تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
Amresh عضو سایت گردید
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و نه اوضاع به هم ریخته شده بود؛ اگر همینطور ادامه پیدا میکرد به ضرر هر سه نفرشان تمام میشد. مرد بر سر لیدیا فریاد زد. - دوشس بگذارید کارم را انجام بدهم، وگرنه مجبور میشم گزارش شما را به مدیر دانشگاهتان بدهم. لیدیا بدنش از شدت عصبانیت به لرزش افتاده بود. - آن وقت برای چه؟ - برای اینکه در کار دولت دخالت کردهاید. لیدیا با صدای بلند به این حرف او خندید. - در کار دولت نیست، در کار شما ریاکاران دخالت میکنم. صدای برخورد سم اسبهایی به گوششان رسید اما هیچکدام به آن توجه نکردند. مائل شانهی لیدیا را گرفت و فشار کوچکی داد تا کمی آرام بگیرد. درشکه جلوی پایشان ایستاد و فردی از آن پیاده شد و به سمت آنها آمد. با در معرض نور قرار گرفتن او، اولین کسی که متوجه او شد، جیزل بود. - جکسون! با امیدواری او را صدا زد. مائل نیز متوجه او شد. لیدیا آنقدر محو بحث با آن مرد شده بود که هیچ چیز از اطرافش نمیفهمید و مرد نیز پابهپای او مشغول بحث بود. - اگر یکبار دیگر، فقط یکبار دیگر او را اینگونه خطاب کنی و بخواهی او را ببری، من هم با او میآیم... مکثی کرد. گویی فکر بهتری به ذهنش رسیده باشد، به مرد نزدیک شد. - اصلا فقط باید من را ببری، کاری به او نداشته باش؛ من از او خواستم با من بیاید. لیدیا دروغ گفته بود تا بتواند او را نجات بدهد. - پس مرا ببر... جکسون به جیزل و مائل چیزی نگفت و مستقیم به سوی لیدیا و آن مرد رفت. از پشت بازوی لیدیا را گرفته و آرام او را عقب راند و را به پشت سرش هدایت کرد. جکسوت نگاهی به لیدیا انداخت که گویی میگفت دیگر نیازی نیست با او بحث کند و اکنون جکسون همهچیز را درست میکرد. این اولین باری بود که جیزل میدید جکسون با چشمان سرد به لیدیا نگاه نمیکند و اندکی نرم شده است. جکسون بازوی لیدیا را رها کرده و به سوی مرد برگشت. - آنها با من هستند. کارتی جلوی مرد گرفت. هر کسی که بود حتی در آن تاریکی هم متوجه صورت رنگ پریدهی مرد میشد. - سِر چارلز... نیازی به کارت نیست. جکسون به جیزل اشارهای کرد و سرد به مرد گفت: - او نیز خواهر خواندهام است؛ میخواستید او را ببرید؟ این سوال را طوری پرسیده بود که گویی داشت آن مرد را تهدید میکرد. مرد که گویی به یکباره موضع خود را عوض کرده بود، تند سر تکان داد. - معلوم است که نه، فقط میخواستم از او سوالاتی بپرسم. - اما من طور دیگری متوجه شدم. جکسون گفته بود. مشخص بود که دارد او را اذیت میکند و میخواهد از او زهر چشم بگیرد. مرد ترسیده آب دهانش را پایین داد. سرش را زیر انداخت. - نه، اینطور نیست. جکسون آرام سر تکان داد. بدون اینکه توجهی به مرد بکند، پشتش را به او کرد. - پس من آنها را با خودم میبرم. مرد حتی یک کلمه هم سخنی نگفته و جکسون هر سه آنها را به سوی درشکه هدایت کرد. درب را باز کرده و دست جیزل را گرفت تا بالا برود. جیزل روی صندلی درشکه نشست و به لیدیا که پایین ایستاده بود و از وقتی که جکسون آمده بود حتی یک کلمه هم حرفی نزده بود، نگاهی انداخت. در کمال تعجب، جکسون دستش را برای لیدیا دراز کرده تا بالا بیاید. لیدیا که تا کنون سرش را پایین انداخته بود، به چشمان جکسون خیره شد. او نیز متعجب بود. - شما را میرسانم. جکسون با حالت آرامی گفته بود. لیدیا با ذوق لبخندی زده و با گرفتن دست جکسون بالا آمده بود و روبهروی جیزل نشست. ضربهای آرام با پایش به پای جیزل زد. جیزل به او نگاهی انداخته و لبخندی به صورت شکفته شدهی او زده بود. بعد از آن مائل بالا آمده و کنار لیدیا و جکسون نیز در کنار جیزل نشستند. جکسون بدون اینکه چیزی بگوید، به درشکهچی گفت که به خانهی کنت مونتفران برود و درشکهچی بدون گفتن چیزی به سوی خانه لیدیا حرکت کرد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و هشت لحن مرد به یکباره آرام شده بود و آن نور شدید را از روی صورتشان کنار زده بود. لیدیا پوف کلافهای کشید. - واقعا فکر میکنید کار درستی است که اینگونه به مردم حملهور شوید؟ با عصبانیت گفته بود. مرد کمی دست و پای خودش را گم کرده بود. تعظیمی به او کرد. - مرا ببخشید دوشس لیدیا، شما را به جا نیاوردم. نور را از روی صورت او کنار زده و روی صورت جیزل و مائل انداخت. هنگامی که چشمش به مائل خورد، دوباره نور را کنار گرفت. رنگ مرد پریده بود. - سِر مائل، شما هم اینجا هستید؟ با ترس گفته بود. اکنون نور را کامل درون چشمان جیزل انداخته بود. مائل با انزجار سرش را تکان داد. - بله اینجا هستم! جیزل چشمانش را از شدت نور بسته بود. صدای مرد دوباره بالا رفت. - و شما؟ جیزل چشمانش را باز کرد. مرد با چشمان ریزشده و با حالت سوالی به او چشم دوخته بود. جیزل ترسیده بود. او دختر فرد بزرگی نبود که بخواهد خودش رل نجات بدهد و حتی نمیدانست اشرافزادههایی مانند مائل و لیدیا چگونه رفتار میکنند. خودش نیز تنها یک دختر دانشجو بود که حتی از خانهی خود فرار کرده بود. جکسون نیز در اینجا حظور نداشت تا بتواند ضامن او بشود. - من... - او با من است! جیزل میخواست چیزی بگوید اما لیدیا میان حرف او پریده بود و در حالی که دستش را جلوی او گرفته بود و جیزل را از معرض دید مرد پنهان میکرد، پاسخ او را داده بود. مرد سرش را کج کرد که بتواند جیزل که اکنون پشت سر لیدیا بود و مائل نیز جلوی او آمده بود را، از بین آن دو ببیند. - نمیشناسم شما را، لطفا خود را معرفی کنید. لیدیا با او تشر زد. - متوجه نیستی؟ میگویم او با من است. مرد نگاهش را بین مائل و لیدیا گرداند. کمی فاصله گرفته و صاف ایستاد. دستی روی شکم برآمدهاش کشید. - معذرت میخواهم اما نمیتوانم بگذارم او را با خود ببرید؛ عبور و مرور بعد از ساعت خاموشی شهر ممنوع است و ایشان قوانین را نقض کرده است. باید او را با خود ببرم. جیزل با ترس نگاهی به مائل و لیدیا انداخت. مائل کمی نزدیکتر آمده و کامل جلوی لیدیا ایستاد. - اگر ممنوع است چرا فقط میخواهی او را ببری؟ مگر من و دوشس لیدیا نیز با او نیستیم؟ چرا فقط او را میخواهی ببری؟ مرد صدایش را صاف کرد. - شما و دوشس لیدیا افراد بزرگی هستید... لیدیا میان حرف او پرید. - او نیست؟ ما هر سه فقط دانشجو هستیم. - شما فرزند کنت مونتفران هستید و من نمیتوانم شما را با خود ببرم، این توهین است. لیدیا فریاد زد. - او هم محترم است. آنقدر با عصبانیت فریاد زده بود که مرد چند قدم از آنها فاصله گرفته بود. میخواست دهان باز کند و چیزی بگوید، اما لیدیا دوباره صدایش بالا رفت. - چون اشرافزاده نیست فکر میکنی نمیتواند محترم باشد؟ یا این دستورات فقط برای مردم عادی صدق میکند و اشراف را مبرا میداند؟ مرد سر تکان داد. - اینطور نیست دوشس... لیدیا صدایش بالا رفت. آنقدر بلند فریاد زد که جیزل دستش را در دست گرفت. حال او بد شده بود. - آنقدر مرا دوشس صدا نزن. هیچکدام چیزی نگفتند. جیزل و مائل سعی داشتند لیدیا را آرام کنند و مرد برای زندگیاش ترسیده بود. او دختر یکی از قدرتمندترین افراد را عصبی کرده بود و اکنون از عواقبش ترسیده بود. مرد به سوی مائل برگشت. گویی فکر میکرد رام کردن مائل میتواند راحتتر باشد. - شما میدانید که اگر شما را با خود ببرم پدرتان چه بلایی بر سرم خواهد آورد، لطفا بگذارید کارم را تمام کنم و این دختر را با خود ببرم. مائل به او پوزخندی زد. - اولا مادمازل، او را مادمازل صدا کنید؛ ثانیا تو کارت را انجام نمیدهی فقط میخواهی راهی برای پول در آوردن پیدا کنی، از هر روشی که میتوانی! مرد دیگر نتوانست تحمل کند. به سوی جیزل رفته و مچ دستش را گرفت. - باید با من بیایید. لیدیا عصبی فریاد زد. مائل بازوی جیزل را گرفته و او را عقب کشید. مچ دستش را از دست آن مرد بیرون آورد. - چطور جرئت میکنی به یک زن دست بزنی؟ مائل عصبی فریاد زد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و هفت حیاط اندک- اندک خالی میشد و همه به سوی خانهها روانه میشدند. امروز جکسون گفته بود که نمیتواند به دنبالش بیاید زیرا برای کاری ضروری به کلیسا میرفت. گویی در آنجا جلسهی مهمی برگزار میشد که افراد بزرگی در آنجا حظور داشتند. جیزل به این فکر میکرد که شاید اکنون دوباره بر سر ژنرال لامارک ریخته و او نیز بیدفاع فقط به آنها پوزخند میزند. به همراه مائل و لیدیا جلوی درب دانشگاه ایستاد. به آنها نگاه کرد. - امروز درشکهچی به دنبالم نمیآید، باید پیاده بروم. لیدیا که تا کنون سعی میکرو بند کیفاش که کمی بلند شده بود را کوتاه کند، به سرعت به سوی او برگشت. - جکسون امروز نمیآید؟ جیزل به سوی او برگشته و ناامید به او چشم دوخت. بعضی اوقات این دختر خیلی ترحم برانگیز میشد. - نه نمیتواند. لیدیا با لبهایی آویزان به جلوی پایش خیره شد. - من هم امشب پیاده میروم، پدرم برای کاری به کلیسا رفته است. این را مائل گفته بود. جیزل به او نگاهی انداخت. - پس میتوانیم مسیری را باهم برویم. مائل سری تکان داد. لیدیا که هنوز ناامید به جلوی پایش خیره شده بود، گفت: - من هم با شما میآیم. جیزل سری تکان داد. هر سه به راه افتادند. خیابانها تاریک بود و کم پیش میآمد کسی را در حال رفت و آمد در آنجا ببینی. همه از ترس ماموران حکومت به خانهها پناه برده بودند. در خیابانی که ساختمان دانشگاهشان قرار داشت، کافههای بسیاری وجود داشت. زیرا بعد از اتمام دانشگاه همه به آنها هجوم برده و در آنجا مشغول صحبت میشدند. دانشجویان هر فرصتی را برای کمی گفتوگو غنیمت میشمردند؛ زیرا در دانشگاه تمام مدت در حال رفتن به این کلاس و آن کلاس بودند و کم پیش میآمد بخواهند جلسه تشکیل بدهد. وضع حاکمیت نیز به طوری بود که ایجاب میکرد ساعتها درباره آن بحث شود. مخصوصا دانشجویان که مهمتریم افراد جامعه بودند و نقشی اساسی داشتند. کافههایی که محل تجمع دانشجویان بود، اکنون همه بسته بودند و روی درهایشان نوشته شده بود که مشخص نیست تا چه زمانی بسته میمانند. جیزل میان مائل و لیدیا قرار گرفته بود. هیچکدام حرفی نمیزدند. سکوت سنگینی برقرار شده بود. به سوی مائل نگاه کرد. - پدرت برای چه به کلیسا رفته است؟ نمیدانست چرا باید در همان روزی که در آنجا جلسه برگزار میشود، پدر او نیز آنجا باشد. چیز زیادی درباره خانواده او نمیدانست. مائل همانطور که با تکه سنگ کوچکی سرگرم بود و آن را به جلو پرتاب میکرد، پاسخ او را داد. - گویی در آنجا جلسهای برگزار شده است؛ پدرم به عنوان یک اشرافزاده بزرگ باید در این جلسه حضور مییافت. تا کنون نگفته بود که آنقدر خانوادهی ثروتمندی دارد. از کوچهای که دانشگاه در آن قرار داشت خارج شده و وارد خیابان اصلی شده بودند. - چقدر همهجا تاریک است. لیدیا گفته بود. آنقدر تاریک بود که حتی جلوی پای خودشان را هم نمیدیدند. حتی روشنایی را نیز از آنها گرفته بودند. به این فکر میکرد که چگونه راه خانه را پیدا کند که نور شدیدی باعث شد چشمانش را ببندد و دستش را جلوی صورتش بگیرد. چیزی نمیدید و فقط بلند شدن صدایی را میشنوید. - چه کسی آنجاست؟ شخصی یا عصبانیت این سوال را مطرح کرده بود. کمکم چشمش به نول عادت کرده و چشمانش را باز کرد. لیدیا و مائل نیز همزمان با او به خودشان آمده بودند. - میگویم شما چه کسی هستید؟ مرد دوباره سوالش را تکرار کرد. اکنون دیگر به نزدیکیشان رسیده بود و میتوانست چهرههای آنها را ببیند. - برای چه بیرون از خانهاید؟ مگر نمیدانید از ساعت هشت به بعد عبور و مرور ممنوع شده است. به شدت سر آنها داد میزد. جیزل به حدی ترسیده بود که سخن گفتن را از یاد برده بود. دعا میکرد که مشکلی برایشان پیش نیاید. صدای لیدیا بلند شد. - به خانه میرویم، اجازه نداریم؟ صدای لیدیا عصبانی بود. تا کنون او را در این حالت ندیده بود. مرد نگاهی به او انداخت. - دوشس لیدیا شما هستید؟ - امروز
-
پارت هفتاد و هفتم و برای اون پسری که این اواخر اسمم و صدا زده بود فرستادم تا بدونه آهی که کشیده، بیجواب نمونده...بعد از اون چشامو بستم و تصور کردم تا پیشش باشم...جالبه که توی بیمارستان چشمامو باز کردم! رو یکی از صندلیا دستاشو گذاشته بود دور سرشو با ناچاری به دیوار روبروش نگاه میکرد...تو ذهنش هزارتا فکر و خیال بود...هزینه عمل جراحی آپاندیس مادرش، شهریه مدرسه خواهرش، اجاره خونه، یخچال خالی...برای یه لحظه که داشتم ذهنشو میخوندم حتی مغز منم رد داده بود! رفتم کنارش نشستم و گفتم: ـ نگران نباش همه چیز درست میشه! از فکرش اومد بیرون و تازه متوجه حضورم شد و گفت: ـ با من بودین؟ با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ اوهوم! آهی کشید و گفت: ـ دیگه هیچی تو زندگی من درست نمیشه! فقط از روزی که اون مردک پولمو بهم نداد، روز به روز خرابتر میشه... بعد انگار حس کرد که داره برای یه غریبه درد و دل میکنه گفت: ـ اصلا من چرا دارم اینارو به شما میگم!؟ شرمنده بخدا اصلا ذهنم بهم ریختست! گفتم: ـ گوشیتو نگاه کن! همینجور زل زده بود بهم که گفتم: ـ بهت گفتم گوشیتو ببین! گوشیشو درآورد و با تعجب به صفحه گوشیش نگاه کرد و با تته پته گفت: ـ این...این خونه آقای قوچان نژاد نیست؟
- 74 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام ماه بلند مغرور ببین مرا بیقرار کردی تمام داراییام دلم بود که پای آن هم قمار کردی
-
پارت هشتم سریع کفشهای کرم-قهوهای کتونیام رو پا زدم و با قفل کردن در، سمت آسانسور رفتم. با خروجم از آسانسور، حدیثه رو دیدم که توی لابی منتظر بود. دست به سینه به طرفم اومد و من هم نزدیکش شدم. - ساعت خواب! لبهی شالم رو روی شونهام انداختم. - شرمنده سیسی؛ خیلی خسته بودم. دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. - فدای سرت. بریم سیا دم در منتظره! خوشحال شدم که مجبور نیستم خودم رانندگی کنم و سیاوش مثل یک جنتلمن واقعی، مارو با خودش میبره و میاره. وارد کوچه که شدیم، قبل از حدیثه به سمت ماشین دویدم تا زودتر از اون جلو بشینم. حدیثه با اعتراض صدام زد؛ اما من با بی رحمی، تا در آپارتمان رو ببنده، خودم رو روی صندلی جلوی هایمای نویی که خریده بود انداختم. با هیجان به سمتش چرخیدم و وقتی چهرهی هسجان زدهی او رو هم دیدم، دستهام رو به طرفین با ذوق باز کردم. - سیا! خندید. پسر بسیار بسیار با محبت و حامیای بود. دلم خیلی براش تنگ شده بود و مدتها بود به خاطر کارهامون، نتونسته بودیم همدیگه رو ببینیم و وقت بگذرونیم. بعد از حدیثه تنها کسی که رفیق صداش میکردم، سیاوش بود. مثل همیشه هم استایلهای خاص و وینتیج و مدرنش، کنار موهایی که همیشه از پشت سر میبست بود. استایلش رو همیشه تحسین میکردم. - چطوری خوشگل خانمم؟ لحن لطیفش مایه آرامشم بود. - قربونت تو چطوری؟ دلم برات یه ذره شده بود سیا. متوجه حضور حدیثه نشده بودیم که خودش رو جلو کشید و جیغ زد. - من میخواستم جلو بشینم بی ادب! سیا به عقب چرخید. - عشقم من تورو زیاد میبینم. مینا وقت نداره بیاد بیرون، دلم براش یه ریزه شده. و با محبت به من نگاه کرد. چشمکی زدم که حدیثه با حسادت گفت: - دارم برات آقا سیاوش! بازهم سیاوش خندید و با مرتب نشستنش، ماشین رو به حرکت درآورد. - باشه حدیث جونم. باور کنید جفتتونو من دوست دارما! سیاوش، پسر بی شیله و پیلهای بود. همیشه به همه همینطور زبانی محبت میکرد و هیچوقت منظوری نداشت. کمی سکوت بود که سیاوش بی طاقت گفت: - میناجون یه چیزی بگو. مثلا خیلی وقته همو ندیدیما! مایا به سمت سیاوش نشستم و با هیجان دستهام رو به هم کوبیدم. - سیا انقدر حرف دارم برات بزنم که حد نداره. تا صبح باید به حرفام گوش بدی. دست راستش رو روی چشمش گذاشت. - چشم گلم، شما و حدیث جون فقط حرف بزنید من سراپا گوشم.
-
shirin_s عکس نمایه خود را تغییر داد
-
-
_has.tia عضو سایت گردید
-
پارت هفتاد و ششم اینبار خندشو خورد و با تته پته گفت: ـ من...منظورت چیه؟ با یه بشکن جلوی چشمش یه گالن بنزین درآوردم و شروع کردم به ریختن که اومد جلو و سعی کرد بهم حمله کنه اما قبلش از تو جیبم یه مار درآوردم و انداختم روش...شروع کرد به فریاد زدن: ـ آخه تو جنی؟! چی هستی؟ از کجا اومدی؟؟! نکن بی انصاف دخترم داخله...احسان خبر مرگتو بیارن، کجا رفتی؟ نکن دخترهی دیوونه...کمک...این مار و از دورم باز کن... وقتی کارم تموم شد اومدم نزدیکش و گفتم: ـ کاراتو کردی، حالا بشین از اینجا به بعد کارای کارما رو با هم ببینیم... فندک و درآوردم که گفت: ـ التماس میکنم، توروخدا...بچم داخله، همه داراییم تو گاوصندوقمه...خواهش میکنم بهم رحم کن! هر چی بخوای بهت میدم... نشستم کنارش و گفتم: ـ نمیتونی...تو نمیتونی آبرو اون کارگرایی که بردی رو بهشون برگردونی، نمیتونی جلوی شرمندگیشون و بگیری! خصوصا وقتی این کارگر ۱۶ سالهایی که حقوقشو ندادی و اخراجش کردی...اون یتیم بود مردک! فکر کردی آه یتیم پیش خدا بی جواب میمونه!؟ شروع کرد به گریه کردن و گفت: ـ قول میدم پولاشونو برگردونم! بخدا میرم ازشون حلالیت میگیرم... بلند شدم و گفتم: ـ دیگه فایدهایی نداره! قبل از اومدن من باید اینکار و میکردی! الآنم برای آخرین بار به داراییات نگاه کن! با صدای بلند فریاد زد و گفت: ـ نه! خواهش میکنم...اینکارو نکن! بدون توجه به حرفش فندک و زدم و پرتش کردم پشت سرم...خونه و ماشینش مثل یک بمب منفجر شد! به سرعت از در خونش بیرون اومدم و با گردنبندم از این تصویر عکس گرفتم...
- 74 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و پنجم دم در ویلاش چشمامو باز کردم! انصافا هم چیز خوبی ساخته بود...مشخص بود که کلی براش خرج کرده! زنگ خونشون و زدم و نگهبان در و باز کرد...رفتم داخل و دیدم با پیراهن خواب کنار استخر نشسته و داره با دخترش بازی میکنه! تو دلم افسوس خوردم براش که بعد از چند دقیقه داغ تمام این چیزا حتی دخترش به دلش میمونه! با دیدن من با تعجب گفت: ـ بفرما خانوم؟ گفتم: ـ چه احساسی داری؟ رو به دخترش گفت: ـ ملورین تو برو داخل با عروسکات بازی کن من میام... بعدش اومد نزدیکم منو گفت: ـ شما رو بجای نیوردم! یه مقدار با ناخنام ور رفتم و گفتم: ـ طبیعیه! جواب سوالم و ندادی! یه بشکن به نگهبان دم درش زد که منو بندازه بیرون اما من با یه بشکن دیگه یه سنگ انداختم زیر پای مرده که کله پا شد...ترس و تعجب تو صورتش بیشتر شد...با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ واسه همه آره، واسه مام آره آقای قوچان نژاد؟ با عصبانیت گفت: ـ خانوم من اصلا متوجه حرفای شما نمیشم! لطفاً از خونهام برید بیرون! با حرص نگاش کردم! طمع و غرور توی چهرش موج میزد! گفتم: ـ نگران نباش! الان بهت میفهمونم! بنظرت اگه من رو خونه و ماشینت نصفه یه گالن بنزین و بریزم و روش یه فندک بکشم، چه اتفاقی میفته؟ از روی عصبانیت خندید و گفت: ـ مگه شهر هرته دخترجون؟! ازت شکایت میکنم پلیس پدرتو دربیاره! منم همزمان باهاش خندیدم تا عصبانی تر بشه و گفتم: ـ آره اگه بتونی!
- 74 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
خانه ای ویرانم بدنی بی جانم لامکانم بی تو روح سرگردانم یک خزان بی باران خلسه ای بی پایان دور خود میگردم بی سر و بی سامان سرنوشتم بی تو بیقراری باشد🖤
-
پارت هفتاد و چهارم گفتم: ـ اینقدر غرق نزن! به زور خوابوندمش رو تخت و قرصاشو با یه لیوان آب دادم تا بخوره...بعدشم از تو کمدش بسته های سیگارشو جمع کردم که گفت: ـ رییس شما حس بویاییت هم قویه! همونجوری که بستههای سیگارشو مینداختم تو سطل آشغال گفتم: ـ ما اینیم دیگه! بعدم زیر لب یه چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم. بهش گفتم: ـ الآنم خوب استراحت میکنی تا من برگردم! لبخندی بهم زد و گفت: ـ چشم؛ هر چی شما بگی! چشمکی بهش زدم و گفتم: ـ آفرین! سامان گفت: ـ رییس خودت قرصاتو خوردی؟ گفتم: ـ آره قبل اینکه بیام پیش تو! گفت: ـ برگشتنی خودم پمادتو میزنم... گفتم: ـ حالا تا بعد! پرونده امروز و گذاشتم توی کتم که پرسید: ـ رییس امروز برنامت چیه؟ گفتم: ـ یه پسری همسن تو که مادر خرج خانوادست و کارفرماش به ناحق پولشو خورده و از کار اخراجش کرده! میرم حساب کارفرماشو برسم... لبخندی زد و گفت: ـ اومدی برام تعریف کن که چیشد! پوزخندی زدم و گفتم: ـ چشم! امر دیگه باشه؟! تا رفت حرفی بزنه، کلاهمو گذاشتم رو سرم و نامرئی شدم و رفتم پیش آقای قوچان نژاد که کارفرمای حر*م خوری بود و با پولایی که از کارگراش بالا میکشید برای خودش یه ویلا و ماشین خارجی خریده بود!
- 74 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بی تو هر شب این دیوونه مست نگاهت زیر بارونه اینقده امشب دلتنگم، از همه حرفام معلومه🎼
- دیروز
-
پارت هفتم با صدای زنگ مکرر گوشی چشمهام به آرومی باز شد و به سقف تاریک اتاق خیره موندم. ساعت چند بود؟ گوشیام مدام زنگ میخورد و شخص پشت تلفن تا الان خودش و من رو پاره کرده بود. موهام پخش شده بودن و از گردن تا قفسهی سینهام خیس عرق بود. انگار تو خواب کلی ورزش میکنم. با گیجی دست بردم به طرف صدای گوشی و ناکام از پیدا کردنش، با قطع شدن صداش، من هم بلند شدم و روی تخت دونفرهام نشستم. پاچههای بالا رفتهی شلوار، پتو و لحاف نامرتب و تاریکی اتاق خواب و نور باریک پذیرایی، فقط نشونهی یک چیز بود: از ساعت نه صبح تا الان که شبه، کامل خواب بودم! یاد قرارم با حدیثه و سیاوش، هوش و حواسم رو کامل سرجاش برگردوند و با سرعت اطرافم دنبال گوشی گشتم. میون لحاف و پتو پیداش کردم و به تماسهای از دست رفته از حدیثه خیره موندم. چندبار زنگ زده که متوجه نشدم؟ با دست شونه ای میون موهام زدم تا وزیاش بخوابه و سریع از تخت پایین پریدم. حین رفتن به پذیرایی کوچک خونهام، شمارهی حدیثه رو گرفتم. در کسری از ثانیه با صدایی بلند جواب داد و فرصت نداد که توی ذهنم، دفاعیه بچینم. - بیشعور میدونی ساعت چنده؟! توی خونه از ساعت دیواری بدم میاومد. پس گوشی رو وسط جیغها و شماتت های حدیثه پایین آوردم و با دیدن ساعت ۱۸:۴۲، خواب مونده توی سرم هم پرید و سریع گوشی رو کنار گوشم گرفتم. - غلط کردم حدیث، الان آماده میشم! - باید هم بشی! پنج دقیقه دیگه دم در خونتم مینا؛ وای به حالت آماده نباشی. سریع به طرف اتاق برگشتم و برق رو روشن کردم. اتاق به شدت به خاطر خستگی صبح، نامرتب بود و همهی وسایل کارم وسط اتاق پخش بودن. - حدیث ببند، خودتم بودی تو پنج دقیقه آماده نمیشدی. گوشی رو میون کتف و گوشم گذاشتم و از میون کلوزت، دنبال بهترین لباس برای قرار امشب گشتم. - مینا بخدا میکشمت. نمیتونی یه ساعت بذا... - وای حدیث چی بپوشم؟! - اون شومیز کرم کبریتی رو بپوش. سریعا از میون انبوه لباسها بیرون کشیدمش و روی تخت انداختم. - قطع کن حاظر شم. و منتظر نموندم و سریع گوشی رو روش بستم. استایل راحت و پاییزهام رو تکمیل و حالا نوبت صورتم بود؛ اونهم در کمترین زمان ممکن، قبل از رسیدن حدیثه به خونه! جلوی آینه، چهرهام داغون بود! پلکهای پف کردهی چشمهام پشت مژههای کاشته شدهام مخفی بود، اما با لپهای باد کرده چیکار میکردم؟! موهام رو محکم و بدون شونه کشیدن، بالای سرم بستم و انتهاش رو ساده بافتم. همین باعث کشید چشمهام کشیده تر و پف صورتم کمتر معلوم باشه. با کمترین ابزار و بیشترین حجم، صورتم رو به رنگ و رو آوردم. با هول و ولا، میون انتخاب عطر مونده بودم که زنگ در به صدا در اومد. رندوم ترین عطر رو برداشتم و سریع به خودم زدم و بازهم با دویدن از اتاق خارج شدم. از انتها تا ابتدای راهروی کوچیک خونه رو روی سرامیکها سُر خوردم. عجله کاری کرده بود که بدنم توی حالت ستیز و گریز قرار بگیره! خدا بگم چیکارت کنه حدیثه با این قرار گذاشتنت!
-
پارت هفتاد و سوم بدون توجه به حرفش و در صورتی که خودمو داشتم برای منفجر نشدن از خندیدن کنترل میکردم، گردنبندمو بردم جلو گفتم: ـ پررو نشو! دستتم بذار رو گردنبند و تصور کن! باشهایی گفت و چند لحظه بعد تو خونه بودیم...دکمه با دیدن منو سامان شروع به پارس کردن کرد و اومد سمتمون...سامان بغلش کرد و گفت: ـ چطوری رفیق جون جونیه کارما؟! دکمه شروع به لیس زدنش کرد و من همون طور که پرونده های روی میز و نگاه میکردم زیرلب زمزمه کردم: ـ نمیدونم چجوری به شماها میگن اشرف مخلوقات!! سامان یهو گفت: ـ چیزی گفتی رییس؟ با صدای بلند گفتم: ـ آخه کدوم آدمی به یه حیوون حسودی میکنه!؟ سامان گفت: ـ وقتی اونو بیشتر از من دوست داری معلومه که حسودیم میشه رییس! تو دلم گفتم که اگه بدونی برای زندگی کردن تو من چه عذابی رو دارم درون خودم تحمل میکنم! حیف که نمیدونی!...با صدای سامان که اومد پیشم وایستاد به خودم اومدم: ـ رییس میخوای برات ماکارونی درست کنم؟ سریع گفتم: ـ نه! برو بالا استراحت کن! من وقتی برگشتم خودم غذا میگیرم... سامان دستشو برد سمت صورتم و گفت: ـ رییس خودت اصلا داروها و پمادت و مصرف می کنی؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم که با حالت تعجب گفت: ـ پس چرا صورتت خوب نمیشه؟ مثل قبل شاداب نیست... بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم: ـ به مرور زمان خوب میشه. نگران نباش. بعد دستشو گرفتم و گفتم: ـ الآنم باید بری بالا و استراحت کنی! سامان اوفی کرد و گفت: ـ بابا خسته شدم از بس استراحت کردم، بیخیال دیگه رییس!
- 74 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و دوم بهم چشم غرهایی دادم و گفت: ـ کاش بجای اون حیوون کوچولو میگفتی از خودت مراقبت کنم. اینبار من با خشم نگاش کردم که ترسید و گفت: ـ وای توروخدا الان دوباره مثل اون روز به حیوون تبدیل نشو! میترسم واقعا... با وجود عصبانی شدن از این حرفش یهو زدم زیر خنده...گفت: ـ جدی میگم! برگام ریخت که به همچین دختر خوشگلی یهو به سگ تبدیل شد! گفتم: ـ تابحال راجب نیروهای ماورایی چیزی نشنیدی؟ همونجوری که لباسشو میپوشید گفت: ـ شنیده که بودم اما ندیده بودم که به لطفت دیدم! خندیدم که اومد سمتم و گفت: ـ خب من حاضرم. دیدم که چشماشو بست که با تعجب گفتم: ـ داری چیکار میکنی سامان؟ چشماش و باز کرد و گفت: ـ دارم خونمون و تصور میکنم دیگه. خندیدم و گفتم: ـ تو هم خوب عادت کردیا! رو به آسمون کردم و ادامه دادم: ـ خدایا نظرت چیه به یه فرشته نگهبان تبدیلش کنی؟! بنظرم بیشتر از آدم بودن به دردمون میخوره... با ذوق گفت: ـ چی میگه؟! زدم به پیشونیم و گفتم: ـ هیچی میگه جفتمون دهنمون و ببندیم! سامان خندید و گفت: ـ یعنی خدا هم مثل تو اینقدر بیاعصابه؟!
- 74 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
DavidTic عضو سایت گردید
-
سایان عکس نمایه خود را تغییر داد
-
پارت ششم اون روزی که کامران عدم علاقهی من رو متوجه بشه، عید منه! - باشه مینا، یه شب وقتت خالی بود خبر بده بهم. به ماشین رسیدیم و اون هنوز کنارم بود. تو دست چپم ماگ کاغذی قهوه و روی دوشم کیف بزرگم بود. دست دیگهام روپوش و پلاستیک وسایل کفش و اسکرابم بود و با همین وضع، تو کیف بزرگم دنبال سوییچ بودم. سنگینی وسایل یک طرف، انتظار کامران یک طرف، و سوزش و سختگی چشمهام هم از طرفی دیگه باعث شد پیدا کردن سوییچ وسط انبود وسایل داخل کیفم سخت بشه. باید حتما یه چیزی بگیذم که سوییچم رو دم دستم داخل کیف نگه داره. یکهو کامران قهوه و وسایلم رو به جز کیف از دستم گرفت و با لبخند مقابل نگاه متعجبم گفت: - میگیرمشون تا پیداش کنی عزیزم. گاهی واقعا از حضورش خجالت زده میشدم. زیادی حمایت میکرد و من زیادی از او فراری بودم. سوییچ رو در آوردم و ریموت رو زدم. کامران خودش دور زد و مرتب وسایلهام رو روی صندلی شاگرد گذاشت و لیوان قهوه رو جای خودش جلوی ضبط گذاشت که مابقیاش روی صندلی نریزه. بی معطلی سوار شدم. کامران دست روی سقف ماشین گذاشت و خم شد طرفم. - مینا، میتونم برسونمت با ماشینت و خودم برگردم. لب تر کرده به صورتش نگاه کردم. - ممنونم ازت؛ زحمتت نمیدم. توام باید به مریضات برسی. یادآوری کردم که اعلاحضرت سر کارن، بلکه بره و من هم از محضرش مرخص شم. سر تکون داد و صاف ایستاد و گفت: - به سلامت خانوم! و در رو بست و من سریع استارت زدم. دنده عقب رفتم و کامران هنوز دست به جیب و با لبخند به من نگاه میکرد. حس اینکه نگاهش دوستانهست یا طور دیگه، سخت بود! هرچی بود، از نگاه به چشمهای تیرهاش همیشه فراری بودم. دور زدم و بالاخره کامران از دیدم خارج شد و هم از بیمارستان. نفسم رو خارج کردم که گوشیام زنگ خورد. دست دراز کردم تا از داخل کیفم درش بیارم. - آخه کدوم خری هفت صبح زنگ میزنه! گوشی رو به زور خارج کردم و تماس حدیثه رو وصل کردم. - سلام پرنده! روی بلندگو گذاشتم و به مسیرم ادامه دادم. - سلام و زهرمار. این وقت صبح آدم زنگ میزنه خب؟ هیجان صداش از بین رفت و طلبکار شد. - بیشعور اگه بهت گفتم امشب با سیا کجا میریم. ابروم بالا رفت. - بیخود کردی. حداقل پیام میدادی. - چته سگ شدی؟ بازم تو شیفت بودی اینجوری پاچه میگیری؟ کلافه بودم و خسته. واقعا حوصله ی کلکل با حدیثه رو نداشتم. - حدیث ولم کن توروخدا! پنج تا قهوه خوردم از دیشب، خوابم هم میاد، حالم خوش نیست. سر صبح کامران هم دیدم دیگه اصلا اعصاب ندارم. برخلاف همیشه آهسته ریسه رفت. - زهرمار. - همونه پس، خانم دکی رو دیده رو ترش کرده. انگار یک نفر کنارم باشه، پشم چشم نازک کردم. ذاتا رفتارم پر از ادا بود. - دکی باید یکم وقت شناس باشه. خوابم میاد، حالا آا سر صبح به من پیشنهاد میده بیا بریم بیرون. ولم کن مرد! حدیثه بیشتر خندید و من بیشتر توی دلم میگفتم عجب شانسی دارم. کاش کامران انقدر پیله و دوقطبی نبود. حدیثه نمیفهمید چی میگم؛ اما خودم خوب میدونستم که کامران رفتارهای ضد و نقیص زیادی داره. - مینا تو چقدر در برابر مردا ناز داری دختر. وا بده! بازهم طبق عادت پشت چشم نازک کردم و دستم در هوا چرخید. - ناز چی حدیث؟ نمیفهمی؟ یه عمره میگم طرف تکلیفشم با خودش معلوم نیست؛ میاد همش به منم میچسبه. کلافهم کرده بخدا! لحنم تند بود و خسته. حدیثه کم کم خندهاش رو جمع کرد. - باشه حالا. میدونم خسته ای عشقم. برو تا شب بخواب که باید بیای دنبالم و بعد با سیا بریم بیرون. اوکی نهایی رو به حدیثه دادم و به این فکر کردم که کامران چقدر بدبخته! به بهانه ی کار زیاد، بیرون رفتنمون رو میپیچونم و بعد اینجوری با حدیثه و سیاوش قرار میذارم. خدا عاقبتم رو با کامران بخیر کنه!
-
پارت پنجم *** حالم خراب بود. پنجمین قهوهی تو دستم درحال تموم شدن بود و همزمان بود با اتمام شیفت و خروجم از اتاق رِست. سردرد داشتم و قلبم به تپش افتاده بود. چشمهام خمار و سوزش داشت که نشون از خستگی بی حدم میداد. باید حتما کارم رو با سحر، منشی جدید کلینیک، یک سری کنم تا دیگه نوبت های کلینیک با شیفت شب و کلاسهای دانشگاهم تداخل نداشته باشه. وسایلهام مثل همیشه تو دستم زیاد بود و البته عدم تعادل و خوابآلودگی من هم باعث سخت تر حمل کردنشون میشد. فقط دلم میخواست از بیمارستان بیرون بزنم. چقدر سخت بود علاوه بر کارهای رشتهی خودت، کارهای پرستاری هم انجام بدی! همین امر توی بیمارستان من رو فرسوده کرده بود. آخه یک ماما، چرا باید علاوه بر کارهای زنان و زایمان، هر شیفت تو یک بخش بره و به یک سری از کارهای پرستاری رسیدگی کنه؟ از ساختمان بیمارستان بیرون زدم و خوشحال از تمام انجام کارها، به سمت پارکینگ رفتم. هنوز دوقدم پیش نرفته بودم که صدایی من رو مورد خطاب قرار داد و من رو متوقف کرد. - مینا جان! صداش آشنا بود و من، از آشنا در این لحظه از زندگیم متنفر بودم! حدس اینکه کی بود سخت نبود. ادای گریه درآوردم و حین چرخیدن به پشت سرم، چهرهام رو عادی کردم. - سلام کامران جان! لبخند زد و دست در جیب روپوشش، جلو اومد. - شیفت بودی؟ مشخص نبود؟! - آره عزیزم. لبخند زوریام و چشمهای خستهم رو نمیدید یا واقعا نفهم بود؟ با لبخند در یک قدمیام ایستاد و تمام صورتم رو رصد کرد. - مشخصه خیلی خستهای. میتونم برسونمت. این مثل یک دستور بود و من از دستور نفرت داشتم! لبخند زوری و خستهام رو حفظ کردم. - ممنون کامران جان، خودم ماشین دارم. فعلا. آنقدر سریع میخواستم از پیشش فرار کنم و چرخیدم که خودم خجالت زده شدم از رفتارم با کامران. اما کامران سمج تر و نفهم تر از اینها بود و با من همقدم شد. همون لحظه از خجالتم پشیمون شدم و بی لیاقتی تو دلم نثارش کردم. - مینا، امروز وقتت خالی هست باهم بیرون بریم؟ دیگه روشهام برای پیچوندن کامران تموم شده بود. تحمل این دکترِ تازه کار تو بیمارستان و اکیپ کافی بود؛ تنهایی بیرون رفتن باهاش بخوره تو سرم! نگاهش کردم که همچنان خیرهام بود. از چشماش فرار و به خط ریشش نگاه کردم. - نه کامران جان؛ باور کن این یکی دوهفته منشی جدید اومده، کارام گره خورده. ایشالا یه وقت دیگه.
-
پارت 13 با خودم زمزمه کردم ما چه کردیم در این فرصت کم؟ مثل یک ماهی گلی توی تنگ بلور گیر افتاده بودم. عشق مثل بلور بود و افکارم اب تنگ. من دنیای عاشقانه خودم رو با هزاران کیلومتر فاصله، با امیر حسین ساخته بودم. امیری که نه دستش گرفته بودم، نه حتی از نزدیک دیده بودمش. پسری که نمیدونستم راست و دروغش کدومه! من مثل ماهی گلی بودم! کم حافظه، کم توقع، با دنیای خیالی و کوچک درون تنگ. تنگ عشقم اندازه اقیانوس بود برام. اما، نمیدونستم که اقیانوس چقدر بزرگ و عمیقه و امیر واقعی خیلی بزرگتر و متفاوت تر از اب این کاسه بلور می مونه. دنیای جدا از واقعیت فقط برای من و امیر. ۲۳/۱۱/۱۴۰۱ به نام مهربان بی ریا سلام عزیز من! امروز کمی باهم شیطنت کردیم. طبق روال همیشه کفر منو دراوردی و رو اعصاب من جولان دادی، ولی من حتی همون لحظه هم دلم تنگت بود. امروز اولین کارنامه تجربی ام و گرفتم و نتیجش خوب بود. اون روز بالاخره کارنامه های نوبت اول بهمون دادن. من تخصصی هام بیست شده بودم و امیرکلی تشویقم کرد. یواشکی با گوشی یکتا تو اتاق احضار بهش زنگ زدم و براش نمراتم خوندم، هنوزم صدای ذوق زدش تو ذهنم مرور میشه. ۲۴/۱۱/۱۴۰۱ به نام ان خداوندی که نامش کند ارام قلب بندگانش. سلام گل من! من امروز زیادی شیطونی کردم. توهم تا تونستی منو حرص دادی. الان که دارم روزمرگی هام می نویسم به شدت حس خوبی دارم. ولی نمیشه منکر اینده شد، اینده نامعلوممون. امیدوارم همه چی خوب پیش بره. نمیدونم چرا دلشوره اینده دارم؟! با امیر کلی صحبت کردم و خندیدم، عجیب از اذیت کردن این پسر سر ذوق میومدم. با حس مثبت دراز کشیدم تو تختم و به اینده فکر کردم. چشم هام بستم و به خاستگاری فکر کردم. یه کت دامن صورتی می پوشم وای فکرش بکن؟ هیین! ما که حرفامون زدیم تو اتاق چکار کنیم یعنی؟ اگه مامان گفت تو اتاق نرید برید تو حیاط چی؟ به امیر بگم برام گل رز صورتی بخر من لباسام صورتیه بقیه می فهمن من گفتم؟ انقدر به این جزییات ریز دقت کردم تا خوابم برد. ۲۵/۱۱/۱۴۰۱ به نام کردگار هفت افلاک امروز اولین ولنتاینمون بود! البته در ایران باستان به این روز می گفتند سپندار مزگان یا اسپندگان که اگر اشتباه نکنم بیست و نهم بهمن ماه هست. امروز خیلی خواستنی و جذاب شده بودی. روز ولنتاین مامان شیفت عصر بود، بعد از رفتن بابا و غزل به امیر زنگ زدم و بهش تبریک گفتم. کلی تشکر کرد و قربون صدقم رفت. با خنده گفت: جوجه خانم فسقلی سال دیگه انشاءالله ولنتاین دوتایی بریم بیرون. خندیدم: بیرون؟ - اره، می خوام برات کیک بخرم بعد بکوبم تو صورتت. متعجب پرسیدم: چرا؟ - چون دلم می خواد. تخس گفتم: اصلا! خندید: خیلی خب یه عکس برات فرستادم نگاش کن. - چشم. گوشی قطع کردم و عکسی که برام فرستاده بود رو نگاه کردم. تیشرت سفید با شلوار مشکی و موهایی که بالا زده بود. کلی قربون صدقه اش رفتم تو دلم. عجب ولنتاینی شد ها.
-
پارت 12 * گذشته* ۲۱/۱۱/۱۴۰۱ به نام بخشنده بی همتا امروز کلا خونه نبودیم؛ از صبح زود با فک فامیل پدری رفتیم بیرون؛ البته، حجابم کاملا رعایت بود، با پسر خاله بابام و خانوادش بودیم. پسر عموم علیرضا هم بود، همون کوچولوعه که فکر می کنم شش یا هفت سال داره. گزارش کامل دادم چون میدونم می پرسی بعدا و وای به حالم اگه یادم رفته باشه،کلاهم پس معرکه هست . خواستم بگم بچه های پسر خاله بابام مخوصا پسرش که اونم کوچیک تره از منه واقعا خنگن، باور کن من گرم نگرفتم کاملا سنگین رنگین، خانمانه رفتار کردم. حالا این بین یه کوچولو شیطنت هم کردم و کل کل و این چیزا. بگذریم، دلم برات تنگ شده عشقم! برگشتن یه زوج جوون دیدم که ست زرد زده بودند. یاد خودمون افتادم. غروب بود که برگشتیم، روز خوبی بود. خوش گذشت، جات سبز. راستی، این چند روز تعطیل بود هیچی درس نخوندم. دعوام نکنااا! حسش نبود. فکرم مشغول توعه مگه میشه درس خوند؟ کجایی؟ چکار می کنی؟ هوف. دفترم بستم. اون روز صبح رفتیم یه مکان تفریحی که خلوت و دنج بود، کنار یه رودخونه. پسر فامیلمون سام ، چندسالی از من کوچک تر بود. باهم سر اینکه کی سنگ هارو بلند تر پرت می کنه کلی کل کل کردیم. و بنده شب از درد شانه و کتف خوابم نمی برد. ادم درس خوانی بودم، هنوز هم هستم. با این حال امی همیشه منو مجبور می کرد اول درس بخونم. می گفت درس بخون من پزتو بدم. به گل های قالی خیره شدم، الان که از بیرون بعد از سالها این داستان دوباره روایت می کنم متوجه کنترلگری امیر می شم، یه کنترلگر هیچ وقت نمیزاره متوجه کنترل شدنت بشی، اول دوستات ازت دور می کنه و بعد به راحتی توی جو روانی کنترلت می کنه، درست مثل امیرحسین، اول نسبت به دوست های صمیمی ام بدبینم کرد و بعد، بوم! من کنترل می شدم. چرا من باید برای هر چیزی به امیر توضیح می دادم؟ واقعا جزییات نوشته هام لازم بود؟ گاهی اوقات متوجه نمیشی که یه چیز بده، اسیب میزنه بهت، یا یه سختگیری خوبه و ازت محافظت می کنه. فقط زمانی متوجه میشی که یا دیر شده یا زمان زیادی گذشته. امیر ذاتا انسان بدی نبود، فقط یه انسان اشتباه در زمان اشتباه بود. ۲۲/۱۱/۱۴۰۱ به نام یزدان نیکی سرشت بیست و دو بهمن ماه یوم الله یوم الله؛ سلامم! چطوری تو؟ دو روزه ازت بی خبرم، البته با امروز شد سه روز. میگم، من چند مدته هر خوابی می بینم تعبیر میشه؛ دیشب، خواب بد دیدم، کاش بودی! بغلم می کردی و یکم حرف انگیزشی می زدی. راستی، امروز تولد دایی علیرضام هست، دایی کوچیکم. اونم خیلی پایه اس دلم واسه اونم تنگ شده برای تو بیشتر. امیر من این روزا خیلی ترسیدم. از اینکه یادبگیری بی من زندگی کنی، اینکه بی هم بودن رو یاد بگیریم. از اینکه کسی جامونو پر کنه ترسیدم. از باختن، مخصوصا باختن تو، از خیلی چیزای بیشتر، می ترسم. می ترسم که این دفتر هیچ وقت به دستت نرسه و ماهم خدایی نکرده بهم نرسیم. من ادم ترسویی ام؟ زیر نوشته ام برای دلداری به خودم شعری نوشتم، شعری که ابتدای دفتر بود. سروده مورد علاقم از کیوان که فامیلی ایشون فراموش کردم. زندگی ذره کاهیست که کوهش کردیم، زندگی نام نکوییست که خوارش کردیم .... زندگی نیست به جز عشق، به جز حرف محبت به کسی! ورنه هر خوار و خسی، زندگی کرده بسی. زندگی تجربه تلخ فراوان دارد. دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد. ما چه کردیم و چه خواهیم کرد؟ در این فرصت کم؟!
-
درود رمانتون شرایط انتقال رو نداره. از نظر ویراستاری مشکل زیاد داره. برطرف کنید و بعد دوباره درخواست بدید. دیالوگها یا باید با - نوشته بشن یا در ادامه مونولوگ با " نمیشه از هر دو استفاده کرد. خطوط فاصله زیادن و تا حدود اثر پرش لحن داره.
-
درود، منتقل شد. تبریک میگم.
- 48 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت 11 خیره به سقف به زندگی عجیبم فکر می کردم باید چکار می کردم؟ یه روزی از روز ها با زیرکی رو به امیر پرسیدم: امی. - جانم؟ - جونت سلامت، میگم امی من دوست دارم دختر ایندمون دقیقا یه پسری مثل تو توی زندگیش باشه. مکثی کرد و گفت: نه اصلا! با تعجب پرسیدم: چرا؟ - نه دیگه. - هوممم. با خودم گفتم، میبینی عسل؟ تحویل بگیر اگه ادم صادقی بود تایید می کرد، کسی که ردش میکنه معلومه که یه جای کارش می لنگه. بی خیال گذشتم، اما یه جای کار می لنگید. اون شب توی دفترم نوشتم: کوه با نخستین سنگ ها اغاز می شود، من اما؛ با نخستین نگاه تو اغاز شدم. این است که هرچه می نویسم، عاشقانه ای برای تو می شود. ۱۹/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز مدرسه نرفتم، به جاش رفتم بازار. کلی مانتو کوتاه چرت و پرت و مسخره بود، من این مدل هارا اصلا نمی پسندیدم، اکثر مانتو ها کوتاه و کتی بود. ایش؛ البته وقتی اومدم خونه طی یه حرکت انتحاری، قاشق چیز خوریم پیدا کردم. خداروشکر تونستم توی بزنگاه بهت وصل بشم، جدیدا دلم می خواد کنارت باشم، هوف! بعد از مدت ها اومدم، خوب بود. فردا تولد مامانمه! کش و قوصی به بدنم دادم. امسال زودتر رفتیم سراغ خرید عید. نفس عمیقی کشیدم، بعد از بیرون رفتن مامانم گوشیم به هر طریقی بود پیدا کردم. باهات حرف زدم. انلاین شدن و کنار تو و دوستام بودن حس خوبی بهم می داد. چشم هام بستم و با خیال راحت خوابیدم. ۱۴٠۱/۱۱/۲٠ به نام پروردگار بخشنده خب، امروز تولد مامانم بود. روز جالبی بود. کمی با بابام کل کل داشتم. روز خوبی بود، فقط نشد ازت خبر بگیرم. فکر می کنم که امشب به سالن رفتی. امیدوارم برنده شده باشی. و خودتو خسته نکرده باشی. امیر همیشه پنجشنبه ها و سه شنبه شب ها سانس سالن داشت. با دوستاش دنگ میزاشتن و سالن به مدت یک سال یا شش ماه اجاره می کردن، تفریح سالمی بود. گاهی اوقات امیرحسین شرطی هم بازی می کرد. وقتی می باخت که عصبی بود وقتی هم می برد انقدر پز می داد که نگم. *زمان حال* به فکر فرو رفتم به حرف هاش، به دفتر گوشه اتاق خیره شدم، دیگه ادامه نمیدم نوشتن این داستان جایز نیست اون یه مرد متاهله. بلند شدم دفترم برداشتم و گذاشتمش توی کمد؛ در کمد قفل کردم. این طور بهتره دیگه خاطره ای مرور نمیشه. کتاب زیستم برداشتم و از روی درس جدید خوندم. خسته بودم، اما باید ادامه داد. کمی که درس خوندم خسته به رخت خوابم رفتم. الارم گوشی برای فردا تنظیم کردم و خوابیدم. توی خواب و بیداری بودم که حس کردم گوشیم ویبره میره. از زیر بالشتم کشیدمش بیرون، شماره ناشناس بود. چرا یه ناشناس باید نیمه شب به من زنگ بزنه بی خیال. گوشی سایلنت کردم و راحت خوابیدم. بعد از مدرسه خسته به اتاقم برگشتم دوباره گوشیم زنگ می خورد بازم این ناشناس. کلافه گوشی به گوشه ای پرت کردم و استراحت کردم. عصر بود، مامان صدا زدم. - جانم؟ - مامان یه شماره ناشناس مدام داره بهم زنگ میزنه. مامان کنجکاو گوشی ازم گرفت. کمی به شماره خیره شد و بعد از مکثی گفت: بزار سیوش کنم. صبر کردم و به مامان خیره شدم. نفس کلافه ای کشید: عسل، این ایدی تلگرامش به نام سانازه، بیا ببین. به ایدی خیره شدم. عکس های عاشقانه ای پروفایلش بود که اسم امیر هم توی عکس ها بود. مامان با حالت منزجر کننده ای گفت: زن امیره ظاهرا. عصبی شدم و گوشیم برداشتم. به اتاقم برگشتم و به یکتا پیام دادم. ماجرا برای یکتا تعریف کردم. طولی نکشید که دوباره زنگ زد. این بار کلافه شماره ساناز خانم رو به یکتا دادم. یکتا بعد از چند دقیقه باهام تماس گرفت....
-
پارت هفتاد و یکم پرستار خندید و گفت: ـ بله حالتون رو به بهبودیه ولی لطفاً توصیه های آقای دکتر و فراموش نکنین؛ کارای سنگین هم تا اطلاع ثانوی ممنوع سامان با شادی گفت: ـ چشم! پرستار گفت: ـ پس من میرم کارای ترخیصتون و انجام انجام بدم. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون...سامان دستاشو کوبید بهم و رو به من گفت: ـ خب رییس شروع کنیم؟ با تعجب گفتم: ـ چیو!؟ گفت: ـ ادامه کارمونو دیگه! خندیدم و گفتم: ـ میبینم که به کارای کارما خیلی عادت کردیم! نخیر؛ من میرم تو میمونی خونه و استراحت میکنی. با حالت شکایت گفت: ـ دست بردار رییس؛ الان دو روزه عین یه جسد روی تخت بیمارستان چسبیدم؛ بذار به زندگی عادی برگردم...واقعا دلم براش تنگ شده...الان واقعا قدر زندگیمو میدونم. گفتم: ـ خوشحالم که یه چنین فکری میکنی اما بازم من نمیتونم تو رو با خودم ببرم گفت: ـ آخه چرا؟! گفتم: ـ همین الان پرستارت گفت کارای سنگین نباید انجام بدی! موتور سواری و سرعت و هیجان فعلا برات سمه...حالا اگه باز حالت بهتر شد شاید تو رو با خودم بردم. یه هوفی کرد و از روی تخت بلند شد و گفت: ـ باشه رییس؛ به لجبازی تو که نمیرسم! میدونم الان هر چقدر بهت بگم قبول نمیکنی! خندیدم و گفتم: ـ خوبه که بالاخره این موضوع و فهمیدی! حالا اگه خیلی دوست داری میتونی برام اون غذای خوشمزه رو درست کنی و مراقب دُکمه باشی!
- 74 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :