رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. سلام عزیزم خوشامدید

    روی لینک زیر بزنید و وارد تاپیک رمانتون بشید. صفحه رو پایین بکشید، روی "ارسال پاسخ به موضوع" بزنید، پارتتون رو تایپ کنید و بعد دکمه ارسال رو بزنید

    تمام پارت‌هاتونو همینطوری ارسال کنید

    سوالی داشتید بپرسید

  3. پارت بیستم_ پایان فصل اول نوح چند لحظه‌ای بی‌حرکت ایستاد، نگاهش همچون پتکی سنگین روی من قفل شده بود، بدون هیچ کلامی، آهسته سرش را پایین انداخت‌. حرکتی آرام اما سنگین، مثل زنجیری که به زمین کشیده می‌شود و صدای خفه‌ی گناه را به گوش می‌رساند. سپس، آرام دستش را در جیب پالتوی مشکی‌اش فرو برد و سیگاری نقره‌ای‌رنگ بیرون آورد، فندک طلایی و قدیمی‌اش را برداشت؛ همان تیشه‌ی کوچک روشنایی در تاریکی که همیشه همراهش بود. با شعله‌ای کوتاه، سیگار را روشن کرد؛ نورِ سوسو زنِ شعله، خطوط پر از درد چهره‌اش را به نمایش گذاشت، سپس در تاریکی محو شد؛ مثل شعله‌ای کوتاه از امید که در لحظه‌ای فرو می‌سوزد و خاموش می‌شود. بوی تلخ دود و تنباکو، فضای اطراف را پر کرد بود، بوی گذشته‌ای که نمی‌شد از آن گریخت؛ بوی زخم‌های کهنه و دردهایی پنهان هر دوی ما بود. چشم‌هایم خود به خود بسته شدند، موجی از خاطرات قدیمی، بی‌رحمانه به سراغم آمدند. فشاری گنگ و سنگین بر قلبم نشست، انگار دستی نامرئی آن را از درون مشت کرده باشد. صدای نوح در ذهنم پیچید، صدایی که سال‌ها پیش شنیده بودم: «نوح... بارها نگفتم سیگار نکش؟ اگه یک روز از عمرت کم بشه، من سه روز از عمرم رو از دست می‌دم... نمی‌فهمی؟ من بدون تو چی کار کنم؟ اصلاً قرار نیست تو این دنیای عوضی منو محکوم به زنده موندن کنی و خودت رو محکوم به جهنم!» صدای خنده‌ام در آن روزها پر از زندگی بود؛ دستی که سیگار را می‌گرفت، چشمی که پر از عشق و امید می‌درخشید و نفسی که در عمق وجود هم گره خورده بود. چشمانم را باز کردم، اما آن تصویر دیگر نبود. اینجا، مردی ایستاده بود با چشمانی سرد و لب‌هایی بسته که دود سیگار را به آرامی از میانشان بیرون می‌داد. هر حلقه دود، گویی تیشه‌ای بود که در جانم فرو می‌رفت. نوح سرش را بلند کرد، صدایش آرام بود اما سنگینیِ آتش و خاکستر در لابه‌لای کلماتش موج می‌زد: «همراز... من قاتل برادرت نبودم. اون شب... همه‌چی اون‌طوری که تو دیدی نبود. تو خیلی چیزها رو نمی‌دونی... خیلی چیزها رو فقط من می‌دونم.» نفس کشیدنم سخت شد. هوا انگار چگال و سنگین بود و به سینه‌ام فشار می‌آورد. قلبم به تپش افتاد، چشم‌هایم پر از اشک‌هایی شد که جرأت ریزش نداشتند. با صدایی لرزان، اما پر از خشم گفتم: «چی گفتی؟ من نمی‌دونم؟ من نمی‌دونم؟» قدم‌هایم را جلوتر بردم، نور چراغ‌های بالای تراس روی موهای پراکنده‌ام می‌رقصید. با دو دست یقه پالتوی سنگینش را گرفتم و فشار دادم. -تو... تو اون شب یاشار رو کشتی، داداشمو زدی، زنش، طنین رو که بهترین رفیقم بود، نوح! با چشمای خودم دیدم که اون اسلحه لعنتی رو چطور کشیدی! چشمانم شعله‌ور بودند، نه از اشک، بلکه از خشم و آتشی که سال‌ها زیر خاکستر پنهان بود. صدایم مانند انفجاری در سکوت شب پیچید: -سعی نکن قاتل بودنت رو توجیه کنی نوح! بعد از اون شب لعنتی، من مرده بودم و تو هم منو دفن کردی! خودت با دست خودت زدی! با همون دستی که یه روز حلقه‌ای توش بود. نوح خواست حرفی بزند، اما صدایم بلندتر شد: -تو منو خاک کردی، نوح! منو همراه یاشار و طنین دفن کردی؛ من زنده‌ام چون انتقام زنده‌ام کرده، نه عشق! حالا اومدی می‌گی منو نمی‌شناسی؟ تو منو ساختی، لعنتی! تو، اون شب، و اون خیانت! باد ناگهانی شدت گرفت، برگ‌ها در هوا چرخیدند و صداهای دور و نزدیک محو شدند. فقط نفس‌های تند و سنگین ما شنیده می‌شد؛ صدای دود و خاطرات و قلب‌هایی که از هم گسسته بودند. دست‌هایم هنوز محکم به یقه‌اش چسبیده بودند. اما در لرزش انگشتانم، رد پای آن عشق قدیمی زخمی، خونین و نیمه‌جان دیده می‌شد. نوح فقط به من نگاه می‌کرد؛ مثل مردی که در برابر زنی ایستاده بود که از زیر آوار گذشته بیرون آمده بود؛ زنی که دیگر با اشک نبود، بلکه با آتش و خشم شعله‌ور شده بود. و من؟ من سایه‌ی گذشته‌اش بودم؛ زنده، اما دیگر آن زن نبودم؛ نه همسرش، نه معشوقه‌اش. من همراز شده بودم، همرازِ انتقام، همرازِ خشم، همرازِ حقیقتی که دیگر نمی‌شد انکارش کرد، همرازی که دیگر محرم هر رازش نبود‌.
  4. پارت هفتاد و هشتم رفتم سر کمد. ریسه ، پارچه های سفید همشونو جمع کردم و داخل ساک گذاشتم. سوسیس تخم مرغ درست کردیم و با عجله خوردیم و حدود ساعت دو و ربع رفتیم سمت ساحل. با کمک دو سه تا از ناخداهای اونجا ریسه ها رو تن درختای نخل وصل کردیم و پایه ها رو هم با پرده های سفید تنشون صل کردیمو سر آخر مهسان قالی دستبافت سنتی که داخلش رگه های سفید و آبی داشت و پهن کرد. یکی از ناخداها گفت: ـ آفرین. چه چیزی درست کردی! امیدوارم موفق باشین. من با لبخند رضایت بخش از منظره ای که ساختیم گفتم : ـ مرسی ، دست شما درد نکنه ، خیلی بهمون کمک کردین واقعا. اون یکی ناخدا گفت : ـ هر وقت چیزی لازم شد دخترم ما همین اطرافیم. بازم هم من هم مهسان کلی تشکر کردیم. از تم ساحل عکس گرفتم و برای مهلا فرستادم و بعد از چند دقیقه بهش زنگ زدم و در کمال تعجب گفت : ـ وااای دمتون گرم غزل. شنیدم که ترکوندین. یکی از دوستام عرشیا داشت میومد هتل از تم شما عکس گرفت بهم نشون داد. خندیدم و گفتم: ـ این بچهای جزیره هم بزارن تا ما خودمون یه خبر و بدیم دیگه. ای بابا. همزمان که داشتم حرف میزدم ، کلی مسافر برای عکس گرفتن اونجا جمع شدن و مهسان ازم خواست که سریع‌تر قطع کنم و بیام. مهلا گفت : ـ غزل قبل اینکه قطع کنم، من یه خبر بهت بدم که برگات بریزه. گفتم: ـ چیشده؟؟ ـ امروز صبح داشتم میرفتم هتل، با پیمان رو در رو شدم. کلی از احوال تو پرسید و ازم خواست این‌روزا بیشتر حواسم بهت باشه البته که کلی ازم خواهش کرد تا بهت نگم که یه چنین چیزی گفته. خندیدم و گفتم : ـ مرسی که گفتی. داشت می‌رفت رستوران؟ گفت: ـ آره دیگه به احتمال زیاد. الانم چون کوهیار رفته دارن دنبال یکی میگردن که گیتار الکتریک بزنه. ـ باشه دمت گرم. می‌بینمت ـ می‌بینمت.
  5. پارت هفتاد و هفتم مهسان: ـ خب الان بگو که خونه ی این آقا پیمان کجاست؟؟چون از این بعد غزل و فکر کنم باید اونجا پیدا کنیم هرسه تا خنیدیدم و مهلا گفت : ـ همین خیابونو صد متر بری جلوتر دست چپ ، دومین خونه ویلایی، خونه ی اینه... پرسیدم : ـ مهلا چرا گوشی نداره ؟؟ مهلا : ـ اتفاقا این موضوعو یبار منم ازش پرسیدم میگفت دلم نمیخواد کسی بهم دسترسی داشته باشه. گفتم شاید کار ضروری باهات داشته باشیم که بهم گفت تو جزیره همه آدرس خونمو میدونن. مهسان: ـ واقعا آدم عجیبیه، غزل کارت سخته‌ها. من با ذوق گفتم : ـ اشکال نداره ، قربونشم میرم. مهسان: ـ اه اه اه ، پیمان ذلیل. بعد سه تاییمون خندیدیم. اون شب دیگه نذاشتیم مهلا بره و ازش خواستیم بمونه و یکم بابت کارمون که قرار بود فردا استارت بزنیم حرف زدیم و اونم آیدیه پیج و رمز و بهمون داد که عکسهایی که از مسافرا می‌گیریمو اونجا آپلود کنیم. ساعت تقریبا شش صبح بود که خوابمون برد و بعدش من با صدای مهسان از خواب بیدار شدم که گفت: ـ بالاخره بیدار شدی زیبای خفته! پاشو باید بریم ، وسایلا رو اونجا ردیف کنیم. خمیازه‌ایی کشیدم و گفتم: ـ بابا این مسکن هایی که میخورم همشون خواب آوره ، ساعت چنده؟ ـ یک و ربع سریع بلند شدم و گفتم: ـ اوه چقدر دیر شد. مهلا رفت ؟ گفت: ـ آره بابا. من دو ساعت پیش بیدار شدم ، رفته بود.
  6. قسمت نوزدهم هوای سرد شب مثل سیلی‌ای نامرئی روی پوست صورتم نشست. درب شیشه‌ای تراس پشت سرمان با صدایی آرام بسته شد و ما را در حصاری از سکوت و آسمان تاریک تنها گذاشت. باد، موهای آشفته‌ام را با خشونتی عاشقانه به هر سو می‌کشاند، گویی می‌خواست حرف‌های ناگفته را از گوشه‌ی ذهنم بیرون بکشد و بر تاریکی فریاد بزند. نوح هنوز بازوی من را محکم در دست گرفته بود، انگار اگر رهایم کند، از لابه‌لای انگشت‌هایش مثل بخار شب ناپدید می‌شوم. نفس‌هایش تند بود، نه از دویدن، نه از خستگی... از خشمی که زیر پوستش قل می‌زد. سینه‌اش با هر نفس بالا و پایین می‌رفت و رگ گردنش با تپش‌هایی شدید، مرز جنون را فریاد می‌زد. لحظه‌ای مکث کرد. چشم‌هایش در نور کم تراس برق زد، نه برق زندگی، برق خشم، برق زخم. با صدایی دورگه و خفه گفت: «تو... داری چی‌کار می‌کنی، همراز؟ تو دیگه کی هستی؟ من... من نمی‌شناسمت!» صداش لرز داشت، اما نه از ترس، نه از شک. از خشمِ له‌شده‌ای که زیر پایم داشتم خوردش می‌کردم. از دیدن زنی که سال‌ها پیش خاکش کرده بود و حالا مثل شعله‌ای از جهنم برگشته بود. چشم‌هایم را در چشم‌های خسته‌اش دوختم. لبخندی کج روی لبم نشست. لبخندی که بیشتر بوی خون می‌داد تا مهربانی. بعد، بی‌هوا، قهقهه‌ای بلند سر دادم. صدای خنده‌ام در تاریکی تراس پیچید، مثل نیش خنجری که در دل سکوت فرو می‌رود. باد، خنده‌ام را در اطراف پخش می‌کرد، و شب، مثل یک شاهد خاموش، آن را ثبت می‌کرد. و بعد با صدایی آرام ولی مرگبار، مثل زمزمه‌ی یک مار، گفتم: «من کی‌ام؟ هوم؟ این سوالو باید خیلی زودتر می‌پرسیدی، نوح. من همون زنی‌ام که یه روزی همسرت بود، با دلی که واسه‌ت می‌تپید، با نگاهی که تو رو تا مرز پرستش برد... ولی تو چی‌کار کردی؟» قدم کوچیکی به سمتش برداشتم. حالا نفس‌هام نزدیک صورتش بود. انگشت‌هام مشت شده بودن کنار بدنم، و صدایم مثل تیغه‌ی یخ روش فرود می‌اومد. «تو با دستای خودت کُشتیش. با بی‌رحمی، با خیانت، با نفسی که روی اعتماد خنجر زدی... اون زن مرد، نوح. زیر خاک رفت. و چیزی که از اون زن باقی مونده، همرازیه که روبه‌روته. حالا بگو، قاتل عزیز، واقعاً فکر می‌کنی نیاز داری دوباره خودمو بهت معرفی کنم؟» نوح نفسش را به زور فرو داد. چشم‌هاش بازتر شد. لب‌هاش لرزید. نه از ترس، از واقعیت. از زخم‌هایی که حالا جلوش ایستاده بودن و نگاهش می‌کردن. از اینکه هیولایی که خودش ساخت، حالا روبه‌روشه و نگاهش رو پس نمی‌زنه. سکوت بینمون مثل دیوار بتنی بود. فقط صدای باد، پرش نورهای محو شهر پایین دست، و زنگ ضعیف یک موسیقی دور از سالن، بینمون حرکت می‌کرد. انگار دنیا برای چند ثانیه ایستاده بود، فقط برای این رویارویی. این اعتراف. این افشاگری. و من... من با چشم‌هایی که از اشک تهی شده بودن، از عشق پُر، و از نفرت لبریز، همچنان نگاهش می‌کردم. مثل زنی که دیگه هیچ چیزی برای باختن نداره، جز خشمش.
  7. درود وقت بخیر بانو لطفا درخواست ناظر بدین

  8. پارت هفتاد و ششم مهلا خندید و من گفتم : ـ چجوری منو می‌بخشه ؟ هیچ فکری نداری؟ مهلا : ـ والا راستشو بخوای من تا همین امشب فکر نمیکردم اصن پیمان بتونه کسیو اینقدر دوست داشته باشه که براش ابراز نگرانی کنه. وقتی اینقدر دوستت داره ، با گذر زمان می‌بخشتت نگران نباش، یکم زمان بده مهسان گفت : ـ بنظر آدم کینه ای میاد. مهلا : ـ نه اتفاقا اصلا کینه ای نیست، گفتم که بخاطر اتفاقی که براش افتاده انگار دیر اعتماد میکنه. مهسان: ـ خب تو نمیتونی از زیر زبون داییت بکشی؟ مهلا : ـ عمرا. نمیگه اما اگه با غزل دوباره اوکی بشه مطمئنا بهش میگه. من : ـ آره ولی چجوری؟ مهلا : ـ اشتباهاتی که تا الان داشتی و دیگه انجام نده. بهش نشون بده که واقعا دوسش داری. امکانش هست فکر کنه چون تفاوت سنیتونم زیاده ، زود ازش خسته بشی. من : ـ همینکارو میکنم مهلا دوباره با تعجب گفت: ـ ولی خیلی برات نگران بود غزل. امشب کل جزیره دارن راجب این حرف میزنن که پیمان چجوری بخاطر یه دختر بیمارستان و گذاشت رو سرش. باتعجب گفتم : ـ وا؟؟اینجا چقدر زود خبرا میپیچه. مهلا : ـ چون جای کوچیکیه و یکی از پرستارهای اونجا هم رفیق خودمه. اون بهم گفت.
  9. QAZAL

    دنبال نام یک رمان میگردم

    آره همینه
  10. Khakestar

    دنبال نام یک رمان میگردم

    فکر‌کنم اسم رمان حکم دل هست
  11. پارت هفتاد و پنجم مهلا نشست رو مبل و گفت : ـ خب نمیخوای تعریف کنی؟ مهسان هم اومد کنارش نشست و گفت : ـ خب چایی ها هم اومد. بصورت خلاصه وار تمام ماجرا رو از اول برای مهلا تعریف کردم. مهلا هر لحظه تعجبش بیشتر از قبل می‌شد و سرآخر گفت : ـ وای!!!چه اتفاقاتی افتاد!! کوهیار اصن چرا اینکار و کرده؟! فکر نکرد خب یه روزی لو میره این قضیه؟! بعدشم اینجا جای کوچیکیه. سریع خبرا می‌پیچه. گفتم: ـ نمیدونم والا. واقعا روانیه ، باید خودشو به یه روان پزشک نشون بده. الان بخاطر این احمق، پیمان منو نمی‌بخشه، تو یکم بیشتر از پیمان برام بگو. چجوری دلشو نرمتر کنم؟ مهلا یکم چاییشو خورد و خندید و گفت : ـ پس بالاخره یه دختر دل پیمان ما رو برد. والا غزل پیمان آدم خیلی توداریه، همه هم اصولا تو جزیره میشناسن ولی کلا با همون صاحب هوکولانژ و داییم صمیمیه. من خودم بارها از داییم پرسیدم که کلا چه اتفاقی براش افتاده اما متاسفانه داییم چون خیلی رازداره هیچی بهم نگفت ولی میدونم که به زن سابقش ربط داره. مهسان پرسید : ـ جدا شده درسته ؟ مهلا : ـ اوه آره بابا. اصلا تایمی که اومد جزیره ، جدا شده بود ولی یه چیزی که برای منم جالبه هیچوقت برنگشت تهران. همه ما بعد چند ماه واسه استراحت هم شده میریم به خونواده سر میزنیم اما تو این چند سالی که اینجاست ، هیچوقت ندیدم از جزیره بره بیرون حتی واسه استراحت. من گفتم : ـ خب مهلا من می‌خواستم جواب سوالامو بگیرم ، تو بیشتر کنجکاوم کردی.
  12. پارت هفتاد و چهارم با تعجب پرسید: ـ اینجا کجاست؟ ـ خونه ما. ـ چیزی شده؟ ـ آره. یه چیزایی شده که هم باید بپرسم و هم تعریف کنم. مهلا سریعا گفت: ـ آره منم باید بهت یه چیزایی رو بگم. داریم صندلیا رو جابجا میکنیم با بچها، نیم ساعت دیگه اونجام ـ میبینمت پس. وقتی قطع کردم ، مهسان گفت : ـ اینجور که معلومه امشبم قراره تا صبح بیدار باشیم رو به مهسان گفتم: ـ تو چقدر عشق خوابی! من امشب باید راجب پیمان خیلی چیزا رو بفهمم مهسان. مهسان بلند شد و گفت: ـ خیلی خب باشه پس بزار برم کتری و بزارم ، معلومه که شب طولانی قراره بشه. یکم تو اینستا و اکسپلور چرخیدم که زنگ در زده شد. مهسان درو باز کرد و مهلا با یه پاکت شیرینی اومد داخل و گفت : ـ یعنی امشب همه بخاطرت زهره ترک شدن غزل. چت شد؟ مهسان با خنده نگام کرد و گفت : ـ چیزی نبود. این بعضا این مدلی میشه. مهلا با ترس نگام کرد و گفت : ـ وای چقدر دردت وحشتناکه پس! خیلی رنگ و روت پریده بود. کتشو آویزون کرد و ادامه داد: ـ البته بیشتر از تو پیمان رنگ و روش پریده بود. داستان چیه غزل ؟ کوهیار به منو دایی میگفت شما باهمین. تو از اونور پیمان بغلت کرد و برد. الانم که دیدم علی معافی داره با کوهیار تسویه حساب میکنه. خیلیم ناراحت بود. نگاش کردم و گفتم: ـ بره به جهنم، پسره ی احمق.
  13. اتمام مسابقه 🌻🤍🌻 «ممنون از انرژیتون نویسنده های عزیز نودهشتیا» نتایج شب یا نهایتا فردا اعلام میشه🌻🤍🌻 @Kahkeshan @QAZAL @سایه مولوی @shirin_s @Amata
  14. پارت هفتاد و سوم ( غزل ) مهسان : ـ غزل بسته دیگه چرا اینجوری گریه میکنی؟؟ همونجور که رو مبل دراز کشیدم و هق هق میکردم گفتم: ـ مه...مهسا...دیگه منو نمیبخشه...دیگه مثل اون شب باهام حرف نمیزنه. مهسان رفت از توی آشپزخونه با یه لیوان آب و قرصهام برگشت و گفت : ـ بزار عصبانیتش بخوابه، میگذره ، می‌بخشه غزل. خیلی دوستت داره بخدا...ببین وقتی تو غش کردی کل بیمارستان و گذاشته بود رو سرش، حتی خوده دکتره هم از رفتارش تعجب کرده بود. بعد تو هم عاشقشی. بهش نشون بده تحت هیچ شرایطی ولش نمیکنی. بلند شدم و اشکام و پاک کرد و گفتم : ـ آره ، ولش نمیکنم...بخاطر اون عوضی دیگه ولش نمیکنم. بهش نشون میدم چقدر دوسش دارم و دیگه تحت هیچ شرایطی ازش دست نمیکشم. مهسان گفت: ـ آها همینه. بیا قرصاتو بخور. تاکید داشت که ازت خوب مراقبت کنم.. لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ ساعت چنده ؟ ـ سه ـ بنظرت مهلا بیداره؟؟ ـ نمیدونم، تا یک کوکولانژ برنامه داشت. میخوای چیکار؟ گفتم: _ باید بهش بگم بیاد اینجا. مهسان با چشم غره بهم نگاه کرد و گفت: ـ غزل دیوونه شدی؟؟ خب بزاریم برای فردا. الان حتی خستگی از چهرت می‌باره. گفتم: ـ من خوبم مهسان شلوغش نکن. میشه گوشیمو از تو کیفم بدی. مهسان گوشیمو درآورد و داد بهم و بدون هیچ معطلی شماره مهلا رو گرفتم و بعد تقریبا دو بوق جوابمو داد: -الو غزل، خوبی تو؟؟ یکم سرجام جابجا شدم و گفتم: ـ مرسی مهلا توچطوری؟ خواب نبودی که! ـ نه بابا عزیزم. تو جزیره وقتی زندگی میکنی باید شب زنده دار باشی، تو بهترشدی؟؟چت شد یهو؟ ـ تعریف میکنم برات، می‌تونی یه‌سر بیای اینجا.
  15. دیروز
  16. صدای خش‌خش ورق خوردن کتاب، توی سکوت اتاق پیچید. دخترک زانوهاش رو جمع کرده بود روی تخت، ماگ آبی رنگ از چای سرد شده‌اش هنوز روی میز بود، اما چشم‌هاش درگیر صفحه‌ی صد و نود و هشت بود. هوا، سنگین شده بود. نه از گرما؛ از اتفاقی که در راه بود. «او با بال‌های زخمی، از دل آتش برخاست… نام او را کسی نمی‌دانست، اما نگاهش، هزار سال پیش، در دل شاهزاده‌ای خاموش شده بود…» نفسش در سینه‌اش گیر کرد، پلک زد. دیوارهای اتاق، محو شد. تختش، کتاب و ماگ پر از چای… همه‌چیز مثل مه عقب رفت و خودش، وسط دشتی سوخته ایستاده بود، که از دل خاکش، گدازه‌های سرخ بیرون می‌زدند. آسمان ترک خورده بود و خورشید، سرخ‌تر از همیشه، به زمین نگاه می‌کرد. باد، موهاش رو عقب زد. لباس بلند نقره‌ای رنگ، مثل لباسی که دختر قهرمان داستان پوشیده بود، روی تنش افتاده بود. قدم برداشت. خاک زیر پاهاش داغ بود، ولی نمی‌سوزوند. از دل افق، صدای غریبی اومد. مثل غرش شیر، ولی سنگین‌تر. آسمون شکافت و اژدها… با بال‌هایی به وسعت یک شب بی‌ستاره، پایین اومد. بدنش پوشیده از فلس‌های سرخی بود که انگار با آهن داغ تراشیده بودن. نگاهش، طلایی بود و عاقل. کنارش، مردی ایستاده بود. قد بلند و باریک، با شنلی از پوست حیوانی وحشی به نام گرگ که روی شانه‌هایش افتاده بود. چشم‌هاش انگار خواب صد ساله‌ی شاهزاده‌ای رو دیده بودن و هنوز بیدار نبودن. قدم برداشت سمت او. دخترک، خودش نبود. هم بود، هم نبود. هم خودش بود، هم قهرمان داستان. مرد گفت: - تو اومدی. شعله‌ی قلب من، فقط با تو دوباره روشن می‌شه. زبانش خشک شد. باد پیچید و اژدها آرام سر خم کرد، انگار به او تعظیم می‌کرد و دورشون، حلقه‌ای از آتش شکل گرفت. اما نسوختن. آتیش، مثل آغوش مادر بود. نرم، گرم و امن. دست مرد رو گرفت. همه‌چیز لرزید. صدا‌های پیچید و اژدها به سوی آسمان اوج گرفت و درست قبل از اینکه بال‌هاش آسمون رو پاره کنن... *** برگشت توی اتاق، روی تختش بود با همون کتاب باز روی پاهاش، و چشمانی که برق می‌زد. نه از رویا بیرون اومده بود، نه کامل برگشته بود. چون هنوز… بوی آتش، توی موهاش مونده بود.
  17. #پارت۲۲ هلیا با همون لقمه تو دستش، جدی نگاهم کرد: ــ لیان، دیگه وقتشه بری دکتر. این دندونه اگه زنده بود، الان به قتل رسیده بودی از شدت شکنجه! لبخند زورکی زدم: ــ وقت نمی‌کنم... اصلاً حس ندارم. کار و درس و این درد لعنتی... اون که معلوم بود مصمم‌تر از همیشه‌ست، دست به کمر گفت: ــ امروز، فقط امروز، هیچی مهم‌تر از این نیست. می‌ری. تموم شد و رفت! درد هنوز ته فکم زق‌زق می‌کرد، ولی اون لقمه املت نمی‌ذاشت بی‌خیال شم. با وجود اون درد، صبحونه رو خوردم. چای رو مزه‌مزه کردم و بعد، زل زدم به صفحه تلویزیون. صداش روشن بود، ولی نمی‌دونم چی داشت پخش می‌شد. انگار تصویر فقط یه چیزی بود برای پر کردن دیوار روبه‌روم... من اما غرق یه جور بی‌حوصلگی تلخ بودم. اونایی که دندون‌درد کشیدن می‌فهمن... نه اون‌قدر شدید که از حال بری، نه اون‌قدر آروم که بتونی نادیده‌ش بگیری. یه درد لعنتیِ بی‌صدا که مغزتو چنگ می‌زنه و اعصابتو می‌خوره. دراز کشیده بودم رو کاناپه، پتو تا زیر چونه‌م کشیده بودم، یه دستم زیر سرم، اون یکی رو صورتم. توی اتاق یه سکوت کلافه‌کننده بود. صدای قل‌قل چای‌ساز تو آشپزخونه، بوی املت ته ظرف، نور آفتاب که از پنجره رو فرش پخش شده بود... همه‌چی خوب بود، ولی من نه. همین‌طور که زل زده بودم به یه نقطه‌ی نامعلوم، هی خودم رو قانع می‌کردم که بلند شم، برم دندون‌پزشکی، خلاص شم از این درد، اما تنم سنگین بود، فکرم درگیر، حال و حوصله صفر. ــ پاشو لیان... پاشو... یه روز خودتو نجات بده. زیر لب گفتم و بالاخره پتو رو کنار زدم. حس می‌کردم دارم می‌رم میدون جنگ... جنگ با دردی که قراره با یه سوزن شروع بشه و با صدای مته تموم بشه.
  18. #پارت۲۱ نور صبح از گوشه پرده سر می‌خزید تو اتاق. با یه چشم نیمه‌باز، اول موبایلمو دیدم که کنار تختم ولو بود. چشمم به ساعت افتاد، آهسته نشستم و چند ثانیه بی‌حرکت موندم... بعد از اون شب خسته‌کننده، انگار بدنم هنوز تو حالت خاموشی بود. اما بلند شدم، وضو گرفتم و نمازمو خوندم. نمی‌خوام بگم همیشه می‌خونم یا فرشته‌ام، نه... گاهی یادم می‌ره، گاهی حتی حالش رو ندارم. ولی این یکی از همون روزاست که دلم نماز خواست. همون چند دقیقه‌ای که فرش زیر پامو حس می‌کردم، انگار دنیا آروم‌تر می‌چرخید. وقتی نمازم تموم شد، شکمم یه غُر بلند زد. لبخند زدم. ــ باشه باشه، فهمیدم گرسنه‌ای! با سر و صدای آروم رفتم سمت آشپزخونه. هوس املت کرده بودم. یه املت مشتی درست کردم با یه عالمه رب و پیاز داغ و فلفل، یه کم سبزی خوردن هم شستم، چایم گذاشتم دم بکشه. فقط حیف که نون تازه نداشتیم، ولی خب نون دیشبم به دادم رسید. وقتی همه چی آماده شد، صدای هلیا رو از تو اتاق زدم: ــ هلیااااا! بیا دیگه، صبحونه آماده‌ست! با صدای گرفته گفت: ــ اومدممم... خواب مونده بودم لای بالش! نشستیم روبه‌روی هم. اون با چشمای پف‌کرده و من با لبخند نصفه‌نیمه. بخار چای بالا می‌رفت و بوی املت فضا رو گرفته بود. لقمه اولو که گرفتم، گفتم: ــ وای این املت شاهکار بود، حس می‌کنم خودمو از گرسنگی نجات دادم! هلیا با نون سبزی لقمه گرفت و گفت: ــ معلومه نجات دادی، با صدای قار قار شکمت از خواب پریدم! هر دومون خندیدیم... ولی همین که خواستم لقمه‌ی دومو بگیرم، یه تیر از اون پشتِ فک سمت چپم شلیک شد. ــ آخ... هلیا لقمه‌ به دهن برگشت سمتم: ــ چی شد؟ دستم رفت سمت صورتم. دندون لعنتی. ــ دندونم... دوباره شروع کرد. این یکی دندونه باهام پدرکُشتگی داره ظاهراً.
  19. مضطرب طول اتاق را برای بار چندم طی کرده و در آخر کلافه رو به آخرین تابلوی نقاشی‌اش می‌ایستد؛ دست از کندن پوست لب و فشردن دستانش برداشته و این بار مشغول جویدن ناخن نداشته‌ی انگشتش می‌شود و دست دیگرش دور کمرش حلقه می‌شود. نقاشی جدیدش در خواب و رویا به او الهام شده بود. هر شب آن دو را در خواب می‌دید که دست در دست هم به سوی دروازه‌ی قلعه می‌دویدند و اژدها نیز به دنبالشان... تنها چند قدم مانده به رهایی گیر آن اژدهای شوم افتاده و در میانه‌ی آتش پر پر می‌شوند. با صدای برخورد سنگ کوچکی به شیشه پنجره به آن سو پا تند می‌کند. اِدوارد منتظرش بود. در تاریکی قلعه قدم برداشته و خود را به او می‌رساند. اِدوارد دستش را می‌گیرد و او را با خود می‌کشاند. با دست آزادش دامن سیاهش را بالا می‌کشد و همراه او از پله های قلعه گذشته و پا به محوطه سیاهش می‌گذارد. با آن کفش‌های پاشنه‌دار اگر دستش بند دستان اِدوارد نبود تا به حال بار ها نقش زمین شده بود. با ترس مردمک ‌های لرزانش را در اعماق سیاهی محوطه می‌چرخاند، با شنیدن نعره‌ی بلند اژدها لحظه‌ای تپش قلبش متوقف می‌شود. هیچ چیز نمی‌توانست از دید آن موجود شیطانی پنهان بماند. اِدوارد سرعتش را بیشتر کرده و فریاد می‌زند: - بدو، دیگه چیزی نمونده. فقط کافی بود از آن دروازه‌ی سیاه عبور کنند تا از دنیای سیاه اژدها نجات پیدا کنند. اژدها توانایی ورود به دنیای روشن آن طرف دروازه را ندارد. تنها کمی دیگر مانده بود که گرفتار حلقه‌ی آتشین اژدها شدند. اِدوارد دخترک ترسیده را به سمت خود برمی‌گرداند، صورتش را قاب میگیرید و می‌گوید: - تو باید بری، من کمکت می‌کنم. سپس دستانش را گرفته و به سمت آتش می‌کشاند. دخترک مقاومت کرده و می‌گوید: - نه، من تنها نمیرم اِدوارد، ما با هم میریم، تو باید باشی، باید مثل همیشه از نقاشی‌هام تعریف کنی؛ نمی‌خوام تابلوی بعدی‌ای که می‌کشم از نبودنت باشه. اِدوارد دستانش را دورش حلقه کرده و نگران لب میزند: - تو می‌تونی بری، برو و به جای من هم زندگی کن. دخترک دستش را روی سینه‌ی ستبر اِدوارد گذاشته و لب میزند: - نه تو به جای خودت باید زندگی کنی، یا هر دو میریم یا هر دو با هم می‌مونیم. هر دو در سکوت به چشمان یکدیگر خیره می‌شوند. دخترک در سیاهی چشمان اِدوارد شعله‌های آتش و سایه‌ای از آن اهریمن را می‌بیند، صدای فریاد و بال زدنش به گوشش می‌رسد؛ می‌تواند حس کند کنار حلقه آتش پرواز کرده و از تماشای شاهکارش لذت می‌برد. لحظه‌ای تصاویر از جلوی چشمانش عبور می‌کند. نه، قرار نیست دیگر تابلویی نقاشی کند؛ او قبلا تابلوی این لحظه را نقاشی کرده است. آن دختر و پسر میان شعله‌های آتش، آن نقاشی الهام شده در خوابش، او سرنوشت خودش و اِدوارد را نقاشی کرده بود بی آنکه بداند. حتی لحظه‌ای هم به ذهنش خطور نکرده بود که نقشه‌ی بی‌نظرشان شکست خواهد خورد. او مطمئن بود که اژدها در شبی که ماه در آسمان نیست به خوابی اسرارآمیز می‌‌رود. دخترک با قلبی بی‌قرار قبل از آنکه اشک از چشمانش ببارد سر بر شانه‌ی اِدوارد گذاشته و از ته دل از خدا معجزه می‌خواهد.
  20. نام رمان: نقطه ی بی صدا نویسنده:دیبا ژانر:درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی، با فضای احساسی. شخصیت‌محور مقدمه: گاهی زندگی درست از همان‌جایی تغییر می‌کند که فکرش را نمی‌کنی. از یک جمله‌ی ساده، یک نگاهِ نیمه‌تمام، یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود؛ نه قهرمانی هست و نه معجزه‌ای؛ فقط آدم‌هایی‌اند با دل‌هایی پر از حرف، و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند… تا شاید، در نهایت، از دل سکوت، صدایی شنیده شود. خلاصه: رها، دختری نوزده‌ساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمی‌ها، درست در آستانه‌ی یک اتفاق مهم در زندگی‌اش، دچار حادثه‌ای می‌شود که همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد. سکوت‌های مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دست‌به‌دست هم می‌دهند تا گذشته‌ی پنهان و رازهای خانوادگی آرام‌آرام از زیر خاکستر سال‌ها سکوت بیرون بزنند
  21. پارت هفتاد و دوم همونجور که اشکاشو پاک میکرد بازومو گرفت و بدون هیچ حرفی سرشو تکون داد. تو این وضعیتی که بود نمیخواستم بیشتر از این بهش فشار بیارم. دستامو گذاشتم پشت کمرشو دستای کوچیکش که بازومو محکم گرفته بود و گرفتم و باهم از بیمارستان خارج شدیم. داخل ماشین هیچکدوم حرفی نزدیم تا زمانی که رسیدیم شهرک و من پرسیدم : ـ پلاک خونه کجاست ؟ بجای غزل ، مهسان جواب داد : ـ پلاک 25 اولین ساختمون . به غزل زیرچشمی نگاه کردم. شیشه ماشین و پایین آورده بود و به بیرون خیره شده بود. آروم گفتم : ـ دردت کمتر شد ؟؟ بدون اینکه روشو برگردونه، سرشو تکون داد. جلوی در ساختمونشون پارک کردم. مهسان پیاده شد و رفت. غزل هم بدون هیچ حرفی داشت پیاده میشد که دستشو گرفتم و بهش خیره شدم ولی خیلی سریع نگاهمو به روبرو دوختم و گفتم : ـ خیلی مراقب خودت باش. هر چقدرم که ارتباطمون مثل قبل نشه، من دلم نمیخواد برات کوچیکترین اتفاقی بیفته. لبخندی زد و دستمو محکم گرفت و گفت : ـ میدونی چیه پیمان ؟ تو میخوای نشون ندی که هنوزم منو خیلی دوست داری اما چشمات داره داد میزنه که چقدر دوسم داری. یه پوزخند زدم و گفتم : ـ انکار نمیکنم اما دیگه باورت ندارم. خیلی ازت دلخورم غزل و این چیزی نیست که به راحتی رفع بشه دستشو کشید رو صورتمو گونه امو بوسید و گفت : ـ من ازت نمیگذرم ، حتی اگه تو دستامو ول کنی من اینبار ولت نمیکنم، منو میبخشی ، حالا ببین. بعد یه چشمکی زد و از ماشین پیاده شد. به روی خودم نیوردم اما ته دلم داشت براش غش می رفت از اینکه اینقدر تو دوست داشتن من مصمم بود. دلم میخواست امشب تا صبح بالا سرش باشم و خودم ازش مراقبت کنم تا خوب خوب بشه ولی این عقل لعنتیم جلوی احساسمو میگرفت. تصمیم داشتم از طریق مهلا هر لحظه از حالش باخبر بشم ، نمیخواستم طوری نشون بدم که واقعا خوب شدن حالش یا خودش اونقدر برام مهمه. گاز ماشین گرفتم تا برم خونه یکم بخوابم ، واقعا روز خسته کننده ای بود برام. اما خداروشکر که حال دختر رویاییه من خوب شد و بخیر گذشت.
  22. سلام هانیه جونم خوبی

    خیلی ذوق کردم برای انتشار دلنوشته‌ام😍🫶🏻

    فقط یه اشتباه تایپی داره اونم اینه که من شادی نیستم شیرینم👈👉 میتونی درستش کنی؟💞

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام شیرین عسل

      عذر می‌خوام، درست شد

    2. shirin_s

      shirin_s

      دستت درد نکنه زیبا🫶🏻💞

  23. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  24. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢اونتوس منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @shirin_s از دلنویسان خوش ذوق انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: 31 🖋🦋مقدمه: دیدگانم سپید گشته اما اویتوس، ادونچر و آرماف کلاب را تشخیص میدهم، بگویید از من دور شوند؛ من تنها اونتوس را خواهم بوسید. 📚📌قسمتی از متن: عطر روح انگیز خاک باران خورده سلول‌های قلبم را نوازش می‌کند. از سرمایی که نیست بر خود می‌لرزم... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/15/دانلود-دلنوشته-اونتوس-از-شیرین-کاربر-ا/
  25. ساسانی اردشیر بابکان ۱۸ شاپور یکم ۳۰ هرمز یکم ۱ بهرام یکم ۳ بهرام دوم ۱۷ بهرام سوم چند ماه نرسه ۸ هرمز دوم ۶ آذرنرسی چند ماه شاپور دوم ۷۰ اردشیر دوم ۴ شاپور سوم ۵ بهرام چهارم ۱۱ یزدگرد یکم ۲۱ بهرام گور ۱۸ یزدگرد دوم ۱۹ هرمز سوم ۲ پیروز یکم ۲۵ بلاش ۴ قباد یکم ۱۸ جاماسب ۳ خسرو یکم ۵۰ هرمز چهارم ۲۱ خسرو پرویز ۴۰ شروین ۶ ماه اردشیر سوم ۲ شَهرْبَراز چند ماه خسرو سوم ۱ جُوانشیر کمتر از یک سال بوران دخت سال ۶۳۰ تا ۶۳۲ با گسستی چندماهه گشتاسب کمتر از یکسال آزمی دخت ۱ خسرو چهارم شش ماه یا یک‌سال هرمَز ششم ۲ سال یزدگرد سوم ۱۹
  26. پارت هفتاد و یکم سرمو بردم نزدیکتر که زیر گوشم با نفس گرمش گفت : ـ خیلی دوستت دارم. خیلی عادی گفتم: ـ خیلی خب باشه. الان نمیخواد اینقدر به خودت فشار بیاری. بعدش گفت: ـ تشنمه. گفتم: ـ عزیزم الان سرمت تموم شده ، نباید آب بخوری. یه نوچی کرد و زدم به شونه مهسان تا بیدار بشه و بهش گفتم تا بره به پرستار بگه سرمشو دربیاره. وقتی مهسان رفت ، رو تخت نیم خیز شد و دستمو گرفت و چسبوند به صورتش و با ناراحتی که توی چشماش موج میزد گفت: ـ خواهش میکنم ، اینجور با خشم بهم نگاه نکن پیمان. همه چیزو برات توضیح میدم، قول میدم بهت که تو هم درکم میکنی. فقط لطفا خودتو ازم دریغ نکن، دستامو ول نکن . دستامو از رو صورتش کشیدم و گفتم : ـ غزل اینو یادت باشه اونکه بین ما دستامو ول کرد و خودش ازم دور شد، تو بودی نه من. گفت: ـ آره حق باتوعه، اشتباه کردم...کوهیار صدامو بردم بالا و گفتم: ـ کوهیار هر... خورد تو باید به من میگفتی. نه اینکه به حرف اون عوضی گوش بدی. تو چشماش اشک جمع شده بود، از اینکه اینجور وحشیانه سرش داد کشیدم از خودم متنفر شده بودم.‌ نگاهش جیگرمو سوزوند. سریع از اتاق بیرون اومدم و اشکای خودمو پاک کردم تا کسی نبینه. پرستار سرمشو دراورد و نایلون داروهاشو دادم به مهسان و گفتم : ـ لطفا حواست باشه سر وقت داروهاشو بده بهش. خیلی از ویتامیناش پایینه خصوصا قرص آهنشو هر روز باید بخوره. با کمی دلخوری نایلون و ازم گرفت و گفت : ـ تو که حتی به حرفش گوش نمیدی، برای چی برات حالش مهمه؟؟ جوابی نداشتم که بدم. رفتم داخل اتاق، داشت کفشاشو می‌پوشید ، بهش آروم گفتم: ـ می‌تونی راه بیای؟؟
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...