تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
shirin_s شروع به دنبال کردن در خواست طراحی جلد برای رمان یارگیلاما کرد
-
در خواست طراحی جلد برای رمان یارگیلاما
shirin_s پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
برید پایین صفحه اصلی تو تالار خدمات نودهشتیا قسمت ویراستاری درخواست بدید میشه سه تا بالاتر از کاور و جلد -
پارت نود و پنج انقدر عصبی بودم که دیگه یادم رفت برای خرید اومده بودم یک راست سمت ماشین رفتم و سوارش شدم و به سمت خونه برگشتم . واقعا نبود ساحل رو خیلی جاها حس می کردم ، با تمام تفاوت هامون راز دار هم بودیم ، هر چیزی رو که اذیتمون می کرد و نمیتونستیم به بقیه بگیم بهم می گفتیم ، البته من اون موقع ها خیلی اروم بودم ، بعد رفتن ساحل به خاطر اینکه مامان و بابا رو از اون افسردگی و تروما دربیارم ، از پیله خودم بیرون اومدم و یک صدف جدید ساختم ، به قول بهراد ، مروارید درونم و اشکار کردم . درسته بهراد همدم خوبی برام بود ولی نمیتونست جای ساحل رو کامل پر کنه ، اهی کشیدم و به خودم که اومدم به خونه رسیده بودم . نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم ، از ماشین پیاده شدم و با لبخند وارد خونه شدم . هم زمان با ورودم بوی فسنجون تو بینیم پیچید ، اخ که چقدر دلم برای فسنجون های مامان تنگ شده بود ، خوشحال سمت اشپزخونه رفتم ، کسی تو اشپزخونه نبود ، بلند داد زدم : ای اهل منزل کجایید ؟ صدای بابا رو از پذیرایی شنیدم که گفت : اینجاییم خانوم خانوما . به پذیرایی رفتم ، مامان و بابا بقل هم نشسته بودن و با لبخند منتظر من بودن ، جلو رفتم ، گونه جفتشون رو بوسیدم و خودم رو رو مبل پرت کردم . مامان با اخم گفت : چند بار بگم اینجوری پرت نکن خودتو ؟کمر درد میگیری . لبخند دندون نمایی زدم و گفتم : چشم تکرار نمیشه . _چشمت بی بلا دستی به شکمم کشیدم و گفتم : وای چه بویی راه انداختی سلطان ، بریم ناهار بخوریم که حسابی گرسنه ام. بابا خندید و گفت : ای وروجک شکمو ، نمیشه باید صبر کنی ، بهرادم قراره ناهار اینجا باشه. _ ای بابا ، این چرا دست از سر ما بر نمیداره ، مگه زن نداره ؟ سر و تهش رو بگیری اینجاس! صدای بهراد از پشت سرم اومد : _مگه جای تو رو تنگ کردم وروجک ؟ ناراحتی دیگه نیام. خنده ای کردم و با لودگی گفتم : ای بابا شنیدی ؟ حالا غصه نخور ، سر جهازی هستی دیگه کاریت نمیشه کرد. اومد جلو و موهام رو بهم ریخت و گفت : والا من میترسم تو سر جهازی من و نازی بشی! شیطون گفتم : اون که شک نکن !
-
در خواست طراحی جلد برای رمان یارگیلاما
سایان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
@shirin_s عزیزم راهنماییشون میکنید- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست و سه... + آره، من تو این پنج ماه با جناب سرهنگ احدی در تماس بودم وقتی فهمیدم اون فلش و تحویل پلیس دادی باهاش هماهنگ کردم تا من و تو رو وارد مراسم دیشب کنه تا همه چی تموم شه خسته شدم انقد جاسوسی یه بچه دانشجو و استاد پیزوری و کردم و نقش آدم لال و منزوی رو بازی کردم. _ من درجریان نیستم یعنی جناب سرهنگ نذاشت دخالت کنم میشه بیشتر برام توضیح بدی؟. + آره، ولی الان نه. از وکیلی بگو هنوز بیرونه؟. _ آره جناب سرهنگ میگه باید دست نگهداریم گفت بعد از مهمونی میگیریمش، منظورش کدوم مهمونیه نمیدونم. عماد گفت_ همین مهمونی دیشب بود دیگه، شما کارتون و خوب انجام دادین تمام اون لحظات ثبت شده و ضمیمه پرونده شده الان دیگه پلیس دست بکار شده و همه رو گرفته احتمالا، این مواد و سلاحی که شما گرفتین هم، رسول و پویا بردنش تحویل پلیس بدن دیگه کار شما تمومه. شایان گفت_ یعنی میتونیم برگردیم خونه؟. _ باید دستورش صادر بشه. یک ربعی گذشت یکی با عماد تماس گرفت و گفت همه رو دستگیر کردن و ما میتوانیم به خانه برگردیم، خیلی خوب بود بعد از خوردن غذا به سمت خانه و خانوادهام حرکت کردیم... .... راوی... رها حسابش را با قربانی تسویه کرد و به آدرسی که سهراب داده بود رفت زنگ زد. عمو رسول در را باز کرد و گفت_ بله، با کی کار داری؟. رها گفت_ سلام، من با صاحب خونه کار دارم یه آقای جوونِ قد بلند، اسمش و متاسفانه نمیدونم. عمو رسول گفت_ صاحب این خونه آقا سهراب بود که فوت شده الان میتونی با مادرشون حرف بزنی. رها با تعجب گفت_ چی؟ فوت شده؟ کی؟. قبل از اینکه عمو رسول حرفی بزند ماهان دم در آمد و گفت_ چیشده عمو؟. _ نمیدونم پسرم، این خانم اومده میگه با آقا سهراب کار داره. ماهان نگاهش کرد و گفت_ رها خانم؟. رها گفت_ بله خودم هستم. ماهان گفت_ منتظرت بودم بیا تو باهم صحبت کنیم. رها گفت_ شما کی هستین؟. ماهان گفت_ مگه قرار نبود بیای اینجا که سهراب بهت پول بده؟ خب دیگه خودش نیست به من سپرده. رها همراه ماهان داخل رفت و داخل آلاچیق نشستن ماهان یک ورق چک روی میز گذاشت و گفت_ به نام کی بنویسم؟. رها گفت_ رها مستوفی. ماهان چک را سمت رها هل داد و گفت_ اینم پنجاه میلیون تومن، فردا میتونی ببری بانک و نقدش کنی. رها چک را برداشت و نگاه کرد و گفت_ شرطش چیه؟. ماهان با تعجب گفت_ شرط چی؟. _ اون آقا گفت پنجاه میلیون میده ولی شرط داره خب من آمادهام برای همه چی. ماهان دست روی ته ریشش کشید و گفت_ به من حرفی نزد فقط گفت یک خانمی به نام رها میاد بهش پنجاه تومن بده، رها شمایی دیگه درسته؟. _ بله من رهام، ولی آخه اینجور که نمیشه من قبول کردم بخاطر اینکه گفت شرط داره. _ هرموقع خودش اومد میتونی شرطش رو بشنوی. _ کجاست؟. _ مسافرت، معلوم نیست کی میاد. _ نمیشه بهش زنگ بزنین میخوام راضی باشه که این پول و بهم داده و بدونم شرطش چیه؟. ماهان به سهراب زنگ زد ولی جواب نداد به شایان زنگ زد او هم خاموش بود گفت_ جواب نمیده، برو خانم! نمیخوام کسی متوجه شما بشه اینجا رو که بلدی بعدا بیا و شرطشو بشنو. رها تشکر کرد و رفت. لیانا که همه چیز را دیده بود پیش ماهان آمد و گفت_ این کی بود؟. ماهان گفت_ کس خاصی نبود. _ بهش چک دادی؟. _ آره یه طلبی از پدرت داشت برای اون اومده بود منم چک دادم. _ طلب از پدرم؟.. چقد بود حالا؟. _ چقد سوال میپرسی تو، من چه بدونم، شایان گفته بود میاد طلبش و بده منم گفتم چشم. بعد بلند شد و رفت... -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست و دو... _ متاسفم بیشتر نمیتونم بخرم. بقیه معاملات به همین صورت انجام شد دنبال معامله با وحدت بودم نوبتش که رسید گفت_ حدود هزار و پانصد قبضه سلاح دارم که هر قبضه رو دویست میلیون میدم. مرادی گفت_ صدتا شو من میخرم. گفتم+ همشو میخوام. وحدت گفت_ مگه جنگه؟ این همه رو میخوای چیکار؟. خونسرد گفتم+ منم دلالم، میخرم و گرونتر میفروشم دقیقا مثل شما. وحدت خندید و گفت_ درسته! اگه مشتریشو داری میتونیم با هم همکاری کنیم. + ترجیح میدم تنها کار کنم حوصله دردسر و خرابکاری ندارم. _ بسیار خوب فردا معامله انجام میشه پولتو میاری و سلاحها رو میبری. بعد دستش را سمتم دراز کرد من هم دستش را گرفتم و گفتم+ امیدوارم همه چی به خوبی پیش بره. شایان هم معاملهاش را انجام داد و قرار شد فردا در مکان از پیش تعیین شده همه معاملهها رد و بدل شوند بعد از کلی صحبت و خوردن غذا، به خانه رفتیم میخواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد شایان بود نمیدانستم جواب بدهم یا نه؟ میترسیدم که گوشی شنود بشود با اینکه تمام مدت در جیبم بود ولی از آدمهای خطرناکی مثل وحدت و مرادی و فلان نفر، هر کاری برمیآمد قطع کردم و خوابیدم. ساعت هشت صبح بیدار شدم و بعد از صبحانه خوردن لباس پوشیدن با عماد که نقش زیردستم را داشت سر قرار رفتیم، بقیه هم به جمعمان اضافه شدند نیمی از پولهایی که شایان آورده بود را بچههای چهابهار به من رسانده بودن. پول را دادم به وحدت و بعد از اینکه مطمئن شد درست است، زیر دستش دوتا صندوق آورد و جلو پایم گذاشت، عماد بازش کرد داخلشان پر از کُلت بود با لبخند به وحدت گفتم+ از معامله با شما خرسندم آقای وحدت. عماد صندوقها را داخل ماشین گذاشت و سوار شدیم و به سمت خانهی امن اول حرکت کردیم. داخل پذیرایی نشسته بودیم بعد از نیم ساعت شایان هم آمد از دیدنش خیلی خوشحال بودم با آغوش باز سمتش رفتم و بغلش کردم گفت_ سهراب، تو این مدت کجا بودی؟ همه جا رو زیر و رو کردم. از او جدا شدم و گفتم+ ببخشید که بهتون خبر ندادم نمیخواستم منو با اون حال ببینین تو اون پنج ماه کمپ بودم تا پاک شدم و اومدم پیشتون. _ حالت الان خوبه؟. سرم را به نشانهی بله تکان دادم گفت_ خیلی دلم برات تنگ شده بود پسر. + منم همینطور، بیا بشین ببینم چیکار میکنی. دوتایی کنار هم نشستیم گفتم+ خب تعریف کن چه خبرا؟. _ چی بگم! همه چی داغونه، همه ناراحتن، کاش حداقل بهمون میگفتی کجایی. + شنیدم برام ختم گرفتین، بی دردسر برگذار شد؟. شایان سرش را پایین انداخت و گفت_ شرمنده داداش، چارهای نداشتم دوماه گذشته بود مامانت و لیانا خیلی بی قراری میکردن مجبور شدم بگم که دور از جونت فوت شدی تا اینجور کمتر غصه بخورن قرار بود هرموقع پیدات کردم واقعیت و بهشون بگم. + اشکال نداره بهترین کار و کردی اینجور همه دشمنا فکر میکردن من مردم و بچهها تونستن خیلی کار و پیش ببرن. _ بازم شرمنده، خب تو تعریف کن چیکار کردی؟. + هیچی، وقتی افتادم تو دره یه هیزم شکن پیدام کرد و منو برد خونه برادرش که تو کار عرق گیری و داروهای گیاهی بود اون منو درمان کرد و دو هفته بعدش رفتم کمپ و خودم و معرفی کردم و وقتی پاک شدم اومدم. _ خاله رعنا بفهمه از خوشی بال درمیاره نمیدونی چقد غصه خورده تو این مدت. + نباید بفهمه هنوز کارمون تموم نشده، شایان یه کاری ازت میخوام بکنی. _ جانم داداشم، شما امر کن. + اگه من مردم، بدون اینکه به کسی واقعیت و بگی دفنم کن نمیخوام برای بار دوم عزادارم بشن. _ این حرفا چیه؟ تو زنده میمونی باید الان حرفای خوب بزنیم. + اره حق با توِ. _ نمیخوای بگی قضیه چیه؟ چیشد یهو اومدیم تو این ماجرا. + یهو نبود من دو ساله تو این ماجرام، اومدن تو هم برای کمک و امید بخشیدن به من بود. _ این قضیه مربوط به دانشگاه رفتن و پروژهی سیاهِ؟. -
در ورطهگاهِ پژمردگی ظلمت، سایهای از من، نیمجان و گسیخته، هنوز در لابهلای هُرمِ نیستپذیری نفس میکشید. زمان، طنابی متعفن و آویخته، و رؤیا، نقابی دوخته بر چهرهی حقیقت بود. اما در همان ورطهی بیتبار، نوری نحیف بر زخمِ تاریکی لغزید؛ شرارهای فراموشزاده که پچپچکنان میگفت: «حتی در تباهی مطلق نیز ذرهای از تو هنوز فرو نمیمیرد.» و من، در هنجارِ بینَفَسِ نیستی، به انعکاس مبهم خویش نگریستم؛ پیکرهای فرسوده از تبارِ نبودنها، اما هنوز آکنده از تبلرزی دیرینه. در هراسآلودترین گودالِ خویشتن، فهمیدم که این عصیان همیشه پایان نیست؛ گاهان، دهلیزی است که روحِ زخمخورده از آن دوباره میخزد، نه برای زیستن، بلکه برای نگریستن به خویش در آینهای بیرحمتر.
-
پارت دهم_احساسات صریح چیزی داشت آزارش میداد و به این فکر میکرد که نشستن، از چه زمانی به کاری سخت تبدیل شده. نه به خاطر درد، نه خستگی؛ به خاطر اینکه بدنش دیگر مطمئن نبود این توقف موقتی است یا دائم. خانه ساکت بود، سکوتی که انگار چیزی را پنهان میکند. دستش را روی زانویش گذاشت. آنقدر حواس پرت بود که متوجه تن نیمه برهنه اش پس از بیدار شدن از آن کابوس عجیب غریب نبود. مگر آخرین بار پالتوی کلفتش را به تن نکرده بود و از خانه بیرون زده بود؟ خاطراتش محو بودند و حتی به درستی چیزی که یادش میآمد هم شک داشت. صدای کلید در قفل پیچید. نه زنگ. نه اعلام. یک ورود مطمئن! فروغ پلک نزد. بدنش قبل از ذهنش فهمیده بود. مادرش بود! قدمها نزدیک شد. کوتاه، منظم. قدمهای کسی که عجله ندارد چون همیشه به موقع میرسید. مادر وارد اتاق شد. نگاهش روی فروغ مکث کرد، بعد اطراف راه پایید. چهره اش درهم شد، خوب میدانست شلختگی فضا، بوی ماندگی که عطر دائم خانه فروغ بود به مزاج مادر خوش نمی آمد. بطور کل، وجود آن خانه حتی در نظر مادر اشتباه بود. نگاهش کنکاش گر بود مثل کسی به جای حال آدم ها، تغییرات را میسنجد. — چرا جواب تلفنو ندادی؟ صدایش اما معمولی بود. نه نگران، نه تند. فروغ دهانش را باز نکرد. اگر حرف میزد، مجبور میشد انتخاب کند کدام نسخهاش حرف بزند! سرد و جدی؟ یا ترسیده و نگران؟ مادر جلوتر آمد. کمی نزدیکتر از حد معمول. بوی عطرش، همان بوی همیشگی، با حافظهی فروغ گره خورد. بویی که همیشه قبل از یک جملهی ناخوشایند میآمد. — خوابی؟ جواب نمیدی چرا؟ فروغ بالاخره بازی پلک نزدن را تمام کرد و جسم خشک شده اش را کمی تکان داد. خیره به چشمان مادر سرش را به نشانهی نفی تکان داد. باز هم زبانش به صحبت نچرخید... مادر کمی جدی تر پرسید: — پس چته؟ حرف نمیزنی چرا؟ فروغ نگاهش را دزدید و کلافه نفسش را بیرون داد. چنگی به موهای ژولیده اش زد و خیره درخت پرتقال، از پشت شییشه ها آرام گفت: - نمیدونم. این جواب، صادقانهترین جواب ممکن بود. مادر بی تعارف کنارش روی مبل نشست و اینبار جدی تر پرسید: - خوبی تو؟ - خوبم! کلمه از دهانش بیرون آمد، اما خودش هم دروغ بودنش را حس کرد. مادر نگاهش کرد. طولانیتر از معمول. فروغ کلافه شد، بی مکث و بی اختیار ادامه داد: - حالم خوب نیست. دست روی دست فروغ گذاشت و لب زد: - این خوب نبودن هات همیشه دیر گفته میشه. فروغ نگاهش را از درخت پرتقال کند و برای لحظهای به مادر نگاه کرد. چهرهاش عوض نشده بود. همان خطوط، همان سفتی. انگار زمان تصمیم گرفته بود او را دور بزند. کلافه تر مادرش را خطاب گرفت: - اومدی چی کار؟ مادر مکث کرد. این مکث، برای فکر کردن نبود؛ برای انتخاب کلمات هم نبود. برای وزنکردن فضا بود. - دلم شور افتاد. همان جملهی همیشگی. همان توجیه امن. اما فروغ خوب میدانست دلشوره همیشه بعد از فاجعه می آمد. هیچوقت جلوی اتفاق را نمی گرفت، دقیقا مثل همان لحظه هایی که داشت تجربه میکرد. مادر در ادامه سکوت فروغ ادامه داد: - دلم نمیخواست تنها باشی. فروغ از نا هماهنگی جمله مادرش با واقعیت، خنده اش افتاد. یک خنده تلخی که نه نشان طعنه داشت، نه بی احترامی و نه حتی خوشحالی! خندید و میان خنده هایش واقعیت را زمزمه کرد: - من همیشه تنها بودم. مادر اما دیگر چیزی نگفت. سکوتش مثل تأیید ناخواسته بود. از حال فروغ ترسیده بود و شاید هم نمیخواست نمک روی زخم دخترکش بپاشد. چیزی درون فروغ جابهجا شد چیزی مثل یک آگاهی سنگین. مادر به دستهای فروغ نگاه کرد. به لرزش خفیف انگشتها، پوستی که از رنگ پریدگی به سفیدی خام میزد و ناخن های شکسته و تا به تا... با دلسوزی فروغ را مخاطب گرفت: - دوباره داری خودتو گم میکنی؟ این جمله را با لحنی گفت که انگار فروغ یک وسیلهی گمشده است، نه یک آدم. نفس عمیقی کشید. هوا به سختی وارد ریههایش شد. - من… مکث کرد. - الان توانِ این حرفا رو ندارم. - مامان… صدایش پایین آمد، اما نلرزید. - برو. مادر ابروهایش را بالا انداخت متعجب پرسید: - چی؟ - برو. فروغ ادامه داد. — الان نمیتونم کسیو تحمل کنم. حتی تو رو. گفتنش درد داشت. اما نگفتنش، بیشتر. داشت از سردرگمی عذاب میکشید و حضور مادر برایش حساب نشده، بی جا و آزار دهنده بود. احساساتش با مکالمه با او درد میگرفت و کلمات را گم میکرد. پرسش پاسخش فضای سنگین خانه را خفه میکرد و ذهنش را آشفته تر. هنوز سوال های ذهنی بسیاری در سرش بی پاسخ مانده بود و توان مجادله با بار احساسی عاطفی جدید را نداشت. مادر ایستاد. چند ثانیه به فروغ نگاه کرد. نگاهی که انگار میخواست چیزی بگوید، اما بلد نبود. - تنهایی عاقبت نداره مادر. فروغ شانه بالا انداخت. سردی کلامش خودش را هم داشت آزار میداد اما باز هم ادامه داد: - موندن هم نداشت. مادر چیزی نگفت. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. قبل از رفتن، ایستاد ولی برنگشت. — وقتی خواستی دوباره دختر من بشی، بیا خونه. نیمدی ام حداقل زنگ بزن. در بسته شد. صدا که قطع شد، خانه فرو نریخت ولی فقط خالیتر شد. فروغ دوباره روی مبل نشست. دستهایش میلرزیدند، پشیمان نبود اما خوشحال هم نبود. حس تنهایی وحشتناکی او را بلعیده بود و او برای حس کردن خودش در خانه، بدون حضور مادر، چشم هایش را روی هم گذاشت؛ پاسخی جز تنهایی مطلق نیامد و این بدترین بخش ماجرا بود.
- امروز
-
در خواست رصد و ویراستاری
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
https://uupload.ir/view/yargilama_(1)_1tm1.docx/ -
لینک رمانت رو بذار عزیزم
-
سلام در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلاما را دارم.
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست طراحی جلد برای رمان یارگیلاما
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
میشه منو به تالار ویراستاری و رصد راهنمایی کنید -
در خواست طراحی جلد برای رمان یارگیلاما
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
https://uupload.ir/view/yargilama_(1)_1tm1.docx/ -
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
میشه تم رنگ روش رو بجای سبز نارنجی بزنید؟ یا قرمز -
در خواست طراحی جلد برای رمان یارگیلاما
سایان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
سلام لطفا لینک رمانتون رو بفرستین -
در خواست طراحی جلد برای رمان یارگیلاما
لبخند زمستان پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی جلد
سلام. در خواست طراحی جلد برای رمان یارگیلاما به قلم لبخند زمستان را دارم -
نودهشتیا، جنایی داستان در حصار شب | زهرا کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
در حصار شب - پارت دوم: مواجهه با مِه صحنه: دروازه باز شد او به آرامی در را به داخل هل داد. صدای لولای زنگزده، در سکوت مفرط محیط، همچون رعدی نابهنگام در گوشها طنینانداز شد. پشت سرش، شهر با تمام چراغهای فریبندهاش، در یک لحظه ناپدید شد؛ گویی یک پرده سنگین بر صحنه کشیده شد. اینجا، هوای اتاق با عطر چوب صندل و چیزی شبیه به فلز سرد آمیخته بود؛ بویی که شهودش را بیدار کرد: این مکان، بازیگاه کسانی است که با حقیقتهای خطرناک ازدواج کردهاند. و او آنجا بود. ایستاده در مرکز اتاق، در هالهای از سایههایی که نور کمرمق شومینه به سختی میتوانست آنها را پس بزند. این مواجهه، نه یک دیدار، بلکه یک سنجش قدرت بود. نگاهش، یک سلاح صیقلی بود که هدفش نه بدن، بلکه زیربنای اراده بود. قهرمان، که همیشه سایه خود را بر محیط میانداخت، اکنون خود را در برابر سایهای عظیمتر احساس میکرد. هرگونه تلاش برای حفظ وقار، در مقابل سنگینی نگاه آن مرد، پوچ به نظر میرسید. این یک تله بود؛ یک تلهی زیبا و بیرحم. - منتظرت بودم. زمزمهای بود که از حنجرهی او خارج شد؛ صدایی که نه تنها کلمات، بلکه اقتدارِ مطلق را منتقل میکرد. این انتظار، نه از سر بیصبری، بلکه از سر اطمینان به اجتنابناپذیری حرکت قهرمان بود. قهرمان واکنش نشان داد، اما نه با عقبنشینی؛ بلکه با پذیرش چالش در چارچوب قواعد نانوشتهی این حصار. - انتظار برای چی؟ برای اینکه بفهمم پشت این زیبایی، چه جنایتی پنهان شده است؟ این یک سؤال نبود؛ اعلام جنگی سرد بود. مردِ سایهها لبخندی زد که هیچ گرمایی در آن نبود، لبخندی که برای تخریب ساخته شده بود. - جنایت؟ او قدمی برداشت. یک قدم تنها، اما به اندازهی یک ارتش در فضا تأثیرگذار بود. - تو هنوز ارزشها را اشتباه میخوانی. اینجا، اشتباهات ما، خودشان عبادت ما هستند. این جمله، میخِ اول را کوبید. قهرمان دانست که وارد قلمرویی شده که در آن، عشق نه التیامبخش، که خود رنجی مقدس است؛ جایی که منطق مرده و تنها وسوسهی سقوط فرمانروایی میکند. او به ورطه خیره شده بود و میدانست که برای زنده ماندن در این شبکه، باید یاد بگیرد که چگونه عاشقانه در آن غرق شود. شب ادامه داشت، اما این بار، دیگر تنها نبود. -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
تیوان دلخور نشد، لبخند زد و روی دسته مبل کنار من نشست؛ جعبهای سمت من گرفت. - هدیه من به تو الههنور، برای این که نتونستم شمشیرت باشم. با تردید جعبه کوچیک رو ازش گرفتم. یه جعبه مخمل زرشکی، دور نوار مسی رنگ بود. آروم جعبه رو باز کردم، درونش یه انگشتر زیبای طلایی با جواهرات زیبای زمردی و یاقوتی بود! بیاراده لبخند زدم. تریستان شوکه شد. تکونی خورد و گفت: - تیوان خر شدی! این انگشتر... همه واکنش متعجبی نشون دادن. تیوان خندید. دستی تو موهای مشکی براقش کشید. چشمهاش رو چند ثانیه بیشتر بست و نفس عمیقی کشید. خاص جواب داد: - درسته؛ این انگشتر رو به همسرمم ندادم. انگشتری که وفاداری منو نشون میده. تلخ خنده زد و ادامه داد: - بذاریدش به پای این که نتونستم شمشیرش باشم. تریستان بلند شد. من هم با خودش بلند کرد. عجیب گفت: - من کار دارم. دود شد و رفت. تیوان لبخندش غمگینتر شد و لب زد: - مبارکت باشه سایورا. بلند شد. نفس عمیق و خسته کشید، بعد غیبش زد. چشون شد؟ گیج به انگشتر نگاه کردم. آشینا از گیجی درم اورد: - دستت کن، اون انگشتر یه زره آسمانیه، مهمتر یه فضای نامحدود که همه چی میتونی توش بذاری، حتی منو میتونی درون اون انگشتر بذاری. البته بجز موجودات زنده. و این که طولی از ده متر بالاتر نمیشه بذاری. من میتونم کوچیک بشم، برای همین میتونی. در هر صورت این انگشتر خواهان زیادی داره، باعث جنگ و درگیری هم شده. امپراتور اونو حتی به همسرش که عاشقانه میپرستیدش نداد؛ فکر کنم چیزی درون تو دیده. فکر کنم تو کشتنش تجدید نظر کنم. از حرفهای آشینا سر در نیوردم، فقط فکر کنم چیز خوبی باشه. انگشتر رو از جعبه بیرون کشیدم و دستم کردم. انگشتم گرم شد و نوری درخشید! روی بدنم یه لایه سرد و خنک کشیده شد. به خودم بهت زده نگاه کردم. روی بدنم زره سبک، طلایی و نقرهای ظاهر شده بود. مات دویدم. روی دیوار آینه قدی بزرگی ظاهرشد. واوووو! خودم رو دیدم کف کردم. یه زره خیلی زیبا روی بدنم بود؛ روی سرمم یه تاج الماسی، با یاقوت، زمرد سبز و سبز تیره. وسط سینهامم یه جواهر سبز روشن بود! حتی روی انگشتهامم زره داشت. آشالان نزدیکم شد و احترام گذاشت. - ملکه آسمان و نور، تبریک میگم. متحیر به آشالان خیره شدم. چرا به من ملکه گفت؟ سلیا و طناز خانم هم به من احترام گذاشتن. دهنم باز شد و پرسیدم: - برای چی؟ آشالان با سر پایین گفت: - وقتی انگشتر تو دست کردید مقام آسمانی به دست اوردید. مقامی هم تراز با امپراتور آسمان. ناباور خندید، شاید هم عصبی! روی جواهر سینهام دست زدم. انگار میدونستم چطور این زره میره. با لمس جواهر زره برگشت تو انگشتر، خواستم انگشتر رو در بیارم ولی در نیومد! نورش بیشتر شد. تو گوشت و استخونم بدون درد فرو رفت! درون بدنم قدرت عجیبی پر شد. یه حس دلشوره شدید تو دلم افتاد. آشینا قهقهه وحشیانه زد و گفت: - حالا نوبته منه با تو یکی بشم، نباید از بقیه عقب بیفتم. از حالت صداش لرزیدم و وحشت کردم. آشینا شنل سیاه پوشیده، پشت سر من ظاهر شد. جوری بغلم کرد انگار داره وداع میکنه! فشار اوردم از بغلش بیرون بیام. هی تقلا کردم که با کاری که کرد خشکم زد. پنجهاش رو قدرتمند تو قلبم فرو کرد. وحشت زده و دردناک نعره زدم! سلیا و طناز هم ترسیده جیغ بلند کشیدن. تریستان و امپراتور هراسون ظاهر شدن. تریستان، وقتی آشینا رو دید رنگش پرید. فریاد زد: - نه آشینااا نه احمق... همه اینها رو میدیدم، اما نمیتونستم دیگه تکون بخورم؛ بدنم یخ کرده بود. آشینا قلب منو از تو سینهام بیرون کشید. حتی نمی تونستم از وحشت پلک بزنم یا جیغ بزنم. آشینا قلبم رو تو مشتش فشار داد. تو دست راستش قلب سنگی به شکل الماس ظاهر شد. قلبی که نوری آبی، سبز، طلایی و قرمز توش نبض میزد. اون قلب رو تو سینه من فرو کرد. زیر گوشم با احترام پچ زد: - الان تکمیل شد؛ انگشتر با این قلب کامل میشه، بدون اون هیچ اهمیتی اون انگشتر نداشت. زیر گردنم رو بوسید. با قلب خونی و گوشتی من، پشت به من ایستاد. ناباور به آینه خیره شدم. مثل یه وحشت خالص بود! قلبم تو دستش، قطره قطره ازش خون میچکید. به آرومی تو زمین فرو رفت. با رفتنش، مثل این شد که یکی از درون هولم داده، تونستم نفسهای ولع دار بکشم؛ انگار لحظهای روح از بدنم جدا شده بود. دست لرزونم رو روی سینهام گذاشتم. نه زخمی بود، نه دردی! فقط حس می کردم قلبم داره قویتر میزنه. و درون بدنم چیزی پخش میکنه. تریستان رو به روی من ایستاد. صورتم رو تو دستش گرفت. - سرورم یه حرفی بزن، یه چیزی بگو! خیره چشمهای تریستان شدم و لب زدم: - خوبم. خودمم نمیدونستم خوبم یا نه، فقط خواستم حرف بزنم. تو چشمهای سبز تریستان نگاه کردم و لب باز کردم: - تریستان. محکم منو تو بغلش گرفت. - تمام شد، تمام شد سرورم. مکث کلافهای کرد و ادامه داد: - اون قلب خود آشیناست، نمیدونم چطوری تونست برش داره. فقط قلب رو به اربابها میده، من تو محفظه گذاشته بودمش نمیدونم چطور برش داشت. وقتی خودش شخصا قلب رو تو سینه کسی بذاره، یعنی تماما برای اون شخص شده. آره میدونستم، چون حافظه سه میلیارد سالش رو با من تو همجوشی به اشتراک گذاشت. حالا هم خودش رو به من داد. از بغل تریستان بیرون اومدم و زمزمه کردم: - میخوام برم تو اتاقم. سمت میز رفتم. حالم خوب نبود، انگار یه نیروی عجیب و قدرتمند داشت تو رگهام، با خون من جریان پیدا میکرد. خم شدم. کیف نقرهایم رو برداشتم، کتاب و دفترها رو توش گذاشتم. با حالی که خودمم نمیفهمیدمش کیف رو روی شونهام انداختم. بدنم سبک بود، خیلی سبک. ولی تو دلم، تو قلبم سنگین بود. هیچ حسی نداشتم، نه شاد، نه غمگین، نه عصبی، هیچیِ هیچی خالی از احساس، یه طبل خالی شده بودم. از کنار همه که تو شوک و سکوت بودن گذشتم. قدمهام رو سبک سمت اتاقم برداشت. به کریستالهای درخشان که غار رو روشن کرده بودن نگاه کردم، بعد وارد اتاقم شدم. روی تخت نشستم، کیفمم یه گوشه انداختم. تو سکوت به دیوار خیره شدم. بدون فکر، بدون هدف...- 33 پاسخ
-
- 2
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
سبزیها رو داشتم پاک میکردم زنگ خونه خورد. هنوز کامل زنگ نخورده مامانم به من نگاه کرد. -پاشو جواب بده ببین کیه. شونههام شل شد، خواستم بگم حال ندارم. بیخیالی به خودم گفتم و بلند شدم. دستهام گلی بود، اهمیت ندادم و گوشی رو برداشتم. - بله؟ صدای ضعیف شهینخانم گوشم رو پر کرد. - دخترم منم باز میکنی؟ بی حرف کلید رو زدم. صدا اومد اما در باز نشد. لبخند حرصی زدم: - الان میام باز میکنم. از روی چوب لباسی، چادر گلدارِ زمینه سفیدِ گل آبی رو برداشتم سر کردم. مامان: دانژه کی بود؟ در حال رو باز کردم و جواب دادم: - کیه به نظرت؟ شهین خانم. دوتا پله ایوان رو پایین رفتم. لخ لخ کنان دمپاییم رو کشیدم در رو باز کردم. هنوز کامل باز نشده، در رو هول داد و با چادر سیاهش خودش رو باد زد، عرق فرضی پشت لبش رو پاک کرد. - چقدر گرمه! قربون خدا برم کفر نباشه هواش داره ما رو میکشه. تا ذهنم بیاد رفرش بشه، منو کشید. چلپ چلپ چپ و راستی بوسم کرد. بوی عطر نمازش بینیم رو پر کرد. بیاراده لبخند زدم. - خوش اومدی، بفرمایید مامانم تو خونهاست. لنگ زنان بخاطر کوتاهی پای چپش جلو افتاد و گفت: - خاطره چندبار خواست بیاد پیشت، خیاطی مگه برای آدم وقت میذاره. الهی نمونم بچهام کمر دردی و چشم دردی شده، حتی وقت نمیکنه بیاد. به آسمون نگاه کردم. الان طعنه زد؟ یا یه قند پر زهر به خوردم داد؟ محترمانه جواب دادم: - چرخش همیشه بچرخه، بعد خودم یه سر بهش میزنم. پشت سرش تو خونه رفتم. خنده شادی کرد و گفت: - دلم نمیاد الان بگم ولی بیا بشین تا بگم. این حالت صورتش میگه یه اتفاق خوش افتاده. با مادرم سلام و احوال پرسی کرد. من هم رفتم آشپزخونه، سماور رو آب کردم و زیرش رو بالا بردم. قوی رو شستم چای ریختم تا آب جوش بشه چای درست کنم. مامانم بلند صدام کرد: - دانژه، یه چای هم بذار. به کابینت فلزی تکیه دادم. گوشه ناخنم بالا رفته بود و جواب دادم: - گذاشتم. با دندون گوشه ناخنم رو کندم. سوزشی زد، به لباسم انگشتم و فشارش دادم. خمیازه کشیدم. در یخچال رو باز کردم، ظرف میوه رو برداشتم همراه پیش دستی بردم. روی میز میوهها رو گذاشتم و تعارف کردم. نشستم و به مامان و شهین خانوم نگاه کردم پرسیدم: - چی شده؟ شهینخانم سرخ و سفید شد. دست روی سینهاش گذاشت و گفت: - الهی بخت همه باز بشه، الهی همه عروس بشن، الهی... انقدر الهی الهی گفت که بالاخره با چشمهای خیس ادامه داد: - دیشب خاطره نامزد کرد. گفتیم تو سکوت باشه تو دهن مردم نیفته. مامان یه نگاه خالصانه به من کرد، معنی نگاهش این بود که ببین، نگاه کن، این هم شوهر کرد و تو هنوز موندی. مادرم با خوشحالی شادی کرد. با غیظ و از ته دل گفت: - ایشاالله شهینجون، ایشاالله. خوب کردی نگفتی، حالا عروسی کیه؟ شهینخانم با لبخند جواب داد: - ایشاالله قسمت دختر تو هم. مکث کرد و با فکر گفت: - والا دخترم گفته دو ماه نامزدی، یک سال عقد و یک سال بعد عروسی. من که میدونی کوثر فقط یدونه دختر دارم و سه تا پسر. برادرهای خاطره هم که نگم رو خواهرشون حساس! گفتن هر چی خاطره بگه. اصلا بدون وقفه و نفس فقط از دخترش و پسراش گفت. بلند شدم، بیتفاوت آشپزخونه رفتم. حالا بعد رفتنش مامان هی تو سر من میکوبه. اخمهام تو هم رفت و ترش کردم. حس اضافه بودن، سر بار بودن داشتم. دستی روی صورتم کشیدم. من همش بیست و شش سالمه، یعنی پیر شدم؟ اگه پدرم بود اون هم فشار میاورد؟ چشمهام رو بستم و به سیزده سال پیش که سیزده سالم بود فکر کردم. زمانی که بابا نازم رو میخرید. وقتی اذان میگفت صدای مردونهاش سحر، خونه رو پر میکرد. با صدای مامان از جا پریدم. سماور داشت سوت میزد. قوری رو برداشتم زیر شیر سماور گرفتم و گفتم: - جانم مامان؟ - چای بیار. انگار منو میدید سر تکون دادم. - چشم. دست روی چشمهام که نمدار بود کشیدم. دلم برای بابام تنگ شده. بغضم رو قورت دادم. دیگه به این بغض عادت داشتم. استکانها رو تو سینی چیدم. قند هم گذاشتم تا چای دم بیاد. چشمم به سبزیها تو آب افتاد. آبکشی کردم. تو آبکش سفید، دور بادمجانی ریختم. یه بسته سینه مرغ در اوردم. تو کاسه گذاشتم ناهار درست کنم. چای هم ریختم و بردم، جلو مامان و شهین خانم گذاشتم. زمزمه کردم: - نوشجان. بلندتر گفتم: - مامان میرم تو اتاقم کار دارم. منتظر جواب نموندم و سمت اتاقم رفتم. یه اتاق نه متری داشتم. تنها وسایل درونش یه آینه قدی بود با سهتا شلف گلدار که لوازم آرایشیم، شونه و عطرم روش بود. یه تخت قیژ قیژ کنان هم داشتم، نخوابیدن روش خیلی صرف داشت تا خوابیدن روش، چون خیلی صدا داشت. اتاقم یه پنجره داشت پشت حیاط خلوت رو نشون میداد. سرویس بهداشتی هم تو اتاقم نداشتم، بیرون اتاقم بود. لبه تختم نشستم که جیغش هوا رفت. گوشیم رو برداشتم که سه پیام و پنج تماس بی پاسخ داشتم. گوشیم پوکو بود مدلx3 با پول خودم خریده بودمش. دستی زیر بینیم کشیدم، به شماره کیمیا نگاه کردم. پیامش رو باز کردم. « سلام دانی جون، یه کار دارم برای تو هلوووو.» کار؟ چه کاری؟! کنجکاو پیام دوم رو باز کردم. « متین مشتاقی، این جا محل کارشه«...»؛ به یه منشی نیاز داره. خره، نگی من خر زدم ارشد گرفتم برم منشی بشم ها؟ با این افکار پوسیدت تا ابد با اون مدرک نچسخونهات میپوسی و کار گیرت نمیاد.» آهی کشیدم. راست میگفت تا کی امید بشم کارهای بشم؟ باید دنبال کار باشم. کیمیا گرافیک رفته خودش هم منشی یه شرکت بزرگه، هم بیمه شده هم ماهانه پول خوبی میگیره که میتونه اموراتش رو بگذرونه. به محل کار متین مشتاقی خیره شدم. شرکت بازرگانی! یه منشی معتمد میخواست. وسوسه شده بودم. پیام سوم رو باز کردم. « تو هم که ماشاالله باشه بجز زبان مادری به چهار زبان مسلط هستی. خری نری، من اگه خودم کار نداشتم میرفتم، باور کن عالیه.» گوشی تو دستم لرزید خود کیمیا بود! سریع جواب دادم. صداش رو نازک کرده بود. معلومه سر کاره. - سلام عزیزم، چه عجب جواب گوشیت رو دادی. لبخند زدم. - تو اتاقم بود نشنیدم. باکلاس پرسید: - پیام داده بودم، دیدی؟ تایید کردم و گفتم: - آره، اما بدرد من نمیخوره. غرش کرد بعد یهو خودش رو کنترل کرد. - منو تو هم دیگه رو میبینیم عزیزم، بهتر از این کار وجود نداره قبول کن. یه جوری میگفت عزیزم از صدتا دری وری بدتر بود. خندیدم. - باشه الان آماده میشم، گفته از ساعت یازده تا دو میتونیم بریم برای مصاحبه کاری الان یازده و نیمه، میرم اگه انتخاب شدم که هیچ، اگه شدم که میرم. خوشحال شد و گفت: - خبرشو بده عشقم، عاشقتم بوس بای. قهقهه زدم. هر وقت رفیعی رو میبینه این جوری حرف میزنه؛ معلومه الان هم جلوش اومده با من این جوری حرف زده. خداحافظی کردم و قطع کردم.
-
پارت نهم- بازگشت با یک نفس تند از خواب پرید. چشمانش تا ته باز و گرد شده بودند. روی تختش دراز کشیده بود؛ نه… تمام آن ماجرا خواب نبود. سقف آشنای خانه بالای سرش بود. همان ترک ریز کنار لوستر، همان چراغ خاموش، همان سکوت خفهکننده. قلبش هنوز دیوانهوار میکوبید. دستش را روی سینهاش گذاشت، انگار میخواست مطمئن شود هنوز آنجاست. اشکش بیاختیار سرازیر شد. متعجب با نک انگشتان یخ زده اش اشک ها را لمس کرد. فروغی که گریه نمیکرد، حالا حتی علت زاری اش را نمیدانست. نشست. نفس عمیق کشید. سرش گیج میرفت، انگار بخشی از ذهنش هنوز در آن اتاق مانده بود. دستش را روی صورتش کشید و با صدای گرفتهای زمزمه کرد: — آروم باش… تموم شد… فقط یه خواب چرت بود. اما حس میکرد یک جای کار میلنگید. بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. نور سرد صبح از پنجره میتابید. چشمش به میز افتاد. کارت سفید هنوز آنجا بود. همان جمله: «زندگی چیزی بیش از تصویر شفاف آینههاست.» کارت را لمس کرد و دلش فرو ریخت. نگاهش به حیاط کشیده شد، سپس به درخت پرتقال. در باز بود. پرتقال کالِ دیروز، روی زمین افتاده بود. پوستش ترک خورده و لکهدار شده بود. فروغ کفشهایش را بدون فکر پوشید و بیرون رفت. خم شد و پرتقال را برداشت. سرد و سفت بود، هنوز هم نارس اما دیگر سالم نبود. با لمس پرتقال چیزی در ذهنش جرقه زد. چهرهای. صدایی. شبی تاریک. اما هرچقدر تمرکز کرد، تصویر کامل نشد. اخم چهره اش را پوشاند، دوباره تلاش کرد. انگار ذهنش روی یک بخش خاص گیر زده بود، از یه جایی به بعد چیزی در ذهنش رنگ نمی گرفت، یک خاطره بود… اما ناقص. میدانست چیزی را فراموش کرده، اما نمیدانست چه چیز را. وضعیت اسفناکی بود. خودش را درمانده حس میکرد... وحشت آرامی زیر پوستش خزید. زمزمه وار با خودش گفت: — چه کوفتیو یادم نمیاد خدا... یعنی چی که حتی نمیدونم چی یادم رفته... پرتقال از دستش افتاد. عقب رفت. نفسش تند شد. نه، این فراموشی معمولی نبود. این شبیه جا گذاشتن بخشی از خودش بود. چیزی شبیه به شروع آلزایمر؟ یا مریضی لاعلاج که از روز قبل دچارش شده بود؟ به خانه برگشت و به سرعت تلفنش را برداشت. دلش میخواست کسی را در جریان اتفاقات عجیبی که سرش آمده بود قرار دهد... روی کاناپه راحتی اش افتاد و لیست تماسها را بالا و پایین کرد. اسمی دید که هیچ حسی در او ایجاد نکرد… اما میدانست باید مهم باشد. (بی معرفت) نگاهش خالی ماند. نه درد، نه خشم، نه دلتنگی. فقط یک خلأ عجیب. لبخند تلخی روی لب هایش نشست و با واقعی پنداشتن خوابی که حتی نمیدانست کی به عمقش فرو رفته بود زمزمه کزد: - تاوانی که میگفت اینه؟ سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد. احساساتش مثل موج میآمدند و میرفتند، بدون آنکه بداند باید با آنها چه کند. دیگر نمیتوانست مثل قبل، بیتفاوت باشد. نمیتوانست دکمه خاموش احساساتش را فشار دهد و از پوچی ذهنش لذت ببرد.نمیدانست این تغییر، نجاتش خواهد داد یا نابودش میکند. و از آن بدتر... اصلا نمیدانست چه چیزی گریبانش را گرفته و او را به آن حال احوال رسانده بود. در سکوت خانه، صدایی که این بار کاملاً از درون خودش بود، آرام گفت: - بازی واقعی تازه شروع شده فروغ.
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست و یک... _ من هر کاری ازم برمیاد جز آخری که گفتی. _ ولی باید بربیاد. فردا چند نفری میان و جزئیات بیشتری و برات میگن. _ گفتی تو مهمونی رفیقم هم هست! میشه الان ببینمش؟ دلم براش تنگ شده. _ نه متاسفانه، اون رقیب توِ، برای فردا شب، باید ازش فاصله بگیری تا موقعیت جفتتون لو نره. سهراب هم بعد از رسیدن به چابهار به خونه امن دوم رفت و اطلاعات را از یکی گرفت و منتظر رسیدن فردا شب بود. ... ... سهراب... باورم نمیشد که حرفهای ماهان درست باشد و مهتا باردار باشد آن هم بچهی من باشد؛ من آنقدر گیج بودم که اصلا نفهمیدم چه بلایی سر دختر مردم آوردهام. برای ماهان پیام نوشتم و گفتم+ سلام سهرابم،اگه برگشتم که خودم کارا رو درست میکنم ،این حرفم مربوط به زمانیه که برنگشتم، درمورد مهتا خواستم بگم از بچه آزمایش بگیرین اگه مال من نبود که هیچ، ولی اگه بود یه صیغهنامه جور کن و به اسم من براش شناسنامه بگیر بچه رو تو ارثم شریک کن و یه خونه درحد هشتاد یا صد متر بگیر تا اونجا با مادرش زندگی کنه یا اگه خواست میتونه پیش لیانا و مادرم تو اون خونه بمونه درضمن ماهی پنج تومن هم به حساب این یکی بزن مواظب بچه هام باش لطفا، تو تنها امیدمی، به امید دیدار. عصر بود داشتم اماده میشدم برای مراسم و جلو آینه حرفهایم را تمرین میکردم با ماشین اختصاصی که به من داده بودن به سمت مراسم رفتم، یک عمارت بزرگ با کلی آدم جور واجور، به سمت میزیی رفتم و ایستادم کمی که گذشت یک خانمی سمتم آمد و گفت_ افتخار اشنایی با کی و دارم؟. نمیَشناختمش گفتم+ سهراب و شما. دستش را دراز کرد جلو و گفت_ نادیا ،خوشوقتم آقا سهراب. دستانم را روی سینهام گذاشتم و گفتم+ منم خوشوقتم خانم، چیزی میل دارین؟. دستش را پایین برد و گفت_ بله، لیموناد. از روی میز لیموناد را برداشتم و با احترام سمتش گرفتم، نادیا هم گرفت و تشکر کرد و شروع کرد به سوال پرسیدن، من هم طبق نقشه با آرامش توضیح میدادم آقایی نزدیک آمد و گفت_ شما کی هستین؟. + سهراب، سهراب همتی. مرد با اشتیاق گفت_ بله اقا ،خیلی خوش اومدین بفرمایین بالا، اینجا جای شما نیست. خواستم همراهش برم که شایان هم آمد و با هم چشم تو چشم شدیم و لبخند ضعیفی که کسی متوجه نشود زد سعی کردم بی اهمیت باشم همراه آن مرد طبقه بالا رفتم و از در شیشهای گذشتیم و وارد بالکن شدیم آنجا کلی زن و مرد دور یه میز نشسته بودن و حرف میزند و نوشیدنی مینوشیدند. همان مردی که همراهم بود از من خواست بشینم سلام دادم و نشستم چند دقیقه بعد شایان هم آمد و بعد از سلام دادن روی چند تا صندلی آنطرفتر نشست. باهم چشم تو چشم شدیم ولی سریع چشمهایمان را و از هم گرفتیم یکی گفت_ همه هستن؟ چرا جلسه رو شروع نمیکنین؟ دیگه دل تو دلم نیست. یکی دیگر گفت_ عجله نکن آقای مرادی هنوز یه نفر مونده. چند دقیقه گذشت و آقایی آمد و گفت_ ببخشید که دیر کردم خیلی منتظر موندین؟. یکی گفت_ مهم نیست بفرمایین. مرد کنارم نشست و گفتس خب سریعتر معامله رو شروع کنیم. یکی گفت_ چقد عجله داری آقای وحدت، هنوزه تازه رسیدی. خدمتکار یک سینی با جامهای پر از مایع قرمز را آورد که نمیدانستم چیست؟ ، ولی مجبور بودم که بردارم به دهانم نزدیک کردم که فهمیدم چیز مناسبی نیست، وانمود کردم که میخورم ولی در حقیقت، فقط جام را کج کردم و بعد روی میز گذاشتمش. آقای مرادی گفت_ خب حالا وقته شروع معامله است اول من شروع میکنم یک تن کریستال دارم که به بالاترین قیمت میدمش. یکی گفت_ من پانصد کیلو میخرم به مبلغ سه تومن. _ همشو یه جا میفروشم. -
نودهشتیا، جنایی داستان در حصار شب | زهرا کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
در حصار شب پارت اول: دروازه ملکوت خاکستری صحنه: شب، شهر بینام هوا سنگین بود؛ نه از رطوبت، بلکه از بار سنگینِ انتظارات برآورده نشده. شهر، در این ساعت، بیش از هر زمان دیگری به یک مجسمه عظیم و بیاحساس شباهت داشت؛ بناهایی سنگی که بلندتر از هر ستارهای قد کشیده بودند و نورهای کمرمقشان، بیشتر به جراحتهای کوچک بر تن تاریکی میمانست تا روشنایی. او قدم برمیداشت. نه تند، نه کُند. گامهایی سنجیده که ریتمشان، با نبض ضربان درونیاش هماهنگ بود؛ نبضی که نه از هیجان، بلکه از نوعی پذیرش شوم به صدا درآمده بود. او به سوی دروازهای میرفت که نامش را میدانست، اما ماهیتش را انکار میکرد؛ دروازهای که در واقع، حصاری نامرئی بود. اینجا نقطهای بود که خطوط نقشه محو میشدند. حقیقت، دیگر یک شیء عینی نبود که بتوان آن را در دست گرفت؛ بلکه هالهای سیال بود که بین عهد و پیمانهای مقدس و سوگندهای شکسته در نوسان بود. در این جهان، هیچکس در سایه پنهان نمیشد؛ همه در نور میدرخشیدند، اما نوری مسموم و منحرف. او به یاد سخنی افتاد که پیش از این بارها شنیده بود، اما هرگز معنای واقعیاش را درک نکرده بود: در این شب، تنها چیزی که میتوانی به آن اعتماد کنی، عمق سقوط خودت است. هوا ناگهان سرد شد. این سرما، سرمای ناگهانی آب اقیانوس نبود، بلکه سرمای ناشی از برخورد روح با یک نیت مطلق بود. او به نقطهای رسیده بود که فرار از آن، به معنای مرگ تدریجی بود، و ورود به آن، به معنای پذیرش یک زندگی جدید؛ زندگیای که در آن، عشق و جنایت، دو روی یک سکه ممنوعه بودند. پشت در، منتظر کسی یا چیزی بود که میدانست یا سرنوشت او را نجات میدهد، یا کاملاً نابود خواهد کرد. و در آن لحظه، او ترجیح میداد که نابودی کامل را بر زندگی بیروح ترجیح دهد. نفس عمیقی کشید. شب، آغاز شده بود. -
پارت هشتم - جدال منطق سرکوب شده هوا در اتاق آینهها سنگین شده بود. جنس خفگی نداشت، شبیه لحظهای که آدم قبل از اعتراف، نفسش را نگه میداشت. فروغ میان شش در ایستاده بود و احساس میکرد هرکدامشان نه فقط یک باور ساده را بلکه بخشی از بدنش را مطالبه میکنند. صدا دوباره پیچید، اینبار از جایی نزدیک تر، مثلا درونش: — دو تا. فقط دو تا رو میتونی ببندی برای همیشه. فروغ لبش را به دندان کشید. برای اولین بار، انتخاب برایش شبیه قدرت نبود؛ شبیه قطع عضو بود. پیامد انتخاب هایش هنوز برایش جا افتاده و مشخص نبود. تردید داشت و مغزش کلنجار با احساس را آغاز کردخ بود. قدم اول را به سمت درِ اول برداشت. «همیشه باید قوی باشم.» دستش را روی چوب سرد در گذاشت. تصویر خودش در آینه کناری لرزید. همان فروغی که سالها بیصدا گریه کرده بود، بیصدا زمین خورده بود، بیصدا بلند شده بود. قوی بودن، تنها چیزی بود که به او اجازه داده بود زنده بماند… یا حداقل اینطور فکر میکرد. اما جرغه اصلی را احساسش بر عقل زد، قوی بودن، انتخاب ذاتی او نبود، شرایط از او شخصی ساخته بود که جز قوی بودن، چاره ای نداشت. زیر لب گفت: — خسته شدم از قوی بودن. در را بست. ناگهان و بدون هیچ فکر اضافه ای. واکنش احساسی اما قاطع! صدایی شبیه ترک برداشتن شیشه او را از بهت خارج کرد. به دنبال منبع صدا سر چرخاند، یکی از آینهها ترک برداشت و تصویر فروغ در آن، محو شد و سرش را پایین انداخت. یادش نمی آمد آن آینه، انعکاس کدام چهره اش بود... قلبش تندتر زد. هنوز تمام نشده بود. به سمت در دوم رفت. اینبار با دست و پایی که بی اختیار لرزش گرفته بود... «احساسات، ضعف انسان است.» این جمله را انگار زندگی کرده بود. تشبیه احساسات به ضعف، سالها شعار نانوشته زندگیاش بود. احساس نکردن را امن تر میدانست. دوست نداشتن برایش درد کمتری داشت و وابسته نشدن، عاقلانه تر بود. فروغ انگشتانش را مشت کرد. نفس عمیقی کشید و در را بست. در همان لحظه، اتفاق افتاد. نه نور، نه صدا، نه تصویر. فروغ فرو ریخت! زانوهایش بیهوا شل شد و روی زمین سرد افتاد. نفسش بند آمده بود. چیزی از عمق سینهاش بالا میآمد، چیزی که سالها راهش را بسته بود. دهانش باز شد اما صدایی بیرون نیامد. بعد، یک هق کوتاه. و بعد، انفجار! گریهای بیوقفه، بیمنطق، بیرحم. صدای ترک برداشتن آینه دوم در هق هق هایش محو شد و سیل اشک بود که چشمان ترسیده اش را خیس میکرد. شانههایش میلرزید. دستش را روی دهانش گذاشت اما فایدهای نداشت. اشکها بیاجازه سرازیر شده بودند، نفسهایش نامنظم و کل تنش به لرزه افتاد؛ انگار تازه یادش آمده بود که زنده است، درد دارد و ترسیده! صدا آرام بلند تر از هق هق هایش در گوشش نشست: - وقتی باورِ سرکوب احساسات رو حذف میکنی، احساسات راه خودشونو پیدا میکنن. فروغ سرش را بالا گرفت. چشمهایش میسوخت، صورتش خیس بود و برای اولین بار در مدتها، از این وضعیت خجالت نکشید. - این… این قرار نبود اینطوری بشه… - هیچ تغییری اونطوری که انتظار داری اتفاق نمیافته. نور اتاق کمکم محو شد. آینهها یکییکی تار شدند. فروغ هنوز نفسنفس میزد که زمین زیر پایش خالی شد. سقوط وحشتناک به عمقی از تاریکی که انتظارش را نداشت...
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست... غذا به گلوی ماهان پرید و به سرفه افتاد لیانا برایش آب ریخت و عزیزخانم پشت کمرش زد، آب که خورد بهتر شد و گفت_ کی و دیدی؟. لیانا نخودی خندید و گفت_ خب اون بچهی سهرابِ دیگه، منم دخترشم، پس اون فسقلی میشه داداش من. ماهان با ناراحتی نگاهم میکرد و گفت_ از کجا مطمئنی که اون بچهی پدرته؟. بعد به لیانا نگاه کرد که گفت_ مطمئن که نیستم، ولی وقتی مهتا میگه بچهی پدرمه، یعنی هست دیگه. ماهان نیشخندی زد و مشغول غذا خوردن شد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. خیلی ناراحت شدم دست از غذا خوردن کشیدم رعنا گفت_ چرا بس کردی؟ غذا بخور،اون بچه دلش میخواد. تقصیر خودم بود که همه بهم تیکه میانداختن و مسخرهام میکردن ولی حق با رعنا بود چون هنوز هم دلم میخواست قاشق را برداشتم و آرام آرام غذا میخوردم اصلا به آن پسرک لعنتی اهمیت ندادم... ... آنا زنگ زد و گفت که قرار است پیشم بیاید، هرکاری کردم که منصرف بشه نشد که نشد گفت آخرِ هفته راه میافتد. به رعنا زنگ زدم و گفتم و او هم گفت کاری از دستش برنمیاید جز اینکه دعا کند خواهرم منصرف شود حق با اون بود شکم بزرگم را که نمیتوانستم مخفی کنم آبروم پیشش میرفت، به او چی میگفتم؟ چیکار میکردم؟ میگفتم آمدم تهران خیر سرم درس بخوانم گند بالا آوردم خیلی شرایط بدی بود.... ... راوی... شایان به چابهار رسید و منتظر تماس بود رفت به رستوران رفت و غذا گرفت مشغول خوردن بود که گوشیش زنگ خورد جواب داد از اون طرف یک آقایی آدرس یک فروشگاهی را داد از او خواست تا همان رمز قبلی را بگوید. شایان چند قاشق آخری را خورد و راه افتاد دور نبود ده دقیقهای رسید و داخل رفت و بین قفسهها را میگشت یکی گفت_ سهراب همتی؟. شایان گفت_ من از دوستاشم. مرد گفت_ کجاست؟. _ فوت شده براش مراسم گرفتیم ولی شما نیومدین. مرد گفت_ خیلی خب، برو سوار ماشینت شو باید بریم. شایان بیحرف سوار ماشین شد و چند دقیقه بعد همان آقا هم سوار ماشین شد و گفت_ آتیش کن بریم. شایان حرکت کرد مرد آدرس میداد که کجا برود شایان گفت_ نمیخواین بگین کجا میریم؟. مرد با جدیت گفت_ میفهمی، ببینم تو جعبهها رو که نگاه نکردی. _ نه. _ بچهی حرف گوش کنی هستی، حالا بپیچ تو کوچه. شایان وارد کوچه شد و مرد با ریموت در حیاط را باز کرد و شایان ماشین را به داخل حیاط برد بعد با هم به خانه رفتند، کسی نبود شایان گفت_ اینجا کجاست؟. مرد روی صندلی نشست و گفت_ اینجا خونه امن ماست، بشین راحت باش کسی اینجا نمیاد. شایان نشست. مرد بعد از استراحت کوتاهی به آشپزخانه رفت و چای آورد و گفت_ خب وقت توضیح دادنه، اول ما کی هستیم؟ از همکاراتون، دوم داخل اون جعبهها چی بود؟ پول، پول خیلی زیاد. نفسی گرفت و گفت_ سوم برای چی میخوایم این همه پول رو؟ برای خرید مواد، حالا سوالی داری بپرس توضیح بدم. شایان گفت_ شما پلیسی؟. _ بله. _ برای چی مواد باید بخریم؟ اصلا از کی بخریم؟ که باهاشون چیکار کنیم؟. _ یواش، دونه دونه بپرس توضیح بدم، خب قراره فردا شب یه مهمونی برگزار بشه یه مهمونی گنده، که همه کله گندهها و خلاف کارا میان اونجا میخوان مواد، اسلحه و دختر بخرن و بفروشن این وسط تو میشی خریدار، باید از یه آقایی به نام کامرانی موادش و بخری تا ما بتونیم مدرک جمع کنیم برای گیر انداختنشون، تو این مهمونی رفیقتم هست ولی طوری رفتار کن که انگار نمیشناسی، بعد.. آهان اسم و فامیل خودت و بگو فقط شغلته که میشی مهندس معمار، با مردا گرم نگیر طوری رفتار کن که فکر کنن پا پیچ دخترایی، باید یکی یا دو نفرشون رو هم با پول معاوضه کنی. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و نوزده... ماهان گفت_ نجس شماین که دختره رو فرستادین تو زندگی سهراب که اینطور گند بزنه به همه چی، سهراب و شایان خودشون رو مخفی کردن تا از شر همه چی درامان باشن بعد اون دختره که معلوم نیست نیتش چیه جفت پا پرید وسط ماجرا، دنبال چی میگردین شما؟ چقد میخواین؟. بهار که تا آن موقع نظارهگر بود بلند گفت_ بسه دیگه، هی هیچی نمیگم هرچی از دهنت درمیاد میگی برو بیرون از اینجا. ماهان نیشخندی زد و رفت.... ... مهتا... رعنا و لیانا دم در منتظر بودن سریع آماده شدم و پایین رفتم و سوار ماشین شدیم و به سمت مطبِ دوستِ رعنا حرکت کردیم، از قبل هماهنگ کرده بود وقتی اسمش را گفت منشی خواست داخل برویم، رعنا و دکتر با هم احوال پرسی گرمی کردن و نشستیم دکتر گفت_ خب این خانم چه نسبتی باهات داره؟. رعنا نگاهم کرد و گفت_ عروسمه. دکتر با ذوق گفت_ واقعا؟ من نمیدونستم تو پسر داری. _ آره خیلی وقت بود که ازش دور بودم تازه بهش رسیدم. _ خب چه کمکی ازم برمیاد. _ اومدیم برای سونو آنومالی و چکاپ. دکتر از من خواست ردی تخت دراز بکشم، وقتی دراز کشیدم سه تایی کنارم آمدند ، دکتر روی صندلی نشست و کارش را شروع کرد و همینطور با رعنا صحبت میکردند نگاهم به سمت مخالف بود دلم نمیخواست مانیتور را ببینم دکتر داشت قسمتهای مختلف بدن جنین را نشون میداد و صحبت میکرد لیانا با ذوق نگاه میکرد یهو گفت_ وای مهتا ببین چقد کوچولو و بامزه است. اشکم ریخت رعنا فهمید و دستم را گرفت و گفت_ نمیخوای بچه تو ببینی؟. سرم را به نشانهی نه تکان دادم نمیخواستم مهرش به دلم بشیند، یهو یادم افتاد سهراب که زنده است شاید بتواند پدر خوبی برای بچه باشد از طرفی هم بدم نمیآمد که بینمش. سر چرخاندم و دیدمش به قول لیانا خیلی بامزه بود یک موجود کوچولو که مدام دستهایش را تکان میداد گاهی هم پاهایش را بالا برمیداشت، دلم برایش ضعف رفت ولی کاش این یک دروغ بود رعنا مرا به خانهی سهراب برد ، چون از دهنم پرید و گفتم+ یک مدته غذا خوب نخوردم و دلم قرمه سبزی میخواد. عزیز خانم که دستپختش حرف نداشت من با لذت غذا میخوردم و لیانا چیزایی که دیده بود را با ذوق برای عزیز خانم تعریف میکرد و عزیزخانم شکر میکرد رعنا گفت_ کاش زودتر بدنیا بیاد اگه بچهی سهراب باشه نمیذارم ازم دور بشه خودم تا ابد نوکریش و میکنم. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم+ من باید چیکار کنم؟. رعنا گفت_ خودت میدونی، میتونی اینجا با ما زندگی کنی یا بچه رو بذاری و بری پی زندگیت. + خب اگه نخوام بچه رو بدم به شما چی؟. رعنا با تعجب گفت_ یعنی چی؟میخوای بچهی سهرابم و ازم بگیری؟. + خب من مادرشم،دلم نمیخواد بچهام ازم جدا بشه. _ ولی تو که نمیخواستیش. سر تکان دادم ولی چشم از میز برنداشتم و گفتم+ تا صبح نمیخواستمش ولی الان نمیذارم ازم دور شه. لیانا گفت_ مگه از صبح تاحالا چه اتفاقی افتاده؟. + دیدمش مهرش به دلم نشست، و یه چیز دیگه هم هست که شما خبر ندارین. رعنا با تعجب گفت_ از چی خبر نداریم؟. سر تکان دادم و گفتم+به موقعش میفهمین. یک نفر یاالله میگفت ، عزیزخانم در و برایش باز کرد یک پسر جوان داخل آمد و با دیدن من تعجب کرد لیانا گفت_ عمو ماهان، بیا بشین میخوام برات تعریف کنم که امروز چی دیدم. ماهان سر میز نشست و گفت_ خب چی دیدی که انقد خوشحالی؟. عزیزخانم ظرف غذا را جلوی ماهان گذاشت که مشغول خوردن شد لیانا گفت_ امروز رفتیم پیش دکتر برای سونوگرافی، وای داداشم و دیدم انقد بامزه بود. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هجده... _ اشکالی نداره درکش میکنم، تقصیر خودمه که تمام حرفاش رو گوش نکردم و ترکش کردم، راستی از نازنین چه خبر؟. _ هیچی همه کارا تایید شده فقط باید خودت باشی تا بتونی تحویلش بگیری. _ وکیلی چیشد؟ مزاحمتون نشده؟. _ همون روزی که فکر میکردیم دور از جونت مردی برات مراسم گرفته بودیم اومد یعنی سه ماه پیش، بعد از اون نیومده یا من ندیدمش. _ چیزی نگفت؟ کاری نکرد؟. _ نه من و شایان مواظب همه چی بودیم،فقط تو واقعا میخوای نازنین و بیاری تو خونهات؟. _ آره درسته دختر دشمنمه، ولی گناه داره. _ خب یه چیزی هست که اگه بگم باز میشه فضولی. _ بگو ماهان. _ راستش وکیلی پسرعموی مادرته. سهراب با تعجب و صدای بلند گفت_ چی؟ این.. این امکان نداره. ماهان آرام گفت_ چه خبره داداش آروم، منم هم که شنیدم تعجب کردم. بعد هرچی که شنیده و دیده بود را برای سهراب تعریف کرد سهراب دستش را مشت کرد و محکم روی میز کوبید و لعنتی نثارش کرد و گفت_ تو خونه نگو که منو دیدی تا خودم بیام،شایان در جريان همه چی هست ولی بازم میخوام تاکید کنم که یادتون نره هر ماه پنج میلیون میریزن به حساب نازنین و پنج تومن به حساب لیانا، سند خونهی نازنین تو گاو صندوقه، بعد از هجده سالگیش بده به خودش، حقوق خودتون و هم از حساب مشترک بردارین به شایان بگو سهام رستورانی که آخر هر ماه با لیانا میرفتیم و بکشه بیرون، اون تا چند سال میتونه کفاف حقوقتون و بده بعدش دیگه مامانم و لیانا باید حقوقتون و بدن البته اگه بخواین بمونین، وکیلی اگه خواست تو کارتون دخالت کنه یا مزاحمتون بشه به بهزیستی لوش بدین تا دمش و کوتاه کنن، فهمیدی؟. ماهان نگران شد و گفت_ الان داری وصیت میکنی ؟ مگه قراره برنگردی؟. _ هرچیزی ممکنه، شایان درجريان هست خواستم تاکید کنم، مواظب همه چیز باش، آهان راستی فردا پس فردا یک خانمی به نام رها میاد، بهش پنجاه میلیون بده ، خداحافظ. بلند شد و به سمت در رفت. ماهان گفت_ اگه برات اتفاقی بیفته تکلیف نازنین چی میشه؟. سهراب بدون اینکه نگاهش کند گفت_ اگه چند روز دیگه زنده و سالم برگشتم میرم سراغش و میبرمش خونه و اگه برنگشتم ماهیانهاش رو بدین مواظبش باشین. دوباره راه افتاد ماهان گفت_ راستی داداش، اون دختره، دوست لیانا، چند وقتیه میاد خونه، حامله است و ادعا میکنه که بچه مال توِ، این حقیقت داره؟. سهراب نگاهش کرد و بعد نگاهی به امیر و کوروش انداخت که دست به سینه ایستاده بودن با عصبانیت نگاه میکردند سهراب گفت_ فکر کردم گفتی بچهی داداشته؟. امیر با نیشخند گفت_ انتظار داشتی بگم بهبه! باریکلا! گل کاشتی، شاهکار کردی! بیا اینم بچه و دختری که گند زدی تو آیندهاش، نخیر آقا از عمد گفتم میخواستم ببینم واکنشت چیه. سهراب به ماهان گفت_ گوشیتو چک کن بهت میگم چیکار کنی. و قبل از اینکه برود کوروش نزدیک رفت و گفت_ چیه؟ میخوای بچه رو نابود کنی؟ یا دختره رو سر به نیست کنی؟ اگه مردی بلند بگو میخوای چیکار کنی. سهراب گفت_ دیرم شده حوصله توضیح دادن به شما رو ندارم. و سریع از کافه خارج شد. کوروش سمت ماهان رفت و گفت_ نامرد عالمین اگه بخواین سر مهتا و بچهاش بلایی بیارین خودم میکشمتون. ماهان بلند شد و گفت_ بجا نمیارم، جنابعالی؟. کوروش مدرک شناسای که نشون میداد پلیس است را درآورد و به ماهان نشان داد و گفت_ حالا شناختی. ماهان گفت_ دست از سر زندگی داداشم بردارین. خواست برود کوروش جلویش را گرفت و گفتس به نفع داداشته که زنده برگرده و دختره رو عقد کنه واگرنه من میدونم و شماها. _ از کجا معلوم که اون واقعا بچهی سهراب باشه؟. کوروش یقهاش رو گرفت که امیر نزدیک رفت و گفت_ کوروش بسه، بذار بچه بدنیا بیاد آزمایش بدن، بعد همه میفهمن که این سهراب همتی چه آدم نجسیه.