تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت ۶۱ ( میان تیغ و تپش) دقایق پر استرسی برای آیلا بود... به نقطه ای از زندگی رسیده بود، که تا ثانیه بعدی زندگیاش را نمیتوانست حدس بزند... سرنوشت گویی با او لج کرده بود.. گله داشت....از تمام زمین و زمان، حتی از آسمان امشب، که پناهش نشده بود... از خودش، از دلی که بی اجازه و برای آدم اشتباهی لرزیده بود... از پدری که با رفتنش، خاطره ناچیزی را از دخترکش را با خود نبرده بود... بلکه با یادآوری خاطره، دلش اندکی برای دخترش تنگ میشد و حال او را جویا میشد... خبر داشت چه بر سر تک دخترش آمده است..؟ به دست چه کسانی افتاده است..؟ و هیچ راه گریزی نداشت..؟ با خود میگفت، آیلا سرسختی تا کی؟ بپذیر..بپذیر.. یکبار هم که شده، سرنوشتت را بپذیر..! چشمانش را آرام بسته بود..در نظر شاهرخ، این خونسردی دختر عجیب به نظر میرسید.. سکوتش، آرامشش، و اشکهایی که بی مقصد میریختند... برای شاهرخ پارادوکس عجیبی بود، آرامش و اشک..؟! ناگهان باد تندی از لا به لای درخت ها پیچید.. آسمان غرش بلندی کرد... و گویی خبر خاصی برای آیلا داشتند...! با صدایی که از بین درختها آمد، شاهرخ خیره به آیلا مکث کرد... و آیلا...با شناختن این صدا...گویی چیزی در دلش تکان خورد...حس های مختلفی از صدا دریافت کرده بود.. شاید حسی مثل رهایی..امنیت..هیجان و دروغ چرا، حتی حسی مثل ترس و بی اعتمادی..! خودش هم نمیدانست اینجا چخبر است..؟ این حس ها چه چیزی را به او میفهماند..آیا این آدم همانی بود که دلش حس کرده بود؟ آیا واقعا امن بود..؟ میگفتند هیچ حسی در دل آدم، بیراهنما نیست... میخواست اعتماد نکند، اما چاره ای جز توجیه اینکه ناچارا باید به این مرد پناه ببرد، برای خود نداشت... کیاراد، با صدای محکم و بدون ذرهای نگرانی یا لرزش، با جدیت تمام، به آنها نزدیک شد: دستت رو بردار! یک دستش را در جیب شلوارش فرو کرده بود، که باعث شده کمی از اور کت مشکی رنگش، بالا بپرد و دست دیگرش آزادانه کنار بدنش قرار گرفته بود... خونسرد، مطمئن، و با صلابت و شانه های صاف، به سوی آنها قدم برمیداشت.. شاهرخ که سرش را کج کرده بود تا کیاراد را ببیند، یک تای ابرویش بالا پرید.. اسلحه را محکم بر شقیقه آیلا فشرد.. بلکه اینگونه کمی از اینهمه حرص و حسادتی که نسبت به کیاراد داشت، کم شود.. اما آیلا حتی نتوانسته بود به عقب بچرخد و از وجود کیاراد مطمئن شود.. به راستی این مرد قصد کمک کردن به او را داشت..؟ یا این هم باز یک تله بود..؟ شاهرخ با دیدن جدیت کیاراد، حسادت سرتاسر وجودش را گرفت... هیچ وقت، نتوانسته بود درست از کیاراد تقلید کند...حتی اگر سالیان سال، حرکات و رفتارهای کیاراد را از بر میشد.. اینها در وجود کیاراد بود..ذاتی و غیرقابل تقلید بود...کسی نمیتوانست مانند او زورکی رفتار کند... به ویژه شاهرخ...! شاهرخ که تمسخر و نیش و کنایه را همیشه قدرت خود میدانست..چرا که با تخریب و تمسخر دیگران، احساس برتری کاذب به او دست میداد، پر حرص و لرزان قهقهه تصنعی کرد... آیلا تنها صداها را دریافت میکرد...سر پایین انداخته بود و توان هیچ حرکتی را نداشت...ریسک بود در این موقعیت متشنج، بخواهد حرکت ریزی هم انجام دهد.. کیاراد، با همان جدیت و قدرت، با آرامش خاصی به کارهای نابالغ شاهرخ خیره شده بود.. گویی برایش تازگی نداشت..و این شاهرخ، همان شاهرخ نوجوان ناپخته ی سالهای قبل بود...و متاسفانه هیچ تغییری نکرده بود! در نگاه کیاراد، چیزی جز تاسف برای شاهرخ نبود.. خندههای شاهرخ که تمام شد..با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده در آن حس میشد، به سختی گفت: به بههه..پسرعمو..پارسال دوست امسال آشنا..! بی وفایی کردی رفتی پشت سرت رو هم نگاه ننداختی.. با خودت نگفتی این همه مردم که مسئولیتشون به عهده من هست رو چجوری ول کنم برم؟ حالا عیب نداره..من که بودم! من همیشه کاراهای اشتباه تو رو اصلاح کردم و گردن گرفتم..اینم روش! جالب بود، حرفهای پرحرص شاهرخ، حتی ذرهای روی کیاراد تاثیری نگذاشته بود...!
-
پارت ۶۰ ( میان تیغ و تپش) آیلا از لای دندان های کلید شده، غرید: به دستورات خاندانت عمل کن..همه عزت نفس و انسانیتت رو بهخاطر یه لیدر شدن زیر پا گذاشتی..فکر میکنی اونا انقدر احمق هستن که همهی خاندان و مردم روستا رو به تو بسپرن؟! اونا فقط دارن از پخمه بودنت سوءاستفاده میکنن... شاهرخ همانند ببر زخمی، صدا دار نفس میکشید.. دخترک نقطه ضعف او را در دست گرفته بود و بر زخم شاهرخ میپاشید... شاهرخ با چهره سرخ شدهای، غرش بلندی کرد: دخترهی عوووضی!!! و موهای آیلا را محکمتر از قبل کشید و یک دور چرخاند.. آیلا از شدت درد اشک در چشمانش جمع شد..احساس کرد موهایش از جا کنده شد...بی اراده جیغ بلندی کشید و سعی در آزاد کردن موهایش را داشت: آی..آیی..ولشون کن کثاافت! آیلا سرش گیج رفت و شاهرخ او را چنان پرت میکند که تعادلش را از دست میدهد و با دو زانو روی زمین سرد و خیس پرت میشود.. آیلا چشم فرو میبندد و نفس کشداری میکشد..با پرت شدنش خونریزیاش شدیدتر شده بود و حس کرده بود... یک لحظه، و خیلی ناگهانی خاموشی گرفت... دنیا در نگاهش سیاه میشد وسرگیجه اش امانش را بریده بود.. آهسته بر زمین سر میخورد و بیجان سر پایین میگیرد..موهایش صورتش را میپوشاند.. شاهرخ با کفش براقش که حالا گلی شده بود، به مچ پای آیلا لگدی میزند...درست نزدیک زخم پایش! نفس در سینه آیلا حبس میشود و لب پایینش را چنان از فرط درد گاز میگیرد که طعم خون را در دهانش حس میکند... نمیخواست بهخاطر درد زخم عکس العمل نشان دهد..او از ذات کثیف و بیرحم شاهرخ خبر داشت... صدای شاهرخ پر از کینه و حرص، گوش هایش را لرزاند: تو روی من وایمیستی ونطق میخونی؟ تو رو جمع نکرده بودیم حالا کل روستارو با کثافت کاریات به گند کشیده بودی.... سمت آیلا خم میشود و مکررا موهایش را تند میکشد و سر دخترک را مجبورا بلند میکند.. چهره آیلا بی اراده جمع شد و آخ زیر لبی گفت..دیگر حتی نای درد کشیدن را نداشت... آخ گفتنش، باعث شد شاهرخ پوزخند صدا داری بزند: دردت اومد؟ حرفاتو نسنجیده میزنی پرت میکنی دردت نمیاد که! کم کم به لطف سردی اسلحه دردهای واقعی هم میچشی..ببینم اونموقع میتونی سکوت اختیار نکنی؟! آیلا چشمانش را که حالا در تاریکی تیرهتر و از شدت غم کدر شده بود، تند باز میکند و خشمگین، در چهره ناپاک شاهرخ براق میشود... صدایش بهخاطر درد و گرفتگی گلو، کمی خش دار شده بود: مطیع شدن من رو، تنها بعد از مرگم میتونی ببینی! پوزخند بر لبان شاهرخ ماسید... دخترک به هیچ وجه کوتاه نمیآمد.. شاهرخ، تهدید آمیز سر تکان داد..صدایش آرامتر شده بود..اما از آن آرامشی که قبل از یک طوفان بود: حرف آخرت همینه؟ آیلا، با ترسی که درونش بود و باعث شده بود تمام بدنش به رعشه بیافتد، حتی در این ثانیه های مرگبار، دربرابر یک ظالم، از سیاست و التماس استفادهای نکرد... نامحسوس، تایید وار سر تکان داد.. که شاهرخ با حرکتی کوتاه، اسلحه را مسلح کرد و انگشت اشارهاش را آرام روی ماشه گذاشت.. نگاهش به نوک اسلحه بود: پس اشهدتو بخون دختر بلند پرواز... اگر مطیعم میشدی و جور دیگهای باهات آشنا شده بودم، زیبایی خیره کنندت مثل همه من رو تحت تاثیر قرار میداد... دهن کج میکند و ادامه میدهد: اما راستشو بخوای، من از زنهای خودخواه خوشم نمیاد..مطمئن باش شخصیتت رو زیر پام له میکردم و این رجزخونی هاتو به یک دقیقه نکشیده تموم میکردم..! کمی مکث میکند، و پرتمسخر میخندد: شاید در دنیای بعدی تونستیم همدیگه رو ملاقات کنیم..البته با شخصیت خورد شدهات میای از پشیمونی وکارهایی که نباید مقابل یک خان میکردی، گله میکنی..اما اونموقع دیگه دیر شده..! آیلا، حالا با اشک هایی که بی وقفه چهره یخ زده اش را خیس کرده بودند، به شاهرخ زل زده بود.. حاضر شده بود اینگونه بی وقفه اشک بریزد، اما التماس ریزی هم نکند..؟! نوک سرد اسلحه که آرام بر شقیقهاش نشست، چیزی در دلش تکان محکمی خورد و به خود لرزید... نفس در سینهاش حبس شده بود و تمام دم و بازدم را یک لحظه از یاد برد... دستانش را به گل گرفت ومشت کرد... سرش مدام از وحشت میلرزید و اسلحه بر سرش تکان میخورد و وجود خود را بر شقیقه دخترک یادآوری میکرد... ناخودآگاه، آهسته چشم بر هم نهاد....
-
پارت ۵۹ ( میان تیغ و تپش) آیلا از این بحث پیش آمده خوشش آمده بود.. و تمام شرایط سختش را از یاد برد... حداقل اینجوری با خالی کردن خشمش، سبک تر میشد... و به گفته عقل دخترک، اینگونه قبل مرگی که هر ثانیه به او نزدیک تر میشد، تمام حرفهای فرو خورده چندین ساله اش را بر زبان آورده باشد و حسرت نخورد! قدمی به سمت شاهرخ برداشت.. تعجب را میشد در نگاه شاهرخ به راحتی خواند.. آیلا مقابل شاهرخ ایستاد...و بهخاطر قد نه چندان بلند او، مجبور شد کمی سر بالا بگیرد تا راحتتر حرفش را در نگاه نخوتیاش بکوبد: به نکته خوبی اشاره کردی..پس خودتونهم قبول دارین مردم شما همیشه ساکتن؟ بهنظرت یه آدم سالم اینقدر بی احساس زندگی میکنه؟ نه تشویق میکنه نه اعتراضی میکنه! مردم شما خیلی وقته خاک شدن..زیر آوارن..انقدر ساکت شدن که دیگه هیچ تغییری رو حس نمیکنن..اما من، فرق دارم! جمله آخرش را با تعصب و حرص خاصی کمی بلندتر گفت! حالا، خشم شاهرخ نه مخفی شده بود نه کنترل! بلکه در صدای نفس هایش مشهود بود.. اما آیلا بی تفاوت و محکم ادامه میداد: من در برابر ظلم، زورگویی، بی عدالتی و دزدیدن زندگیِ آدمها، سکوت نمیکنم! آیلا با دیدن چهره سرخ شدهی شاهرخ از شدت خشم، تحریک شد تمام حال خراب امشبش را به گونه ای جبران کند، که شاهرخ تاوانش را پس دهد... صدای آیلا بلندتر و تیز تر شده بود: شما آدمهایی مثل من رو به یک دقیقه نکشیده سر به نیست میکنین..اینرو همه میدونن..اما هیشکی حق اعتراض نداره! هیچ شکی ندارم این دستور قتل من رو خان بزرگ داده چون من اندازه پنج سال از کثافت کاری های شما خبر دارم! و چی بهتر از این بهونه که من رو لکه ننگ معرفی کنین و مردم رو باهاش بر علیه من گول بزنین..!! شاهرخ بلند غرید: خفه شو!! و تند با یک قدم بلندی خودش را به آیلا رساند و موهایش را از پشت محکم کشید.. این حرکت او که برای آیلا کاملا غیر منتظره بود، باعث شد جیغ خفه ای بکشد و بی اراده دستش را به سمت موهای کشیده شدهاش ببرد.. اما از چشمان شاهرخ فقط خشم میبارید... که کاسه خون شده بودند.. و در صورت آیلا خشمگین و با نگاهی ستیزانه توپید: ببین دخترهی بی همه چیز..من بارها بهت اولتیماتیوم داده بودم..تا همین چند ثانیه پیش هشدار داده بودم بهت، که این زبونت داره کار دستت میده..اما بی توجهی کردی و مقابل من ایستادی..از بس که نفهمی! موهایش را بیشتر کشید تا چهره آیلا را درست ببیند... و از بالا به چهرهی رنگ پریدهی آیلا زل زد و در نگاهش براق شد... لحنش به شدت تهدیدآمیز بود: در نظر داشتم مرگ بیآزاری داشته باشی، اما مثل اینکه هیجان رو دوست داری که اینجوری قدعلم میکنی و بلبل زبونی میکنی! و پشت بند حرفش، بی تعلل اسلحه را از پشت کت میکشد و بر شقیقه آیلا فشار میدهد.. مجال نداده بود دخترک اتفاقات را هضم کند... همهی اینها در چند ثانیه اتفاق افتاده بود.. و آیلا تنها عکس العملی که توانست نشان دهد چشمانی بود که از وحشت درشت شده، و بدنی که مانند بید میلرزید... چشمان آیلا بی اراده نمدار شد.. دهانش بیهدف باز و بسته میشد...برای گفتن چه چیزی؟ خودش هم نمیدانست... زبانش نمیچرخید اندکی التماس کند، و غرورش اجازه نمیداد حتی در نگاهش التماس بریزد.. شاهرخ منتظر بود..عطش این را داشت که آیلا را بی پناه، شکست خورده، و مخصوصاً ملتمس ببیند... بنابراین بی هدف و با رجزخوانی پوچی، سعی میکرد به آرزوی خود برسد... اما زهی خیال باطل!
- امروز
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه... مامانم با عصبانیت نگاهم میکرد گفت_ اين چه طرز صحبت کردنه؟ چطور میتونی انقد بی ادب باشی؟ ما نگرانت بودیم. از اینکه بهم گیر میداد ناراحت بودم خطاب به عزیز خانم گفتم+ مگه بهشون نگفتی که من عادت دارم که شبا دیر بیام خونه. عزیزخانمِ همیشه نگران گفت_ چرا آقا، بهشون گفتم ولی خب مادره دیگه، نگرانه. گفتم+ نگرانیتون بی دلیل بود، بیینم اصلا این وقت شب اینجا چیکار میکنین؟. فرامرز گفت_ مادرت از صبح داره بهت زنگ میزنه جواب ندادی زنگ زد خونه وقتی فهمید نیستی اومدیم اینجا. + دیر وقته، همینجا بمونین، من میرم بخوابم شب بخیر. سمت پلهها رفتم مامانم گفت_ سهراب چطور میتونی انقد بی خیال باشی من از صبح دلم هزار راه رفت. همینطور که از پلهها بالا میرفتم گفتم+ الان که میبینین حالم خوبه، دیگه نمیخواد نگران باشی. بعد خطاب به عزیز خانم گفتم+ عزیز خانم ساعت هفت صبحانهات حاضر باشه لطفا، باید برم جایی. _ چشم آقا. مامانم گفت_ سهراب اصلا برات مهم نیست که من از صبح تا حالا چی کشیدم؟ تو هم مثل پدرت بی فکری. ایستادم از اینکه مرا با هوشنگ مقایسه کرد اعصابم بهم ریخت سریع چندتا پلهی که بالا رفته بودم و برگشتم و جلوش ایستادم دستم را بالا بردم که تو گوشش بزنم، ولی یادم افتاد که او مادرم است، دستم روی هوا خشک شد مشت کردم و پایین آوردم، خیلی از کارم پشیمان شدم مامانم بهت زده نگاهم میکرد با عصبانیت گفتم+ هیچوقت،هیچوقت منو با اون مردک مقایسه نکن. فرامرز و عزیزخانم نزدیک آمدند، فرامرز گفت _آفرین آقا سهراب، دیگه چه کارایی بلدی؟ تو خجالت نمیکشی دست رو مادرت بلند میکنی اون هم کسی که بیست و دو سال چشم انتظارت بود. سرم را پایین انداختم، حق با اون بود دوباره گفت_ مادرت همیشه میگفت، سهراب به خودم رفته مهربونه، ولی الان با این کارت ثابت کردی که پسر همون مردی. با ناراحتی نگاهش کردم او حق نداشت من را با هوشنگ مقايسه کند ولی حقم بود به مامانم گفت_ بریم دیگه اینجا جای ما نیست. بعد بازوش را گرفت کشید. روی مامانم به سمت من بود و با کشیدن فرامرز عقب عقب میرفت به خودم آمدم و نزدیک رفتم و گفتم+ معذرت میخوام من فقط یکم عصبانی شدم. ولی اهمیت نداد. دست مامانم را گرفتم که مجبور شدن بایسته گفتم+ ببخشید. مامانم دستش را پشت سرم گذاشت و به جلو خمم کرد و پیشانیم را بوسید. فرامرز گفت_ بریم رعنا. با ناراحتی گفتم+ نه، لطفا نرو. مهتا از اتاق بیرون آمد و گفت_ چیزی شده اين موقع شب؟. عزیزخانم گفت_ نه عزیزم، برو تو اتاق چیزی نشده. باز گفت_ دارین دعوا میکنین؟. عزیزخانم سمتش رفت و گفت_ نه تو آروم باش چیزی نیست، دارن صحبت میکنن. فرامرز دست مامان را کشید گفتم+ تو که نمیخوای باز ولم کنی؟ بیست و دو سال انتظار بس نیست؟. ولی فرامرز اجازه حرف زدن به او را نداد از خونه خارج شدن، نمیدانستم چیکار کنم. برگشتم و رو نزدیکترین مبل نشستم یک دقیقه بعد، فرامرز برگشت و رو به مهتا که هنوز بیرون ایستاده بود گفت_ مهتا خانم، رعنا دیگه اینجا نمیاد اگه خدای نکرده مشکلی پیش اومد زنگ بزنین اورژانس، ولی اگه مشکلتون حاد بود بهمون زنگ بزنین، فعلا. سریع بلند شدم و نزدیکش رفتم و گفتم+ منظورت چیه؟ تو حق نداری مانع اومدن مامانم بشی. با بی تفاوتی گفت_ من مانعش نمیشم، خودش دوست نداره بیاد هرچی نباشه پسرش مرد شده دست بزن پیدا کرده. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و هفدهم عفت خانوم دوباره چشمکی بهم زد و گفت: ـ نگران نباش دخترم! با خوشحالی بهش لبخند زدم و ازش تشکر کردم. اونم شب بخیری گفت و از اتاق رفت بیرون...دلم برای پوریا تنگ شده بود و بازم دلم میخواست ببینمش اما همش با دلم کلنجار میرفتم که اینقدر ضایع بازی درنیارم! ولی دلم به هیچ عنوان نمیفهمید. بعد قضیه آرون اعتماد کردن برام خیلی سخت شده بود اما قلبم فقط پوریا رو صدا میزد و به این چیزا هیچ توجهی نداشت. موقع خواب بارون شدتش خیلی زیاد شده بود و به سرعت به پنجره اتاق میخورد و رعد و برق زیادی هم میزد. دورتادور خونه هم درخت و باغ بود و فضا رو واقعا ترسناکتر کرده بود. پتو رو تا سرم کشیدم بالا و از ترس داشتم سکته میکردم. از بیرونم صدای راه رفتن نگهبانا، فضا رو برام ترسناکتر کرده بود. کاش الان پوریا اینجا بود. اگه اون پیشم یود، بدون اینکه بترسم، خیلی راحت میخوابیدم. بنابراین تصمیم خودمو گرفتم. بالشتمو گرفتم تو بغلم و آروم در اتاق و باز کردم. هیچکس تو راهرو نبود و برقا خاموش بود بجز برق اتاق پوریا. پاهامو آروم روی پارکتا گذاشتم که توجه نگهبانا رو به خودم جلب نکنم...سلانه سلانه راه افتادم سمت اتاقش. آروم در زدم...سریع اومد درو باز کرد! داشت تیشرتش رو میپوشید و نگم که چقدر سیکس پکاش جذاب بود...واقعا وقتی نگاش میکردم اینقدر محوش میشدم که باید منو صدا میزدند تا به دنیای واقعی برگردم...پوریا هم با بشکن همین کارو کرد که سریع به خودم اومدم و آروم گفتم: ـ چی میگی؟! پوریا هم مثل من آروم گفت: ـ بابا دو ساعته دارم ازت میپرسم چیزی شده؟! چرا بر و بر به من زل زدی؟! دستپاچه شدم و سریع رفتم داخل اتاق! پوریا با تعجب به حرکات من نگاه میکرد. با استرس و تته پته گفتم: ـ پوریا...من...اممم...من.. اومد نزدیکم وایستاد و بوی عطرش داشت دیوونم میکرد! به زمین خیره شدم...سریع گفت: ـ تو چی؟! ـ من خیلی میترسم! دوباره با لحن تندی گفت: ـ نکنه کسی اذیتت کرده؟! اگه کسی کاری کرده حتما... -
-جادوی یازدهم- صبح روز بعد، آدریان بود و کریستوفر. مشغول ترکیب کردن آب و روغن با جادو، گوشهای از حیاط مدرسه بودن. کریستوفر، نگاهی بین آدریان و ظرف درحال هم خوردن انداخت و گفت: - بعضی چیزها دست ما نیست آدریان. قوانین دنیا رو نمیشه تغییر داد. انقدر تلاش نکن. آدریان دست از تلاش نکشید و همچنان با کمک جادویی که از چوب دستی اش خارج میشد، درحال مخلوط کردن آب و روغن بود. - میدونی چیه کریستوف؟ برام مهم نیست قوانین دنیا چی میگن. آدم باید به هدفی که داره برسه؛ حتی اگه تمام قوانین دنیا رو نقض کنه. کریستوفر که چهارزانو نشسته بود، دست به سینه شد و گفت: - قانون نمیدونم چندم نیوتن میگه جادو از بین نمیره؛ بلکه از وردی به ورد دیگه تبدیل میشه. تو مثلا شاید نخوای دیگه جادوگر باشی؛ میتونی این قانون رو نقض کنی؟! آدریان پوفی کرد و دست از کار کشید. - الان چی میخوای بگی؟ کریستوفر کلافه اشاره ای به ظرفی که دوباره آب و روغنش از هم جدا شدن کرد. - دست از کار بیهودت بردار! آدریان که حوصلهی نصیحتهای رفیقش رو نداشت، با حرص چوب دستی رو به سمت ظرف شیشهای گرفت که با صدای بلندی، به خاطر خطای آدریان، شکست و تکههاش به سمت صورت دو پسر پرتاب شد. شانس آوردن که به موقع به عقب خزیدن و چشمهاشون رو از خطر نجات دادن! همزمان با صدای شکستن شیشه، صدای مهیبی تو کل مدرسه پیچید. صدایی مثل شکستن صدای شیشه؛ اما بلند. به بلندی انفجار یک بمب!
-
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و شانزدهم خیلی ذوق میکردم که این حرفا رو میشنیدم اما بازم سعی کردم عادی باشم. عفت خانوم دوباره گفت: ـ حتی بخاطر تو رو به روی عموش وایستاد...میدونی که همه ما در هر صورت از دستورات آقا مازیار اطاعت میکنیم اما پوریا تنها کسی بود با اینکه حال خودش وخیم بود و هنوز زخمش خوب نشده بود، اومد دنبالت تا نجاتت بده. پرسیدم: ـ چرا اینقدر سرده؟ رفتاراش، حرف زدنش، خیلی جدی و خشنه. عفت خانوم گفت: ـ چون که عشق ندیده دخترم! تنها چیزی که این پسر تو کل زندگیش دیده، تنفر و کشت و کشتار و زورگیری و باجگیری بوده. نمیدونه که باید چجوری برخورد کنه. حرفاش منو به فکر فرو برد... حق با عفت خانوم بود...اومد سینی رو از جلوم گرفت و با چشمک رو بهم گفت: ـ اما شاید تو اون کسی باشی که بتونی یادش بدی! میدونی دخترم من همیشه فکر میکنم هیچ چیزی توی این دنیا تصادفی نیست و تو هم تصادفی وارد این ویلا نشدی! با تعجب پرسیدم: ـ منظورتون چیه؟! گفت: ـ بنظر من خدا تو رو وارد زندگی پوریا کرد که اونو تغییرش بدی! عشق و علاقه و محبت و بهش یاد بدی...بهش نشون بدی که میشه با دید مثبت هم به دنیا نگاه کرد. از چشمات مشخصه که تو هم نسبت بهش بیحس نیستی! وای!!! فهمیده بود...حالا باید چیکار میکردم؟!! سریع دستشو گرفتم و با حالت التماس گفتم: ـ لطفاً.. لطفاً این موضوع بین خودمون بمونه! -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و چهل و نه... _ خدا به دادم برسه پس،میگم سهراب دیشب چت شده بود؟ تو تاحالا عزیزم و جانم و فلان نمیگفتی فکر کردم اشتباه زنگ زدم. بلند خندیدم و گفتم+ نه میخواستم یه نفر و حرص بدم خیلی به موقع زنگ زدی. _ کیو؟ قضیه چیه؟. همانطور که دراز کشیده بودم دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم+ مهتای سرتق ردم کرد، دیشب موقع شام گفتم میخوام با یکی به نام بنفشه ازدواج کنم داشتم عکس یه دختر رو به مامانم نشون میدادم زنگ زدی اسمت و بنفشه ذخيره کرده بودم، وای شایان نمیدونی وقتی مامانم اسمتو بلند گفت همه چجوری نگاهم میکردن. با یادآوری قیافههایشان خندهام گرفت، شایان گفت_ خب احمق خان، نمیگی دختره ناراحت بشه یه بلایی سر بچه یا خودش میاد!واقعا که دیوونهای. + مطمئنم تو هم جای من بودی همین کار و میکردی میترسم شایان، میترسم بچه بدنیا اومد ولم کنه. _ خب مثل آدم باهاش حرف بزن بگو که میخوایش این مسخره بازیا چیه؟. + همون اوایل که اومده بود یواشکی رفتم تو اتاقش ولی گفت نمیخوادم، چیکار کنم؟ مجبورم حساسش کنم. _ باید هرطور شده راضیش کنی دو ماه بیشتر فرصت نداری. با ناراحتی گفتم+ میدونم، فقط این قضیه بنفشه رو لو نده فعلا. _ حله داداش، فقط تاحالا از زیر گفتن در رفتی حالا که با پای خودت اومدی اینجا باید تعریف کنی که قضیه اون مهمونی چیه؟. + خب چی بگم کم و بیش خودت که در جریانی، دوسال پیش بهم یه ماموریتی خورد یه گروهی بودن که تو کار مواد بودن وظیفهی من جاسوسی از یه استاد و دانشجوِ معماری بود کلاسهام و با استاد برداشتم و همیشه ردیف اول یه گوشه مینشستم بدون اینکه تو دیدش باشم حرکاتش و زیر نظر میگرفتم ، بیرون از دانشگاه هم حواسم بهش بود. هر روز رو نیمکت مینشستم و مواظب حسام بودم تو بوفه یه جای مشخص مینشست پس منم مجبور بودم یه جای که تو دیدم باشه بشینم، همه چی خوب بود تا اینکه لیانا دست گل به آب داد و پای وکیلی به زندگیمون باز شد و پنج ماه نبودم ولی خب بچهها مواظب همه چیز بودن و بالا دستیاشون و محل جلسه رو هم پیدا کردن با هزار دوز و کلک من و تو رو وارد جلسه کردن و خداروشکر که همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و همه رو گرفتن حتی استاد شریفی و حسام. _ این استاد و دانشجو چه نقشی تو ماجرا داشتن؟. + استاد شریفی یکی از مهرههای اصلی قاچاق بود و حسام هم توزیع کننده بود. بعد از سین جیم کردن آقا، تا شب با هم گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم دیر وقت به خانه رفتم. برقها خاموش بود بی سروصدا میخواستم بالا بروم که مامان رعنا گفت_ میشه بپرسم تا این وقت شب کجا بودی؟. از ترس خشکم زد برقا روشن شد به سمت چپ چرخیدم مامانم، فرامرز و عزیزخانم نشسته بودن مامانم بلند شد و نزدیک آمد و گفت_ سهراب با توام، کجا بودی؟نمیگی نگرانت میشیم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم+ من بچه نیستم، نگرانی لازم نیست، صبح بهتون گفتم که کجا میرم. _ چرا تلفنت و جواب نمیداد؟. من اصلا صداش را نشنیده بودم جیبهایم را دست زدم ولی تلفنم را پیدا نکردم فرامرز گفت_ از ظهر تاحالا صد بار زنگ زده دل نگرانت بود که خدای نکرده برات اتفاقی نیفتاده باشه. گفتم+ متاسفم اصلا نمیدونم موبایلم کجاست حالا هم که طوری نشده من برگشتم صحیح و سالم. مامان سمت بقیه برگشت و گفت_ عزیزخانم، سهراب قبلا هم همینقدر دیر میاومد؟. عزیزخانم داشت مِن مِن میکرد. گفتم+ بله هر وقت دلم میخواست میاومدم، اینجا خونه خودمه، هر موقع بخوام میام هرموقع بخوام میرم، مشکلی دارین شما؟. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و چهل و هشت... _ شما پدر و مادرش رو میشناسین مگه؟. _ آره میشناسم ولی اونا آدمای خوبی نیستن. _خب اونا کیان؟. _ حق گفتنش رو ندارم. رها التماسوار گفت_ عزیز خانم توروخدا بهم بگو که خانوادهاش کی و کجان!. _ چرا میخوای بدونی؟. رها که نمیخواست کسی را مشکوک کند گفت_ شما میدونی تاریخ تولد کیانا کِیه؟. _ نه نمیدونم آقا بهم نگفته. _ یعنی شما تاریخ تولد هیچکدوم از اهالی این خونه رو نمیدونین؟. _ چرا میدونم، ولی کیانا رو هنوز نمیدونم مثلا تولد اصلی آقا ده دی ولی خب ما معمولا یک هفته بعدش جشن میگیرم. _ وا چرا؟. _ دوست نداره، روز تولدش و نحس میدونه، بخاطر همین هیچکی جرات نداره اون روز حتی بهش تبریک بگه. _ چقد عجیب، تولد لیانا خانم کیه؟. _ لیانا بهاریه، اگه اشتباه نکنم یازدهم یا دوازدهم اردیبهشت دقیق یادم نیست، چرا میپرسی؟. _ خب میخوام بدونم کیه که براشون کادو بگیرم فعلا تولد آقا سهراب نزدیکه، عزیزخانم، به نظرت چی دوست داره تا براش بگیرم. قبل از اینکه جواب بدهد لیانا وارد آشپزخونه شد و گفت_ عزیز جون بهم صبحانه میدی،خیلی گشنمه. عزیزخانم کره و مربا را روی میز گذاشت و بعد رفت تا به مهتا سر بزند رها روبروی لیانا نشست و گفت_ یه سوال بپرسم راستش و میگی؟. لیانا همینطور که صبحانه میخورد گفت_ آاره چرا باید دروغ بگم؟. _ تو دنبال خانوادهات نیستی؟ نمیخوای بدونی خانوادهات کیان؟ کجان؟. لیانا با ناراحتی گفت_ نه دنبالشون نیستم، چون میدونم کیان و کجان. _ یعنی تو میدونی خانوادهات کجاست و دلت نمیخواد بری پیششون؟ آخه چرا؟. _ مامانم فوت کرده بابام هم آدم خوبی نیست نمیخوام برم پیشش. _ متاسفم، پس احتمالا مادر و پدر کیانا هم آدمای بدیان دیگه. _آره خیلی، بابا سهرابم میگه مادرش مرده و پدرش آدم خطرناکیه. _ مگه میشناستشون؟. لیانا شانهای بالا انداخت و گفت_ این سوالا برای چیه؟. رها با ناراحتی گفت_ من خیلی ناراحت بودم که شما دارین زیر دست ناپدری بزرگ میشین ولی الان که میشنوم این چیزا رو،... میگم لیانا خانم برات مهم نيست بدونی پدر کیانا کیه؟ آخه گفتی آدم خطرناکیه، اگه خدای نکرده بیاد اینجا یا یه بلایی سرتون بیاره چی؟. لیانا به فکر فرو رفت و گفت_ حتما پدرم چیزی میدونه که آوردتش دیگه. _ تولد کیانا کیه؟. _ تولد اصلیش و که نمیدونم ولی تاریخش و همون زمان که پدرم به سرپرستی گرفتش تو شناسنامهاش زده. _ یعنی چندم؟. _ دوازده مهر، چقد سوال میپرسی نفهمیدم چی خوردم. رها معذرت خواهی کرد و به بهانه کیانا، بالا رفت و دوباره وارد اتاق سهراب شد و تاریخ تولد سهراب را زد اشتباه بود تاریخ تولد لیانا هم نبود فقط دعا میکرد تولد کیانا رمز گاوصندوق باشد ولی نبود با عصبانیت روی زمین نشست و لعنتی نثارش کرد.... .... سهراب.... به خانهی بنفشه رفتم و زنگ زدم و وارد شدم کسی نبود روی مبل لم دادم و بلند گفتم+ صاحب خونه نیستی؟ مهمون داری. در اتاق باز شد و بیرون آمد و گفت_ چه خبرته انقد سروصدا میکنی! اومدم. + مهمون دعوت میکنی و نمیای استقبالش؟. شایان خندید و گفت_ بچه پرو من دعوتت کردم یا خودت خودت و دعوت کردی، خوش اومدی آقا. + ممنون، ببینم غذا گذاشتی یا نه؟ امروز و تا شب وبال گردنتم. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و چهل و هفت... _ اسم پدر و مادر اون دختر و میخوام اگه کم کاری کنی جنازهی خواهرت و هم نمیبینی رها با ناراحتی گفت_ عمو لطفا، منکه جز سوگند کسی و ندارم لطفا ازم نگیرش. _ فعلا کاری باهاش ندارم، فقط دلم میخواد دو روز دیگه دست خالی بیای بعد ببین چه به روزگارت میارم، حالاهم پیاده شو. رو به راننده گفت_ راه بیفت. رها به التماس افتاد وکیلی سرش داد زد مجبور شد از ماشین پیدا شود و قبل از اینکه در را ببندد گفت_ عمو توروخدا منکه جز شما کسیو ندارم مامانبزرگم قلبش مریضه، اگه برای سوگند اتفاقی بیفته سکته میکنه. وکیلی به راننده اشاره کرد که برود راننده حتی فرصت نداد که رها در را ببندد حرکت کرد و بعد خم شد و در را بست... رها آن شب را تا صبح نخوابید فقط اشک میریخت میترسید برای سوگند اتفاقی بیفتد یا مادربزرگش طاقت نیاورد و بلایی سرش بیاید، باید اسم پدر و مادر کیانا را میفهمید تا جان خواهرش را بخرد صبح خیلی زود به خانهی سهراب رفت، در زد و بعد از اینکه عمو رسول در را باز کرد وارد شد عمو رسول گفت_ خیر باشه دخترم، صبح به این زودی اومدی چرا؟. رها گفت_ ببخشید که بیدارتون کردم دلم برای کیانا تنگ شده بود گفتم زودتر بیام. _ برو داخل، ولی فکر کنم همه خوابیدن. _ باشه عمو، بازم ببخشید. وارد خانه شد، حق با عمو رسول بود همه خواب بودن بی سر و صدا به طبقه بالا رفت و وارد اتاق کیانا شد، دخترک طفل معصوم خواب بود. در اتاق سرک کشید ولی چیزی پیدا نکرد مدتی گذشت از بيرون سر و صدا میآمد که نشون میداد بقیه بیدار شدن سهراب وارد اتاق شد و با دیدن رها تعجب کرد و گفت_ تو کی اومدی؟. رها با مِن مِن گفت_ خب... من.. تازه اومدم. _ چرا انقد زود؟. _ خب.. اِم.. میخواستم کیانا رو ببینم دلم براش تنگ شده بود. سهراب مشکوک نگاهش کرد و نزدیک کیانا رفت و وقتی مطمئن شد حالش خوب است گفت_ این اولین و آخرین باره که انقد زود میای به عمو رسول میسپارم زودتر از ساعت هشت راهت نده. _ ببخشید، من فقط یکم دلتنگ شدم گفتم بیام. _ بریم پایین، صبحانه بخوریم هرموقع کیانا بیدار شد بیا پیشش. _ من ترجیح میدم هرموقع کیانا بیدار شد صبحانه رو باهاش بخورم. _ ولی من اینجوری دوست ندارم. _ آقا سهراب، من میل ندارم. سهراب بیخیالش شد و بیرون رفت. رها در راهرو را سرک کشید و وقتی مطمئن شد کسی نیست سمت اتاق سهراب رفت، دعا میکرد آنجا یک ردی از مادر و پدر کیانا پیدا کند در اتاق را باز کرد و وقتی مطمئن شد کسی نیست وارد شد داخل کشوها و قفسهی کتاب را گشت، هیچی نبود کمد لباس را باز کرد و کمی لباسها را جابجا کرد که یک گاوصندوق کوچیک پشت لباسها دید چند تا عدد پشت سر هم زد ولی اشتباه بود حدس میزد تاریخ تولد خودش یا بچهها باشد ولی نمیدانست. دوباره یک عددی را زد و وقتی مطمئن شد که باز نمیشود آرام از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت، همه دور میز نشسته بودند و صبحانه میخوردن رها سلام داد و نشست رعنا گفت_ زود اومدی؟. رها همان جواب تکراری را داد و شروع کرد به صبحانه خوردن باید سر صحبت را باز میکرد ولی میترسید که سهراب از نیتش بویی ببرد سهراب و رعنا رفتن رها به عزیزخانم کمک میکرد تا میز را جمع کند گفت_ کاش الان کیانا بیدار بود دلم خیلی برای شیرین کاریاش تنگ شده. عزیزخانم گفت_ تو چقد مهربونی، کاش مادر و پدرش هم یکم انصاف داشتن تا بچه طفل معصوم الان زیر سایهشون بود. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و چهل و شش *بخش دوازدهم* ... راوی.... سهراب که از حرفها و بی مهریهای مهتا به تنگ آمده بود مدتها از او فاصله گرفت تا راهی پیدا کند و چه راهی بهتر از برانگیخته کردن حسادت یک دختر. با خستگی خانه آمد تا استراحت کند ولی هنوز ننشسته بود که گوشیش زنگ خورد و گفت_ یک آقایی اینجا تصادف کرده و شمارهی شما رو داد تا باهاتون تماس بگیریم میگه از دوستاتونه ممکنه سریعتر خودتون و برسونین؟. سهراب که فکر کرد شایان تصادف کرده آدرس را گرفت و با عجله از خانه بیرون رفت دور نبود فقط دوتا کوچه بالاتر بود چیزی پیدا نکرد و فهمید کاسهای زیر نیم کاسه است سریع به خانه برگشت و متوجه وکیلی شد و نگران این بود که نکند وکیلی بخواهد کیانا را از او بگیرد موقع رفتن سهراب جلویش را گرفت و گفت_ اون تلفن کار تو بود نه؟. وکیلی گفت_ فقط میخواستم مادرتو ببینم. _ یه بار دیگه این طرفا پیدات بشه من میدونم و تو. _ اون دختر؟. _ دختر منه... از اینجا برو. _ سهراب، تو خواهرزادهی منی، تو رو جون مادرت بگو اون دختر؟. سهراب حرفش را قطع کرد و گفت_ مگه کری؟ گفتم اون دختر مال منه، برو بگرد دنبال اونی که بچه تو برده. _ باشه میرم، فقط وای بحالته که این، بچهی من باشه زندگیتو سیاه میکنم. رفت و این حرفها سهراب را نگران کرده بود. .... وکیلی کمی بالاتر از خانه سهراب کشیک میکشید انگار باور نکرده بود که آن دختر بچه، حورایش نباشد. چیزی تا تاریکی هوا نمانده بود در خانه باز شد و رها با خداحافظی از خانه خارج شد وکیلی با تعجب و ناباوری نگاه میکرد راننده آرام دنبالش میرفت تا اینکه به یک کوچه خلوت رسیدن وکیلی از راننده خواست نگهدارد و دخترک را بیاورد، راننده پیاده شد و با تفنگ رها را که داد و فریاد راه انداخته بود سوار ماشین کرد و بلافاصله حرکت کرد رها برگشت و وکیلی که پشت سر نشسته بود را دید و هینی کشید و گفت_ عمو، شما؟. وکیلی گفت_ خونهی این مرتیکه چیکار میکردی؟. _ کار میکنم اونجا. _ چیکار؟. _ از دخترش پرستاری میکنم، اتفاقی افتاده ؟چرا اینجوری اومدین سراغم؟. وکیلی با ناراحتی گفت_ سوال نپرس فقط جواب بده، اون بچه مال کیه؟. _ دخترِ سهراب. _ از کجا آورده؟ مادر و پدرش کیه؟. _ از پرورشگاه آورده من خانوادهاش رو نمیشناسم. _ نمیدونی یا نمیگی؟. رها که ترسیده بود گفت_ بخدا نمیدونم، ازم خواست مواظبش باشم منم قبول کردم. _ میخوام یه کاری برام بکنی. _ چیکار؟. _ اینکه بفهمی پدر و مادر اون دختر کیه؟. _ فقط همین؟ چرا براتون مهمه؟. _ به تو ربطی نداره کاری که گفتم و بکن. _ اگه نخوام به حرفتون گوش کنم چی؟. _ اصلا دلم نمیخواد این کار و بکنم. رها با تعجب گفت_ منظورتون چیه؟. وکیلی گفت_ من مرد به اون بزرگی که میتونست راه بره رو دزدیدم، به نظرت دزدیدن یه دختر بچه که ویلچر نشینه چقد میتونه سخت باشه؟ رها با ترس گفت_ آخه چجوری پیدا کنم؟. _نمیدونم، فقط برام پیداش کن. _ با سوگند کاری نداشته باش اون که تقصیری نداره. -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@لبخند زمستان عزیزم یه نمونه برات با عکسهایی که فرستادین زدم- 30 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان رز وحشی از فاطمه صداقت زاده کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: رز وحشــــــی 🖋 نویسنده: @shirin_s از کادر مدیریت انجمن نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، فانتــــــزی، خونآشامی، درام 🌸 خلاصه داستان: نهان از دید انسانها و زیر برج و باروهای کاخ سنگی مخوف، قبایل خونآشام قرنهاست که با پیوندهای شکننده سیاسی و سنتهای خونین حکمرانی میکنند... 📖 برشی از رمان: مه چیز مثل همیشه بود اما… امروز کسی پردههای پنجرهی اتاقک زیرشیروانی آن کلبهی چوبی سفید را کنار نزده بود. 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/12/29/دانلود-رمان-رز-وحشی-از-فاطمه-صداقت-زاده/ -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** - حالت خوبه راموس؟! چشم گشودم و به لونایی که مشغول بستن زخم بازویم بود نگاهی انداختم و لبخند زدم. - واقعاً فکر میکنی که یه زخم کوچیک میتونه من رو از پا در بیاره؟ لونا سرش را به طرفین تکان داد. - نه، اما یکم مضطرب به نظر میرسی برای همین پرسیدم. در تأیید حرفش سر تکان دادم؛ ما سه قلعه را فتح کرده بودیم و حالا در دو قدمی جنگ اصلی با خونآشامها بودیم و فکر کنم عادی بود که کمی مضطرب باشم. - آره خب یکم مضطربم؛ توی جنگ قبلی زخمیهای زیادی داشتیم و نگرانم که توی این جنگ شکست بخوریم. لونا آخرین گره را به پارچهی سفید بسته شده به بازویم بست و روی زمین در کنارم نشست. - به این چیزها فکر نکن راموس؛ این آخرین مرحلهاس برای رسیدن به سرزمینمون. درسته که تعداد ما کمتره و خیلی از گرگینهها زخمیان، اما اونها مصمم و امیدوار هستن تا سرزمینشون رو پس بگیرن. لبخندی از حرفهای لونا بر لبم نشست، دخترک با همیشه خوب بلد بود که با حرفهایش حالم را خوب کند. - ازت ممنونم لونا؛ از اینکه توی هر شرایطی کنارمی و حالم رو با حرفهات خوب میکنی. لونا سری در رد حرفم تکان داد. - نه؛ این منم که باید از تو تشکر کنم. تو آلفای این سرزمینی، اما من که یه گرگینهی عادی هستم رو در کنار خودت پذیرفتی. لبخندی زده و دست پیش بردم و دست ظریف دخترک را گرفتم؛ من تا دنیا دنیا بود به این دختر بابت بودنش مدیون بودم. - من هم از همون اول آلفا نبودم؛ من یه موجود ضعیف بودم که حتی نمیاونستم از خودم دفاع کنم، اما حالا به لطف کمکهای تو و شاهدخت به اینجا رسیدم. لونا خواست حرفی بزند که یکی از گرگینهها که بر روی قلعه نگهبانی میداد خودش را به ما رساند و با نفسنفس گفت: - ج… جناب آلفا… خونآشامها… اونها دارن میان. با آرامش و خونسردی به گرگینهی جوان نگاه کردم؛ انتظارش را داشتم که آنها زودتر از این به جنگ با ما برخیزند و زیاد جا نخورده بودم. - باشه، برو و تموم افراد رو خبر کن. مرد جوان سری تکان داد و از اتاق ما بیرون رفت. - حالا میخواهی چیکار کنی راموس؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
به داخل قلعه که برگشتم با چهرههای شاد و خوشحال گرگینهها روبهرو شدم؛ این خوشحالی جای خودش خوب بود، اما آنها باید میدانستند که این آسانترین نبرد ما بود و همیشه همه چیز آنقدر ساده پیش نمیرفت. - امروز ما موفق به فتح این قلعه شدیم! گرگینهها با خوشحالی شمشیرهایشان را بالا بردند و هو کشیدند؛ من نمیخواستم خوشحالیشان را زائل کنم، اما باید به آنها یادآوری میکردم که هنوز سختیهای زیادی را در پیش داریم. - اما باید بدونید که این اولین نبرد و سادهترین نبرد ما بود و هنوز دو قلعهی دیگه رو پیش رو داریم تا به پایتخت که اصلیترین نبردمونه برسیم؛ ما اینجاییم که سرزمینمون رو پس بگیریم و برای این کار لازمه که حساب شده عمل کنیم نباید دشمن رو دست کم بگیریم و به خودمون مغرور بشیم. گرگینهها در تأیید حرف من سر تکان دادند؛ شاهدخت که جاوتر از تمام گرگینهها در کنار جفری ایستاده بود چند قدمی پیش امد و روبهروی من ایستاد. - بهتون تبریک میگم جناب راموس؛ شما فرماندهی مقتدر و لایقی هستین. از تعریفش لبخند محوی به لبم نشست؛ اگر به قبلترها بر میگشتم مطمئناً هرگز فکرش را هم نمیکردم که بتوانم گرگینهای قوی، جدی و مقتدر باشم. - من این رو مدیون شما هستم شاهدخت. شاهدخت سرش را به طرفین تکان داد. - شما دِینی به من ندارید؛ من فقط مسؤولیتی که به عهده داشتم رو انجام دادم. لحظهای سکوت کرد و با لحنی به مراتب ملایمتر ادامه داد: - میشه از شما یه خواهشی بکنم؟! متعجب و با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم؛ از او سراغ نداشتم که از من خواهشی داشته باشد. شاهدخت سکوتم را که دید پرسید: - میشه ازتون خواهش کنم که پدرم رو ببخشین؟! از کریستین شنیدم که شما هنوز از اون دلخورین و پدر هم از دلخوری شما ناراحته. لب روی هم فشرده و تنها نگاهش کردم؛ من پادشاه را در اتفاقاتی که افتاده بود مقصر نمیدانستم، شاید قبلاً از او کمی دلخور بودم اما حالا نه. حالا که پسر و دخترش اینهمه به من کمک کرده بودند دیگر دلخوری از او نداشتم. - من از جناب پادشاه دلخور نیستم؛ قبلاً یکم عصبانی بودم، اما حالا که خوب بهش فکر میکنم ایشون رو توی اتفاقات افتاده مقصر نمیدونم. شاهدخت لبخندی زد و من ادامه دادم: - شما هرچی نباشه تنها فامیلهای من هستین و من نمیتونم ازتون ناراحت باشم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- ما امروز قراره به جنگ اون لشکر عظیم بریم؛ میدونیم که لشکر اونها چندین برابر ماست، اما ما قویتر از اونها هستیم. ما قویتر از اونها هستیم چون هدف داریم، چون پای سرزمینمون ایستادیم و حاضریم تا آخرین قطرهی خونمون رو پای سرزمینمون بریزیم. دست مشت شدهام را بالا بردم و فریاد زدم: - پس میریم و سرزمینمون رو نجات میدیم؛ حتی اگر به قیمت جونمون تموم بشه. با پایان یافتن حرفم فریاد و هیاهوی گرگینهها در تأیید من بلند شد. - پس پیش به سوی پیروزی! گرگینهها هم این حرف را با فریاد تکرار کردند و پشت سر من به راه افتادند. همهمان استوار و محکم قدم برمیداشتیم. با اینکه این راه خطرناک بود؛ با اینکه در این جنگ احتمال هر اتفاقی بود، اما ما از همیشه مصممتر بودیم. مصمم برای پس گرفتن سرزمین و بیرون راندن خونآشامهای شوم و منفور. پس از مدتی راه رفتن به قلعهی محافظ مرز رسیدیم، اولین جنگمان با خونآشامهای نگهبان قلعه بود. - حواستون باشه، باید سریع عمل کنیم تا اونها فرصت نکنن پیک به پایتخت بفرستن. پس از این حرف با نهایت سرعت در همان حال که شمشیر بُرندهام را به یک دست و یک تکه از چوبهای مخصوص را به دست دیگر داشتم به سمت قلعه شروع به دویدن کردم. اولین نگهبان را با یک ضربه از پای در آوردم و چوب مخصوص را درون قلبش فرو بردم و نگهبان دیگری را جفری که پشت سر من و در کنار شاهدخت میدوید کُشت. و همه با هم وارد قلعه شدیم، در راهرو و راهپلههای سنگی کسی نبود و همه در پشت بام قلعه که مکان دیدزنی و نگهبانی بود ایستاده بودند. لحظهای پشت دربی که به پشتبام میرسید ایستادیم و با اشاره از گرگینهها خواستم که چند نفرشان همراه با من آرام وارد پشتبام شوند و بقیه همان پشت در بمانند. آرام و پاورچین وارد پشتبام شدیم، جمعاً چهار سرباز پشت به ما و رو به بیرون ایستاده بودند و حواسشان به ما نبود. خودم به سمت یکی از سربازها رفتم و به آن سه نفر که همراه با من به بالا آمده بودند اشاره کردم تا به سراغ دیگر سربازها بروند. پشت سر مرد نگهبان ایستادم شمشیرم را درون غلاف زده و در یک حرکت سر مرد نگهبان را به سمتی چرخاندم و پس از شنیدن صدای لذتبخش شکستن استخوانهای گردنش چوب مخصوص را وارد قلبش کردم. سر که برگرداندم با جسم بیجان دیگر سربازها روبهرو شدم و از این پیروزی لبخندی بر لبم نشست؛ همانطور که حدس زده بودم کارمان در این قلعه زیاد سخت نبود، اما نبردهای بعدی مسلماً بسیار سختتر از این میبود. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
ولیعهد مغموم سری تکان داد. - پس من و جفری و دیانا فردا صبح به سرزمینمون برمیگردیم. اینبار جفری بود که گفت: - نه، منم میخوام بمونم. با تعجب به جفری نگاه دوختم؛ با خودش چه فکر کرده بود که در این شرایط خطرناک میخواست کنار ما بماند؟! - چی داری میگی جف؟! جنگه شوخی که نیست! جفری با لحنی قاطع و جدی که تابحال از او ندیده بودم جواب داد: - خودم میدونم که جنگه و خطرناکه، اما من میخوام بمونم و از شاهدخت سرزمینم محافظت کنم. شاهدخت به روی جفری لبخندی زد؛ برایم اینهمه خوشروییِ شاهدخت با جفری کمی عجیب میآمد. - ممنونم جفری، اما لازم نیست به خاطر من خودت رو به خطر بندازی. جفری سرش را به طرفین تکان داد. - خواهش میکنم بذارید کنارتون بمونم بانو، من تنها در کنار شماست که احساس مفید بودن میکنم. شاهدخت پلک روی هم گذاشت. - باشه، هر طور میلته. خسته و کلافه از جای برخاستم، وقتی خودش میخواست بماند من کار دیگری از دستم برنمیآمد. - بهتره دیگه بریم و استراحت کنیم، فردا روز سختی در پیش داریم. *** بالاخره روز حمله فرا رسید من و تمام گرگینهها برای حمله به لشکر خونآشامها آماده شده بودیم و درحالی که جمعیتمان یک پنجم لشکر خونآشامها هم نمیشد و تمام شمشیرها، کمانها و زرههایمان ساختهی دست خودمان بود از این جنگ هیچ هراسی نداشتیم و برای باز پس گرفتن سرزمینمان مُصر بودیم. - بریم جناب آلفا؟ تموم مردم منتظرن تا صحبتهای شما رو بشنون. کلافه نفس عمیقی کشیدم؛ هر چه میکردم لونا نه قبول میکرد که از این جنگ کنار بکشد و نه قبول میکرد تا من را مثل سابق صدا کند و این من را عصبی کرده بود. - بریم. چند قدمی برداشتیم و پیش روی گرگینههای زرهپوش ایستادیم. از بعد از آن شب که آنها شکسته شدن طلسم را با چشمان خود دیدند رفتارشان با من طور دیگری شده بود و اعتمادشان به من بیشتر از قبل شده بود انگار. -
پارت چهل و یک در آسانسور باز شد و همچنان حدیثه با ذوق و شوق درمورد ماشینها زیر گوشم صحبت میکرد. خسته از حرفاش، به سمت واحد ۳۰۲ که صدای گنگ موسیقی بلندش تو پاگرد پخش شده بود رفتم. - فری گوش میدی چی میگم؟ رنگ ماشینه رو دیدی آخه؟ وای چقدر خفن بود! در واحد، قل از در زدن توسط اشکان باز شد. صدای گنگ موسیقی با باز شدن در واضح شد و رقص نور به صورتم زد. حدیثه سریعا حرفش رو خورد و با صدای بلندی سلام داد: - سلام اشکی! اشکان هم مثل خودش با هیجان گفت: - سلام حدیث جون! دستهاشون رو محکم به هم کوبیدن و دست دادن. در کمال آرامش و حفظ متانت، با اشکان دست دادم. - چجوری فری؟ بیاین تو خانوما. از جلوی در کنار رفت و به همراه حدیثه وارد شدیم. صدای موسیقی حالا بلند تر از هر لحظه شنیده میشد و مهمونها یا درحال رقص و خنده بودن، یا مشغول پذیرایی. دستی به گودی کمرم خورد که از جا پریدم. برگشتم و با چشمهایی گشاد به اشکان نگاه کردم که دستهاش رو بالا برد. - ببخشید خانومی! میخواستم راهنماییتون کنم لباس عوض کنین. پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - اولین بار نیست میایم اینجا. خودمون بلدیم. و به سمتی که همیشه اتاق پرو خونه ی اشکان بود، راه افتادم. فقط فهمیدم حدیثه ایستاد تا چیزی به اشکان بگه. اهمیتی ندادم چی میگن. بخاطر فضای گرفته و جمعیت، گرمم شده بود و باید سریعاً پالتوم رو در میاوردم. وارد که شدم، یک خانومی درحال تمدید رژش توی اتاق بود. چهرهی تقریباً آشنایی داشت چشم ریز کردم تا به خاطرش بیارم که خودش من رو دید و با لبخند جلو اومد. - سلام فریا جون! شناختمش و اون بغلم کرد و هوا رو بوسید. - چقدر ماه شدی عشقم. با لبخند ازش فاصله گرفتم و گفتم: - ممنون سیما جان. شماهم خیلی خوشگل شدی. سیما از دانشجوهای دکترا بود. سن کمی داشت و گاهی همدیگه رو توی دانشگاه و فضاهای آزاد و مخصوصا مهمونی های اشکان، دیده بودیم. از رفتار های اینجوری و فیکش حالم بد میشد. اگه بهم فحش میداد بهتر از این بود که با هربار دیدنم همش عشقم، عشقم تحویلم بده!
-
رومینا
-
پارت چهل قبل از اینکه از اتاق خارج بشه صداش زدم. نگاهم کرد و گفتم: - تو خیلی هم خوشگلی. گور بابای اونی که ازت خوشش نمیاد. لبخندی روی لب های تقریبا نازکش نشست. فوری گفتم: - حالا بدو برو لباس بیرونتو بپوش بریم. سریع رژم رو زدم و بعد داخل کیفم انداختمش. پالتو بلند طوسی رنگم رو روی لباس مهمونی پوشیدم و جلوش رو کامل بستم. بیگ اسکارفم رو مثل شال گردن دورم انداختم تا موهای کرلی شدهام رو خراب نکنه و با برداشتن کیف مجلسی دستی، بیرون رفتم. حدیثه هم آماده، درحال پوشیدن کفشهاش بود. نگاه آخر رو به چهرهی آرایش کردهام تو آینهی کنسول انداختم و با برداشتن سوییچ از روی کنسول، از خونه خارج شدم. بعد از رانندگیای تقریباً طولانی، به محلهای که اشکان زندگی میکرد رسیدیم. محلهای پر از خونههای لوکس و آپارتمانهایی که ظاهراً و باطناً قیمت و متراژ بالا داشتن. جلوی آپارتمان اشکان توقف کردم. ماشینهای پارک شده اطراف آپارتمان و توی کوچه، مشخص بود که برای مهمونهای امشبن. حدیثه سوتی زد و کیفش رو بین دستاش جابهجا کرد. - جون بابا؛ عجب ماشینایی! لبخندی زدم و به ماشینهای مدل بالای نگاهی انداختم. - وای این رخش بی قرارو ببین! آخرین مدله فکر کنم. ماشین رو خاموش کردم و گوشی رو توی کیفم گذاشتم. - من که مثل تو ماشینباز نیستم و برام مهم نیست. بپر پایین. حدیثه همچنان محو و خیره به ماشین، پیاده شد و تا وقتی بالا بریم، مغز من رو با حرفهاش درمورد ماشین خورد.
-
پارت سوم. حدود ده شب بود که با صدای قار و قور شکمم از جام بلند شدم. ابی به دست و صورتم زدم و به آشپزخونه رفتم تا شام بخورم. انقدر خسته بودم که چشمهام پف کرده بود و بی رمق بودم. بی هیچ حرفی پشت میز نشستم و اکرم خانم غذام رو جلوم گذاشت؛ تشکری کردم و مشغول خوردن شدم که مامان توی چهارچوب در ایستاد و نگاهم کرد. همینطور که لقمهام رو قورت دادم و با تعجب سر تکون دادم. مامان اومد روی صندلی رو به روم نشست و گفت: - چی شده؟ با صدایی که ناراحتی ازش پیدا بود گفتم: - شما نمیدونی؟ مامان دستش رو روی دستم گذاشتم و گفت: - دخترم ما خلاف میل تو عمل نمیکنیم. اینم که من گفتم بهت واسه اینه که از بس گفتن گفتیم یه چند باری بیان اگه خوشت اومد که بعد از کنکور کارها رو جلو ببریم اگه هم خوشت نیومد که هیچ.