تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
سلام رمانم به پایان رسید درخواست ویراستاری دارم.
-
پارت آخر مهدی هم بالاخره عشقش رو به غزاله اعتراف کرد و روز عقد من و غزاله باهم تو تاریخ بیست و پنجم بهمن ماه برگزار شد. سهند تمام کارهاش توی تهران رو به مازندران منتقل کرد و اینجا یه کارگاه بازیگری زد و مشغول آموزش کارگردانی و بازیگری شد و قبل از شروع کارش حتما سر خاک خاله میرفت و باهاش حرف میزد. منم هنر دانشگاه ساری قبول شدم و همزمان که دانشگاه میرفتم تو طبقه بالای کارگاه سهند، خوشنویسی آموزش میدادم. بعضی اوقات هم غزاله و مهناز میومدن و بهم کمک میکردن. آرش هم بالاخره بعد از مدت خیلی طولانی موضعش رو شکست و وقتی فهمید عشق سهند به من واقعی بوده، سهند رو بخشید و ارتباطشون با همدیگه خوب شد. از اون زمان تقریبا چهار سال میگذره و من بیاندازه خوشحالم از اینکه سهند رو بخشیدم و یه فرصت دیگه بهش دادم. زندگیم رو برام تبدیل به بهشت کرده بود. از خودگذشتگی و فداکاری رو یاد گرفته بود و تو زندگی با من ترجیح داد که همش احساساتش رو ابراز کنه. الان صاحب یه پسر کوچولو هستیم که بخاطر علاقه خاله به اسم پسرش، اسم اونو یاشار گذاشتیم و در کنارهم یک خانوادهای سه نفره تشکیل دادیم و خوشبخت تر از همیشه شدیم. ( گاهی وقتها دوباره فرصت دادن، زندگیت رو تلف نمیکنه بلکه اون رو نجات میده. این فرصت ها رو غنیمت بشمر و در موردشان به درستی تصمیم بگیر. داشته هایت را محکم بچسب.) پایان
-
پارت صد و چهاردهم نمیخوام اغراق کنم ولی واقعا اونقدر همه از این صحنه متاثر شده بودن که از ته دلشون گریه میکردن، خاله بالاخره به آرزوش رسیده بود و پسرش رو پیدا کرده بود اما عمرش کفاف نداد تا یه دل سیر پیش پسرش بمونه و از دیدنش بعد این همه مدت بهره مند بشه. سهند هم بالاخره خانوادش رو پیدا کرد و فهمید که اونجوری که فکرش رو میکرد نبوده و مادرش هم به اندازه کل عمرش دنبال پسرش گشته و همیشه چشم به راهش بوده و این وسط هیچوقت مشخص نشد که عمو احمد چجوری و چرا درگیر این قضایا شد که باعث شد پسرش قربانی این قضیه بشه! و با مرگش تمام این سوالها بی جواب موند. درسته که شاید دلش نمیخواست بلایی سر پسرش بیاد اما باعث شد یک عمر هم خانوادش و هم پسرش عذاب بکشن و پسرش از خانوادهای که فکر میکرده ولش کرده متنفر بشه و زنش هم از دوری پسرش ناراحتی قلبی بگیره و به قول خودش سرآخر رو دستای پسرش جون بده. غزاله تنها شده بود اما بجاش برادرش رو پیدا کرده که مثل کوه پشتش بود و همیشه حمایتش میکرد.
-
پارت صد و سیزدهم خاله هم با لبخند بهش نگاه کرد و بریده بریده گفت: ـ منو ببخش مادر، هیچوقت دلم نمیخواست که عذاب بکشی پسرم. بابت تمام سختیهایی که کشیدی، مارو ببخش. سهند گریه میکرد و میگفت: ـ لطفا آروم باش. اینقدر خودت رو خسته نکن و من رو هم نترسون، ببین من اینجام، الان پیشتم. سهند با گوشه روسری خاله اشکاش رو پاک میکرد، خاله دوباره بریده بریده گفت: ـ خوشحالم که تونستم ببینمت پسرم، برای...برای آخرین بار. قسمت بوده که تو دست پسرم جون بدم. همه گریه میکردیم. مامان رو به غزاله گفت: ـ سریع زنگ بزن آمبولانس. بجنب. سهند زار میزد و میگفت: ـ حالا که پیدات کردم لطفا باهام اینکار رو نکن. لطفا. خاله اینبار به سختی چشماش رو چرخوندم و به من نگاه کرد و دستام رو که تو دستاش بود محکم فشرد و با تته پته گفت: ـ ممنونم ازت...که...که...با...باعث شدی پسرم رو ببینم. اشک امونم رو بریده بود. بعد گفتن این جملش چشماش رو بست. سهند یهو فریاد زد: ـ مامان.
-
پارت صد و دوازدهم بابا که تا اون لحظه ساکت بود و تو فکر بود گفت: ـ تو واقعا پسر همین خانوادهای سهند. همه برگشتن و با تعجب به بابا نگاه کردن، سهند رفت سمت بابا و پرسید: ـ چطور مگه؟ از کجا اینقدر مطمئنین؟ بابا بجای سهند به خاله نگاه کرد و گفت: ـ احمد دو هفته قبل از فوتش از منم نزدیک به هشتصد میلیون پول قرض خواست و میگفت که فوریه اما نمیتونه دلیلش رو بگه و وقتی هم که من گفتم در این حد تو دست و بالم نیست و تازه قرضهای خونهام رو دادم ازم خواست که کل این ماجرا رو فراموش کنم و هیچوقت جلوی شما به روی خودم نیارم. یکم مکث کرد و گفت: ـ من فکر میکردم که شاید از کارش اخراج شده و بابت خرج و مخارج خانوادش این پول رو میخواد. اینبار خاله اومد سمت بابا و با ناراحتی گفت: ـ داداش حمید شما مثل برادر نداشته خودمی، چرا اینهمه سال این موضوع رو بهم نگفتی؟ بعد از خاله مامان با ناراحتی گفت: ـ حالا شما که هیچی، این موضوع رو چرا همون موقع به من نگفتی؟ بابا با بیحوصلگی به جفتشون نگاه کرد و گفت: ـ گفتم که فکر نمیکردم که قضیه مهمی باشه و ربطی به گم شدن پسرش داشته باشه! بعدشم همتون خوب میدونین که احمد تو این محل آدمی بود که همه سرش قسم میخوردن، من چمیدونستم که درگیر قمار و ربا شده!! خاله رو مبل نشست و محکم زد رو زانوهاش و بلند گفت: ـ خدا ازت نگذره احمد، خدا ازت نگذره که باعث شدی بچم اینهمه مدت ازم دور بمونه. فکر نمیکردی یه روز همه چیز فاش بشه! خدا ازت نگذره. دوباره داشت حالش بد میشد. رفتم سمتش و محکم دستش رو گرفتم و غزاله رفت سمت آشپزخونه تا آب قند درست کنه، حال خاله داشت بدتر میشد، نفسش بالا نمیومد. اینبار حتی سهند و مهدی هم ترسیدن و اومدن نزدیکش، چیزی که برام خیلی جالب بود اینکه سهند با گریه رو به خاله میگفت: ـ لطفا تنهام نزار.
-
پارت صد و یازدهم اینبار غزاله جای خاله گفت: ـ ما خیلی دنبالت گشتیم حتی پدرم اینجا که رسید یکم مکث کرد و گفت: ـ حتی پدرم تا اونجایی که مامان برام تعریف کرد کلی دنبالت گشت ولی سهند دوباره با عصبانیت گفت: ـ ولی نتونست پیدام کنه. چرا؟ چون خودش من رو سپرد دست اونا. خاله اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ پسرم ببخش مارو اگه باعث شدیم که اونقدر عذاب بکشی، خدا شاهده از وقتی گم شدی تا به همین الان یه شب نبوده که بتونم راحت بخوابم و سرم رو روی بالش بزارم. همش نصف قلبم پیش تو بود و از خدا همیشه میخواستم بچم رو برام حفظ کنه. سهند مقاومت میکرد تا در مقابل اشکهای خاله گریه نکنه و تا یجاهایی هم سعی داشت اصلا به صورتش نگاه نکنه. مامان اینبار گفت: ـ سهند جان درسته که این موضوع مسئله توئه ولی اون زمانی که گم شدی نه فقط خانوادت بلکه کل این محل دنبالت گشتن اما متأسفانه نشد که پیدات کنن. دیگه بعد از مرگ پدرت، جونی برای مادرت نموند که دنبالت بگرده. سهند پرسید: ـ پدرم چجوری مرد؟ غزاله گفت: ـ همون زمانهایی که گم شده بودی، پدرم از صبح تا شب میرفت بیرون تا دنبالت بگرده. اونم هر وقت میومد خونه با مامان برای پسرشون کلی اشک میریختن و دوباره فرداش کار بابا میشد بره تو خیابونا و دنبال پسرش برگرده ولی یه روز اونم دیگه برنگشت و غروبش بهمون خبر دادن که یه ماشین بهش زده و قبل از رسیدن به بیمارستان فوت کرده.
-
پارت صد و دهم اما خلاصه که بچگیم رو بهم زهرمار کردن. خاله بلند شد و رفت نزدیکش و گفت: ـ پسرم پدرت اصلا همچین آدمی.. سهند دوباره با عصبانیت پرید وسط حرفش و گفت: ـ منم که گفتم، پدر من یه آدم عوضی بود اما شوهر شما امام زاده در بود. یکم مکث کرد و گفت: ـ هیچوقت دیگه نتونستم به هیچ کس اعتماد کنم. دیگه باورم شده بود بجز خودم کسی دوستم نداره، اینجوری شد که بی نهایت خودخواه بار اومدم، نتونستم حرف کسی رو باور کنم. بعدش به من نگاه کرد و گفت: ـ تا اینکه تیارا وارد زندگیم شد و باعث شد بالاخره با دنیا آشتی کنم و دیدم به زندگی عوض بشه، بهم یاد داد عشق واقعی و دوست داشتن چیه. تمام اینارو مدیونشم. دوباره به خاله نگاهی کرد و گفت: ـ من دیگه به نداشتن خانواده عادت کردم. شما هم بهتره عادت کنین، شاید هم پسرتون کس دیگهای باشه، شاید من فقط شبیه پسرتونم. و داشت میرفت که خاله آستین کتش رو گرفت و گفت: ـ نه من مطمئنم تو یاشار خودمی، تو پسر منی. اون گردنبند رو پدربزرگت برات خریده بود. سهند کتش رو از دست خاله کشید بیرون و گفت: ـ اسم من سهنده، تا الان پس کجا بودین ها؟؟ چرا دنبالم نگشتین؟ حتی فکر هم نکردیم امکانش هست برام اتفاقی افتاده باشه؟ چطور میتونین اینقدر همه چیز رو راحت بگیرین؟
-
پارت صد و نهم سهند با عصبانیت به خاله نگاه کرد و گفت: ـ پدرم من رو به زور از پارک برد نمایشگاه ماشین دوستش. نمیدونم قمار کرده بود یا چیزه دیگه بهرحال یه پول زیادی بهشون بدهکار بود و پول رو با خودش نیاورده بود. اونا هم برای اینکه پدرم زیر قولش نزنه منو گروگان گرفتن. حدود یه هفته دستشون بودم، تو یه انباری نگهم میداشتن و به زور دو لقمه غذا بهم میدادن، خلاصه که بابام پول رو براشون نیورد اما مدام تو تلفن بهم میگفت که میاد و من رو از دستشون نجات میده. قول داده بود اما هیچوقت به قولش عمل نکرد. به اینجای حرفش که رسید ساکت شد و به خاله و غزاله نگاه کرد که با دقت داشتن به حرفاش گوش میکردن، بابا پرسید: ـ خب پسرم بعدش چی شد؟ سهند ادامه داد و گفت: ـ بعد از تقریبا یه هفته، یه یارو قلچماق اومد و به اون نوچههاش گفت که پلیس دنبالشونه و نباید بفهمن که اونا من رو گروگان گرفتن. یکی از اونا گفتش که من رو به پدرم پس بدن اما طرف قبول نکرد و گفت که هنوز پولی که باید رو براشون نیاورده، بر اساس همین حرفش کلید یه ویلا تو تهران رو بهشون داد و گفت که من رو ببرن اونجا و بعدش که آبها از آسیاب افتاد خودشم میاد اونجا، من رو با اون دوتا مرده فرستاد تهران. حدود یک ماهی اونجا موندم، دیگه باورم شده بود کسی نمیاد که نجاتم بده. اونجا یه خانوم پیری بود که ازم نگهداری میکرد و اجازه نمیداد اون دوتا آدم باهام بدرفتاری کنن. به زندگی تو اون خونه تقریبا عادت کرده بودم تا اینکه یه روز بهشون خبر رسید که رییسشون فوت کرده و واسه اینکه پای خودشون هم گیر بود دیگه من رو برنگردوندن و فرستادن پرورشگاه. یادمه اون زمان که من رو داشتن از اون خانوم پیر هم جدا میکردن هم کلی گریه کردم.
- امروز
-
کل زمین رو با هرچی توش هست پاک میکردم
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
شب موش یا سوسک؟
-
تو حق انتخابی نداشتی خدتو سرزنش نکن
-
عرشیا بشکن زد و با خنده گفت: ـ به چی زل زدی؟ برانداز کردنم تموم نشد؟ با حرفش منم بلند بلند خندیدم، این آدم حتی اگه رفیق بچگیام هم نبود، من بازم دوسش داشتم و دلم نمیخواست از دستش بدم. عرشیا صندلی رو حرکت داد و اومد داخل اتاق و خواست کتاب رو از زیر دستم بگیره که سریع بستمش، جا خورد و یهو گفت: ـ چیکار میکنی؟ بزار ببینم چی میخونی؟! خیلی عادی گفتم: ـ ولش کن مهم نیست. پروانه خانوم اومده؟ به ساعتش نگاه کرد و اونم با تعجب گفت: ـ نه اتفاقا این اولین باره که تا این موقع هنوز بیرونه، به تو نگفته داستان چیه؟!
-
چون به صورت مستقیم گفتن اینکه اجازه بده دستگاه ها رو از پدر و مادرت بردارن برام واقعا سخت بود، منم اگه جاش بودم نمیتونستم، دلم میخواست حتی شده تا صد سال زیر دستگاه بمونن ولی من بدونم که هستن و میتونم برم نگاشون کنم، صفحه چهارده کتاب رو باز کردم و روی این جملات شبرنگ کشیدم: پس از پرواز رهایی قلب رنجورم را به قاب سرد سینه ای هدیه می بخشم تا هم نوای جسم دیگری سرود مهر را از نو بخواند و در عمق زلال هر آیه فریاد زند. هنوز هم …دوستت دارم ، گرچه دیگر نیستم. این قلب خسته، در نبود من… وارث ترانه ی، دوستت دارم خواهد ماند و تا همیشه این فریاد را بر لب می نشاند، گرچه بسی شکسته است. بغض گلوم رو فشرد. تازه این کافی نیست اگه واقعا این پسری که این مدت واقعا بهش وابسته شدم رفیق بچگیام باشه چی؟ نه اینکه چون فلج شده ناراحت باشم، از اینکه یجورایی تصادف با خانواده من سبب این اتفاق برای پدر و مادرش شد. عرشیا واقعا همیشه خوب بود اما تقریبا کینهایی بود و تا اینجا که ازش فهمیدم یسری از رفتارها و حرکات از ذهنش زود پاک نمیشد. تو همین فکرت بودم که یهو در اتاقم باز شد و عرشیا بلند گفت: ـ نخوابیدی دختر خوشگل؟ لبخندی به چشمای قشنگش زدم، همیشه همینجوری صدام میزد. گاهی اوقات اونم برام کتاب میخوند، آهنگ میخوند و بعدش اگه میخوابیدم و پتو رو خودم نمیکشیدم، روم پتو میکشید. حتی بعضا خودم رو الکی به خواب میزدم که کنارم بشینه و چند دقیقه زل بزنه بهم...
- دیروز
-
مدتی رو مهلقا کنارم موند و دلداریم داد و غروب ازمون خداحافظی کرد و رفت. منم به کمک عرشیا وسایل اتاق رو جمع کردم و بعد از شام به اتاق خودم رفتم. مسئولیتی که پروانه خانوم داده بود بهم خیلی سخت بود. اون شب تا دیر وقت تو رختخواب به این فکر میکردم که حالا چجوری با عرشیا صحبت کنم؟ در نهایت با سردرد از جام بلند شدم و برای آزاد شدن از سردردی که به سراغم اومده پنجره اتاق رو باز کردم، صندلیای کنارش گذاشتم و سراغ کتابخونه کوچیکم رفتم. خوندن یه کتاب کنار پنجره تو این هوا میتونست حالم رو بهتر کنه. چندتایی از کتابهام رو با خودم آورده بودم. اول میخواستم از کتابهایی که اونجا بود بخونم ولی بعد پشیمون شدم. دلم هوای کتابهای خودم رو داشت. بین کتابها چشمم به کتاب هایی افتاد که آرون بهم داده بود. روزی که منو آورد اینجا یه کتاب جدید بهم داد که هنوز تمومش نکردم. کتاب رو برداشتم و کنار پنجره نشستم و مشغول خوندن شدم. داستان جالبی داشت، کتاب رو ورق زدم صفحه بعد زیر دو تا جمله خط کشیده شده بود. آرون همیشه تو کتابهایی که بهم میداد چندتا جمله رو خط میکشید و با این جملهها میخواست حرفش رو غیرمستقیم بهم بزنه. دفتری که همیشه جملات رو توش مینوشتم برداشتم. همینطور که داشتم جمله جدید رو یادداشت میکردم ناگهان فکری به ذهنم رسید. منم میتونم همین کار رو انجام بدم! من میتونم به روش آرون این مسئله رو آروم آروم به عرشیا بگم...
-
پارت صد و هشتم وسط حرف غزاله آیفون خونشون زنگ خورد، سهند رسیده بود و همه تو این جمع دست پاچه شده بودن. غزاله با ترس و لرز رفت و در رو باز کرد. بعد از چند دقیقه سهند و مهدی باهم اومدن بالا و دیدن قیافههای ما کرک و پرشون ریخت. سهند آب دهنش رو قورت داد به من نگاه کرد و گفت: ـ سلام. چیزی شده؟ یهو خاله بی مقدمه رفت جلوش وایساد و با صدای بلند گریه کرد و گفت: ـ مادرت برات بمیره پسرم. منو ببخش که نتونستم مواظبت باشم. سهند خنده عصبی کرد و گفت: ـ چه خبره اینجا؟ دوربین مخفیه؟ بابا به سهند اشاره کرد و گفت: ـ بیا اینجا بشین پسرم. ما خودمون هم امروز مطلع شدیم. سهند همونطور که با تعجب به خاله نگاه میکرد، رفت کنار بابا نشست و گفت: ـ از چی؟ چه خبره اینجا؟ میشه یه نفر توضیح بده؟ خاله خواست حرفی بزنه ولی اینقدر گریه و زاری میکرد که ترجیحا بابا برای سهند مفصل قضیه رو توضیح داد. سرآخر مهدی یه پوزخند زد و گفت: ـ بابا مگه فیلم هندیه؟ غزاله با چشم غره نگاش کرد که ساکت شد. بابا از سهند پرسید: ـ خب پسرم تو چیزی از گذشته یادت نیست؟ یادت میاد که چطور سر از پرورشگاه درآوردی؟ سهند با بغض به خاله نگاه کرد و گفت: ـ به طرز خیلی ناجوری، هیچوقتم خانوادم رو نبخشیدم، هیچوقت. غزاله با گریه گفت: ـ سهند لطفا گوش سهند دستش رو برد بالا و با عصبانیت گفت: ـ شما میدونین من تو بچگی چی کشیدم؟ این چیزی که برای من تعریف کردین از این یاشار گمشده من نیستم. چون پدر من خودش منو سپرد دست اون عوضیا. گوش همه با این حرفش سوت کشید. خاله گفت: ـ چطور یه چنین چیزی ممکنه؟
-
پارت صد و هفتم سریع گفتم: ـ نه سهند فقط پرید وسط حرفم و گفت: ـ فقط چی؟ نتونستم بهش بگم؛ نمیدونستم قراره چه واکنشی نشون بده! امیدوارم بعد از مدتها خوشحال بشه از اینکه خانوادش رو پیدا کرده. وقتی سکوتم رو دید با جدیت گفت: ـ تیارا جان چیزی شده؟ چرا حرف نمیزنی؟ گفتم: ـ سهند ما هستیم خونهی غزاله اینا. بیا اینجا لطفاً. با تعجب پرسید: ـ خونه غزاله اینا چه ربطی داره؟ تیارا به خانوادت گفتی که دارم میام؟ گفتم: ـ آره عزیزم در جریانن. تو فقط بیا اینجا. گفت: ـ از صدات مشخصه که اتفاق خوبی نیفتاده. ایشالا که خیر باشه. گفتم: ـ سهند لطفا سریعتر بیا اینجا. بعدش خودت همه چیز رو میفهمی. گفت: ـ باشه عزیزم میبینمت. قطع کردم. غزاله اومد سمتم و گفت: ـ داره میاد؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. غزاله گفت: ـ تیارا بنظرت سهند واقعا برادرمه؟ گفتم: ـ والا خاله که خیلی مطمئنه. این موضوعم از طریق آزمایش میشه فهمید ولی بهم نگاه کرد و گفت: ـ ولی چی؟ با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ ولی اول از همه باید ببینیم نظر خود سهند راجب این قضیه چیه، بهرحال جواب همه سوالها دست اینه. تو ذهن خودش از خانوادش خیلی گلهمنده چون فکر میکنه ولش کردن. غزاله گفت: ـ بمیرم برای دلش اما تیارا من خیلی خوشحال میشم اگه سهند واقعا برادرم باشه. تو این مدت کمی که شناختمش همیشه پشتم بود و کلی باهم حرف زدیم و بابت تو درد و دل کردیم.
-
پارت صد و ششم غزاله اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ حق دارین عمو. بابا گفت: ـ باید از طریق سهند بفهمیم اصل داستان چی بوده. هممون حرفش رو تایید کردیم، فکر کنم الان دیگه باید این قضیه رو میگفتم چون سهند قرار بود با گل و شیرینی امشب بیاد خواستگاریم و ما هنوز خونه غزاله اینا بودیم. یه سرفه کوتاهی کردم و گفتم: ـ میدونم الان وقتش نیست ولی باید یه چیزی بهتون بگم. همه به دهن من چشم دوختن. مامان سریع گفت: ـ تیارا بگو دیگه، آدم رو جون به لب نکن. به چشمای پر از اشک و تسبیح توی دستش نگاه کردم و گفتم: ـ سهند قرار بود امشب بیاد خواستگاریم. بابا بعد این حرفم با چشم غرهای رو بهم گفت: ـ دخترم الان وقت اینحرفاست؟ نمیبینی این وضعیت رو؟ سریع گفتم: ـ میدونم بابا. اینو گفتم که اگه سهند رو با دسته گل و شیرینی دیدین، تعجب نکنین. غزاله گفت: ـ یعنی چه واکنشی میخواد نشون بده؟ گفتم: ـ نمیخوام ناامیدتون کنم ولی شاید واکنش خوبی نشون نده چون همش فکر میکنه که از طرف خانوادش طرد شده و پدر و مادرش ولش کردن به امان خدا. خاله یهو زد به زانوش و گفت: ـ حق داره؛ بمیرم برای دل بچم. چقدر سختی کشیده. مامان سریع رفت تو آشپزخونه و یه آب قند برای خاله درست کرد و داد دستش و گفت: ـ خواهر توروخدا اینجوری نکن. مگه نشنیدی آقا حمید چی گفت؟ اون بنده خدا تو رو توی این وضعیت ببینه زهره ترک میشه. لطفا. همین لحظه گوشی مامان زنگ خورد. مامان رفت سمت گوشیش و به من نگاه کرد و گفت: ـ تیارا، سهنده. سریع رفتم گوشی رو ازش گرفتم. با صدای مهربون و شادی که از هیچ چیزی خبر نداشت گفت: ـ چطوری همسر آیندم؟ گفتم: ـ خوبم. با تعجب گفت: ـ پس صدات چرا اینطوریه؟ تردید داشتم که بهش بگم و از قبل آمادش کنم. وقتی دید سکوت کردم گفت: ـ ببینم نکنه خانوادت قبول نکردن که بیام خواستگاریت. تیارا از همین الان بگم حتی اونا هم بگن نه من فراریت میدم، الآنم تو راهم.
-
پارت صد و پنجم جعبه رو باز کرد و یه آلبوم قدیمی رو درآورد و با عجله چند صفحش رو ورق زد و بعدش آلبوم رو گذاشت پایین رو به ما گفت: ـ ببینین، ایناهاش. این همون گردنبندست که گردنه یاشارمه. به عکسی که داشت نشون میداد، نگاه کردم. حق با خاله بود، همون گردنبند بود. غزاله یهو زد زیر گریه و رو به من گفت: ـ ولی آخه این چطور ممکنه؟ یعنی الان سهند همون یاشار ماست؟ مامان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ـ اگه هم اینطوری باشه، این بچه چجوری از پنج سالگی یهو سر از پرورشگاه تهران درآورد؟ بنظرم سوال مهم اینه. با سر حرف مامان رو تایید کردم. بهرحال جواب این سوالها همش دست خود سهند بود، منو باش اومدم خبر بدم اما چی فهمیدم!. به هر حال الان وقت باز کردن مسئلهی خواستگاری نبود. اول از همه باید این مسئله مشخص میشد. خاله خیلی مطمئن بود که سهند پسر خودشه، میگفت قبل از اینکه گردنبند رو دور گردنم ببینه از چشمای سهند اونو تشخیص داده. میگفت بچها هر چقدر هم که بزرگ بشن اما نگاهاشون هیچوقت تغییر نمیکنه. نمیدونم امشب قرار بود چه اتفاقی بیفته و سهند قراره چجوری با این موضوع برخورد کنه! ولی من مطمئنم اونم مثل همه ما شوکه میشد و شاید حتی این موضوع رو قبول هم نکنه. به بابا هم زنگ زدیم و موضوع رو براش تعریف کردیم. اونم اومده بود. با حرف بابا به خودم اومدم. رو به غزاله و خاله گفت: ـ دخترم لطفا خودتون رو کنترل کنین، اون آدم الان از هیچی خبر نداره.شما رو تو این وضعیت ببینه خیلی تحت فشار قرار میگیره. دخترم پاشو برو صورتت رو بشور.
-
رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آیان فکش را فشرد، انگشتهایش را مشت و دوباره باز کرد. انگار میان انبوهی از خشم، صبر و اضطراب معلق بود، دوباره روی صندلیاش چرخید. آرامتر شده بود، اما چیزی هنوز توی ذهنش قل میخورد. – چی شد که توی دو ساعت جابهجاش کردین؟ چرا صبر نکردین تا من برسم؟ میدونم که وضع جنازه بد بود، البته بد واژهی خوبی نیست بهتر بگم افتضاح، اما بازهم نباید قبل از دوازده ساعت جابهجاش میکردین! اگر دکتر مانعش نمیشد، آیان باز هم سوالپیچش میکرد وحتی میپرسید آن بالا دستی که آرش از دستورهایش اطاعت کرده بود، کیبوده که مستقیم با خود سرگرد هماهنگ نکرده؟اصلا چرا او آخرین نفری بود که باید با خبر میشد آن هم از سمت خود قاتل نه افراد دخیل در پرونده؟ همین او را به شدت کفری کرده بود؛ آرش سریع جلوی این افکار و پرسشها را گرفت و گفت: – اوی، جناب! اینجا اتاق بازجویی نیست. منم مجرم نیستم که ازم بازجویی میکنی، مگه نمیدونی جنازه رو کجا پیدا کردن؟» آیان، دقیق و خیره، چشمهایش را ریز کرد. سرش رو کمی چرخاند سمت راست، و انگشتهای اشاره و شستش را روی لبهایش آورد. آرش فهمید، آیان هنوز خبر نداشت که قاتل، مقتولش رو درست جلوی کلانتری در دل شلوغی کاشته بود! آیان پوزخندی بی صدا در اعماق ذهنش زد، چون با جرقهای که در ذهنش روشن شد، فهمید این بار دستور انتقال سریع جسد از کجا آمده، و نادیده گرفتن او به عنوان افسر پرونده از گور چه کسی بلند شده، اما بازهم نمیتوانست ربط دهد چرا اون قاضی دغل باز انقدر سریع دستور جابهجایی داده؛ شاید به دلیل وضع نابسمان جسد، اما صدای درون مغز آیان نظر دیگری داشت و میگفت هر آنچه که هست ربطی اصلا به جسد ندارد. اما این لحظه مسئله این بود، مسئله چیز دیگری بود، آن هم تماس از سمت خودِ قاتل؛ معنی این کار را متوجه نمیشد! این، یک پیغام بود یا یک دعوتِ پنهان که در دل خون و دونات شکلات صورتی پیچیده شده بود. اصلا چرا برای قاتل اهمیت داشت که آیان نباید دیرتر از همه باخبر شود؟ در مغز مریض این روانی چه میگذشت؟ اینبار، آیان میخواست تمام تمرکزش را بگذارد روی همین نکته، حالا وقت تسویه حساب با آن مردک حق به جناب نبود، نه هنوز! فعلا باید فهمیده میشد چرا این تماس مستقیماً با او گرفته شده ، و چرا قاتل روی این جسد حساسیت خاصی به خرج داده؟ -
رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دکتر روپوش خونیاش را با یک حرکت، به رختآویز کنار سعید انداخت. سعید دیگر طاقت ایستادن نداشت، چهارزانو روی زمین نشسته بود و سرش را با دو دست به دام انداخته بود؛تنش ریز میلرزید، و مثل نوار ضعیف ضبطشدهای از ترس، عقب و جلو میرفت. شلوار لی مشکیاش خاک گرفته بود و پیراهن سفیدش، از یقه تا دکمهها بههم ریخته و نامرتب شده بود. چشمهایش را بست و نفسهای عمیق کشید، اما هنوز هرچند ثانیه یکبار، اوق میزد، همان اوقی که نه از ته معده، که از سمت مغز میآمد، حق داشت این صحنه چیز کمی نبود که آدم به دیدنش عادت داشته باشد! دکتر آهی کشید، خم شد تا دستی نوازشگر بر پشتش بکشد؛ اما درست در همان لحظه، دستی بزرگ، با رگهایی برجسته و انگشتانی گره خورده، یقهی سعید را قاپید و با یک حرکت به بیرون از اتاق پرتش کرد. آیان با قدمی سنگین در را بست، صدای بسته شدن در چنان سهمگین بود که سقف لرزید. بلافاصله بازگشت، به دکتر خیره شد، با نگاهی که انگار میخواست از لایههای چشم عبور کند و ذهن را بخواند. دکتر ساکت و چشمهای کهرباییاش قرمز و خسته بود، اما نه آن خستگی برای آیان اهمیت داشت، نه وضعیت بهمریختهی سعید، چون تنها چیزی که ذهنش را درگیر کرده، یافتن قاتلیست بیوقفه و بیرحم؛ کسی که بیامان قربانی میگیرد و او را در تلهای بیاساس اسیر کرده است. آیان فاصله را با گامهایی سنگین، اما سنجیده طی کرد. نه مثل دویدن، بلکه شبیه به حرکت آونگی که آرام، اما بیرحم پیش میآید. تا جایی آمد که نفسهایش با نفسهای دکتر یکی شد. سکوتشان، لحظهای بلندتر از هر فریادی بود. آرش سرش را کمی پایین گرفت، شاید برای فرو خوردن کلمهای، یا شاید برای حفظ آرامش، بعد آهسته لب زد: – میدونم، حق داری عصبانی باشی. ولی بدون من اختیاری از خودم ندارم، وقتی دستور از بالا داده میشه، میدونی کاری جز اطاعت کردن از دستم برنمیاد. آیان با تعجب نفسش را بیرون داد، اما به روی خودش نیاورد؛ کمی عقب رفت و لبهایش را روی هم فشرد. هیچ چیز نمیگفت، اما چشمانش بلندترین سؤال دنیا بودند، آرش که بازی چشمهای آیان را خوب بلد بود، فهمید هنوز خیلی چیزها را نمیداند؛ نشست روی صندلی فلزی بیپشتی، کنار میز طویلی که شیشههای آزمایشگاهی، تیغهای جراحی، و سوزنهای تشریح منظم چیده شده بودند. – خب، از کجا بگم؟ اکستروژن جنین بعد از مرگ، زمانی اتفاق میافته که مادر میمیره و جنین هنوز داخل رحمه. بعد از مرگ، بدن شروع میکنه به تجزیه بافتها و گازهایی تولید میکنه که طبیعتا از بدن خارج میشن،حالا چون جنین هنوز تو رحم مادره، اگه مانعی نباشه، مثل فشاری روی واژن، جنین توسط همین گازها اینجوری میاد بیرون یعنی گاهی تا نیمه، و حتی گاهی کامل هم خارج میشه! آیان ساکت نشست. نگاهش به جنازهای بود که روی میز دراز کشیده، و دستی کبود از دهانش بیرون زده بود. پوست اطراف دهان، شکافته شده و کبودیها از نای تا ترقوه ادامه داشتند. آرش نیمرخ آیان را نگاه کرد؛ چشمهای درشت و زیرچشمیاش، جای بخیه روی لپش را آنالیز کرد، و وقتی نگاهشان در هم گره خورد، آرش ادامه داد: – این اتفاق نادره، ولی ثبت شده. بعضی وقتها، جنین کامل میاد بیرون، مثل تولد، اما نه برای زندگی، برای نموندن تو رحم مادر! آیان چانهاش را خاراند، بعد دو دستش را برد پشت گردنش، روی صندلی چرخدار لم داد، و به سمت چپ و راست حرکتهای ریزی انجام داد؛ همین که دهان باز کرد برای سوال، آرش سریع پیشدستی کرد و با لحنی تند گفت: – «نه، نه آیان! نری جای بپرسی که موقع زایمان به قتل رسیده یا نه، بهت میخندن جناب سرگرد!» -
بعدش من سکوت رو شکوندم و گفتم: ـ من عکسشونو دارم. پروانه خانوم با تته پته گفت: ـ ولی من ... من اونا رو هیچوقت ندیدم اما این حرف تو خیلی ذهنم رو مشغول کرد. یادت میاد پدر و مادرت رو کدوم بیمارستان بردن؟ سریع گفتم: ـ آره، بیمارستان شفا. بعد از این حرفم پروانه خانوم بدون هیچ حرفی کیفش رو گرفت و از خونه رفت بیرون. خدایا یعنی ممکنه؟ ممکنه این اتفاق واقعی باشه؟! رفتم به عرشیا سر زدم. هنوز خواب بود، بعدش رفتم تو اتاقم که تا در رو باز کردم، مه لقا یه کش و قوسی به بدنش داد و گفت: ـ باران چرا بیدارم نکردی؟ من بدون توجه به حرفش فقط رو تختم نشستم و به پنجره خیره شدم. مهلقا دوباره پرسید: ـ الووو، خانوم با توام! همونحور متعجب گفتم: - مهلقا من فکر میکنم مامان بابای من با پدر و مادر عرشیا باهم تصادف کردن. مهلقا یهو از رو تخت پرید و گفت: ـ دیوونه شدی باران؟ چی داری میگی؟ بعدش تمام حرفای پروانه خانوم رو براش تعریف کردم. حالا مهلقا هم مثل من متعجب کنار تختم نشست و گفت: ـ من از همون اول شک داشتم که این همون رفیق بچگیت باشه حالا الان باید این معما رو حل کنیم که اگه این اتفاق درست باشه چطور باید به عرشیا بگی! بهرحال اون به خانوادش وابسته بود. نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ امیدوارم عرشیای من نباشه، حداقل خدا اینکارو باهام نکنه.
-
پروانه خانوم گفت: ـ آره تو بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی، روی عرشیا تاثیر داری؛ به حرفت گوش میده. چیزی نگفتم اما نتونستم هم ساکت بمونم، وقتی بلند شدم پرسیدم: ـ پروانه خانوم از اون خانواده خبری دارین؟ پروانه خانوم با تعجب گفت: ـ کدوم خانواده!؟ گفتم: ـ همونی که پدر و مادر عرشیا باهاشون تصادف کردن. دوباره قیافش عادی شد و گفت: ـ نه گفتم که؛ فقط در همین حد میدونم که اونام درجا تموم کردن. چطور مگه؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ آخه... آخه پدر و مادر منم همون سال و تو همون خروجی تصادف کردن و فوت شدن. بعد گفتن این جملم جفتمون بدون هیچ حرفی تا دو دقیقه بهم زل زدیم.
-
پارت6 کلید رو چرخوندم تو قفل و در که باز شد، هنوز پام کامل نرفته بود تو خونه که صدای خندههای هلیا پیچید تو گوشم. – وااای بالاخره اومدی! ببین ساعت چنده، زود بدو برو دوش بگیر که شامو بسوزونم! یه لبخند نصفهنیمه نشست گوشه لبم. این دخترو با همین انرژیِ بیوقفهش دوست داشتم. صدای موزیک از اسپیکر کوچیک توی آشپزخونه میومد. بوی خوب پیاز داغ و یه کم تهدیگ سوخته تو هوا پیچیده بود. کفشا رو درآوردم و انداختم یه گوشه، مانتو رو هم آویزون کردم و رفتم سمت اتاق. – اوووف هلیا بذار یه نفس بکشم بعد دوش، هنوز پام نرسیده! هلیا با پیشبند گلگلی و موهای بستهش سرشو از پشت دیوار آشپزخونه آورد بیرون: – نفس کشیدن بعد دوش، نه قبلش! برو خوشگل شو بیایم شام بخوریم، کلی حرف دارم برات. یه لبخند زدم و گفتم: – باشه خانوم رییس! رفتم سمت اتاق، اونجایی که همه خستگیهامو میذاشتم دم در و خودمو پرت میکردم رو تختم.
-
مُراقــب بــآش
به چه کسـی اِعتــمـــآد میکنی،
“شیـــــــطان” هَـــــم یه زَمــــــآنـی “فرشتـــــــــــه” بــود