رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. لیندا یه حرکت داد، با قدرت جادوییش همه‌ی غبارای اتاق از پنجره بیرون رفتن. همون موقع برسام وارد شد. صدرا و تایسز رو توی بغلش گرفته بود، اومد جلو و هر دو رو روی تخت گذاشت. لیندا حیرت‌زده به تایسز نگاه کرد. چشم‌هاش گرد شد و زیرلب گفت: ـ لرد والا... بچه دارن؟! برسام اخمی کرد و با صدای جدی جواب داد: ـ خودش میگه بچه‌ش نیست، ولی... بوی خون صدرا رو میده! نمی‌تونه اشتباه باشه. یه لحظه سکوت شد. برسام نگاهم کرد و گفت: ـ از خونت به صدرا بده. چشمام لرزید. ادامه داد: ـ اون بچه هم حسابی از من خون خورده، ولی یه خون‌آشام چطور می‌تونه از یه خون‌آشام دیگه بخوره؟ بعد، گیج به تایسز نگاه کرد. ـ تو می‌دونی اسمش چیه، ایمان؟ یه لحظه مکث کردم، بعد آروم گفتم: ـ تایسز شافعی... دختر کامران و مهناز. چشم‌های برسام گشاد شد. صداش یه لرزش نامحسوس داشت: ـ دختر کامران؟! تایید کردم. چشماش ریز شد و انگار به چیزی فکر کرد. بعد زیرلب گفت: - یعنی ممکنه قدرتِ کامران رو به ارث برده باشه؟ چقدر این دو نفر تضاد داشتن… صدرا می‌خواست تایسز جادوگر باشه، ولی پدرش فکرش درگیر قدرت بادِ کامران بود! لبخند زدم و گفتم: - لیدی تایسز قدرتِ پدر و مادرش رو داره… و البته، قدرتِ لرد والا رو هم. از وقتی که توی شکم مادرش بوده، لرد والا با خونش اون رو تغذیه کرده، تا قدرت مادرش رو به ارث ببره. اما عمر خانوادش کوتاه بود… و خود تایسز هم توی اون ماشین، کوله‌بار مرگ رو پوشیده بود. لرد والا اون رو تبدیل کرد… و این ظاهر، نتیجه‌ی اون تبدیل شد. روی تخت دراز کشیدم و گردنم رو کش دادم. صدرا تکون ریزی خورد، چشماش باز شد، اما به جای این‌که از من بخوره، سرش رو توی گردن تایسز فرو برد و از اون خون خورد! تایسز لبخندی توی خواب زد، ولی نفس‌هاش به شماره افتاد. به شونه‌ی صدرا زدم و گفتم: - تایسز هنوز بچه‌ست، صدرا! بیا از من بخور، اون خون زیادی نداره. با تکون خوردن تایسز، چشماش باز شد. خواست بلند بشه، ولی صدرا نذاشت. بعد ناگهان، محکم دست صدرا رو گاز گرفت و خونش رو خورد. صدرا سرش رو بالا گرفت و گفت: - از گردنم بخور! برسام قدمی جلو گذاشت، ولی تایسز بلافاصله گارد گرفت. برسام لبخندی زد و گفت: - آروم باش… کاری به جفتت ندارم. صدرا صاف نشست و با ناباوری گفت: - بابا؟ تایسز گیج شد. کمی مکث کرد، بعد یهو جیغ زد: - بابااااا! قبل از این‌که جیغش بیشتر ادامه پیدا کنه، صدرا یه پس‌گردنی بهش زد و گفت: - گفتم جیغ نزن، وحشی! چشمای سرخ‌شده‌ی تایسز بلافاصله درخشید. با خشم روی صدرا پرید و باز هم خونش رو خورد! برسام با خنده قهقهه زد و گفت: - جالبه! صدرا پتو رو روی خودش و تایسز کشید و غرید: - بابا نگاه نکن! برسام با خنده پتو رو کشید و گفت: - اگه حالت خوبه، بیا پایین. باید حرف بزنیم. تایسز با رکابی‌ای که تنش بود، به برسام نگاه کرد. لباس به زور روی تن کوچیکش جا شده بود، و سینه‌های برآمده‌ی کوچیکش معلوم بود. با کنجکاوی سرش رو کج کرد و گفت: - شما بابای صدرایی؟ بلند شدم و یکی از پیراهن‌های صدرا رو برداشتم. برسام تایید کرد: - آره. تایسز لبخند زد و گفت: - پس صدرا به شما رفته… خیلی خوشگله! خشکم زد. به برسام نگاه کردم. انتظار داشتم تایسز رو پودر کنه، اما برعکس، برسام خندید و نشست روی زمین. با علاقه گفت: - جدا؟ تایسز با جدیت سر تکون داد: - بله. بعد، خیلی عجیب، دستش رو جلو برد… انگار داشت چیزی رو لمس می‌کرد. چشمای برسام بسته شد. نفس‌هاش تند شد و با لبخند زمزمه کرد: - این کار رو نکن. صدرا پیراهن رو از دستم گرفت و به تایسز پوشوند. تایسز وحشت‌زده زمزمه کرد: - ببخشید… دیگه این کار رو نمی‌کنم. برسام چشماش رو باز کرد و گفت: - صدرا هم بچه که بود، همین کار رو می‌کرد… بدون این‌که بفهمه داره چیکار می‌کنه. بعد، نگاهش رو به صدرا دوخت و جدی ادامه داد: - وظیفه‌ی توئه که این چیزها رو به جفتت یاد بدی. صدرا شونه‌ی تایسز رو کمی فشار داد و گفت: - یادش می‌دم. تایسز با اون قد کوچیکش توی پیراهن بزرگ صدرا، مثل یه بچه‌ی غرق توی پارچه‌ها به نظر می‌رسید! آستین کوتاهِ پیراهن، برای اون شده بود آستین بلند! برسام رفت و لیندا هم پشت سرش دوید. صدرا روی تخت نشست، چشماش رو تنگ کرد و با جدیت پرسید: - این چه کاری بود کردی؟ چرا با هاله‌هاش بازی کردی؟! تایسز سرشو انداخت پایین و گفت: ـ آخه قشنگ بود. صدرا غرید: ـ با هر چیزی که قشنگه بازی نمی‌کنن، وگرنه لاپای منم قشنگه! تایسز سرخ شد و با صدای لرزون گفت: ـ ببخشید. صدرا پوزخند زد: ـ ببخشید و زهرمار! چشم‌های تایسز پر از اشک شد. با بغض داد زد: ـ می‌خواستی بگی بده؟ فقط بلدی اذیت کنی؟ جا اذیت کردنم یادم بده! بیست و پنج روز نبودی، من ترسیده بودم! حتی خوابتم نمی‌دیدم! همش عطش داشتم، ولی دلم هیچ خونی نمی‌خواست! ترسیدم وقتی بابات دستشو توی سینت فرو کرد... ترسیدم! اینجام درد گرفت... انگار یکی دیگه اومد توی بدنم... می‌خواستم باباتو بکشم... صدرا یهو سرشو آورد پایین و لباشو روی لبای تایسز گذاشت. یه بوسه‌ی عمیق و پر سر و صدا. ولی سریع عقب کشید، نفسشو محکم داد بیرون و بدون یه کلمه از اتاق زد بیرون. تایسز با هق‌هق افتاد رو زمین و زیر لب گفت: ـ اون از من متنفره...! شوکه شده بودم. صدرا واقعاً واسه یه دختر سالارش بلند شده بود؟! اون برای تایسز تحریک شده بود؟! دست تایسز رو گرفتم، ولی جوابی نداشتم که بهش بدم. ذهنم فقط درگیر شلوار برآمده‌ی صدرا بود! شاید توهم زده بودم... یا شاید چون بیست و پنج روزه نه لب به خون زده، نه رابطه‌ای داشته... از اتاق زدیم بیرون. تایسزو با خودم چرخوندم و رفتیم سمت پذیرایی طبقه‌ی بالا. از نرده‌ها می‌شد طبقه‌ی پایین، یعنی سالن اصلی رو دید. یهو تایسز با دهن باز به مجسمه‌ی وسط سالن اشاره کرد و با حیرت گفت: ـ صدرا! مجسمه‌ست... شبیه خودشه، فقط بال داره! لبخند زدم و گفتم: ـ چون واقعاً داره. سرشو بالا گرفت و با چشمای درخشانش پرسید: ـ واقعاً؟ سر تکون دادم. ولی کوهی از سوالاش روی سرم آوار شد. از وقتی یخش پیش ما باز شده بود، شیطنت از سر و روش می‌بارید. دستم رو کشید و گفت: ـ بیا بدویم! اخم کردم و زیر لب غریدم: ـ یادت نیست چی تو ذهنت فرستادم؟ اخلاق سلطنتی! لبخند زد، چال گونه‌ش دلبری کرد و گفت: ـ سلطنتی‌ها هم می‌دونن چجوری بدوَن! بعد دستمو ول کرد و با سرعت دوید. سری از تاسف تکون دادم و قدمامو بلندتر برداشتم. با دیدن بانو سایرا خشکم زد. اون تایسز رو بغل کرده بود! بانو سایرا جز با صدرا، با هیچ‌کس مهربون نبود. همیشه بداخلاقی حرف اول رو می‌زد. ولی حالا... اون تایسز رو که تازه اولین بار می‌دید، محکم بغل کرده بود! نگاهم رفت سمت صدرا که به دیوار تکیه داده بود و مادرشو نگاه می‌کرد. برسام هم با خونسردی، جام خونشو مزه‌مزه می‌کرد. جلو رفتم و گفتم: ـ سلام، بانو سایرا. اون بدون اینکه نگام کنه، با سردی و اخم جواب داد: ـ سلام. رفتم و رو مبل نشستم. برسام نگام کرد و گفت: ـ چخبرا؟ نفسی گرفتم و گفتم: ـ می‌خوام بلیط بگیرم. جفت شرکتامو توی ایران می‌فروشم، اینجا راه‌اندازیشون می‌کنم. یعنی تقریباً کردم، فقط باید سهام کامل رو بخرم. دیگه نمی‌خوام به ایران برگردم. متفکر گفت: ـ مطمئنی پشیمون نمی‌شی؟ چشامو باریک کردم و محکم گفتم: ـ نه، نمی‌شم. سر تکون داد و گفت: ـ دیگه چی؟ نگاهم رفت سمت صدرا. ـ تو ایران مشغول کاراش بود. توی هتل اقامت داشت. نمی‌خواست بیاد خونه‌ی من یا علیها بفهمه اومده. واسه همین بلیط جدا گرفتم. بعد اومدیم فرانسه. کارای روزمره‌شو می‌کرد... تا اینکه ماندانا خیانت کرد. می‌خواست لیدی تایسز رو بدزده... ولی مرد. من کشتمش. صدرا که تا اون لحظه ساکت بود، یهو نشست. با لحنی جدی گفت: ـ سوال داری، از من بپرس. چرا از ایمان می‌پرسی؟ برسام دلخور گفت: ـ دیدم چطور جواب سؤالامو دادی! صدرا خم شد، نوشیدنی برای خودش ریخت، سر کشید، اخماش رفت تو هم، بعدم دراز کشید رو مبل و گفت: ـ الان همه‌چی رو فهمیدی؟ بانو سایرا جلو اومد، خم شد، صورت صدرا رو بوسید. صدرا نشوندش روی شکم خودش و گفت: ـ مامان، نگرانم نباش، خوبم... زنمو دیدی؟ قد یه نخوده، اما پاره‌م کرده! بانو سایرا با اخم لبخند زد و گفت: ـ اون خیلی دوستت داره، تو آینده هم بیشتر... صدرا وسط حرفش پرید و اخم کرد: ـ هرچقدر هم که دوستم داشته باشه، من از گربه‌ها متنفرم! برسام با تعجب نگاهش کرد. بعد، یه دفعه خون از دهنش پاشید بیرون و گفت: ـ چی؟! مگه تو دوستش نداری؟ صدرا مادرشو نشوند رو مبل، خودش بلند شد و رو به تایسز گفت: ـ تعریف کن، گربه! تایسز چپ‌چپ نگاهش کرد، ولی همه‌چی رو تعریف کرد. بانو سایرا آه دردناکی کشید و دستاشو باز کرد: ـ بیا بغلم دخترم، دیگه نمی‌ذارم اذیتت کنن. تایسز با نیش باز دوید تو بغلش. صدرا عربده زد: ـ من چی؟! بانو سایرا اخم کرد: ـ تو هیچی! قشنگ ازش مراقبت نکردی. صدرا کنار برسام ولو شد، خمیازه‌ای کشید و گفت: ـ ولی من برای حفاظت ازش، نشونش... خوابش برد! برسام نوازشش کرد، سرشو بوسید. من اما یه طرف دیگه رو نگاه کردم، نمی‌خواستم کسی از راز دلم خبردار شه. رازی که می‌گفت: من دیوونه‌وار عاشق لردم شدم، می‌خوام جونمو پیشکشش کنم... برسام آروم، جوری که صدرا بیدار نشه، گفت: ـ این موضوعو به کسی اعلام نمی‌کنیم، تایسز هنوز بچه‌ست. فقط باید فکری به حال صدرا کنیم، تا این چند سال بگذره. آروم گفتم: ـ من تحقیق کردم، هیچ جوره نمی‌شه! فقط با مرگ یکی از اون‌ها، نشون از بین می‌ره و می‌تونن با کس دیگه‌ای باشن. صدرا همون‌طور که چشماشو بسته بود، زمزمه کرد: ـ گربه وحشی می‌تونه اجازه‌شو به من بده... همه سکوت کردن. نفس‌ها تو سینه حبس شد. صدرا ادامه داد: ـ امتحان کردم، وقتی اجازه می‌ده، زنجیرم شل می‌شه، اما وقتی بوسه‌های منو شاریا رو دید، زنجیرمو تنگ کرد... دستش مشت شد. نفسش سنگین شد. بعد، یه دفعه چشماشو باز کرد... قرمز. خشمگین. تایسز جیغ زد و پرید عقب: ـ باز منو نزن! صدرا خیز برداشت، اما بانو سایرا سریع بینشون ایستاد و محکم گفت: ـ پسرم! آروم باش! اون خانمت دوست نداره ببینه با کسی جز خودش هستی! صدرا دست تو جیبش کرد، لبخند کجی زد و گفت: ـ پس میاد خودش تمکینم می‌کنه؟ برسام غرید: ـ صدرا، آدم باش! صدرا پوزخند زد: ـ من خون‌آشامم، نه آدم! اجازه‌شو بده، وگرنه می‌کشمش! تایسز سرشو کج کرد، با اخم گفت: ـ چرا بهت اجازه بدم؟ اصلاً چجوری باید بدم؟ بانو سایرا آروم دست تایسز رو گرفت و گفت: ـ دخترم، تو هنوز خیلی کوچیکی برای بودن با صدرای من... پس اگه می‌تونی، اجازه‌شو بده. صدرا ناگهان دستمو کشید و گفت: ـ می‌خوام ایمان رو ببوسم. اگه زنجیر دور گردنم سفت شد، وسط همین سالن دار می‌زنمت! داد زد: ـ فهمیدی؟! تایسز دو متر بالا پرید، نفسش برید، با بغض گفت: ـ قول می‌دی کتکم نزنی؟ چون بلد نیستم چجوری کنترلش کنم... صدرا با دندون‌های به هم فشرده، تأیید کرد. اشک تایسز ریخت و آروم گفت: ـ فکر کنم شد... صدرا جلو اومد، بوسیدمش... وسط بوسیدن، یهو سرفه‌های شدیدی کرد و دوید دنبال تایسز. از گردنش گرفت و غرید: ـ اگه نمی‌تونی منو با کسی ببینی، اون چشمای کوفتیتو ببند، گربه‌ی نفرت‌انگیز! تایسز سرخ شد، پاهاش تو هوا تکون تکون خورد. برسام پسِ گردن صدرا زد، تایسز رو ازش گرفت، بغلش کرد و جدی گفت: ـ خر بازی در نیار! این دختر بهترین جفت برای توئه، پس با این دیوونه‌بازیات نکشش! اگه بشه، من ذهنشو دستکاری می‌کنم. چشمای برسام سرخ شد. آروم، اما قاطع گفت: ـ تایسز، به من نگاه کن! تایسز خشکش زد، ناخواسته به چشماش زل زد. برسام محکم دستور داد: ـ زنجیر صدرا رو شل کن و هیچ‌وقت سفتش نکن! تایسز زمزمه کرد: ـ چشمای تو... خیلی قشنگه! دهنم باز موند. برسام قهقهه زد: ـ تحت تأثیر قرار گرفتی؟ اما لحظه‌ای بعد، چشماش رنگ اقیانوس گرفت و آروم گفت: ـ صدرا، تو تمام ذهنشو تسخیر کردی، نمی‌تونه تحت تأثیر من قرار بگیره. صدرا بدون هیچ اخطاری، چوب تیزی رو برداشت و با یه حرکت، تو قلب تایسز فرو کرد! برسام شوکه، نعره زد: ـ صدراااا! صدای شکستن چیزی بلند شد. صدرا با پوزخند نجوا کرد: ـ شکست... اگه با مرگ طلسم می‌شکنه، پس من شکستمش! بانو سایرا جیغ کشید و روی مبل افتاد. صدرا، تایسز رو از بغل برسام گرفت، چوب رو بیرون کشید و سریع از خونش بهش داد. تایسز با عطش خون صدرا رو خورد. صدرا نگاه خونسردش رو به من دوخت، با نیشخند گفت: ـ نترس، عروسکت چیزیش نمی‌شه... قول دادم ازش محافظت کنم. لبخندی به این دیوونه‌بازی‌های افتضاحش زدم. تایسز، از صدرا جدا شد، سمت برسام رفت و از اون هم خون خورد! صدرا کنارم اومد، دستی به گردنش کشید و با لحن مرموزی گفت: ـ از اون گربه‌ی وحشی، همه‌چی برمیاد... پس نمی‌خوام باز امتحان کنم و ناامید شم. تو بیا امتحانم کن. به برسام نگاه کردم، تایید کرد، اجازه‌شو به من داد. نزدیکش شدم، حفاظی دور قلبم کشیدم تا تپش‌هاش به گوش نرسه... گرم بوسیدمش. داغم کرد. خواستم جدا شم، اما صدرا نذاشت. محکم به دیوار چسبوندم، عمیق و وحشیانه بوسید، تا جایی که لبم رو جر داد... همراه بوسه‌هاش، خونمم خورد. کلافه جدا شد. برسام با اخم گفت: ـ بهت اجازه‌شو میدم، ایمان... برو و راضیش نگه دار، تا وقتی که تایسز بزرگ بشه. شوکه به برسام نگاه کردم... اون نمی‌ذاشت با صدرا باشم. بخاطرش، احساسم رو کنترل کردم، مبادا بلایی سر من و صدرا بیاد. به تایسز و مادرش نگاه کردم. بانو سایرا، وقتی تردیدم رو دید، اخم کرد و محکم گفت: ـ نمی‌خوای با پسرم باشی؟ هول کردم، من‌من کردم: ـ من... بانو سایرا دستوری گفت: ـ این یه دستوره، ایمان. تا زمانی که تایسز بزرگ بشه، تو و شاریا باید تمکینش کنید. صدرا، مشت‌هاش رو فشرد و با خشم گفت: ـ مامان، حق نداری کسی رو مجبور کنی. من لذت می‌خوام، نه اجبار! دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم، زیر گوشش زمزمه کردم: ـ می‌خوام کنارت بودن رو تجربه کنم... اما بدون درد. نگاهم کرد. چشماش تاریک شد. لبخند کجی زد و با صدای خش‌داری گفت: ـ می‌خوای با من... کثیف باشی؟ شونه بالا انداختم. ـ میوه سالم رو بذاری پیش خراب، اونم خراب می‌شه. پس نباید ادعای سالمی کنم. یه مشت محکم زد تو شکمم. ـ الان داری توهین می‌کنی؟ سر تکون دادم. ـ هرچی می‌خوای تصورش کن، عزیزم.
  3. امروز
  4. ناگهان صدای خرد شدن شیشه و پنجره‌ها بلند شد، هوا بوی خون گرفت. ایمان سریع کلاه هودی رو روی سرم کشید و قبل از اینکه بفهمم چی داره می‌شه، جدی و محکم گفت: ـ بیا بریم خونه‌ی پدر صدرا، قبل از اینکه این‌ها ما رو ببرن... یعنی تو منو نمی‌شناسی، فهمیدی؟ اصلاً منو یه غریبه بدون. بیا مجازات‌ها رو کمتر کنیم. حتی منتظر جوابم هم نشد، فقط بازوم رو محکم گرفت و در کسری از ثانیه، همه‌چیز محو شد. انگار از دل تاریکی عبور کردیم... وقتی ایستادیم، کنار یه جنگل بزرگ بودیم. شوکه شده، نفس‌زنان بهش خیره شدم. اخم‌هاش درهم بود، اما چیزی نگفت. چطور از یه لحظه توی خونه‌ی شاریا بودیم و حالا توی جنگل؟ این غیرممکن بود! هرچی فکر کردم، به نتیجه‌ای نرسیدم. ایمان بدون اینکه چیزی توضیح بده، به سمت عمق جنگل حرکت کرد. اطرافمون پر از خوناشام‌هایی بود که وقتی به ایمان رسیدند، با احترام کنار رفتند. انگار براشون کسی مهم بود. با چشمای قرمز و سوزانم به قلعه‌ی بزرگ و خاکستری که وسط جنگل قد علم کرده بود، خیره شدم. هوا سنگین بود، تاریک و پر از نجواهایی که نمی‌دونستم واقعی‌ان یا توی سرم می‌پیچن. اما چیزی که بیشتر از همه داشت دیوونم می‌کرد، سوزش گلوم بود... لعنتی، من خون می‌خواستم. با صدایی که از شدت تشنگی گرفته بود، نالیدم: ـ اینجا اذیتم می‌کنه... خون می‌خوام. ایمان بدون هیچ احساسی نگاهم کرد. انگار اهمیتی نداشت چی می‌کشم. اما من نمی‌تونستم تحمل کنم. دیگه نمی‌تونستم! با تمام ضعف بدنم، با حرص خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و به نزدیک‌ترین خوناشام حمله کردم. دندون‌هام توی پوستش فرو رفت. گرمای لذیذ خونش از گلوم پایین رفت و آتیش عطش رو خاموش کرد. صدای ناله‌اش رو شنیدم، اما اهمیت ندادم. این چیزی بود که برای زنده موندن نیاز داشتم! ایمان با خشونت بازوم رو گرفت تا جدام کنه، اما غریدم. دندون‌هام رو بیشتر فرو بردم و با ناخن‌های بلند و تیزم، آماده شدم که هرکسی رو که مزاحمم بشه، زخمی کنم. همون لحظه، یه مرد غریبه با سرعت خیره‌کننده‌ای منو گرفت. اما چیزی که باعث شد وحشی‌تر بشم، بوی بدنش بود. این بو... لعنتی... سیم‌های مغزم انگار سوخت، کنترلم رو از دست دادم، یه صدای وحشی و غریبه از گلوم بیرون اومد و بی‌اراده، مثل یه حیوان درنده، خودم رو آروم‌آروم تکون دادم... *** تایسز مرده هنوز شوکه نگاهم می‌کرد. چشماش پر از بهت بود، انگار مغزش قفل کرده بود و نمی‌تونست هضم کنه چی شده. منم از فرصت استفاده کردم، سرمو نزدیک‌تر بردم و دندونامو تو گردنش فرو کردم. خون داغش با یه طعم عجیب توی دهنم پیچید، یه لذت وحشی که گلومو می‌سوزوند و خفگی عطشمو کم می‌کرد. محکم‌تر بغلش کردم، نمی‌خواستم تموم بشه، انگار که این یه چیزیه که همیشه می‌خواستم. نفسش لرزید، بعد با یه صدای پر از حیرت، انگار خودش هم باورش نشده باشه، زمزمه کرد: ـ این بچه... جفت پسرمه! چشمام پر اشک شد، دلم یه جوری بود، یه چیزی بین ترس و یه نیاز عمیق. با التماس گفتم: - بذار بازم بخورم... صدای خودم انقد مظلوم بود که خودمم دلم برام سوخت. تشنه بودم، کل وجودم آتیش گرفته بود، از درون می‌سوختم. خون‌آشامای دورمون که هیچی، خود مرده هم فقط با دهن باز نگام می‌کرد. دیگه طاقت نیاوردم، سرمو دوباره جلو بردم که بازم خونشو بخورم، اما یهو صدای محکم و آشنای صدرا کل فضا رو لرزوند: ـ تمومش کن، گربه‌ی وحشی! وحشت‌زده مردو ول کردم، دستمو بردم بالا که هودیمو بکشم سرم، ولی... هودی رو مرده توی دستش نگه داشته بود، فقط یه تیکه پارچه از من مونده بود! نفس‌نفس زدم، ولی قبل از اینکه به چیزی فکر کنم، دویدم سمت صدرا. محکم کمرشو بغل کردم، دستام دورش قفل شد، انگار اگه ولش می‌کردم، غیب می‌شد. اون مرد فقط با هودیم تو دستش نگام می‌کرد. صدرا کبود و داغون بود، انگار بدجوری کتک خورده بود. دستمو گذاشتم رو زخم‌هاش، یه چیزی از وجودم آزاد شد و زخماش شروع کرد به محو شدن. چشم تو چشمم شد، یه برق خاص تو نگاهش بود. با صدای خش‌دار گفت: ـ قوی شدی! با انگشت اون مردو نشون دادم و گفتم: ـ خیلی قویه... واسه همین! مرده اخم کرد، یه لحظه تو چشماش یه چیز عجیب درخشید. بعد چرخید سمت صدرا و با خشم و حیرت غرید: ـ این چیه صدرا؟! چرا شبیه توئه؟ بچه‌ی خودتو زن خودت کردی؟! صدرا انگار یخ زد. با ناباوری زمزمه کرد: ـ نه... شبیه من بودنش اتفاقیه— ولی قبل از اینکه جمله‌شو تموم کنه، مرده با یه سرعت وحشتناک جلو پرید و دستشو تو سینه‌ی صدرا فرو کرد. جیغ زدم، قلبم وحشت‌زده کوبید. خون، غلیظ و داغ، از بین انگشتای مرده چکید. با صدای لرزون لب زدم: ـ ص... صدرا... صدرا رو کشتی! اون لحظه یه چیزی تو وجودم ترکید، یه چیزی که اصلاً نمی‌دونستم دارمش. از کل بدنم یه نیروی عجیب آزاد شد، نیرویی که مثل موج به اطراف پخش شد. با نعره‌ی بلندی به مرده حمله کردم. اون سرعت داشت، ولی من سریع‌تر بودم. آتیشای پی‌درپی فرستادم، شعله‌هایی که تاریکی جنگلو بلعید. با باد از زمین کنده شدم، بدنم سبک شد، دستمو که تکون دادم، تیغه‌های تیز باد به سمتش شلیک شد. گردبادی از خشم ساختم و جیغ زدم: ـ حق نداری به صدرای من دست بزنی! دستم پر از آتیش بود، انگشتای دیگه‌م پر از تیغه‌های بُرنده‌ی باد... مرده داشت جاخالی می‌داد، اما من داشتم قوی‌تر می‌شدم. بهش حمله کردم، اما یهو یه چیزی دورم پیچید... یه آغوش گرم... نفس‌نفس‌زنان سرمو بلند کردم، توی اون آغوش آشنا، صدای لرزون خودمو شنیدم: ـ صدرا... خوبی؟ صدرا نالید: ـ خوبم، گربه‌ی وحشی... و همون لحظه، همه‌چی تاریک شد. *** صدرا گربه‌ی وحشی مثل یه طوفان حمله می‌کرد، فرصت نفس کشیدن به بابام نمی‌داد. حرکتاش سریع و بی‌رحم بود، طوری که بابام حتی نمی‌تونست ضدحمله بزنه. دوروبرمو نگاه کردم، همه‌جا داغون شده بود. درختا یا شکسته بودن یا سوخته، زمین پر از جای ضربه‌های محکم بود. بابام نزدیک‌تر شد، چشماش برق زد و زیر لب گفت: ـ یه اصیل‌زاده! سر تکون دادم، نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزون گفتم: ـ بابا، بچه‌ی من نیست، باور کن! انقدر کثیف نیستم... من فقط بزرگش کردم، وقتی داشت می‌مرد، تبدیلش کردم. خودش اینجوری شد، نمی‌دونم چرا، ولی شد... چشمامو بستم، ته دلم آشوب بود. یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: ـ اون هنوز بچه‌ست... اگه می‌خوای آسیب بزنی، به من بزن! همین که این جمله از دهنم پرید، شوکه شدم! من... دارم جلوی بابام واسه‌ی یه دختر اینجوری رفتار می‌کنم؟ مگه چقدر توی قلبم نفوذ کرده؟ دستام مشت شد، سرمو لرزون بالا گرفتم. چشمام با یه حس عجیب و سنگین تو چشمای بابا قفل شد. بابا یه لحظه سکوت کرد، بعد خیره تو صورتم زمزمه کرد: ـ تو جفتی اصیل برای خودت گرفتی، چرا باید ناراضی باشم؟ فقط... اون هنوز خیلی بچه‌ست، صدرا! چطور تحمل می‌کنی با کسی نباشی تا بزرگ بشه؟ نفسام سنگین شد، چشمام داشت سیاهی می‌رفت، تمام بدنم داغ بود. قبل از اینکه بفهمم چی شد، با گربه‌ی وحشی توی بغلم، بیهوش شدم. *** ایمان صدرا داغون بود... وقتی رسیدیم و دیدمش، شوکه شدم! همه جاش زخم و خونین بود، ناخناش کشیده شده بودن، بندبند انگشتاش شکسته بود... تایسز خوبش کرد، ولی فقط زخما و شکستگی‌هاش خوب شدن، حالش هنوز افتضاح بود. این شوک یه طرف، شوک تایسز یه طرف دیگه! یه جوری به بابای صدرا حمله کرد که اون فقط دفاع می‌کرد! البته معلوم بود بابای صدرا هم شوکه شده، وگرنه قطعاً جواب حمله‌هاشو می‌داد. حالا هم صدرا روی بدن تایسز بیهوش شده بود! بابای صدرا یه پوف کشید و لب زد: ـ یه کوچولو بهش سخت گرفتم! دهنم باز موند... اگه این یه کوچولوئه، پس بزرگش چطوریه؟! اومد که صدرا رو بلند کنه، ولی دید محکم تایسز رو گرفته و بیهوش شده. خندید و هر دو رو با هم بغل کرد، بعد بهم گفت: ـ ایمان، جاشونو درست کن. ـ چشم! رفتم سمت قلعه‌ی ماه آبی. معروف‌ترین قلعه‌ی خون‌آشاما، جایی که همایشا و مراسمای مهم اونجا برگزار می‌شد. نور کم‌رنگ ماه، همراه با آتیشای روی دیوار، یه کم از تاریکی قلعه کم کرده بود. فضا یه جورایی شبیه اون قلعه‌های ترسناک تو فیلما بود، ولی در عین حال زیبا و باشکوه. از کنار تابلوای قدیمی روی دیوار رد شدم. خون‌آشاما وقتی منو می‌دیدن، بخاطر مقام بالام عقب می‌رفتن و احترام می‌ذاشتن. درسته خون‌آشام نبودم، ولی نشون‌شده‌ی ماندانا بودم. این یعنی چی؟ یعنی عمر جاودان داشتم و قدرت خون‌آشاما توی بدنم بود. اگه بمیرم، کاملاً تبدیل به خون‌آشام می‌شم. ولی احترامشون بخاطر این نبود... بخاطر قدرتی بود که داشتم. من می‌تونستم هر چیزی رو انتقال بدم، نه فقط اطلاعات ذهنی، بلکه آدما و موجودات رو هم می‌تونستم جابجا کنم. همین باعث شده بود برای پدر صدرا خیلی مهم باشم. برای همین بود که گفت باید از صدرا محافظت کنم و نذارم حتی کوچیک‌ترین آسیبی ببینه. قدرت من اینجا به پای وزیر می‌رسید. چون هم برای پدر صدرا کار می‌کردم، هم برای خودش... مهم‌ترین عضو خون‌آشاما! کسی که یه مسئولیت سنگین رو دوشش بود و جونش همیشه در خطر بود. خون‌آشامای تاریکی دنبال قدرت صدرا بودن تا بتونن از بندشون آزاد بشن. قلعه‌ی ماه آبی، که دست خون‌آشامای سفید بود، کارش محافظت از مرزا بود. قلعه‌ی ماه سفید، که توش گرگینه‌ها بودن، کارش محافظت از آدما در برابر شرارت بود. همه‌ی اینا رو یه جوری تنظیم کرده بودن که دنیای موجودات، تا حد امکان صلح‌آمیز باشه. رفتم توی قسمتی که روشن‌تر بود. مبلای سلطنتی فرانسوی که ترکیب سرمه‌ای و مشکی بودن، توی نور کم برق می‌زدن. طراحی سنگینی داشتن، انگار یه قلعه‌ی قدیمی پادشاهی بود. یه مجسمه‌ی صدرا اونجا بود، با بالای سفیدی که کامل باز شده بودن... از پله‌های مارپیچی که روشون فرش قرمز پهن بود، بالا رفتم. از اون بالا لیندا رو دیدم. چشماش غمگین بود. با اشاره ازش پرسیدم: ـ چی شده؟ با سرعت نزدیکم شد و پچ زد: ـ صدرا خوبه؟ سر تکون دادم: ـ خوبه، ولی بیهوش شده. اشکاش بیرون جهید، لبش لرزید و گفت: ـ کنت برسام، بانو سایرا رو خیلی بد زد! صدرا اعتراف نمی‌کرد و خیلی وقت بود خون نخورده بود... نفسش گرفت، یه لحظه مکث کرد، بعد با صدایی لرزون ادامه داد: ـ بانو سایرا یواشکی براش خون برد، ولی کنت برسام فهمید و اونو زد! صدرا هم... بخاطر مادرش، مجبور شد همه‌چی رو اعتراف کنه. نفس عمیقی کشیدم، با احتیاط پچ زدم: ـ چی گفت؟ همراهم راه افتاد و گفت: ـ گفت همسرش پیش دوست پسر شاریا هست. یه کم خیالم راحت شد. لبم تکون خورد: ـ دیگه چی گفت؟ آهی کشید، چشم از زمین برنداشت و گفت: ـ دیگه هیچی... بانو سایرا گفت حالا که اعتراف کرده، بهش خون بدین، ولی کنت برسام گفت تا زمانی که صحت حرفاش ثابت نشه، این کار رو نمی‌کنه... چنگ زدم به مشتم، نفسای داغم روی لبام خورد. همه‌ی اینا تقصیر منه! صدرای عزیزم این‌جوری شده، چون من اشتباه کردم. صدرا اشتباه می‌کرد... من تایسز رو دوست ندارم... همه‌ی زندگیم توی چشم‌های خواب‌آلودش خلاصه شده. آهی کشیدم و درِ اتاق صدرا رو باز کردم. اولین چیزی که دیدم، قاب عکسی بود کنار پنجره... عکس من، علیها، ماتیا و خودش! تنها اتاقی که پنجره‌هاش رو نپوشونده بودن، همینجا بود. همیشه درِ تراس باز بود و نور ماه، مستقیم روی تخت صدرا می‌افتاد. چقدر خواب‌آلوئه این پسر! کنت برسام همه‌جا رو براش راحت گذاشته بود. یادم افتاد یه بار سر همین مبلای اتاقش دعوا شد، می‌گفت چرا مبل تو اتاقم می‌ذارید؟ ولی یه شب روی زمین خوابش برد و کنت برسام همون موقع مبلای راحتی گذاشت که دیگه اون‌جوری نشه. لبخندم رو نتونستم کنترل کنم. با لیندا روکش تختش رو عوض کردیم، خاک گرفته بود. پتوش هم عوض شد.
  5. پارت هشتم ساعت ۱بامداد سکوت نسبی فضای سرد اتاق ریکاوری را پر کرده بود. تنها صدای آرام مانیتورهایی که ضربان قلب را ثبت می‌کردند، در فضا طنین می‌انداخت. نور سفید و محوی از سقف تابیده بود. رها بی حرکت با چشمانی بسته روی تخت دراز کشیده بود با سری پانسمان شده ، لوله‌ی اکسیژن روی صورتش، و سرمی که آرام از شریانش پایین می‌رفت، دست چپش تا مچ پانسمان بود … ردّ کبودی‌های بنفش روی گونه‌اش زیر نور مهتابی اتاق پیدا بود. تصویری شکننده از او ساخته بود پرستاری با چهره‌ای مهربان، کنار تخت خم شد و با صدایی نرم گفت: — عزیزم… صدامو می‌شنوی؟ اگه می‌تونی، چشماتو باز کن. لحظه‌ای گذشت. پلک‌های رها به‌آرامی لرزید. بعد با تلاشی خفیف، چشمانش نیمه‌باز شد. نور برایش تیز بود؛ نگاهش تار و بی‌قرار. زیر لب، صدایی خش‌دار از گلویش بیرون آمد: — …آب… پرستار لبخند آرامی زد. — فعلاً نمی‌تونی آب بخوری عزیزم. باید یکم تحمل کنی رها چشمانش را بست… اما دوباره لب‌هایش تکان خورد. این بار نجواگونه گفت: -س امی پرستار کمی نزدیک‌تر آمد. چی گفتی عزیزم؟ اما رها دیگر پاسخی نداد. چشم‌هایش آرام بسته شد؛ گویی خسته‌تر از آن بود که بجنگد. فقط نام سام… میان نیمه‌هوشیاری‌اش، رنگ گرفته بود. پرستار با قدم‌هایی آرام از اتاق ریکاوری بیرون آمد. ماسک روی صورتش را پایین کشید و نگاهی به هما انداخت. با لبخندی خفیف، گفت: شکر خدا به هوش اومده… البته هنوز کاملاً هوشیار نیست. اثرات داروها باعث شده کمی گیج باشه. دکتر باید بیاد ببینتش، ولی تا چند ساعت دیگه منتقلش می‌کنیم ب اتاق بخش. هما که تمام این مدت چشم از درِ اتاق برنداشته بود، انگار نفس حبس‌شده‌اش را یک‌باره بیرون داد. سعی کرد چیزی بگوید، اما صدایش در گلویش ماند.بغض گلویش اجازه حرف زدن نمیداد تنها لبخند محوی زد و پلک زد تا اشک نریزد. صدای قدم‌های تندی از انتهای راهرو می امد. مردی قدبلند، با کت چرمی، موهای مشکی آشفته و نگاهی پراضطراب،چشمان درشت و تیره‌اش، با آن ابروهای گره‌خورده، ترکیبی عجیب از گذشته‌ی هما را در صورتش داشت.انگار زمان برگشته بود و حالا، روبه‌روی او، مردی حدود چهل‌ساله ایستاده بود که در چشم‌هایش، رد خونِ خودش را می‌دید. هما ، با چهره‌ای که هنوز زیبایی‌اش را حفظ کرده بود، فقط کمی سایه‌ی خستگی سال‌ها بر آن نشسته بود، به او نگاه کرد. لب‌هایش لرزید. آرام و با صدایی که انگار از تهِ جان می‌آمد گفت: امیر… جان.
  6. پارت هفتم بیمارستان بخش ریکاوری ——تهران هما روی صندلی سالن نشسته بود. شال خاکستری‌اش روی شانه‌اش سُر خورده بود. چشم‌هایش قرمز بود و صدای گریه‌اش دیگر نمی‌آمد؛ فقط آن بغض مانده در گلو. در همان حال، صدای قدم‌هایی از انتهای راهرو شنیده شد دکتر خیامی با روپوشی سفید، از درِ ورودی اتاق عمل بیرون آمد. هما با پاهایی لرزان از جا بلند شد. نزدیک بود به زمین بیفتد که دکتر به سمتش آمد و زیر بازویش را گرفت. – داری چیکار می‌کنی با خودت؟ کمکش کرد بنشیند و لیوان آبی به دستش داد. – حالش چطوره؟ ایرج… رها خوبه؟ ایرج مکث کوتاهی کرد. نگاهش را از زمین گرفت و به مینا دوخت. – عملش خوب پیش رفته. خون‌ریزی کنترل شده فعلا در وضعیت پایداره. باید چند ساعت زیر نظر بمونه تو ریکاوری. ولی… نگران نباش، خطر رفع شده هما نفس راحتی کشید. لبش لرزید ولی چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت ایرج آرام‌تر گفت: – بهتره یه کم استراحت کنی. یه نگا به خودت کردی این چند ساعت رو فقط گریه کردی. هما با صدایی خفه گفت: – ممنونم… بابت همه‌چی. واقعاً نمی‌دونم اگه تو نبودی….. نتونست ادمه بده بغض گلویش را گرفته بود ایرج، با همان لحن خونسرد همیشگی، درحالی که بسمت اسانسور میرفت نگاهش را آرام برگرداند و گفت: – کاری نکردم. فقط وظیفه‌م رو انجام دادم. رها… برای من عزیزه نگران نباش خودم اینجا هستم تا بهوش بیاد دکمه‌ی آسانسور را زد در سکوت شب، صدای بسته‌شدن در آسانسور در راهرو پیچید و محو شد
  7. پارت ششم فرودگاه کالیفرنیا – شب سالن خلوت‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. تنها صدای اعلان‌ها و چرخ‌های دورِ چمدانها ، در سقف طنین می‌انداخت پالتوی مشکی با یقه اسکی زغالی به تن داشت موهای کوتاه و مشکی‌اش، با چند تار سفید کنار شقیقه، جذابیتی خاص داشت.لبهای خوش فرم و‌متقارنش بدون لبخند هم توجه را جلب میکرد و ته‌ریش یک‌دستی که صورتش را جدی‌تر نشان میداد خستگی در چهره اش موج می زد، اما چشمهای قهوه ای رنگش همان نگاه گیرای پشت عینک رنگی اش،هنوز زیبا بودند،مثل همیشه، سنش به سی وشش سال می زد، اما نگاهش… انگار سالها بیشتر از این ها زندگی کرده بود گوشی‌اش را بالا آورد. صفحه‌ی چت تلگرام هنوز باز بود. آخرین پیام رها: خدا کنه برای دیدن مسابقه‌م ایران باشی… دوست دارم اگه اول بشم، تو اونجا باشی. انگشتش آرام روی صفحه کشید. پلک‌هایش لرزیدند. «اشک در چشمانش حلقه زد و آرام سرازیر شد. لب‌هایش لرزیدند، صدایش خش‌دار بود، زیر لب گفت: زنده بمون… تا برگردم، رهای من. دیر شد… ولی دارم میام. روی مانیتور پروازها، عبارت با فونت سفید چشمک می‌زد: DOHA – FINAL CALL – GATE 26 سام نفسش را حبس کرد. گوشی را در جیبش گذاشت و با گامی سنگین به سمت گیت رفت…
  8. پارت پنجم‌ نسخه را نوشت. ـ برای اطمینان، یه MRI از مغز لازمه و یه نوار مغز. همچنین یه آزمایش خون ساده برای بررسی الکترولیت‌ها و سطح B12. اینا کمک می‌کنن تشخیص دقیق‌تری بدیم. کاغذ نسخه را برداشت، کمی با خودکار روی آن ضرب گرفت، و به سمت رها گرفت. ـ اینا رو انجام بده عزیزم، مخصوصاً MRI و EEG مهم‌ترن. وقتی جوابشون اومد، خودت بیارشون. خودت و نتیجه‌ها با هم، باشه؟ رها بی‌صدا سری تکان داد. دکتر با لبخند آرامی گفت: ـ مواظب خودت باش دخترم. رها تشکری کوتاه کرد، نسخه را توی کیفش گذاشت و از مطب بیرون رفت. هوا حالا تاریک‌تر و سردتر شده بود. نسیم ملایم پاییزی از لابه‌لای درخت‌های کنار خیابون می‌گذشت و موهای کوتاه رها را به هم ریخته بود. دستی به صورتش کشید. احساس می‌کرد بخشی از وجودش هنوز توی اون اتاق مونده. رسید به ماشین. پشت فرمان نشست. نسخه را دوباره از کیف بیرون آورد. به اسم دکتر و سطرهای دست‌نویس روی کاغذ نگاه کرد. آهی کشید. زیر لب گفت: ـ انگار باید جدی‌ترش بگیرم…
  9. پارت هشتاد و پنجم سریع از فکر اومدم بیرون و گفتم: ـ چرا ولی نمیدونم از کجا باید شروع کنم؟ پیمان من اشتباه کردم، همون شبی که ازم پرسیدی باید حقیقتو بهت میگفتم اما ترسیدم ، واقعا ترسیدم از اینکه از دستت بدم، نمیدونستم کوهیار قراره چه بازی کثیفی راه بندازه. من واقعا یهو با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت : ـ تو هم بجای حرف زدن با من ، تصمیم گرفتی حرف اون روانی و باور کنی؟ با مظلومیت گفتم: ـ خب آخه من چمیدونستم که میخواد دروغ بگه؟!میخواد همه جا پخش کنه من دوست دخترشم در صورتیکه از نگاه کردن بهش ، حالم بهم میخوره. من همون موقعشم اینو به چشم یه دوست میدیدم نه چیزه فراتر. بازم عصبانی تر از قبل گفت: ـ واسه همینم اون روز پریدی تو بغلش؟ بغض راه گلومو بسته بود. از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه کنارش و بهش نگاه کردم و گفتم: ـ پیمان من نپریدم تو بغلش ، منو به زور گرفت تو بغلش. گفتم که نقشه داشت. میخواست که تو دقیقا همین صحنه رو ببینی. تو هم که بدون اینکه چیزی بگی، رفتی تو رستوران. واقعا حس کردم برات مهم. با خشم از جاش بلند شد و همونجور که از عصبانیت نفس نفس میزد و منو بین دستاش گرفت و گفت: ـ واقعا حس کردی برام مهم نیستی ؟؟اون شب من تا صبح از هیجان و از احساس تو نتونستم بخوابم. چشمات مدام جلوی چشمم بود، بخاطره تو دوباره امیدوار شدم. سه ساعت اونجا منتظرت بودم تا بیای و باهام حرف بزنی ، بگی برای چی ناراحتی؟ من از موتور متنفرم اما بخاطر تو موتوری که شهردار اینجا بهم هدیه داد و یبار بهش دست نزدم ، رفتم گرفتم تا باهم بریم بهت درخت آرزوی اصلی نشونت بدم.‌ آره لابد برام مهم نبود که اینکارا رو کردم نه؟؟ تو چشمای خودشم اشک جمع شده بود اما سریع نگاهش و ازم دزدید و منو از بین دستاش رها کرد و گفت: ـ غزل برو نزار بیشتر از این دلتو بشکنم، برو..
  10. پارت هشتاد و چهارم چشمام و که باز کردم روبروم یه نقاشی بزرگ از ونگوگ به صورت سورئال بود. برقا روشن بود و روم یه ملافه کشیده شده بود. با استرس سریع تو جام نشستم. صدایی بجز شیرآب شنیده نمیشد، کیفمو از رو میز عسلی کنار مبل گرفتم و گوشیمو درآوردم ، ساعت سه و نیم صبح بود. مهسان چهار بار بهم زنگ زده بود، تا رفتم بهش زنگ بزنم ، صدای شیرآب قطع شد. از جام بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت راهروی خونه، پیمان با حوله حمام بلند خارج شد و با دیدن من یه کوچولو ترسید و بلند گفت: ـ زهره ترک شدم دختر! دستامو گرفتم جلوی دهنم و ریز ریز خندیدم؛ گفتم : ـ چرا وقتی اومدی منو بیدار نکردی؟؟ همونجور که حوله حمامشو سفت می‌بست از کنارم رد شد و گفت: ـ خیلی عمیق خوابیده بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم، در ضمن... رفت داخل آشپزخونه و چرخید سمت من و گفت : ـ چرا به من نگفتی قراره بیای اینجا ؟ با حالت لوس رفتم جلو و گفتم: ـ آخه گفتم شاید اجازه ندی یا پشتشو کرد بهم و همونجور که کتری و پر می‌کرد ، پرید وسط حرفمو گفت: ـ دیگه لطفا بجای من فکر نکن غزل.‌ اجازه بده خودم تصمیم بگیرم ، باشه؟؟ رفتم رو صندلی کنار اپن نشستم و گفتم: ـ راستش...بخاطر همین اومدم ، چون تو هیچ جوره به حرفام گوش نمیدی، نمیزاری توضیح بدم. بدون توجه به حرفم گفت: ـ چایی میخوری؟ نگاش کردم و گفتم: ـ نه مرسی. میشه بشینی پیمان؟ بدون هیچ حرفی ، اومد روبروی من نشست و زل زد بهم. همینجور بهم نگاه می‌کردیم و من محو چشماش شده بودم، درست مثل اون شب. یهو گفت : ـ خب نمیخوای بگی ؟
  11. پارت هشتاد و سوم مهسان سریع گفت: ـ میخوای منم بیام؟ خندیدم و گفتم : ـ تو کجا بیای!! دیوونه شدی؟ مهسان بنظرت برق و از کجا پیدا کنم؟؟ مهسان گفت: ـ خب آی کیو طرف خونه نیستش، معلومه برقا خاموشه. گفتم: ـ اگه سنجاق داشتم در خونشو باز می‌کردم. مهسان نفس عمیقی کشید و گفت: ـ خب تو زندگیت فقط دزد نشده بودی که اونم شدی. گفتم: ـ چرند نگو مهسان، من فقط از اینکه تو تراس به این تاریکی بشینیم یکم میترسم، ترجیح میدم برم داخل بشینم. مهسان پوزخندی زد و گفت: ـ بابا من تو رو بزرگت کردم! تو الان داری از فضولی میمیری که یه مرده تنها تو این خونه به این درندشتی چیکار میکنه؟ خندیدم از اینکه از ته دلم خبر داشت و گفتم: ـ آره خب اینم هست. مهسان گفت: ـ الان میخوای تا ساعت سه اونجا منتظر بمونی؟ گفتم: ـ آره دیگه. همینجا منتظر میمونم تا برگرده. مهسان: ـ پس هر وقت ترسیدی بگو من بیام. من: ـ اومدی خونه؟ مهسان: ـ آره ، دارم عکسای امروز و تو پیج پست میزارم. من: ـ خوبه پس. مهسان: ـ میبینمت قطع کردم و ترجیح دادم بجای تراس برم رو تاب بشینم که نور برق سر کوچه بهش میخورد و باعث میشد تاریک نباشه، پشت تاب کلی کاکتوس های ریز و گل ها شب بو تن دیوار ردیف شده بود.‌واقعا برام سوال بود، تو این خونه به این بزرگی ، تنها حوصلش سر نمیرفت ؟؟ شاید برای خودشو زنش گرفته بود.‌ نه مهلا میگفت اون تایمی که اومده بود جزیره، جدا شده بود.‌ حتما از خانواده ثروتمندی بود وگرنه داشتن یه چنین خونه تو کیش ، کار یه ساز زدن تو رستوران نمیتونه باشه. اصلا از خانوادش چیزی نپرسیدم. از فکرای خودم خندم گرفت و تو دلم گفتم وای غزل اول بزار تو روت نگاه کنه ، بعد راجب این چیزا ازش بپرس، متاسفانه هیچوقت نمیتونم جلوی کنجکاویت خودمو بگیرم. تو همین فکرا بودم که روی تاب خوابم برد.
  12. پارت هشتاد و دوم مهسان با ناراحتی گفت: ـ ای بابا، چیکار کنیم الان؟؟ بریم خونه؟ گفتم: ـ ببین من میرم بالا وسایل و جمع میکنم تو برو خونه.‌ من باید برم خونه پیمان . مهسان با تعجب نگام کرد و گفت : ـ غزل زده به سرت ؟؟ میخوای یواشکی بری خونه مرده؟؟ با ناچاری گفتم: ـ خب چیکار کنم؟؟ جوره دیگه ای به حرفام گوش نمیده. گفت: ـ اصلا چحوری میخوای بری داخل؟؟ خندیدم و گفتم: ـ از دیوار میپرم دیگه، تازه اگه خونش ویلایی باشه که دیوارش کوتاهه.‌ نگران نباش. مهسان با گله سرشو بالا کرد و گفت : ـ خدایا اگه عشق اینه لطفا منو هیچوقت عاشق نکن. خندیدم و گفتم: ـ من رفتم. مهسان که سعی می‌کرد خندشو کنترل کنه گفت: ـ باشه برو. برات آرزوی موفقیت میکنم. رفتم بالا و وسایل و جمع کردم و گذاشتم کنار. دوباره همین مسیرو رفتم تا سر خیابون اصلی که تاکسی بگیرم، هوکولانژ تقریبا شلوغ شده بود و همه درگیره اجرا بودن. سوار تاکسی شدم و بعد پنج دقیقه رسیدم شهرک، همون مسیری که مهلا بهم گفته بود و ادامه دادم. تو این کوچه فقط دو تا خونه ویلایی بود که خب طبیعتا طبق گفته مهلا دومیش برای پیمان بود.‌یه ساختمون مدرن با یه حیاط بزرگ که دوسه تا درخت کاج دم در ورودی کاشته شده بود و یه تاب سفید که وسط حیاطش وصل بود. همونطور که حدس زده بودم ، دیوار کوتاه بود و به راحتی تونستم بپرم داخل. برقای روی چمن روشن بود اما داخل خونه تاریک بود و پرده ها کشیده بود. گوشیم زنگ خورد که باعث شد از جا دو متر بپرم: ـ الو؟؟ صدای مهسان بود: ـ غزل چیکار کردی؟؟ رفتی تو؟؟ همون‌طور که به اطراف نگاه می‌کردم گفتم: ـ آره مهسام ولی اینجا خیلی تاریکه، یکم میترسم. پرسید: ـ بزرگه خونش؟ گفتم: ـ آره.
  13. دیروز
  14. پارت چهارم لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش به فامیلی خیره ماند. لبخندش برای ثانیه‌ای محو شد. بعد نگاهی کوتاه اما عمیق روی صورت رها انداخت. رها متوجه شد، اما چیزی نگفت. او هم چیزی نگفت؛ فقط سریع نگاهش را به برگه برگرداند. با لحنی حرفه‌ای پرسید: ـ خب رها خانوم، از کی این علائم شروع شده؟ چند وقته این‌جوری هستی؟ رها به صندلی تکیه داد. هنوز کمی سردش بود. کلاه بیس‌بالش را از سر برداشت و روی پاهایش گذاشت. ـ شاید از حدود شش ماه پیش. ولی جدی‌ترش… شاید یه ماهی هست. بعضی وقت‌ها اون‌قدر سردرد می‌گیرم که هیچ صدایی رو نمی‌تونم تحمل کنم. یا نور… یه‌جور فشار توی شقیقه‌هامه. حالت تهوع هم دارم. تازگی‌ها خیلی بی‌حال می‌شم. خوابمم بهم ریخته. دکتر آرام سر تکان داد و هم‌زمان داخل پرونده چیزهایی نوشت. بعد با لحنی همدلانه پرسید: ـ به‌جز این علائم، چیزی هست که خودت حس کنی باعث بدتر شدنش می‌شه؟ مثلاً استرس، صدا، بی‌خوابی، یا حتی بعضی غذاها؟ رها گفت: ـ جاهای شلوغ و پرسر‌وصدا. و استرس… چون کلاً آدم مضطربی‌ام. مثلاً وقتی با کسی جروبحث کنم یا یه خبر بد بشنوم، سردردام بیشتر می‌شن. دکتر لبخند محوی زد؛ لبخندی که بیشتر نشونه‌ی درک بود تا دلگرمی. ـ خوبه که دقت می‌کنی. خیلی‌ها نمی‌تونن اینا رو به هم ربط بدن. حالا چند تا سوال دیگه ازت می‌پرسم… سردردت یک‌طرفه‌ست؟ معمولاً کدوم سمت؟ صبح‌ها که بیدار می‌شی، سرت گیج نمی‌ره؟ رها سر تکان داد. ـ نه… بیشتر سمت چپ، ولی بعضی وقتا راست. بستگی داره. خیلی وقتا هم چشم چپم می‌سوزه. دکتر مشغول یادداشت‌برداری شد. ـ قبل از شروع سردرد چیزی حس می‌کنی؟ مثلاً برق‌زدگی، تاری دید، یا بوی خاصی؟ رها کمی فکر کرد: ـ آره… بعضی وقتا چند ساعت قبلش چشمم یه‌ذره تار می‌بینه. دکتر این‌بار لحنش جدی‌تر شد: ـ خب، علائمت خیلی شبیه میگرن با اورا هست. (With Migraine Aura) ولی باید مطمئن بشیم چیز دیگه‌ای پشتش نیست. گاهی سردردهای مکرر می‌تونن نشونه‌ی افزایش فشار داخل جمجمه یا مشکلات عصبی دیگه باشن.
  15. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢چرخ گردون منتشر شد!! 🔹 نویسندگان: @QAZAL @سایه مولوی @shirin_s از نویسندگان حرفه‌ای انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، درام، فانتزی 🔹 تعداد صفحات: 223 🖋 خلاصه: این روزا بیشتر از همیشه دلم برای اون دوران تنگ میشه. زمانی که اینقدر دغدغه‌هام زیاد نبود و شادی‌هام از ته دل بود، وقتایی که دوست داشتن ها از ته دل و شادی‌ها عمیق بود… 📖 قسمتی از متن: مه‌لقا با صدایی که برخلاف انتظارم گرفته و غمگین بود جواب داد: – سلام. از غم صدایش دلم فرو ریخت. – چی‌شده مه‌لقا؟ خوبی؟ مه‌لقا گفت: ـ باران رفت. 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/17/دانلود-رمان-چرخ-گردون-از-نویسندگان-انج/
  16. پارت بیست و هفت توقع داشتم یک چیز خاص باشه اما فقط یک دستبند چرم بود. سعی کردم توی چهره‌م تغییری ندم و با همون لبخند که از دیگران تشکر کردم ازش تشکر کردم اما نگاهش شیطون میزد. بعد کیک رو تقسیم کردیم و کم کم مهمون ها رفتن. سواد که داشت می رفت خیلی آروم گفت: - پشتش رو بخون. نفهمیدم منظورش چی بود. رفت. برای خانواده پدری جا انداختم و گفتم: - ببخشید من خیلی خسته م میرم بخوابم. - برو عزیزم. البته خواب تنهایی که نبود. دختر عمه هام قرار بود بیان توی اتاق من بخوابن، اما فعلا مشغول صحبت بودن. من هم از فرصت استفاده کردم و هدیه هاک رو چیدم. دستبند سواد رو برداشتم. یک صفحه طلایی خالی داشت. خواستم کنار بندازمش که یاد حرفش افتادم. * پشتش رو نگاه کن *
  17. پارت سوم ساعت یه ربع به هشت باد سرد پاییزی برگ‌های خشک خیابان شریعتی را به بازی گرفته بود. ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و پیاده شد. کلاه بیسبال سیاهش را پایین‌تر کشید. کت جین تیره، شلوار جین و کتونی سفید به تن داشت. موهای کوتاه پسرانه‌اش از زیر کلاه بیرون نمی‌زد. در آیینه آسانسور، خودش را نگاه کرد. چهره‌اش آمیزه‌ای از ظرافت و جسارت بود. چشم‌های قهوه‌ای‌اش، آرام و نافذ.با ابروهای پرپشت مشکی لب‌های خوش فرم ولی بی‌رنگ، موهای مشکی کوتاه… معصومیتی تلخ و سرسختی خاموش در نگاهش نشسته بود. زیبایی‌اش آرام در دل می‌نشست و دیر فراموش می‌شد. آسانسور ایستاد. وارد مطب شد. سالن انتظار با کاغذ دیواری کرم، مبلمانی سبز رنگ و بوی ملایم قهوه، فضایی گرم و آرام داشت. سه زن و یک مرد دیگر نشسته بودند. به سمت میز منشی رفت. با لحنی مؤدب ولی بی‌حوصله گفت: ـ سلام، من وقت گرفته بودم. برای ساعت هشت. زن منشی میانسال با موهای بلوند و مژه‌های اکستنشن‌شده، عینک درشت، مانتوی سرمه‌ای و شال زرشکی، لبخند زد: ـ بله عزیزم. اسمتون؟ ـ رها افشار. فرمی به دستش داد: ـ این رو لطفاً پر کن. تا نوبتت بشه صدات می‌کنم. رها فرم را گرفت، برگشت و روی صندلی خالی کنار پنجره نشست. خودکار را از کیفش بیرون آورد، فرم را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: مشخصات، آدرس، تلفن… وقتی رسید به خانه‌ی «نام پدر»، مثل همیشه خط زد. زیرش نوشت: نام مادر: هما افشار فرم را تکمیل کرد، به منشی داد و هزینه‌ی ویزیت را پرداخت. منتظر ماند تا نوبتش شود. چند دقیقه بعد، صدای منشی بلند شد: ـ رها افشار؟ فرم را به دستش داد. با ضربه‌ای آرام به در، وارد شد. ـ سلام… فرم را روی میز گذاشت. دکتر ایرج خیامی با گرمی گفت: ـ بفرمایید، بشینید. رها نفس عمیقی کشید و روی صندلی روبه‌رو نشست. مردی بود حدود پنجاه‌وهشت ساله، با چهره‌ای صمیمی و آراسته. موهای جوگندمی‌اش با دقت شانه شده بود. گونه‌های برجسته، چشمان نافذ سیاه، و لبخندی نرم که به‌سختی می‌شد تشخیصش داد. پیراهن سرمه‌ای با کراوات آبی روشن و شلوار هم‌رنگ، ظاهر مرتبی به او داده بود، بی‌هیچ تکلفی. دکتر نگاهی به فرم انداخت: ـ خانم رها افشار… ۱۹ ساله؟ ـ بله.
  18. پارت دوم سه سال قبل ساعت نزدیک دوازده شب بود. صدای خنده و موزیک از طبقه‌ی پایین بالا می‌اومد. مثل همیشه، رها هیچ علاقه‌ای به دورهمی‌های شلوغ مادرش نداشت. سردرد لعنتی‌اش بدتر شده بود. چشم‌بند را محکم‌تر روی صورتش کشید و سعی کرد صداها را نشنود. در اتاق با تقه‌ای باز شد.هما ، با یک بشقاب میوه در دست، وارد شد: ـ باز که قهر کردی؟ شامت رو هم نخوردی. نمی‌تونی یه شب مثل آدم کنار بقیه باشی؟ رها، بدون برداشتن چشم‌بند، زیر لب گفت: ـ کنار اون دوستای تو که جز هفته‌ی مد پاریس و رم، هیچی تو ذهنشون نمی‌چرخه؟ که هرچی دلشون بخواد بارم کنن؟ هما نفس عمیقی کشید: ـ واقعاً نمی‌دونم تا کی می‌خوای این لج‌بازی رو ادامه بدی. مثل یه دختر امروزی رفتار کن، نه مثل کسی که با همه دنیا قهر کرده. من این‌جوری تربیتت نکردم. رها چشم‌بند را کنار زد. دندان‌هایش را با عصبانیت به هم فشرد و گفت: ـ تو کی وقت کردی کنارم باشی که از تربیت حرف می‌زنی؟ من… حرفش نصفه موند. انگار چیزی توی گلویش گیر کرد. فقط نفس عمیقی کشید، رو برگردوند و با صدایی گرفته گفت: ـ لطفاً درو ببند. چراغم رو هم خاموش کن. صدای بسته شدن در آمد. ساعت حوالی ۴ صبح. درد از شقیقه‌اش رد شد و به پشت چشم‌هاش رسید. حالت تهوعش آن‌قدر شدید شد که دیگر نتوانست تحمل کند. با زحمت خودش را تا سرویس بهداشتی رساند، خم شد… و بالا آورد با دست‌های لرزان به دیوار تکیه داد. سرش گیج می‌رفت، بدنش خیس از عرق سرد بود. با زحمت خودش را به تخت رساند و یک مسکن دیگر خورد. در ذهنش مدام تکرار می‌کرد: کاش سام الان این‌جا بود… دم دمای صبح، بالاخره خستگی و درد با هم یکی شدند. خواب سنگینی روی پلک‌هایش افتاد. ساعت ده صبح با صدای مادرش از پشت در بیدار شد: ـ رها، بیداری؟ دارم می‌رم بیرون. صبحونه‌تو بخور، بعد برو کلاس، باشه؟ جوابی نداد. سرش هنوز تیر می‌کشید ولی کمی بهتر بود. گوشی را برداشت. سه تماس بی‌پاسخ از سام. مرورگر را باز کرد و نوشت: بهترین متخصص مغز و اعصاب تهران. چند دقیقه بعد، آدرس و شماره‌ی مطب را پیدا کرد. برای همان شب، ساعت ۸، نوبت گرفت. وارد تلگرام شد. چشمش به عکس پروفایل سام افتاد— همان فریم رنگی عینکش، لبخند همیشگی‌اش. در آن قاب کوچک، همه‌چیزش بوی فاصله می‌داد. نوشت: سلام، خوبی؟ پروازت چه ساعتیه؟ انگشتش مکث کرد. بعد، send را زد.
  19. پیست مسابقات رالی باد سردی از پنجره ی شکسته سمت راننده به صورتش می خورد صداها دور و نزدیک می شدند، انگار از پشت یک دیوار ضخیم شنیده می شدند. چشم هایش بسته بود، اما هر موج صدایی به مغزش هجوم می آورد صدای جیغ و داد تماشاچیان ،صدای دویدن… فریاد آشنای مربی‌اش: «زنده‌اس! نفس می‌کشه!»……. صدای آژیر آمبولانس نزدیک می‌شد… سرش تیر می‌کشید. تمام صورتش خاکی و خون آلود بود و از بینی اش خون جاری بود همه‌چیز داشت محو می‌شد. انگار آخرین صدایی که شنید، صدای شکستن چیزی در درون خودش بود. برانکارد از داخل آمبولانس به سمت اورژانس حرکت داده شد. هما ، با قدم‌های لرزان کنار برانکارد می‌دوید. صورتش از اشک خیس بود، رنگ‌پریده، و دست لرزانش را محکم در دست رها نگه داشته بود باصدای لرزون و پراز بغضش روی صورت بی‌حرکت رها خم شد … رها… دخترم… لطفاً پاشو… چشاتو باز کن… من اینجام، کنارتم… بیدار شو عزیزم…من الان به سام چی بگم مربی رها با چهره‌ای گرفته و نگران، مادرش را دلداری می‌داد.: خانم افشار… خواهش می‌کنم آروم باشین… ، دارن همه کاری می‌کنن که نجاتش بدن… شما باید قوی باشین… مینا فقط نگاهش میکرد. انگار صدایش را نمی‌شنید،نگاهش قفل شده بود روی پاهای بی‌حرکت دخترش که از جلوی چشمانش عبور می‌کرد داخل اورژانس، پرستاری با دستکش‌های آبی جلوی درِ ورودی ایستاده بود و با صدایی جدی اعلام کرد: کد قرمز. تصادف شدید، ضربه به سر، خونریزی از بینی، عدم پاسخ به محرک. در همان لحظه، صدای قدم‌های تند در راهرو پیچید. دکتر خیامی، با روپوش نیمه‌پوشیده و گوشی در دست، با عجله خودش را رساند. نفس‌نفس می‌زد. چشمش به مانیتور افتاد. تند و بی‌مقدمه پرسید: ضربه به قاعده جمجمه؟ چرا هنوز نبردینش؟ پرستار که مشغول تنظیم برانکارد بود، بی‌آنکه سر بلند کند گفت: دارن آماده‌اش می‌کنن برای اتاق عمل، دکتر. دستور داده شده. لحظه‌ای مکث کرد. بعد، نگاهش روی چهره‌ی خون‌آلود دخترک قفل شد. انگار دنیا برای یک ثانیه ایستاد. نفسش را حبس کرد. زیر لب گفت: نه… نه برای اون… نباید اتفاقی براش بیفته… باید برگردی رها… باید زنده بمونی…
  20. پارت هشتاد و یکم اشکام دوباره سرازیر شد. رفتم سمت درخت آرزوها و زیرش نشستم و این‌بار پیمان و آرزو کردم...آرزو کردم که اون شب دوباره تکرار بشه، دوباره مثل همون شب نگام کنه، دنبالم بدوئه و بگه حسش بهم متقابله. آرزومو بستم تن درخت و داشتم می‌رفتم که همون مرده که اون شب هم اومده بود با دیدن من بهم گفت : ـ امروز تنها اینجایی. لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ متاسفانه. گفت: ـ هر چیزی یه دلیلی داره دخترم. لازم نیست اینقدر ناراحت باشی اگه به صلاحته که حتما پیش میاد. اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ خیلی دوسش دارم عمو. لبخندی بهم زد و گفت: ـ پس تلاشتو بکن. ـ بهم گوش نمیده. ـ نباید تسلیم بشی، به همین زودی میخوای جا بزنی؟ خیلی حرفای امیدوارانه میزد ، حرفایی که اون لحظه واقعا برای ادامه دادن، احتیاج داشتم بشنوم. اشکامو پاک کردم و گفتم : ـ نه هیچوقت برای چیزی که میخوام ساده تسلیم نمیشم. همونجور که با لبخند داشت از کنارم رد می‌شد گفت : - راستی یچیزی. برگشت سمتم و گفت : ـ یادت نره بعدا بازش کنی. با تعجب گفتم: ـ متوجه نشدم، چیو؟؟ گفت: ـ آرزوهاتو میگم. هر وقت برآورده شد، آرزوهاتو رها کن و بزار تو مسیر خودشون قرار بگیرن. لبخندی زدم و گفتم: ـ باشه حتما. و بعدش رفت. این مرد خیلی شخصیت عجیب و پر از آرامشی داشت، این تایما هم همیشه میرفت سمت تاریک‌ترین بخش ساحل و اونجا نی انبون میزد. حرفایی که بهم زد واقعا امیدوارم کرد و دوباره یجورایی از جام بلندم کرد. رفتم سمت ساحل و مهسان رو که تو شن داشت پابرهنه راه میرفت و پیدا کردم و با صدای بلند صداش زدم: ـ مهسان. مهسان نگام کرد و گفت: ـ چیشد؟؟ رفتی پیشش؟؟ گفتم: ـ آره رفتم اما بهم گوش نمیده.
  21. پارت هشتاد دستی به پیشونیش کشید و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : ـ ولی الان خیلی مشغولم غزل. دو سه نفر برای مصاحبه اومدن پیشم بابت گیتار. با مظلومیت گفتم: ـ خب نمیشه یه ساعت دیگه باهاشون مصاحبه کنی؟ بازم بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ یه ساعت دیگه اجرا شروع میشه، باشه واسه یه وقت دیگه. کاملا متوجه بودم که داره منو می‌پیچونه. یهو گفت : ـ قرصها و ویتامیناتو میخوری دیگه؟ سرمو با ناراحتی تکون دادم و گفتم: ـ میشه به من نگاه کنی ؟ انگار می‌ترسید از اینکه به چشمام نگاه کنه ، برای یه لحظه بهم نگاه کرد. نزدیکش شدم و گفتم : ـ پیمان من میخوام باهات حرف بزنم. تو نمیزاری اصلا برات توضیح بدم. خندید و گفت: ـ فکر نمیکنی برای حرف زدن با من یکم دیر کردی؟؟ بغض کردم از اینکه اینجوری باهام حرف می‌زد و گفتم: ـ پیمان میشه دست از این رفتارت برداری؟؟ یکم درکم کن لطفا. موهامو گذاشت پشت گوشم و با لبخند گفت: ـ الان اصلا وقتش نیست غزل. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ اگه به تو باشه که کلا هیچوقت زمانش نمیرسه، همش ازم فرار میکنی. همین لحظه یکی از بچها از پشت صداش کرد: ـ آقا پیمان، آقای معافی کارتون دارن. بهم نگاه کرد و گفت: ـ باید برم، فعلا. چند دقیقه اونجا منتظر وایسادم و رفتنشو نگاه کردم و بعدش با حال خراب و خستگی که تو تنم موند همون مسیر و برگشتم.
  22. پارت هفتاد و نهم قطع کردم و رفتم پیش مهسان و با کمک هم سعی کردیم از تمام مسافرایی که اومده بودن اونجا عکس بگیریم. تقریبا ساعت پنج بود که بالاخره یکم سرمون خلوت شد و تونستیم یه جا بشینیم. مهسان گفت : ـ وای خیلی خسته شدم. زدم به پاش و با ذوق گفتم: ـ ولی پولش به خستگی می ارزید مهسان. گفت: ـ آره خدایی... همین لحظه یک از کارکنای رستوران میرمهنا برامون دوتا موهیتوی خنک آورد که کلی ازش تشکر کردیم و خواستیم پولشو بدیم گفت : ـ ما از کیشوندای تازه وارد پول نمیگیریم. باز دفعه بعدی . خوبه که اینقدر حواسشون به کیشوندای تازه وارده جزیره بود، هرکجای ایران باشی ، تا همه چیزت رو نگیرن، ولت نمیکنن. بعد اینکه موهیتو رو خوردم گفتم : ـ مهسان من میرم هوکو پیش پیمان. گفت: ـ برو منم یکم برم پاهامو بزارم تو آب، خستگیم دربره... هوا که غروب میشد ، کم کم خنک تر میشد اما بازم به نسبت آذرماه خیلی گرم بود. یه ده دقیقه پیاده رفتم تا رسیدم به هوکو. پیمان با مهدی و دو سه نفر دیگه سر میز نشسته بودن تا منو دید بلند شد و اومد سمتم و گفت : ـ تبریک میگم بچها. می‌گفتن خیلی سرتون امروز شلوغ بود. بغلش کردم و گفتم: ـ مرسی. آره خیلی خسته شدیم ولی وقتی یهو با این حجم از آدم مواجه شدیم. منو از بغل خودش با یه لبخند مصنوعی کشید بیرون و سرشو انداخت پایین و گفت : ـ عادت میکنی ، نگران نباش سعی کردم به روی خودم نیارم که چقدر از این حرکتش ناراحت شدم و بازم با لبخند گفتم: ـ پیمان میشه بریم پیش درخته آرزوها؟
  23. «نتایج قسمت اول» همتون واقعا قلم‌های خاصی دارید دخترا خیلی سخت بود بینتون انتخاب کردن، اول جوایز رو میگم براتون: 🩵نفر اول: 500 امتیاز 🤍نفر دوم: 300 امتیاز 🩵نفر سوم: 200 امتیاز 🤍نفر چهارم: 100 امتیاز 🩵نفر پنجم: 50 امتیاز 🌼یه نکته‌ای اینجا هست اونم اینه اگه برفرض نفر اول بتونه تو سه قسمت دیگه ببین و بنویس نفر اول بشه برای رمان اون عزیز ریلز میشه و تو پیج اینس*تاگ*رام پست میشه. 🌼بازهم یه نکته دیگه هست، اگه تو قسمت های ببین و بنویس مجموع امتیازهای دریافتیتون به 2500 برسه، بازهم تبلیغ اثرتون رو داریم منتهی در دوجا. خب بریم برایم علام نتایج🥰 نفر اول @سایه مولوی نفر دوم @shirin_s نفر سوم @Amata نفر چهارم @Kahkeshan نفر پنجم @QAZAL مرسی از اینکه انقدر خوبین واقعا لذت بردم از وصف و ایده‌هاتون این عکس ژانر تخیلی_عاشقانه داشت تو قسمت دوم می‌بینمتون😍🤍 🩷موفق و مانا باشید🫰🏻🩷
  24. آب دهانش را به سختی قورت داد. توانایی پس زدن بغضش را نداشت. با بغض ادامه داد: - بعد از به دنیا اومدن پرهام مادرم مریض شد. مدام سرفه می‌کرد و تنگیِ نفس داشت. دکتر که رفتیم و عکس و آزمایش داد معلوم شد سرطان ریه داره. با پشت دست به صورت خیس از اشکش کشید. احتشام دست روی دستان لرزانش گذاشت. - اگه حالت بده دیگه نمی‌خواد بگی. سر بالا انداخت. حالا که تا اینجا را گفته بود باید تا انتها می‌رفت. نفس لرزانی کشید و بریده‌ بریده ادامه داد: - داروهاش گ... گرون بود؛ هرچی می‌جنبیدم، باز پول کم میاوردم. به هر دری زده‌ بودم تا پول جور کنم، اما نشد. تا این... که دوستم بهم پیشنهاد داد، تا با کلک از مردها و پسرهای پولدار دزدی کنیم. م... من پر از کینه و نفرت بودم، مردهای پولدار زیادی من و مادرم رو تحقیر کرده ‌بودن. از اون‌طرف هم مادرم مریض بود و پول نداشتم. پیشنهادش رو ق... قبول کردم. اول‌هاش سختم بود، اما بعد از یه مدت عادت کردم. هق‌هق کرد و دست روی دهانش فشرد. احتشام طلعت را صدا زد تا برایش آب بیاورد. جرعه‌ای از آب را که نوشید کمی آرام‌تر شد. - خیلی تلاش کردم؛ زور زدم که مامان درمان بشه، اما نشد. پرهام فقط دو سالش بود که مامان مُرد و از اون به بعد من و پرهام تنها شدیم. احتشام دست دور شانه‌هایش انداخت و در آغوشش گرفت. در آغوشش بغض کرد، اشک ریخت و هق زد. احتشام هم پابه‌پایش گریه کرده‌ بود. برای همسری که آن‌همه درد کشیده ‌بود؛ برای دختری که آن‌همه عذاب کشیده ‌بود. سر روی شانه‌ی احتشام گذاشت و زار زد. احتشام موهایش را نوازش کرد. - جانم، جانم دخترم؛ گریه نکن عزیزم. لب گزید و چشم بست. چرا مادرش این کار را با خودش و زندگی‌اش کرده‌ بود؟! به چه قیمتی زندگی با این مرد را از دست داده ‌بود؟! کاش فقط می‌توانست جواب این‌همه چرای ذهنش را پیدا کند. کمی که آرام‌تر شد عقب کشید و از آغوش گرم احتشام دل کند. - بهتری عزیزم؟ با آرامش پلک روی هم گذاشت‌. آغوش احتشام معجزه‌گر بود انگار که پس از مرور آن خاطرات تلخ و آن‌همه گریه آرام بود. - خوبم. احتشام دست پیش آورد و اشک‌هایش را پاک کرد. - برای مادرت که کاری از دستم بر نمیاد، ولی قول میدم تا زمانی‌که زنده‌ام و نفس می‌کشم نذارم آب تو دلت تکون بخوره. لبخند پرمهری به روی احتشام پاشید. این مرد یک نعمت بود. یک نعمت که خدا پس از آن‌همه سختی و عذاب سر راهش او را قرار داده ‌بود‌. سامان حق داشت؛ حق داشت که این مرد را دیوانه‌وار دوست داشته ‌باشد. این مرد انگار به دنیا آمده بود برای دوست داشته ‌شدن.
  25. احتشام آب دهانش را قورت داد و سیبک گلویش از بغض بالا و پایین شد. - از مادرت برام بگو؛ چی‌کار می‌کرد؟ چطوری زندگی می‌کرد؟ نگاهش میخ نگاه شفاف احتشام شد. شنیدن از مادرش مطمئناً برایش راحت نبود. لب به اعتراض باز کرد: - بابا... . احتشام دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد. - بهم بگو، می‌خوام بشنوم؛ می‌خوام بدونم چی باعث شد که از من جدا بشه و بره. لبخند تلخی زد. اگر با مرور گذشته‌ها قرار بود معمای زندگی‌اش فاش شود که تا الان هزار باره فاش شده ‌بود. - اگه قرار بود با شخم زدن گذشته‌ها چیزی رو فهمید، من تا الان همه چیز رو فهمیده ‌بودم. نگاه از چشمان احتشام گرفت و سر پایین انداخت. حق داشت که بخواهد از زندگی همسرش بداند. شاید با فهمیدن زندگی سخت مادرش احتشام هم می‌توانست او را ببخشد. - این‌ها چیزهاییه که از مادرم شنیدم و نمی‌دونم چقدرش دروغه و چقدرش راست. احتشام با ناراحتی نگاهش کرد. - من نمی‌دونم چرا مادرت این دروغ‌ها رو به من و تو گفت ولی مادرت دروغگو نبود، تو تموم سال‌های زندگیمون جز همین یه بار ازش دروغ نشنیدم. آرام سر تکان داد. مادرش دروغگو نبود، اما او دیگر نمی‌توانست به هیچ چیزی اعتماد کند. - بعد از جدا شدنش با پول مهریه‌اش یه خونه توی پایین شهر خرید و با بقیه‌ی پولش زندگیش رو می‌گذروند. زندگی توی اون قسمت از شهر و توی اون محله‌ها واسه‌ی یه زن باردار و تنها خیلی سخت بود؛ از یه طرف حرف‌ها و تیکه و کنایه‌هایی بود که خاله‌زَنَک‌های محله بهش می‌گفتن و از یه طرفی مزاحمت‌هایی بود که معتادها و لات‌های محله براش ایجاد می‌کردن. همین حرف و مزاحمت‌ها و منی که یک‌ساله بودم و هنوز به ‌خاطر نبودن پدرم شناسنامه نداشتم باعث شد تا مجبور بشه ازدواج کنه‌. قادر تنها کسی بود که توی اون شرایط ازش خواستگاری کرده‌ بود و مادرم پیشنهادش رو قبول کرده ‌بود. یه مدت بعد از ازدواجشون اعتیاد قادر شدت پیدا کرد. اونقدر که دیگه سرکار هم نمی‌رفت و اگر هم پولی در میاورد پای قمار و موادش می‌رفت. مادرم برای در آوردن خرج زندگیمون مجبور شد بره و توی خونه‌های مردم کار کنه؛ حتی قادر من رو هم می‌فرستاد تا توی خیابون‌ها گل و آدامس بفروشم و پول موادش رو جور کنم. نفسش را لرزان و آه‌ مانند بیرون داد. - تموم اون روزهای سخت رو به امید رسیدنِ روزهای بهتر گذروندیم، اما همه چیز بدتر شد. هیجده سالم که شد درس رو ول کردم و پابه‌پای مادرم شروع کردم به کار کردن.
  26. زبان روی لبش کشید و آرام و با خجالت گفت: - خوش ‌اومدین، ب... بابا! نگاه احتشام از حرف او به اشک نشست و مات و مبهوت لب زد: - د... دخترم! چشم بست و سعی کرد بغضش را قورت بدهد، اما نمی‌شد. عمق دلتنگی‌ و شرمندگی‌اش آنقدر زیاد بود که ناخواسته او را به گریه انداخته بود. احتشام برایش آغوش باز کرده‌ بود، اما ترس از واکنش تند او مانع از این شده ‌بود که جلو بیاید. نگاهی به چشمان براق از اشک احتشام کرد و لب گزید. نمی‌خواست؛ دیگر نمی‌خواست خودش را از داشتن او محروم کند. دیگر نمی‌توانست با وجود فهمیدن حقایق کنارش بماند و از محبت‌های پدرانه‌اش بهره‌مند نشود. با تعلل قدمی پیش آمد و در آغوش احتشام فرو رفت. آغوشش امن و گرم و محکم بود. پلک بست و سر روی سینه‌ی ستبر پدرش گذاشت‌. اشک‌هایش بند نمی‌آمد و لب می‌گزید تا صدای هق‌هقش بلند نشود. فشرده شدن در آغوش مردی که سال‌ها از داشتنش محروم شده ‌بود،‌ حس خوبی داشت؛ حسی که تا به حال تجربه‌اش نکرده ‌بود.حس آرامش و داشتن یک تکیه‌گاه امن و محکم. بوسه‌ی احتشام که به پیشانی‌اش نشست، چشم باز کرد و نگاه خیس و لرزانش را به چشمان مهربان احتشام دوخت. اشک‌هایش بی‌آنکه پلک بزند روی گونه‌هایش سرازیر شده‌ بود و نمی‌فهمید که مادرش چطور توانسته ‌بود از این مرد دل بکند! *** از بودن در کنار احتشام حس خوبی داشت و در تمام طول مهمانی دلش نخواسته‌ بود که حتی یک لحظه‌ هم از او فاصله بگیرد. احتشام هم از توجه و محبت چیزی کم نگذاشته و هوایش را داشت؛ آنقدر که صدای دوقلوها از حسادت درآمده‌ بود و در آخر خودشان را آویزان بازوهای احتشام کرده ‌بودند که شب را در عمارت بمانند، اما عاطفه هر دو را با دعوا و کشان‌کشان با خودش برده‌ بود. - حالا که دارم دقت می‌کنم، می‌بینم که خیلی شبیه به مادرتی. نگاه از طلعتی که در حال جمع کردن ریخت‌و‌پاش‌های سالن بود گرفت و به احتشام نگاه کرد. - همون چشم‌ها، همون لبخند، همون معصومیت‌. لبخند محوی زد. چقدر حرف‌های احتشام شبیه به مادرش بود. - ولی مامانم می‌گفت که چشم‌هام شبیه چشم‌های شماست. حالا دیگر از رنگ چشم‌ها و رنگ موهایش متنفر نبود. حالا خوشحال بود که شبیه به او بود. - رنگ چشم‌هات شاید، اما این مژه‌های تاب‌دار و این چشم‌های کشیده شبیه به چشم‌های مادرته. لب گزید و بغضش را قورت داد. - ولی مامان چهره‌ی شما رو توی صورت من می‌دید.
  27. مدتی بود که روی تختش نشسته ‌بود و به گوشه‌ای خیره شده‌ بود. سروصدای دوقلوها را از طبقه‌ی پایین می‌شنید. عاطفه و همسر و دخترانش تنها کسانی بودند که برای تبریک گفتنِ آزادی احتشام به عمارت آمده ‌بودند‌. این هم از خواسته‌های سامان بود که دوست نداشت کس دیگری از به زندان افتادنِ پدرش خبردار شود. پوفی کشید و از روی تخت برخاست. دستی به سارافون آبی‌رنگش کشید. خودش را برای مهمانی آماده کرده‌ بود، اما میلی به بیرون رفتن از اتاقش نداشت. خودش را به پنجره رساند و پرده‌ی سفید رنگ و حریر را کنار زد. درختان پر از شکوفه و فضای با طراوت باغ لبخندی هرچند کم‌رنگ را به لبش آورد. سامان به دنبال احتشام رفته ‌بود و فکر به این‌که به زودی قرار بود با احتشام روبه‌رو شود هم خوشحال و هم شرمنده‌اش می‌کرد. خوشحال به‌خاطر آزادی‌اش و گرفتارهایی که از آن نجات پیدا کرده ‌بود و شرمنده از بابت رفتارهای نامناسبی که با او داشت‌ و کاری که مادرش در حق او کرده ‌بود. نفسش را عمیق و آه ‌مانند بیرون داد. به قبرستان رفته ‌بود، با مادرش حرف زده ‌بود و گفته ‌بود که او را خواهد بخشید، اما مطمئن بود که هرگز این پنهان‌کاری و دروغ‌ها را فراموش نخواهد کرد. با دیدن ماشین غول پیکر سامان که وارد باغ شد، لبخند محوی زد. حالا وقت روبه‌رو شدن با احتشام بود. از پنجره فاصله گرفت و دور خودش چرخید. کمی زمان لازم داشت تا با خودش کنار بیاید. نمی‌خواست برود و باز با یک رفتار نسنجیده همه چیز را خراب کند. به خودش که اندکی مسلط شد دستی به سر و رویش کشید و از اتاق بیرون آمد. آرام و با تردید پله‌ها را یک‌به‌یک پایین می‌آمد. از طبقه‌ی پایین صدای صحبت احتشام با مهمان‌ها را می‌شنید و دلش آرام می‌شد از صدای او که کمی سرحال‌تر از همیشه بود. نفسش را عمیق بیرون داد و کف دستان خیس از عرقش را به هم مالید. از آخرین پله هم پایین آمد و وارد سالن شد. عاطفه و دخترهایش احتشام را دوره کرده ‌بودند و آنقدر سروصدای خوشحالی و تبریکاتشان زیاد بود که صدای قدم‌های او را نمی‌شنیدند. از خوشحالیشان لبخندی به لبش آمد. این‌که بقیه حواسشان به او نبود فرصت خوبی بود تا بتواند کمی خودش را جمع‌و‌جور کند. در بین مهمان‌ها نگاهش به سامانی که کمی دوتر ایستاده‌ بود و با لبخند جمعیت پر شروشور را نظاره می‌کرد افتاد. سامان هم انگار سنگینیِ نگاهش را حس کرده‌ بود که سرش را بلند کرد و نگاهش او را نشانه رفت. تردید و تعلل او را که دید با اطمینان چشم بست. از نگاه مطمئن و مصمم او جرأت گرفت که جلو برود. قدمی به سمتشان برداشت و سعی کرد آرام باشد و صدایش نلرزد. - سلام. با صدای او همه به سمتش برگشتند، اما نگاه او فقط در نگاه متعجب و مشتاق احتشام گره خورده ‌بود.
  28. هفته گذشته
  29. درود با درخواست شما موافقت شد. پس از بررسی نتیجه اعلام می گردد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...