تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
پارت هشتاد و پنجم سامان گفت: ـ میریم؟ بلند شدم و گفتم: ـ آره حتما. دیدم وایستاد و منو نگاه میکنه! گفتم: ـ بریم دیگه! ـ نمیشه با گردنبندت بریم؟ خندیدم و گفتم: ـ تو هم خوب عادت کردیا!! قشنگ تنبل شدی رفت! یکم لبخند زد و گفت: ـ آخه راهش طولانیه! میترسم قلبم بگیره! یهو جدی شدم و گفتم: ـ ببینم قرصاتو خوردی؟ صورتت یکم زرد شده... گفت: ـ آره بابا خوردم؛ منتها حرف این زنه راجب این دختر کوچولو از امروز رو دلم سنگینی میکرد! گفتم: ـ باشه سریعتر بریم اما من آدرس اونجا رو بلد نیستم که بخوام تصورش کنم! سامان گفت: ـ پس باید چیکار کنیم؟ یکم فکر کردم و گفتم: ـ میتونی به من نگاه کنی و اونجا رو تصور کنی؟ لبخند شیطونی زد و گفت: ـ اونکه خوراکمه!
- 82 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و چهارم نگاش کردم و زدم به پشتش و گفتم: ـ تو رو هم دوست دارم الاغ! ـ آره مشخصه! ـ باشه باور نکن! ولی به روز بهتر ثابت میشه که چقدر تو رو دوست دارم! همونجوری که داشت به گردنم پماد میزد گفت: ـ اگه قلبم تا اون موقع طاقت بیاره... گفتم: ـ قلبت تا زمانی که من پیشتم چیزیش نمیشه؛ نترس! لبخند شیطونی زد و گفت: ـ چشم؛ هر چی تو بگی! زدم رو دستش و گفتم: ـ خب پمادم زدی ، حالا برو اونور...پررو نشو! خندید و رفت رو مبل بغلی نشست و بعد از یکم ور رفتن با گوشیش گفت: ـ رییس امشب کاری نداری؟ نگاش کردم که ادامه داد: ـ منظورم اینه که اگه امشب پروندهایی برای انجام دادن نداری، میشه بریم پرورشگاه؟ گفتم: ـ پرورشگاه؟ ـ آره همون پرورشگاهی که همیشه بهش سر میزنم! امروز نبودی؛ مدیرش زنگ زد و گفت که یه دختر کوچولو خیلی بیقراری میکنه و ذهنمو خیلی مشغول کرده... نگاش کردم و به این فکر میکردم که این پسر چقدر سرشار از محبت و مهربونیه! فکر کنم خدا خاکش و از بقیه آدماش سوا کرده! آخه چجوری امکان داره کسی که خودش طعم محبت نچشیده، اینقدر از صمیم قلبش محبت کنه؟!
- 82 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و سوم با صدای سامان به خودم اومدم: ـ رییس حواست کجاست؟ با توام.. گفتم: ـ چی میگی؟ ـ میگم چیشد که این سوالو پرسیدی؟ گفتم: ـ هیچی همینجوری! میخواستم ببینم زندگیت چقدر برات ارزش داره! شونه ایی بالا انداخت و چیزی نگفت! از رو صندلی بلند شدم و گفتم: ـ خیلی خوشمزه بود! دمت گرم واقعا! سامان همونطور که ظرفیت رو جمع میکرد گفت: ـ نوش جونت رییس! برو بشین... الان میام پمادتو میزنم. دکمه همش به پر و پای سامان میپیچید و سامان بهش میگفت: ـ میشه یه لحظه منو ول کنی، ظرفیت رو بشورم؟ رفتم سمتش و با خنده دکمه رو بغل کردم و گفتم: ـ خب دوستت داره بخاطر همین بهت میچسبه! سامان همونطور که ظرفا رو آب میکشید گفت: ـ من میخوام تو دوسم داشته باشی! دوست داشتن دکمه به چه دردم میخوره آخه؟! خندم گرفته بود! به پا و بدن دکمه نگاه کردم و گفتم: ـ سامان زخماش بهتر شده نه؟ سامان گفت: ـ والا اونجوری که شما اون روز براش اشک ریختی، منم اگه آش و لاش بودم شفا پیدا میکردم! رفتم رو مبل نشستم و با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ باورم نمیشه که داری به یه حیوون حسودی میکنی!! سامان دستاشو با حوله خشک کرد و از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: ـ برای اینکه اونو بیشتر از من دوست داری!
- 82 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
تخیلی بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ
Mahsa_zbp4 پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
قلم جادویی- 11 پاسخ
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و سه به آرامی بر روی صندلی نشست و کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد. صدایش میلرزید و بعضی از کلمات کامل از دهانش خارج نمیشدند. - واضح بخوان، چرا صدایت میلرزد؟ مادر ایزابلا چشمانش را باز کرده و به او خیره شده بود. - نکند واقعا از من میترسی؟ با تمسخر گفته و پوزخندی زده بود. - به حرفهای جکسون گوش نکن، درست است که چند نفر را اخراج کردم اما تو که خدمتکار این خانه نیستی و اکنون هم خودم از تو خواستم برایم کتاب بخوانی پس بهتر از تلاش کنی زیبا بخوانی نه با این صدای لرزان. جیزل سری تکان داد. درست میگفت او که خدمتکار نبود و قرار نیست اخراج بشود. جکسون نیز اکنون به سفر رفته و چند وقتی نیست و جیزل بیشتر اوقات با مادر ایزابلا تنها بود، در نتیجه باید با او دوست میشد حتی اگر خندهدار یا سخت باشد. هر دو اکنون تنها بودند و دوستشان رفته بود، پس باید با یکدیگر کنار میآمدند. نگاهش را به کتاب دوخت و شروع به خواندن کرد. آرام شده بود و دیگر صدایش نمیلرزید. این زن هم یک پیرزن است مانند هزاران دیگر، فقط با تفاوتهای جزئی! ده ثانیه، ده دقیقه و سپس یک ساعت گذشت و او همچنان در حال خواندن بود. حقیقتا از این کار خسته نشده بود زیرا کتال خواندن را دوست داشت و اکنوت نیز فرصتش پیش آمده بود که برای شخص دیگری بخواند. مخصوصا اینکه آن شخص نیز در سکوت و با چشمانی بسته فقط به او گوش میداد. خوشحال بود که مادر ایزابلا ایرادی از او نگرفته، زیرا یعنی اینکه از خواندن او خوشش آمده و ایرادی در او ندیده بود. دست از خواندن برداشت و به او نگاهی انداخت. در خواب عمیقی فرو رفته بود. نور آفتاب روی صورتش افتاده و چین و چروکهای پیشانیاش را نمایان کرده بود. اگر کمی خوشاخلاقتر بود به نظر میرسید میتوانست مانند سایر مادربزرگها دلنشین باشد. از پنجره به حیاط خانه خیره شد. نمیدانست جکسون چه زمانی برمیگشت اما امیدوار بود که هر چه زودتر بیاید. بدون او در این خانه خیلی احسای تنهایی میکرد و حتی دلش نمیخواست از خانه خارج شود. از کودکی هیچ دوستی نداشت و اکنون نیز که اولین دوستش از او دور شده بود، دلش برایش تنگ شده بود. کتاب را بست و سرش را به صندلی تکیه داد اما نگاهش را از پنجره نگرفت. با آب شدن برفها و در آمدن گلها حیاط خیلی زیبا میشد؛ میتوانست آنجا بنشیند و به همراه بک فنجان چای کتاب بخواند. ای کاش تا آن موقع جکسون آمده باشد تا بتواند با او هم کمی گپ بزند. بدون تکان داد سر خود نگاهش را به مادر ایزابلا دوخت که با چشمان باز او مواجه شد. صاف نشست. - بیدار شدید؟ مادر ایزابلا عصایش را روی زمین زده و بلند شد. همانطور که دامن بلند لباسش را با دست صاف میکرد، پاسخ او را داد. - هر از گاهی بیا و برایم کتاب بخوان، صدایت را دوست داشتم! جیزل نتوانست جلوی خودش را بگیرد و لبخند بزرگی نزند. با صدای نسبتا بلندی پاسخ او را داد. - حتما مادر ایزابلا! بدون اینکه لحظهای مکث کند، افکارش را روی زمین ریخت. - با گرم شدن هوا میتوانیم در حیاط بنشینیم و به همراه چای گرمی برایتان بخوانم. مادر ایزابلا نگاهی به او نکرد. شال بافتش را محکم دور خود پیچید و مانند همیشه سرد پاسخ داد. - از نشستن در حیاط خوشم نمیآید. دیگر منتظر نماند تا پاسخی از او دریافت کند و راهی در خروجی شد. جیزل همانجا ماند. با دهانی باز شده و چشمانی خجالت زده! لب پایینش را به دندان گرفت. نتوانست جلوی خود را بگیرد و خندهاش را به دیوانگی خود پنهان کند. چقدر زود با او صمیمی شده بود و فکر میکرد الان است که قبول کند. هر چقدر هم تلاش میکرد، دیوانگیاش پایان نمییافت و هر روز نیز به آن افزوده میشد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و دو بر روی دورترین صندلی از مادر ایزابلا نشست و کتابش را باز کرد. با اینکه گل و گیاههای حیاط همه خشک شده بودند اما در خانه همیشه گلهای تازه وجود داشت. البته که در این چند روز مادر ایزابلا حتی به آنها هم توجه نکرده بود و جکسون گلها را عوض میکرد. بوی گلهای تازه در فضا پخش شده بود. سرش را پایین انداخت و مشغول خواندن کتابش شد. او عادت داشت هنگامی که کتاب میخواند، نمیتوانست در سکوت از روی کتاب روخوانی کند و با چشم بخواند، حتما باید متن کتاب را پچپچ میکرد تا متوجه بشود که چه میگوید. به عادت همیشگیاش متن کتاب را برای خودش پچپچ میکرد. از آنجایی که به قسمت دوست داشتنی کتاب رسیده بود، بدون اینکه متوجه بشود، صدایش کمس بالاتر رفته بود. محو کتاب شده بود که صدای مادر ایزابلا او را از دنیای کتاب بیرون آورد. - چقدر سر و صدا! با لحن آرامی گفته بود اما جیزل ناخودآگاه ترسیده بود. از جای پرید. - مرا ببخشید مادر ایزابلا، قصد مزاحمت نداشتم. مادر ایزابلا بدون توجه به او کمی صاف نشست و نفسش را بیرون داد. عصبی به نظر نمیرسید اما آزرده خاطر شده بود. برای اینکه مزاحم او نشود، از روی صندلی بلند شد. - به اتاقم میروم تا بتوانید استراحت کنید. به سوی درب سالن رفت که صدای مادر ایزابلا بلند شد. - پردههای سالن را بکش. با صدای آرامی گفته بود. جیزل متعجب به سوی او برگشت. - پردهها را؟ تا کنون ندیده بود که مادر ایزابلا پردههای خانه را بکشد. تنها اتاقهایی که پردههای آنها کشیده میشد و نوری به داخل اتاق میآمد، اتاقهای جکسون و جیزل بودند. جکسون نیز هنگامی که مادر ایزابلا به اتاقش میآمد، آنها را میکشید. مادر ایزابلا پاسخش را نداد و فقط به پردهها اشاره کرد. جیزل به سوی پردهها رفته و آنها را کنار زد. با کنار رفتن هر کدام از پردههای خانه، نور دلپذیری وارد میشد و زیبایی سالن را چند برابر میکرد. اکنون گلهای رنگارنگی که درون سالن بودند، اکنون کاملا خودنمایی میکردند. بعد از کشیدن تمامی پردهها و نمایان شدن حیاط خانه که برف آن رفته- رفته آب میشد، به سوی درب سالن رفت اما با شنیدن صدای مادر ایزابلا دوباره ایستاد. - کمی برایم کتاب بخوان! دوباره این جیزل بود که متعجب به سوی او بر میگشت. - کتاب بخوانم؟ و باز هم سوالی بیربط و نشنیدن پاسخی از سوی مادر ایزابلا! بهخاطر میآورد اولین باری که جکسون مادر ایزابلا را به او معرفی میکرد، گفته بود که از اینکه شخص دیگری برایش کتاب بخواند، متنفر است. اکنون که از او خواسته بود که برایش کتاب بخواند، فکر میکرد فقط میخواهد از دستش راحت شود و او را از خانه بیرون بیاندازد. با قدمهایی آرام به سوی صندلی رفت. نمیخواست به آن صندلی برسد، روی آن بنشیند و کتاب را باز کند، اما همین کارها را انجام داده بود. کتاب را روی پایش گذاشته و بعد از اینکه نفش عمیقی کشید، شروع به خواندن کرد. هنوز جمله اول از دهانش خارج نشده بود که صدای آرام مادر ایزابلا بلند شد. - بلندتر! ترسیده آب دهانش را پایین داد. حقیقتا این زن مرگ او میشد. بلندتر شروع به خواندن کرد که دوباره مادر ایزابلا مانع ادامه حرفش شد. - چیزی نمیشنوم، نزدیکتر بیا! دستور داده بود و جیزل مجبور بود بدون چون و چرا اطاعت کند. بلند شده و کمی به او نزدیک شد. میخواست بنشیند که مادر ایزابلا مانعش شد. - اینجا! به سوی او برگشت. مادر ایزابلا درست به صندلی کنار خودش اشاره میکرد. با ترس و پاهایی لرزان به سوی او میرفت. خودش هم نمیدانست برای چه آنقدر از این زن میترسد و وحشت دارد؛ شاید بخاطر آن تعریفهایی بود که از او میکردند. آن حرفها ترس در دلش انداخته بودند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و یک امروز جکسون عازم سفر به لیون شده و صبح قبل از طلوع آفتاب به سوی ایستگاه قطار رفته بود. قول داده بود که هر وقت فرصتی پیدا کند برای جیزل نامه بنویسد و او را از اوضاع و احوال لیون مطلع کند. سوار درشکه شده و به سوی دانشگاه رفته بود. دیگر کمکم هوا به سوی خنکی بهارهای میرفت و دیگر نیازی به پالتوهای بلند و سنگین نداشتند. کمتر از یک هفته دیگر فصل عوض شده و وارد فصل بهار میشدند. تغییر فصل را دوست داشت و لحظهشماری میکرد تا بتواند حیاط خانه مادر ایزابلا را پوشیده از گلهای رنگارنگ ببیند. درشکه درب دانشگاه توقف کرد و از آن پیاده شد. سر و صدای زیادی به گوش میرسید؛ خیال کرد دوباره دانشجویان بر سد موضوع بیاهمیتی بحث میکنند اما با حرکت درشکه و کنار رفتن آن، متوجه تجمع درب دانشگاه شد. دانشجویانی از هر پایه و رشتههایی متفاوت درب دانشگاه تجمع کرده بودند. صدای فریادشان تا چند خیابان آنطرفتر میرفت. نگهبانان و ماموران سعی میکردند جلوی آنها را بگیرند اما موفق نمیشدند. به سرعت به سوی آنها دوید. مائل را در میان آنها دیده بود، به سویش رفته و با گرفتن مچ دستش او را از بین جمعیت بیرون کشید. اکنون که به آنها نزدیک شده بود صدایشان را واضح میشنوید. شعار " بگذارید آگاه بمانیم " در فضا طنین انداخته بود. نگهبانی فریاد زد. - هر چه زودتر متفرق شوید وگرنه مجبور میشوم از روش دیگری استفاده کنم. دانشجویی از میان جمعیت فریاد کشید: - شما حق ندارید تجمعات دانشجویی را بر هم بزنید، ما چگونه میتوانیم درسهایمان را پیش ببریم اگر نتوانیم به گفت و گو بنشینیم؟ جیزل به مائل نگاه کرد. - چهشده؟ مائل عصبی شانهای بالا انداخت. - میگویند دانجشویان نمیتوانند دیگر چه در حیاط دانشگاه و کلاسهای درس ارتباطی خارج از درس همان ساعت داشته باشند و با هر تجمعی حتی اگر کوچک هم باشد، برخورد میشود. جیزل پوف کلافهای کشید. دوباره صدای فریاد اعتراض دانشجویان بالا رفته بود. دختری از میان جمعیت فریاد زد. - چند روزی است یک روزنامه به دست ما نرسیده، به دنبال هر کتابی که میگردیم ممنوع شده است، چگونه میتوانیم به درس خواندن ادامه بدهیم؟ ما میخواهیم آگاه شویم نه اینکه حتی زندگی معمولی را هم از ما بگیرید. نگهبان فریاد زد. - این دستور است و باید انجام شود. درهای دانشگاه بسته شده بود و به کسی اجازه ورود داده نمیشد. - الان باید چه کنیم وقتی نمیگذارند داخل برویم؟ مائل پاسخش را داد. - میگویند چند روزی قرار است دانشگاه تعطیل شود. جیزل با ناامیدی به او نگاهی انداخت و سپس نگاهش را به تجمع دانشجویان داد. اکنون حتی درس هم نمیتوانست بخواند. هر کسی هر چقدر هم بخواهد خود را جدا از مردم رنجکشیده بداند، باز هم به طوری با آن گره میخورد. - بهتر است برویم، هر چقدر اینجا بمانیم و اعتراض کنیم هیچکس قرار نیست به ما گوش بدهد. مائل سر تکان داد و هر دو به سوی خانه حرکت کردند. هنگامی که به خانه رسید، لباسهای خود را تعویض کرده و پایین رفت تا کمی در سالن بنشیند. از ماندن زیاد در اتاقش خسته شده بود. با کتابی که به دست داشت وارد سالن شد که با مادر ایزابلا روبهرو شد. مادر ایزابلا در حالی که روی صندلی مخصوص خود نشسته و روسری بافت قهوهای رنگش را دور خود پیچیده بود، چشمانش روی هم بود. آرام در را بست تا مزاحم او نشود. در این چند روز اوضاع مادر ایزابلا زیاد خوب نبود و حتی حساسیتش نسبت به قبل بدتر هم شده بود و اکنون دیگر از ساعت ده شب به بعد هیچ شمعی را در خانه روشن نمیگذاشتند. بعد از اتفاقات اخید و درگیر شدن اشراف، مادر ایزابلا یکبند سر درد داشته بود. او که هر روز بدون خواندن چند صفحه کتاب نمیتوانست زندگی کند، در این چند روز حتی یکبار هم کتاب به دست او ندیده بود و فقط او را در حالی مییافت که چشم بر هم نهاده و آرام روی صندلیاش عقب و جلو میرفت. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد بعد از پیاده کردن هر دو به سوی خانه روانه شدند. هنگامی که مائل و لیدیا هنوز نشسته بودند، جکسون هیچ نگفته بود اما با پیاده شدن آنها جکسون بلند شده و دوی صندلی روبهروی جیزل نشست. - شاید برای مدتی خانه نباشم. جیزل به او نگاه کرد. - چرا؟ مدتی را با حالتی گفته بود که گویی چندین ماه میخواهد از خانه دور بماند. از پنجره کوچک درشکه به بیرون خیره شد. - باید به لیون بروم؛ اوضاع در آنجا بسیار به هم ریخته، حتی یک ساعت هم اعتراضها خاموش نمیشود و مردم تمام مدت به دنبال گرفتن حق خود هستند. با ناامیدی اضافه کرد. - گرچه نمیتوانند! کمی به سوی او خم شدم. نگران شده بودم؛ نگران مردمی که حتی تا کنون یکبار هم آنها را ندیده بودم و حتی نامشان را نمیدانستم؛ اما این را خوب میدانستم که نمیخواهم بلایی بر سر مردم کشورم بیاید. - تو میخواهی چه کنی؟ نکند قصد داری با مردمت بجنگی؟ جکسون به سرعت به سوی جیزل برگشت. با ابروهایی درهم کشیده و متعجب به او خیره شد. - تو مرا اینچنین شناختهای؟ فکر میکنی در مقابل مردمم و حقی که متعلق به خودشان است میایستم؟ - پس برای چه میخواهی بروی؟ نمیدانست برای چه آنقدر عصبی شده بود در حالی که جکسون هیچ حرف اشتباهی نزده بود. اوضاع به هم ریخته فرانسه روی خلق و خوی او نیز تاثیر گذاشته بود. - من چند ماه دیگر درسم کاملا تمام میشود؛ من یک سیاستمدار هستم مادمازل! نفسش را کلافه بیرون داد و دستی در موهایش کشید. - من باید بروم؛ باید بروم و آنها را آرام کنم تا حداقل جانشان را نجات بدهم، میدانی روزانه چند نفر بر سر خواستن تکهای نان جان میدهند؟ نمیتوانم بمانم و اینها را ببینم. کمی به سوی جیزل خم شد. - تو باید درک کنی که من مقابل مردم نیستم، فقط میخواهم به آنها کمک کنم. جیزل چیزی نگفت و فقط با چشمانی که اکنون در آنها اشک جمع شده بود به جکسون نگاه کرد. گاهی اوقات از خودش بدش میآمد که توانسته بوو خود را نجات دهد و به مکان امنی پناه بیاورد در حالی که انسانهای بسیاری در فقر و بدبختی به سر میبرند. نمیتوانست به این فکر کند که او هر روز سه وعده غذای مفصل در خانه مادر ایزابلا نوشجان میکرد و در آن بیرون کسانی بودند که چند روزی یکبار هم غذایی برای خوردن گیرشان نمیآمد. تا پایان مسیر هیچیک چیزی نگفتند. بعد از پیاده شدن و ورود به خانه، جیزل به سوی اتاق خود رفته و جکسون نیز نزد مادر ایزابلا، که منتظر او بود تا کمی با جکسوت صحبت کند، رفت. جیزل همانطور که لباسهایش را تعویض میکرد، به فکر فرو رفته بود. تا این لحظه از زندگیاش و تمام عمرش که در سن ملو گذشته بود، سعی نکرده بود موضع سیاسی خود را تعیین کند و بخواهد فعالیتهای عجیبی انجام بدهد؛ اما اکنون میدید چگونه کسانی که همسن خود او هستند هر یک حرفی برای گفتن در این زمینه داشتند و در دانشگاه یا محافل دیگر به راحتی در این باره اظهار نظر میکردند. در سن ملو تنها چیزی که میدید نیز ریاکاری بود. آنجا مردم تحصیلکرده و یا روشنفکر نداشت و همه فقط هنگامی که میشنیدند حکومت کار مفیدی برای کشاورزان و کارگران انجام داده از خوبیاش میگفتند و هنگامی که میدیدند بر ضدشان عمل کرده در جناح مخالف قرار میگرفتند و بد و بیراهها شروع میشد. تنها یکبار آقای چارلز به او گفته بود: - خوشی که زیر دل بزند باعث میشود مردم فکر کنند اوضاعی از این بهتر هم هست؛ زمان ناپلئون هم قشر کارگر زیادی خوشی دیده بودند؛ اینها را نبین که اکنون میگویند آن موقعها ما همیشه در جنگ بودیم، هنگامی که پیروزی با دست میآمد همینها هفتهها جشن برپا میکردند و وای به حال روزی که در یک جنگ چیزی از این کشور کم میشد، همین مردم خون یکدیگر را میخوردند و به سرعت خود را کنار میکشیدند. این روزها مردم دیگر به هیچچیز اهمیت نمیدهند، حتی اگر تمامی کشورمان را تصاحب کنند، مردم میگویند باز هم خوب است که هنوز نفس میکشیم. -
پارت هشتاد و دوم سامان یکم فکر کرد و گفت: ـ من زندگی و خیلی دوست دارم اما اگه این قلب لعنتی بذاره! خندیدم و گفتم: ـ نگران نباش! تا اینجا که طاقت آورده، از اینجا به بعدشم میاره! کمی با ناراحتی بهم نگاه کرد که گفتم: ـ چی شده؟! گفت: ـ هیچی! فقط...فقط ای کاش تو هم میتونستی اینجا بمونی. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ ولی نمیشه! تو متعلق به این دنیایی و من متعلق به یه دنیای دیگه! گفت: ـ یعنی اگه یه روز من مردم، اون دنیا میبینمت؟ خندیدم و گفتم: ـ نه خنگه خدا! من تو اون دنیا اصلا جسمی ندارم سامان. تو فقط جذب جسم من شدی همین! بیخودی برای خودت بزرگش نکن! بهم چشم غرهایی داد و گفت: ـ حالا همش منو مسخره کن! من عاشق شخصیتت هم شدم نه فقط این جسمی که دارم میبینم! خندیدم و گفتم: ـ حالا نمیخواد اینقدر جدی باشی! ولی میخوام یه اعترافی کنم... با هیجان منتظر حرفم شد و گفتم: ـ روزی که ماموریتم اینجا تموم بشه و بخوام برگردم واقعا دلم برات تنگ میشه! فکر نمیکردم یه آدم اینقدر ذهنمو مشغول کنه اما تو اینکارو کردی! با ذوق گفت: ـ جدی میگی رییس؟ از ذوقش خندیدم و گفتم: ـ آره! اما این فقط کمی از اعتراف واقعی من بود! حقیقت ماجرا این بود روزی که قرارها از اینجا برم از دلتنگی برای سامان میتونم تا مدتها بشینم و گریه کنم! یکاری با قلبم کرد که حتی خوده خدا هم بخواد درمانش کنه، نمیشه...
- 82 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رز. شروع به دنبال کردن بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ کرد
-
قلم جادویی
- 11 پاسخ
-
- 2
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
قلم جادویی
- 11 پاسخ
-
- 3
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
تخیلی بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ
Khakestar پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
قلم جادویی- 11 پاسخ
-
- 3
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
RobertTer عضو سایت گردید
- دیروز
-
قلم جادویی
- 11 پاسخ
-
- 3
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
تخیلی بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
قلم جادویی- 11 پاسخ
-
- 2
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و یکم با تعجب پرسیدم: ـ این چیه ! خوشرنگ هم بنظر میاد! سامان یه لقمه گرفت و داد دستم و گفت: ـ املت! یه گاز زدم...واقعا خوشمزه بود! گفتم: ـ بنظرم تو باید سرآشپز میشدی! آفرین بهت! سامان ذوقی کرد و گفت: ـ نوش جونت رییس! همینطور که مشغول غذا خوردن بودم، سامان گفت: ـ یکم استرس دارم! ـ برای چی؟ ـ پس فردا کنکور دارم دیگه! یکم باباش استرس دارم؛ این اواخر اصلا نخوندم! عادی گفتم: ـ نگران نباش! من مطمئنم موفق میشی! گفت: ـ نمیشه یکاری کنی من مهندسی قبول بشم؟! نگاش کردم و گفتم: ـ سامان جون من کارمام! جادوگر که نیستم! بعدشم اگه یه درصد بهت کمک کنم، حق بقیه دانشجوها ضایع میشه! یه هوفی کرد و گفت: ـ یبار هم نشد برای من پارتی بازی کنی! پوزخند زدم و چیزی نگفتم...نمیدونست که بخاطر جونش من با عزراییل قمار کردم! داشت با دکمه ور میرفت که پرسیدم: ـ سامان؟ ـ جانم؟ ـ نظرت راجب زندگی چیه؟
- 82 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
قلم جادویی
- 11 پاسخ
-
- 2
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
تخیلی بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ
Taraneh پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
قلم جادویی- 11 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
تخیلی بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ
shirin_s پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
قلم جادویی- 11 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
تخیلی بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
قلم جادویی- 11 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
تخیلی بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
قلم جادویی- 11 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام نودهشتیا! حالتون چطوره؟! من برگشتم با یک مسابقه دیگه... مسابقهای که زمانی کلی طرفدار داشت و شرکت کننده💛 بنا به درخواست مکرر شما عزیزان هاگوارتز به نودهشتیا برگشته🤎 این مسابقه با تمام مسابقهها فرق میکنه چون پشتش یک قصه داره، قصهای از دل رویا... 📚📚📚 روزی روزگاری نودهشتیا با سرزمینی بزرگ و عجیب مواجه میشه، سرزمینی به اسم ماوراء... این سرزمین درست مثل چهارفصل زندگیمون به چهار قسمت تقسیم میشد. قسمت اول آبی رنگ بود، آبی تیره... قصرش از غار سنگی بود، ماه آسمانش همیشه کامل! این قسمت به اسم گرگها بود، گرگینههای ماوراء!🐺💙 قسمت دوم تنها قسمت دو رنگ سرزمین بود، این بخش تماما سبز و بنفش بود، قصری در کار نبود بلکه پراز کلبههای عجیب و شلوغ بود، شلوغ از جاروهای بلند! این قسمت صدای غار و غار کلاغها با صدای خندههای مهیب مساوی میشد، خندههای جادوان! این بخش از سرزمین به نام جادوگرهای ماوراء بود!🧙🏻♀️🧝🏻♀️ قسمت سوم که به بخش خونین شهرت داشت، قسمت پرآوازه و خاص ماوراء... قصری سیاه رنگ با افرادی خونین لب و پوستی همانند برف... جامهای سرخشان را بالا آوردند و این قسمت از سرزمین را به نام خود کردند معرفی میکنم، خونآشامهای ماوراء!🧛🏻♀️ و قسمت آخر... بوی مرگ و بوی ترس... قصر که نه اما این قسمت ساخته از خانههای بزرگ و کوچک بود، خانههایی که به تسخیر اشباح درآمده، این بخش از سرزمین متعلق به ارواح و معروف به وحشت است.🧟♀️🩶 و حالا ماوراء بود و نودهشتیا... نودهشتیا برای گذر از هاگوارتز قلم جادویی حاضر کرد و با امید به چشمهای نویسندهها خیره شد، با قدرت همیشگیاش گفت: - هزاران درود به هنرمندهای ایرانی، نویسندههای من، این قلم جادویی برای شما است، در این مسیر از ماورا افتخار همراهی میدهید؟! 📚📚📚 این بود از قصه بی پایان مسابقه، پایان رو کدوم از شما عزیزان قراره بنویسه؟ الله و اعلم!🌈 توضیحات👇🏻 مرحله اول: بعداز اعلام آمادگی برای مسابقه، سئوالاتی گذاشته میشه که هر شرکت کننده موظفه به اون سئوالات جواب بده📝 مرحله دوم: جوابهای شما به اون سئوالات شما رو وارد به یکی از بخشهای ماوراء میکنه🏞️ • کاربر عزیز! ممکنه که شما برفرض عضو گروه گرگینهها باشی اما دلت گروه جادوگرها رو بخواد، اگه دستمون باز باشه و نظم مسابقه بهم نخوره میتونیم عوض کنیم اما بهتره که با گروهی که جوابهاتون هم خونی داشته بمونید🫶🏼💫 مرحله سوم: گروهها تشکیل شدند و حالا اولین چالش برگزار میشه که این چالش...🤔 این مسابقه پراز سورپرایزه و اگه الان تمام چالشها رو توضیح بدم مزه قشنگش از بین میره پس به طور خلاصه میگم که: - ما تو هر مرحله به نوشتههاتون احتیاج داریم و تو یکی از مرحلهها شما داستانی با ژانر گروهی که درش هستید ( خونآشام، جادوگر و...)مینویسید🧝🏻♀️ هاگوارتز دو بار تو نودهشتیا رخ داده و هر دوبارش کلی به کاربرها خوش گذشته و جو جالبی تو انجمنمون رخ داده، امیدوارم که به اندازه گذشتهها انرژی داشته باشید و مثل همیشه از مسابقاتی که براتون میزارم استقبال کنید🧚🏻♀️ چرا اسم هاگوارتز گذاشته شده؟ چون درست مثل مدرسه هری پاتر پراز جادو و یادگیری و کارهای گروهی هستش؛ مثل هاگوارتز گروهبندی داره و کلاه مخصوص شما رو گروهبندی میکنه🧙🏻♀️ نودهشتیا منتظرتونه پس اگه میخوای تو مسیر ماوراء همراهیش کنی کلمه «قلم جادویی» رو تو یک ارسال کن تا وارد قصه قشنگمون بشی🏰🗺️ @Taraneh @QAZAL @سایه مولوی @shirin_s @HADIS @سایان @pen lady @آتناملازاده @Amata @Mahsa_zbp4 @Shadow و...
- 11 پاسخ
-
- 8
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد لبخندی بهم زد و با غرور گفت: ـ شما مثل اینکه آقا سامان و خیلی دست کم گرفتیا! من از هیچی هم بالاخره یه چیز در میارم. گفتم: ـ آفرین، بریم بخوریم و تعریف کنیم! مثل پیش خدمات بلند شد و گفت: ـ بفرمایید! استدعا میکنم. خندیدم و گفتم: ـ حالا نمیخواد اینقدر لفظ قلم صحبت کنی! خندید و گفت: ـ بهم نمیاد نه؟ یه نوچی کردم که پشت بندش دست زد و با صدای بلند گفت: ـ هاپو خوشگله، بیا پایین غذا بخور... گفتم: ـ اون هاپو خوشگله اسم داره! سامان اومد سمت میز و گفت: ـ ببخشید... دوباره با صدای بلند گفت: ـ دکمه جان، دختر قشنگم بیا پایین غذا آمادست! داشتم از خنده ریسه میرفتم! قرصمو گذاشت جلومو به لیوان آب ریخت و گفت: ـ اینو باید الان بخوری رییس! بعدش پمادتو میزنم. عادی گفتم: ـ دستت درد نکنه! اما فقط خدا میدونست که چجوری دارم خودخوری میکنم تا بغلش نکنم! آخه اصلا مگه میشه این آدم و دوست نداشت؟! پر از احساس و امید بود! دکمه با سرعت اومد پیش پام و یه مقدار نون و تو آب خیس کردم و گذاشتم جلوش...سامان تابه رو آورد و گفت: ـ یه مقدار سوخته ولی فکر کنم خوشمزست!
- 82 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دهم سفارش ها آماده شد. صحبت ها ادامه داشت و بعد از مدتها دیدن سیاوش و وقت گذروندن با حدیثه، خارج از محدوده کار و دانشگاه، حالم رو خیلی بهتر کرد. در حال لذت بردن از لاتهی خوش عطرم بودم که سیاوش من رو مخاطب حرفش قرار داد. - مینایی، مژههات ریخته ها! خندیدم و لیوان رو روی میز گذاشتم. حدیثه هم در حال نوشیدن شیکش بود و خندید. - آره، ولی شما که فعلا درحال جابهجایی هستین باید باهم مژههای نصفه نیمه کنار بیام. سیاوش هم خندید و کمی به سمتم خم شد. داشت به مژهها و صورتم دقت میکرد. - انقدر که به سالن من متعهدی، بعضی زن و شوهرا متعهد نیستن دختر! خندهای کردم و سر کج کردم و خیره به نگاه نافذ سیاوش شدم. در لحظه به این فکر کردم که چی میشد اگه موهاش رو کوتاه میکرد؟ سیاوش که کاملا تو فکر تغییر دکوراسیون صورت من بود، سکوت کرد و حدیثه گفت: - سیا کی کارای جابهجایی سالن تموم میشه؟ میخوام فیشالم رو بیام حتما. سیاوش کاملا از فکر صورت من درنیومده بود و حواسش به حرف حدیثه نبود. بی حواس گفت: - مینا برای مدل شدن عالیه. قهقهه زدم و حدیثه به بازوی سیاوش کوبید. - انگار نه انگار باهاش حرف زدم! سیاوش تازه به خودش اومد. گوشهی لبش کمی کج شد و دست حدیثه رو گرفت. - ببخشید عشقم بخدا تو عمق صورت این خانوم رفتم. حدیثه نازی برای سیاوش آورد و چشم پشت نازک کرد. - آره دیگه، مینا شده همهی زندگیت. دیگه منو دوست نداری سیسی. سیاوش دستش رو رها و بازوش رو گرفت و سمت خودش چرخوندش. - نه جیگر! بیا که تو عشق اولمی و مینا عشق آخرم! حدیثه بازهم چرخید و به بازوی سیاوش کوبید. میون خندههامون گفتم: - جدی سیا، کی کاراتون تموم میشه؟ سیاوش صندلیاش رو نزدیک تر به حدیثه گذاشت و دست دور گردنش انداخت. - فعلا که جای جدید داره بازسازی میشه. یعنی یکم رنگ نیاز داره با کناف کاری و پارتیشن که همونم طول میکشه. لبهام رو به پایین کش دادم. سیاوش، یکی از بهترین آرایشگاه های تهران رو داشت و به جز اونجا، جای دیگهای رو من حاظر نبودم برم. مژههام از زمان ترمیمشون گذشته بود و کم کم درحال ریختن بود. باید حداقل ریموشون کنم تا زمانی که مکان جدید سالنش رو درست کنه. افکارم رو بیان کردم: - پس فعلا مجبورم یه جای دیگه برم ریمو کنم تا کارتون تموم شه. حدیثه نگاهی از چونه تا چشمهای سیاوش انداخت و گفت: - کی افتتاحیهست؟ سیاوش هم حرکت حدیثه رو انجام داد. - حدودا دو هفته دیگه بازسازی و جابهجایی وسایل تموم میشه. ولی تا تموم شدن بازسازی تاریخ قطعی رو نمیتونم بگم. انتهای جملهش، به من نگاه میکرد و من، تو فکر کار! کاری که باید هماهنگش میکردم که باز تداخل شیفت و کلینیک نداشته باشم. باید تکلیفم با این دخترهی چموش، منشی جدید، روشن میشد!
-
پارت نهم سیاوش اهل گشت و گذار بود؛ بدتر از من و حدیثه! هر سه حس و حالمون به هم نزدیک و حرف های مشترک زیادی برای گفتن داشتیم. بعد از دور زدن شهر برای پیدا کردن یک کافه ی جدید و خوب، بالاخره ادایی ترین کافهی ممکن رو رندوم انتخاب و واردش شدیم. کافهای بود که مشخصا مشتریهاش همیشه ثابت بودن و ما، جدیدترین افراد اونجا بودیم. یک میزی که به دیوار نزدیک بود و نیمکت هم داشت رو انتخاب کردیم و سه تایی پشتش نشستیم. دل دل میزدم برای صحبت کردن از دری با سیاوش. آدم از معاشرت با همچین پسری به شدت لذت میبرد و من هم اهل همین! سیاوش خودش سر صحبت رو حین دیدن منو با ما باز کرد. - دخترای قشنگم چه خبر؟ تعریف کنید. حدیثه که مشغول مرتب کردن موهای پرپشت فرفریاش از توی دوربین گوشی بود، جواب داد: - من که کمتر کار دارم، باهات زیاد حرف میزنم سیا. دیگه خستت کردم. سیاوش سر بلند کرد. - نه دورت بگردم؛ از این حرفا نزنین که ناراحت میشم. عاشق صحبت با شمام. دستم رو زیر چونه زدم و خیره به چشمهای مشکی سیاوش گفتم: - چی بگم سیا. همش کار، کار، کار. منو رو به سمت ما روی میز کشید و بعد دست به سینه شد. - انقدر کار کردی که مشخصه بازم لاغر شدی. صاف نشستم و به صندلی تکیه زدم. مشخص بود که این دو هفتهی اخیر، تا گردن زیر قسط، شیفت، کار، و بی پولی فرو رفتهم! - به قول خودت تا چیزم غرق کارم. قسط وامم دو سه تابی عقبه. باید شیفت برم که پولش در بیاد. حدیثه دستش رو روی دستم گذاشت و فشرد. - آره طفلکی انقدر مشغله داره وقت نمیکنه مثل من بیاد بیرون که. همشم تقصیر فریباست. سیا ابرو بالا انداخت. - باز چیکار کرده اون وزه خانوم؟ فریبا، مامای ارشد یا بهتر بگم، مدیر کلینیک ماماییای بود که اونجا به همراه حدیثه کار میکردیم. زنی مغرور، لجباز، و نفهم بود! با یادآوریش، میون چشمهام رو با دو انگشت فشردم. خیلی صبور بودیم که توی دو سال اخیر تحملش کردیم. هرچند که منشی قبلیاش نتونست و رفت و حالا، وضعیت من اینه! - با حمیده کنار نیومد. طفلکی کاری نبود که توی اون مطب انجام نده. ولی فریبا همش غر میزد و گیر میداد بهش. حدیثه هم انگار یادآوریش، اون رو حرصی کرده بود. طبق عادت طرهی مویی از پیشونیاش رو کنار زد و با هیجان گفت: - وای دقیقا. بیچاره مثل اسب کار میکرد. حتی شده بود دستیار شخصی فریبا؛ باورت میشه. سیاوش که با دقت و هیجان به حرفهای ما گوش میداد، به جلو خم و آرنجهاش رو روی میز گذاشت. - پشمام! لابد اخراجشم کرد؟ من جوابش رو دادم: - نه؛ حمیده خودش رفت. - چرا؟ اینکه سیاوش انقدر مشتاقانه به حرفهای ما گوش میداد، باعث میشد بتونیم تا خود صبح حرف بزنیم و خسته نشیم. ذاتا اینجوری بود؛ شنوا و صبور. - حمیده بعد پنج سال ازش خواست حقوقشو بیشتر کنه. فریباهم ببینی چیکار کرد! حدیثه میون حرف من پرید با هیجانی که بیشتر از حرص نشأت میگرفت گفت: - بدبخت حمیده کلی زحمت کشید، حالا یبار ازش خواست حقوقشو بیشتر کنه، یک رسوا بازی ای در آورد که بیا و ببین! سیاوش همچنان با دقت گوش میداد و حدیثه هم کم نمیآورد. - دعوا راه انداخت که حمیده چقدر بی لیاقتی؛ مگه چی کم گذاشتم برات؛ از خداتم باشه؛ عمرا یک ریالم اضافه کنم و... حمیده هم گفت مگه خرم بمونم اینجا که قدرمو نمیدونن؟ رفت یه کار دیگه پیدا کرد. سیاوش سر تکون داد و به فکر فرو رفت. او هم فریبا رو میشناخت. البته از روی صحبت های ما و مثل ما از او بدش میاومد. اما خب چه کنیم؟ تا تکمیل رزومه و کسب تجربه، بهترین کلینیک، کلینیک فریبا بود. حواس سیاوش رو با حرفم جمع خودم کردم. - بعد از اون الان یه دختره ی دیگه رو آورده به جای حمیده، این هنوز قلق دستش نیومده. همینجوری فقط نوبت های کلاس ورزش هارو میچینه و اهمیت نمیده تایم مت چجوریه. سیاوش نیمچه اخمی کرد. میدونستم هیچوقت دلش نمیاومد ببینه که اذیت میشم. - خاک تو سرش؛ لابد حقوق کم میگیره که فریبای خسیس استخدامش کرده. یادآوریشون واقعا حرص درار بود. انگار الان فریبا جلوم باشه، پشت چشم نازک کردم و ایشی گفتم. - این دختره برادرزادهی فریباست. هیچی هم حالیش نیست، هرچی میگم تایمهارو هماهنگ کن که من شیفت و کلاس نباشم، انگار یاسین تو گوش خر خوندم!
- هفته گذشته
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت هفتاد آب دهانم را قورت دادم و به زمین زیرپایم نگاه کردم. اگر دادگاه به نفع حیدر تمام میشد، گندم را برای همیشه از دست میدادم. او از من متنفر میشد! سکوت وحشتناکی در دفتر حاکم بود. میتوانستم هوهوی باد را بشنوم. طاقت نیاوردم: -مجبورت نمیکنم، اگه نمیخوای جلوی شوهرم وایستی... -نمیتونی مجبورم کنی خانم شریعت! قلبم کمی تندتر زد. من قبل از اینکه وارد این ساختمان شوم، به هزاران اتفاقی که ممکن بود پیش بیاید فکر کرده بودم، اما در هیچ کدام از آنها، جواب منفیِ امیرعلی نبود. -یعنی چی؟ سرش را به صندلیاش تکیه داد و گوشه لبش به اندازه یک بند انگشت، بالا رفت. -مشکل همینجاست ناهید، نمیبینی؟! تو نمیتونی منو مجبور کنی، چون من از اعماق وجودم میخوام که این کارو انجام بدم. گرمای وصف ناپذیری به تمام بدنم سرایت کرد. خون در رگهایم میجوشید و حسابی گرمم شده بود. دندانم را روی لب زیرینم فشار دادم. -گاز نگیر! او حتی به من نگاه هم نمیکرد، چطور متوجه شده بود؟ مضطرب روی صندلی جابهجا شدم، انگار روی آن صندلی پر از میخ بود که آرام نمیگرفتم. -دفترت... انگار... قشنگه... میدونی؟ سرش را تکان داد، انگار برای خودش تاسف میخورد. با لبخند و چشمهای غمزده، اعتراف کرد: -تا ابد هیشکی قدر من تو رو بلد نیست. بلند شد و پشت پنجره رفت. میتوانستم به وضوح ببینم که بیقرار شده بود. -شرط دارم.- 73 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)