تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
اسم و پروفت وایب عاشقانه به ادم میده😀
-
دلبر چند قدم آنطرفتر ایستادهبود و با دوست کمی تپل و پر انرژیش صحبت میکرد؛ اما گاه و بیگاه آن تیلهگان لرزان را به او میدوخت و نگاهش میکرد. لبخند زیبایی بر لبان غنچهایش نهفتهبود و با برق چشمانش دل او را به لرزه میانداخت. دختر محجبه و مهربانی بود، صدای دل نشینی داشت و همیشه مهربان به نظر میرسید. دو هفته بود که دل به او دادهبود، نه اینکه او درخواستی کردهباشد؛ اما از این انحنای زیبای لبان دخترک نمیتوان گذشت و مشتاق نبود. در جواب لبخندش او نیز لبخند مردانهای بر لب نشاند. همانطور که خیرهاش بود، تقهای به در زد و اندکی منتظر ماند. سر و صدایی از داخل اتاق میآمد که باعث شد با کنجکاوی کمی اخم کرده و دوباره تقهای بلندتر از قبل به در چوبی قهوهایرنگ بکوبد. در کنار صدای همهمهای که از بیرون و همینطور از داخل اتاق میآمد، بفرمایید ضعیفی شنید. بلافاصله دستگیرهای طلایی را چرخاند و وارد اتاق نسبتاً بزرگ با ترکیب سفید و قهوهای شد. همان اول نگاه کنجکاوش را چرخاند و خیرهی منبع سر و صدا که مرد میانسالی بود، شد. موهای جو گندمی و کت و شلوار شیک و براق مشکیاش نشان دهندهی وضع مالی خوبش بود. شش تیغه کرده و با اخم در حال مکالمه با رئیس دانشکده بود: - آقای امیری شما بهتر از هر کسی از وضعیت دختر من مطلع هستید... اون واقعاً نمیتونه بیاد. رئیس پوفی کشید و تکیهاش را از صندلی مشکیش گرفت، با اخم و تکان دستهایش گفت: - کاملاً درسته!... ولی این موضوع ممکنه باعث دردسر برای ما و دانشگاهمون بشه. با صدای عمویش نگاه از آن دو گرفت و به او خیره شد، عمویش اشارهای به او کرد که به سمتش برود. آرام و محکم به سمتش قدم برداشت و برگههایی که در دست داشت را به سمت او گرفت و گفت: - سلام عمو... اینارو برام کپی میکنی؟ عمویش عینک مربعی با قاب بزرگ و مشکیاش را تنظیم کرد و جوابش را داد: - سلام آریا جان، خوبی عمو؟ چند تا کپی میخوای؟ ولوم صدایشان پایین بود و زمزمه میکردند، آریا باری دیگر نگاهی به مرد کلافه که در حال بحث با مدیر بود گفت: - خوبم عمو، ممنون. سه تا کافیه... قضیه چیه؟ عمویش همانطور که در حال کپی گرفتن از برگهها بود، نگاه سبز و بیش از حد جدیش را از بالای عینکش به آنها دوخت و زمزمه کرد: - باز علوی طوفان به پا کرده. آریا لبخند محوی زد و ابروهایش را بالا انداخت. انگار که خاندان علوی تا اعصاب دیگران را با کنجکاوی و حق طلبیهایشان خراب نمیکردند، ول کن معامله نبودند. با خندهای که سعی در کنترلش داشت روی میز شیشهای عمویش ضرب گرفت و پرسید: - باز چیکار کرده که بابا به دردسر افتاده؟
-
باز هم فیلم های کلاسیک اروپایی
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و هفت بعد به دره نگاه کرد و با نگاهی به من پرسید: - ایشون؟ - دوستمه، دره. گفتم امروز کنارم باشه تنها نباشم. مامام درحالی که معلوم بود محو زیبایی دره شده بود باهاش دست داد و بعد به عقب برگشت و چشمش به بابا افتاد. چند ثانیه هم رو نگاه کردن. توی ته چشمهای پر نفرتشون دلتنگی رو میدیدم. بابا گفت: - خوب شد اومدی! - ممنون! بعد مامان به سمت من برگشت. - کی میاد؟ - یک ربع دیگه باید بیاد. - کجا لباس عوض کنم؟ به اتاقم اشاره کردم. رفت و لباس عوض کرد و برگشت. همه جا خوردیم. یک تاپ کثیف صورتی و دامن تا روی زانو صورتی، بهتزده گفتم: - مامان! بهم لبخند زد. - جانم عزیزم! خدای من چی باید میگفتم! اون اومده بود تا بابا رو جذب کنه. به دره نگاه کردم. سرش رو پایین انداخته بود. حالش بد بود. خودش یک شومیز مشکی با شلوار لی مشکی پوشیده بود و آرایش کم حالی داشت. روم رو گرفتم و سعی کردم شرایط رو کنترل کنم. - خوب شما بشین الان میاد. بابا رفت توی اتاق و لبخند کوچیکی روی لب دره نشست. من همش نگران بودم مشکلی پیش بیاد. -
امروز دوشنبه - ۲۰ مرداد ۱۴۰۴ ۱۷ صفر ۱۴۴۷ Monday 11 August 2025 اوقات شرعی به افق پایتخت اذان صبح ۰۳:۴۶ طلوع آفتاب ۰۵:۲۰ اذان ظهر ۱۲:۰۹ غروب آفتاب ۱۸:۵۸ اذان مغرب ۱۹:۱۷ نیمه شب شرعی ۲۳:۲۲ میباشد دینگ دینگ دینگ
-
پارت صد و بیست و پنجم به نقاشیش نگاه کردم و گفتم: ـ واقعا خیلی قشنگ کشیدی، آفرین! اسمشو پاک کرد و به مسجد نگاه کرد و گفت: ـ یهو وقتی دیدمش دلم آروم گرفت و خواستم برم داخل که نذاشتن! همینجوری یه آدم و قضاوت میکنن! انگار ما با پوششی که داریم خدا نداریم و خدا فقط مال اوناست! اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ گریه نکن دختر خوب! حتی اگه کسی هم نذاره خدا تو وجودته! دستم و گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ دقیقا اینجاست! هر موقع که دلت ناآرومه، میتونی باهاش حرف بزنی! لبخندی بهم زد و چیزی نگفت! تخته شاسی رو بهش دادم که گفت: ـ خیلی ممنونم! راهش و گرفت تا بره که بهش گفتم: ـ کجا؟! مگه نمیخوای بری مسجد و ببینی؟ با تعجب بهم نگاهی کرد و گفت: ـ آخه نمیذارن برم داخل! حتما باید شال و یه مانتو بلند تنم باشه که بتونم برم... دستشو گرفتم و گفتم: ـ بیا بریم داخل! نترس چیزی نمیشه! با استرس دستمو گرفت... با یه حرکت در مسجد و باز کردم...دوباره نگهبان با عصبانیت بیشتر از قبل اومد سمتم که با چشمام پاهاشو کنترل کردم!
- 123 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و بیست و چهارم سامان پرسید: ـ الان فکر میکنی این دلش میخواد بره داخل مسجد؟ همونطور که حرکات دختره رو زیر نظر داشتم گفتم: ـ فکر نمیکنم، مطمئنم! سامان گفت: ـ بنظر من که اینطور نیست؛ فقط جذب ظاهر مسجد شده! لبخندی زدم و رو به سامان گفتم: ـ نگاه کن! همین لحظه دختره بلند شد و رفت سراغ در مسجد و داشت باز میکرد که بره داخل اما اون نگهبان با عصبانیت اومد طرفشو گفت: ـ چیکار داری میکنی تو؟! دختره ترسید و گفت: ـ هیچی، فقط خواستم بیام... حرفشو قطع کرد و گفت: ـ با این سر و وضعت میخوای بیای تو مسجد؟! بر شیطون لعنت! برو خواهر من خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه! دختره به گریه افتاد و گفت: ـ مگه مسجد فقط جای شماست؟ مرده هلش داد که باعث شد دختره بیفته رو زمین و گفت: ـ اگه جای ما نباشه، جای شما که اصلا نیست! بعدش رفت داخل مسجد و در رو بست! رفتم سمتش و رو بهش گفتم: ـ دستتو بده به من! بذار کمکت کنم! نگاهی بهم کرد و دستمو گرفت و بلند شد، از رو زمین تخته شاسیش هم از روی زمین برداشتم
- 123 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و بیست و سوم موذن داشت اذان میگفت و از پنجره مسجد میدیدم که همه کسایی که اونجا بودن برای نماز خوندن، دارن آماده میشن...تا اینجا که همه چیز خوب بود تا اینکه دیدم یه دختر با مانتوی خیلی کوتاه و شالی که دور گردنش بود داره میاد سمت مسجد...دستش به تخته شاسی و تو گوشش هم هندزفری بود اما با دیدن مسجد یهو وایستاد و هندزفری رو از گوشش درآورد...چند ثانیه به ساختمون مسجد خیره شد و بعدش روبروش نشستم رو زمین و شروع به کشیدن مسجد رو ورقه کرد...تو همین حین هم یکی از نگهبان های مسجد مدام میومد بهش زل میزد و بعدش میرفت و سرجاش مینشست....سامان بهم گفت: ـ رییس، اینجا که خبری نیست! گفتم: ـ صبر کن! الان مشخص میشه! سامان با تعجب پرسید: ـ چی مشخص میشه؟ نگاش کردم و گفتم: ـ این دختره رو میبینی؟ ـ اوهوم! ـ این دختر شاید تو عمرش یبار هم از کنار یه مسجد رد نشده باشه اما اینقدر صدای اذان و ساختمون مسجد جلبش کرده دوست داره بره داخل و دعا بخونه! حتی نشسته و داره نقاشیش و میکشه! سامان گفت: ـ آخه با این سر و وضع اگه بخواد بره تو مسجد که فکر نکنم بذارن! با کلافگی گفتم: ـ مشکل همینجاست! که آدما دماغشونو تو کاری که بهشون ربطی نداره؛ فرو میکنن!
- 123 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای دختر ارواح ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ممنون جانا -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
Shadow پاسخی برای دختر ارواح ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
. -
مقدمه: گاهی دل مرهمی نیاز دارد تا دردهای عمیق را درمان کند، اگر درمان نشد... پنهانش کند. گاهی چشمها لبخندی شیرین نیاز دارند تا بیرحمیها را نبینند، اگر نشد... خود را به ندیدن بزنند. گاهی گوشها صدایی دلنشین نیاز دارند تا صدای جیغها را نشنوند، صدای مرگ را نشنوند، اگر نشد... سعی در نشنیدن بکنند. گاهی گذشتهام نیاز به دست نوازش تو دارد تا به یاد ببرد تلخیها را، ترسها را، سایههارا، اگر نشد.... نشد مهم نیست؛ مهم دست نوازش تو بود که به سایههای بیپایانم پایان داد.
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و هفت وارد یک اتاق بزرگ شده بودند که در آن چندین میز گرد وجود داشت و صندلیهایی دور میزها را پر کرده بودند. بیشتر شبیه به یک کافه دنج و کوچک بود اما از بیرون نمیتوانستند متوجه این بشوند. تمامی آن محل به رنگ قهوهای خیلی تیرهای در آمده بود، از میز و صندلی گرفته تا دیوارها و حتی زیرسیگاریهای روی میز. هنگام ورود به کافه، در روبهروی در و قسمت بالای آن، با یک اپن جدا شده و پشت آن به سفارشها رسیدگی میکردند، البته که کسی در آنجا قرار نداشت و خالی بود. نگاهش را به سطح پر از دود کافه داد. از دو پلهای که در را از کافه جدا میکردند پایین آمده و نگاهش را به آنها دوخت. در میان آن دود و پچپچهای آرام، میتوانست مردمی را ببیند که یا روی صندلیهای پشت میز نشسته بودند، یا در گوشهای ایستاده بودند و یا روی مبل دو نفرهی کنار سالن نشسته بودند. همه به آرامترین شکل ممکن صحبت میکردند و روبهرویشان روی میزها پر بود از کاغذهایی به هم ریخته و مرکبی که گهگاهی روی میز پخش میشد و قهوهای داغ که حرارت از فنجانش بلند میشد. زنی در گوشهای ایستاده و کتاب قطوری به دست داشت و برای مردی میخواند که به دیوار تکیه داده بود و با آن فنجان قهوهای که به دست داشت، چشمانش را بسته بود. دیگری عصبی سعی میکرو چیزی را به همراه روبهروی خود بفهماند و همراهش که مات و مبهوت به او خیره شده بود. مردانی که بعضیهایشان کت و شلوارهایی شیک پوشیده و سعی کرده بودند کراواتهایشان با کت یا پیراهنشان یک رنگ باشد و ترکیبش جور در بیاید و بعضیهای دیگر که فقیرانهترین کتهای خود را به تن کرده و سعی کرده بودند حداقل موهایشان را مرتب شانه کنند. زنانی با دامنهای بلند رنگارنگ و موهایی که بالای سرشان زیر آن کلاههای توردار جمع شده بودند و دیگر زنانی که لباسهای خاکخورده مشکی رنگی به تن داشتند و موهایشان را گیس کرده بودند. لامارک دستش را به سویی دراز کرده و جیزل را به سمت مردی هدایت کرد که روی دنجترین میز کافه نشسته بود. تنها شخصی که تنها نشسته و همراهی نداشت. روی میزش خالی بود و فقط برگههایی انباشته شده روی هم جلویش گذاشته شده بود. فنجانی قهوه و زیرسیگاری قهوهای رنگی به میزش زینت داده بودند. میز او به اندازهی به هم ریختگی و شلوغی باقی افراد نبود و به نظر نمیرسید کسی روی این میز بخواهد از چیزی دفاع کند، مانند اتفاقی که در سراسر این سالن بزرگ در حال اتفاق بود. آنقدر سالن تاریک بود و فقط با تعدادی شمع روشن میشد که تا هنگامی که به میز رسیدند نتوانست صورت او را ببیند. مرد، سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و با چشمانی بسته و سیگاری که به دست داشت به صدای پیانویی که گوشهی سالن گذاشته شده بود و زنی آرام و اندوهگین او را مینواخت، گوش سپرده بود. در همان حالت، نگاه گذرایی به او انداخت. کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت و پیراهن سفیدی زیر آن پوشیده بود و کراواتش به رنگ مشکی بود. مرد بسیار لاغر بود. آنقدر لاغر که صورتش نیز بسیار کوچک و کشیده بود. موهای بلند و پرپشتش را مرتب به بالا شانه کرده و آنها را به سقف سرش چسبانده بود، چشمانش کوچک بود و حتی این را میتوانست در حالی که آنها را بسته بود و عینک گرد و بزرگی زده بود نیز بگوید. لب بالاییاش بسیار باریکتر از لب زیرینش بود و این با آن سیبیل کوچک بالای لبش که فقط زیر بینیاش را در بر میگرفت، بیشتر در چشم میزد. این مرد، در نظر جیزل، بسیار مرتب و غمگین به نظر میرسید! ژنرال لامارک چند ضربهی آرام روی میز زد تا تن مرد را از دنیای خودش بیرون بکشد و با جیزل نیز اشاره کرد تا کنارش بنشیند. جیزل نشست. مرد بدون توجه به نشستن آن دو و صدای ضربه به میز، حتی تکان کوچکی نخورد و هنوز در همان حالت ایستاده بود. لامارک دستش را بلند کرده و شخصی از میان جمعیت به سویشان آمد. هر سه آنها به طوری نشسته بودند که پشتشان به دیوار بود و رویشان به سایر مردمی که در آنجا حظور داشتند و یک نیم دایره را تشکیل میدادند. لامارک میان جیزل ک آن مرد نشسته بود. همان مردی که در هنگام ورود توجه جیزل را جلب کرده بود و در حال دعوایی با عصبانیت بود، به سوی آنها آمد. -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
Shadow پاسخی برای دختر ارواح ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
داستانها مشکلی ندارن از نظر ویرایش تایید شد✔️ میرن برای فایل شدن -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای دختر ارواح ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزم جلد پاک شده دارین که مجدد ارسال کنین؟- 24 پاسخ
-
- 1
-
-
از دنیای پرتزویر آدمها بدنیای بیتکلف، لاابالی و بچگانه حیوانات پناه برده بود و در انس و علاقه آنها سادگی احساسات و مهربانی که در زندگی از آن محروم مانده بود جستجو میکرد. - بنبست
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد. میخواهم آنرا بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کلهام با چکش میکوبد! - زنده بگور
-
چند روز پیش یک کتاب دعا برایم آورده بود که رویش یک وجب خاک نشسته بود! - نه تنها کتاب دعا بلکه هیچجور کتاب و نوشته و افکار رجّالهها بدرد من نمیخورد. آیا چه احتیاجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم، آیا من خودم نتیجه یک رشته نسلهای گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود، آیا گذشته در خود من نبود؟ - بوف کور
-
کیف عشق و شبهای مهتاب هم برایم یکسان است، همهاش فراموش میشود، همهاش موهوم است یک موهوم بزرگ! - سگ لل
-
پارت صد و بیست و دوم نگاش کردم و سعی کردم جوری وانمود کنم که انگار حرفی بینمون رد و بدل نشده! گفتم: ـ باشه اگه خسته نیستی بیا! غذای دکمه رو ریختم تو ظرفش و بعدش رفتم سراغ قرصای سامان. با یه لیوان دادم دستش و اونم بدون هیچ حرفی خورد...از نگاهش میتونستم بفهمم که چقدر ناراحته اما داره سعی میکنه به روی خودش نیاره! کاش کاری از دستم بر نیومد و میتونستم خدا رو راضی کنم تا برای همیشه کنارم باشه اما نمیشد...سامان لیوان و گذاشت رو اپن و گفت: ـ بریم رییس! رفتیم و سوار ماشین شدیم؛ تا رفتم ضبط و روشن کنم سامان پرسید: ـ این پرونده راجب چیه؟ گفتم: ـ این پرونده راستش هنوز مشخص نیست قراره چه اتفاقی بیفته اما بهم گفته شده که باید برم مسجد دو تا خیابون بالاتر. سامان با تعجب هر چه تمام تر پرسید: ـ مسجد؟! ـ آره ، چرا اینقدر تعجب کردی؟! راهنما زد و پیچید تو فرعی و گفت: ـ نمیدونم؛ آخه فکر نمیکردم تو مسجد مشکلی پیش بیاد! نفسی از رو خستگی دادم بیرون و گفتم: ـ آدمای مومن نما تو فضاهای مذهبی زیادن اما این بار نمیدونم قراره چی بشه که ازم خواسته شد اونجا حاضر بشم! ـ منم واقعا کنجکاو شدم! بعد چند دقیقه سامان جلوی در مسجد پارک کرد و جفتمون از ماشین پیاده شدیم.
- 123 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دختر خط اعتراف | رز کاربر انجمن نودهشتیا
دختر ارواح پاسخی برای دختر ارواح ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
رها هنوز روی تخت نشسته بود و به ضبط خیره بود. شعلههای بخاری، سایهها را روی دیوار جابهجا میکردند. آهنگ ادامه داشت، ولی دیگر حس نمیشد که فقط یک آهنگ باشد؛ لابهلای ملودی، نفسهای آرامی میآمد، منظم، نه از بلندگو، انگار از نزدیکتر. نگاهش را به اطراف اتاق چرخاند. همهچیز سرجایش بود، اما اتاق کمی کوچکتر شده بود، دیوارها یک ذره جلوتر بودند. به خودش گفت این فقط توهم است، ولی قلبش تندتر میزد. دستش را روی بالش گذاشت تا بلند شود، اما همان لحظه صدای تقتق آرامی از پشت بخاری آمد. آنقدر آرام که اگر موسیقی نبود، شاید واضح تر میشنیدش. آهنگ کمکم کندتر شد. صدای سازها کشیدهتر و نفسها واضحتر. رها حس کرد کسی چیزی را پشت بخاری زمزمه میکند. گوشش را تیز کرد، ولی زبان آن صدا آشنا نبود. نه فارسی، نه زبانی که قبلاً شنیده باشد. پا شد و دو قدم به بخاری نزدیک شد. حرارت، پوست صورتش را داغ کرد، اما زمزمه همچنان ادامه داشت. خم شد گوشش را نزدیک کند، تا آهنگ یک لحظه قطع شود و صدای خشخش مثلی در اتاق پیچید. قلبش لرزید. عقب رفت و به سمت میز دوید تا ضبط را خاموش کند، اما قبل از اینکه دکمه را بزند، آهنگ دوباره شروع شود. این بار صدا دیگر زمزمه نبود؛ یک جمله کوتاه و شمرده، اما با صدایی که انگار از ته چاه میآمد، و مستقیم در گوشش گفته میشد. معنی جمله را نمیفهمید، ولی حس کرد بدنش سرد شد. دستهایش میلرزید. روی صندلی نشست و به خودش گفت: این فقط یک کاست قدیمی است، فقط یک آهنگ... اما همان لحظه صدای پای آرامی از راهرو شنید. انگار کسی با جوراب راه میرفت. نگاه به در اتاقش کرد. بسته بود، اما لبهی نور زرد چراغ راهرو زیر آن دیده میشد. سایهای از جلوی نور گذشت. قلبش کوبید. گوشیاش را برداشت، شمارههای تماس نداشت. یک لحظه خواست به مادرش زنگ بزند، اما یادش آمد که خواب است و پایین صدای تلویزیون نمیآید. آهنگ همچنان ادامه داشت، اما حالا به وضوح صدای ضربههایی آهسته با ریتم موسیقی هماهنگ شده بود، انگار کسی با ناخن به شیشهای نامرئی میزد. رها نگاهش را از در برنداشت. سایهای دوباره گذشت، این بار کمی مکث کرد. زمزمه از پشت بخاری، صدای پا از راهرو، و آهنگی که حالا آرامآرام تندتر میشد، همه با هم در هم پیچیدند. رها نمیدانست از کدام باید بترسد. دستش به آرامی به سمت کلید چراغ رفت، اما همان لحظه صدای خندهی کوتاهی آمد. نه از بلندگو، نه از راهرو... از همان گوشهای که چند دقیقه پیش خودش نشسته بود. رها سرش را چرخاند. صندلی خالی بود. بخاری هنوز شعله میکشید. ضبط هنوز میچرخید. اما یک چیز فرق کرده بود: کاست دیگر نمیچرخید.- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
- 5 پاسخ
-
- 3
-
-
تخیلی مدرسه هاگوارتز | ایده و ویژگیها
زری گل پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
این قسمت: ارواح لاتین: Ghosts گروه ارواح گروه آسون و پراز ایده هستش، قصه های ترسناکی که میخونیم همون جن و... میتونه یکی از هدف های شما برای نوشتن باشه اما: صرفا قرار نیست که ارواح از جن باشن یعنی قصتون ترسناک باشه، میتونه تو ژانر تخیلی_عاشقانه و با حتی طنز_تخیلی باشه پس ارواح خارج از ژانر ترسناک میتونن از ژانرهای دیگه استفاده کنن. 🩶🩶🩶 قدرت ارواح از گروه جادوگران خیلی بیشتره و جادوگری که مرتکب خطایی بشه توسط ارواح یا خودش یا نیروهاش اسیر میشه. 🩶🩶🩶 چهره ارواح ملزم به ترسناک بودن نیست برفرض شما میتونید پسری رو تصور کنید که قابلیت غیب شدن یا نامرئی شدن داشته باشه و...- 4 پاسخ
-
- 4
-
-
-
تخیلی مدرسه هاگوارتز | ایده و ویژگیها
زری گل پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
این قسمت: جادوگر لاتین: Wizard جادوگر ها صرفا به کسایی که طلسم میکنن یا چوب جادویی دارن بسنده نمیشن بلکه این جادوگرها میتونن تقسیم بشن به کسایی که قدرت ماوراء دارن مثل: ۱. آب و یخ ۲. آتیش ۳. باد و طوفان ۴. خاک و گیاه 💚💚💚 همون چهار عنصر معروفمون میتونن قدرت یه جادوگر باشن پس نمیشه گفت که جادوگر فقط یه شخصیه که چهره سبز رنگ داره، بینی قوز دار بلند، کلاه و جارو! 💚💚💚 جادوگری هم داریم که خارج از تمام اینها، قدرتش حروف یه کتاب باشه یعنی با خوندم کتاب خاص خودش که از اجدادش به جا مونده، میتونه هرکاری که نیتش رو داره انجام بده.- 4 پاسخ
-
- 5
-
-
تخیلی مدرسه هاگوارتز | ایده و ویژگیها
زری گل پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
این قسمت: گرگینه لاتین: Werewolf گرگها به سه دسته تقسیم میشن: گرگ: همون چهارپایی هستش که میشناسیم. گرگینه: انسانی هستش که قابلیت تبدیل شدن به گرگ رو داره، هر زمانی که بخواد میتونه تبدیل به گرگ بشه و این زمان دست خودشه به جز زمانی که ماه کامله، زمانی که ماه کامله همه گرگینهها تبدیل میشن و قدرتشون نسبت به روزهای قبل بیشتره! عکس گرگ انسان نما☝🏻 گرگ انسان نما: گرگی که دوتا پا داره و هیکلش شبیه به انسانه، خطرناکه و وحشتناک! 💙💙💙 گرگها نسبت به خونخوارها دشمنی دارن و بیشتر فیلم و کتابها از این موضوع استقبال زیادی کردن. گرگینه رو یک انسان ساده نمیتونه تشخیص بده مگه اینکه تبدیل بشه اما یک خون آشام خیلی راحت به خاطر بویایی که داره میتونه تشخیص بده که حتی گروه خونی انسان مورد نظرش چیه! 💙💙💙 گرگها قدرت بدنی خیلی زیادی دارن و خونخوارها سرعت زیادی دارن.- 4 پاسخ
-
- 7
-