. باید از من دور بشه اما نمیتونستم اینو یهویی انجام بدم. کم کم باید از خودم متنفرش میکردم ، جور دیگه ای نمیشد...با دلتنگیم باید چیکار میکردم؟؟ بدون اون نابود میشم اما حداقل خیالم راحته که حالش خوبه. رفتم کنار ساحل و بعد مدتها خودخوری از ته دلم برای عشقم برای زندگیم که دوباره قراره نابود بشه ، اشک ریختم. همینجور نشسته بودم که عمو ناخدا اومد پیشم و دستشو گذاشت رو شونم و گفت : ـ بازم که غمگین میبینمت... دماغمو کشیدم بالا و گفتم : ـ آره. یه مدت خدا بهم حال داده بود و الان از خواب قشنگ بیدار شدم. همه چی نقش برآب شد. عمو ناخدا با لبخند بهم گفت: ـ اینقدر زود تسلیم نشو پسرم. با هق هق گفتم: ـ تسلیمم نشم، فایده ایی نداره. موضوع مرگ و زندگیه. با آرامش بهم نگاه کرد و گفت : ـ دست کسی که بهت قوت قلب میده و بگیر و رهاش نکن. بعد به قلبم اشاره کرد و گفت : ـ اون راهو بلده. گفتم: ـ نمیشه عمو. اینبار اگه به حرف اون گوش بدم از دستش میدم، نمیتونم . عمو ناخدا اینبار بدون اینکه چیزی بگه از کنارم بلند شد و قبل از اینکه بره گفت : ـ اشتباه میکنی. اگه به حرفش گوش ندی از دستش میدی پسرم. و رفت. اشکام بیشتر شد . رفتم بالا و کنار درخت آرزوها نشستم. از همه سخت تر برام این بود که باید نرمال برخورد میکردم و یجوری وانمود میکردم که انگار اتفاقی نیفتاده.
- 137 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه رها تا اون لحظه بی حرکت ایستاده بود باگریه به سمت پله ها رفت سام باصدایی پر ازدلهره ـ رها… جان، وایسا… یه لحظه وایسا. رها با چشمانی پر از اشک فریاد زد: ـ ولمممم کن! بیهیچ مکثی از کنارش رد شد، پلهها را بالا رفت، در اتاقش را محکم بست. صدای کوبیده شدن در، مثل سیلی دوم در خانه پیچید. هما که اشکش بی صدا سرازیر شده بود ، پاهایش دیگر توان ایستادن نداشتند،بی هدف به سمت نزدکترین صندلی رفت ونشست.دستهایش را روی زانو هایش گذاشت و خیره به جایی نامعلوم ،بی صدا گریست سام با گامهایی سریع و خشمگین به سمت هما رفت. صدایش میلرزید، اما فریاد میزد: چیکار کردی تومامان …؟! چیکار کردی؟! دست بلند کردی روی دختر خودت ، همه چی رو ازش پنهون کردی… بعد… زدیش؟ خیالت راحت شد؟! داد می زد تا این بچه رو خاک نکنی ولکن نیستی نه؟!!! چشمانش قرمز بود. نفسش سنگین شده بود. با صدایی پر از بغض و خشم ادامه داد: اینهمه بهت گفتم، مامان… رها باید بفهمه. باید بهش بگی. تو هی گفتی دخالت نکن… دخالت نکن… بفرما! دلت خنک شد؟ لهش کردی، مامان… با خودخواهیات… با اینهمه سال سکوت… الان؟! الان باید بهش بگی اونم با این وضعیتش؟؟؟؟؟ هما سرش پایین بود، لبهایش میلرزید. اشک بیصدا روی گونهاش میریخت. سام چشمانش پر از اشک بود: چطور دلت اومد بزنیش؟؟چطور دلت اومد بچه خودت بزنی طاقت نیاورد و بیدرنگ به سمت پلهها رفت، خودش را جلوی در اتاق رها رساند سام پشت در اتاق رها ایستاد با صدای آرامی که سعی می کرد کنترلش کند رها جان عزیز دلم درو باز کن صدای گریه رها می آمد جوابی نداد -قربونت برم درو باز کن باید باهم حرف بزنیم -ولم کنید حالم از همتون بهم میخوره سام نفس عمیقی کشید دلش پراز درد بود با خشم وارد اتاقش شد ، درو پشت سرش بست شمارهی جمشید رو گرفت و به محض اینکه تماس وصل شد ، فوران میکنه: —بابا! (مکثی کوتاه، انگار نفسش بند اومده باشه) به رها چی گفتی؟ ها؟! این همه سال سکوت کردی… سر هرچی گفتم قول دادی نه توگوش کن (مکث،صدای نفس نفس زدن ،سام بغضش می شکند) تو اصلاً یه بار تو این سالها بهش محبتی کردی ؟ یه بار گفتی دوستش داری؟ نه! نکردی… اما حالا چی؟ حالا که نابودش کردی راحت میگی بهش گفتم؟!؟؟؟؟ (جمشید باصدای سرد وخسته ) —اون باید میفهمید… سام (فریاد می زنه ) —نه! نه اینجوری! تو نمیفهمی بابا حالش رو دیدی؟ صدای شکستنشو شنیدی؟ تو فقط خودتو میبینی، همیشه همین بودی…(جمشید با خونسردی) —من کاری نکردم، حقیقتو گفتم. (سام با خشمی بی رحم) —تو کاری نکردی بابا ؟! تو زندگیشو با همین بیتفاوتیات له کردی… اون یه دختر حساسه ، دنبال یه تکیهگاه، بود همین مگه ازت چی خواست دنیا به اخر می رسید سکوت میکردی و حرفی نمی زدی بعد حالا، اینجوری، پرتش کردی وسط یه حقیقت لعنتی؟! (صدایش می لرزد اما محکممیگه) —بس کن بابا… رها گناه داشت حقش این نبود تقاص سالها بی رحمیت رو یه روزی می دی گوشی را قط کرد وپرت کرد سمت میز
-
پارت چهل و نهم هما با خشم جلو رفت. — معلوم هست کجا بودی؟ چرا گوشیتو جواب نمی دی ؟ می دونی چقد نکرانت شدیم رها بهجای جواب، فقط کفشهایش را درآورد و با چشمهایی تهی نگاهش کرد — رها! با توأم! چرا گوشیتو خاموش کردی؟ میدونی چقدر زنگ زدم؟ رها داد زد —ولم کن دروغگو هما چشمانش پر از خشم شد چی؟؟؟وایسا ببینم چی می گی؟ رها بغضش دیگر جا نداشت؛ تمام شده بود.مثل انبار باروتی که جرقه خورده باشد منفجر شد از دردی که له ش کرده بود با صدایی که لرزشش از خشم بود، فریاد زد: ـ چرا بهم دروغ گفتی؟ نفسش بریده بود. چشمهایش میسوخت، دستهایش میلرزید. -چرا تمام این سالها گذاشتی من احمق فکر کنم اون بابامه؟ هما سعی کرد خودش را نگه دارد، اما نگاهش پریشان شد، صدا بالا برد: ـ به خاطر خودت بود! نمیخواستم بچگیتو خراب کنم! رها پوزخند زد، عقب رفت، انگار چیزی ته گلویش را خراش میداد. ـ خراب نکردی؟! مگه برات مهمه ؟؟؟یه عمره دارم روی دروغهات نفس میکشم… به چه حقی ؟ ازم پنهون کردی به خاطر خود خواهی و هدفهای خودت آره ؟؟؟؟؟؟؟؟ هما که دستاش می لرزید فریاد زد : آره بهت دروغ گفتم ! چون نمی خواستم از همون اول بچگیت با یه زخم بزرگ ،بزرگ بشی… نمی تونستم واقعیت بهت بگم .پدرت …همون سال اول زندگیت تو آلمان مرد .همینو میخواستی بدونی ؟ رها ،… همانجایی که انگار شعلهای کشیده شد به روی باروتِ دلش… منفجر شد ـ حالم ازت به هم میخوره… از همهچیت و صدای سیلی هما روی صورت رها … صدای برخورد دست، تیز و خشک، فضا را برید. رها خشکاش زد. انگار زمان برای چند ثانیه ایستاده بود. دستش را آرام بالا برد، گذاشت روی گونهاش. چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمد درد از کجاست. جایی که سیلی خورده بود، حالا میسوخت. اشکها، بیاجازه و بیوقفه، از چشمهایش سر خوردند پایین. لبهایش میلرزید. نمیتوانست چیزی بگوید. فقط نفس میکشید—کوتاه، بریده، عمیق—انگار هر ثانیهاش یک قرن گذشته بود. هما میلرزید. اشک، بیاجازه از گوشهی چشمش چکید و با شتاب افتاد روی گونهاش. با ناباوری به دستش نگاه کرد—همان دستی که حالا در هوا خشک شده بود. انگار باورش نمیشد این او بوده که زده. دستش را آرام پایین آورد، اما چیزی در وجودش فرو ریخت صدای فریادها به طبقهی بالا رسیده بود سام که مشغول صحبت تلفنی بود، بی درنگ تلفنش را قطع کردبا شتاب از پلهها پایین آمد. نرسیده به انتهای راهرو، صحنهای دید که جانش را لرزاند. رها، بیحرکت ایستاده بود، دستش روی صورتش. اشکهایش جاری بود. هما چند قدم دورتر ایستاده بود، نفسنفسزنان، با دستی که هنوز در هوا مانده بود. سام ماتش برد. فقط توانست بگوید: ـ ای وای مامان …مامان… چیکار کردی؟!
-
پارت چهل وهشتم رها از اتاق بیرون زد. انگار پاهاش مال خودش نبود. پذیرایی را با قدمهایی لرزان رد کرد. نه صدای شهره را شنید، نه صدای سرایدار دستش به نردههای راهپله حیاط خورد. محکم گرفت. سرش سنگین شده بود. نفسش بالا نمیآمد. در ماشین که نشست، شقیقههایش میزد. اشکهایش بیوقفه میریخت. کلمات جمشید، مثل میخ توی ذهنش کوبیده میشدند: «مطمئنی خودش میدونه پدرت کی بوده؟» پشت فرمان ماند. ماشین را روشن نکرد. به فرمان چنگ زد. با تمام جانش فریاد زد، بیصدا. هوای تهران سنگین و ساکت بود. نور آفتاب از لای درختها و تابلوهای خاکگرفته، کشیده میشد روی چهرهی خستهی رها. صدای آدمها، بوق ماشینها، همه در هم محو بود. فقط می راند. از خیابانی به خیابان دیگر، بی آنکه بداند به کجا می رود، بی هدف بی جهت با ذهنی آشفته گوشیاش را چند بار نگاه کرد. دهها تماس بیپاسخ از سام وهما دکمهی خاموش را زد. گوشی دیگر هیچ چیزی نشان نداد. شب شده بود، همچنان در خیابان می راند ،سرش گیج میرفت. سرانجام، نفس عمیقی کشید، و به سمت زعفرانیه راه افتاد صدای قفل در که چرخید، هما از روی مبل بلند شد. نفسهایش کوتاه بود. گوشیاش در دست، تماسهای بیپاسخ روی صفحه برق میزد. در باز شد. رها وارد شد. چشمانش قرمز. صورتش رنگپریده. قدمهایش سنگین و بیجان.
-
پارت چهل و هفتم رها وارد خانه شد. قدم به داخل گذاشت. کفشهایش روی سنگفرش براق و ساکت، صدایی خفیف ایجاد کرد. تلویزیون روشن بود، اما صدایش کم بود شهره، همسر جمشید، که مشغول آب دادن به گلی بود تا رها را دید به سمتش آمد رها سلام کرد شهره لبخندی کمرنگ زد. نه صمیمی، نه خصمانه ــ سلام رهاخانم خوش اومدی. چند لحظه مکث کرد، بعد گفت: ــ شنیدم عمل سختی داشتی. الان حالت بهتره؟ رها سری تکان داد. ــ بهترم، ممنون. نگاهش گذرا به اطراف افتاد. با صدایی که مضطرب بود پرسید: ــ میتونم بابا رو ببینم؟ شهره سر تکان داد و به سمت راهروی سمت راست اشاره کرد. ــ توی اتاق مطالعهست. اگه باهاش کار داری،اره می تونی رها نگاهی به همان مسیر انداخت. پایش را جلو گذاشت، اما ته دلش چیزی عقب میکشیدش. ایستاد. لحظهای فقط ایستاد. نفسش را آهسته بیرون داد. با مکثی کوتاه، آرام به در زد. صدای ورقخوردن کاغذها قطع شد. جمشید با صدایی خشک اما خونسرد گفت: ــ بیا تو. نور باریکی از لای در نیمهباز اتاق روی زمین پهن شده بود. رها دستگیره را گرفت، اما لحظهای هنوز تردید داشت…وارد شد و سلام کرد جمشید که تا این لحظه متوجه ورود رها نشده بود سرش را بلند کرد از پشت عینکش به رها خیره شد بعد با همان لحن خونسرد وخشکش گفت: اینجا چیکار می کنی !!!! رها جا خورد انتظار نداشت اولین برخوردش بعد ازین همه مدت این باشد با صدای لرزانی گفت: اومدم شمارو ببینیم جمشید اخمی کرد و کتابش را بست: اشتباه کردی اومدی مگه بهت نکفته بودم دوس ندارم ببینمت رها بغضش را قورت داد. دستانش یخ کرده بود. با صدایی لرزان گفت: ـ واسه چی؟ مگه چیکار کردم… بابا؟ جمشید با لحنی تند، بیآنکه نگاهش کند، گفت: ـ انقد به من نگو بابا. من بابای تو نیستم! چرا نمیفهمی؟ رها که بهزور جلوی اشکهایش را گرفته بود، بهزمزمه گفت: ـ چرا؟ این همه سال میگفتم بابا، چیزی نمیگفتی… ناراحت نمیشدی. چرا این همه مدت باهام قهری؟… فقط میخوام بدونم… جمشید روبهروی پنجره ایستاده بود. پشتش را به رها کرده بود. صدایش خشک و خالی از احساس بود: ـ اون موقع بچه بودی. دلم سوخت. فقط بهخاطر سام چیزی نگفتم. من هیچوقت پدرت نبودم… و دیگه هم نمیخوام پاتو بذاری اینجا. اشکهای رها سرازیر شد. صدایش شکست: ـ یعنی چی؟ نمیفهمم… هیچوقت نبودین؟… جمشید از پشت پنجره به سمتش آمد قدمهایش محکم و عصبانی. با صدایی بلند و لرزان از خشم داد زد: ــ برو از اون مادر خودخواهت بپرس! از همونی که فقط خودش براش مهم بود، خواستههاش، تصمیمهاش، غرورش… همه رو قربانی کرد برای خودخواهیهاش! نزدیکتر آمد. نگاهش برنده و زخمی: ــ برو ازش بپرس مطمئنه خودش میدونه پدرت کی بوده؟! چند ثانیه سکوت. بعد با لحنی که انگار آخرین تکهی احترام را هم آتش میزد، گفت: ــ دیگه هیچوقت اینجا پیدات نشه. فهمیدی؟! صدایش آنقدر بلند بود که دیوارها هم از خشمش میلرزیدند. رها خشکش زد. نفسهایش تند شده بود. اشک بیاختیار روی صورتش ریخت. مغزش تیر میکشید. کلمات جمشید مثل پتک، پشت سر هم بر فرقش میکوبیدند. پاهایش دیگر توان نداشتند…
-
پارت چهل وششم رها از شب عروسی که برگشته بودند، هنوز ذهنش درگیر جمشید بود. چند بار گوشیاش را برداشت،رفت سراغ مخاطبهای واتساپ. دستش میلرزید. نوشت:سلام بابا خوبی ؟ دلم برات تنگ شده لحظهای مکث کرد… پاکش کرد. دوباره نوشت باز هم تردید. نفسش را آهسته بیرون دادو Send را زد. دقایقی به صفحهی چت خیره ماند. هیچ نشانی از «Seen» نبود. تا نیمهشب صفحه را بالا و پایین کرد. با هر بار باز کردن واتساپ، ضربان قلبش بالا میرفت… اما هیچ. صبح روز بعد ، بیآنکه به سام یا هما حرفی بزند، لباسش را پوشید کلاه و سویچش را برداشت از خانه بیرون زد هوا هنوز از خنکی صبح پر بود. توی راه، چند بار گوشیاش را چک کرد. هنوز همان پیام، و هنوز بیتیک. صدای چرخیدن لاستیکها روی آسفالت خلوتِ زعفرانیه پیچید. پشت چراغ قرمز ایستاد؛ فکرش بیشتر درگیر شد. «چی میخوام ازش؟ جواب؟ دلسوزی؟ یه دلخوشی کوچیک؟» بالاخره به لواسان رسید. از ماشین پیاده نشد،انگار دلش نمیخواست وارد بشه رها سرش را به صندلی تکیه داده بود، نگاهش به روبرو نبود؛ به جایی بین افکارش خیره مانده بود. گوشیاش روی صندلی کناری بود. چند بار برداشت. باز کرد. به واتساپ برگشت. هنوز هیچ تیکی نخورده بود. نه “seen”، نه جواب. انگار پیامش توی خلأ رفته بود. نفسش را با صدا بیرون داد با خودش فکر کرد: «اصلاً چرا اومدم؟ چند بار تا مرز روشنکردن ماشین و برگشتن رفت… ولی نرفت. چیزی توی دلش میکشوندش جلو. نه کنجکاوی. نه حتی خشم. یه جور نیاز. یه جور بیپناهی که فقط یه جواب میخواست. نزدیک به یک ساعت گذشته بود. در نهایت در ماشین را باز کرد. آرام پیاده شد. کلاهش را سرش کرد به سمت در رفت. پشت آن ایستاد. نفس عمیق کشید… و زنگ زد سرایدا ویلا در را باز کرد سلام، سلام رها خانم خوبین؟بفرمایید رها لبخندی زد و سعی کرد صدایش محکم باشد: ــ سلام، جعفر آقا. ممنون، شما خوبین؟ جعفر سرش را تکان داد و در را کاملاً باز کرد: – خدا رو شکر. بفرمایید تو.بفرماید تو
-
KennethGatte عضو سایت گردید
- هفته گذشته
-
Mahtab عضو سایت گردید
-
#پارت35 با یه لبخند کج، پتومو کشیدم رو صورتم و گفتم: - مرسی خدا... مرخصی اجباری دادی، فقط ای کاش بدون دندون عقل هم حقوق میدادن... چشمام بسته شد، و بالاخره بعد از کلی کلنجار، خوابیدم... ولی خب، دنیا که با دلِ آدم هماهنگ نمیشه. خواب ندیده بودم، کابوس دیده بودم. تاریکی. یه جادهی دراز. صداهایی که نمیفهمیدم چی میگن. یه سایه... نزدیکتر... نزدیکتر... یههو از خواب پریدم با جیغ: - آآاااااااااااااااااااااه تو تاریکی، یه سایه درست بالای سرم بود. بهخدا قسم فکر کردم روح اجدادهمه اومده سراغم. یه جیغ بنفش زدم که کل پرندگان مهاجر اطرافمون مسیرشونو تغییر دادن! - آااااااه خاک تو سرم با جیغی که زدم، هلیا هم جیغ زد! یعنی دقیقاً یه دوئت جیغکشی راه افتاد! من: «آآآآآآااااااااا» هلیا: «وااااااااااااااااااااای مادرررررر» یه لحظه موندم کی بیشتر ترسیده؟ من یا اون؟ لامپ سقف روشن شد. دیدم هلیا با یه خیار نصفه تو دستش بالا سرمه، مثل جنهای خیار بهدست من: «تو دیگه چی خیار زورو؟» هلیا با چشمای گرد: «تو چیای دختر؟ خود زلزلهای! خواب دیدی یا فیلم ترسناک بلعیدی؟» نفسنفس میزدم، عرق کرده بودم مثل مرغ بریونشده. من: «خواب دیدم تو هیولایی، بعد پریدی روم گفتی پاشو ظرفارو بشور» هلیا خندید، خیارو پرت کرد سمتم: هلیا: «اگه بازم خواب منو میبینی، قبلش بگو آرایش کنم لااقل» بعدم رفت یه پتوی اضافه آورد، مثل یه پناهجوی خسته انداخت رو من. هلیا: «دیگه بسه دلقکبازی، بخواب فردا بریم سر کار میگی پشتم تیر میکشه چون تو خواب داشتی از زامبیا فرار میکردی» من با لبخند گفتم: «باشه فقط دیگه نصف شب با خیار بالای سرم نایستا، حس میکنم جنهای گیاهخوار دارن نفرینم میکنن!» اونم زد زیر خنده. خندهمون که تموم شد، من آروم چشمامو بستم. اما ته دلم گرم شد، گرمِ بودنِ کسی مثل هلیا که حتی تو کابوسهام هم تنهام نمیذاشت، حتی اگه با خیار نصفه بیاد سراغم...
-
#پارت34 روی تخت افتاده بودم. یه دستم روی صورتم بود و یه دست دیگه، روی بستهی یخ کوچیکی که از داروخونه گرفته بودم. هنوز دهنم بیحس بود، ولی درد از لای اون بیحسی هم میزد بیرون. لبامو جمع کرده بودم و نفس میکشیدم از بینی. با خودم گفتم: - آفرین لیان، قوی بودی، رفتی پله رو انتخاب کردی، اونم با یه دندون کشیدهشده... حالا هم نصف صورتت حس نداره، هم باید با نی سوپ بخوری! چشام بسته شد. ذهنم ناخودآگاه برگشت به اون پسر... همون که اسممو گذاشت "خانم قوی". یاد اون لحظه افتادم که از پشت منو صدا زد، وقتی داشتم بیخیال آسانسور، پلهها رو انتخاب میکردم. اون نگاه، اون ابروهای بالا رفته، اون خندهای که هی سعی داشت قورتش بده... دلم نمیخواست بخندم، ولی لبم یه ذره کش اومد. - خاک تو سرت لیان، الان وقت خندیدنه؟ دندونت رفته هوا... به پهلو چرخیدم. موبایلمو برداشتم و شروع کردم یه ویس برای هلیا فرستادن: «هلیاااا... دندون عقلمو کشیدم، الان رسماً یه سمت صورتم مثل بالش شده» ولی جدیتر از همه اینه که امروز یه دیوونه دیدم... یه دیوونه که میگفت چرا از پله میری؟! لقبم هم شد «خانم قوی»... نمیدونم چرا، ولی یهجوری حس کردم این لقب، مال خودمه...» نفس گرفتم. گوشهی چشمم گر گرفت. خستگی روز، بیخوابی دیشب، و شاید... شاید یه ذره دلگرمی از یه نگاه غریبه.
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود نهایتا تا تاریخ ۱۰ تیر ۱۴۰۴، انجام میشه. -
پارت چهل وپنجم زوج جوان با آرامش به وسط پیست رسیدند. مجری دوباره با هیجان گفت: ــ اولین رقصِ عاشقانهی این دو عزیز، تقدیم به شما… و تمام قلبهایی که عاشقن! نورها کمکم ملایمتر شد. موسیقی عوض شد و تمی عاشقانه و آرام گرفت. عروس و داماد، دست در دست، مقابل هم ایستادند و شروع به رقص کردند. نگاهها، با لبخند و تحسین، دنبال حرکات نرمشان بود. وقتی رقص آن دو به نیمه رسید، مجری با انرژی اما لحنی نرم، گفت: ــ خانوما و آقایون عزیز ! وقتشه به پیست بیاید و با عروس و داماد همراه بشید ــ همراه عزیزاتون بیاید وسط! موزیک ادامه پیدا کرد. کمکم بعضیها با خنده و شوخی همدیگر را به پیست کشیدند. نورهای رنگی آرام میرقصیدند روی زمین سام از دور، با وقار و دست در جیب شلوارش ،نزدیک شد. مقابل رها کمی خم شد و با لبخندی محجوب گفت: ــ آیا این لیدی زیبا افتخار یه رقص رو به من میده؟ رها خندید، کمی سرش را پایین انداخت و گفت: ــ وای نه… نمیتونم داداش سامی، خجالت میکشم جلوی اینهمه آدم سام آرام زمزمه کرد: ــ اگه قرار باشه با کسی این لحظه رو شریک بشم، فقط تویی خواهر کوچولوی من هما که از پشت سرشان نزدیک شده بود، با نگاهی مهربان و صدایی آرام گفت: ـ برو عزیز دلم… تو که میدونی سامی جز با تو با هیچکس نمیرقصه. سام با لبخند شیطنت آمیزی در حالی که دستش را به سمت رها دراز کرده بود گفت: پاشو جوجه من حیف این لباس قشنگت نیس یه دور باهاش برقصی رها نگاهی به چشمهای منتظر سام انداخت. لبخند ملایمی زد. سام با وقار بازویش را جلو آورد، و رها را با لطافت همراه خودش به سمت پیست برد. سام دست خواهرش را گرفت و پشت کمرش قرار داد، نه خیلی سفت، نه خیلی رسمی همونطور که برادری مراقب، خواهر کوچولوش رو برای رقص هدایت میکرد. از دور، مهمانها با لبخند نگاه میکنن. نگاهها ناخودآگاه به سمتشان کشیده میشد… از جمله نگاه تیز و پنهان نازی اما از همه پررنگتر، هماست که با چشمانی مرطوب، عاشقانه به بچههاش نگاه میکنه. نازی به سمت هما می آید ـ هماجوووون؟سامی انگار فقط با خواهر خودش میرقصه! از کسی دیگه خوشش نمیاد مگه؟ هما، لبخند کوتاهی زد، و با طمأنینه گفت: بعضی وقتا، عشق برادری از هر عاشقانهای زیباتره. خیالش راحته… نه توقعی هست، نه سوءبرداشتی. فقط امنیت و عشق. نازی نگاه از پیست گرفت. لبش را کج کرد و با لحنی آرام ولی نیشدار گفت: ـ ناز شده… درست مثل داداشش. مغرور و خاص. در همین لحظه، سمیرا که از آنطرف نزدیک شده بود، لبخند شیرینی زد و گفت:راست میگی خاله جون. آدم دلش گرم میشه وقتی میبینه یکی اینجوری مراقب خواهرشه. نازی با (لحن رندانه) ولی خب من هنوز معتقدیم سام به جز خواهرش، یکی دیگه هم بالاخره باید پیدا کنه که باهاش برقصه! هما سرش رو به نشونهی «شاید» تکون میده با لبخند پرمعنا): ـ وقتش که برسه، خودش انتخاب میکنه… ولی فعلاً رها دنیای سامه.