رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. همین لحظه رسیدیم دم در خونه و از ون پیاده شدیم، گفت: ـ باید از عرشیا مراقبت کنی و مهم تر از اون کاری کنی که با دنیا آشتی کنه و برای درمانش اقدام کنه‌. کنار استخر وایستاد و بهم نگاه کرد و گفت: ـ هم اینکه از لجبازیاش خسته نشی. آرون گفت: ـ مگه قراره تحمل کنه؟! اگه خسته شد چی؟ پروانه خانوم بهش نگاهی کرد و با یه بشکن از رضا خواست بیاد پیشش و بعدش گفت: ـ بعدش به منو باران مربوطه نه شما پسرخوب. بعدشم با چشاش از محافظش خواست تا آرون‌ و بفرسته بیرون. آرون مقاومت می‌کرد تا که من گفتم: ـ آرون نگران نباش، من چیزیم نمیشه. خواهش میکنم سختش نکن. خلاصه که به زور آرون و از اونجا بیرون کرد و بعد رو بهم گفت: ـ مجبور بودم اینکارو کنم، شاید جلوی عرشیا هم واکنش بدی نشون میداد. گفتم: ـ تا عادت کنه طول می‌کشه. خواهش می‌کنم باهاش بد تا نکنین، مثل برادرمه. پروانه لبخند زد و گفت: ـ حتما
  3. پروانه خانوم نگاهش رو به من دوخت و گفت: - خب، فکرهات رو کردی؟ انگشت‌هام رو میون هم قلاب کردم و نگاه مرددی به آرون که اخم‌های درهمش نشون میداد هنوز هم عصبانیه انداختم. لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم: - خب راستش من... من باید بدونم که قراره دقیقاً اینجا چی‌کار کنم.
  4. اتاق ۳۱ پارت پنجم اون شب، نخوابیدم. چشم‌هام باز بود، اما بیشتر از بیداری، شبیه انتظار بود. انگار منتظر بودم یه چیزی دوباره اتفاق بیفته… یا برگرده. دوباره اون سایه رو دیدم .سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از فکر و خیال در بیام . موبایلم رو برداشتم تا حواسم پرت بشه ولی همش چشمم کشش پیدا میکرد سمت اون عدد.نور موبایلم افتاده بود روی دیوار. عدد ۳۱ هنوز همون‌جا بود. نه محو شده بود، نه خیالی بود. انگشت‌هام بی‌اختیار رفت سمت قرص‌ها. یه لحظه خواستم بخورمشون، که شاید کابوسا تموم شن… اما یه صدای خیلی آروم تو گوشم زمزمه کرد: «اگه بخوری، فراموشت می‌شه…» یخ زدم. اون صدا… صدای خودم نبود. حتی صدای مامانم یا کسی دیگه هم نبود. یه‌جور آشنای عجیب. مثل صدای دختربچه‌ای که پشت آینه دیده بودم. قرص‌ها از دستم افتادن روی زمین. یه قطره‌ی سرد از شقیقه‌م چکید پایین. عرق نبود. اشک نبود. یه حس غریبه بود. حس چیزی که فقط وقت ترس خالص میاد. با احتیاط از تخت پایین اومدم. اتاق تاریک بود، ولی حس می‌کردم یکی کنار پنجره وایساده. رفتم جلو… اما هیچ‌کس نبود. اما روی شیشه، با بخار، یه چیزی نوشته شده بود: "یادته؟" قلبم داشت از سینه‌م می‌زد بیرون. یاد چی؟ یاد کِی؟ یاد کی؟! اون لحظه بود که برق رفت. همه‌چی توی تاریکی فرو رفت. نه صدایی، نه نوری. فقط تاریکی و من. صدای ساعت دیواری توی پذیرایی می‌اومد. تیک… تاک… تیک… تاک… در اتاقم باز شد. آروم و بی‌صدا. ولی من بازش نکرده بودم.با ترس و لرز به سمت در رفتم هر چقدر نزدیک تر میشدم قلبم تپشش بیشتر میشد . دستم خورد به در و هلش دادم ولی راهرویی وجود نداشت .یک جایی مثل اتاق بی روح , تاریک. از بین اون تاریکی صدای ناله و تمنا برای نجات رو میشنیدم.کم کم تاریکی رفت و من یک صحنه خیلی اشنا رو دیدم.همون مردی که دفعه قبل کنار جنازه دیده بودم حالا جلوم وایستاده بود اما با این فرق که چند نفر دیگه هم باهاش بودن .صورتاشون طرف یک زن بود . زن با دست و پاهای بسته جلوی اون‌ها زانو زده بود و برای جونش التماس می‌کرد. چهره‌ش رو درست نمی‌دیدم، اما اشک‌هاش یکی‌یکی روی صورت زخمی‌ش می‌ریخت. صورتش کبود بود، لب‌هاش ترک خورده… معلوم بود بدجور کتکش زده بودن. نمی‌دونم چرا، ولی با هر قطره اشکی که می‌ریخت، دلم یه‌جوری می‌شد. یه چیزی تو وجودم می‌لرزید. تو دلم زمزمه می‌کردم: "بسّه دیگه... گریه نکن…" من چهره هیچ کدوم رو نمیتونستم ببینم. اون عوضیا با تمام بی رحمی اون زن رو تیر بارون کردن . فقط اون زن لحظه آخر یک نگاه بهم کرد که قلبم لرزید .واااااای باورم نمیشد . قلبم یه لحظه وایساد . با دیدن اون صحنه وحشتناک جیغ کشیدم و چشم هام رو باز کردم . همش خواب بود اما واقعی . نفس نفس میزدم . با اینکه میدونستم این اتاق رازهایی داره که باید یدونم و کنجکاو بودم ولی از اون طرف کم کم حالم داشت از این اتاق و فضاش بهم میخورد . هههه نه به اون خوشحالی روز اول نه به الان . مامان و بابا و امیر علی هراسون اومدن تو اتاق . مامان اومد کنارم نشست . دستش رو گذاشت رو دستام و گفت : مامان—عزیزم چی شده خوبی . بعد رو کرد سمت علی : —- برو یک لیوان اب بیار حالش خیلی خرابه . بعد اینکه لیوان آب رو اورد چند قلپ ازش رو خوردم.دیگه نمیتونستم تحمل کنم رو کردم سمت مامان بابا و گفتم: —-- من می‌خوام توی اتاق علی بخوابم. از این اتاق بدم میاد… فضای لعنتیش باعث می‌شه هر شب کابوس ببینم. بابا– مگه بهت نمیگم قرص هات رو بخور درزمن اتاقت عوض نمیشه همین جا هستی اگه هم میبینی داری کابوس میبینی و اذیت میشی به خاطر نخوردن قرص ها هستش. مامان هم تایید کرد . از من اصرار و از اون ها انکار . نمیدونستم چرا اصرار داشتن تو این اتاق بمونم انگار براشون آزار و اذیت من تو این اتاق مهم نبود.خیلی عصبی شده بودم نمیدونستم چرا هر چیزی میشه پای قرص ها رو میکشن وسط با عصبانیت گفتم: —--چرا چرا من باید همش اون قرص های لعنتی رو بخورم مگه من مشکلی دارم مگه هر کسی فراموشی میگیره باید از اون قرص ها بخوره چرا اون قرص اینقدر براتون مهمه؟ یک لحظه رنگ هر سه شون پرید ولی علی زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت: — خ خب چون ما نگران سلامتی تو هستیم حالا هم که اصرار داری میتونی موقت تو اتاق من بخوابی مگه نه باباجان . بابا—اوممم ا ا اره به نظرم برات خوب باشه. مامان هم با یک حس عجیب سرش رو تکون داد و هیچی نگفت . تعجب کردم که چرا اینقدر زود حرفاشونو پس گرفتن .کم کم حس اعتماد نسبت به خانواده رو داشتم از دست میدادم و حس میکرد یک چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن. * تو اتاق علی بود . علی غرق خواب بود ولی من اصلا خوابم نمیبرد میترسیدم دوباره چشم هام رو ببندم و یک کابوس وحشتناک تر ببینم . به یک پهلو دراز کشیدم و سعی کردم به چیز ها مثبت فکر کنم . همین طوری که با خودم کلنجار میرفتم علی تکون خورد . بعد چند ثانیه نشست رو تخت .من پایین تخت خوابیده بودم و علی رو می دیدم . وقتی نشسته بود یک لحظه صورتش رو کرد سمت من , من هم زود چشم هام رو گذاشتم رو هم . هیچ صدایی نمیشنیدم ولی بعد چن ثانیه یک چیزی زیر دماغم احساس کردم خیلی ترسیده بودم. فکر کنم انگشت علی بود زیر دماغم .لابد داشت از خواب بودن من مطمئن میشد . وقتی نزدیکم شد بوش و گرماش خیلی اشنا بود .صدای در رو شنیدم چشامو رو نیم باز کردم علی داشت از اتاق خارج میشد . خیلی کاراش غیر عادی بود . حس کنجکاوی امانم نداد و مجبور شدم علی رو تعقیب کنم . با خودم گفتم شاید علی تو خواب راه میره . رو پله ها بودم و از بین نرده ها علی رو دیدم نشسته بود رو مبل پذیرایی . بعد چند ثانیه در خونه باز شد و ………. (پایان پارت پنجم)
  5. امروز
  6. اتاق 31 پارت--چهارم «این عدد خوش‌شانسی منه… یا لعنتی؟» این جمله مثل زمزمه‌ای از گذشته توی ذهنم پیچید. دوباره خودم رو توی یک جای دیگه دیدم . تو راهرو خونمون . نگاهم روی پلاک ۳۱ خشک شد. نمی‌دونستم چرا، اما حس کردم یه چیزی اون پشت منتظرمه. انگار خاطره‌ای قدیمی با این عدد گره خورده بود، اما فقط لبه‌ی مبهمی ازش توی ذهنم مونده بود. دستم بی‌اختیار سمت دستگیره رفت، اما این بار جلو نرفتم. یه صدای نامفهوم از انتهای راهرو اومد. برق‌ها یه لحظه سوسو زدن.سرم رو برگردوندم تا منشا صدا رو پیدا کنم . اما هیچ چیزی نبود. برگشتم. اتاقم نبود. همه‌چیز فرق کرده بود. دیوارها بلندتر، رنگ‌ها کدر تر، هوا خفه‌تر بود. راهرویی که همیشه می‌شناختم، حالا شبیه یه هزارتو شده بود. از پشت سرم صدای بسته شدن در اومد . خودمو تو اتاق 31 دیدم . تعجب کردم نمیدونستم چرا همه چیز قاطی شده و جام داره هی عوض میشه . داشتم اتاق رو رصد میکردم که یکدفعه پشت سرم رو نگاه کردم یک جنازه دیدم حالم به شدت خراب شده بود صورت جنازه با خون پوشیده شده بود . به مردی که چاقو دستش بود نگاه کردم داشت میومد سمتم جیغ کشیدم خواستم فرار کنم و اما صدایی ازم در نمیومد.احساس میکردم این صحنه رو یک جا دیدم . —اشغال سمتم نیا ازم چی میخوای نفسم بند اومده بود. قدم‌هامو تند کردم. باید برگردم. باید برگردم…… یه‌دفعه صدای پچ‌پچی از پشت سرم شنیدم. "هنوز وقتشه؟ نازنین نباید بیدار می‌شد..." پشتم یخ کرد. برگشتم. کسی نبود. صحنه وحشتناکی که دیدم ناپدیده شده یود. اما درست روبه‌روم، آینه‌ی بزرگی ظاهر شده بود. از اون آینه‌هایی که تو خواب دیده بودم، شکسته، ترک‌خورده، ولی تصویری که نشون می‌داد… تصویر خودم نبود. یه دختربچه‌ی کوچیک بود، پشتش به من، موهای بلند، لباسی سفید، و لبخندی که تو آینه منعکس نمی‌شد… فقط حس می‌شد. نور محو شد. چشمامو بستم… و دوباره باز کردم. رو تخت بودم. همه‌چی آروم بود، همه‌چی معمولی. فقط یک چیز فرق داشت. عدد کوچکی با ماژیک قرمز، گوشه‌ی دیوار اتاقم نوشته شده بود: ۳۱ خواستم از تخت بیام پایین… که چشمم افتاد به قرص‌هایی که دیشب نخورده بودم. صدا از بیرون اومد. مامانم بود، با همون لبخند همیشه‌گیش. "نازنین؟ خوبی عزیزم؟ نگران نباش... فقط یه کابوس بود." اما نمی‌دونم چرا، تو نگاهش چیزی بود… چیزی که اون لبخند نمی‌تونست پنهون کنه. ولی اگه خواب بود، چرا هنوز اون عدد روی دیواره؟ لبخند زدم، زورکی. – «آره مامان… فقط یه کابوس بود. فکر کنم چون قرص‌هامو نخوردم، مغزم شروع کرده به دیوونه‌بازی.» مامانم اومد جلو، نگران اما با نگاهی که زیادی تمیز و مهربون به نظر می‌رسید. با انگشت اشاره‌اش موهامو از صورتم کنار زد. – «ببینم، مطمئنی خوبی؟ اگه لازمه، دکتر بیاد یه سر بزنه…» سرمو تکون دادم. – «نه نه، لازم نیست. الان بهترم.» ولی بهتر نبودم. هنوز اون عدد ۳۱، اون جنازه مثل خالکوبی روی مغزم حک شده بود. * * * توی سالن نشسته بودیم. من، مامان، بابا، و برادرم امیرعلی. نور خورشید از پنجره می‌تابید، صدای تلویزیون توی زمینه پخش می‌شد. همه‌چیز عادی بود… بیش از حد عادی. – «راستی شیر نداریم، کی امروز بیرون می‌ره؟» مامان گفت و توی لیست خریدش چیزی نوشت. بابا گفت: – «من که نمی‌رم، فقط جمعه‌ها مخصوص پیاده‌رویه. امروز فقط مخصوص خوابیدنه.» امیرعلی که با لپ‌تاپش بازی می‌کرد، گفت: – «من حاضرم برم، فقط به شرطی که یه بستنی هم بهم بدین، دو تا، یا اصلاً یه دونه خیلی بزرگ.» – «بستنی تو این هوا؟» مامان با تعجب گفت. – «مغز من به دما حساس نیست!» امیرعلی جدی جواب داد و بعد قیافه‌اش رو مثل ربات‌ها کرد و گفت: «سیستم خنک‌کننده فعال شد!» همه خندیدن. منم خندیدم… ولی فقط با لب‌هام. مامان گفت: – «نازنین جان، تو چیزی نمی‌خوای؟» لبخندم کمی لرزید. – «نه… فعلاً هیچی نمی‌خوام. فقط یه کم استراحت.» بابا گفت: – «اگه فردا خوب نبودی، می‌برمت دکتر. حالا هم استراحت کن عزیزم.» من سر تکون دادم و نگاهم رفت سمت دیوار سالن. یه لحظه قسم می‌خورم که یه سایه دیدم. فقط یه چشمک کوتاه، یه هاله خاکستری که از کنار قاب عکس رد شد… بعدش محو شد. نگاهمو دزدیدم. نمی‌خواستم هیچ‌کس بفهمه هنوز اون خواب، یا هرچی که بود… هنوز باهامه. ناخودآگاه دستم رفت سمت قرص‌ها. هنوز تو جیب شلوار خوابم بودن. و هنوز، نخورده. نمیدونستم چرا همش این سایه باهامه ……. ( پایان پارت )
  7. اتاق 31 پارت سوم ** از زبان نازنین چشم‌هامو بستم... و تاریکی شروع شد. نه اون تاریکی‌ای که موقع خواب حس می‌کنی. این یکی زنده بود. سنگین. عجیب. انگار داشت روی سینه‌م می‌نشست و فشار می‌داد. نفسم رفت. خواستم چشم باز کنم، ولی انگار پلکام قفل شده بودن. یه صدای دور، خفه، مثل زمزمه پیچید توی گوشم: – برگرد... برگرد عقب... پشتم یخ زد. خواستم بپرسم "کی هستی؟"، ولی صدام درنمی‌اومد. همون صدا ادامه داد: – اگه یادت بیاد... همه‌چیو از دست می‌دی... تپش قلبم تندتر شد. یه نور محو از دور نزدیک می‌شد. اولش فکر کردم امیدیه، شاید درِ خروجی. ولی وقتی نزدیک‌تر شد، دیدم نه... یه راهروئه. باریک، با دیوارای خیس. و ته راهرو، یه در آهنی... با عدد بزرگ و خط‌خورده‌ای روش: ۳۱ دستم بی‌اراده بالا رفت. خواستم جلو برم، اما پا‌م نمی‌رفت. بدنم سنگین شده بود، مثل کسی که توی آب گیر کرده. صدای اون مرد دوباره اومد، این‌بار نزدیک‌تر، زمزمه‌وار: – درو باز نکن، نازنین... هنوز خیلی زوده... اما یه چیز توی وجودم می‌گفت باید بازش کنم. یه کشش عجیب. یه حس که پشت اون در، جواب همه‌ی چیزاییه که نمی‌فهمم. حتی اسم خودم... رفتم جلو. دست گذاشتم روی دستگیره. سرد بود. مثل یخ. درو فشار دادم... تق! همه‌چی سیاه شد. با یه نفس نفس زدن از خواب پریدم. دست‌هام می‌لرزیدن. عرق کرده بودم. نور خفیف صبح از پنجره‌ی باریک می‌تابید توی اتاق. اما یه چیزی فرق داشت. نفسم هنوز جا نیومده بود، ولی باید مطمئن می‌شدم… اون اتاقی که تو خواب دیدم واقعی بود؟ اون در، اون عدد خط‌خورده… نکنه یه چیزی رو دارم به یاد میارم؟ نکنه یه تکه از گذشته‌مه؟ پاشدم. پابرهنه، آروم رفتم سمت در. دستم رو گذاشتم روی دستگیره. فشار دادم. صدای جیر جیر لولای در توی سکوت اتاق پیچید. راهرو خالی بود. نفس‌هام سنگین‌تر شده بودن. نگاهم برگشت به در خودم... اون‌جا... یه عدد طلایی کم‌رنگ، نیمه‌پاک‌شده ولی هنوز معلوم بود: ۳۱ همین که دیدمش، یه چیزی ته قلبم تکون خورد. تو ذهنم صدا پیچید. یه خاطره‌ی دور... «مامان… دلم می‌خواد رو در اتاقم عدد ۳۱ رو بزاری… آخه این عدد، عدد خوش‌انسیه منه…» سردم شد. یه لرز افتاد به جونم. همین لحظه بود که یه صدای عجیــب از پشت سرم اومد. مثل نفس کشیدن... ولی سنگین، خیس... و همراه با یه خش‌خش کشدار. انگار چیزی داشت روی زمین کشیده می‌شد. برگشتم. هیچ‌کس نبود. فقط اتاق خالی. ولی حس نبودن کسی... نبود. یکی این‌جا بود. یکی… که دیده نمی‌شد. از گوشه‌ی چشم، یه سایه‌ دیدم که از دیوار بالا می‌رفت. خشک شدم. سایه یواش‌یواش شکل گرفت. دست‌هاش دراز بودن، عجیب کشیده، مثل شاخه‌های خشک‌شده‌ی درخت. پوستش خاکستری تیره، انگار آغشته به دود. سرش خم بود، موهایی مثل جلبک خیس آویزون شده بودن، صورتش واضح نبود، فقط دو چشم سفید بی‌نور… نه از جنس نور، از جنس خلأ. اون سایه جلوتر اومد، آروم و بی‌صدا، ولی قدم‌هاش انگار تو ذهنم می‌کوبیدن. از حرکت وایستاد. لب‌هاش بی‌حرکت موندن، اما توی سرم صداش پیچید: – تو نباید بیدار می‌شدی… نفس نداشتم. جیغ زدم. خواستم فرار کنم اما بدنم قفل شده بود. انگار وزنه‌هایی به پا‌هام بسته بودن. سایه یه قدم دیگه جلو اومد، دستش بلند شد... نور… نور سفید و شدید ناگهان از پشت پنجره پاشید توی اتاق. ** با نفس‌نفس و عرق از خواب پریدم. این بار اتاق روشن‌تر بود. ساعت روی دیوار ۸ صبح رو نشون می‌داد. باز همون اتاق. همون پنجره. نه سایه‌ای بود، نه صدایی. فقط من بودم، و قلبی که از شدت تپش، انگار می‌خواست از سینه‌م بیرون بزنه. آروم سرم رو چرخوندم… نگاهم افتاد به پلاک طلایی روی در… ۳۱ باز همون عدد. همون عددی که... "عدد خوش‌انسیه من" بود. یا شاید... عدد لعنتیِ من؟
  8. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢کوچه پس کوچه های شهر منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Kahkeshan از دلنویسان محبوب انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، تراژدی 🔹 تعداد صفحات: ۱۰ 🖋🦋مقدمه: هفته‌ها، روزها، ساعت‌ها، دقیقه‌ها و ثانیه‌ها گذشته‌اند ولی هنوز آخرین نگاهت، اخرین نگاهم یادم نرفته. هر شب به شوق دیدنت... 📚📌قسمتی از متن: عجب روزگار بی‌وفایی هست، خودت را از من گرفت ولی خاطراتت را نه. هر روز از نبودنت جان می‌دهم و باز... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/04/18/دانلود-دلنوشته-کوچه-پس-کوچه-های-شهر-از-ک/
  9. do.php?imgf=org-ba8bc7fa72bd2.jpg

    do.php?imgf=org-ac7e6a9db1ec1.jpg

    شات‌ها مال دیروز و امروزه

    چه کردی دخترم❤️‍🔥

    1. سایه مولوی

      سایه مولوی

      وایییی من ذووووقققققق💕😍😍💕😍💕😍

    2. سایه مولوی

      سایه مولوی

      مرسیییی عزیزدلم💕🤩

    3. سایه مولوی

      سایه مولوی

      این‌ها رو چجوری نگاه میشه کرد؟

  10. بعدش باهم رفتیم پایین و دیدم یه ون مشکی بزرگ سر کوچه پارک کرده. آرون با تردید گفت: ـ باران زنه مافیا نباشه؟ خندیدم و گفتم: ـ چرت نگو آرون. تا نزدیکش شدیم، یه مرد هیکلی در رو باز کرد و ما رفتیم داخل. پروانه خانوم روبروم نشسته بود و با دیدن آرون یهو گفت: ـ یادم نمیاد منتظر شما بوده باشم! بفرمایید پایین لطفا. قبل اینکه آرون چیزی بگه گفتم: ـ آرون مثل برادرم میمونه پروانه خانوم. میخواد از شما مطمئن بشه. پروانه خانوم پوزخندی زد و گفت: ـ جای تو پیش من از پیش خانواده این پسر امن تره ولی حالا که خودت می‌خوای می‌تونه بیاد. آرون با تندی پرسید: ـ الناز شما رو از کجا پیدا کرده خانوم؟ پروانه خانوم با بی پروایی گفت: ـ من با خواهر ... کاری ندارم. رضا سوار شو. یهو آرون با فحشی که شنید میخواست به پروانه خانوم حمله کنه که محافظش محکم بازوشو گرفت تو دستش و آرون از درد باعث شد سرجاش بشینه. پروانه خانوم با انگشت اشاره بهش اشاره کرد و گفت: ـ اینجا فقط بخاطر حرف این دختر نشستی. حد خودت رو بدون پسر خوب. یجورایی ته دلم کیف میکردم که اینقدر بهم ارزش میداد. آرون با اینکه خون خونشو میخورد سعی کرد آروم بشینه، پروانه خانوم پشتی داد و پاشو انداخت رو پاشو گفت: ـ گرچه که تو برخلاف خانوادتی واسه همین این حرکتت رو به حساب غیرتت میدارم. پروانه خانوم هرکسی که بود، عمو اینارو کامل می‌شناخت یا واقعا هم راجب من خیلی خوب تحقیق کرده بود.
  11. اینقدر تو فکر بودم که اصلا به چشم غره‌های زنعمو توجهی نمی‌کردم. النازم که یسرع در حال عشوه ریختن برای پسردایی بود و بقیه هم مشغول حرف زدن بودن. فقط من تو اون جمع تنها نشسته بودم و به اون خونه و پروانه خانوم و اون پسره فکر می‌کردم. اون شب اینقدر این پهلو اون پهلو کردم که بالاخره خوابم برد. ندای ته دلم بهم می‌گفت هرچند کار سختی بود اما به سختی و عذاب این خونه و خانواده می‌ارزید. علاوه بر اون ثوابم داشت. پروانه خانوم زن مقتدری بود اما مثل زنعمو بنظر نمی‌رسید و واقعا حرفاش از ته دل بود. با اینکه شب دیر خوابیدم اما صبح زود از خواب بیدار شدم و پاورچین پاورچین رفتم سراغ اتاق آرون و دیدم که اونم بیدار شده و داره سوییشرتشو می‌پوشه، بنابراین رفتم سراغ اتاق خودم و زنگ زدم به شماره‌ایی که بهم داد، یه بوق نخورده جواب داد، گفتم: ـ سلام گفت: ـ سلام دخترم، فکراتو کردی؟ یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ قبول می‌کنم. جدیتش باعث نمی‌شد که خوشحالیشو راحت بروز بده اما متوجه بودم که خیلی خوشحال شده و سریع گفت: ـ دم درم. باورم نمی‌شد. مطمئن بودم از سر صبح اینجا بوده، ولی آخه این زن کیه؟ چجوری اینقدر اطلاعات از من و زندگیم داره یا اصلا چجوری آدرس خونه رو پیدا کرد؟! بعید می‌دونم اون الناز گاو بهش چیزی گفته باشه. ولی هر طوری بود باید درمی آوردم که این کار رو از کجا برام پیدا کرده؟ چون جایی که پای الناز و زنعمو درمیون باشه نباید به همین راحتی اعتماد کرد! یهو در اتاق باز شد و آرون گفت: ـ بریم باران؟ کیفمو برداشتم و گفتم: ـ دم در وایستاده آرون. آرون با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چی؟ آدرس اینجا رو بهش دادی مگه؟ گفتم: ـ نه آرون ولی اون خیلی چیزا راجب من می‌دونه. آرون گفت: ـ بریم ببینیم که این آدم کیه!؟ میتونم تو رو دستش بسپارم یا نه
  12. ساعت هفت صبحه، ولی صدای «بع‌بع» از صدای بوق ماشین بیشتره. تو کوچه‌ی ما، از دمِ درِ ننه‌زرین تا تهِ بن‌بست، هر خونه یه تئاتر زنده‌ست. بوی صابون و پهن قاطی شده، صدای جیغ بچه‌ها با سر و صدای مردا مخلوط و گوسفندا تو شوک فرهنگی. نوید، بچه‌ی کبری خانوم، با یه پیش‌بند صورتی که روش نوشته «شِف عشق»، رو چهارپایه وایستاده و با شیلنگ سیاه باغچه گوسفندش رو می‌شوره. نه که فقط بشوره، براش شعر هم می‌خونه: «گُس‌گُس نازی، قراره بری فازی... ولی نترس جون دل، اون دنیا هم هست علف!» ما، یعنی من و علی‌کوچیکه و سمیه و ممد، از پشت نرده‌ها تماشا می‌کردیم. ننه‌زرین هم از رو پشت‌بوم، دستمال انداخته بود رو سرش و داد می‌زد: ـ کبری! به این بچه‌ت بگو آب یخ نریزه رو گوسفند، سرما می‌خوره، نذرش قبول نیستا! کبری خانوم از توی حیاط همون‌طور که سبزی پاک‌ می‌کرد گفت: ـ ننه قربونت، همون سالی که گفتی گوشت سرد نباشه، سه تا پیت گوشت گندید! نوید یه لحظه ایستاد، دستاشو گذاشت دور دهنش و رو به گوسفند گفت: ـ می‌شنوی؟ تو رو دارن نذر می‌کنن، بعد واسه‌ت بحث فیزیک کوانتومی گوشت می‌کنن! پدرش، آقا داوود، که از دیشب خواب درست نداشته چون تا صبح کابوس بع‌بع می‌دیده، از پشت پنجره داد زد: ـ اگه تا ده دقیقه دیگه نخوابونیش، با همون شیلنگ می‌زنم پشتت، مثل اول دبیرستان! نوید همون‌طور که یه قطره شامپو می‌ریخت رو سر گوسفند گفت: ـ بابا بذار یه بار با دل قربونی کنیم، من با این گوسفند خیلی حرف زدم، دیگه نمی‌تونم مثل بقیه بکشمش. گوسفندم، انگار حرف فهمیده باشه، یه «بعععععع» بلند زد و سرشو گذاشت رو شونه‌ی نوید! ما بچه‌ها جیغ زدیم: ـ وای! اینا عاشق شدن! علی کوچیکه با دهن پر از یخمک گفت: ـ به نظرم اگه این گوسفند حرف بزنه، مستقیم باید بفرستیمش صداوسیما! نوید با حرص گفت: ـ مسخره نکن! دیشب خواب دیدم که این گوسفند تو یه لباس سفید وایساده، فرشته‌ها دورشن، بعد یه صدایی می‌گه: «او را برگزیدیم…» سمیه گفت: ـ شاید خدا انتخابش کرده که شهید بشه؟ نوید گفت: ـ یا شاید انتخابش کرده که اصلاً شهید نشه! پدرش دوباره از تو داد زد: ـ یا انتخاب کرده بفرستدت روان‌پزشک! همین موقع صدای حاج کریم قصاب از ته کوچه اومد. ـ این گوسفند شماره‌ی چنده؟ نوید برگشت و با صدا گفت: ـ شماره‌ی پنج! کریم یه مکث کرد. بعد زیر لب غر زد: ـ شماره‌ی پنج… لعنت به شماره‌ی پنج! ما همگی خشکمون زد. یعنی چی؟ گوسفند شماره‌ی پنج چه مرگشه؟ نوید پرسید: ـ حاج کریم؟ چرا اینو گفتی؟ حاج کریم سرشو خاروند... .
  13. به چشاش نگاش کردم و با بغض گفتم: ـ آرون می‌دونی که تو رو خیلی دوست دارم ولی تو این خونه فقط تویی که دلت میخواد من اینجا باشم. خودت می‌دونی که چقدر از سرکوفتهای مادرت و خواهرت خسته شدم. بعضی اوقات که خونه‌ایی، داری تیکه هاشونو میبینی اما به احتمال زیاد قبول کنم. از سربار بودن خسته شدم. آرون کلافه از اینکه حق با منه گفت: ـ باران ولی پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ میدونم که درک می‌کنی و نمی‌ذاری بیشتر از این اذیت بشم. آرون گفت: ـ آخه از کجا می‌دونی اونجا اذیت نمی‌شی؟ بعدشم بابام قیم توعه. مطمئن باش ولت نمی‌کنه. اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ تا اون موقع یه کاری می‌کنم ولی مطمئن باش عمو هم از جواب پس دادن به زن و بچش خسته شده. خیالش راحت تره. آرون با اینکه راضی نبود ولی گفت: ـ هر وقت میخوای بری، منم باهات میام. تنهات نمیذارم. لبخندی عمیق زدم و بهش نگاه کردم. بعضا شک می‌کردم که این پسر رو زنعمو بدنیا آورده باشه بس که خوب بود و شبیهشون نبود.
  14. سلام علیک سرسری کردم و بدون اینکه زنعمو روم زوم بشه رفتم بالا و به الناز اشاره کردم تا بیاد تو اتاقم. مقنعمو درآوردم انداختم رو تخت که الناز اومد و پرسید: ـ چی شد رفتی؟ با عصبانیت بهش گفتم: ـ کاری که برام پیدا کردی این بود؟؟ مراقبت از یه پسر فلج؟ مگه من پرستارم؟ خیلی عادی گفت: ـ خب حالا چقدر بهت برمیخوره!! عزیزم وقتی دنبال پول خوبی باید عواقبشم تحمل کنی. بازم با عصبانیت گفتم: ـ موضوع عواقبش نیست‌ منتها من این کاره نیستم. الناز اومد نزدیکم و گفت: ـ برای خلاص شدن از اینجا مجبوری دخترعمو. وگرنه تا آخر عمرت باید بیخ خانواده ما باشی. مطمئن هم باش جای دیگه همچین پولی بهت نمیدن. حرفاش منطقی بود. همین که قیافه نحس اینو مادرشو تحمل نمی‌کردم، می‌ارزید واقعا. ولی بازم بهش گفتم: ـ کی این‌ کارو بهت پیشنهاد داد؟ تا رفت حرفی بزنه، آرون وارد اتاق شد و گفت: ـ بچها مامان دهنم رو سرویس کرد، کجایین؟ الناز با حالت طلبکارانه گفت: ـ آخه خوبی هم به دخترعموت نیومده. بعدش هم با عصبانیت رفت بیرون و در رو محکم بست. آرون با تعجب بهم گفت: ـ این چی میگه باران؟ صورتم رو گرفتم بین دستام و تمام ماجرا رو از اول براش تعریف کردم. آرون با عصبانیت بلند شد و دستی بین موهاش کشید و گفت: ـ باران دیوونه شدی؟ بزار امشب خودم تکلیف الناز رو روشن میکنم. خیلی پررو شده. دستش رو کشیدم و سعی کردم مانعش بشم و گفتم: ـ آرون توروخدا همه چیزو خراب نکن. هنوز هیچی مشخص نیست. آرون چشاشو ریز کرد و رو بهم گفت: ـ باران نکنه که می‌خوای قبول کنی؟
  15. مقدمه: محله‌ی ما عجیبه... نه که بگم خاصه‌ها، نه! ولی یه‌جور خاصی خل‌وضعه! اینجا هر کی یه ساز می‌زنه؛ یکی خواب دیده پیامبر دستش رو کشیده رو سر گوسفندش، یکی گوسفندشو نذر کرده ولی دلش نیومده بکشتش، یکی هم تا عید می‌شه گوشت یخ‌زدۀ پارسال رو از فریزر درمیاره و قربونی اعلام می‌کنه! قصابمون حاج کریمه، ولی تا یه گوسفند می‌بینه خودش زودتر غش می‌کنه! کبری خانوم از دو هفته قبل، هی خواب می‌بینه و تعبیر می‌کنه و شایعه می‌سازه؛ پسرش نویدم از وقتی فهمیده قراره گوسفند بکشن، هر روز با گوسفندش حرف می‌زنه و واسش لالایی می‌خونه! خلاصه اینجا محله‌ایه که گوسفند قربونی نیست... سوژه‌ست! و عید قربان؟ یه بهونه‌ست واسه هرج‌ومرج، خنده، و گاهی… یه عالمه آبروریزی محترمانه!
  16. درحالی که غرق فکر بودم با اتوبوس خودم رو به خونه رسوندم. باید با آرون حرف می‌زدم. کاری که قرار بود انجامش بدم یه کار معمولی نبود و من نمی‌تونستم بدون فکر قبولش کنم. مراقبت از یه پسر فلج اصلاً کار راحتی نبود. کلید انداختم و وارد حیاط شدم. یروصدایی که از داخل خونه می‌شنیدم مطمئنم کرد که مهمون‌ها تشریف آوردن و من امیدوار بودم زن عمو به‌خاطر دیر کردنم سرم غر نزنه چون به هیچ وجه حوصله اون و مهمون‌هاشون رو نداشتم.
  17. از سؤال پرهام جا خورد. پسرک همیشه عادت داشت هنگام قصه گفتنش سؤال کند، اما این سؤال برای یک پسر چهار ساله زیادی عجیب به‌ نظر می‌رسید؛ با این‌حال سعی کرد تعجبش را در چهره‌اش نشان ندهد. - معلومه؛ همه‌ی پدر و مادرها بچه‌هاشون رو دوست دارن. پسرک باز پرسید: - پسرشجاع هم پدرش رو دوست داشت؟ مات و مبهوت به پسرک نگاه کرد. از ذهنش گذشت که نکند پسرک حرف‌های قادر را شنیده‌ باشد؟ - خب... خب، آره دوستش داشت. پرهام با ناراحتی گفت: - اما من بابا قادر رو دوست ندارم. نفسش را با ناراحتی بیرون داد. حالا مطمئن شده‌ بود که پسرک حرف‌هایشان را شنیده‌. پرهام با اخم ادامه داد: - اون همش داد می‌زنه، تو رو کتک می‌زنه؛ من ازش می‌ترسم، من دوسش ندارم. خودش را در آغوش او جا کرد و با بغض نالید: - تورو خدا نذار من رو ببره؛ من نمی‌خوام از پیش تو برم؛ می‌خوام همیشه پیشِ تو بمونم. لبش را به دندان گرفت تا اشک نریزد. - نمی‌ذارم عزیزم؛ نمی‌ذارم تو رو از من جدا کنه. پسرک را محکم به خودش فشرد. خودش هم به حرف‌هایی که می‌زد اطمینان نداشت، اما می‌دانست زندگی او بدون برادر کوچکش از مرگ هم بدتر بود. *** بی‌قرار و کلافه پابه‌پا شد و با پشت انگشتش به در کوبید. دیشب را تا خود صبح بیدار مانده‌ بود و به وضعیتشان فکر کرده‌ بود. در که باز شد نگاهش را به سامانی که چشمان خمارش نشان می‌داد که تازه از خواب بیدار شده دوخت و با عجله گفت: - میشه شماره‌ی آقای تقوی رو بهم بدین؟ سامان که ماتِ چهره‌ی رنگ پریده و چشمان سرخ او شده ‌بود پرسید: - چت شده تو این وقت صبح؟ شماره‌ی امیرعلی رو می‌خوای چی‌کار؟ چشمانش را که به شدت می‌سوخت روی هم فشرد. احساس می‌کرد چشمان سرخش کم مانده که از فشار و بی‌خوابی از حدقه بیرون بپرد. - می‌خوام درباره‌ی قادر باهاش حرف بزنم؛ می‌خوام ببینم اگه قادر... اگه بره دادگاه... . سامان نرم بازویش را لمس کرد. سردی تنش حتی از روی لباس هم قابل تشخیص بود. - هی! چت شده تو؟ این چه قیافه‌ایه؟ هیچ خوابیدی دیشب؟ دست سامان را از روی بازویش پس زد و پشت گردن دردناکش را محکم فشرد. کلافه بود، عصبی بود و احساس می‌کرد تمام تار و پود تنش به شکل وحشتناکی کشیده ‌می‌شود. - ببخشید که بیدارتون کردم؛ من فقط... من فقط شماره‌ی آقای تقوی رو می‌خواستم. سامان متعجب و وحشت‌زده از رفتارهای عجیب و غیرعادیِ او سر تکان داد و درحالی که دستش را می‌گرفت و او را به داخل اتاقش راهنمایی می‌کرد گفت: - خیله خب باشه شماره‌اش رو بهت میدم، اصلاً زنگ می‌زنم خودش بیاد اینجا هر سؤالی داری ازش بپرس؛ خوبه؟ حالا بیا یه دقیقه اینجا بشین ببینم چت شده! @QAZAL
  18. پرهام را روی تخت خواباند و خودش لبه‌ی تخت نشست. آرام کفش و جوراب‌های پرهام را از پایش بیرون آورد و آن‌ها را روی عسلیِ کنار تخت گذاشت. صورتش را بین دستانش گرفت و نفسش را لرزان بیرون داد. فکر رفتن پرهام دست از سرش برنمی‌داشت. با این که حرف‌های سامان کمی دلگرمش می‌کرد، اما می‌دانست که قادر آدم حرف زدن نیست‌ و اگر کاری بخواهد بکند دستِ آخر انجامش خواهد داد و همین ترس به جانش انداخته‌ بود. علاقه‌اش به پرهام یک ‌طرف بود و ترس از آسیب دیدن یا ناراحتیِ‌ پسرک هم از طرف دیگر حالش را آشوب می‌کرد. - آبجی؟ متعجب به سمت پرهامی که حالا با چشمان خمار از خواب نگاهش می‌کرد برگشت‌. - تو مگه خواب نبودی؟ پسرک خمیازه‌ای کشید و گفت: - صداتون رو شنیدم بیدار شدم. پوفی کشید و سعی کرد به روی پسرک لبخند بزند. فقط امیدوار بود که برادرش حرف‌های قادر را نشنیده ‌باشد‌. - ببخشید عزیزم؛ حالا دیگه کسی حرفی نمی‌زنه می‌تونی راحت بخوابی. پسرک به سمتی که او نشسته‌ بود غلت زد. - دیگه خوابم نمی‌بره. دستی به موهای نرمش کشید و به آرامی گفت: - چی‌کار کنم که باز خوابت ببره؟ پسرک اخم محوی کرد. قادر همیشه در هنگام فکر کردن اخم می‌کرد و این اخلاقش را پرهام هم به ارث برده ‌بود. آهی کشید؛ قادر هر چه که بود پدرش بود و او نمی‌توانست منکر رابطه‌ی خونی‌شان بشود. - برام قصه بگو. خودش را روی تخت بالا کشید و کنار پسرک دراز کشید. - چه قصه‌ای بگم؟ پسرک شانه بالا انداخت. - قصه‌ی پسر شجاع خوبه؟ پرهام «اوهومی» گفت. با لبخند نگاهش کرد. - خیله خب؛ چشمات رو ببند تا برات بگم. پسرک چشم بست و او ادامه داد: - یکی بود یکی نبود، یه پسر بود به اسم پسرشجاع که با خانواده‌اش کنار جنگل زندگی می‌کرد؛ پسر شجاع بازی کردن توی جنگل رو دوست داشت و از فتح کردن تپه‌ها و بالا رفتن از درخت‌ها نمی‌ترسید. پدر اون یه شکارچی بود که با شکار حیوون‌ها برای خانواده‌اش غذا میاورد. پدرش وقت شکار یه سنگ سیاه رو با خودش می‌برد و اون سنگ باعث می‌شد که همیشه حیوون‌ها رو برای شکار کردن پیدا کنه. اما یه روز که برای شکار به جنگل رفته‌ بود... . پرهام چشمانش را گشود و میان حرفش پرسید: - پدرش پسرشجاع رو دوست داشت؟
  19. دوباره جرعه‌ای قهوه خورد، این‌بار من پرسیدم: ـ ببخشید ولی چه یهو وسط حرفم بلند شد و با لبخند بهم گفت: ـ بیا با پسرم آشنات کنم. یا خدا! این چی داشت میگفت؟! یهو با جدیت گفتم: ـ ببخشید من اصلا نمی‌فهمم شما راجب چی حرف میزنین!؟ گفت: ـ صبور باش، بیا بالا. آروم آروم پشت سرش برخلاف عقلم که می‌گفت از اینجا برو بیرون، رفتم بالا. بالا چهار تا اتاق بود که در همشون بسته بود. در اتاق روبرو رو باز کرد. اولین چیزی که دیدم یه پسری بود که پشت به ما روی ویلچر تو بالکن نشسته بود. اتاقش نامرتب و یسری از کفشاش رو زمین پخش و پلا بود. دلم یهو کباب شد. خانومه گفت: ـ با هیچکس کنار نمیاد، آخرین پرستارشم دیروز ازش عاصی شد و گذاشت رفت. در رو بستم و آروم بهش گفتم: ـ ببینین، من بابت کار دیگه‌ایی اومده بودم اینجا. من میخواستم هر چی سریع‌تر پول دربیارم و بعلاوه اینکه نه پرستارم یهو دوباره وسط حرفم گفت: ـ میدونم، باران اکبری متولد ۷۹. لیسانس مدیریت صنایع داری و پدر و مادرت رو تو سن پانزده سالگی توی تصادف از دست دادی و پیش خانواده عموت زندگی می‌کنی. فیوز از کله‌ام پرید! کل شجرناممو درآورده بود. چطور ممکنه؟! با لکنت گفتم: ـ شما منو میشناسین؟ الناز بهتون اینارو گفته؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ من الناز نمیشناسم ولی کسی که پیشم بابت کار بخواد بیاد، قبلش خوب راجبش تحقیق می‌کنم می‌دونم هم که تو به این کار احتیاج داری. گفتم: ـ آخه من مگه چیزی از پرستاری می‌دونم که از این آقا گفت: ـ عرشیا. دوباره تعجب کردم و گفتم: ـ چی؟ گفت: ـ اسمش عرشیاست. یهو دلم رفت پیش عرشیا دوست بچگی خودم، میخواستم مثل فیلم ترکی بگم این همون عرشیاست که تو دلم یه خفه‌شویی به خودم گفتم. بعدشم یادمه تو بچگی چندین بار خونشون رفته بودم. نه خونشون اینجا بود و نه مادرش این خانومه بود. دستام رو گرفت و گفت: ـ ببین اگه به پسرم کمک کنی، هرچی بخوای بهت میدم. دیگه لازم نیست برگردی خونه عموت. میتونی اینجا زندگی کنی. هیچکس هم نمی‌تونه کاری باهات داشته باشه. حرفاش به دلم نشست ولی آخه مگه من میتونستم؟! مگه به همین راحتی بود؟ دوباره در رو باز کرد و گفت: ـ می‌خوای باهاش آشنا شی؟ سریع گفتم: ـ اگه اجازه بدین می‌خوام یکم فکر کنم، فردا بهتون جواب میدم. کارتشو از تو جیبش درآورد و گفت: ـ پروانه هستم. اگه جوابت مثبت بود بهم زنگ بزن، رانندمو بفرستم دنبالت. سری تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم و پله ها رو دوتا یکی کردم و رفتم بیرون.
  20. وایب خوبی ازش گرفتم. تو نگاه اول مهربون بنظر می‌رسید. وقتی نشستم بهم گفت: ـ دخترم چی میخوری برات بیارم؟ آخرین بار مامانم منو دخترم صدا زده بود. الهی بمیرم براش. یهو از فکر اومدم بیرون و گفتم: ـ چیزی نمیخورم مرسی. دستاشو زد بهم و گفت: ـ پس بریم سر اصل مطلب. برای کار اومدی اینجا درسته؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و ادامه داد و گفت: ـ ببین اینجا همه چیز برات فراهمه، اگه بتونی ازش مراقبت کنی و کاری کنی با دنیا آشتی کنه، همه کاری برات می‌کنم. برام خیلی ارزشمنده. گنگ نگاهش میکردم. تا قبل حرفاش فکر میکردم باید کارگری کنم اما این زن راجب چیزه دیگه‌ای حرف می‌زد. اون خانوم میانسال براش قهوه ایی‌ آورد و یه لب خورد و گفت: ـ یکی از کارمندام بهم گفت که خیلی به این کار احتیاج داری. حس میکنم تو میتونی باهاش کنار بیای برخلاف بقیه.
  21. اما بازم دلم طاقت نیورد، حوصله اون جمعو آدمای داخلشو نداشتم. بهرحال ریسکو به جون خریدم و بعد از کلاس عمومیم سوار مترو شدم و رفتم سمت زعفرانیه. می‌خواستم ببینم الناز چه کاری برام پیدا کرده بود. بعد حدود یک ساعت رسیدم دم در یه قصر. خونشون حداقل پنج برابر خونه عمو اینا بود. بسم الله ایی گفتم و با ترس زنگ در رو زدم و بدون اینکه کسی جواب بده وارد شدم. یه حیاط بزرگ با کلی درختای کاج و یه استخر وسط حیاط بود. مشخص بود هر کسی که هست خیلی مایه داره. تابی هم گوشه حیاط وصل بود. آروم آروم همون‌طور که به جزییات نگاه می‌کردم رفتم بالا که در باز شد و یه زن میانسال که اول از همه لاکای قرمزش نظرمو جلب کرد بهم با جدیت سلام کرد. داشتم کفشامو درمی‌آوردم که گفت: ـ نمی‌خواد بفرمایید داخل الان خانوم می‌رسن. وااا!! یعنی این صاحب اونجا نبود؟؟ بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل. حقیقتا شبیه هتل پنج ستاره بود این خونه. هیچ صدایی از داخل نمیومد جز اینکه بعد از چند دقیقه صدای پاشنه کفش شنیدم. برگشتم سمت پله و دیدم یه خانوم همسن و سال زنعمو اما کمی لنگان لنگان داره میاد پایین. خانومه لبخندعمیقی بهم زد و گفت: ـ بفرما دخترم رو بشین.
  22. مردد به کاغذ تو دستم نگاه کردم. یعنی باید برم؟کارای این دختر قابل اعتماده؟ شاید نباید ازش کمک میگرفتم. تا آخر زمان دانشگاه حواسم به هیچ درسی نبود و همه فکرم دور اون کاغذ و آدرس می‌گشت. یهو یه فکری به ذهنم رسید گوشیم رو برداشتم و با آرون تماس گرفتم: - الو؟ آرون؟ - الو؟ سلام باران خانوم؛ آفتاب از کدوم طرف دراومده؟ به ساعت مچی‌ام نگاه میکنم چیز زیادی تا کلاسم نمونده: - سلام، آرون من کلاسم داره شروع میشه زنگ زدم مطمئن بشم امشب میای دیگه؟ آرون بعد از مکث کوتاهی گفت: - چطور؟ همونطور که از کیفم رو برداشتم و به سمت کلاسم راه افتادم گفتم: - کارت دارم، میای دیگه؟ - وقتی باران خانوم بخواد بله میام. خوشحال با گفتن "پس میبینمت" ازش خداحافظی کردم و وارد آخرین کلاس امروز شدم. باید امشب درموردش باهاش صحبت می‌کردم و ازش کمک میگرفتم، اون میتونست خیالم رو راحت کنه که این کار درسته یا نه.
  23. دیروز
  24. هیچ سقفی، جای سقف اول رو نمی‌گیره. 

    در نهایت ما برگشتیم سر خونه زندگی‌ اولمون؛)

     

  25. سلاممممم

  26. ببین چه دختر حرف گوش‌کنیم🥲🥺😂

  27. ••مقدمه•• مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادی‌ست از یک امضای سرد، برای بقا. جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بی‌رحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف می‌شوند، دونات صورتی‌ای که روی سینه‌ی بریده‌ی زن‌ها جا خوش می‌کند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خون‌خوار است؛و چهره‌ای که پشت سکوت و عقربه‌ها پنهان مانده، به‌نظرتان این‌ها نشانه‌ی چیست؟هر آن‌چه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست. این، طرحی‌ست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطع‌شده، با لب‌های دوخته‌شده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمی‌زند، کامل می‌کند.سیاوش، مردی برخاسته از زخم‌ها، حالا میان جنازه‌هایی به صف شده، دنبال منطق می‌گردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی که از دل هیچ انسان عاقلی برنمی‌آید، می‌کشد و جان می‌گیرد؟چگونه می‌توان او را فهمید؟ و سؤال همین‌جاست: اگر نقشه‌ای که با خون رسم می‌شود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی‌ از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب می‌شد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...